«آمستردام، پاریس، بروکسل» و «مونالیزا»

4.5
از 207 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
وقتی مونالیزا از تابلوی نقاشی بیرون می‌آید! +تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
21 آبان 1398 09:00
80
31.3K

 bn152.jpg

یک آن، تُهی شدم و احساس کردم، تمام زندگی‌ام فقط برای این بوده که روزی و در این لحظه، در این زمستانِ بارانی، در این کافه‌ی غریب، و در این گوشه‌ی دنج، این لبخند زیبا را ببینم...

 

پنجشنبه 1 مارس 2018 / 10 اسفند 1396: اسخیپول بارانی

ساعت پنج صبح دهم اسفند ماه است و آفتاب هنوز طلوع نکرده. اضطراب سفر هنوز با من است؛ اضطرابی که همواره پیش از هر سفری داشته‌ام. در سالن انتظار فرودگاه لمیده‌ام و با چشمان بسته، در ذهنم چند ساعت دیگر را تصور می‌کنم که برای دومین بار و پس از سه سال، در آمستردام زیبا خواهم بود؛ با آن خانه‌ها، کانال‌ها، و دوچرخه‌های دلربا؛ شهری که شبیه اسباب‌بازی‌های خاطره‌انگیز خواهرم در سال‌های دور است؛ و آدم‌هایش شبیه عروسک‌های باربی‌اش. در همین رویا بودم که مسافران پرواز ساعت 05:55 تهران-آمستردامِ هواپیمایی ایران‌ایر خوانده شدند برای پرواز.

هواپیما که پرواز می‌کند، دیگر اضطرابی ندارم. «خوبی»؟ نگاهی به صندلی کناری‌ام انداختم و جواب دادم «متشکرم». گفت: «من اسماعیل هستم». جواب دادم: «خوشوقتم از آشنایی‌تان؛ حامد هستم». آقا اسماعیل، همسفر من تا آمستردام بود؛ مردی میان‌سال، که موهای کم‌پشتش باعث نشده بود خوشتیپ نباشد. بسیار خوش‌صحبت هم بود. پرسید: «چندمین‌بار است به هلند می‌روی و کدام شهرهایش را پیش از این دیده‌ای»؟ جواب دادم: «بار دوم است. بار اول از طرف دانشگاه محل تحصیلم و در قالب یک گروه پنج‌نفره‌ی دانشجویی، مهمان دانشگاه آمستردام بودیم؛ و به جز آمستردام، شهرها و مناطقی نظیر لاهه، رتردام، ایندهوون، دلفت، ماستریخت، اوترخت، آلکمار، و خیتورن را هم دیده‌ام». پرسید: «این‌بار چی»؟ جواب دادم: «این‌بار، تنها و به‌عنوان یک توریست آمده‌ام. یک شب در آمستردام خواهم بود، سه روز کامل و دونیم روز در پاریس، دونیم‌روز در بروکسل، و مجدداً، شب آخر سفرم را به آمستردام بازخواهم گشت».

به خودم که آمدم، در حال فرود در فرودگاه بارانیِ اسخیپولِ آمستردام بودیم.

001.JPG

 تصویر 1: اسخیپول بارانی

002.JPG

تصویر 2: ساعت جالب اسخیپول

در طبقه‌ی پایین فرودگاه، ایستگاه قطار قرار داشت. بلیط‌های قطار، هم از طریق کیوسک‌های فروش بلیط و هم از طریق ماشین‌های خودکار فروش بلیط که به رنگ زرد و آبی طراحی شده‌اند، قابل خریداری بود. بلیط یک‌طرفه‌ی اسخیپول به ایستگاه مرکزی آمستردام به قیمت پنج‌ونیم یورو را خریداری کردم. بلیط دوطرفه در صورتی قابل استفاده است که پس از استفاده از مسیر رفت، قرار باشد تا بیست‌وچهارساعت پس از خرید، به فرودگاه برگشت. پس از خرید بلیطِ قطار، طی زمانی حدود بیست دقیقه به ایستگاه مرکزی آمستردام (سنترال‌استیشن) رسیدیم.

003.JPG

تصویر 3: ایستگاه قطار فرودگاه اسخیپول

آقا اسماعیل از قبل، هتل ررزو کرده بود؛ یک هتل سه ستاره که قیمت بالایی هم داشت؛ و مسلماً با بودجه‌ای که من برای سفر در نظر گرفته بودم، هم‌خوانی نداشت. برای همین، شماره‌های هم‌دیگر را گرفتیم و قرار شد در آینده در ایران دوباره هم‌دیگر را ببینیم. دست دادیم، و از هم جدا شدیم.

از ایستگاه مرکزی بدون آن‌که محل اقامت خاصی را در نظر گرفته باشم، روانه‌ی شهر شدم. سرمای آمستردام، رادیکال بود؛ اما مردمش میانه‌رو! پس از پیاده‌روی در هوای سرد آمستردام، به یک هاستل در خیابان Korte Leidsedwarsstraat رسیدم؛ هاستل آپ‌تاون (uptown Hostel).

004.JPG

تصویر 4: کوچه‌ی هاستل

پله‌های باریک هاستل را بالا رفتم و از پذیرش، قیمت یک تخت را برای یک شب پرسیدم. گفت 15 یورو. نهایتاً پنج یورو تخفیف گرفتم تا قدرت چانه‌زنیِ ایرانیان را به رخ کشیده باشم. با 10 یورو که قیمت فوق‌العاده مناسبی برای شهر گرانی مثل آمستردام محسوب می‌شد، یک تخت در اتاق شش‌تخته‌ گرفتم. پیش از من، یک نفر داخل اتاق بود. خواب بسیار سنگینی داشت و صدای باز و بسته کردن کوله‌پشتی هم بیدارش نکرد. خیلی خسته بودم و دلم می‌خواست بخوابم. یکی از تخت‌های دوطبقه‌ی کنار پنجره را انتخاب کردم؛ تخت طبقه‌ی اول را، که بزرگ‌ترین مزیتش، نزدیک بودن به پریز برق بود، برای شارژ موبایل.

با آن‌که خیلی خوابم می‌آمد، اما شوق کشف مجدد شهر پس از سه سال، خواب را از چشمانم ربود. حوالی ساعت چهار عصر بیرون زدم. آن‌چه در سفر برایم بیش از هر چیز دیگری جذاب‌تر است و در اولویت قرار دارد، بی‌هدف پرسه زدن در خیابان‌ها و کوچه‌های شهر جدید است. در هر سفری، مدام این جمله را برای خودم تکرار می‌کنم که «هدف، دیدار شهر است».

005.JPG

تصویر 5: برند آمستردام؛ کانال‌ها ودوچرخه‌ها

006.jpg

تصویر 6: برند آمستردام؛ کانال‌ها ودوچرخه‌ها

007.JPG

تصویر 7: برند آمستردام؛ کانال‌ها ودوچرخه‌ها

در آمستردام، گُله‌به‌گُله مغازه‌ی پنیرفروشی وجود دارد؛ و همه‌شان هم پنیرهای متنوعی را برای تست کردنِ مشتریان بر روی پیشخوان‌های‌شان قرار داده‌اند. برخی مغازه‌ها نیز مبلغ مشخصی را (عموماً پنج یورو) دریافت می‌کنند، و به ازای مبلغ دریافت‌شده، مشتری می‌تواند هر چه در مغازه بر روی پیشخوان‌ها برای تست کردن گذاشته شده را امتحان کند. من، آن شب به حدی پنیرهای متنوع از مغازه‌های مختلف این شهرِ بخشنده، که البته مردمش به خسیس بودن در اروپا شهره‌اند، تست کردم که تا فردا صبح به‌هیچ‌وجه گرسنه‌ام نشد!

008.jpg

تصویر 8: پنیرفروشی

009.JPG

تصویر 9: پنیرفروشی

010.JPG

تصویر 10: پنیرهای هلندی

011.jpg

تصویر 11: پنیرهای هلندی

با آن‌که پیش از این، یک‌بار در آمستردام بودم و تجربه‌ی کانال‌گردی با قایق‌ها را داشتم، تصمیم گرفتم یک‌بار دیگ هم پس از حدود سه سال، این تجربه‌ی بی‌نظیر را تکرار کنم. من با پرداخت 12 یورو، سوار یکی از قایق‌های یک‌ساعته‌ی کانال‌گردیِ آمستردام شدم.

012.JPG

تصویر 12: کانال‌گردی

013.JPG

تصویر 13: کانال‌گردی

 

بعد از پرسه‌زدن در شهر، حوالی یازده شب به هاستل برگشتم.

 

014.jpg

 تصویر 14

مستقیم به تختم رفتم. فردا، پاریس در انتظار من بود.

 

 جمعه 2 مارس 2018 / 11 اسفند 1396: صبحدم ابدیِ آمستردام

صبح، ساعت شش در هاستل از خواب بیدار شدم. تختم کنار پنجره بود. همان‌طور که به پهلو خوابیده بودم، پرده را آرام کنار زدم. شیشه را بخار گرفته بود؛ و کوچه را مه. با دست، بخار شیشه را پاک کردم. هوا تاریک بود، اما خیابان روشن. خانه‌های زیبا و مینیاتورگونه‌ی روبروی هاستل، چشمانم را خیره کرد. این، یکی از زیباترین تصاویری بود که در ذهنم ثبت شد. من خوشبخت بودم که چنین تصویری را ‌می‌دیدم.

دوش گرفتم. با آن‌که سرم خیس بود، کوله‌ام را برداشتم، از پذیرش‌گر هتل خداحافظی کردم، و پله‌های مارپیچ و تنگ آن را که مرا به یاد پله‌های داخل منارجنبان می‌انداخت، پایین آمدم و به قصد «ترمینال اسلوتردایک» بیرون زدم. هوا سردتر از دیروز بود و تمام کانال‌ها یخ بسته بودند. چون زمان کافی در اختیار داشتم، تصمیم گرفتم گشتی در شهر بزنم و بعد، پیاده به سمت ایستگاه مرکزیِ (سنترال‌استیشن) آمستردام بروم. آفتاب سلانه‌سلانه در حال بالا آمدن بود. به دیواره‌ی یکی از کانال‌ها تکیه دادم و تصمیم گرفتم بالا آمدن خورشید در صبح‌دم یکی از روزهای سرد زمستانِ آمستردام را در ذهنم ثبت کنم. شاید پنجاه سال دیگر، زمانی که آخرین روزهای حیاتم را می‌گذرانم و از زندگی جز خاطراتش هیچ چیز باارزش دیگری نمانده، یادآوریِ این تصویر موجب شود به خودم بگویم «پسر! چه خوب کردی که در جوانی سفر کردی و تصویری از صبح‌دم زیبای آمستردام را تا ابد در ذهنت ثبت کردی».   

015.jpg

تصویر 15: آمستردام؛ صبح‌ روز دوم مارس

بعد از سه چهار ساعت گشت‌زنی در خیابان‌های زیبای آمستردام، خودم را به ایستگاه مرکزی رساندم و بلیط قطار به ترمینال اسلوتردایک که ایستگاه اتوبوس‌های فلیکس‌باس (FlixBus) در آن‌جا قرار دارد را به مبلغ دوونیم یورو از ایستگاه مرکزی خریداری کردم و در هوای سرد آمستردام به اسلوتردایک رفتم.

016.JPG

تصویر 16: به سمت اسلوتردایک

پیش از این، با کارت اعتباری مجازی، بلیط اتوبوس آمستردام به پاریس را به صورت آنلاین از شرکت «فلیکس‌باس» به قیمت 15 یورو خریده بودم. زود رسیده بودم و هنوز یک ساعتی تا آمدن اتوبوس مانده بود. یک کافی‌شاپ نزدیک ترمینال بود. برای ‌این‌که کمی از هوای سرد دور باشم، دو یورو برای خرید اسپرسو پرداختم و داخل کافی‌شاپ کمی استراحت کردم و گرم شدم. از اینترنت داخل کافی‌شاپ هم استفاده کردم و پس از تماس تصویری با خانواده‌ام، سه قسمت از فصل چهارم سریال «پیکی‌بلایندرز (Peaky Blinders)» را برای تماشا داخل اتوبوس دانلود کردم تا نهایت استفاده را از آن دو یورو پولِ اسپرسو برده باشم!

بالاخره اتوبوس پاریس آمد. اتوبوس‌های تمیزی بودند. با این حال، به نظرم، ما هر چقدر از نظر فرودگاه و صنعت ریلی از اروپایی‌ها عقب هستیم، از لحاظ کیفیت اتوبوس‌ها و ترمینال‌های اتوبوسرانی، دست‌کم در شهرهایی نظیر تهران، اصفهان، و شیراز یک سروگردن بالاتریم. اتوبوس‌های فلیکس‌باس، و تا جایی که می‌دانم اتوبوس‌های دیگر شرکت‌های اروپایی، تک‌صندلی ندارند، فاصله‌ی صندلی‌ها تا هم بسیار کم است، و صندلی‌ها هنگام خرید بلیط، قابل انتخاب نیستند. این‌ها نقص‌هایی هستند که در صنعت اتوبوس‌رانی ایران وجود ندارند.

017.jpg

تصویر 17: اتوبوس فلیکس‌باس

میانه‌ی راه، اتوبوس توقف کرد. فروشگاهی وجود داشت که بخشی از آن به سرویس‌های بهداشتی اختصاص داده شده بود. در ورودی سرویس‌های بهداشتی، یک گیت وجود داشت که برای باز شدنش می‌بایست پنجاه سِنت داخل جای مخصوصی که تعبیه شده بود، انداخته می‌شد. در این فکر بودم که «آیا پرداخت پول برای استفاده از سرویس‌های بهداشتی انصاف است یا نه» ، که یادم افتاد به چند سال پیش که از تهران به یکی از شهرهای دیگر کشورمان با اتوبوس سفر می‌کردم. اتوبوس تهران به آن شهر، میانه‌ی ‌راه برای استراحت توقف کرده بود. پس از آن‌که از سرویس‌بهداشتیِ نه‌چندان تمیز آن مسیر استفاده کرده بودم و بعد از بیرون آمدن، یک نفر گفت باید هزینه را بپردازید. پرسیدم «چقدر باید پرداخت کنم»؟  و او پرسید «چه داشتید»؟! پس از یادآوریِ آن خاطره از ایران با خودم، به این نتیجه رسیدم که مزیتِ سرویس‌های بهداشتیِ بین‌راهی در اروپا این است که خب دست‌کم، قیمت‌ها فیکس است و مجبور نیستی به کسی توضیح بدهی که چه داشتی!

018.jpg

تصویر 18: سرویس بهداشتیِ پنجاه سنتی

از فروشگاه، یک بسته ساندویچ آماده و یک نوشیدنی، مجموعاً به قیمت پنج یورو خریداری کردم تا در اتوبوس به‌عنوان ناهار بخورم.

019.JPG

تصویر 19: ناهار

از این‌که مسیر زمینی را برای سفر به پاریس انتخاب کرده بودم، بسیار راضی بودم. سرتاسر مسیر، زیبا بود. بارش باران در بخش‌هایی از جاده و خوردن قطرات بر روی شیشه، تصویر فوق‌العاده‌ای خلق کرده بود. ترکیب ابرهای تیره در آسمان با سرسبزی مسیر، مرا به یاد معروف‌ترین نقاشیِ «ال‌گرکو» با نام «منظره‌ای از تولِدو» انداخت.

پس از طی مسافتی حدوداً هشت‌ساعته، حول و حوش ساعت هشت شب رسیدم پاریس. از ترمینال «بِرسی» قدم‌زنان به سمت مکان نامعلومی راه افتادم. هوا اصلاً سرد نبود. در کوچه‌های پاریس و در هوایی صاف و نه‌چندان سرد، قدم می‌زدم. نهایتاً ساعت ده شب، یک تخت در هاستلِ the People را با چانه‌زنی و دریافت شش یورو تخفیف از پذیرشگرِ الجزایری‌الاصلِ هتل، به قیمت 17 یورو برای یک شب گرفتم. خیلی خسته بودم و به محض دراز کشیدن، خوابم برد. رویای من به تحقق پیوسته بود؛ من در پاریس بودم.

 

شنبه 3 مارس 2018 / 12 اسفند 1396: از نتردام تا باستیل

امروز رسماً اولین روزی بود که به پاریس اختصاص داشت. بعد از یک خواب حسابی در هاستل، صبح با انرژی بیدار شدم و بعد از اصلاح و حمام، حوالی ساعت نُه بیرون زدم. برخلاف آمستردام، هوای پاریس چندان سرد نبود، اما بسیار متغیر بود. ساعاتی هوا ابری بود، ساعاتی بارانی، و سپس در کم‌تر یک ساعت، کاملاً صاف می‌شد. از «پل بِرسی»، رود سِن را گرفتم و از حاشیه‌اش به قصد مکان‌هایی که از کودکی نام‌شان را فراوان شنیده بودم، به راه افتادم.

020.jpg

تصویر 20: بر روی پل برسی

نخستین مکان، «کلیسای نُتردام» بود.

021.jpg

تصویر 21: به سوی نتردام

نام نتردام را بسیاری از مردم جهان  و از جمله خود ما، با اثر مشهور ویکتور هوگو به نامِ «نتردام پاریس» یا همان «گوژپشت نتردام» از کودکی می‌شناسند و می‌شناسیم. هوگو بود که ظرفیت نهفته در نام نتردام را فعلیت بخشید و با اسطوره‌سازی از نتردام، آن را جهانی و جاودانه ساخت. جمعیت فراوانی اطراف کلیسای نتردام بودند. از یکی از توریست‌ها که بیرون می‌آمد پرسیدم که آیا برای ورود به داخل کلیسا نیاز به تهیه‌ی بلیط است؛ که لبخندی زد و جواب داد؛ «نه، خوشبختانه نیازی به این کار نیست»!

022.jpg

تصویر 22: کلیسای نتردام

023.jpg

تصویر 23: نمای بیرون کلیسای نتردام

024.jpg

تصویر 24: ضلع غربی کلیسای نتردام

وارد کلیسایی شدم که درونش به اندازه‌ی نامش اسرارآمیز بود و زیبا. این‌جا ناپلئون، تاجگذاری کرد. ناپلئون از نتردام اعتبار گرفت و به آن اعتبار دوچندان بخشید.  نتردام، هم‌چنین نقش اساسی در کاتولیک ماندن فرانسه و مقابله با نفوذ فزاینده‌ی پروتستانتیسم ایفا کرد؛ و از این رو، همواره ارزشی نمادین برای جامعه‌ی کاتولیک اروپا نیز داشته است.

025.jpg

تصویر 25: داخل کلیسای نتردام

026.jpg

تصویر 26: داخل کلیسای نتردام

کمی آن‌سوتر از نتردام، پُلی (Pont de l'Archevêché) وجود دارد که بر پیکرش قفل‌‌های متعدد خورده است. پیش از این، قفل‌ها بر پیکر پل معروفِ عشق (Pont des Arts) زده می‌شد، اما پس از باز کردن قفل‌ها و شیشه‌ای کردن دیواره‌ی پل مذکور، اینک گردشگران، بی‌اجازه‌ی کسی، پل‌های دیگر پاریس را مورد استفاده قرار می‌دهند. به نظر می‌رسد، در جنگ سرد میان عشاق و شهرداری پاریس، این عشاق هستند که دست بالا را دارند! گویا رسم بر این است که عاشقان، اسم خود و عشقشان را بر قفل می‌نویسند، قفل را بر پل می‌بندند، و کلیدِ قفل را در رود سِن می‌اندازند. من نیز قفلی بر پل بستم و کلیدش را در سِن انداختم؛ اما اسمی بر قفل ننوشتم.

027.jpg

تصویر 27: قفل‌ها بر پیکر پل

028.jpg

تصویر 28: قفل‌ها بر پیکر پل

029.jpg

تصویر 29: قفل من

یکی از سنت‌های جالب فرانسوی‌ها، «کتاب‌گردانی» (BookCrossing) است. آن‌ها زمانی که خواندن یک کتاب را به پایان می‌رسانند، آن را در همان‌جا رها می‌کنند تا نفر بعدی، کتاب را برداشته و آن را بخواند. بر نیمکت‌های حاشیه‌ی رود سِن به کرات شاهد کتاب‌های رهاشده بودم.

030.jpg

تصویر 30: کتاب‌گردانی

به سمت موزه‌ی لوور حرکت کردم. البته قصد بازدید از موزه را در روز شنبه نداشتم و فقط قصدم تماشای هرم لوور و پیگیری مسیر به سمت مکان‌های دیگر بود. بعد از گرفتنِ چند عکس از هرم، مسیر را به سمت آثار دیدنیِ دیگر پاریس ادامه دادم.

031.jpg

تصویر 31: هرم لوور

032.jpg

تصویر 32: هرم لوور

 دقیقاً روبروی موزه‌ی لوور، دروازه‌ای وجود دارد که به «دروازه‌ی کاروسل» مشهور است و ورودی باغ تویلری محسوب می‌شود. کاروسل، دمیده شدنِ روح معماری رومی در کالبد فتوحاتِ ناپلئونی است. کاروسل، تجسم بلندپروازی‌های یک امپراطور است.

033.JPG

تصویر 33: دروازه کاروسل

034.jpg

تصویر 34: دروازه کاروسل

035.jpg

تصویر 35: دروازه کاروسل از نمای لوور

دروازه‌ی کاروسل را ادامه دادم و به «باغ تویلری» رسیدم. باغ و کاخ تویلری دو بار در طول تاریخ مورد هجوم قرار گرفته است؛ یک‌بار پس از انقلاب فرانسه و زمانی که از این مکان به‌عنوان بازداشتگاه لویی‌شانزدهم و اعضای خانواده‌اش بهره برده‌ می‌شد، که طی آن، مردم با هجوم به باغ، خواستار اعدام وی و اعضای خانواده‌اش شدند؛ و یک‌بار دیگر، حدود یک سده بعد، در سال 1871، زمانی که کمونیست‌ها به مدت دو ماه پاریس را تصرف نمودند و متعاقب آن، کاخ تویلری را به‌عنوان نماد حکومت سلطنتی و بورژوازی به آتش کشیدند. در حال حاضر، آثار هنری ارزشمندی از مشهورترین هنرمندان، در باغ تویلری وجود دارد که دل و چشم علاقمندان به هنر و تاریخ را می‌رباید.  

036.jpg

تصویر 36: مجسمه‌ی «سامریِ نیکوکار» در باغ تویلری؛ اثر فرانسوا-لئون سیکارد

 

037.jpg

تصویر 37: انتهای تویلری

انتهای تویلری به «میدان کنکورد» رسید. این‌جا که ایستاده بودم، آن‌جا بود که انقلاب فرانسه، بزرگان را گردن زده بود. کنکورد، یک تابلوی سورئال از تاریخ است؛ جایی که استبداد و دموکراسی در یک زمان، توأمان گردن زده می‌شوند، و مفاهیم مرسومِ سیاست و حکمرانی، شالوده‌شکنی می‌شوند.

038.JPG

تصویر 38: میدان کنکورد و ابلیسک باستانی

از کنکورد وارد خیابان شانزلیزه شدم؛ شاید معروف‌ترین خیابان دنیا. با این حال، شانزلیزه چندان در نظرم برجسته نیامد. یک خیابان بود مثل خیلی خیابان‌های دیگر. شانزلیزه به «طاق پیروزی» در «میدان شارل دوگل» می‌رسد. اینجا، دوگل و ناپلئون، گرامی داشته می‌شوند؛ به پاس این‌که فرانسه را از دل جنگ و بی‌ثباتی به اوج قدرت رساندند. با این حال، دوگل یک سروگردن از ناپلئون بالاتر است. او بود که در دوران جنگ جهانی دوم، با تشکیل دولتِ در تبعید در لندن و سازمان‌دهی ارتش آزاد فرانسه، علیه «دولت ویشیِ فرانسه» به رهبری «مارشال پتن» که با آلمان‌ها مصالحه کرده بود، ایستاد و سرانجام پس از پیروزی متفقین در جنگ جهانی دوم، با تثبیت دموکراسی در فرانسه و تلفیق آن با ثبات سیاسی، «جمهوری پنجم» را بنیاد نهاد که تا امروز پابرجاست.

039.jpg

تصویر 39: طاق پیروزی

040.jpg

تصویر 40: طاق پیروزی

041.jpg

تصویر 41: طاق پیروزی 

 

تمام این آثار که بارها و بارها از کودکی شنیده بودم‌شان، دیدن‌شان اینک، حس غریبی داشت. گویی شخص آشنایی را می‌بینی که مدت‌ها انتظار دیدنش از نزدیک و چهره‌به‌چهره را می‌کشیده‌ای.

مسیر را با ذوق و شوقی فراوان به سمت معشوقه‌ی هزارعاشق در پیش گرفتم.  ایفل از بالای ساختمان خیابان‌ها داشت سرک می‌کشید.

 

042.jpg

تصویر 42: ایفل از دور

 

خودش بود؛ ایفلِ زیبا و دوست‌داشتنی. آن‌قدر ذوق دیدن ایفل را داشتم که نفهمیدم چقدر طول کشید تا پیاده به نزدیکش برسم. من نبودم که می‌رفتم؛ او بود که می‌آمد.

043.jpg

تصویر 43: ایفل

044.jpg

تصویر 44: ایفل

045.jpg

تصویر 45: ایفل

046.jpg

تصویر 46: ایفل 

 

آن روز به اندازه‌ی هزار سال، دیده بودم و لذت برده بودم. آن شب، قرار بود به منزل «ماری» بروم که درخواست میزبانی‌ام را پذیرفته بود. بعد از دیدارِ برج ایفل، پیاده به راه افتادم به سمت خانه‌‌اش. مسافت، چندان نزدیک نبود؛ اما عجله‌ای نبود و هدف، دیدار شهر بود.

047.jpg

تصویر 47: ژیان نوستالژیک در پاریس

کمی بالاتر از برج ایفل، بی‌‌آن‌که برنامه‌ی قبلی‌ای داشته باشم، به سفارت ایران در فرانسه رسیدم. با ساختمان سفارت عکس گرفتم و آرزو کردم که روزی سفیرِ این سفارتخانه شوم!

048.jpg

تصویر 48: نمایندگی ایران در پاریس

خانه‌‌ی ماری در محله‌ای نزدیک «میدان باستیل» بود. باستیل، سرآغاز انقلاب فرانسه در ژوئیه‌ی 1789 بود که طی آن، آزادی‌خواهان با یورش به زندان باستیل که محل نگه‌داری مخالفان استبداد بود، زندان را تصرف و تخریب نمودند. در همان سال، قطعات و سنگ‌هایی از باستیلِ تخریب‌شده، در ساخت پل کنکورد که ساختش با انقلاب فرانسه توأم شده بود، به کار گرفته شد تا سمبل استبداد، هر روزه زیر قدم‌های مردم پاریس تحقیر شود؛ تا سنت آزادی‌خواهی فرانسوی، جاودانه شود. سنت آزادی‌خواهی فرانسوی از باستیل بود که آغاز شد.

خانه‌ی ماری در محله‌ی «الکساندر دوما» قرار داشت. این شهر، حقیقتاً هویت دارد. تمام میدان‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌هایش، نام‌هایی آشنا دارند. پاریس، بزرگداشتِ بزرگان است. پاریس، سنتز تاریخ است. شب، حوالی ساعت نُه که قرارمان بود، به خانه‌اش رسیدم.

049.JPG

تصویر 49: میدان باستیل

 

  یکشنبه 4 مارس 2018 / 13 اسفند 1396: دیدار با وطنم

سرمای افراطیِ آمستردام بالاخره کار خودش را کرد و مرا بابت اختصاص زمان بیشتری از سفرم به پاریس، مجازات نمود. صبح که از خواب بیدار شدم، هم بینی‌ام گرفته بود و هم گلویم درد می‌کرد. با این حال، به هیچ‌وجه احساس بدی نداشتم. این روز از بهترین روزهای زندگی‌ام بود و به همه چیز فکر می‌کردم جُز سرماخوردگی. خوشبختانه، امروز مجبور نبودم با خودم کوله‌ام را ببرم. بنابراین لباس‌هایم را پوشیدم و کوله‌ی چهل لیتری‌ام، که تنها وسیله‌ی سفرم بود، را داخل اتاقی که ماری برایم در نظر گرفته بود گذاشتم. شبِ قبل، ماری در مورد آشپزخانه‌ی خانه‌اش و چیزهایی که برای صبحانه در نظر گرفته، صحبت کرده بود. گفته بود «اگر خواب بودم، خودت صبحانه بخور». ترجیح دادم فقط همان کروسان فرانسوی را که روی میز ساده‌ی آشپزخانه‌اش گذاشته بود، بخورم.

050.JPG

تصویر 50: کروسان

ساعت حدوداً هشت صبح بود و من برای بازدید از موزه‌ی لوور که از بختِ خوبم در اولین یکشنبه‌ی هر ماه رایگان بود، از خانه‌ی ماری بیرون زدم. همیشه یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم، قدم زدن در محله‌های پاریس در صبح یک روز زمستانی و در حالی که باران نم‌نم می‌بارد، بوده است. درواقع، همیشه آرزو داشتم من هم در تابلوی نقاشیِ سده‌ی نوزدهمیِ «پاریس، در یک روز بارانی» اثر «گوستاو کایبوت» حضور می‌داشتم. اگرچه اکنون قرن نوزدهم نبود، اما پاریس که بود و باران هم که می‌بارید؛ و شاید کسی هم همان لحظه بی‌آن‌که بدانم، داشته آن منظره را نقاشی می‌کرده یا عکسی می‌گرفته، و من هم بر حسب اتفاق در قاب آن عکس یا نقاشی که ممکن است در آینده معروف شود، باشم. به هر روی، خوشبختانه اکنون من در آرزوی دیرینه‌ام قدم می‌زدم. هدفون را در گوشم گذاشتم و یکی از آهنگ‌های استاد شجریان را بر روی گوشی موبایل‌ام پلی کردم. چقدر این ترکیبِ «پاریس و باران و شجریان» خوب بود. به راستی که پاریسی‌ها همه چیز دارند جز شجریانِ پارسی.  

پس از اندکی پیاده‌روی، با مترو از محله‌ی الکساندر دوما به موزه‌ی لوور رفتم. بلیط یک‌طرفه‌ی مترو، به قیمت 1.90 یورو از دستگاه‌های خودکار فروش بلیط، قابل خریداری بود.

051.jpg

تصویر 51: دستگاه فروش بلیط مترو

 در صف تقریباً طویلی که جلوی هرم موزه بسته شده بود، و تعداد زیادی چینی هم در آن حضور داشتند، منتظر ماندم تا نوبت به من برسد. چهره‌های زردرنگ‌شان که شبیه سپرهای چکش‌خورده بود را که می‌دیدم، افسوس می‌خوردم که چرا این‌ها به لطف اقتصاد روبه‌رشد و اعتبار یافتن گذرنامه‌شان، باید بتوانند به‌صورت انبوه، دنیا را ببینند و آن‌وقت، بسیاری از هم‌وطنان من و جوانان کشورم به‌دلیل اعتبار پایین گذرنامه و کاهش ارزش پول ملی، از دیدن دنیا محروم شوند.

 خوشبختانه صف، سریع جلو می‌رفت و من مدت زمان زیادی منتظر نماندم. داخل هرم موزه شدم.

052.jpg

تصویر 52: زیر هرم لوور

053.jpg

تصویر 53: زیر هرم لوور

054.jpg

تصویر 54: زیر یکی از اهرام لوور

به محض ورود به لوور، تابلوهای راهنمایی زیادی وجود دارند که گردشگران را به سمت شکوهمندترین و ارزشمندترین اثر موزه‌ی لوور هدایت می‌کند.

055.jpg

تصویر 55: به سوی مونالیزا

زیبا بود؛ مونالیزا را می‌گویم. به داوینچی حسودی‌ام شد که ساعت‌ها زمان داشته تا به جزءجزء چهره‌ی مونالیزا خیره شود؛ به چشم‌های نافذ و به لبخند بی‌نظیرش.

056.jpg

تصویر 56: مونالیزا

از اینترنت مجانی موزه استفاده کردم و با مادرم تماس تصویری گرفتم. پس از آن، به دیدار پاره‌ای از وطنم در لوور شتافتم. بخش ایرانِ موزه در بالِ sully در طبقه‌ی همکف قرار دارد. با یادآوری اجحافی که در حق آثار تاریخی کشورم در کشورم روا داشته می‌شود، و برخی از آن‌ها نظیر پرسپولیس، هم عامدانه و سازمان‌یافته و هم غیرعامدانه و سهل‌انگارانه تخریب می‌شوند، در دلم از فرانسوی‌ها تشکر کردم که آثار و مدارک مستندی از تاریخ کشورم را این‌گونه با دقت مراقبت می‌کنند تا نسل‌های بعدِ ایرانیان هم‌چنان بتوانند شاهدی بر قدمتِ تاریخ و غنای فرهنگ و تمدن‌شان داشته باشند.

057.jpg

تصویر 57: سرستون کاخ آپادانا

058.jpg

تصویر 58: کمانداران گارد جاویدان

یکی از جالب‌ترین بخش‌های موزه‌ی لوور، دیواره‌های باقی‌مانده از دژی است که در دوران قرون وسطا، بیش از هشتصد سال پیش در مکان لوور فعلی توسط پادشاه وقت فرانسه، «فیلیپ دوم»، به‌منظور صیانت از شهر در مقابل هجوم دشمنان پاریس، ساخته شده‌ است.

059.jpg

تصویر 59: دژ لوور

حوالی ظهر بود که پس از اتمامِ بازدید از تمام آن بخش‌هایی از موزه که پیش از این برای دیدن‌شان برنامه‌ریزی کرده بودم، از موزه خارج شدم.

060.jpg

تصویر 60: مجسمه ابوالهول

061.jpg

تصویر 61: آفرودیت؛ الهه زیبایی و عشق

062.jpg

تصویر 62: آثار بین‌النهرین

063.JPG

تصویر 63: پیروزی بالدار

باران شدیدی در پاریس می‌بارید. مجبور شدم سه یورو بدهم و از مغازه‌های خیابان لوور، یک چتر بی‌کیفیت چینی بخرم. در هوای زیبای پاریس به سمت «باغ لوکزامبورگ» راه افتادم. پل‌های زیبای فرانسوی در هوای بارانی پاریس دلربایی می‌کردند. روی یکی از پل‌ها، پاریسی‌های خوش‌ذوق، تابلوی کوچکی گذاشته بودند که بر آن به انگلیسی نوشته شده بود: «تا زمانی که تو در یکی از بعدازظهرهای بارانی پاریس بوسیده نشده باشی، نمی‌توانی ادعا کنی که تاکنون بوسیده شده‌ای».

064.jpg

تصویر 64: بدون شرح

بالاخره به باغ لوکزامبورگ رسیدم. برای من که اصالتاً شیرازی‌ام و شهرم باغ‌های زیبایی دارد، این باغ، آن هم در زمستان، منحصربه‌فرد نبود؛ هر چند زیبا بود. «کاخ لوکزامبورگ» در این باغ قرار دارد. باغ و کاخ لوکزامبورگ از این جهت می‌بایست در فهرست بایسته‌های دیدنی‌ِ یک توریست قرار گیرد که هم‌چون دیگر آثار تاریخی فرانسه، روایتگر بخشی از تاریخ فرانسه است. دستور ساخت کاخ لوکزامبورگ را ملکه «ماری دو مدیچی» صادر کرد. از این رو، این مکان در وهله‌ی نخست، سندی بر نقش و جایگاه تحسین‌شده و بلندمرتبه‌ی زنان در حکمرانی، سیاست، و جامعه‌ی فرانسه بوده است. پس از انقلاب فرانسه، کاخ به زندانِ فرزندان انقلاب تبدیل شد. اندکی بعد، کاخ لوکزامبورگ به مقر شورای انقلاب مبدل گردید. در زمان ناپلئون، کاخ به اقامتگاه ناپلئون تبدیل گشت. در عصر حاضر نیز جلسات مجلس سنای فرانسه در این مکان برگزار می‌شود.

065.jpg

تصویر 65: باغ لوکزامبورگ

066.jpg

تصویر 66: ایفل از منظر لوکزامبورگ

 بعد از باغ، به سمت «معبد پانتئون» که در همان نزدیکی بود حرکت کردم. در معبد پانتئون بود که متوجه شدم از بخت خوبِ من، بازدید از معبد هم مانند موزه‌ی لوور در این روز رایگان است!

067.JPG

تصویر 67: معبد پانتئون

معبد پانتئون در واقع آرامگاه تعداد زیادی از مشاهیر جهان از جمله ماری کوری، امیل‌زولا، ولتر، ویکتورهوگو، الکساندر دوما و ... است که در زیرزمین آن دفن شده‌اند. از دیدن این همه اسم مشهور، ذوق‌زده شده بودم. به‌راستی، ستون‌های پانتئون چگونه زیر بار سنگینیِ این همه نام‌های نام‌آوازه دوام می‌آورند؟!

068.jpg

تصویر 68: زیرزمین معبد پانتئون

معروف‌ترین مجسمه‌ی داخل پانتئون، «کنوانسیون ملی» نام دارد که شاهکار «فرانسوا-لئون سیکارد»، پیکرتراش و مجسمه‌ساز شهیر فرانسوی می‌باشد. این اثر، یادآور «کنوانسیون ملی فرانسه» است که پس از انقلاب کبیر فرانسه، حدفاصل سال‌های 1792 تا 1795 به‌عنوان مجلس موسسان و نهاد قانون‌گذاریِ فرانسه‌ی در حال گذار شکل گرفت و با الغای مشروطیت، حکم به اعدام «لوئی شانزدهم» و «ماری آنتوانت» داد. از این هنگامه بود که «جمهوری اول» اعلام موجودیت کرد.

069.jpg

تصویر 69: مجسمه‌ی «کنوانسیون ملی» در پانتئون؛ شاهکار فرانسوا-لئون سیکارد

070.jpg

تصویر 70: داخل معبد پانتئون

 

071.jpg

تصویر 71: ایفل از منظر پانتئون

یک جای دیگر مانده بود که می‌بایست در آن روز می‌دیدم: «لزنلوید» (Les Invalides) که مجموعه‌ای از موزه‌ها‌ از جمله موزه‌ی نظامی و کلیسا است. مقبره‌ی ناپلئون و جمعی دیگر از بزرگان فرانسه نیز در این مجموعه قرار دارد. ورودی محوطه‌ی این مجموعه رایگان است، اما برای بازدید از موزه و مقبره‌ی ناپلئون می‌بایست مبلغ 18 یورو پرداخت شود.

072.jpg

تصویر 72: لزنلوید

073.jpg

تصویر 73: لزنلولید

قرار بود ساعت نُه خودم را برسانم خانه‌ی ماری و شام را مهمان او باشم. سر ساعت، خودم را رساندم. میز ساده‌ای را آماده کرده بود. غذا ماهی بود، به همراه نان فرانسوی و دو سه نمونه پنیر فرانسوی. سر میز در مورد سیاست، فرهنگ، فیلمِ «پیش از طلوع» که فیلم مورد علاقه‌ی ماری بود، ناپلئون، و زن امانوئل مکرون صحبت کردیم! ماری از من پرسید: «چه چیزی در فرهنگ ما بیشتر برایت عجیب بود»؟ جواب دادم: «این‌که عشق، تابو نیست».

یکشنبه‌ی به یاد ماندنیِ پاریسیِ من، با به رختخواب رفتنم در ساعت 12 شب به پایان رسید.       

 

دوشنبه 5 مارس 2018 / 14 اسفند 1396: پاریس؛ سرزمین انقلابها

امروز روز آخری بود که مهمان ماری بودم. صبح که می‌رفتم حوالی ساعت 8 بود و ماریِ مهربان، بیدار بود. پرسید: «صبحانه می‌خوری»؟ ؛ که جواب دادم «نه؛ بیرون، چیزی خواهم خورد». یک جعبه‌ی کوچک خاتم‌کاریِ شیراز را به یادگار به ماری هدیه دادم، از او خداحافظی و او را به ایران دعوت کردم. با مترو از ایستگاه الکساندر دوما به محله‌ی مون‌مارتر (مومق) رفتم؛ محله‌ای که در بالاترین نقطه‌ی پاریس است و تمام شهر را می‌نگرد.

074.jpg

تصویر 74: پاریس از منظر مومق

عمده شهرت این محله به دلیل وجود کلیسای معروفِ «قلب مقدس» (Sacré-Coeur) و نیز «مولن‌روژ» در آن‌جاست.

075.jpg

تصویر 75: قلب مقدس پاریس 

ساختِ قلب مقدس پاریس در سال 1873 و مستظهر به حمایت نهادهای «جمهوری سوم فرانسه» آغاز شد. ابتکار ساخت این کلیسا که با تصویب و حمایتِ قاطع «مجمع ملی فرانسه» رسمیت یافت، اقدامی سیاسی و پروپاگاندامحور با هدف تقبیح شورش کمونیست‌هایی بود که دو سال پیش از آن، توانسته بودند با بهره‌گیری از تضعیف جایگاه حکومت مرکزی و سقوط «ناپلئونِ سوم» که در اثر شکست از پروس (آلمانِ بعدی) در «نبردِ سِدان» اتفاق افتاده بود، به مدت دو ماه، پاریس را تصرف و حکومتِ موسوم به «کمون پاریس» را در این شهر مستقر سازند؛ و حتا پرچم سه‌رنگ فرانسه را به پرچم سرخ‌رنگ تغییر داده بودند. شورش کمونارهای پاریس از تپه‌های مون‌مارتر آغاز شد. آن‌ها اسقف اعظم پاریس را به‌عنوان آن‌چه نماد فرانسه‌ی محافظه‌کار و ناکارآمد می‌نامیدند، گروگان گرفته و سپس به قتل رساندند. این شورش پس از دو ماه از آغاز آن، با یورش نیروهای دوباره‌سازمان‌دهی‌شده‌ی ارتش فرانسه موسوم به «ارتش ورسای»، به فرماندهی مارشال «مک‌ماهون» که از نظامیان و سیاست‌مداران سنتی، کاتولیک و محافظه‌کار بود، سرکوب گشت و پاریس مجدداً در اختیار جمهوری‌خواهان قرار گرفت. مجلس ملی فرانسه هنگام تصویب ساختِ قلب مقدس پاریس در تپه‌های مون‌مارتر اعلام کرد که «این کلیسای مقدس برای طلب بخشش از درگاه خداوند به‌دلیل حکومت دوماهه‌ی کمونیست‌های آنارشیست بر پاریس، ساخته و به قلب مقدس عیسامسیح تقدیم می‌شود». قلب مقدس که در آغازین سال‌های شکل‌گیری جمهوری سوم، زاده شد، در واقع، صورت تجسم‌یافته‌ی جمهوری سوم فرانسه است. وقتی به این بنا می‌نگرید، در حقیقت، در حال مشاهده‌ی جمهوری سوم فرانسه هستید که نظم سیاسی حاکم بر فرانسه، حدفاصل سال‌های 1870 تا 1940 بوده است.

 ورود به کلیسای قلب مقدس، هزینه‌ای نداشت. یک دفتر یادبودِ قطور در گوشه‌ای از کلیسا برای نوشتن یادگاری قرار داده شده بود. در دفتر، اسم خودم را امضا کردم و اسم مادرم را هم نوشتم.

076.jpg

تصویر 76: درون قلب مقدس

پس از بازدید از قلب مقدس پاریس، از پله‌های شیب‌دار محله‌ی مون‌مارتر که اینک بر خلاف سال 1870، کاملاً ساکت و بی‌حاشیه بود، پایین آمدم.

077.jpg

تصویر 77: مومقِ پرشیب

 از یک ساندویچی، هات‌داگ با مقدار زیادی پنیر آب شده و یک نوشابه گرفتم. این ساندویچ که حکم صبحانه و ناهارم را داشت، بسیار خوشمزه و البته حجیم و پرانرژی بود و قیمت مناسب سه یورو برای آن در نظر گرفته شده بود. از محله‌ی مون‌مارتر خارج شدم و تصمیم گرفتم پیاده به سمت دانشگاه سوربون بروم. گرچه مسیر کوتاه نبود؛ اما هدف، دیدار شهر بود. در مسیر، از محله‌ی‌ معروف «سن‌ژرمن» عبور کردم تا بالاخره به دانشگاه سوربون رسیدم.

078.jpg

تصویر 78: سوربون 

سوربون، قلب تپنده‌ی «جنبش می 1968» بود. جنبش می 1968، صرفاً قیامی علیه حکومتِ وقت فرانسه نبود؛ و هم‌چنین قیامی صرفاً سیاسی هم نبود. می 1968، قیامی پست‌مدرنیستی، شالوده‌شکنانه، و جهان‌شمول علیه هر آن‌چه بود که متصلب، مقدس، مسلم‌، تثبیت‌شده، و غیرقابل‌تغییر انگاشته می‌شود و روابط سلسله‌مراتبی و مبتنی بر فرمانبرداری می‌آفریند. جنبش می 1968 نیز به‌مانند تمام دیگر جنبش‌ها و انقلاب‌های پاریس که پیش از آن (نظیر انقلاب 1789، انقلاب فوریه، جنبش کمونارها) یا بعد از آن (نظیر جنبش جلیقه‌زردها) به‌وقوع پیوستند، دو ویژگی بارز داشت: اول این‌که فاقد رهبر مشخص بود؛ و دوم این‌که در خارج از مرزهای فرانسه نیز الهام‌بخش شد. می 1968، خواستار تغییرات بنیادی در سیاست، اجتماع، نظام آموزشی، نظام باورها، نحوه‌ی تعامل با کارگران، روابط بین‌الملل، و روابط بین‌فردی در سطح جهان شد. شعارهایی نظیر «ناممکن را بخواهید» ، «پایان دانشگاه‌ها»، «در مدرسه است که از خودبیگانگی آغاز می‌شود»، «سرنگون باد سرکوب»، «استادان! شما ما را پیر می‌کنید»، «تحمل کردن رییس‌ها دردآور است»، «راستی اگر سوربون را به آتش بکشیم چه؟» و ... شعارهایی شالوده‌شکنانه بودند که از سوربون و محله‌های اطراف آن نظیر «کارتیه‌لاتن» و سن‌ژرمن آغاز شدند و سپس با تعمیم آن‌ها، بدنه‌ی جامعه‌ی فرانسه نیز به جنبش پیوستند. در حقیقت، در می 1968 ، سوربون علیه سوربون قیام کرد. با این حال، در ظهرِ پنجم مارچ 2018، سوربون فقط یک ساختمان بود که عده‌ای دانشجو از آن خارج  و عده‌ای هم به آن وارد می‌شدند.

079.jpg

تصویر 79: سوربون 

هوا داشت تاریک می‌شد و پاریس، آن یکی روی زیبایش را هم نمایان کرده بود. پاریسِ صبح، پاریسِ بعدازظهر، و پاریس شب، هر کدام چهره و هویت مخصوص خودشان را دارند؛ تو گویی این‌ها سه شهر متفاوت‌اند. تصمیم گرفتم یک‌بار دیگر به دیدن محبوب کودکی‌ام یعنی برج ایفل بروم؛ این‌بار در شب. روبروی برج، روی نیمکتی نشستم و نیم ساعت به ایفل زل زدم. به این فکر کردم که چرا با وجود این‌که ساخت برج ایفل، دو ماه پیش از آفرینش تابلوی نقاشی «شب ‌پرستاره‌»یِ ون‌گوگ به پایان رسید، او شب پرستاره را در  «سَن‌رِمی دو پروانس» در جنوب فرانسه خلق کرد و نه در پاریس و با نمای ایفل. من اگر یک هلندی بودم و قرار بود شب پرستاره را در جایی خارج از هلند نقاشی کنم، بی‌شک آن‌جا پاریس بود، و قطعاً در کنار ایفل. به هر حال، شاید اگر ون‌گوگ یک‌سال بعد از شب پرستاره خودکشی نمی‌کرد، سال‌ها بعد نسخه‌ی جدیدی از شب پرستاره را در پاریس و با منظره‌ی ایفل نیز نقاشی می‌کرد.

080.JPG

تصویر 80: ایفل در شب

بلیط ورود به ایفل را برای پرهیز از صف، که همیشه از صف‌ها تنفر داشته‌ام، پیش‌تر به صورت آنلاین به مبلغ 18 یورو خریداری کرده بودم. این بلیط، امکان بازدید از تمام طبقات برج را می‌داد.

081.JPG

تصویر 81: پاریس بدون ایفل

پس از وداع با ایفل، به سوغاتی‌فروشی‌های اطراف آن رفتم تا نمادهایی از پاریس را به یادگار برای خودم و برای کسانی که پاریس را چون من دوست می‌دارند و بنابراین قابل احترام‌اند، خریداری کنم.

082.jpg

تصویر 82: یادگاری‌های پاریس

کم‌کم باید به دنبال خانه‌ی «فرانسوا» می‌گشتم. آن شب، فرانسوا میزبان پاریسیِ من بود. پیاده از برج ایفل به سمت منزل فرانسوا که گفته بود به ایفل نزدیک است، راه افتادم. مسافت زیادی طی نکردم تا به خانه‌ی فرانسوا رسیدم. همان‌طور که گفته بود، خانه‌اش به ایفل نزدیک بود. فرانسوا مردی سالخورده بود و بسیار شوخ؛ که خیلی پایین‌تر از سنش به نظر می‌آمد. تکیه‌کلامش کلمه‌ی «Jesus» بود که هنگام تعجب یا هیجان‌زده شدن، بسیار از آن استفاده می‌کرد. پیش از این گفته بود که شام را مهمان او خواهم بود. شامی که تدارک دید، یک غذای آماده بود؛ چیزی شبیه سوپ مرغ و قارچ که با کمی برنج خورده می‌شد. نان فرانسوی و پنیر هم بر سر میز بود. پس از صرف شام، فرانسوا گفت که همیشه از همه‌ی مهمان‌هایش می‌خواهد که ظرف‌های شام را برایش بشویند، و او به آن‌ها نمره می‌دهد و نمره را در دفترچه‌ای ثبت می‌کند! سپس از من پرسید که: «آیا ناراحت می‌شوی اگر به رسم معمول درخواست کنم که ظرف‌های شام را بشویی»؟! اول کمی جاخوردم، چون اصولاً در فرهنگ ایرانی هیچ‌وقت از مهمانی که خصوصاً برای بار اول می‌بینی، چنین درخواستی نمی‌کنی. جواب دادم: «ابداً! کافیست آشپزخانه را به من نشان دهی»! قرار بود فقط ظرف شام باشد، ولی نمی‌دانم چرا ظرف‌های صبحانه و ناهارش را هم در میان شستنی‌های شام منظور کرده بود! فرانسوا گفت: «پیش از تو، فقط یک مهمان آمریکایی به نام مایکل، بهتر از تو ظرف‎‌هایم را شسته است»! من هم جواب دادم: «طفلک آن آمریکایی نگون‌بخت»!

پس از شستن ظرف‌ها، فرانسوا آلبوم عکس‌های خانوادگی‌‍‌اش را آورد و عکس‌های خودش و خانواده‌اش را به من نشان داد. به پدرِ درگذشته‌اش بسیار افتخار می‌کرد. وقتی داشت از او صحبت می‌کرد، چشمانش خیس بود. می‌گفت پدرش در نبرد سرنوشت‌ساز «نورماندی» در جنگ جهانی دوم، از سربازان فرانسویِ جبهه‌ی متفقین بوده است. فرانسوا که یک فرانسوی وطن‌پرست و از شیفتگان ناپلئون بود، نظرم را در مورد ناپلئون پرسید. به او جواب دادم که «ناپلئون قطعاً به منافع ملی فرانسه خدمت کرد و یک سیاست‌مدار، استراتژیست، و فرمانده‌ی فوق‌العاده برای کشور شما بود؛ با این حال، به‌دلیل قراردادِ به‌سرانجام‌نرسیده‌ی فینکنشتاین میان ایران و فرانسه‌ی ناپلئون، که موجب شد موضع ایران در قفقاز در رقابت با روسیه تضعیف شود و نهایتاً هم، مناطق مذکور از ایران جدا شوند، خاطره‌ی‌ خوبی از ناپلئون در ذهنِ منِ ایرانی نیست». فرانسوا بسیار تلاش داشت نظر مرا نسبت به ناپلئون تغییر دهد. ساعت حدوداً یکِ صبح شده بود و از شدت خواب، چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم. به فرانسوا گفتم: «اگر بگویم ناپلئون یک قدیس بوده که روح سنت لوئی در کالبد او حلول کرده بوده، می‌گذاری بخوابم»؟! گفت: «Jesus»! و سپس ادامه داد: «خوابت می‌آید حامد؟ خب زودتر می‌گفتی رفیق»!

بالاخره جای خوابم را به من نشان داد.

 

سهشنبه 6 مارس 2018 / 15 اسفند 1396: پایتخت اروپا

امروز آخرین روز حضورم در پاریس بود و باید هم با فرانسه و هم با فرانسوای دوست‌داشتنی خداحافظی می‌کردم. فرانسوا صبحانه‌ی ساده‌ای که شامل نان فرانسوی و کره و مربا می‌شد، حاضر کرده بود. فرانسوا گفت: «اگر تصمیم گرفتی بیش‌تر در پاریس بمانی، بیا در مورد ناپلئون حرف بزنیم؛ مطمئنم نظرت در موردش عوض خواهد شد»! صبحانه را خوردم و پس از هدیه دادنِ یک طرح میناکاری‌شده که از میدان نقش‌جهان اصفهان خریده بودم، به فرانسوا، پیش از ساعت هشت، با او خداحافظی و از او دعوت کردم به ایران بیاید و قول دادم اگر آمد، نگذارم ظرف‌های خانه‌ام را بشوید!

083.jpg

تصویر 83: ایفل از منظر خانه‌ی فرانسوا

 تصمیم داشتم «یونسکو» را که در همان حوالی بود ببینم. پرسان‌پرسان به سمت یونسکو راه افتادم. سردری که کارکنان از آن وارد می‌شدند، قدیمی و ساده بود.

084.jpg

تصویر 84: سردر یونسکو

محوطه را دور زدم و از سمت دیگرش که مختص ورود بازدیدکنندگان بود وارد شدم.

085.jpg

تصویر 85: یونسکو

086.jpg

تصویر 86: ایفل از منظر یونسکو

در آن روز فقط امکان بازدید از طبقه‌ی اول که فروشگاه یونسکو در آن بود، وجود داشت. از فروشگاه یونسکو یک خودکار که روی آن، نشانِ یونسکو و هم‌چنین شعار سال 2030 حک شده بود، به یادگار خریدم.

087.jpg

تصویر 87: یادگاری از یونسکو

پس از بازدید کوتاه از یونسکو و چند عکس یادگاری، ایستگاه مترو را پیدا و به سمت ترمینال بِرسی حرکت کردم. بلیطم برای ساعت 12 به مقصد بروکسل بود که پیش از این، آن را به‌صورت آنلاین و به مبلغ ده یورو خریداری کرده بودم. کمی زودتر رسیده بودم؛ بنابراین به داخل باجه‌ی کوچک فلیکس‌باس رفتم تا گرم شوم.

بالاخره سوار اتوبوس بروکسل شدم. در مسیر سعی کردم با استفاده از وای‌فای اتوبوس، برای بروکسل یک هاستل، یا در خوشبینانه‌ترین حالت، یک میزبان پیدا کنم. حس خوبی که در این سفر داشتم، سرخوشی و توانایی تطبیق با شرایط و اوضاع و احوال بود. من در زندگی عادی، بسیار منظم هستم و برای هر چیزی، مدت‌ها پیش از وقوعش برنامه‌ریزی می‌کنم. اما در این سفر، تصمیم گرفته بودم تا حد زیادی به فلسفه‌ی «رواقیون» در یونان باستان مبنی بر سهل‌گیری امور و «هر چه پیش آید، خوش آید» رو بیاورم و صرفاً از بودن در لحظه‌ لذت ببرم. من در میانه‌ی راه بروکسل بودم و هنوز مکان اقامتم در سرزمینی که برای بار اول به آن وارد می‌شدم، معلوم نبود؛ و این اصلاً مرا نگران نمی‌کرد. یک پیام عمومی در کوچ‌سرفینگ دادم و درخواست یک شب اقامت کردم. اواسط راه بودم که یک پیام از شخصی به نام «سوفیا» آمد. سوفیا میزبانی مرا برای یک شب پذیرفت. خبر خوشحال کننده‌ای بود. آن‌چه پیش آمده بود را خوش‌آمد گفتم.

حوالی عصر به بروکسل رسیدم؛ ایستگاهی که به نورث‌استیشن مشهور است. این ایستگاه، از قدیمی‌ترین‌ ایستگاه‌های حمل‌ونقل عمومی در اروپا می‌باشد و دقیقاً در روبروی آن، «برج‌های پراکسیمس» و چند آسمان‌خراش دیگر به‌عنوان نمادهای مرکز تجارت جهانی بروکسل قرار دارند.

088.jpg

تصویر 88: برج‌های پراکسیمس

 روبروی ایستگاه، یک گروه موزیک خیابانی، مشغول نواختن آهنگِ ایتالیاییِ «بلاچاو» بودند. همین آهنگِ خاطره‌انگیز و دوست‌داشتنی، حس خوبی را به من در بدو ورودم به این کشور انتقال داد. همان‌جا ایستادم. جوانی، کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود. چهره‌ای شبیه اهالی خاورمیانه داشت با کلاهی پشمی و خاکستری رنگ. جلو رفتم و به انگلیسی پرسیدم که آیا می‌داند از کدام مسیر می‌توانم پیاده به «گرندپِلیس» (Grand Place) بروم؟ با لهجه‌ی انگلیسی افتضاح، دو کلمه سر هم کرد و گفت «نمی‌دانم». با همان لهجه‌ی انگلیسی فاجعه‌اش نتوانست کنجکاوی خود را کنترل کند و دست‌وپاشکسته از من پرسید که اهل کجا هستم. جواب دادم ایران. تعجب کرد؛ اما چیزی نگفت. این‌بار، این من بودم که نتوانستم کنجکاوی‌ام را پنهان کنم و پرسیدم «شما اهل کجا هستید»؟ جواب داد: ایران! شروع کردیم فارسی حرف زدن. فارسی‌اش انصافاً به بدی انگلیسی‌اش نبود! بعد از کمی صحبت کردن، گفت که تبریزی است. من هم گفتم که شیرازی هستم اما در تهران ساکنم. اول فکر کرد من غیرقانونی به بروکسل آمده‌ام. گفت «چطور آمدی»؟ گفتم «چطور مگه»؟ گفت: «می‌خواهم یکی را بیاورم به بروکسل، دنبال راه می‌گردم»! گفتم «من ویزا گرفته‌ام و دو روز دیگر هم برمی‌گردم ایران». هوا سرد بود و باید به گرندپلیس می‌رفتم. با هم‌وطنم یک عکس یادگاری روبروی نورث‌استیشن گرفتم، برایش آرزوی موفقیت کردم، و پیاده و پرسان‌پرسان به سمت گرندپلیس راه افتادم. تا گرندپلیس، مسافت کوتاه نبود، اما هدف، دیدار شهر بود.

در مسیر، ابتدا به ساختمان تاریخی بورس بروکسل که بیش از دو سده پیش به فرمان ناپلئون ساخته شد؛ و بعد از آن، به گرافیتی معروف تن‌تن و میلو برخوردم. در اطراف ساختمان بورس بروکسل، امکان استفاده از اینترنت رایگان وجود دارد.

089.JPG

تصویر 89: ساختمان تاریخی بورس بروکسل 

090.jpg

تصویر 90: ساختمان تاریخی بورس بروکسل

 

091.jpg

تصویر 91: تن‌تن و میلو

بالاخره به گرندپلیس رسیدم. قشنگ بود. به همان قشنگی‌ای که داخل عکس‌ها دیده بودمش. از لحاظ کارکرد، چیزی مانند میدان نقش‌جهانِ خودمان بوده است. بعد از این‌که چشمانم از دیدن این مکان اقناع شد، به گوشه‌ای از آن رفتم و روی پله‌ها نشستم. تصمیم گرفتم از خودم عکس بگیرم. موبایل را روی حالت خودکار گذاشتم، آن را با هزار سختی روی ستونی که در مقابل پله‌ها بود قرار دادم، ژست گرفتم و از خودم عکس انداختم. به‌تنهایی سفر کردن تنها یک عیب دارد و آن هم این است که کسی نیست تا هر وقت اراده کردی از تو عکس بگیرد. یک توریست که او هم «سولو-تراولر» بود، پیشنهاد داد ازم عکس بگیرد. با کمال میل قبول کردم و موبایلم را دادم. او هم موبایلش را داد و از من خواست عکسی از او بگیرم.

092.jpg

تصویر 92: گرند‌پلیس 

093.jpg

تصویر 93: گرند پلیس 

094.jpg

تصویر 94: گرندپلیس 

095.jpg

تصویر 95: گرندپلیس

پس از گرندپلیس، نوبت «مانکن‌پیس» بود که در همان حوالی قرار داشت. همان پسرک محبوبی که نماد بلژیک محسوب می‌شود و به نظرم سمبل بچگیِ تمام ما مردهای دنیاست!

096.jpg

تصویر 96: به سوی مانکن‌پیس

بلژیکی‌ها عقیده دارند این پسرک، سال‌ها پیش توانسته ناجی بروکسل شود! مجسمه‌ی پسرک بازیگوش در گوشه‌ای قرار داشت. با هم عکس انداختیم.

097.jpg

تصویر 97: مانکن‌پیس

098.jpg

تصویر 98: مانکن‌پیس

099.jpg

تصویر 99: مانکن‌پیس

پس از آن، به دنبال نزدیک‎ترین ایستگاه مترو گشتم تا خودم را به خانه‌ی سوفیا برسانم. یک بلیط بیست‌وچهارساعته‌ی متروی بروکسل به قیمت ‌هفت یورو را خریداری کردم. در ایستگاه  De Brouckere سوار شدم و در ایستگاه Schuman که نزدیک‌ترین ایستگاه به خانه‌ی سوفیا بود، پیاده شدم.

100.jpg

تصویر 100 

پس از خروج از ایستگاه مترو، از یک شیرینی‌فروشی، یک «وافل بلژیکی» به قیمت دو و نیم یورو گرفتم. بسیار خوشمزه بود و ارزش قیمتش را داشت.

101.jpg

تصویر 101: وافل

کمی جلوتر، «کمیسیون اروپا» قرار داشت. بازدید از نهادهای اتحادیه‌ی اروپا جزو اصلی‌ترین برنامه‌ی سفرم به بروکسل بود، ولی گمان نمی‌کردم این‌گونه و خیلی اتفاقی به یکی از آن‌ها بر بخورم. لحظاتی را کنار کمیسیون اروپا چرخیدم و با آن عکس انداختم. پیش‌تر به‌واسطه‌ی رشته‌ی تحصیلی‌ام، شناخت مناسبی از نهادهای اتحادیه‌ی اروپا داشتم. بودن در مکانی که قبلاً درباره‌اش خوانده بودم، حس جالب و بی‌نظیری داشت. چند سال پیش از سفرم، شاید فکرش را هم نمی‌کردم که از نزدیک، این مکان را ببینم. و آن لحظه، کنار کمیسیون اروپا به این فکر می‌کردم که چند سال دیگر آیا می‌توانم مکان‌هایی را ببینم که امروز جزو آرزوهای محالم هستند یا نه.

102.jpg

تصویر 102: کمیسیون اروپا

103.jpg

تصویر 103: کمیسیون اروپا

به خانه‌ی سوفیا رسیدم. یک آپارتمان شش طبقه بود. نام‌خوانوادگیِ سوفیا روی یکی از زنگ‌ها بود. زنگ را زدم. سوفیا از پشت آیفون جواب داد که آیفون خراب است و باید بیاید پایین و در را باز کند. این ساختمان هم مثل بسیاری از ساختمان‌های پاریس و بروکسل، قدیمی بود؛ اما زیبا و چشم‌نواز و بخشی از هویت شهر. داخل خانه‌اش مثل بسیاری از خانه‌های پاریس و بروکسل، سرد و تاریک و کوچک، اما زیبا بود.

سوفیا گفت فردا بعدازظهر می‌تواند مرا به داخل شهر ببرد و مکان‌هایی مثل گرندپلیس، نهادهای اتحادیه‌ی اروپا، و مانکن‌پیس را به من نشان بدهد. گفتم من فردا ظهر، بروکسل را به مقصد آمستردام ترک خواهم کرد؛ و ضمناً مکان‌های گفته‌شده را هم امروز، قبل از این‌که به منزلش بیایم، دیده‌ام؛ و فردا صبح پیش از عزیمت، سری به «اتومیوم» و «پارلمان اروپا» خواهم زد. راهنمایی‌ام کرد که چگونه می‌توانم خودم را به اتومیوم برسانم. سوفیا جای خوابم را نشانم داد. آن‌قدر خسته بودم که سرمای هوا نمی‌توانست مانع خوابم شود. من در پایتخت اروپا به خواب رفتم.     

 

چهارشنبه 7 مارس 2018 / 16 اسفند 1396: لبخند مونالیزا

صبح، حول و حوش ساعت هفت از خواب بیدار شدم. از پنجره‌ی کوچک خانه‌ی سوفیا بیرون را نگاه کردم. هوا داشت روشن می‌شد و من به یکی دیگر از آرزوهای زندگی‌ام رسیده بودم: تماشای یک شهر خارجی دیگر در صبح یک روز زمستانی از داخل یک خانه‌ی خارجی. به سوفیا یک بسته گز اصفهان به پاس قدردانی از میزبانی‌اش دادم تا بداند اگر بلژیک شکلات‌های آن‌چنانی دارد، ایران هم گزهای این‌چنینی دارد. با او خداحافظی کردم و پیاده به سمت پارلمان اتحادیه‌ی اروپا به راه افتادم. بر خلاف کمیسیون اروپا که اجازه‌ی بازدید عموم از فضای داخل را نمی‌دهد، پارلمان از ساعت 9 برای بازدید به روی عموم، باز است. زودتر رسیدم؛ بنابراین چرخی در فضای اطراف پارلمان زدم. ساعت 9 وارد ورودی شدم و بعد از چک امنیتی و عبور دادن کوله‌پشتی‌ام از نقاله، وارد محوطه‌ی پارلمان شدم. اتحادیه‌ی اروپا گرچه با نام و ساختار فعلی، رسماً در سال 1993 تاسیس شد؛ با این وجود، نخستین تلاش جدی برای همگرایی اروپا، در سال 1951 و با پیشنهاد وزیر امور خارجه‌ی وقت فرانسه، «رابرت شومان»، مبنی بر تشکیل «اتحادیه‌ی زغال‌سنگ و فولاد»، با حضور کشورهای فرانسه، آلمان، ایتالیا، بلژیک، هلند، و لوکزامبورگ انجام گرفت. گسترده‌تر شدن دامنه‌ی عضوگیری اتحادیه‌ی زغال‌سنگ و فولاد از میان دیگر کشورهای اروپایی و نیز تسریِ موضوع فعالیت‌های نهاد مذکور، نهایتاً در آخرین دهه‌ی قرن بیستم منجر به شکل‌گیری کاراترین نهاد اتحاد منطقه‌ای، یعنی اتحادیه‌ی اروپا گردید؛ که پارلمان اتحادیه‌ی اروپا به‌عنوان قوه‌ی مقننه‌ی این نهاد، تبلور دموکراسی و وحدت اروپایی است.

چند عکس با پارلمانی که در آن ساعت، فقط من در آن حضور داشتم، انداختم و آن را ترک کردم.

104.jpg

تصویر 104: پارلمان اروپا

105.jpg

تصویر 105: بیرون پارلمان

بلیط برگشتم به آمستردام با اتوبوس‌های فلیکس‌باس را پیش از این به قیمت 9 یورو رزرو کرده بودم. بلیطم به آمستردام برای ساعت 13:45 بود. بنابراین هنوز زمان زیادی داشتم. خیلی سریع خودم را به «پارکِ پنجاهمین سالگرد» (Parc du Cinquantenaire) رساندم. پیاده در حدود ربع ساعت زمان برد. این بنا را در سال 1880 به مناسبت پنجاهمین سالگرد استقلال بلژیک ساخته‌اند.

106.jpg

تصویر 106: پارک پنجاه‌سالگی

107.jpg

تصویر 107: پارک پنجاه‌سالگی

108.jpg

تصویر 108: پارک پنجاه‌سالگی

109.jpg

تصویر 109: پارک پنجاه‌سالگی

 

هنوز اتومیوم مانده بود؛ که به عقیده‌ی بسیاری، نماد بلژیک محسوب می‌شود. با این حال، به نظر من، نماد بلژیک همان پسرک بازیگوشی است که زمانی ناجیِ بروکسل بوده و اینک در گوشه‌ای از این شهر، بی‌توجه به آن‌چه در اطرافش می‌گذرد، زندگی را به سخره گرفته است!

نزدیک‌ترین ایستگاه اتوبوس به پارک پنجاهمین سالگرد، ایستگاه Chevalerie است که با تغییر اتوبوس در ایستگاه Rogier و نهایتاً پیاده شدن در Brugmann که نزدیک‌ترین ایستگاه به اتومیوم است، می‌توان با کمی پیاده‌روی به اتومیوم رسید.

بسیاری از بلژیکی‌ها، اتومیومِ خود را با ایفلِ فرانسوی‌ها مقایسه می‌کنند و می‌گویند «اگر آن‌ها ایفل را برای عرضه به دنیا دارند، ما هم اتومیوم را داریم». با این حال، به عقیده‌ی من، اتومیوم گرچه بنایی باشکوه و شایسته‌ی احترام است، اما مانده‌ام که یک بلژیکی چگونه می‌تواند حتا برای لحظه‌ای، قابلیت مقایسه‌ی ایفل با اتومیوم را از ذهن بگذراند!

به هر روی، دیدار از اتومیوم نیز میسر شد.

110.JPG

تصویر 110: اتومیوم

ساعت 13:30 خودم را به نورث‌استیشن رساندم. راننده‌ی اتوبوس از مهاجران مکزیکیِ ساکن بلژیک بود. انگلیسی را با لهجه‌ی اسپانیایی حرف می‌زد. عینک آفتابی ریبنی به چشم داشت که در هیچ حالتی آن را برنمی‌داشت. شخصیتش بسیار شوخ بود و خلق‌وخویی شبیه جنوبی‌های خونگرم کشورمان داشت. وسط راه، برای بیست دقیقه توقف داشتیم. زمانی که اتوبوس مجددداً می‌خواست راه بیفتد، راننده‌ی مکزیکی، میکروفون را برداشت و گفت «کسی جا نمانده است»؟ «همه هستند»؟ و بعد هم ضمن بالاتر انداختن عینک آفتابی‌اش توسط انگشت اشاره‌اش، ژستی گرفت و با لحن جیمز باند گفت: !«it is now or never». این را که گفت، اتوبوس از خنده منفجر شد.

حوالی ساعت 16:15 اتوبوس به ترمینال اسلوتردایک آمستردام رسید؛ ترمینالی که سفرم را از آن‌جا شروع کرده بودم. با قطار از ترمینال به ایستگاه مرکزی آمستردام رفتم؛ جایی که بیش از هر مکان خارجیِ دیگر دیده‌امش و احساس غربت در آن نمی‌کنم. سنترال‌استیشن، همواره محل گذار من از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر بوده است.

111.JPG تصویر 111: سنترال استیشن 

بلیط بازگشتم به تهران برای 11:30 دقیقه صبح فردا بود. بنابراین من حدود 19 ساعت زمان داشتم. تصمیم گرفتم پیش از مراجعه به هاستلی که شب اول اقامتم را آن‌جا گذرانده بودم، به داخل شهر بروم و در خیابان‌های آمستردام قدم بزنم؛ چراکه هدف، دیدار شهر است. این شهر، در هر ساعتی از شبانه‌روز، زنده است. داشت باران می‌بارید. کاش تمام نمی‌شد بودنم در این شهر دوست‌داشتنی.

112.JPG

تصویر 112: آمستردام بارانی

113.JPG

تصویر 113: آمستردام بارانی

114.JPG

تصویر 114: آمستردام بارانی

115.jpg

تصویر 115: آمستردام بارانی

یک کافه‌ پیدا کردم و داخل رفتم. کافه از بیرون، یادآورِ نقاشیِ «تراسِ کافه در شبِ» ون‌گوگ بود. داخل کافه، یک گوشه‌ی دنج نزدیک پنجره پیدا کردم. یک فنجان قهوه و یک شیرینی هلندی سفارش دادم. کمی آن‌سوتر، چشمم به دو دختر جوان افتاد که به نظرم آمد یکی‌شان بسیار شبیه به مونالیزایِ لوور است؛ همان‌قدر ساده با همان نگاه سردِ ابدی، اما گیرا. عاشقش شدم. حسی که تاکنون تجربه‌اش نکرده بودم. دلم می‌خواست بروم سر میزش و حسی که نسبت به او پیدا کرده‌ام را اعتراف کنم. نگاهش در یک لحظه با نگاه زل زده‌ام به او تلاقی کرد. فهمید که زل زده‌ام به چشم‌هایش. بی‌اختیار، لبخندی به او زدم. چند لحظه‌ای با همان نگاهِ مونالیزامانند که اگرچه سرد است اما مهربان است و گرما می‌بخشد، به نگاهم نگاه کرد. آن شرم لعنتی و بیجای ایرانی سراغم آمد؛ نگاهم را پس گرفتم. چند دقیقه بعد، وقتی مونالیزا و دوستش داشتند کافه را ترک می‌کردند، مونالیزا برگشت و مجدداً نگاهی به من کرد. همان نگاه آشنای مونالیزا بود که در لوور دیده‌ بودم؛ همان‌قدر شریف و نجیب و دوست‌داشتنی و در عین حال، دست‌نیافتنی. لبخند کم‌رمقی به من زد؛ مشابه همان لبخند مونالیزا. یک آن، تهی شدم و احساس کردم تمام زندگی‌ام فقط برای این بوده که روزی و در این لحظه، در این زمستانِ بارانی، در این کافه‌ی غریب، و در این گوشه‌ی دنج، این لبخند زیبا را ببینم. احساس کردم اگر نگاه مونالیزا مال من نباشد یا دست‌کم برای به دست آوردنش تلاشی نکنم، تا آخر عمر حسرت خواهم خورد. کاپشنم را پوشیدم و سریع از کافه بیرون آمدم. هر طرف را که نگاه کردم نتوانستم او را بیابم. جمعیتِ خیابان، مونالیزای من را بلعیده بود. مطمئن شدم حسرت نگاهش تا ابد در ذهنم و در قلبم خواهد ماند. داشت باران می‌بارید.

خسته و حریص و مغموم، خودم را در کوچه‌های آمستردام گم کردم.

 

پنجشنبه 8 مارس 2018 / 17 اسفند 1396: تو را دوست میدارم

صبح ساعت هشت از هاستلی که شب اول و شب آخر سفرم در آن اقامت کرده بودم، بیرون آمدم و از طریق سنترال‌استیشن، راهی فرودگاه اسخیپول شدم. از روی تابلو، گیت ورودی پرواز ایران‌ایر را دیدم. کمی در فرودگاه قدم زدم و برای دریافت کارت پرواز به قسمت مربوطه رفتم. کارت پرواز را گرفتم و بعد از عبور از سیستم امنیتی سفت و سخت فرودگاه اسخیپول، وارد سالن انتظار شدم. پرواز با سی دقیقه تاخیر انجام شد. هواپیما پرید و من، هلند دوست‌داشتنی، فرانسه‌ی شکوهمند، و بلژیک فراموش‌نشدنی را ترک کردم.

 صندلی‌ام کنار پنجره بود. چشم‌های مونالیزا، لحظه‌ای از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت. شعر «پُل الوار» مدام در سرم می‌چرخید: «Je t'aime : تو را دوست می‌دارم... Je t'aime pour tous les temps où je n'ai pas vécu : تو را به جای تمام روزگارانی که نزیسته‌ام، دوست می‌دارم... Je t’aime pour toutes les femmes que je n’aime pas: تو را به جای همه‌ی زنانی که دوست نمی‌دارم، دوست می‌دارم». بالای ابرها که رسیدیم، چشمانم سنگین شد. به این امید که شاید روزی بر حسب اتفاق، در گوشه‌ای از دنیا، دوباره مونالیزا را ببینم به خواب رفتم.

116.JPG

تصویر 116

نویسنده: حامد نوری

تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب‌ سایت لست سکند مسئولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمی‌گیرد.