دیباچه:
گویند پیش از ازل تنها بود...
نه آسمانی ، نه زمینی ، نه چرخی ، نه موجودی ...
هیچ ...، هیچ... ،هیچ ...
جز خودش...
بر خویش نگریست. ناگاه برق جادوی جمالش، از کمند تیغ غیرت جلالش گریخت...
عاشق شد و عشق آتش بر خرمن هیچ زد...
از شراره آتش عشق، هیچستان زایل شد و هستی سلام داد و ثنا گفت و زاده شد، آغاز خلقت...
بار دیگر بر جمال خود نگریست،... خویشتن را زیبا یافت... جنبشی پدید آمد،... آسمان لرزیدن گرفت،...
عرش دست افشان شد،... گیتی به گردش افتاد و عشق بالیدن گرفت... .
این محبت را و این عشق را و این شور را و این شوق را،
جایی باید ... عرشی باید ... فرشی باشد...
آسمان بار امانت نتوانست کشید...
عالَمی باید... آدمی باید... عاشقی باید ...
قرعه، بر نامِ بلندِ دلِ دیوانه فتاد...
از شبنم عشق، خاک آدم گِل شد ***
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد ***
سر نِشتر عشق، بر رگ روح زدند ***
یک قطره فرو چکید و نامش دل شد ***
عالم در گردش افتاد ، چرخ چرخیدن گرفت ، شور درعالم فتاد ...
این همه شر، این همه شور، اینهمه نور، همه حاصل آن کلمه بود و عشق تابیدن گرفت و عشق سرمنشأ شور شد و عشق آغاز سرور ، و عشق شادی و عشق آغاز آدمیزادی؟!!! ...
ولوله ای بر پا شد، جنبشی پیدا شد ، عاشقی پیدا شد...
و عاشق را سوزی باید، شوری باید، خروشی باید ، سروری باید ،
سفری باید...
سر آغاز سفر :
غروب دلگیر کویر مرنجاب کاشان است و من و چند همراه شوریده ، در سکوت کویر و چشم به غروب خورشید ، گوش به نوای شورانگیز نی دوستی سپرده ایم و دوست دیگری ، گاه گاه که از اشک فارق میشود، تنبوری می نوازد و من بی هنر، تنها گاهی زانوانم را که بغل کرده ام رها میکنم و آرام نجوا میکنم:
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم***
شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم ... ***
سوز نی ساسان که آرام میگیرد و باران اشک تنبورزن (مرتضی) که بند میآيد، حال دل همگیخوب است. امروز به یاد یک وعده دیرین سالیان دور و به احترام مهرداد، عزیزی که سال قبل با ما بود ، همین جا و از اینجا عزم سفر قونیه کرد و دیگر هیچ گاه باز نگشت، بار دیگر دور هم جمع شده ایم مرتضی، نوازنده چشم بارانی تنبور، همراه مهرداد در آن سفر بی بازگشت سال پیش بود و شاید به همین دلیل سوز دل همیشگی اش، با خاطره هولناک تصادف جاده خوی آمیخته شده و گریه اش بند نمی آید و در میان اشک و بغض میگوید ، میخواهد یه یاد مهرداد سفر نا تمامش را تمام کند و چشم به همراهی ما دارد...
هفده سال قبل ، همین جا:
ترم آخر دانشگاه است و ما بیست و یک نفریم که چند سال است دور هم جمع می شویم و کوه میرویم و سفر میرویم وغالبا به جای مقاصد مأنوس، به کوه و کمر میزنیم و گاه در جنگل بیتوته میکنیم و صد البته تور کویر.
کویر مقصدی است که هیچ کداممان حرف و بحثی برای آن نداریم و نه نمیگوییم. گاه در جنگل های شمال، یکی از نیش پشه مینالد و دیگری از گزش گزنه! در کوه پیمایی ها ، یکی از سختی مسیر میگوید و دیگری از سردی و زمهریر. حتی دریا هم، بهانه ای برای بهانه گیر ها دارد. گاهی شلوغی اش، گاهی هوای دم و شرجیاش، و گاهی حتی امواج طوفانی اش... به جز یک دریا و آن هم ساحل مکران است در جنوب شرق ایران، که همگی مان خوب میدانیم چرا آنجا بهانه ای برای بهانه گیری نیست.
کنار دریای آرام و خلوت کویر است. آری کویر...
هفده سال قبل، ما بیست و یک نفریم که به شوخی نام گروهمان را جوخه مجانین گذاشته ایم و رویمان ماند. همگی از دانشکده فنی میآییم . اما آنچه ما را به یکدیگر پیوند داده است ، شعر است و کتاب و ساز و سکوت و سفر...و بعد از چندین سفر، در کویر مرنجاب آرام گرفتیم و چند شبی ساکن بودیم و چشم به آسمان دوختیم و ساز زدیم و آواز خوانديم و ماه دیدیم و ستاره چیدیم و پیمان بستیم هر سال یک بار هر کجا باشیم خاطره آن کویر گردی را زنده کنیم و تا چند سال کم و بیش بر آن پیمان بودیم .
امروز اما، از آن جمع بیست و یک نفره، به جز چهار نفر همگی ایران را ترک گفته اند و هر یک در گوشه ای از این کره خاکی بیتوته کرده اند. با اینحال، به جز چند نفری که گاه گاه تنها خبری از آنها داریم و نداریم، مابقی در موعد عهد و پیمان ، یادی از گذشته میکنند و پیامی میدهند و از آن زیباتر، برخی به هوای آن دوستی و عهد دیرین به وطن باز میگردند و همراهمان میشوند که البته گاهی دست نامراد قضا، پرده ای دیگر رقم میزند...
و مهرداد از آن جمله بود و آن پارسال لعنتی، از فرانسه به ایران آمده بود و در جمع مان بود و وقتی پیشنهاد آن سفر نافرجام را داد، من و ساسان که سال قبل قونیه رفته بودیم و کلی کار عقب افتاده روی سرمان ریخته بود، از سفر انصراف دادیم و مرتضی و مهرداد و برادرش راهی سفر شدند که کاش نمیشدند...
مهرداد همانند من، هنر ساز نداشت و به جایش ذهنی باز داشت و دلی پر رمز و راز و برای خودش اهل دلی بود. اما سفر او را از ما گرفت و پس از دیدار شمس در خوي، گویی مانند ایکاروس که بالهایش تاب خورشید را نداشت، دیدار شمس برایش پایان این سفر بود و آغاز سفری دیگر و خوب میدانم که مرگ، پایان سفر هیچ کبوتری نیست!...
کویر ، شب، مرتضی، پیشنهاد سفر...
آری! آن شب وقتی مرتضی پیشنهاد رفتن به سفر نافرجام مهرداد را داد، من پیشدستانه و رندانه گفتم اول به دیدار بایزید و ابوالحسن برویم و بعد کارهایمان را منظم کنیم تا به دیدار شمس و مولانا نائل آییم.
کسی سخنی نگفت ، فقط اشاره و تکان سر بود و بستن چشمها و این اشاره کافی بود که بدانیم همه همراه هستند؛
ما اهل دلیم، اشاره را میفهمیم...
هشت ساعت تا خرقان:
صبح، هنوز هوا گرگ و میش است که بار سفر بر میبندیم. مقصد خرقان و بسطام است حوالی شاهرود، و مقصود دیدار دو شوریده اهل دل است که تاریخ اهل دلان این سرزمین را به هم دوخته اند و زمان را به سخره گرفته اند و به صلابه کشیده اند.
دو یار... یکی شاگرد و دیگری مرشد، چون شمس و مولانا.
و شگفتا که قصه شورانگیز این شوریدگان چون قصه شمس و مولانا نقل محافل نیست . قصه ای که به باور من بسیار شگفت انگیزتر است.
شاید باید قول دوستی دانشمند را بپذیرم که قصه مولانا و شمس هم برای این بر سر زبانها افتاده که یکی از آن دو از این دیار دور افتاده و در قونیه آرمیده است؛ مولانا...
و شاید اگر هر دو در این سرزمین خفته بودند قصه آنان نیز چون قصه بایزید و ابوالحسن، مهجور و متروک میماند، همچون آرامگاهشان! و این از عجایب سرزمین ماست که قریب کش و غریب نواز است...
شاید باید این واقعیت تلخ را بپذیریم که ترکان عثمانی در بزرگداشت و تکریم ناداشته ایرانی خود (مولانا)، بسیار کوشا بوده اند و آنان بوده اند که مولانای کم نام قونیه را، رومی خوش نام آفاق کرده اند و ای کاش ما هم چنین بودیم...
وعده معشوق به آمدن عاشق، قریب یک و نیم قرن بعد...
در راه شاهرود، جاده را مینگرم. من و ساسان و مرتضی و دوست دیگرمان فرزاد، به جای سخن سکوت اختیار کرده ایم و تنها صدای آهنگین حسامالدین سراج است که سکوت جاده و اتومبیل را میشکند و ما را به فکر فرو می برد:
مستان سلامت می کنند...*
جان را غلامت میکنند...*
مستی ز جامت میکنند...*
مستان سلامت می کنند...*
و من در حالیکه پشت فرمانم و چشم به جاده دارم ، پروانه خیالم تا بسطام و خرقان به پرواز در میآید و قصه شورانگیز و شگفتانگیز بایزید و ابوالحسن را مرور می کنم...
قرنها پیش، شوریده ای اهل دل از خطه بسطام پا به عرصه وجود نهاد که بعدها آنقدر پرآوازه شد که شرح شکوه و عظمتش مرزها را درنوردید و سلطان العارفین نام گرفت و مراد شوریدگان و اهل دلان بسیاری شد.
نامش بایزید...
مردی که اهل دلی دیگر(جنید بغدادی)، او را چنان وصف میکند که:
بایزید در میان ما چون جبرئیل است در میان ملائکه...
شرح حال و وصف شوریدگی اش بسیار است که عطار، در یادنامه عارفانش به نیکی آن را شرح داده است.
القصه، گویند بایزید قصه ما هر بار که از کنار تپه ای مشرف به خرقان (آبادی کوچکی حوالی بسطام) میگذشت می ایستاد و خیره به خرقان مینگریست و عمیقا نفس میکشید و بو میکشید و سرمست میشد.
مریدان میگفتند: ای بایزید! ما بوی چیزی را نمیشنویم. بایزید میگفت:
من از این خاک بوی مردی را میشنوم که سالیانی پس از من آید و آتش درخرمن شوریدگان زند و در سه رتبه از من برتر بُود...
صد و سی و اندی سال بعد...
جوانی شوریده علی نام ( ابوالحسن) از دیار خرقان برخاسته است و دوازده سال است که به مقبره بایزید میرود و از بایزید و خدای بایزید طلب میکند که آنچه بایزید دریافته است او هم دریابد...
پس از دوازده سال، استاد شاگرد را به حضور میپذیرد و ابوالحسن از خاک بایزید چشم دلش روشن میشود و به یکباره از جوانی خام و شوریده، مرشدی اهل دل می شود و آرام آرام آنقدر پرآوازه میگردد که نقل شکوهش کم و بیش تا امروز نیز ادامه دارد...
قصه به هم رسیدن این شاگرد و استاد بسیار حیرت انگیز و شگفت است حتی شگفت انگیزتر از قصه شمس و مولانا، چرا که بیش از صد و سی و اندی سال زمان بین آندو سایه افکنده بود. اما این دو مرز زمان و مکان را در نوردیدند و به هم رسیدند و شاگرد که ابوالحسن خرقانی باشد دریافت که بایزید بسطامی کیست و در سودای چیست و چه خوب شاگردی بود...
ماییم و نوای بی نوایی ...
از خیال و جادوی قصه آن دو اهل دل که دور می شوم، تابلوی ۵۰ کیلومتر تا شاهرود خودنمایی میکند. راه چندانی نمانده است ...
ساعتی بعد به جاده محقر و خلوت قلعه نو خرقان میرسیم.
ما هم رسیدیم شوریده شورانگیز خرقان.
سلام... به تو از دور سلام...
مقبره ابوالحسن، بنایی است تاریخی که بخش هایی از آن در دست مرمت است. حکایت خودش طولانی است که فرصتی دیگر میطلبد، اما آنقدر پرآوازه و پر جاذبه است که پرآوازه ای چون ابن سینای بزرگ، شیفته وار به دیدارش میشتابد و قصه ای شنیدنی دارد که اینجا مجالی برای آن نیست، اما تمثال رام کردن شیر و افعی که در کنار تمثال ابوالحسن نقش بسته است از آن حکایت وام گرفته شده .
به مقبره رسیدیم... با بی سلیقگی تمام روی تکه کاغذی عبارتی را نوشته اند که به نظرم خوب این مرد را توصیف میکند. عبارتی که گویند مرام و مسلک ابوالحسن بود:
هر که در این سَرا در آید ، نانش دهید...
نانش دهید و از ایمانش مپرسید...
گروه چهار نفره ما با دیدن این نوشته سر ذوق آمده است .
ساسان، نی خود را بر میدارد و با سوز دل می نوازد و مینوازد و مینوازد...
این هم پیشکش ما به میزبان میهمان نواز خرقان...
نوای نی ...
ماییم و نوای بی نوایی...
بسماله اگر حریف مایی...
باید برخیزیم و برویم. سفر در پیش داریم ، شوریده شورانگیز خرقان و خودت خوب میدانی سفر چیست؟!
سفر پنج است:
اول به پای..
دوم به دل...
سوم به همت...
چهارم به دیدار...
پنجم در فنای نفس...
ما نیز به قدر خود میکوشیم تا اینگونه سفر کنیم تا چه پیش آید...
نداند به جز ذات پروردگار***
که فردا چه بازی کند روزگار***
به سراغ مرشد تو میرویم. بدرود...
پیش به سوی بسطام...
با حالی خوش و دلی آرام از ابوالحسن خداحافظی میکنیم و روانه بسطام میشویم. مسیر کوتاه است. بیست دقیقه بعد تابلو شهر بسطام نمایان میشود و اندک زمانی بعد به مقصد رسیده ایم ،اما آنچه میبینیم برایمان بهت آور است... از آخرین دیدارم از مقبره بایزید پنج سال میگذرد. پنج سال قبل، وقتی سفر طبیعت گردی به جنگل ابر شاهرود را با سفر معنوی دیدار بایزید یکی کردیم، هنوز این قدر مقبره بایزید مهجور و مفلوک نشده بود و لااقل سایه بانی داشت و سنگ قبری...
اما اکنون، طرحی موزاییکی و نه چندان دلچسب، در گوشه متروک حیاطی از محوطه ای نسبتا بزرگ، مقبره مردی شده است که ابوسعید ابوالخیر درباره اش میگوید:
اینجا جایی است که هر که چیزی در عالم گم کرده باشد ، در عالم اینجا باز می یابد...
آری اینجا آرامگاه سلطان العارفین است و شگفتا که در سرزمینی خفته است که مردمانش نام هنرمندی چون ایرج بسطامی را بیش از بایزید بسطامی شنیده اند و ظاهرا متولیان بنا هم سعی وافری در متروک ماندن و مغفول ماندن بزرگی چون او دارند... سنگ مقبره سابق که پنج سال پیش بر آرامگاه بود، ترک خورده در کناری از گوشه حیات گذارده شده و ظاهرا با حداقل هزینه، طرح موزاییکی را جایگزین آن کرده اند و همین...
به گوشه گوشه محوطه مینگرم. مردمانی را میبینم که آنها هم بهت زده و با بغض وغضب تکیه به دیوار داده اند و شاید در این اندیشه اند که چرا با مردی این چنین بزرگ ، اینقدر ساده انگارانه و کوته نظرانه رفتار شده است...برخی قیافه ها ایرانی نیست. از پاکستان مسافر میبینم و افغانستان و مسافری از هند...آنها این همه راه آمده اند و بار سفر بربسته اند که سلطان العارفین را زیارت کنند، اما دریغا که چنین مردی در دیار خود اسیر هجران و حرمان شده است. حال دلمان دگرگون و ناخوش احوال شد...
هر که بپرسد ای فلان، حال دلت چگونه شد؟ ***
خون شد و و دم به دم همی، از مژه می چکانمش!***
چه باید گفت که اگر مردی چون مولانا شهری چون قونیه را شهره گیتی کرده است، بی شک بایزید و ابوالحسن هم میتوانند خرقان و بسطام را شهره آفاق کنند.
اما، دریغ... دریغ... دریغ!... چه بگویم؟...
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست...
اما هر چه که باشد بایزید، بایزید است. حتی اگر او را مهجور و متروک کنند، او از روزنه قلب ها وارد میشود و چه کسی میتواند این روزن را ببندد؟!نی سوزناک ساسان که دوباره ناله سر میدهد ، عاشقان پاکباخته پاکستانی و افغانستانی و هندی و ایرانی آرام آرام گرد هم میآیند...
اندک اندک جمع مستان میرسند...
اندک اندک میپرستان میرسند ...
دلنوازان ، ناز نازان در ره اند...
گلعِذاران از گلستان میرسند...
باران هم آرام آرام میبارد و نم نم باران جلوه ای دیگر به فضا میدهد و من عاشقانه های بایزید برای باران را در ذهن مرور می کنم...
به صحرا شدم ، عشق باریده بود و زمین تر شده بود...
آنچنانکه پای مردمان در گِل فرو میشد ، پای من در عشق فرو میشد!...
و یادم می آید عطار از این مرد میگوید که مرارت ها کشید و ریاضت ها و گفت:
دوازده سال آهنگر نفس خویش بودم...
در کوره ریاضت مینهادم و به آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت مینهادم و پتک ملامت بر او میکوفتم تا از نفس خویش، آینه ساختم...
و چون بنگریستم ، همه خلق مُرده دیدم...
و با این وجود بایزید در جایی دیگر خود میگوید که هر چه یافت از خدمت مادر یافت و گفت :
آنچه در جمله ریاضت ها و مجاهده ها می جستم از خدمت و رضایت مادر یافتم...
خانه دوست کجاست؟!
نوای نی ساسان که آرام میگیرد، غیظ و غضب مسافران هم آرام گرفته است و حالی خوش دارند. و این نی چه دارد که نوایش اینقدر سوزناک است و با این وجود اثر گذار و شنیدنی؟...نی، ما را یاد چیزی میاندازد که در هیاهوی روزگار گم کرده ایم و شاید خلوتی باید تا آنرا دوباره بشنویم...
بشنو از نی، چون حکایت میکند*
از جدایی ها شکایت میکند*
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق*
تا بگویم شرح درد اشتیاق*
نی، حدیث راه پرخون می کند*
قصه های عشق مجنون میکند*
آتش است این بانگ نای و نیست باد*
هر که این آتش ندارد نیست باد!...*
در نوای نی دردی نهفته است، آتشی نهفته است، که باید آن درد را داشت و گرنه ، آتش روزگار تو را با خود میبرد...
مرد را دردی اگر باشد خوش است*
درد بی دردی علاجش آتش است...*
و قصه شوریدگان شورانگیز همین است که تو را با خود میبرند و نیاز به هیچ ندارند...
آری، عاشقان راه دوست همینند و نیاز به بقعه و مقبره و بارگاه ندارند . همین که عزمشان کنی همین که قصدشان کنی، از روزن دل وارد میشوند و دل را، هیچ کس نمیتواند دربانی کند. چرا که دل، از عشق جان میگیرد و جان آدمی و بند و غل و زنجیر؟! زهی خیال باطل!
آنکه میپندارد عشق را می تواند دربند بکشد، خود را در خیالات و اوهامش به بند کشیده، که عشق ریشه در جان آدمی دارد حتی اگر من و تو گاه گاهی یادمان نیاید...
و چقدر نیک گفت، آنکه گفت : از شبنم عشق خاک آدم گل شد...
خانه دوست همینجاست، میان این دل، که عشق به کوی دوست را در بند بند وجودت فریاد میزند و عشق را چه باک که گاه اسیر و بازیچه هوس های ما شود و بد نام!...
آخر عشق و بدنامی؟!!
عشق اگر بد نام گردد غم مخور* عشق دارد نام و القابی دگر...*
باید بار بربندیم و آرام آرام بایزید و بسطام را هم بدرود بگوییم . سفری طولانی در پیش داریم. از ابوالحسن و بایزید آغاز کردیم، اما سفر به همین جا ختم نخواهد شد. عزم کرده ایم که سفر ناتمام مهرداد را تمام کنیم . چند روزی باید به خانه برویم و آماده شویم تا دیدار شمس در خوی و مولانا در قونیه. اما اکنون، زمان بازگشت است. بایزید را هم بدرود میگوییم و آخرین پندش را در ذهن مرور ، پندی که شاید کلید و مفتاح صدق و راستی با خود و دیگران است:
یا چنان باش که هستی، یا چنان باش که می نمایی!!!
حکایت سفر، از عشق آغاز شد و لاجرم تا عشق جریان می یابد. ما نیز به دنبالِ عاشقانِ تاریخِ این سرزمین، راهی میشويم تا شاید سر منشا عشق را بیابیم.
هر کجا باشد... خواه پاره ای در خرقان و بسطام باشد، خواه پاره ای در خوی و پاره ای در قونیه ...
ما نیز به این دریای خون فشان پای می نهیم تا شاید چیزی صید کنیم...
عشق دُردانه است ، من غواص، دریا میکده***
سر فرو بردم در آنجا، تا کجا سر بر کنم***
عزم سفر داریم و دوباره باید پای در راه بگذاریم ، ما نیز سودای این عشق را داریم، دستمان خالی است اما دلی داریم و سودای غم تو...
قصه قصه دل بود، سفر سفر دل بود، مقصد حرف و سخن دل بود ، اما مقصود خدای دل است...
ابوالحسن و بایزید و شمس و مولانا و دیگر شوریدگان، فانوس هایی اند در دریای طوفانی دل ، که کشتی ما مقصود را گم نکند و پایان سفر، مانند آن کلاغ همیشه خوشبخت که همیشه به خانه اش میرسید، ما نیز به خانه دوست برسیم...
ما در راهیم، در سفریم و امید که دستمان رها نشود که ما...
ما، دل به غمِ تو بَسته داریم، ای دوست ***
دردِ تو، به جانِ خسته داریم، ای دوست***
گفتی که به دل شکستگان نزدیکم ***
ما نیز، دلی شکسته داریم ای دوست...***
سفر ما از کویر آغاز شد. از شب، از یک پیمان. از عهدی با یک دوست. عهد کردیم سفر نیمه تمام دوستی را به یاد او تمام کنیم... سفر نافرجام مهرداد بهانه سفر بود، اما همه ما به این سفر نیاز داشتیم.حکایت این سفر ادامه دارد، طرفه آنکه اصلا سفر تمامی ندارد. اما پایان قصه سفر ما، باشد تا مجالی دیگر و وقتی دیگر ، اگر عمری بود...
اما تا دیدار دوباره با شمس و مولانا ، یاد آن شوریدگان اهل دل را در ضمیر خود نگاه میداریم و آتش شوق دیدارشان را هر روز و هر لحظه در دل می پرورانیم و چه خوب که اگر بایزید مهجور است و ابوالحسن در خفا و از شمس، تنها بنایی خُرد در خوی مانده است، اما مولانا در قونیه جولان میدهد و قصه شور انگیز عاشقان سفر از دل، تا خدای دل را در گرداگرد گیتی فریاد میزند و چه خوب تر که شعله این آتش، برقرار و بر دوام است حتی اگر در دیاری دیگر باشد...
تا شرح آن دیدار و شوق دیداری دگر، شوریده شورانگیز قونیه،
به تو از دور سلام... به تو هر روز سلام...
مستان سلامت می کنند...