بخش نخست:
نادر نینوایی-در تهران که سوار هواپیما شدیم، میشد در ارتفاعات، رگههای روشنایی و نشانههای طلوع را در آسمان دید. حالا در فرودگاه تبریز و در ارتفاع پایینتر، اما یکبار دیگر شب شده و آسمان یکپارچه سیاه است. همراه رفقای خبرنگار سوار دو وَن سفید میشویم و رهسپار جلفا. باد گرم بخاری که از زیر پاها با فشار بالا میزند، گویی مرهمی است بر زخمی که سرمای سحرگاه تبریز بر استخوانها نشانده.
جاده خشک و کوهستانی است و برخلاف تصورم، خبری از سرسبزی نیست. البته شاید یکی از دلایلش سرمای روزهای پایانی پاییز باشد که برگها را ریخته و سبزیها را خشکانده. دو ساعت بعد در جلفا، جلوی هتل نارنجستان پیاده میشویم؛ هتلی نوساز و البته تمیز. در همین راسته چندین هتل دیگر هم هست که در نبود مسافر تور داخلی حالا همهشان پشه میپرانند! هرچند میگویند زمانی که مرز جمهوری خودمختار نخجوان باز بوده و البته در فصول گرم سال، جای سوزن انداختن در هیچکدام از این هتلها باقی نمیمانده است.
حالا اما، در این وانفسای بسته بودن مرزهای دو کشور و در میان سرمای استخوانسوز، سکوت کامل حکمفرماست. فقط هر چند دقیقه یکبار صدای عبور ماشینی، سکوت مطلق این منطقه صفر مرزی را میشکند. درست روبهروی هتل، رود ارس است و آن سوی رود میتوان خانههای جلفای نخجوان را دید؛ مرزی که هر سویش یک شهر است و هر شهر برای یک کشور. جالبتر آنکه نام هر دو شهر نیز یکی است: جلفا.
جلفای آنسوی مرز که تا اوایل دوره قاجار جزو ایران بوده، قدیمیتر است؛ اما جلفای ایران با جان گرفتن تجارت و بازرگانی بین دو کشور، کمکم رشد کرده و شهرت یافته است. وجه تسمیه نام «جلفا» هم در نوع خود جالب است. جلفا در لغت به معنی «بافنده» است و گفته میشود به این سبب نام جلفا را بر آن گذاشتند که صنعت پرورش کرم ابریشم یا نوغانداری و به تبع آن بافندگی در این منطقه رواج داشته است.
پس از صرف صبحانه در هتل، راهی کلیسای «سنت استپانوس» میشویم؛ کلیسایی تاریخی که در فهرست آثار یونسکو ثبت شده و قدمتش به سال ۶۴۹ میلادی میرسد. مسیر ورودی کلیسا سنگفرش شده و از همان ابتدا حس ورود به مکانی کهن را به آدم منتقل میکند. کمی جلوتر، در امتداد شیبی که به سمت کلیسا میرود، آبخوری سنگی که آب چشمه را به پایین میریزد، جلوهای زیبا به مسیر بخشیده است. اندکی بعد، طاقی سنگی و مدور رخ مینماید.

بنای استوانهای شکل کلیسا با گنبد مخروطیاش، آدم را یاد کلیساهای قرون وسطای اروپا میاندازد؛ همانها که در فیلمهای تاریخی بسیار دیدهایم. روی سنگهای آن میتوان کندهکاریهای زائران و البته حجاریهای هنرمندانه معماران ارمنی را دید. امروز نیز، همانطور که کارشناس منطقه آزاد ارس میگوید، برای مرمت کلیسا همچنان از هنر دست معماران ارمنی استفاده میشود.
روی درِ ورودی کلیسا، قطعات فلزی به زیبایی بر چوب نشسته و اشکال هندسی چشمنوازی خلق کردهاند. سنگی بزرگ و یکتکه هم کف ورودی قرار گرفته که ابهت بیشتری به این مکان مذهبی بخشیده است. سردر ورودی کلیسا معرقکاری شده و ترکیبی از معماری ایرانی دوران اسلامی و معماری اروپایی را به نمایش میگذارد.
داخل کلیسا هرچند کوچک است، اما نقاشیهای دیواری و ترکیب رنگهای بهکاررفته در آن، در کنار فضای قدیمی بنا، صحنهای متفاوت را به نمایش گذاشته که تجربهای خاص را به آدمی منتقل میکند. گویی میتوان خاطره و تجربه زیستی مردمی را حس کرد که بر طاقچهها شمع گذاشته یا روی نیمکتهای چوبی این کلیسای کوچک، به امید نجاتدهنده دست به دعا بردهاند.
پس از بازدید از کلیسای سنت استپانوس، سری هم به کلیسای چوپان میزنیم که در مسیر واقع شده است. کلیسایی کوچک و سنگی که در میان کوهها جا خوش کرده و صلیبی فلزی درست روی گنبد مخروطی آن جلوه میفروشد. روبهروی کلیسا و آنسوی خیابان، رود ارس میخروشد؛ رودی که مرز بین ایران و جمهوری خودمختار نخجوان است.

جمهوری خودمختار نخجوان در واقع بخشی از جمهوری آذربایجان است، اما مرزی با آن ندارد. باریکهای از خاک ارمنستان بین جمهوری آذربایجان و نخجوان فاصله انداخته و به همین سبب جمهوری آذربایجان، نخجوان را جمهوری خودمختار اعلام کرده تا مسئولان محلی خود را داشته باشد و امورشان را بهصورت جداگانه اداره کنند؛ هرچند همچنان عملاً تحت حاکمیت جمهوری آذربایجان است. اختلافات مرزی ارمنستان و جمهوری آذربایجان این شرایط پیچیده را رقم زده و باعث شده از دهه ۱۹۹۰ میلادی، نخجوان میان این دو کشور دستبهدست شود.
پیش از بازگشت به هتل برای استراحت، سری هم به کاروانسرای خواجهنظر میزنیم؛ کاروانسرایی کوچک و قدیمی که تکهای از پازل بزرگ شاهعباس کبیر برای احیای جاده ابریشم بوده است. برخلاف کاروانسراهای دیگر عصر صفوی، خواجهنظر چندضلعی نیست و مستطیلشکل ساخته شده. قرار گرفتن این کاروانسرا در محوطهای محصور با کوههای سرخرنگ، رنگوبوی خاصی به آن بخشیده.
علاوه بر این، قرارگیری رود ارس و خط ریلی آذربایجان روبهروی کاروانسرا، قابی زیبا برای ثبت تصاویر کارت پستالی ایجاد کرده است.
بعدازظهر تا شب را به جشن شب یلدا در یکی از مراکز تجاری جلفا میرویم. بساط ساز و آواز به راه است و رقص، شور و نشاطی به مردم حاضر در سالن بخشیده است. آش دوغ محلی یا همان «قروتقیله» و نوعی نان سنتی را هم امتحان میکنیم. آش قروتقیله واقعاً طعمی خاص و متفاوت با آشهایی دارد که تاکنون خوردهام؛ موضوعی که بقیه همراهان هم تأیید میکنند. این آش ترکیبی است از لوبیا چشمبلبلی، بادمجان، لوبیا سبز، برنج، بلغور، آب قلم و کشک. طعم نان اما چندان تعریفی ندارد؛ شاید هم چون تصورم نانی شیرین بوده و این نان شیرینی ندارد.
به هتل باز میگردیم. دیگر وقت استراحت است. پس از کمی گپوگفت با هماتاقیام درباره وضعیت حفاظت از بافتهای تاریخی و میراث فرهنگی کشور، میخوابیم تا خستگی سفر اندکی از تنمان زدوده شود.
بخش دوم:
سَرِ صبح از هتل بیرون زده و راهی پل آهنی جلفا میشویم؛ پلی مرزی که در سال ۱۹۱۴ میلادی ساخته شده و در ساخت آن، بهجای جوش دادن فلز از پیچ و مهره استفاده کردهاند. این پل مخصوص عبور قطار بین ایران و جمهوری آذربایجان است و در هر سوی آن یک مأمور مرزبانی قرار گرفته، یکی از ایران و دیگری از جمهوری آذربایجان. سربازان دو کشور روی برجکها میتوانند یکدیگر را ببینند و اگر دوست داشته باشند برای هم دستی تکان دهند.

کنار پل، مزار و بنای یادبود سه مرزبان ایرانی قرار گرفته است که در جریان جنگ جهانی دوم تا آخرین نفس، مقابل قوای مهاجم روس که برای اشغال ایران آمده بودند، مقاومت کردند. حکایت آنها هم برگ دیگری است از شور و غیرت سربازان ایرانی در برابر متجاوزان؛ مردانی که با علم به اینکه دستور عقبنشینی صادر شده، عقب ننشستند و ۴۸ ساعت قوای روس را پشت مرز معطل کردند و عاقبت هم لباس سربازیشان کفنشان شد.
اینطور روایت شده که خانوادههای آنها از شهادتشان باخبر نشده و تصور میکنند به سیبری تبعید شدهاند؛ اما سالها بعد با دیدن مستندی در تلویزیون، متوجه میشوند عزیزانشان در کنار این پل شهید شده و همانجا دفن شدهاند. ماجرایی دراماتیک و غمانگیز.
دوباره به جاده میزنیم. وَنهای سفید در مسیر پرپیچوخم جلفا به سوی روستای کردشت، با تمام سرعت پیش میرانند. در کنار جاده میتوان مرزهای جمهوری خودمختار نخجوان و ارمنستان را دید و البته ریل قطاری که امروز، با توجه به اختلافات دو کشور آذربایجان و ارمنستان، بیاستفاده مانده است. مدیر ژئوپارک ارس برایم توضیح میدهد زمانی که جوان بوده، با همین قطار تا مسکو رفته است؛ خاطرات دوران خوش گذشته، زمانی که هنوز آتش اختلافات مرزی شعلهور نشده بود و همه زیر پرچم حکومت شوروی بودند.
به روستای کردشت میرسیم؛ روستایی تاریخی که در میان کوهها قرار گرفته و باقیمانده حصارهای آن، که تا روی کوه امتداد یافته، راوی حضور عباسمیرزا، ولیعهد فتحعلی شاه قاجار در این مکان است. حصارها سنگچینهایی هستند که در خطی طولانی امتداد یافتهاند؛ خطی به وسعت روستا. حمام، اقامتگاه و شاهنشین، یگانه ولیعهد خوشنام قاجاری، که البته اجل به او اجازه پادشاهی نداد در عین سادگی زیبایی تزییناتشان وصف ناشدنی است. زیباترین آذینبندیها در محوطه اصلی و خلوتِ بناست. جالب است بدانید از حمام عباسمیرزا مسیری مخفی و زیرزمینی به شاهنشین وجود دارد؛ شاید به این سبب که کسی متوجه عبور و مرور ولیعهد به حمام نشود. نشانی ازحجب و حیای ولیعهد محبوب.

این مسیر زیرزمینی را طی میکنیم؛ ارتفاعش حدود ۱۹۰ سانتیمتر است و ساختاری مدور دارد. مسیر به محل اقامت عباسمیرزا منتهی میشود؛ شاهنشین عمارت امروز نیاز به مرمت دارد و باید فکری به حال زخمهایی که خورده کرد، وگرنه در آینده فقط جای افسوس باقی میماند. پیش از سوار شدن به وَنها، پای صحبتهای پیرزن ترکزبانی از اهالی روستا مینشینیم. ابراز شرمندگی میکند که زمستان است و خبری از گردو و انارهای روستا نیست تا از ما پذیرایی کند؛ گواهی بر مهماننوازی روستاییان این منطقه صفر مرزی.
کمی آن سوتر، جسد روباهی کنار جاده افتاده. دهانش باز است و گویی درمانده از آسیبهای زندگی شهری و دنیای مدرن که عاقبت گریبان او را نیز گرفته است.راهی میشوم و بعد، باز امتداد بیانتهای مسیر و کوههایی که سرِ تمام شدن ندارند و مرزها؛ خطوطی که آدمی کشیده و سیمخاردارهایی که طبیعت را به دو نیم کردهاند.
مقصد بعدیمان «آبشار آسیاب» است که به آن آبشار «آسیاب خرابه» هم میگویند؛ جاذبهای طبیعی که از دیدنش سیر نمیشوم. پوشش گیاهی سبز و یکنواختی که روی سنگها را پوشانده و قطرات آبی که از بالا به پایین دره فواره میکند، گویی تصویری از فردوس برین است.

کارشناس گردشگری ارس میگوید تا چند سال قبل، فضای بالای آبشار بزرگتر بوده و جایی برای استراحت بازدیدکنندگان خسته و چشم سپردن به منظرههای کوههای اطراف داشته است. اما برفی سنگین موجب ریزش بخشی از کوه شده و تختهسنگهای عظیم به پایین سقوط کردهاند؛ اکنون میتوان بقایای سنگها را در محل ریزش مشاهده کرد.
به هتل بازمیگردیم. بعدازظهر، پس از کمی استراحت، با یکی از همکاران سری به مراکز خرید جلفا میزنیم. اجناس چینی کمکیفیت در بازار منطقه آزاد ارس هم رخنه کردهاند. متأسفانه مراکز تجاری از صنایعدستی اصیل جلفا خالی ماندهاند؛ موضوعی که بیشک جای کار دارد و باید راهی یافت تا دستسازههای سنتی ایرانیان، که راوی تاریخ و هویت ماست، راهی به بازارها پیدا کنند.
صبح فردا سری به جزیره ارس میزنیم؛ جادهای خاکی و محصور در میان درختان انبوه به جزیره میرسد. از روی پل گذشته، با کمی پیادهروی، منظرهای بکر از رود ارس روبهرویمان رخ مینماید. جزیره کوچک است و پوشیده از درختانی که گویا نقاشی چیره دست برای محل قرارگیری هر یک سالها اندیشیده است. در پسزمینه این تصاویر ماورایی خروش بی توقف رود نیز جاری است؛ نمودی روشن از زیباییهای بیانتهای ارس.
نگاهها در افق به طبیعت بکر و شاخههای بیبرگ درختان ارس پیوند میخورد و صدای پرندهها گویی ترنمی است برای این نمایش شگفت انگیز. کارشناس منطقه آزاد ارس از برنامهها برای تبدیل این جزیره کوچک به جاذبهای گردشگری میگوید؛ زیرساختهایی نظیر جاده، سطل زباله و امکانات رفاهی برای جزیره تدارک دیده شده است و شاید در آینده، تورهای پرندهنگری هم در این کنج دنج ارس برگزار شود.
مقصد آخر ما در این سفر، «اکوموزه گلفرج» است که در روستای گلفرج واقع شده. به روستای گلفرج میرویم، روستایی که در 18 کیلومتری جلفا واقع شده. دیوارهای گِلی بنای اکوموزه آدم را به روزگاران دورِ روستاهای آذربایجان میبرد. داخل اکوموزه، ابزار و وسایل زندگی روستاییان در سالیان دور جانمایی شده است؛ از مجسمههای بزرگ قوچهای سنگی تا ابزارآلات کشاورزی سنتی. در یکی از اتاقهای اکوموزه هم فسیلهای چند هزارساله، حیوانات تاکسیدرمیشده توسط محیطزیست و اسناد و سکههای تاریخی به نمایش گذاشته شدهاند.
گویـی اکوموزه گلفرج، تونلی است به گذشتههای دورِ روستا و به حیاتوحش استثنایی آن. سازنده این اکوموزه مردی حدوداً ۶۰ ساله است به نام اسکندر ابدالی. کلاه زمستانی را تا روی پیشانیاش پایین کشیده و صورت صاف و نگاه پرمحبتش راوی صداقت و نجابت درونی مردی روستایی است.
میگوید دامدار بوده و وقتی در مسیرهای کوهستانی فسیلهایی میدیده، آنها را جمع کرده و از همان وقت فکر ایجاد اکوموزه به ذهنش خطور کرده است. سپس قوچهای سنگی را که سوداگران گنج به طمع کسب ثروت خرد کرده بودند، جمع کرده و بار دیگر آنها را در اکوموزه روی هم سوار کرده است. این قوچهای سنگی را در گذشته بر روی گور سرداران میگذاشتند و اکنون راوی برشی از تاریخ روستا در دوران ایلخانی هستند.
فروش صنایعدستی مردمان روستا، اجاره اتاقها و ارائه خدمات بومگردی، تکمیلکننده اقدامات اسکندر ابدالی برای جذب گردشگر و زنده نگه داشتن فرهنگ و آیینهای روستای گلفرج است. به لطف این اقدامات، مهاجرت معکوس به روستا روی داده و حالا خطر متروکه شدن آن کمتر شده است.
سرانجام، زمان بازگشت به تهران فرا میرسد. در ارتفاع چند هزار پایی بر فراز پایتخت هستیم و چراغهای تمامنشدنی تهران مثل فرشی نورانی بر زمین گسترده شدهاند. آرزوی من اما، سفر دوباره به ارس است؛ نشستن کنار رود خروشان آن و دیدار دوباره با کلیسای سنتاستپانوس و طبیعت بکر کرانههای ارس. پایدار باشی ای ارس، ای روح آذربایجان. ماندگار باشی ای جلفا، ای نقطه تلاقی تاریخ و طبیعت.
