سفر به چین، کشوری به وسعت یک قاره

3.6
از 8 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفر به چین، کشوری به وسعت یک قاره
آموزش سفرنامه‌ نویسی
18 شهریور 1403 12:00
4
1.6K

تنها تصور پنج ساعت سفر زمینی با ماشین از اصفهان تا تهران، سه ساعت انتظار و چمدان‌کشی در فرودگاه امام، هفت ساعت نشستن در هواپیما برای رسیدن به پکن (بیجینگ) و بازدید از جاهای دیدنی چین بدون هیچ استراحتی در بدو ورود می‌تواند تن آدمی را بفرساید، چه رسد به انجام دادن آن! سفر من نیز در نوروز 1397 با همین افکار آغاز شد.  

با اینکه سه ساعت زودتر از پرواز به فرودگاه رسیده بودیم، اما یکی از مسئولان تور چین با دلواپسی به استقبال ما آمد تا هر چه زودتر ما را به صف عریض و طویل مسافرانی هدایت کند که همگی منتظر باز شدن گیت و چک شدن مدارکشان بودند. در همان ابتدا متوجه شدیم که مسئول تور، هم‌قطارانمان را به دو گروه تقسیم کرده و مسئولیت هر گروه را به عهده یک (راهنمای تور) گذاشته است. 

دو تور لیدر همانند روز و شب بودند. یکی سبزه، تپل، کوتاه‌قد، سرخوش، باانرژی و کم‌دانش و دیگری سفید، لاغر، بلندقد، جدی، آرام ولی با دانش زیاد. ته دلم دعا می‌کردم که با گروه اول باشم. آخر چه کسی در سفر به دنبال متانت و دانش است؟! اما دعایم اجابت نشد و حسرتی کوچک در دلم پیدا شد. با شروع رقص و آواز تور لیدر گروه اول این حسرت بزرگتر هم شد. همه مسافران فرودگاه محو حرکات او شده بودند. حرکات او حتی ما را نیز به وجد آورده بود و تحمل آن صف طولانی را برای ما آسان‌تر کرد. به هر روی پس از ساعت‌ها انتظار سوار هواپیمای ایرانی ماهان شدیم و در انتظار شکنجه هفت ساعته رسیدن به مقصد.

اما باز هم پیش‌داوری‌هایم درست نبود و هواپیمایی ماهان با پذیرایی مفصل و سرو نوشیدنی‌های مختلف که در فواصل کوتاهی انجام می‌داد، به کوتاه شدن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها کمک می‌کرد. پتو، بالشت و چشم‌بند توزیع شده بود، اما کمکی به خواب آدم حساسی مثل من نمی‌کرد و تا رسیدن به مقصد پلک روی هم نگذاشتم و با چشمانی پف‌آلود پا در فرودگاه پکن گذاشتم. 

undefined
فرودگاه پکن

دیگر صبح شده بود و صف طولانی مسافران کشور‌های مختلف در مقابل چشمانمان خودنمایی می‌کرد. پس از پشت سر گذاشتن صف‌های طولانی و چند مرحله بازرسی دقیق بدنی از فرودگاه خارج و سوار اتوبوس تور شدیم. به ما گفته شد که مسیر‌ها در پکن طولانی و همراه با ترافیک سنگینی است، ولی ذهن ما تصور دیگری از واژه طولانی و ترافیک داشت. از فرودگاه تا میدان تیان‌آن‌من چند ساعت در راه بودیم و همه کلافه! 

بالاخره به میدان تیان‌آن‌من رسیدیم. خسته اما پر از شوق پا در بزرگ‌ترین میدان تاریخی جهان گذاشتیم. هوا سرد و مه‌آلود بود و گروه‌های مسافری زیادی از کشور‌های مختلف با تورلیدر‌های پرچم به‌دست تور پکن، مشاهده می‌شدند. تورلیدر ما نیز پرچم خود را بالا برد و با ارائه توضیحاتی راجع به پیشینه میدان و مائو رهبر فقید چین، گروه را به سمت دروازه شهر ممنوعه که در ضلع شمالی میدان قرار داشت، هدایت کرد. از صحبت‌های او چنین بر‌می‌آمد که مائو نیز همچون هیتلر رهبری وطن‌پرست اما خون‌خوار بوده است. 

اولین چیزی که راهپیمایی در میدان تیان‌آن‌من به ذهن من آورد این بود که نژاد زرد ذوق و دستان چندان هنرمندی ندارند! سفر قبلی‌ام به تایلند و مقایسه تیان‌آن‌من با میدان نقش‌جهان اصفهان (که از نظر وسعت در رتبه دوم قرار دارد) باعث شده بود که چنین افکاری پیدا کنم. تیان‌آن‌من وسیع اما خالی از هر نقش و نگار یا زیبایی چشم‌نوازی بود. اگر چنین میدانی در ایران بود اطمینان دارم که اسم آن را «خالی میدان» می‌گذاشتند. اما از آنجایی که نمی‌خواستم با قضاوت زود‌هنگام پیش خودم شرمنده باشم، صبر پیشه کردم تا شهر ممنوعه و کاخ‌های آن را ببینم و پس از آن، حکم نهایی را صادر کنم. 

undefined
میدان تین‌آن‌من

شهر ممنوعه همانند میدان تیان‌آن‌من بزرگ بود و مجسمه‌ها، معماری و نقوش چینی کاخ‌ها ما را چنان به وجد آورده بود که دیگر خبری از احساس رخوت و خستگی در وجود ما نبود. می‌خواستم در دلم از خودم بابت افکار بی‌جا و شتاب‌زده‌ام عذر‌خواهی کنم که با قدم گذاشتن به قصر‌هایی که پشت سر هم بنا شده بود و اندکی دقت در تزیینات متوجه شدم که قضاوت چندان اشتباهی هم نکرده بودم و آن شور و ذوقی که وجود همه ما را فرا گرفته بود ناشی از معماری متفاوت چینی و ناآشنایی چشمان ما با این صحنه‌ها می‌باشد.

کاخ‌ها همگی بر یک بستر سنگی بناشده بودند و ستون‌های چوبی سرخ‌رنگ مزین شده به نقوش ابر و باد، طاق‌های سفالی شیروانی را بر فراز خود نگاه داشته بودند. هنر و تاریخ در کنار هم صحنه‌های بدیعی را رقم زده‌ بودند، ولی نقاشی‌های ساده روی چوب کجا و کاشی‌کاری‌های هفت‌رنگ کاخ عالی‌قاپو کجا. تیرک‌های چوبی یکرنگ و یک‌شکل کجا و زاویه‌بندی‌ و مقرنس‌های طاق مسجد شیخ لطف‌الله کجا. اینجاست که شاعر می‌فرماید هنر نزد ایرانیان است و بس. 

undefined
شهر ممنوعه

به خاطر وسعت زیاد شهر ممنوعه موفق به دیدن تمام کاخ‌ها و آثار موجود در آن نشدیم و دوان دوان خود را به محل تعیین شده رساندیم تا از اتوبوس جا نمانیم. ظهر شده بود و موقع ناهار. ناهار با تور بود و مک‌دونالد در راه. برای رسیدن به هتل و گرفتن دوش و یک خواب عمیق لحظه شماری می‌کردم، اما انگار ترافیک و مسیر‌های طولانی پکن پایانی نداشتند. چشم‌های خسته من شوق دیدن شهر، خیابان‌ها و ساختمان‌ها را نداشت و تنها هرچند دقیقه یکبار نگاهی به بیرون می‌انداختم و دوباره پرده اتوبوس را می‌کشیدم. نکته جالبی که در همین نگاه‌های کوتاه نظرم را جلب کرد، این بود که هیچ خودروی ساخت چین در خیابا‌ن‌ها مشاهده نمی‌شد و تنها خودرو‌های آلمانی و ژاپنی و در رتبه بعدی ماشین‌های کره‌ای در خیابان‌ها خودنمایی می‌کردند. 

عاقبت به هتل وستین رسیدیم. تمیز و زیبا با کارکنان گشاده‌رو که نقص بزرگی را در دل خود پنهان کرده بود. نقصی که شب‌هنگام پس از بازگشت از تئاتر به آن پی بردیم. تئاتری که چندان تمایلی برای دیدن آن نداشتم، ولی برای همراهی با خانواده به ناچار به آن تن دادم. تلفیق نقش‌آفرینی هنرمندان با فن‌آوری روز، صحنه‌های نابی را خلق کرده بود که انسان را از روی صندلی‌اش به اعماق دریا، جنگل و صحرا می‌برد. و چه زودگذر است لحظات شاد زندگی. به مجرد آنکه پای خود را از سالن بیرون گذاشتیم، هوای سرد استخوان سوز سیلی محکمی به ما زد. پیش از سفر، دمای پکن را چک کرده بودم و می‌دانستم هوایی سردتر از هوای دلپذیر نوروزی ایران در انتظارمان است، ولی این هوای سرد و برفی زمستانی را نه من و نه هیچ‌یک از همسفرانمان متصور نبودیم. هتل هم به وسایل گرمایشی مجهز نبود، یعنی مجهز بود، ولی اراده‌ای از سوی هتل برای راه‌اندازی آن‌ها نبود. 

undefined
هتل وستین فایننشنال استریت

یک روز از ورود ما به چین گذشته بود و این یک روز ترکیبی بود از سرما، عجله و خستگی. هنوز تصویر روشنی از شهر در ذهنم شکل نگرفته بود، به همین دلیل می‌توانم بگویم سفر من از روز دوم آغاز شد. برنامه این بود که هر روز از صبح تا ظهر با تور از مکان‌های دیدنی بازدید کنیم و عصر‌ها آزاد بودیم به هر کجا که می‌خواستیم برویم. 

آماده شدیم تا صبح خود را با خوردن صبحانه مفصل و رنگارنگ هتل آغاز کنیم. دامپلینگ‌های جورواجور از دور به من چشمک می‌زدند و منی که عاشق امتحان کردن غذا‌های جدید هستم بشقابم را از دامپلینگ‌ و چند غذای چینی دیگر که اسمشان را هرگز نفهمیدم پر کردم. با شوق زیاد گاز بزرگی به اولین دامپلینگ زدم و به قول حضرت فردوسی "جهان گشت چون روی زنگی سیاه". همان حسی که در کودکی با خوردن بامیه برای اولین بار به من دست داده بود، زنده شد. بشقابم را کنار گذاشتم و خودم را به ضیافت کره و عسل همیشگی دعوت کردم. 

در روز دوم به بازدید کاخ تابستانه رفتیم. هوا بارانی و سرد‌تر از دیروز بود. کاخ تابستانی هم دقیقا به سبک کاخ‌های شهر ممنوعه ساخته شده بود. زیبا و چشم‌نواز اما حرف جدیدی برای گفتن نداشت. کاخ در کنار دریاچه‌ای به نام «دریاچه کانمینگ» واقع شده بود. برای دیدن دریاچه وارد راهروی زیبایی شدیم که از سبک معماری کاخ‌ها پیروی می‌کرد، هر چند سقف مزین به نقاشی‌های رئال از طبیعت، آن ‌را منحصر‌به‌فرد کرده بود. در انتهای راهرو پل زیبایی قرار داشت که به دریاچه رویایی کانمینگ مشرف می‌شد. با دیدن دریاچه یک لحظه روح از بدنم جدا شد. درختان پر از شکوفه، نم‌نم باران، رقص بید‌های مجنون، مه‌ روی دریاچه و قایق‌های چینی روی آب تصویری بود که فقط در کارتون‌ها دیده بودم و آن روز چشمان من برای اولین بار این زیبایی را از نزدیک لمس می‌کردند. آیا زاینده‌رود و پل‌هایش زیباتر بودند؟ نمی‌دانم! آن لحظه دیگر مجالی برای مقایسه و افتخار ملی نبود. روح من در این دریاچه غرق شده بود. 

undefined
کاخ تابستانه

ادامه روز مانند روز قبل بود. ترافیک، مک‌دونالد و دوباره ترافیک. ولی بعد از ظهر آن روز متفاوت بود. اولین بار بود که به همراه مادر و برادرم بدون همراهی تور از هتل خارج می‌شدیم. باران بند آمده بود و هوا ابری بود، شاید هم نبود، شاید نزدیک غروب بود شاید هم نبود! آسمان پکن را نمی‌فهمیدم. ضرب‌المثل "هر جا بری آسمان همین رنگ است" در اینجا درست نبود. آسمان پکن متفاوت بود، دور بود، زشت بود، بی‌حرکت و بی‌روح بود. آسمان در ایران به زمین نزدیک‌تر است. انگار ابرها از بیست سی متری بالای سرت عبور می‌کنند.

در پکن وقتی به بالای سرم نگاه می‌کردم به‌زحمت آسمان را می‌دیدم. آسمان‌خراش‌های بلند، سیاه و هم‌شکل ما را احاطه کرده بودند و تنها باریکه‌ای از آسمان طوسی یکدست دیده می‌شد. تا آخرین روزی که در پکن اقامت داشتیم آسمان همین شکل بود. طوسی کم‌رنگ یکدستی که نه ابر داشت نه خورشید. انگار پارچه خاکستری بد رنگی بر فراز آسمان این شهر کشیده بودند. 

undefined
فضای شهر پکن

قصد داشتیم به پاساژی برویم که در خیابان مجاور هتل بود. من آدرس‌یاب‌ قهاری بودم و پس از خلق گوگل مپ، هیچ‌گاه دست تمنایی به‌سوی احدی برای یافتن مقصد خود دراز نکرده بودم. شهر‌های مختلف که هیچ، من کشور‌ها را بدون هیچ کمکی درنوردیده بودم. ز مغروری کلاه از سر شود دور* مبادا کس به زور خویش مغرور. در کمال ناباوری گم شدیم. نه خیابان‌های پکن انتها داشت، نه گوگل مپ کار می‌کرد، نه ستاره قطبی بالای سرم بود، نه می‌توانستم تابلو‌ها را بخوانم، پس دست به دامان چینی‌ها شدیم.

نداشتن زبان مشترک یک درد و پیچیدگی‌های زبان چینی درد دیگری بود. زبان چینی زبان آوا‌هاست و کوچکترین سهل‌انگاری در حالت تلفظ یک کلمه می‌تواند معنای دیگری به آن ببخشد. اسامی ایرانیزه شده خریداری در چین نداشتند. در نهایت در آن سرمای سوزناک، کره‌ای‌های ساکن چین که با زبان انگلیسی آشنا بودند، به فریادمان رسیدند. شمار زیادی از جوانان کره‌ای به دلیل وضعیت نابسامان اشتغال در کره در چین کار می‌کردند و برقراری ارتباط با آن‌ها ساده‌تر بود. اگر کمک آنها نبود هرگز به مقصد خود نمی‌رسیدیم.

هر بار از شخصی آدرس می‌پرسیدیم، با تعجب از ما سؤال می‌کرد که چرا ماسکی به صورت ندارید؟ مگر آلودگی هوا را نمی‌بینید؟! آن زمان هنوز کرونا به دنیا معرفی نشده بود، اما تمام مردم چین از پیر و جوان و کودک به‌خاطر آلودگی شدید هوا ماسک به صورت داشتند. الان که بیشتر فکر می‌کنم، چینی‌ها می‌دانستند چه بیماری‌ای خلق کنند که کمتر بمیرند و بیشتر بمیرانند. ماسک از مردم چین در برابر کرونا محافظت می‌کرد و آن‌ها این موضوع را می‌دانستند.

در مسیر بازگشت دوباره گم شدیم و گم شدیم و باز هم گم شدیم. پکن شهر نبود، یک کشور بود و چین یک قاره! در روز‌های بعد برنامه گشت‌های تور عمدتاً به بازدید از کارگاه‌‌های مختلفی مانند کارگاه پرورش کرم ابریشم، پرداخت سنگ یشم، بسته بندی چای و داروسازی ‌گذشت. این کارگاه‌ها هیچ جذابیتی برای ما و سایر مسافران نداشتند و تنها محلی برای اغوا کردن و عامیانه‌تر بگویم "تو پاچه کردن" محصولات بی‌ارزش چینی به مسافران بود. در کنار این بازدید‌های خسته‌کننده گاهی به بازار‌ها، باغ‌ها یا معابد چینی سرک می‌کشیدیم و با صرف یک مک‌دونالد نه چندان دلچسب از تور جدا می‌شدیم.

بعدازظهر‌ها نیز برنامه به بازارگردی خلاصه می‌شد، اما حداقل می‌توانستیم غذای متنوع‌تری بخوریم. تنها رستوران ایرانی پکن به نام «پرسپولیس» چهار ساعت با ما فاصله داشت، بنابراین رستوران‌های ترکی و برند‌های مختلف آمریکایی که به‌فور در پکن دیده می‌شدند، تنها گزینه برای فرار از مک‌دونالد تکراری و غذا‌های چینی بودند.

undefined
کارگاه سنگ یشم

در روز آخر اقامت در پکن به بازدید از دیوار چین رفتیم که بیشتر از هر مکان دیگری شوق دیدن آن را داشتم. با اینکه بار‌ها عکس و فیلم این دیوار را دیده بودم، ولی شگفتی و عظمت این اثر تاریخی را زمانی دریافتم که اولین قدم‌ را روی پله‌های آن گذاشتم. پله‌هایی با ارتفاع بلند و شیب زیاد و تمام نشدنی. حتی افرادی که بدن‌های ورزیده‌ای داشتند، قادر نبودند که بیش از چند صد متر از طول این دیوار را بپیمایند. برخلاف آنچه تصور می‌کردم، این دیوار، یک جاده سنگفرشی هموار نبود، بلکه دیواری شکل گرفته از پله‌های فراوان با استراحتگاه‌هایی نسبتاً کوتاه بود. از اعجاب‌انگیز بودن طریقه ساخت آن که بگذریم، من تا به امروز هم نتوانستم بفهمم که در گذشته آمد و شد روی این دیوار عظیم به چه شکل انجام می‌شده است. نه هیچ اسبی می‌تواند چنین پله‌های تند و بلندی را بپیماید و نه هیچ انسانی قادر است بدنه این مار بلند و وحشی را با فراز و فرود‌هایش طی کند.

undefined
دیوار چین

با بازدید از دیوار چین به سفر خود در پکن پایان دادیم و راهی شانگهای شدیم. در هنگام ترک پکن به این می‌اندیشیدم که آن آسمان ملال‌آور خاکستری رنگ، هوای سرد و دود‌آلود، آسمان‌خراش‌های یک‌شکل و سر به فلک کشیده، خیابان‌های بی‌روح و آن فضای مرده ماشینی پکن چقدر دلهره‌آور است. زندگی در پکن تصویری از زندگی در آینده بود و ترس من از این بود که این آینده به‌زودی به سایر کشور‌ها نیز برسد، ولی با پا گذاشتن در شانگهای این اضطراب و افسردگی از وجودم محو شد.

آسمان شانگهای نزدیک بود، چندان بالا نبود، صمیمی، آبی، گاهی ابر و گاهی آفتابی بود. هوایش تمیز‌تر و گرم‌تر، ساختمان‌ها و خیابان‌هایش زیبا‌تر و مردمانش مهربان‌تر و خونگرم‌تر بودند. زندگی در شانگهای زندگی در آینده نبود، یعنی بود! ولی بی‌روح و خشن نبود. در واقع شانگهای ترکیبی از گذشته و آینده بود. رودخانه هوانگپو که از وسط شهر می‌گذشت، به شانگهای زیبایی دو چندان داده بود. آسمان‌خراش‌های شانگهای با پکن متفاوت بودند. رنگی و چشم‌نواز در اشکال هندسی متفاوت همراه با نورپردازی‌های شگفت‌انگیز که در آب رودخانه منعکس می‌شدند. این تصاویر شگرف در کنار رژه کشتی‌های تفریحی و گلکاری‌های وسیع در اطراف رودخانه سبب شده بود که جمعیت زیادی از مسافران با ملیت‌های مختلف در کنار رودخانه تجمع و این شکوه و عظمت را نظاره‌گر باشند. 

undefined
رودخانه هوانگپو

اگر رودخانه هوانگپو زاینده‌رود شانگهای باشد، خیابان نانجینگ هم چهارباغ عباسی آن محسوب می‌شود. یک خیابان قدیمی و پر هیاهو با مراکز خرید متنوع که ترانواهای قدیمی با شکافتن خیل عظیم مسافران از میان آن عبور می‌کردند. بر‌خلاف پاساژهای لوکس و خلوت پکن که تحت تدابیر شدید امنیتی فعالیت داشتند، فضای پاساژهای این خیابان خودمانی‌تر و با قیمت‌های مناسب‌تر بود و افزون بر اینها از تفتیش‌های‌ ورودی که در پکن مرسوم بود، خبری نبود. ساختمان‌های قدیمی که عمدتاً به‌شیوه معماری کلاسیک اروپایی ساخته شده بودند و نور پردازی‌های رنگارنگ، نانجینگ را به ستاره شب‌های شانگهای تبدیل کرده بودند.

undefined
خیابان نانجینگ

یکی از بلند‌ترین برج‌های مخابراتی دنیا به نام «مروارید شرقی» در شانگهای قرار داشت و ارتفاع آن به حدی بلند بود که سفر ما به طبقات فوقانی سازه با وجود آسانسور پر‌شتاب آن در حدود یک ربع ساعت زمان برد. کفی‌های شیشه‌ای این برج با ایجاد دلهره و هیجان در مسافران از یک سو و فراهم کردن چشم‌انداز وسیع از شهر از سوی دیگر لحظات نابی را برای همگان رقم زده و بازار عکاسی همانند حاشیه رودخانه، حسابی داغ بود. گلکاری‌های دیزنی‌لند که در مجاورت این سازه قرار داشت و به شکل شخصیت‌های کارتونی دیزنی اجرا شده‌ بودند، یکی از تصاویری است که در خاطر من ماندگار شده است.

undefined
 برج مروارید شرقی

در ادامه سفر از «باغ یو» شانگهای بازدید کردیم. باغ یو یک باغ سرسبز پیچ در پیچ بود که در آن چندین اقامتگاه‌ مجلل به سبک چینی کلاسیک ساخته شده بودند. اقامتگاه‌های باغ یو در کنار دریاچه زیبایی بنا شده بودند که حرکت گله‌های‌ ماهی‌های قرمز و طلایی در آن نظر هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. پل‌های مسقفی که روی این دریاچه بنا شده بودند، همراه با انبوه درختان مجنون که انعکاس آن‌ها در آب دریاچه افتاده بود، روح انسان را نوازش می‌کردند. باغ یو تکه‌ای از بهشت روی زمین بود.

undefined
باغ یو

و روز آخر اقامت در شانگهای. این شهر زیباتر و غنی‌تر از آن بود که بخواهیم وقت خود را صرف دیدن باغ‌وحش کنیم، ولی دیدن پاندا از نزدیک امری بود که تنها در چین امکان‌پذیر بود و بدون دیدن آن انگار سفر ما ناقص باقی می‌ماند. باغ‌وحش شانگهای همانند سایر اماکن دیدنی چین وسیع و سرسبز بود. در این باغ‌وحش برخلاف باغ‌وحش‌های ایران، حیوانات در قفس‌های تنگ و نمور زندانی نبودند و محیط زندگی آنها با الهام از زیستگاه‌های طبیعی‌شان طراحی شده بود. با وجود علائم راهنمایی، در مسیر یافتن پاندا‌ها بار‌ها گم شدیم. هرچند گم شدن در باغ‌وحش چندان تلخ نبود، چرا‌که هر بار از قفس حیوانات کمیابی مانند زرافه، کرگدن، اسب آبی، کانگورو و ... سر در ‌آوردیم که هرگز از نزدیک ندیده بودیم.

پس از ساعت‌ها بیراهه رفتن، به قفس پاندا‌ها رسیدیم. این پاندا‌ها با چیزی که در تلویزیون دیده بودم تفاوت داشتند. در ابتدا تصور می‌کردم که پشم تنشان کثیف است، اما به‌زودی متوجه شدم که اینها پاندا‌های سرخ هستند. با خداحافظی از پاندا‌های چرک‌رنگ از باغ‌وحش خارج شدیم و دفتر سفرمان را با زیارت معبد «جید بودا» به پایان رساندیم. رفتار گرم و مهربانانه پیرزنان و پیرمردان چینی که در معبد مشغول نیایش بودند، آخرین تصویری است که از شانگهای در ذهن من حک شده است.

undefined
 پاندای سرخ
undefined
باغ‌وحش شانگهای
undefined
معبد جید بودا 

اگر درباره چین و چینی‌ها از من بپرسند، باید بگویم که پیش از ورود به چین، آنها را مردمانی بسیار پرتلاش و در عین حال بد ذات می‌دانستم، ولی مشاهداتم در خلال این سفر ده روزه به من نشان داد که این مردمان نه آنچنان که تصور می‌کردم، پرتلاش هستند و نه چندان بد ذات. خوبی‌هایشان به بدی‌هایشان می‌چربید، فقط فقر فرهنگی آنها بود که واقعاً آزار‌دهنده بود. به‌طور متوسط در هر ثانیه یک مرد آب دهان به زمین می‌انداخت. این حرکت تا جایی آزار‌دهنده و تهوع‌آور بود که در روز‌های پایانی سفر از فرط درماندگی گریستم و با وجود آن همه جاذبه گردشگری و مناظر کم تکرار، دعا ‌کردم که هر چه زود‌تر این سفر به اتمام برسد.

undefined
خیابان منتهی به باغ یو

جمعیت میلیاردی چین هیچ وقت به چشم من نیامد. به جز ترافیک سنگین نشانی از جمعیت بالای چین در خیابان‌ها، بازار‌ها یا مترو دیده نمی‌شد. این کشور بیشتر از انسان، زمین داشت. آن‌قدر پهناور و آباد بود که می‌توانست میزبان جمعیت‌های بالاتری هم باشد. سطح رفاه جامعه بالا بود، اما مردمان چین خوشحال نبودند. غمی در صورتشان دیده می‌شد که حاکی از آن بود که این مردم از حکومت خود ناراضی هستند. آن روز‌ها دلیل این نارضایتی را درک نمی‌کردم، اما امروز با چینی‌ها هم‌نظر هستم. گاهی اوقات گذر زمان بهترین قاضی است. آرزو دارم که روزی دوباره بتوانم به این سرزمین سفر کنم، البته اطمینان دارم هرگز پا در پکن خاکستری نخواهم گذاشت.

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر