روز هفتم
صبح بعد از صبحانه راهی شدیم تا رسیدیم به رودخانه، با کانوهایی که دوتا دوتا به هم وصل کرده بودند روی رود رفتیم و از مناظر اطراف دیدن کردیم و یکی دوتا غار هم دیدیم،که برای ما که غارهای بسیار خاص و بزرگ تو ایران داریم خیلی جذاب نبودند. قسمتی از دیواره صخره های اطراف رود، اسکلت و جمجه دیدیم که گفتن قبرهایی از قدیم هست و مرده ها رو میذاشتن اینجا تو فضای باز تا خودبخود تجزیه بشه و الان فقط اسکلتشون مونده و مردم برای ادای احترام میان دیدنشون.




دوباره با ماشین ها راهی شدیم تا برسیم به کوهستان Tsingies جینگی(یا سینگی)، این صخره ها در یک نشنال پارک به اسم باماراها هستن، صخره هایی عجیب که به جنگل سنگی هم شهرت دارند. به ورودی صخره ها رسیدیم، اینجا برای امنیت بیشتر باید هارنس(از جمله ابزار صخره نوردی که پاها و کمر را در بر میگیرد و میتوان با یک کارابین آنرا به طناب متصل کرد و آویزان شد) میبستیم و کار با کارابین رو یاد میگرفتیم. من استرسم بیشتر میشد اما سعی میکردم خودم رو آروم نشون بدم، هارنس ها بسته شد و آذوقه راه رو که شامل آب و خوراکی بود برداشتیم و راهی شدیم، قرار بود 3000 متر پیاده روی داشته باشیم، آفتاب داشت کمی سوزنده میشد و من از گرمازدگی هم میترسیدم چون سابقه دار هستم تو این قضیه .


مسیر پیاده روی از دل جنگلی انبوه میگذشت و راهنماها میگفتن اگر سکوت کنیم ممکنه پرنده ها و جانورانی رو سر راهمون ببینیم، مناظر زیبایی بود و درختانی عجیب رو هر از گاهی میدیدیم و همینطور یکی دو نمونه لمور.
به شروع صخره ها رسیده بودیم، اول دودل شدم که آیا ادامه بدم یا نه، یکی دیگه از همسفرها هم مثل من بود و از ارتفاع میترسید، به هم دلگرمی میدادیم و خودمون رو راضی کردیم که باهاش روبرو بشیم، راه برگشتی نبود و باید به جلو میرفتیم، صخره ها در بسیاری از جاها با طناب و پایه های سنگی که با میخ محکم شده بودند راه عبور داشتن که واقعا از نظر ایمنی، ایمن بودند و اگر نکات رو به درستی رعایت میکردی به راحتی میتونستی پیمایش کنی، همانطور که بقیه دوستان به راحتی و با لذت مسیر رو ادامه میدادن من با استرس و هیجان، بعضی از نقاط برای من واقعا وحشتناک بود اما با همه ترسم باهاش روبرو شدم چون تنها راه شکستش همین بود.



بله منی که از ارتفاع میترسیدم تونستم صخره ها رو یکی پس از دیگری طی کنم و روز بسیار هیجان انگیزی تجربه کنم، نمیتونم بگم که نترسیدم چون واقعا بعضی جاها میترسیدم اما ادامه دادم و وقتی به نقطه پایانی رسیدیم باورم نمیشد من این راه رو رفته باشم، الان هم که عکس و فیلم ها رو میبینم شاید باورش برام سخت باشه.
از یه پل معلق هم به تنهایی عبور کردم و مدال شجاعت گرفتم ? عکسهامون رو گرفتیم و مسیر برگشت رو طی کردیم. صخره ها بی نهایت عجیب بودند و گویی از سیاره ای دیگه به اینجا منتقل شده بودند. نوک صخره ها تیز بودند و شکافهایی داشتند که عمق آنها گاهی بیش از 20 متر بود و باید از لابلای آنها رد میشدیم.





اسم این صخره ها رو بومیان "میچینگی چینگی" میگفتن، یعنی راه رفتن با نوک پا. عمق بعضی قسمتها تا 100 متر هم میرسه و درختانی که خودشون رو انقدر کش دادن که به نور برسن هم در نوع خودش جالبه، یکی از زیباترین مناظر طبیعی دنیا رو داشتم با چشم میدیدم و بسیار هیجان زده بودم.
تو مسیر برگشت وقتی بین صخره ها داشتیم استراحت میکردیم خدنگ های بامزه هم دیدیم که دنبال غذا اومده بودند. از بین جنگل گذشتیم تا رسیدیم به روستا، هنوز هضم این همه زیبایی برای من سخت بود، با ماشین ها به لوژ محل اقامت برگشتیم و تنی به آب استخر زدیم و دوباره برای شام دور هم جمع شدیم.

روز هشتم
صبح زود بعد از صبحانه راهی شدیم، راهی چندساعته در پیش داشتیم تا دوباره به رودخانه برسیم، تو مسیر، زندگی عادی مردم رو میدیدیم، یکی با گاری وسایل رو جابجا میکرد، یکی رخت میشست، یکی لم داده بود و استراحت میکرد... آفریقای دوست داشتنی که همین صحنه ها اون رو جذاب کردن.

همگی لبخند بزنید

گاوهای کوهان دار به اسم "زبو" رو زیاد میبینیم که بیشترین مصرف گوشتشون از همین گاوهاست. اینجا هم مثل شرق آفریقا داشتن گاو ملاک ثروت محسوب میشه و کسی که گاو بیشتری داره پولدارتره و بهش بیشتر احترام میذارن و راحتتر میتونه ازدواج کنه.

ناهار رو در یک رستوران بین راهی خوردیم و کمی با توریست هایی که از سایر کشورها اومده بودن خوش و بش کردیم،در همین حین که منتظر سفارشاتمون بودیم گروهی از مردم رو توی خیابون دیدیم که تابوتی روی شونه هاشون بود و به سرعت میدویدند و سرود میخوندن، یک تشییع جناره عجیب در قلب ماداگاسکار. بهت زده از این مراسم بودیم که ناهار حاضر شد،من میگو سفارش داده بودم که در یک سس خوشمزه از سیر پخته شده بود.


بعد از ناهار راهی شدیم تا به رودخانه برسیم، باید خیلی عجله میکردیم چون امروز قرار بود غروب رو در یکی از تاپ ترین جاهای دنیا باشیم که به غروب و درختاش معروفه، بله "بلوار بائوباب " . به رودخانه رسیدیم و دوباره با لندیگراف به اونطرف رود رفتیم و از مناظر زیبایی با جاده های درب و داغون عبور کردیم.

سر راه بلوار بائوباب قرار بود یه توقف داشته باشیم که بتونیم درخت بائوباب عاشق که از در هم پیچیدن دو بائوباب شکل گرفته بود را ببینیم، و این اولین مواجهه ما با این درختان غول آسا از نزدیک بود. واقعا درختان عجیبی هستند که به درخت سر و ته نیز معروفن، فقط یکی دوماه در سال برگ میدن و تو همون زمان کم هم میوه میدن و بقیه سال رو از آبی که در تنه ذخیره میکنن استفاده میکنن. قطر اونها به چندین متر ممکنه برسه و عمر بعضی از اونها تا 800 سال تخمین زده میشه.

درخت بائوباب با نام علمی آدانسونیا (Adansonia) نه گونه متفاوت داره. شش مورد از این نه گونه صرفاً در جزیره ماداگاسکار یافت میشن. دو گونه دیگر در آفریقا میرویند و یک گونه هم اختصاصاً در استرالیا وجود داره. بائوباب از جمله درختان قدیمی کره زمین است و بیش از ۲۰۰ میلیون سال بر روی این سیاره زندگی کرده. به عبارت دیگر، درختان بائوباب پیش از حضور انسان بر روی زمین و حتی پیش از جدا شدن قارهها از یکدیگر، روی این خاک حضور داشتهاند.
بعد از اینکه بائوباب های عاشق رو دیدیم به سرعت هر چه تمام تر با یک رالی عجیب در جاده های ناهموار دقایقی قبل از غروب خودمون رو به بلوار معروف بائوباب رسوندیم، انقدر استرس نرسیدن داشتیم که اولش متوجه نشدیم واقعا کجای دنیا ایستاده ایم، بعد از اینکه تنش کمی فروکش کرد تصاویری دیدیم که قبلا فقط در پوسترها و یا عکس های برتر طبیعت دیده بودیم، باورش برام سخت بود، این من بودم که در این زمان و در این مکان عجیب دارم غروب خورشید رو از لابلای درختانی جادویی میبینم؟ سوالی که بارها از خودم پرسیدم و مرتب به خودم یادآوری میکردم... یکی از ماشین ها دقیقه نود تونست خودش رو برسونه و از اونجایی که همه اونطور که باید از غروب لذت نبرده بودیم قرار شد فردا دوباره به این مکان جادویی برگردیم و غروب رو به تماشا بنشینیم.
هر چه از زیبایی اینجا بگم کم گفتم و تا با چشم خودتون نبینید عظمتش رو درک نخواهید کرد. شب شده بود و مهتاب خودنمایی میکرد و زیبایی درختان رو دوچندان، حتی سیاهی شب هم نمیتونست زیبایی اونها رو کمرنگ کنه، ساعتی رو در اونجا از فضا لذت بردیم و ماشین های آفرود رو تحویل دادیم و با ون خودمون رو به هتل رسوندیم.




شهر موروندوا یک شهر ساحلی بود که ما دوشب قرار بود مهمونش باشیم، شام رو در رستوران هتل خوردیم و با تعدادی از همسفران راهی خیابون ها شدیم، یک کافه توجهمون رو جلب کرد و واردش شدیم، با اینکه وسط هفته بود شلوغ بود و نکته جالبش این بود که همه نشسته بودند و فوتبال اسپانیا و پرتغال رو میدیدن، ما هم باهاشون همراه شدیم. تصورش هم نمیکردم یه روز تو یه شهر از دورترین جزیره در آفریقا بین محلی ها نشسته باشم و فوتبال جام ملت های اروپا رو ببینم هههههه.فوتبال که تموم شد همه کافه رو ترک کردن و ما هم برگشتیم هتل و شب رو به صبح رسوندیم.


روز نهم
روز بعد، پس از چندین روز که تو مسیرهای درب و داغون از نظر جاده ای بودیم به استراحت گذشت، از ساحل دریای موزامبیک و استخر هتل استفاده کردیم و همینطور گشتی تو شهر زدیم تا بیشتر حال و هوای شهر رو ببینیم. برام جالب بود که انقدر به پرچم کشورشون اهمیت میدادن و تقریبا روی 90 درصد خونه ها پرچم نصب بود. ناهار رو در یکی از رستوران های اطراف هتل نوش جان کردیم.







عصر دوباره خودمون رو سر فرصت به بلوار بائوباب رسوندیم و اینبار با فراغت بال، غروب رو به تماشا نشستیم و از انرژی طبیعت استفاده کردیم. غروبی دلنشین با دوستانی عزیز. چندساعتی به تماشا نشستیم و با دلی پر از یاد و خاطره زیبا، اون خیابان عجیب رو به سمت هتل ترک کردیم.




تولد یکی از همسفرها بود و قرار بود طی اقدامی سورپرایزش کنیم، بنابراین چندتا از دوستان از قبل تو شهر بدنبال بادکنک و شمع و کیک بودن و با سختی زیاد وسایل تهیه کرده بودن. قرار گذاشتیم شب تو کافه هتل دور هم جمع بشیم و سولماز عزیز رو سورپرایز کنیم و با همکاری دوستان به بهترین نحوی که تو اون مکان و موقعیت میشد جشن تولدی برپا کردیم.
بعد از تولد دوباره برای شام به یکی از رستوران های اطراف هتل رفتیم و شام خوشمزه ای خوردیم و از فضا و هوا لذت بردیم، انعکاس نور ماه بر روی اقیانوس منظره ای بدیع خلق کرده بود که چشم از دیدنش سیر نمیشد. شب خاطره انگیزی بود و از اونجایی که قرار بود صبح خیلی زود راه بیفتیم شب رو زیاد بیرون نموندیم.



روز دهم
چون صبح ساعت پنج قرار بود حرکت کنیم، هتل، صبحانه رو برای ما پک کرده بود، اتاق ها رو تحویل دادیم و دوباره با یک ون راهی جاده شدیم، مسیری طولانی در پیش داشتیم و راهی بسیار خسته کننده. جاده ها انقدر درب و داغونن که نمیتونی چشم رو هم بذاری و با حرکت های شدید ماشین میپری هوا.

ولی مناظر اطراف انقدر زیبا هستن که نذارن احساس ناراحتی یا خستگی کنی. ناهار رو بین راه خوردیم و دوباره جاده. تو مسیر یه رودخانه بود که دیدیم بومی ها دارن ازش طلا استخراج میکنن، برای من دیدنش بسیار جالب بود، یک نوع سنگ معدنی که ذرات طلا داره رو انقدر میکوبن تا پودر بشه و سپس پودر رو در آب میریزن و به شیوه سنتی و دستی ذرات طلا رو ازش جمع میکنن، طلای 24 عیار که فکر کنم هر گرم اون رو از چندین کیلو سنگ استخراج میکنن. کاری بسیار سخت و زمانبر که صبر زیادی هم میطلبه.



توی همون رود چاله هایی میدیدم که برای جمع شدن آب آشامیدنی کندن و گل و لای آب درشون ته نشین میشه و میتونن آب تمیز برای خوردن رو جمع کنن. بعد از اینکه ساعتی در کنار این گروه بودیم دوباره به راهمون ادامه دادیم تا اینکه یهو با صدای عجیبی ماشین توقف کرد و دیدیم چرخ ماشین ترکیده، از شانسمون نزدیک یک روستا بودیم و ما هم رفتیم گشتی تو روستا بزنیم تا راننده ماشین رو تعمیر کنه.


از آووکادوی خوشمزه ای که برای فروش گذاشته بودن امتحان کردیم و کمی با بچه ها و مردم خوش و بش کردیم و بعد از اینکه ماشین درست شد به راهمون ادامه دادیم. روزهای آخر سفر بود و تو مسیر برگشت افتاده بودیم، شب رو قرار بود به هتلی که قبلا در شهر آنتسیرابه داشتیم برگردیم.





بعد از سفری طولانی و مسیرهای سخت به هتل رسیدیم و با یه دوش خستگی راه رو شستیم و با همسفرها دور هم جمع شدیم. شب رو در کنار هم با یادآوری خاطرات سپری کردیم و صبح با انرژی بیدار شدیم و دوباره ادامه مسیر.

روز یازدهم
از یکی از المان های معروف شهر هم دیدن کردیم و چندتا عکس یادگاری گرفتیم، این میدان بنای یادبود قبایل ماداگاسکار هست که از 18 قبیله تشکیل شده و اسامی اونها در این بنا آورده شده.

امروز قرار بود خودمون رو برسونیم به یک جزیره کوچک که محل نگهدای چندین گونه لمور هست تا اونها رو از نزدیک ببینیم، اما یکی از همسفرها مریض شد و از اونجایی که تو گروه پزشک و پرستار داشتیم و همینطور ابزار و دارو، جای نگرانی نبود و با سرم و دارو حال دوست عزیمون بهتر شد. بخاطر وقفه ای که پیش اومده بود و اینکه سلامتی دوستمون برامون از هر چیزی مهمتر بود دیدن از جزیره لمورها رو گذاشتیم برای روز بعد. کل روز رو تو راه بودیم تا نزدیکای غروب رسیدیم به جزیره، شام رو در یک رستوران جذاب، سالاد خوشمزه ای خوردم و راهی هتل شدیم.

از هوا و رطوبت میشد تشخیص داد وسط یه جنگل انبوه هستیم، اینجا لازمه ذکر کنم که ماداگاسکار کلا پوشیده از جنگل های انبوه بوده ولی متاسفانه طی سالیان طولانی جنگل ها به زمین های زراعی تبدیل شده و حجم زیادی از اون توسط بشر نابود شده. هوا تاریک شده بود که به محل اقامت رسیدیم، اتاق ها رو تحویل گرفتیم و قرار شد با تعدادی از همسفرها دور هم جمع بشیم، شب رو در کنار هم سپری کردیم و تا پاسی از شب وقت گذروندیم.
روز دوازدهم
صبح زود بیدار شدیم و بعد از صبحانه با ون، مسیر کوتاهی طی کردیم تا برسیم به یک جزیره بسیار کوچک که محل نگهداری 5 نوع لمور بود. کمی پیاده روی کردیم و سپس با قایق های کوچک مسیر بسیار کوتاهی که برای جلوگیری از جابجایی لمورها پل نزده بودن، طی شد و در بین جنگلی سرسبز، گونه های مختلف لمور رو دیدیم که بسیار بازیگوش و بامزه بودن.












یکی دو ساعتی از این پارک زیبا دیدن کردیم و دوباره راهی شدیم به سمت مقصد بعدی که قرار بود از چندین گونه آفتاب پرست و خزنده دیدن کنیم.به محل مورد نظر رسیدیم و در اینجا چندین نمونه آفتاب پرست، مارمولک، مار و قورباغه دیدیم که در نوع خودشون بسیار زیبا و عجیب بودند.من تا به امروز تجربه لمس آفتاب پرست ها رو نداشتم و در حالیکه به شدت از مارمولک ها چندشم میشه یه آفتاب پرست رو لمس کردم و باهاش عکس یادگاری گرفتم هه.









بعد از اینکه اینجا رو دیدیم و با نمونه های مختلف آشنا شدیم راهی پایتخت شدیم چون روز بعد ساعت 18 پرواز برگشت داشتیم و روز آخر سفر رو داشتیم سپری میکردیم. توی یه رستوران بین راهی ناهار خوردیم و تا شب تو راه بودیم تا برسیم به تانا پایتخت ماداگاسکار، شهری که در بدو ورود هم یه شب مهمانش بودیم.

غروب شده بود که رسیدیم هتل و اتاق ها رو تحویل گرفتیم. یه دوش گرفتیم و دوباره زدیم بیرون، قرار بود برای شام بریم یه رستوران خوب و شام آخر رو با هم سپری کنیم، بعد از شام برگشتیم هتل برای استراحت. قرار بود فردا صبح یه دوری تو شهر بزنیم و از یه بازار محلی هم برای خرید سوغاتی دیدن کنیم چون روز آخر ما در ماداگاسکار بود.



نیمه های شب بود که دیدم هم اتاقیم بی قراره و بیدار شده، منم نگران شدم و جریان رو ازش پرسیدم که با ترس و استرس زیاد گفت: "تهران رو زدن..." گفتم: یعنی چی تهران رو زدن؟؟؟!! گفت اسراییل حمله کرده و تهران رو بمباران کرده... خبر کوتاه بود ولی بسیار شوکه کننده، احساساتی که اون لحظه داشتیم قابل بیان نیست، اصلا با این احساس آشنا نبودم، حس غریبی بود، تو این سر دنیا باشی و عزیزانت اون سر دنیا زیر آوار بمب و موشک...
بچه که بودم جنگ رو دیده بودم اما سنم اونقدری نبود که چیزی از عمق فاجعه ش درک کنم، اینبار اما فرق میکرد، با این بعد مسافتی که داشتیم و اخبار فضای مجازی، مجالی برای آسایش نبود و تمام فکر ما درگیر وطنی شده بود که عزیزانمان آنجا بودند و هر لحظه ممکن بود اتفاقی بسیار تلخ براشون بیفته.
روز سیزدهم
از همون نیمه شب همه همسفرها اخبار رو گرفته بودن و صبح با چهره هایی ناراحت و دلی پر از غصه دور هم جمع شدیم، هیچ کاری از دستمون برنمیومد و استرس کنسلی پروازها هم داشتیم. فقط دم به دیقه اخبار رو دنبال میکردیم و از خانواده هامون حالشون رو جویا بودیم و همه داشتن میگفتن که خبر خاصی نیست و نگران نباشید اما مگر میشد نگران نبود؟

برای اینکه فکر و خیال رو از خودمون دور کنیم از هتل زدیم بیرون وبا اینکه حال روحی هیچکدوم خوب نبود اما امید داشتیم و اندک زمانی که برای خرید سوغاتی داشتیم رو از دست ندادیم و از بازارهای محلی برای عزیزانمون سوغاتی گرفتیم. ساعت 15 قرار بود فرودگاه باشیم و تا اون لحظه از وضعیت پروازها خبری نداشتیم، هر چند تقریبا مطمئن بودیم که پروازی در کار نخواهد بود اما چون پرواز ما با هواپیمایی امارات بود دلخوش بودیم که حداقل تا دبی ما رو ببرن، به فرودگاه رفتیم و یکی دوتا از بچه ها رفتن داخل که ببینن چه خبره و بعد از چند دقیقه با حالی گرفته برگشتن و گفتن امارات بخاطر اینکه لگ دوم پرواز ما تهران هست کلا پروازمون رو کنسل کرده.
انگار سطلی پر از آب یخ رو سرمون خالی شد. سوال های بیشماری داشتیم، اینکه وضعیت ما تو این گوشه دورافتاده از دنیا چطور میشه؟ چطور قراره برگردیم؟ ایران چه خبره؟ شدت جنگ چطوره؟ و هزاران سوال بی جواب دیگه...
راهی نداشتیم جز اینکه تا فردا صبر کنیم و از دفتر هواپیمایی امارات که در پایتخت بود وضعیتمون رو پیگیری کنیم، برای همین به یک هتل در نزدیکی فرودگاه رفتیم و اتراق کردیم. حال همه بد بود، همه ناراحت بودیم و ذره ای از فکر وطن بیرون نمیومدیم و مرتب گوشی ها رو برای پیگیری اخبار چک میکردیم.
روز چهاردهم
شب رو به هر نحوی بود به صبح رساندیم و صبح لیدر با یکی از بچه ها رفتن که از دفتر هواپیمایی امارات وضعیتمون رو جویا بشن. از ظهر گذشته بود که برگشتن و گفتن که امارات قبول کرده به جای ایران ما رو به عمان برسونه، با همفکری همدیگه و پیگیری های زیاد مهدی پارسا، قرار شد تو سه روز و سه گروه مجزا خودمون رو به عمان و بعد از اون به استانبول برسونیم تا از مرز زمینی ترکیه به ایران برگردیم.
شاید تنها راه ممکن برای ما همین بود، دوستان از ایران راههای مختلفی رو پیشنهاد میدادن اما فقط ما میدونستیم تو چه وضعیتی هستیم و کدوم مسیر برای ما بهتر هست، متاسفانه پرواز برای همه گروه تو یک روز پیدا نشد و قرار شد یکی از ما فداکاری کنه و پروازی با توقفی طولانی رو داشته باشه تا بقیه بتونن بهش بپیوندن، هشت نفر از ما هم قرار شد روز بعد و چهار نفر باقیمانده هم سه روز دیگه قرار شد به عمان بپره. گروه داشت از هم تفکیک میشد و یکی از بدترین روزها همین بود، چه اونهایی که زودتر میرفتن چه اونهایی که مجبور بودن تو آفریقا بمونن احساسات مشابهی رو تجربه میکردیم. تا زمانی که در موقعیتش نباشی درک درستی هم از احساساتی که باهاش روبرو بودیم ندارید.
خیلیا میگفتن مگه دیوونه اید که تو این شرایط دارید برمیگردید؟؟؟ و یکی از بدترین سوال ها همین بود به نظرم... چطور از کسی که تمام زندگیش تو ایرانه دارید میخواید تو غربت بمونه؟؟ به چه امیدی؟ با چه انگیزه ای؟ وطن با همه دربه دریش با همه کاستی هاش برای ما "وطن" بود، مامن عزیزانمون بود و بله ما داشتیم خودمون رو به هر دری میزدیم که فقط برگردیم و تو این شرایط سخت پیش عزیزانمون باشیم.
روز پانزدهم
من جزو چهار نفر آخری بودم که قرار بود ماداگاسکار رو ترک کنه،9 نفر از ما رفته بودند، هر چند همان ها هم تکه تکه و جدا از هم، چند نفری دوست داشتن عمان بمونن تا بقیه برسن، چند نفری هم زودتر رفتن استانبول تا همه گروه اونجا دور هم جمع بشیم.
سه روز با حال داغون با سه نفر از همسفرها گذشت، هر چند سعی میکردیم به خودمون دلداری بدیم و هوای همدیگه رو داشته باشیم اما باز هم کم میاوردیم و گاهی شانه خالی میکردیم. راسته که میگن آدم باید دوستاش رو تو شرایط سخت بسنجه، و من بسیار خوشحال بودم از اینکه همسفرهایی از جنس آینه و آب داشتم، لیدری که حواسش به همه چیز بود و با اینکه فشار زیادی رو تحمل میکرد نمیذاشت آب تو دل ما تکون بخوره. من همینجا هم مجدد از تک تک همسفرها و بخصوص از لیدر حرفه ای مون مهدی پارسا کمال تشکر دارم، خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم، با اینکه خودم خیلی صبور هستم اما بقیه شاید از منم صبورتر بودند و تو این شرایط سعی میکردن دلیل حال خوب همدیگه باشن. این چند روز هوا هم خیلی سرد شده بود و هتل هم بخاری نداشت و به شکلی کاملا سنتی با استفاده از زغال، محیط لابی رو گرم نگه میداشتن. تو اتاق ها هم برای گرمایش و سرمایش معمولا اسپیلت داشتن که اینجا البته نبود.








سه روز دوری رو با پیاده روی اطراف هتل، گشتن تو شهر و ...به پایان رسوندیم و با ترس اینکه پرواز دوباره کنسل نشده باشه راهی فرودگاه شدیم، اینجا موقع خروج متوجه شدیم که ویزامون سه روزه تموم شده، ویزای ماداگاسکار 15 روزه ست و ما کلا فراموش کرده بودیم..اول میخواستن گیر بدن اما وقتی شنیدن ما بخاطر کنسلی پرواز مجبور بودیم بمونیم با ما همکاری کردن و مهر خروج زده شد و بالاخره داشتیم از ماداگاسکار میزدیم بیرون.
با یه پرواز 2 و نیم ساعته به سیشل رسیدیم و بعد از 2 ساعت توقف در فرودگاه سیشل با حدود 6 ساعت پرواز به دبی و بعد از توقفی 2-3 ساعته در فرودگاه دبی و پروازی کمتر از یکساعت به عمان رسیدیم، یکی از دوستان که ترجیح داده بود عمان بمونه رو ملاقات کردیم و تا عصر که پرواز به استانبول داشتیم تو فرودگاه موندیم، پرواز عمان به استانبول به دلیل شرایط جنگی و اینکه نمیتونست از چندتا کشور از جمله سوریه و عراق عبور کنه با تایم طولانی تری انجام شد و ما بالاخره بعد از 30 ساعت پرواز و توقف در فرودگاههای مختلف به استانبول رسیدیم، به حرف شاید آسون باشه، اما در واقعیت بخصوص اینکه تو این شرایط روحی باشی پوستت رو میکنه. اما جالبه که همه همسفرها شرایط رو درک کرده بودن و صبوری رو پیشه.

پرواز عمان به استانبول رو با قیمت های مختلف خرید کرده بودیم که از 17 میلیون تا 31 میلیون متفاوت بود ولی چاره ای نداشتیم چون تنها راه ممکن و امن بود، روزی که از عمان به استانبول پرواز داشتیم برای من یک حسرت بزرگ بود، من به فاصله یک قدمی از خونه بودم، چون عمان تا جنوب راهی نبود ولی مجبور بودم بخاطر شرایط بوجودآمده مسیری طولانی رو طی کنم تا به خونه برسم.
وقتی مانیتور پرواز رو میدیدم بغضم گرفته بود، اسم بوشهر رو که روی نقشه میدیدم دلم ضعف میرفت، حتی از بالای هواپیما مرز خاکی ایران رو که به فاصله نزدیکی از ما بود رو میدیدم، دلم میسوخت که مسیری به این کوتاهی رو دارم با چه مشقتی دوره میکنم.


خیلیا میگفتن همون عمان بمون و از راه دریا برگرد چون به من خیلی نزدیکتر بود، و یا اینکه از عمان به دبی برم که از اونجا با کشتی برگردم، ولی از اونجایی که شرایط فعلی، ثباتی نداشت همه اینها ریسک بود و ترجیح دادم با بقیه گروه مسیر رو ادامه بدم، شاید توفیقی اجباری شد که به این طریق استانبول رو هم ببینم.از فرودگاه استانبول با اتوبوس به محل اقامتمون در میدان تکسیم رفتیم،جایی که بقیه همسفرها رو قرار بود ببینیم و گروهی که متلاشی شده بود دوباره دور هم جمع بشیم.
هیچ چیزی به اندازه دیدار دوستان نمیتونست تو اون شرایط حالم رو خوب کنه، یکی یکی دور هم جمع شدیم، با اینکه روز به شدت طولانی و خسته کننده ای داشتیم اما دوست نداشتم بخوابم و ترجیح دادم در کنار همسفرانم شب رو بگذرونم. از یک صرافی 100 دلار چینج کردم که معادل 3900 لیر بود،به یکی از رستوران های خیابان استقلال رفتیم و شام خوشمزه ای خوردیم، و بعد از اون با چندتا از دوستان تا دیروقت تو کوچه پس کوچه های اطراف پرسه زدیم و وقت گذروندیم،دیگه انرژیم داشت تموم میشد و برگشتیم هتل برای استراحت.



هتل کوچکی که چندتا جوان ایرانی اداره ش میکردن میزبان ما بود، صبح بعد از صرف صبحانه با لیدر و چندتا از دوستان زدیم بیرون، قرار بود لیدر با راننده اتوبوس صحبت کنه و قرارمون رو برای برگشت به ایران فیکس کنه،اتوبوسی رو دربست کرده بودیم که گروه ما و چندتا از ایرانی هایی که بعد از سفر با تور استانبول قصد برگشت به وطن داشتن رو تا تبریز برسونه. هزینه اتوبوس 300 میلیون تومان شد که به صورت دونگی بین همسفران تقسیم شد.
به ترمینال رفتیم که لیدر پول راننده رو بده و قرار شد روز بعد ساعت 8 صبح به سمت ایران حرکت کنیم. به هتل و پیش بقیه همسفرها برگشتیم و با هم رفتیم برای ناهار، بعد از ناهار هم استراحتی کردیم و قرار شد عصر بریم کنار دریا و با مترو خودمون رو رسوندیم بشیکتاش، کمی پیاده روی کردیم و چای و نوشیدنی خوردیم و دوباره با اتوبوس خودمون رو رسوندیم تکسیم.
شب رو تا صبح به پرسه تو خیابان استقلال و کوچه پس کوچه هاش گذروندیم و اصلا نخوابیدیم، دم دمای صبح با چای و باقلوا از خودمون پذیرایی کردیم و برگشتیم هتل برای خداحافظی از استانبول زنده و شاد.

وسایلمون رو برداشتیم و با احساساتی مبهم و متناقض ماشین گرفتیم و راهی ترمینال شدیم. قرار بود همه ساعت 8 اونجا باشن که حرکت کنیم، اما دوتا از همسفرها چون مستقیم از فرودگاه میخواستن بیان کمی با تاخیر اومدن و ما مجبور شدیم ساعت 9و نیم حرکت کنیم.
اتوبوس صندلی های راحتی داشت ولی بهرحال قرار بود 40 ساعت راه رو با این ماشین طی کنیم، اونم منی که طولانی ترین مسیر اتوبوسی که رفته بودم سه چهار ساعت بیشتر نبود! چون شب قبل رو اصلا نخوابیده بودم با یه قرص خواب تا جایی که تونستم خوابیدم و یکروز کامل رو در بیخبری سپری کردم.
اتوبوس چون دربستی ما بود هر جا میگفتیم نگه میداشت و همسفرها هم سعی میکردن جو رو خوب نگه دارند و با شوخی و مسخره و شادی تو اون بحبوحه جنگ سعی میکردیم حالمون رو خوب نگه داریم، هر چند همه میدونستیم این فقط ظاهر قضیه ست و درون همه آشوبی برپا بود. از چند روز قبل اینترنت در ایران فیلتر شده بود و فقط اینترنت ملی فعال بود و ما تقریبا از حال عزیزانمون بیخبر بودیم و این بدترین حالت بود. نگم که چه استرس و عذابی رو داشتیم تحمل میکردیم.
مناظر اطراف هنوز بهاری بود و گلهای رنگارنگ همه جا خودنمایی میکردن، روز رو به شب و شب رو به روز رساندیم تا به مرز بازرگان رسیدیم، اتوبوس قرار شد با هزینه ای مضاعف ما رو به تهران برسونه، بعد از تقریبا 24 ساعت رسیدیم لب مرز، باورمون نمیشد داریم وارد خاک ایران میشیم، هنوز اخبار رو چک میکردیم و همه خبر از حملات مکرر به تبریز و تهران و سایر شهرها بود...
مرز خلوت بود و همه چیز به صورت عادی در جریان بود، از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم برای چک پاسپورت، به راحتی عبور کردیم و مهر ورود به ایران در پاسپورت ها زده شد، البته برای یکی دو تا از همسفرها که برای گربه هاشون غذا گرفته بودند مشکلی بوجود اومد و غذاها رو لب مرز ازشون گرفتن. دو سه ساعتی تو مرز منتظر اتوبوس بودیم که رد بشه، همچنان اینترنت در دسترس خونواده نبود، ما هم وارد ایران که شدیم تقریبا اینترنت رو از دست دادیم ولی خوبیش این بود با تلفن و تماس میتونستیم از حال بقیه باخبر بشیم.
ظهر شده بود که اتوبوس آزاد شد و تونستیم حرکت کنیم، هنوز راه زیادی تا تهران داشتیم، ناهار رو در یکی از شهرهای بین راه خوردیم و دوباره راهی شدیم، همه منتظر سقوط موشک بودیم و چشم به اطراف و آسمان داشتیم اما خوشبختانه خبری نبود و از وقتی وارد خاک ایران شده بودیم برخلاف اخباری که از قبل دریافت کرده بودیم اثری از جنگ و بمب و موشک ندیدیدم!

سفر ما بعد از سه هفته داشت تموم میشد و ما به تهران نزدیک و نزدیکتر میشدیم و بالاخره حدودای سه و نیم صبح بود که رسیدیم تهران و همسفرها یکی یکی جدا شدن و از همدیگه با قلبی سرشار از احساس خداحافظی کردیم، من اما مسیری طولانی تا خونه داشتم و هنوز خیلی مونده بود تا برسم.
مهر همسفرها به من زیاد بود و نذاشتن احساس تنهایی کنم و بنابراین شب رو مهمان هم اتاقی عزیزم شدم، برای همون روز عصرش بلیط قطار تهران-شیراز گرفته بودم که از شیراز هم باید زمینی خودم رو تا خونه میرسوندم که همون هم یه مسیر چهارساعته بود.
قطار قرار بود ساعت 17 عصر حرکت کنه که با یک پیام اعلام کردند تاخیر داره و ساعت 19 حرکت میکنه، منم با فراغت بال تا عصر صبر کردم و با دوستم به ایستگاه راه آهن رفتم و منتظر قطار موندم، تو همین حین همسرم تماس گرفت که یک اتوبوس ساعت 20 امشب مستقیم از تهران میاد تا شهرمون و اگه برات سخت نیست میتونی با اتوبوس برگردی...
بین دوراهی سختی مونده بودم و بالاخره دل رو زدم به دریا و اتوبوس رو انتخاب کردم، هرچند خیلی سخت تر بود اما همینکه مستقیم تا شهرم میرفت برام موقعیتش بهتر بود، از ایستگاه راه آهن تا ترمینال راهی نبود و دوستم که تا اون موقع مونده بود من رو به ترمینال رسوند و اتوبوس رو پیدا کردم و سوار شدم.
اتوبوس برای کارکنان شرکت نفت و گاز بود که میرفتن عسلویه و من به اینجاش اصلا فکر نکرده بودم، سه تا اتوبوس با تقریبا 60-70 کارمند آقا و من تنها خانم جمع...!!! یه چالش دیگه به چالش هام اضافه شد، بیش از 20 ساعت راه داشتیم و من در این جمع واقعا معذب بودم، هر چند آقایون محترمی بودند و هوام رو هم داشتن ولی خب بهرحال برای من سختی خودش رو داشت. بعد از 21 ساعت بالاخره منم رسیدم خونه و سفر من با تمام خاطرات خوب و بدش تموم شد...
سفری که قرار بود 14 روز باشه به 24 روز تبدیل شد و برای من یک سفر منحصر بفرد شد، هر چند روزهای آخر شرایط روحی خوبی نداشتیم اما انقدر گروه خوب و پایه ای داشتیم که پشتمون به هم گرم بود و این سفر رو برامون یک سفر به یاد ماندنی کرد.
پاندای بزرگ پرسید:" کدومش مهمتره... سفر یا مقصد؟" اژدها کوچولو گفت: "همراه بودن!"
بله و به نظر منم همسفر از خود سفر مهمتره
نکاتی راجع به ماداگاسکار:
· آب و هوا رو از قبل چک کنید، چند روزی که تو پایتخت بودیم هوا خیلی سرد بود
· برای خرید حتما چونه بزنید، گاهی از نصف قیمت هم میتونید کمتر خرید کنید
· دارو و وسایل شخصی بهداشتی مثل مسواک و خمیردندان و شامپو و... حتما همراه داشته باشید
· آب لوله کشی در ماداگاسکار اکثرا بهداشتی نیست و مواظب باشید نخورید
· پرواز داخلی برای جابجایی هم هست اما به دلیل اینکه بیشتر مواقع کنسل میشه ما ریسک نکردیم و زمینی جابجا شدیم
· هتل ها اکثرا آسانسور ندارند
هزینه ها:
· قیمت غذا معمولا بین 15000 تا 50000 آریاری(4 دلار به بالا در هر وعده) ممکنه متغیر باشه
· قیمت هتل معمولا شبی 10-15 یورو به بالا هست
. هزینه ون و یا ماشین های سافاری هم ندارم چون به صورت گروهی بودیم و لیدر همه رو انجام داده بود
. هزینه تور و غذا بدون پرواز حدود 2000 یورو شد
. هزینه چندشب هتل اضافی و هتل ترکیه هم حدود 200 دلار
. هزینه غذا تو دو سه روز ترکیه هم برای من 100 دلار شد