سفر بانوی جهانگرد به باکو

4.2
از 54 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفر بانوی جهانگرد به باکو + تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
25 فروردین 1400 09:00
121
34K

حدود ساعت 11 صبح وارد یک رستوران و کافی شاپ شدم و گفتم میخوام گوشیم را شارژ کنم و منتظر شدم تا کمی شارژ بشه. دیدم خیلی از توریست ها اون موقع روز سفارش صبحانه می دهند. برای تشکر پسته معجزه آسا را در آوردم و تعارف کردم. دیدم گارسون اصلا بلد نبود چطور باید بخوره و پسته های تازه را همین طوری با دو پوست گذاشت دهنش. که بهش یاد دادم و یکدفعه بقیه کارگر های رستوران هم ریختن سر من و پسته به اندازه کافی برای همشون بود. کلی می خندیدند و با ذوق پوسته اول و بعد پوسته بعدی رو می کندن. انگار خودشون اولین نفری هستن که دارند این میوه را می خورند. بعد یکی از گارسون های جوان و زیبا که نصف سن من را داشت خیلی جدی گفت باید پول شارژ کردن را بدی و من یک لحظه باور کردم و گفتم شاید جز قوانین اون هاست. بعد فهمیدم نه آدم مریضی هست و داره چرت و پرت میگه. سریع گوشیو در آوردم و زدم به چاک.

 

qSP8qqdDNmxI3reBed3qlWltsrGSIFJZXTjgq3Y1.jpeg
ساحل خزر

برنامه بعدی گشت در ساحل بود. ساحلی بسیار زیبا که در حالت قیاس با ساحل خزر خودمون بیشتر شبیه یک دریاچه مصنوعی بسیار بزرگ و شیک بود. دور تا دور ساحل برای امنیت رهگذران حصار کشی شده بود. کل منطقه  را پارک ساحلی می گفتند پارکی که انگار سر و ته نداشت. شروع کردم به قدم زدن در کنار دریا و پارک ساحلی. خیلی برام جالب بود. محو زیبایی رنگ آبی آسمان و دریا بودم و از هوای فوق العاده تمیز لذت می بردم. و کلا فراموش کرده بودم در برق آفتاب هستم و زمان مناسبی برای قدم زدن در ساحل نبود. وقتی حسابی خسته شدم علی رغم اینکه خورشید خانم هم به کار خودش ادامه می داد، تصمیم گرفتم برم یک نوشیدنی خنک بخورم. قیمت یک آب معدنی یک مانات بود. از ساحل فاصله گرفتم و قدم زدن را در سایه درختان پارک ادامه دادم. در پارک کاکتوس های زیادی کاشته بودند و گل کاکتوس که چه عرض کنم درخت بوده اند. سایز میوه های کاکتوس به اندازه یک گلابی بود

در ایران و یا در اصفهان معروف به زبان خارسو هست. خیلی سریع شروع کردم به فیلم گرفتن از درخت کاکتوس و فرستادم برای خانواده. چون مادرم عاشق گل و گیاه هست. در بک گراند این درخت های کاکتوس دریا بود که این تضاد عکس را قشنگ تر می کرد.

 

YoyiCAihqYGe7VmV6zotEBmc11VMex6Nanh4Yzfz.jpeg
کاکتوس کنار دریا

 از شدت گرما هوس بستنی خوردن کردم و از دور یک دکه بستنی فروشی دیدم. خودمو رسوندم به دکه. یک زوج که از قیافه هاشون به نظر اروپایی می اومدن زودتر از من سفارش داده بودن. یک بستنی قیفی کوچیک با هم عشقولانه می خوردند. منم سفارش دادم، خوردن بستنی در کنار دریای آبی فیروزه ای همراه با نوازش نسیمی خوش روح نواز بود. در ادامه قدم زدن در پارک، با یک خانواده خونگرم و خوش اخلاق باکویی آشنا و دوست شدم و در مورد تفاوت های فرهنگی دو کشور حرف زدیم وکلی باهم عکس گرفتیم. این هم یکی از مزایای تنهایی سفر کردن که دوستان زیادی پیدا می کنی.

 

6tLBMmQBCSex2aDl1zYG1hDZ0hhdcyUqBTo9ayU0.jpeg
هتل آتش
11hVnBZLF3xcqpOPUjKenA01dZ8vzW5VLFYxUsRm.jpeg
ماکت هتل آتش توی موزه حیدر علی اف

توی پارک از دور هتل های آتش پیدا بود. تصمیم گرفتم گشت در پارک ساحلی را تموم کنم و برم هتل های آتش را ببینم چون پارک سر و ته نداشت. از دو خانم جوان تینیجر سوال کردم چطور می تونم برم هتل (flamefir). آرزو که بعدا خودشو معرفی کرد و به زبان انگلیسی مسلط تر بود جلو اومد و یک پیشنهاد بهتر داد. دیدن قیز قلعه یا همون قلعه دختر چون نزدیک تر به پارک بود. منم قبول کردم هر دو خوشحال و خندان گفتند ما همراهیت می کنیم. توی دلم گفتم چی از این بهتره  و 20 دقیقه سه نفری پیاده روی کردیم. توی مسیر با هم حرف زدیمو خندیم. بیشتر آرزو حرف می زد و سوال می کرد که چطور اومدم و چقدر خوبه تنها اومدی. در مورد مدارس ایران و...  منم بهش گفتم برا ی من جالبه که اسمت ایرانی  وترکی نیست و معنی اسمشو خوشبختانه می دونست. در طول مسیر هر دوشون اینقدر خونگرم و خوش صحبت بودند که کلی باهم گپ زدیم و دوست شدیم و توی صبحت هاشون متوجه شدم دبیرستانی هستند. دوستی ما هنوز در اینستاگرام ادامه داره. روبروی برج از هم جدا شدیم.

 

weBDfxsmdbebztX70fytsbHdTMy3noLvf5tOKJfq.jpeg
قیز قلعه یا قلعه دختر
4U6YD7cbTiSHZYx9b5ObeAaYcno3wgRYvbCLnL3D.jpeg
داخل قلعه

ورودی قیز قلعه جمعیت زیادی ایستاده بودند. وقتی قاطی جمعیت شدم دیدم اکثرا دارن فارسی حرف می زنند. بیشتر تور های اطراف قلعه مال ایرانی ها بود و منتظر بودن تا نوبتشون بشه. با یک خانواده سلام علیک و خوش بش کردم. از یزد اومده بودند. چند تا عکس با هم گرفتیم، بلیط برج قیز قلعه را به قیمت 15 مانات خریدم و  با یک خانواده روسی رفتم بالا. راهنماهای برج متاسفانه روسی حرف می زدند. برام تجربه شد وقتی تنها هستم با یک گروه همراه بشم که راهنما انگلیسی توضیح بده چون برای یک نفر راهنمای انگلیسی زبان را نمی فرستند.

البته توی باکو پر از توریست روسیه ای هست. داخل برج که شدم سبک معماری مثل معماری های ایرانی بود. طبقه اول راهنما ها بودند با یک خانواده روسی همراه شدم. محیط تاریکی داشت. پله ها رو رفتم بالا. رسیدم طبقه اول. اینجا هم همون میزهای الکترونیکی بود. در هر طبقه میزها مخصوص به یک موضوع تاریخی در مورد باکو و راهنما علاوه بر توضیح شفایی تصویری هم میز را تاچ می کرد و بقیه قصه. علاوه بر اون تکنولوژی داخل برج پارتیشن های ستون مانندی گذاشته بودند که در هر وجه از ستون یک فیلم از تاریخ باکو را با یک صفحه مانیتور نشون می داد.

 

 

48.jpg

داخل برج قیز قلعه

یکدفعه دلم گرفت از اینکه چقدر هویت و آثار تاریخی ایران مهجور مونده و صنعت گردشگری و توریسیم داره قربانی چه نوع تفکری میشه؟

اینجا قضیه همون آفتاب لگن هفت دست شام و ناهار هیچی بود. یکی یک پله ها را بالا رفتم یک کمی احساس برج عالی قاپو بهم دست داد ولی اصلا یک دهم جذابیت عالی قاپو را هم نداشت. چهار طبقه برجو رفتم بالا آخرین طبقه پشت بوم را از همه بیشتر دوست داشتم خیلی با صفا  وجذاب بود، یک دایره بزرگ با شیشه های تقریبا به ارتفاع دو متر بر روی محیط دایره پشت بام نصب شده بود. برای عکاسی پانوروما 360 درجه عالی بود چون کل شهر باکو را میشد عکاسی کرد. همه عکس های از پشت شیشه شات زده می شد و هیچ راهی برای اینکه تصویر شیشه توی عکس نباشه نبود. خب البته برای امنیت مسافران این شیشه ها ضروری بود. بعد از عکاسی تماشای دریای خزر از بالای برج بی نظیر بود. تمام خستگی بالا آمدن از پله های چهار طبقه را فراموش کردم.

 

0LOW6pMoLIOTVqUKW2oGGcDHqWKNc8q9WPXzWpTU.jpeg
بالای برج پشت بام

 دوتا مسئله باعث شد برگردم هاستل. یکی گرسنگی  و یکی نماز. قبل از هر کاری دمپختک را گذاشتم. چیزی نگذشته بود که بوی برنج بومی فضای هاستل را عطراگین کرد. در سفرها ترجیح می دم تا اونجایی که میشه غذای رستوران نخورم چون معده اینجانب یکی از وظایفش علاوه بر هضم غذا تشخیص کیفیت غذاست. مثلا وقتی می ریم رستوران یکی از ملاک های خانواده من برای خوب و یا سالم بودن غذا صرف شده اینه که صبر کنند اگر غذا با معده بنده سازگار بود و مریض نشدم، رستوران از طرف ما استاندارد و سالم است. خلاصه با خورشت کرفس ایرانی مارک هانی و دمپختک اعظم ناهار یا عصرانه خوردم. جای شما دوستان خالی خیلی چسبید، بعد از کمی استراحت رفتم اطراف هاستل گشتی بزنم. در مسیر یک نان تازه خریدم و کره. خودمو کشتم که حالی فروشنده کنم کره میخوام متوجه نشد. برگشتم به هاستل یکی از کارکنان هاستل لطف کرد و با من اومد و توی کوچه های عقبی یک فروشگاه زنجیری بهم نشون داد گفت اینجا هرچی میخوای بخر. کره بدست اومدم هاستل.

شب که شد کلید اتاق را گرفتم. با خیال راحت خوابیدم وقبل از آن بر ترسم غلبه کردم و با انا انزلناه رفتم یک دوش گرفتم و درب دستشویی کلا از تو قفل کردم و خدا را شکر که هاستل مسافر نداشت و گرنه مسافر ها باید پشت در دستشویی می موندند تا من از حمام بیام بیرون.

به نظر من خانمهای حساس مثل خودم در هاستل بهتره اتاق تک نفری یا پرایوت رزرو کنند برای حمام و دستشویی های مشترک اذیت می شوند.

تجربه بعدی این بود که در انتخاب هاستل به تعداد دستشویی و حمام توجه کنم کم نباشه و قفلش محکم باشه.

بعد از حمام داخل اتاق عکسها و فیلم های گوشی را برای خانواده ارسال کردم و ازشون خواستم که همه را سیو کنند مموری گوشی را خالی کردم که برای فردا حافظه گوشیم خالی باشه. خدا را شکر که وای فای فری بود.

تجربه بعدی اینکه مموری اضافه تر بر دارم و کلا در سفر تنهایی بهتره دو تا گوشی داشته باشی که اگر یکی به هر علتی سرقت و.. مفقود شد یکی دیگه باشه.

 

سه شنبه 1398/06/26

امروز بعد از نماز صبح نخوابیدم. پس از صرف صبحانه یک تاکسی به قیمت 8 مانات گرفتم به مقصد موزه حیدر علی اف. در حالیکه من میخواستم خیلی با حساب و کتاب کار کنم و در هزینه ها صرفه جویی کنم ولی یک دفعه جوگیر شدم و بجای اینکه با مترو و یا اتوبوس برم راحت ترین وسیله یعنی تاکسی را انتخاب کردم.

 

pKLA0at0cddpEqQ8wTnDGUQ5k7xe8ZrW3zbjWsCJ.jpeg

موزه حیدر علی اف

 موزه حیدر علی اف یکی از جاذبه های مدرن گردشگری باکو به حساب میاد. از تاکسی که پیاده شدم یک ساختمان آبی رنگ با فرمی عجیب و غریبه روبرو شدم و البته بسیار زیبا و دورتادور ساختمان آبی چمن کاری بود. ساختمان موزه طرح امضا حیدر علی اف هست. فکرش بکنید اگر در آینده مثلا بخواهند یک موزه با امضاِ ترامپ بسازند چی میشه طراح و معمار بدبخت میشند. خلاصه از زاویه های مختلف نمای بیرونی موزه را عکس گرفتم و بدنبال درب ورودی بودم که پیدا نکردم. چون بسته بود و متوجه شدم تقریبا یک ساعت زود رسیدم، با اینکه مثلا این نکات ساعت و روزهای بازدید از موزه را در آورده بودم. اما این موضوع باعث خوش شانسی یک راننده  ناقلا شد تا چشمش به من افتاد پیش خودش گفت طعمه امروزو گیر آوردم و یک کمی هم می تونست انگلیسی حرف بزنه. اومد جلو و چند تا عکس از آتشگاه نشون داد گفت تو این فاصله که درب موزه باز بشه می تونی این مکان ها را ببینی. منم به شرط نزدیک بودن مسیر قبول کردم وقتی سوار شدم فهیدم خیلی زرنگه و دروغ گفت و مسیر اصلا نزدیک نبود. رفت توی بزرگراه. من شاکی شدم ولی اعتراض فایده نداشت و این یک نمونه ازجوگیر شدن من در سفر بود. در صورتیکه می شد همون موقع فاصله این دو مکان سرچ کنم وبعد ماشین بگیرم. البته الان ناراحت نیستم چون آتشگاه مکان قشنگی برای عکاسی بود.

 

TXY71QWIaCiVtRMZx5vXfc7mmDjaXeDhqID0oGcI.jpeg
 آتشگاه

مثل جت من را رسوند به آتشگاه .قبل از هر کاری یک بلیط به قیمت 4 مانات گرفتم، ورودی ساختمان و معماری آتشگاه شبیه کاروانسرهای ایرانی بود. دور تا دور محوطه حیاط اتاق های کوچک و چسبیده بهم و در هر اتاق کاربردی که در قدیم داشته را الان بصورت ماکت های نمایشی از آدم های آن دوره کار گذاشته بودند برای مسافران که قصد بازدید داشتند و چند تا از اتاق ها را اختصاص داده بودند به فروش صنایع دستی مگنت و ماتروشکا و.... من سوغاتی خاصی مربوط به خود باکو ندیدم.

 

 

gntTY6ILe5tjlOyFA9OSXBwf4PzJ5art2mbn6vkj.jpeg
آتشگاه

با یک گروه اروپایی وارد محوطه حیاط شدیم. آتش نسبتا بزرگی روی سکوی بزرگ وسط حیاط خیلی جلب توجه می کرد. علی رغم آنکه آفتاب بیشتر خودنمایی می کرد و عظمت آتش بر افروخته پیدا نبود، اما اولین سوژه عکاسی من شد .سکوی مرکزی مخصوص آتش بزرگ طاق آلاچیق مانند داشت. چهار طرف آتش باز بود. اطراف آن شعله های کوچیک بر روی سکو های کوچک تر قرار داشت.

سریع دوربین آماده کردم و تند تند عکس گرفتم چون جناب راننده به من گفت اینجا ماشین گیرت نمیاد و منتظر هستم تا کارت تمام بشه. این بازدید یک تجربه ای دیگری شد که برای دیدن مکان های گردشگری خارج از شهر از تورگردی شهر استفاده کنم از نظر امنیت و هزینه به صرفه تر هست، اتاق های آتشگاه را هم یکی یکی دیدم و عکس گرفتم. در هر اتاق موضوعی برای نمایش وجود داشت. بخشی از سنت کشورشون و یا آداب و رسوم و یا مشاغلی که در قدیم در کاروانسراها بوده به نظر من میشد مانکن آدم ها طبیعی تر از این هم باشه. یکی از اتاق ها شبیه غسالخانه بود یک جسد دراز کشیده بود و یک نفر پایین پای مرده ذکر می گفت که یک موسیقی هم پخش می شد یک لحظه ترسیدم. در اتاق بعدی آهنگ مخصوص حرکت کاروان شتر و با ترفند سایه و نور تصویر الهه شیوا بر روی دیوار می افتاد من این را بیشتر دوست داشتم. گرچه هیچ چیز خاصی توی اتاق نبود.

 

hBphOhdMUk1DPo81arAauiPKIIPAlNj5SpVDp6lc.jpeg
الهه شیوا
VkW4Hq5e6Ho07tsb67Ox7J0y3yXUcrGhvqCi2mRj.jpeg
اتاق های داخل اتشگاه

راننده سعی می کرد که یک مکان دیگری هم برای بازدید من را ببره که قبول نکردم. پیشنهاد می کنم شما هم نرید. قضیه همون آواز دهل از دور شنیدن خوش است بود. یک زمینی که 3000000000 سال تا الان داره می سوزه خب اولش به نظر جذاب میاد اما حقیقت اینه که الان آتشی در کار نیست و فقط دود از زمین بیرون میاد. خب کدوم آدم عاقلی برای دیدن دود هزینه می کنه. بنابراین به اتفاق راننده بد جنس چون کرایه را زیادتر گرفت و به دروغ ادا کرد همین مبلغ را گفته، دوباره برگشتیم. به همون موزه حیدر علی اف. درب موزه باز شده بود.

بلیط موزه شامل دو قسمت می شد. یکی مربوط به ماشین های کلاسیک و یکی هم طبقات موزه. خدا را شکر اینجا عقلم به کار افتاد و جوگیر نشدم و بلیط قسمت ماشین ها ی کلاسیک را نگرفتم. 15 مانات بلیط را خریدم.

40.jpg
ماشین های کلاسیک موزه

 ورودی موزه بخاطر اینکه طرح امضا بود حالت پیچ در پیچ می شد. قشنگ بود اما طبقه ها را یکی یکی به امید اینکه بالاخره یک موضوع با ارزشی پیدا کنم گشتم. چیزی یافت نشد. با خودم گفتم موزه از این مسخره تر و بی محتواتر ندیده بودم. یک طبقه فقط شخصیت های کارتونی بود و صد حیف و افسوس برای کشور خودمون که با این همه اصالت باید بدون توریست باشه.فقط امتیازش این بود که هم وطنان خودمونو دیدم و به جمع دوستانم اضافه شد.

47.jpg

37.jpg
داخل موزه
ECLlAgQdq6KuyMHb7wjt1Jkiggnz1QI09PREP1m7.jpeg
داخل موزه

 mnYlKtaigGaaUFlAi7ogGoQ7fL2kZ6lzKQyBSvvb.jpeg

بعد از موزه رفتم سراغ هتل آتش. نمای بیرونی ساختمان هتل آتش تصویر سه شعله آتش بود. ساختمان آبی رنگ با شیشه های رفلکس. به جرات می تونم بگم یکی از شاهکار های معماری مدرن باکو هست و نکته جالب هتل اینکه هر توریستی اجازه ورود به داخل ساختمان را داره  و من هم تا طبقه 5 رفتم یکی از طبقات سینما و کافی شاپ بود. پنجره های هر طبقه جون می داد برای عکاسی از کل باکو به همه شهر مسلط بودم.

روبروی هتل قبر شهید لر هست. مکان خاکسپاری قبر شهید لر خیلی قشنگ بود. همه قبرها ردیف و پشت سرهم با مرمر های سیاه رنگ. از تمیزی چشم را می زد. انتهای قبرهای منظم و مرتب. یک مسجد بالای تپه مشرف به ساحل قرار داشت خیلی بامزه بود. نمازگزاران از در مسجد که میان بیرون یک نسیم خنک و روح نواز دریای خزر می خوره بصورتشون.

 

hYX0ExWcAR0O2xxAk0ZJoEBvgqY7sQTlJ9GW0OEh.jpeg

قبر شهید لر

DH85Q0zkqauSbtrwJqeNPFzXyKJCnrBiFMhkdr1b.jpeg
 مسجد شهدا

یک چرخی اطراف مسجد و توی پارک زیبا زدم و می خواستم ادامه ساحل را برم ولی دیدم دیگه توان راه رفتن ندارم. تاکسی گرفتم به مقصد هاستل. کرایه تاکسی نرخ مشخصی نداره یک مسیر مشخص یکدفعه 2 مانات یک بار 5 مانات دادم.

 

sbaFOnG3Qcmv1Fe3ouTD4WJkNoz5TArZmydRoAxT.jpeg

 

بعدظهر استراحت کردم و می خواستم نمازم را در مسجد بخونم که آقایی اومد جلو خودش را معرفی کرد. مدیر هاستل بود و از من خواست که بشینم روی صندلی تو حیاط و نیم ساعتی را با هم حرف زدیم در مورد باکو و مسافرها و گفت که تصمیم گرفته بوده که مسافر ایرانی پذیرش نکنه. حدود یک ماه قبل یک سری مسافر ایرانی داشته که خیلی متاسفانه اذیتش کرده بودن به خاطر سروصدای زیاد که باعث آزار همسایه های هاستل بوده و به من گفت شما خیلی با شخصیت هستی و با اونها فرق داری.

شب که شد دل رو زدم به دریا و ترسو گذاشتم کنار و رفتم رستورانی که دوستمون معرفی کرده بود. موسیقی زنده در فضای باز رستوران اجرا می شد و بیشترین دلیل رفتنم همون موسیقی زنده بود و دلیل دیگه اینکه یک غذای بومی را تست کنم. وارد رستوران که شدم صدای آواز یک خانم می اومد. حیاط بزرگی داشت و میز و صندلی چیده بودند و هر جا را نگاه می کردم همه میز ها پر بودند و بخاطر روسری که داشتم یک جور خاصی به من نگاه می کردند. یک قسمت های خیلی تاریک بود و میزهای پر نور هم شلوغ. حضور من برای همه عجیب بود. کارکنان اومدن جلو و راهنمایی کردند و یک خانم خیلی شیک و پیک اومد چند کلمه انگلیسی به من خوش آمد گفت و از دیدن من خیلی ذوق کرده بود. شاید دیدن یک خانم با حجاب و اینکه تنهایی و شبانه اومده به این رستوران براشون عجیب به نظر می رسید.هرکدوم میخاستن سر از کار من در بیارن.

ولی بعد که متوجه شدند من هم مثل بقیه فقط برای صرف شام با اجرای موسیقی زنده اومدم و در کمال تعجب دیدم همون خانم شیک که دربدو ورود اومد به استقبال از من داشت روی سن آواز می خوند و یک آقای جوان می نواخت. برای شام کباب لوله را سفارش دادم. خیلی خوشمزه بود شبیه همون کباب کوفته خودمون. فقط حالت لوله ای درش آورده بودند. قیمت غذا 8 مانات شد.

کارکنانش خیلی خوش رفتار بودند و برای من با گوشی خودم یک اسنپ به مقصد هاستلم گرفتند. چون من خودم یک بار میخاستم با این برنامه ماشین بگیرم اشتباهی شده بود و یکی از نگرانی هام کم شد. چون لوکیشن هاستلو فرستادن برای راننده تاکسی کار خیلی راحت شد. وای فای رستوران هم برای مشتری ها فری بود. بسلامت و خیلی سریع به هاستل رسیدم و خبر سلامتی ام  رو دادم به خواهرم که نگران نباشند.

 

چهار شنبه 1398/06/27

صبح  یک روز دیگه برای موندن در هاستل رزرو کردم و این ماندگاری باعث شد که یک دوست ژاپنی پیدا کنم. بله بالاخره سر و کله یک مسافر خانم پیدا شد و من هم اتاقی پیدا کردم. اریکو دختر خیلی خوش اخلاق و خنده رو بود. سریع با هم دوست شدیم شخصیت جالب وبسیار منضبطی داشت. چمدونشو که باز کرد همه چیز مرتب و منظم و برای این 24 ساعت که با هم بودیم هیچ چیز خاصی از توی چمدونش در نیاورد و فردا صبح خیلی سریع آماده رفتن شد. حالا برعکسش ما ایرانی ها سنگ پامون میخایم با خودمون ببریم و هنوز بلد نیستیم سبک بار سفر کنیم.

45.jpg
نمای از اتاق هاستل وچمدان هم اتاقی ژاپنی

اولین بازدید امروزم دیدن قبرستان بود که خودش یک مکان بی نظیر برای دیدن و جزو یکی از برترین گورستان های دنیاست.

0vyxvrEeFi525cE57cYai9rH45KIzawacH0rGPNw.jpeg

 

rZ3xnJBgxQun0kY3q11sCdPnbX7D1oybElZFTENl.jpeg
قبرستان
S3pZEoewnV6DRCuheAjvE7dlpCGi16wXDad3Vc4E.jpeg
 قبر حیدر علی اف

ورودی گورستان یک درب بزرگ و قشنگ که انگار وارد یک پارک قشنگ شدی تمام مسیرهای منتهی به قبر ها آسفالت شده و از اونجایی که ما ایرانی ها مرده پرستیم هر چی هم وطن بود در قبرستان جمع شده بودند و نکته جالب قبرستان این بود اکثر مرده ها مجسمه داشتند و هر کدوم یک فیگوری و قیافه ای. برای همین مثل این بود که داری از یک موزه در فضای باز دیدن می کنی و شاید هم چون همه مرده ها داشتند به آدم لبخند می زدند ناگهان هوس مردن کردم دیدم مرده های گورستان اینقدر حالشون خوبه.

 قبر حیدر علی اف که وسط یک محوطه بزرگ با تپه های چمنی که دور تا دور زنجیر زده بودن و یک دست بزرگ گل طبیعی که گفتن هر روز این دسته گل عوض میشه.و چند تا قبر معروف دیگه را هم دیدم و عکس گرفتم و با دوتا رکاب زن دوچرخه سوار آشنا شدم که از اردبیل با دوچرخه اومده بودند.

 

35.jpg
دست گل های قبر حیدر علی اف

برگشتن سوار اتوبوس شدم به قصد دیدن ونیز باکو . آدرس را می پرسیدم که یک دختر خانم زیبای باکویی اومد جلو و راهنمایی کرد و بعد هم با من تقریبا همه راه را همراهی کرد و من اصرار و خواهش که با این کفش های پاشنه بلند داری اذیت میشی و برگرد، من خودم بقیه راهو می رم ولی می گفت شما را خیلی دوست داشتم و 20 دقیقه با هم بودیم. بین راه بهش کشک تعارف کردم تا بحال نخورده بود و می گفت چون تو گفتی معلمی فکر کردم این گچ تابلو هست و وقتی من خودم خوردم و موادش گفتم، خورد و چقدر دوست داشت و نکته جالب اینه که اسمش شبنم بود.

 بالاخره از شبنم جدا شدم و رسیدم به ونیز کوچولوی باکو. خیلی تر و تمیز و شیک و قایق های شبیه خود ونیز مسافر سوار می کردند. البته که اصلا قابل قیاس با ونیز ایتالیا نبود اما برای کسانیکه ونیز اصلی را ندیده باشند شاید قشنگ باشه برای من بیشتر شبیه یک استخر خیلی شیک بود.

 

tROZXhFPEDWh8BQJhWddLW25Rt04Q9DWiZOtb34l.jpeg
ونیز باکو

 OHC5MOBxCEwgCVxX7nciYnPngpe3wbnsE5UyhDmv.jpeg

 باز کنار ساحل قدم زدم و از موزه فرش هم که ساختمان خیلی قشنگی داشت شبیه یک قالی لوله شده هست، عکس گرفتم ولی حوصله دیدن فرش رو نداشتم.

 

8gwI4hydZZ0UJ69athDqFtxS7O9yVdhRIDgtMfN3.jpeg
موزه فرش

بعد از ظهر برگشتم به هاستل و در تایم استراحت دیدم ای داد بیداد برعکس همه خانم های دنیا تنها جای که من نرفتم پاساژ گردی بود و بدون سوغات که نمیشه برگشت به ایران و نزدیک غروب خودمو سریع رسوندم به همون قلعه و مغازه های کوچیک که سوغاتی های کوچیک داشتند و برای خانواده مگنت های باکو و یک کم خرت و پرت یادگاری خریدم.

شب با اریکو در مورد کشور هامون صحبت کردیم اون هم میخواست بره ایران که من بهش تعارف کردم آدرسم دادم و گفتم توی ایران می بینمت.

 

T24ofgyiNADGjt0wdJZuypkzbWc9rzxRj31iVIbd.jpeg

ساختمان تجاری نزدیک بلوار ساحلی

برای شام رفتم قنادی نزدیک هاستل که علاوه بر شیرینی میشه یک غذا ارزون خرید و یک قسمت مغازه فقط نان باگت تازه بود و بعضی از اونها داخلش مثلا یک نوع کرم و یا خرما که برای صبحانه و بعضی برای یک شام سبک مواد گوشتی داشت. قیمت هاش خیلی مناسب بود و البته من این موضوع قبلا خونده بودم  و یکی از اون ها را خریدم برای شام. نکته جالب این بود که اسم آقای فروشنده رویا بود. اسمی که ما برای خانم ها می گذاریم برای برگشتن با خواهرم در ایران هماهنگ کردم. بلیط آستارا به اصفهان را برام خرید و تصویر فیش را فرستاد.

 

پنج شنبه 1398/06/28

صبح 8:30 تاکسی گرفت تا ترمینال و از اونجا بلیط برای آستارا حدود 5 ساعت طول کشید و در طول مسیر یکدفعه یک لنگه کفش تابستانی ام از کنار درزش باز شد. بطوریکه دیگه نمی شد پا کنی یادتون باشه یک سنجاق قفلی همیشه به همراه داشته باشین. با یک بدبختی گوشه های کفشو به کناره لژ وصل کردم. صندلی کناری یک آقایی به کفشم نگاه می کرد و به ترکی هی تلاش می کرد یه چیزی به من بگه. شاید یک خاطره مشترک داشته ولی بعد دید فایده نداره ول کرد. خلاصه من مجبور بودم کفش وصله شد با سنجاق را 5 ساعت تحمل کنم.

از اتوبوس که پیاده شدم اولین کاری که کردم از توی چمدون کفش اسپرتمو درآوردم و پوشیدم چون فرصت داشتم یک گشتی تو مغازه های آستارا زدم. یک بازارچه میوه هم داشتن که خیلی شبیه به بازارهای قدیمی تو ایران بود و فروشنده هاش دوست داشتن که ازشون عکس بگیرم به گمانم فکر می کردند این عکس ها در روزنامه و...چاپ میشه.

 

9GsmD31ILczAimJd36KRcsEXYzmVLYWl47UpZ2tm.jpeg
فروشنده های بازار

مراحل کنترل پاسپورت مثل زمان اومدن بود. سه مرتبه از روی همون پل رد شدیم فقط عکس ها عوض شده بود و یک خانمی هم اومد تذکر داد که اینجا مرز ایرانه و حجابتون رو رعایت کنید در صورتیکه من خودم حجاب داشتم.

از اینکه تا پایان سفر من را همراهی کردید سپاسگذارم.

آدرس اینستاگرام: vaez50

 

نویسنده: اعظم واعظ

 

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر