زندگی، جنگ و دیگر هیچ؛ سفر به ویتنام
نشستهام پای تختم، ماکت کرهی زمین را گذاشتهام مقابلم و بیهدف میچرخانمش. امروز 27 اسفند 97 است، روز مهمی است لااقل برای من! دو سال پیش در چنین روزی، اتفاق مهمی در زندگیم افتاد، تنهایی رهسپار سفری مهیج (سفر مهیج تک نفره به نپال و هند) شدم و از پسش به خوبی برآمدم.
دلم میگیرد. به اتفاقهای ریز و درشتی که در این دو سال، برایم افتاده فکر میکنم و در دل میگویم: "باید دوباره تکرارش کنم." این بار اما شرایط خیلی فرق میکند. دو ماهی است که کارم را رها کردهام و آغاز رهاییام را با اولین سفرم با دوچرخه (رکابزنی با ریتم خیامخوانی: سفر با دوچرخه از بوشهر تا بندرعباس) جشن گرفتم.
حالا همه بیش از خودم نگران آیندهی مالی من هستند. سفر خارجی شاید محالترین گزینه برای منی باشد که دیگر کار مناسبی ندارم و تنها با حق التدریس بخور و نمیر دانشگاه روزگار میگذرانم. دلار امسال حسابی گران شد و خیلیها دیگر به سفر خارجی فکر نمیکنند. بعضیها هم که دلار دارند، اصلاً پیش از گرانی دلار هم به سفر خارجی فکر نمیکردند! آنها دلار را همچون طلا پسانداز میکنند برای روز مبادا!
اما من و دوستانم که عاشق سفریم، روز مبادا را نمیشناسیم. روز مبادا برای ما همین روزهایی است که میخواهیم کاری برای دل خودمان بکنیم که بعدها مدیون خودمان نشویم تا مبادا فردا روزی حسرتی بماند در دلمان و بگوییم: «ای کاش ...»
باید کاری کنم. سفری بروم. حالم این روزها زیاد جالب نیست. سال سختی را پشت سر گذاشتهام. گویی سالهاست که جنگیدهام و حالا در این ماکت کرهی زمین دنبال گوشهی دنجی میگردم برای آرامش، برای کمی تفکر و رهایی. خیلی چیزها روی قلبم و ذهنم سنگینی میکند، دنبال فرارم اول از خودم بعد از دنیای اطرافم بعد اما مطمئنم که در آخر به خودم باز خواهم گشت، اینبار اما به خود خالی از خودم. شکی ندارم که سفر از درون من آغاز میشود. به قول زندهیاد حسین منزوی: «سفر، گریختنی در مه است، سوی امید؟ و یا گریختن از خویش، ناامیدانه؟ از خود چگونه گریزم که بار خویشتنم، امانتی است هم از سرنوشت بر شانه.»
انگشتم را میگذارم روی «ویتنام» یاد کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» اثر اوریانا فالاچی میافتم که در مهر ماه وقتی وسط جنگهای جهانیِ درونم، تنهایی دوچرخه را برداشتم و رفتم بوستان جهاننما که با خودم خلوت کنم، با خود بردمش و همین که چند صفحهی اولش را خواندم گفتم: «الهام، ویتنام برای تو خیلی چیزها دارد، از دستش نده!» پس به ویتنام خواهم رفت. ویتنام برای منِ جنگنده حتما درسهای فراوان دارد.
خودم را به راه میسپارم، هر چه بادا باد!
در پرواز ایرآسیا نشستهام، از کوالالامپورِ مالزی رهسپار هانویِ ویتنام هستم. بلیط پرواز قبلی که از تهران به کوالالامپور با ماهان بود را درست فردای روزی که نمرهی آیلتسم آمد، خریدم و در سررسید کوچکم در روز سوم مرداد 1398 نوشتم: «خرید بلیط رفت و برگشت مالزی، 4777000 تومان؛ رفت 30 مهر، برگشت 28 آبان». نمیدانم خرید بلیط نتیجهی حال خوب نمرهی آیلتسم بود، یا حاصل گپ و گفت روز قبلش با دوستانم در کافه وارطان و یا آن جلسهی تک نفرهی 27 اسفند 1397 پای تختم! اما حاصلش شد، استارت زدن جدی سفر با خرید بلیط رفت و برگشت تهران-کوالالامپور از سایت trip.ir.
امروز یکم آبان ماه 1398 است. دیشب با پرواز ماهان به سمت کوالالامپور حرکت کردیم و صبح که رسیدیم به فرودگاه فوراً سراغ فرودگاه KL2 را گرفتیم و با اتوبوسهای داخل فرودگاه خیلی راحت توانستیم خودمان را به پرواز ویتنام برسانیم که تنها دو ساعت و نیم از زمان رسیدن ما به مالزی فاصله داشت.
فاطیما، همسفرم در صندلی کناری نشسته است. داستان آشنایی یک ماههی ما با هم و بعد از آن همراه شدنش با من در سفری که برایش حدود 5 ماه فکر و برنامهریزی کرده بودم و میخواستم که تنهایی نقشهاش را اجرا کنم، خودش از داستانهایی است که بعدها در پاسخ به این سوال که: «چطور شد؟» خواهم گفت: «نمیدانم، یهو شد، به دلم افتاد که بودنش در این سفر لازم است.» من، الهام، همواره به الهامات درونیم اعتماد میکنم، آنها هیچگاه به من دروغ نگفتهاند.
کوله بر دوشیم، بدون بار، سوار بر یکی از ارزانترین پروازهای شرق آسیا، این را بدون اینکه از پیش بدانید از صندلیهای کیپِ هم و راهروی تنگ هواپیما میشود فهمید. از غذا هم که خبری نیست. با خودمان خوراکیهایی آوردهایم و هر وقت که دلمان بخواهد میخوریم. باید برای سفر یک ماههای که در پیش گرفتهام تا حد ممکن صرفهجویی کنم. برای سفر ویتنام 105 دلار پول ویزا شد و 57 دلار هزینهی همین پرواز ایرآسیا. کلی تحقیق کردهام تا سفرم به اقتصادیترین روش ممکن اجرا شود، همهی خرجهایم را هم در دفترچهی کوچکم مینویسم. برای من که به نوعی بیکارم، آمدن به سفر یک ماهه برای دیدن 4 کشور خارجی، ویتنام، کامبوج، تایلند و مالزی، دیوانگی محض است. حالا اگر هوای جیبم را هم نداشته باشم، بعد از بازگشتن از سفر کلاً باید دور سفر دوباره را خط بکشم!
سلام بر هانوی
بعد از دو ساعت و نیم رسیدهایم به فرودگاه بینالمللی نوی بای (Noi Bai) هانوی، الان ساعت 15:15 است و مقابل آفیسر فرودگاه ایستادهام تا مهر ورودم را بزند. امروز سه تا مهر خورده شد در پاسپورتم، دو تا برای ورود و خروج در فرودگاه مالزی و یکی هم ورود به ویتنام. برای ما دارندگان پاسپورت ایرانی هر کدام از این مهرها خودش گذشتن از هفت خوان رستم است. این نکته را وقتی سفارت کوچک ویتنام به تمام مدارکم بیجهت گیر داد و بعد از یک ماه ویزا برایم صادر شد، فهمیدم. به دوستم همان موقع گفتم: «میترسم ویتنام هم مثل آمریکا بهم ویزا نده!» مریم گفت: «نه بابا، ویتنام کجا، آمریکا کجا؟!» اما برای من گاهی نشدنها همینقدر بیخود و بیدلیل بوده، شاید یکی از دلایل این سفرم همین باشد، بیخیالِ نشدنها شدن!
با فاطیما میرویم و سوار یکی از اتوبوسهای فرودگاه میشویم که پسرک باجهی بلیط فروشی با دیدن آدرس هاستلمان به ما نشان داد. حس و حالم خیلی خوب است، ویتنام یک جور خوبی دلنشین است. حتما روزهای خوبی را در آن سپری خواهم کرد. اتوبوس راه میافتد و از بزرگراهی میرود که بیشتر از ماشین از آن موتور رد میشود. عصر دلنشینی است و ما با چشمانی پر از تماشا از پنجرههای دو طرف اتوبوس اطراف را نگاه میکنیم. مسیر را از روی اپلیکیشن مپسمی (MAPS.ME) چک میکنم و شاگرد راننده هم که حواسش به موقعیت هاستل ما هست، همان نزدیکیها ما را پیاده میکند.
از خط عابر پیاده که عبور میکنیم، اولین چیزی که میبینیم دریاچهی زیبا و معروف شهر هانوی (Hoan Kiem Lake) است. هاستل نامش The Burrow است، در بافت قدیمی شهر هانوی نزدیک دریاچه، جایی حوالی میدان قدیمی (Old Quarter). مپسمی میگوید رسیدهایم به لوکیشن اما هر چه نگاه میکنیم تابلویی نمیبینیم. از چند نفر میپرسیم و به ما راهروی باریکی را نشان میدهند. کوچهی تنگ و تاریکی است، واردش که میشویم انگار حیاط خلوت یک خانه است، اما ته کوچه چراغی روشن است. گویی کافهی کوچکی است به بزرگی یک میز چهار نفره! پسر جوانی میآید جلوی در شیشهای و نام هاستل را به صورت سوالی میپرسد و ما میگوییم بله. پس از گرفتن پاسپورت و یادداشت کردن اطلاعاتمان و دادن یک لیوان آب به دستمان، راهنماییمان میکند تا از پلههای چوبی مارپیچ و تنگ گوشهی مغازه به طبقهی دوم برویم. تختهایمان را تحویل میدهد و میرود. خوب اولین هاستل ما خیلی دلگیر است اما بیشتر از این هم انتظار نداشتم، شبی 3 دلار میارزد!
هانویگردی: غذا، رقص و لبخند
وسایلمان را میگذاریم و لباس عوض میکنیم و فوری راه میافتیم به سمت دریاچه. شنیدهام شبهای کنار دریاچه حال و هوای خیلی خوبی دارد. شهر خیلی شلوغ است. به جز مردم محلی و ما توریستها، چیزی که بیش از همه جلب توجه میکند، موتورسوارها هستند. پیادهروها پر است از میز و صندلیهای کوتاه که مرا یاد میز و صندلیهای مهد کودکها میاندازد. روی میزها پر است از غذاهای رنگارنگ ویتنامی و گردشگران و مردم محلی که همگی با لبخند در حال بلعیدن آن لقمههای به ظاهر لذیذ هستند. ما هم مینشینیم پشت یکی از میزها و اسپرینگ رول سفارش میدهیم. اولین گاز را که از اسپرینگ رول میزنم، میخورد توی ذوقم! احساس میکنم نپخته است و سعی میکنم مُشمبای دورش را دربیاورم. کمی که تلاش میکنم تازه میفهمم، مشمبا نیست، نان برنجی است اما خام!
دور دریاچه خیلی شلوغ نیست، پر است از آرامش و نورهای زیبا. نگاه میکنم و پر از حال خوب میشوم. ناگهان میبینم صدای موسیقی میآید. جلوتر که میرویم، میبینیم ده، دوازده نفر، هماهنگ با هم میرقصند. خیلی جالب است، همه خانم هستند و جالبتر اینکه عابرین پیاده هم گهگاهی با گروه همراهی میکنند و بعد از چند دقیقه رقصیدن، راهشان را ادامه میدهند و میروند. عجب هماهنگی بینظیری، چه صلح عمیقی! اینجا و اکنون همان جایی است که میخواستم باشم. لبخند میزنم و در دل شاکرم.
هانویگردی: نام نیک، آرامش ابدی
صبح راه میافتیم به سمت مقبرهی هوشیمین، رهبر فقید ویتنام در جنگ با آمریکا. خیابانها خلوت است اگر چه دستفروشها همه در حال بساط کردن و یا رفتن به محل کار هستند. دوربینم را بر دوش گذاشتهام و بیوقفه عکس میگیرم. خیابانها پر از حس خوب است، پر از لبخند و آرامش. یک نارگیل میخریم و با دو تا نی آبش را مینوشیم و بعد هم یک دراگون صورتی و این میشود صبحانهی امروزمان. از هاستل تا مقبرهی هوشیمین (Ho Chi Minh Mausoleum) حدود 2 کیلومتر یعنی تقریباً 30 دقیقه پیاده راه است و ما هم عجلهای نداریم.
آرامگاه و موزهای که به افتخار رهبر بزرگ جنگ ویتنام ساخته شده بسیار عظیم است. در اطراف محوطه پر از تاج گلهای اهدایی است. گویا هر روز چنین تاج گلهایی را به این فضا اهدا میکنند. جسد مومیایی شدهی هوشیمین در اتاقک سنگی نسبتا کوچکی در یک قاب شیشهای قرار دارد و چهار گوشهی اتاق خنک و معطر نیز سربازهای ویتنامی نیزه به دست با احترام ایستادهاند. مسیر بازدید، دور تا دور قاب شیشهای مشخص است از آن در سکوت مطلق عبور میکنیم و به محوطه باز میگردیم.
در مسیر بازگشت، در یک رستوران کوچک محلی اطراف دریاچه ناهار میخوریم و من دندان دردم شروع میشود. آنقدر درد دارد که تقریباً چیزی از غذا نمیفهمم. باید به هاستل برگردم و کمی استراحت کنم، شاید بهتر شدم.
عصر راهی میدان قدیمی هانوی میشویم و به سمت موقعیت مکانی دفتر فروش بلیطی که مریم داده (The Sinh Cafe Tourist) میرویم تا برای روزهای آتی به این ترتیب بلیط اتوبوس بخریم:
- 3 آبان: تور یک روزهی خلیج هالونگ (Halong Bey)
- 4 آبان: صبح از هانوی به نینبین (Nin Binh)؛ شب از نینبین به هوئه (Hue)
پیشتر برای روزهای آتی اینگونه برنامهریزی کردهام:
- 6 آبان: صبح از هوئه به هویآن (Hoi An) با اتوبوس
- 7 آبان: صبح از هویآن به دانانگ (Da Nang) با اتوبوس
- 8 آبان: صبح از دانانگ به هوشیمین (Ho Chi Minh) با پرواز ایرآسیا
بعد از اینکه از خرید بلیط فارغ شدیم، میرویم داروخانهی نزدیک هاستل و من با نشان دادن ترجمهی ویتنامی عبارت: «دندانم درد میکند، لطفا یک مسکن به من بدهید!» در گوگل ترنسلیت، یک قطره و یک ورق قرص را به قیمت 12 دلار میگیرم. به سمت کوچهی قطاری (Train Street) میرویم تا عبور قطار از کوچه را نظاره کنیم اما خبری نیست. پس در مقابل کافه رستورانی مینشینیم و ضمن گفت و گو با دو مرد ویتنامی، کباب شدن تمساح مادر مرده را تماشا میکنیم. آن روز تا پاسی از شب کارمان میشود دور دور، دورِ دریاچه و محلههای اطراف و البته خوردن قهوهی معروف و لذیذ ویتنام در کافهی Giang که 73 سال از عمرش میگذرد.
خلیج هالونگ: یک دریا دلتنگی
امروز جمعه سوم آبان 1398 است. انگار میخواهیم مثل همهی جمعههای ایران برویم گردش یک روزه! کولهی دوربین را میگذارم روی کولم و کلاه کرم رنگی که دیروز خریدم را بر سر میگذارم و میرویم مقابل آژانسی که با کلی چانه زنی طور یک روزهی هالونگبی را نفری 40 دلار به ما فروخت. حدود ساعت 8 میدلباس میآید و روانه میشویم. حدود یک ساعت بعد میرسیم به مرکز صید و فرآوری مروارید هالونگ (Halong Pearl) در میانهی راه خلیج هالونگبی. از صنایع دستی و موزهی مروارید و توضیحات راهنما استفاده میکنیم و بعد مسیر را ادامه میدهیم و حدود یک ساعت و نیم بعد به محوطهی بزرگ بندر برای سوار شدن به کشتی میرسیم. فضای کشتی مانند یک رستوران است و هر چهار نفر دور یک میز مینشینند. بعد از توضیحات راهنما زمان صرف ناهار میرسد و من که درد دندانم به کمک مسکنها کمی آرام گرفته از خوردن غذاهای لذیذ به ویژه میگو و ماهی حسابی لذت میبرم.
در اطراف میز غذاست که آقای میانسالی به سمتم میآید و به زبان فارسی از من میپرسد: «میگوها خوشمزه است، نه؟» میپرسم: «ایرانی هستید؟» نامش هاشم است از کانادا آمده به همراه دوستش آقا رفیق که ساکن آلمان است. آمدهاند به دختر و پسرشان که چند سالی است با هم ازدواج کرده و در ویتنام زندگی میکنند، سربزنند. افغانی هستند و سالهاست که به خاطر جنگ پناه بردهاند به آلمان و کانادا. خیلی با هم دوست میشویم و هر بار که از گردش دور جزیرهها برمیگردیم روی عرشهی کشتی، برایمان از خاطرات افغانستان و البته درد غربت میگویند، دردی که بعد از گذشت سی، چهل سال هنوز آرام نشده است.
میان صخرههای برآمده از دل آب، از یک غار دیدن میکنیم، از پلههایی بالا میرویم و منظرهی بیبدیل خلیج را به تماشا مینشینیم، با قایقهای دو نفره پارو میزنیم و میرسیم به یک فضای محصور بین صخرهها و میمونهای بازیگوشی را تماشا میکنیم که به سکوت بیپایان مرگ و زندگی با فریادهایشان شور میبخشند و در پایان هم بر روی عرشهی کشتی به نظارهی بینظیرترین غروبی که تاکنون دیدهام، مینشینیم.
بر عرشهی کشتی، همچنان که نسیمی دلانگیز روحم را نوازش میکند، چشمهایم را میبندم و با خود میاندیشم: «آدمها بعد از هر سختی، یاد میگیرند که قوی باشند، یاد میگیرند بایستند و از دل مشکلات خودشان را بالا بکشند اما یک جای زندگی، شاید در طلوعی حیرتانگیز یا غروبی دلانگیز، دلشان تنگ میشود. من میگویم، دلشان برای همان خودِ سادهی ضعیفشان تنگ میشود. من معتقدم آدمی در صلح به وجود میآید، جنگ انتخاب او نیست! اما جنگ اجبار زندگی است و نمیتوان از این حقیقت گریخت.»
هوا تاریک میشود و میرسیم به بندر. از دو مرد پارسیگو خداحافظی میکنیم و سوار بر اتوبوس به هانوی باز میگردیم. شب آخرمان در هانوی است و دلمان نمیآید از شبهای کنار دریاچه دل بکنیم. چون شب تعطیلات آخر هفته است، امشب همه جا پر از ساز و آواز است. دیگر همه میرقصند با هر سازی، هر جایی و آنچه از همه عجیبتر است هماهنگی بینظیر رهگذران است با هم! گویی سالهاست که با هم تمرین رقص کردهاند. هماهنگیشان من را یاد پاهای دوستان کُردمان میاندازد، هنگام رقص در عروسی کانیشیرین! (مهمان خوان پربرکت کردهای سرزمینم؛ سفر با دوچرخه از ارومیه به سنندج)
اکنون به این باور رسیدهام که رفتن به میانهی میدان، هماهنگی میآورد، چه میدان رقص، چه میدان جنگ! تنها کافی است با خودت در صلح باشی آنگاه در هماهنگی کامل خواهی بود با جهانی که به ساز تو خواهد رقصید.
تامکوک، نینبین: شالیزار، باران، یاد گیلان
صبح بعد از خوردن صبحانهی پر کالری، ساندویچ موز با یک فنجان نسکافه، برای خودمان در آشپزخانهی کوچک هاستل چند تا لقمهی پنیر و گردو درست میکنیم و وسایل را جمع میکنیم و منتظر اتوبوس نینبین میشویم. نینبین (Ninh Binh) شهری در 100 کیلومتری جنوب هانوی است که به داشتن شالیزارهای زیبا معروف است. وقتی داشتم با مریم، دوستم که نوروز 1398 به ویتنام سفر کرده بود، برای این سفر برنامهریزی میکردم، به این نتیجه رسیدیم که چون این شهر بر سر راه هوئه است بهتر است یک روز را به آن اختصاص دهیم و شبانه به سمت هوئه برویم که فاصلهاش از نینبین 575 کیلومتر است. به این ترتیب، صبح روز بعد به هوئه خواهیم رسید و در زمان صرفهجویی خواهیم کرد.
بعد از حدود 2 ساعت میرسیم به تامکوک (Tam Coc) و خانم شاگرد راننده که گویی نمایندهی آژانس است، به ما که جزء معدود افرادی هستیم که میخواهیم به نینبین برویم، توضیح میدهد که میتوانید اینجا با یک ماشین دیگر که دفتر ما برایتان میگیرد به نینبین بروید یا میتوانید همین تامکوک را بگردید و شب به نینبین بروید چون نینبین هیچ چیزی ندارد، همه چیز در تامکوک است! ما هم پشت سر همهی مسافرهای اتوبوس پیاده میشویم و کولههایمان را در دفتر آژانس میگذاریم تا اول شب بیاییم و برشان داریم. کولهی دوربینم را برمیدارم و چند قدم آن طرفتر دو دوچرخه کرایه میکنیم برای یک روز کامل و میرویم تا مسیر رفت و برگشت تامکوک – نینبین را با دوچرخه کشف کنیم، مسافت حدودی رفت و برگشت روی نقشه 22 کیلومتر است.
هوا بسیار عالی است، اول گشتی دور دریاچهی تامکوک میزنیم و بعد راه میافتیم از میان مزارع برنج و به کمک مپسمی میرویم به سمت نینبین.
بعد از 12 کیلومتر رکابزنی رسیدهایم به نینبین، بیست دقیقهای است که باران شدیدی شروع شده و انگار خیال بند آمدن ندارد. ما هم که پناه آوردهایم به زیر سقف یک سوپرمارکت محلی، کلی با پدر و مادر و پسرک فروشنده دوست شدهایم و خرید هم کردهایم اما بیش از این ماندن جایز نیست، شاید تا شب باران تمام نشود. ما که از هوای صبح، پیشبینی باران را نمیکردیم، بدون بارانی در مسیر برگشت راه میافتیم و کلاً همچون موش آب کشیده میشویم.
باران بند آمده است و از موها و لباسهایم آب میچکد. تلویزیونی که گوشهی دیوار جایی نزدیک به سقف نصب شده ترانهی نوستالژیک مادرنتاکینگ را پخش میکند، همانی که میخواند: You're my heart, You're my soul, … و مرد میانسال با عینک ته استکانیش خیره آن را تماشا میکند. از لحظهای که وارد خانه رستورانشان شدیم جز لبخند چیزی تحویلمان ندادهاند. ما که در میانهی راه برای رفتن به سرویس بهداشتی از در باز حیاط وارد شدیم، با پانتومیم به این دو زوج دوست داشتنی حالی کردیم که نیاز به توالت داریم و بعد آنقدر مهرشان به دلمان نشست که نشستیم تا ناهارمان را هم همین جا بخوریم و بعد برویم. نودل مخصوص زن که کوکب خانمی است برای خودش را میخوریم و با دل و بدنی گرم راه میافتیم به سمت تامکوک.
در انتهای یکی از دهها مسیر میان شالیزارها، رسیدهایم به معبدی ساکت و خلوت، دختر جوان متولی معبد جلو میآید و از فاطیما میخواهد که به معبد کمک کنیم. کفشهایم را در میآورم و آرام به سمت در کوچک معبد میروم. مردی در حال سجده مقابل خدای با اقتدار نشسته در معبد است. کمی نگاهش میکنم و بعد میبینم مرد با عجزی بینظیر سرش را بارها به زمین میزند جوری که صدای ضربه شنیده میشود. فاطیما که سکهای را در قلک معبد انداخته هنوز چند قدم از قلک دور نشده، دوباره باز میگردد و اسکناسی میاندازد!
آرام جوری که سکوت معبد به هم نخورد، میپرسم چرا دوباره پول انداختی؟ میگوید افتادن سکهی اولی خیلی صدا داشت، دلم برای خدایشان سوخت! از خنده ریسه میروم و میدوم به سمت حیاط معبد. خدای من این چگونه خدایی است که صدای ضربههای سر این بنده خدای افتاده بر پاهایش را نمیشنود و آن وقت بندهاش دلش برای قلک خالی خدایش میسوزد؟! دلم برای کل بشریت میسوزد که در جنگ پایان ناپذیر بین ایمان و کفر عمری سرگردانند و با یک علامت سوال و تعجب بزرگ در ذهنم پناه میبرم به دوچرخه چرا که راهی جز اعتدال نمییابم.
بعد از 27 کیلومتر دوچرخهسواری خاطره انگیز، اول شب برمیگردیم به آژانس مسافربری در تامکوک و بعد از عوض کردن لباسهای خیسمان، آژانس یک گرب (ماشینهای کرایهای در کشورهای جنوب شرق آسیا) برایمان میگیرد و میرویم به نینبین، در لابی یک هتل که روی بلیط نوشته شده، مینشینیم تا اتوبوس هوئه بیاید و راهی شویم.
این هم یکی از جذابیتهای این سفر است، اینکه دراز کشیده در طبقهی دوم تختی در حال رفتن از شهری به شهر دیگر باشی، سوار بر هاستلِ سیار در راه هوئه!
هوئه: موتورسواری و عشق و حال
امروز پنجم آبان 1398 است. اینجا هوئه مقر امپراطوری کهنِ ویتنام است و کلی سازههای تاریخی در آن وجود دارد. صبح حدود ساعت 7 رسیدیم به هاستلِ Friendly House Hostel. هاستل بسیار خوبی است، این را از استقبال گرم مسئول هاستل و صبحانهی خوشمزهای که در بدو ورود به ما داد فهمیدم. دلش برایمان حسابی سوخته زیرا صبح که از اتوبوس پیاده شدیم، متوجه شدیم کل کولهی فاطیما غرق آب است. راننده هم بدون توجه و یا حداقل عذرخواهی گذاشت و رفت. گویا دیشب که ما در اتوبوس خواب بودیم، چندین بار موقع پیاده و سوار شدن مسافرها، کولهی فاطیما به بیرون پرت شده و هوا هم که بارانی بوده، خلاصه کل کوله انگار که در جوی آب افتاده باشد، خیس خالی بود.
اکنون ساعت 8 است، نشستهام و به موتورهایی که مقابل درب هاستل در کوچه پارک است نگاه میکنم و آخرین قطرات قهوهی خوشمزهی ویتنامی را سر میکشم. در حال مشورت با صاحب هاستل در مورد فرصت یک روزه برای گشتن کل هوئه و دیدن مهمترین جاهای آن هستیم. نگاه مشتاقانهام را به موتورها میبیند و پیشنهاد میکند که برای یک روز موتور کرایه کنیم و بیشتر جاهای شهر را ببینیم. کمی میترسیم اما از نحوهی روشن و خاموش کردنش میگوید و ما هر دو هم که سایکل توریست، پیشنهادش را به دیدهی منت میپذیریم.
وسایلمان را در اتاق میگذاریم و بعد از دوش گرفتن و شستن لباسهای خیسمان (همانهایی که دیروز زیر باران سیلآسای نینبین پوشیده بودیم)، آنها را در بالکن و روی صندلیها و روی تختهایمان پهنشان میکنیم و راهی گشت و گذار در هوئه میشویم.
«یوووهووو اینجا هوئه است. صدای من را از پشت موتوری میشنوید در میان صدها موتوری که از کنارمان عبور میکنند. اینجا ویتنام است، کشوری که تعداد موتورسوارهایش بیش از نیمی از جمعیتش است، یعنی تنها کودکان و برخی از سالمندان ناتوان موتورسواری نمیکنند!» خوب فیلم گرفتن با موبایل بس است، بهتر است از این لحظات تا میتوانم لذت ببرم. موبایلم را در جیبم میگذارم و در حالی که پشت فاطیما را گرفتهام و در این هوای مطبوع کیف میکنم، میرسیم به محوطهی سلطنتی (Imperial City) هوئه که شامل: کاخ فرمانروایی، معبد، بتکده و برج و باروهای قدیمی است.
کل محوطه را گشتهایم و تازه یک ساعت و نیم گذشته، هنوز کلی وقت داریم. نقشهای که از صاحب هاستل گرفتهایم را نگاه میکنیم و تصمیم میگیریم بر حسب شمارهگذاری او برویم به مقبرهی امپراطور تودوک (Tu Duc Tomb) که میان راه پارک آبی متروکه (Abandoned Water Park) قرار دارد.
در مسیر رسیدن به مقبره از جادههای بسیار سرسبزی در دل کوه عبور میکنیم و با فاطیما تصور میکنیم که در جادههای شمال ایران در حال موتورسواری هستیم و بعد خودمان از این تصور غیرممکنمان ریسه میرویم از خنده! از روستایی میگذریم و ناگهان دکور یک مغازهی عود فروشی توجهمان را جلب میکند.
در حالیکه مواد سر عود را با دست و وردنه لول میکنم از فاطیما میخواهم که فیلم بگیرد و این میشود تجربهی بینظیر ساخت عود که خانم جوان سبزِ قبا لطف کرد به ما یاد داد و منجر به خرید یک بسته عود شد.
یک ربع بعد از کارگاه عودسازی، میرسیم به مقبرهی امپراطور تودوک اما با اطلاع یافتن از قیمت بلیط ورودی (20 دلار) با خودمان میگوییم: "مگه چیه؟ مثل بقیه است دیگه!" پس بیخیال دیدن بنای عظیم میشویم و از یک جادهی بسیار زیبا راهی پارک متروکه میشویم.
عصر است و آمدهایم تا محلههای اطراف هاستل را بگردیم که ناگهان میرسیم به یک بازار محلی جالب، بازاری که تمام فروشندههایش خانم هستند: یک بازار محلی زنانه!
شب بعد از پیادهروی طولانی در سطح شهر در کنار پلی زیبا تصمیم میگیریم به پرسه زدن چند ده کیلومتری در هوئه پایان بدهیم و با یک توک توک جالب که دو صندلی در جلو دارد و مرد سه چرخه ران در پشت ما دو نفر رکاب میزند، خود را به نزدیکی هاستل برسانیم.
هویآن: رقص فانوسها در باد و بر آب
صبح روز ششم آبان 1398 بعد از خوردن صبحانه با اتوبوسی که از مقابل هاستلمان عبور میکند، که مدیر هاستل برایمان بلیطش را خریده، از هوئه راهی هویآن میشویم. ما مسافران بین راهی اتوبوس هستیم و او هم ما را دو ساعتی بعد یک جایی میانهی راه پیاده میکند و میگوید اینجا هویآن است اما مپسمی چیز دیگری میگوید! تا هاستلی که در دل هویآن گرفتهایم، پنج کیلومتر راه است و ما هم کولهبردوشان خسته در ظهری داغ از وسط مزارع برنج عرق ریزان به سمت شهری که پیدا نیست حرکت میکنیم.
بالاخره بعد از مرارتهای بسیار، خسته و کوفته میرسیم به حوالی هاستل اما سر کوچه یک رستوران خوب میبینیم و ترجیح میدهیم هم ناهار بخوریم و هم خستگی در کنیم و بعد راهی هاستل Bana Home & Spa شویم.
هاستل بانا یک خانهی نوساز دو طبقه است که صاحبان خانه در طبقهی همکف و نیمی از طبقه اول زندگی میکنند. روی صندلیهای میزهای چیده شده در حیاط مینشینیم تا فرآیند پذیرش انجام شود و اطلاعات پاسپورتهایمان ثبت شود و در همین حین با یک شربت خوشمزه که عصارهی برنج و شهد است از ما پذیرایی میشود و عطش و خستگی آن پیادهروی طاقتفرسا بر طرف میشود.
بعد از کمی استراحت و دوش گرفتن، راهی خیابان اصلی هویآن شدهایم. هر چه جلوتر میرویم به زیبایی ساختمانها و کافهها و به همان نسبت به جمعیت مردم سرگردان چون ما در خیابان افزوده میشود، من هم تمام سعیم را میکنم تا از مناظر بینظیر و آرامشی که در دل این هیاهو نهفته است، عکس بگیرم. آمدهام هویآن تا رقص آتش فانوسها را تماشا کنم، بر آب و بر باد؛ شاید این سه گانهی زیبا بر خاک وجود خوش نشیند و روحم را نوازش کند. آمدهام اینجا تا رها کنم آتش درون وجودم را در باد صلح و به دست آب بسپارم تمام دغدغههای داغ وجودم را!
فاطیما از تلاقی صور فلکی میگوید و از چیزهایی حرف میزند که برایم تازگی دارد اما در کل مفهومش این است که باید امشب بر آرزوهایمان تمرکز کنیم چرا که دنیا در حال تغییر و تحول بزرگی است و قرار است در سال 2020 که در آستانهاش هستیم یک تغییر عظیم همه چیز را بر هم بزند و اگر ما اکنون کاری برای آیندهی خود نکنیم محکوم به نابودی خواهیم بود!
حرفهایش را جدی میگیرم و راستش کمی میترسم از اینکه آیندهام بدتر از گذشتهام باشد برای همین آرزوهایی را که روی کاغذ نوشتهام داخل فانوس کوچکی که به قیمت 1 دلار از پیرزن فانوس فروش روی پل خریدهام میگذارم و با یک دستهی بیل مانند داخل آب رها میکنم. شاید راه تحقق آرزوهایم همین باشد، رها کردنشان!
دانانگ: قمر در عقرب
صبحانه را که در فضای حیاط هاستل میخوریم، فاطیما دوباره آمار قیمت بلیط اتوبوس تا دانانگ را میگیرد و مطمئن میشویم که اگر با خودروی برادر صاحب هاستل برویم، قیمتش خیلی با بلیط اتوبوس فرقی ندارد. پس وسایل را میگذاریم در صندوق عقب و از هویآن، شهر فانوسها خداحافظی میکنیم.
در میانهی راه دانانگ، سمت راست جاده، دریای زیبای چین را میبینیم که جلوهی آبیِ بیانتهایش چشمنوازی میکند. در همین حال، ناگهان اولین قطرات باران بر شیشههای ماشین فرود میآید و کم کم چنان ضرب تندی را در پیش میگیرند که نمیدانیم با چه ضربی برقصیم! میرسیم به سر کوچهی هاستل، اما از همان سر کوچه تا درب ورودی هاستل که ده قدم بیشتر نیست، کاملا خیس میشویم.
هوا کاملاً سیاه شده و باران آن چنان به شدت میبارد که نمیتوان به بند آمدنش امیدی داشت، اما ما فردا صبح این شهر را ترک خواهیم کرد و آمدهایم تا پل طلایی (Golden Bridge) معروف به دستان خدا و Ba Na Hills را ببینیم. به دختر جوان مسئول هاستل میگوییم که میخواهیم به Ba Na Hills برویم و او برایمان از گرب قیمت میگیرد و یک قیمت نجومی میدهد (دو برابر کرایهی آژانسی که صبح ما را از هویآن به دانانگ آورد!)، با کلی کلنجار رفتن با خودمان که میارزد یا نه؟! در انتها پیشنهاد میدهد که دوستش ما را با این قیمت ببرد که البته معقول نیست و چانه میزنیم و کمی قیمت را تعدیل میکنیم اما هنوز سه چهار کیلومتری از هاستل دور نشدهایم که پشیمان میشویم و از پسرک میخواهیم ما را برگرداند! چرا؟ چون دلمان نمیخواهد در باران و مه غلیظی که کوه را پوشانده بلیط جاذبهای را بخریم که نمیتوانیم از دیدنش لذت ببریم. به همین راحتی راه رفته را باز میگردیم و عطای تجربهی نصف و نیمه را به لقایش میبخشیم و راه رفته را باز میگردیم.
روی تختم دراز کشیدهام و اندوه عظیمی مرا فراگرفته، احساس میکنم چیز مهمی را از دست دادهام. به دوستانم پیام میدهم و از ناراحتیام میگویم. هر دو میگویند، اشکال ندارد مهم نیست، چیز خاصی را از دست ندادهای اما دلم راضی نمیشود. بارانیهایمان را تن میکنیم و با همسفرم میرویم کمی در خیابانهای دانانگ قدم بزنیم و حداقل تا لب دریا برویم.
مقابل دریای طوفانی چین ایستادهایم. دریایی که شنیده بودیم بسیار زیبا است، اکنون جز امواجی گلآلود چیزی برای نشان دادن به ما ندارد. همسفرم برای دلداری به من میگوید که امروز قمر در عقرب است و سخت نگیر اگر اتفاقات آن جور که دلمان میخواست پیش نرفته است. درست میگوید، به سفر آمدهام که رهایی را تمرین و تجربه کنم. شاید این تمرین خوبی باشد، گیر ندادن به هیچ چیز! باید بگذارم عقربها کارشان را بکنند به هر حال قمر ما هم روزی از پس ابرهای سیاه رخ نمایان خواهد کرد.
هوشیمین (سایگون): همه چیز عادی است!
30 اکتبر است، نشستهایم پشت پنجره و همینطور که آرام آرام قهوهی صبحانه را با شیرینی کشمشیهای وطنی میخوریم به حرکت هواپیماها نگاه میکنیم و منتظریم که گیت باز شود تا برویم به سمت هوشیمین، مقصد نهاییمان در ویتنام. حدود ساعت 7 از خواب بلند شدیم و وسایلمان را جمع و جور کردیم و با گربی که هاستل برایمان گرفته بود راهی فرودگاه کوچک دانانگ شدیم. این بلیط را از ایران و با مسترکارت مجازی 27.7 دلار خریدهام.
در فکر فرو رفتهام که چقدر بر خلاف دیروز امروز همه چیز عادی است که ناگهان از بلندگوی فرودگاه تلفظ وحشتناکی از اسم و فامیل خودم را میشنوم و با فاطیما شیرجه میرویم روی کولههایمان و نمیفهمیم چگونه سوار هواپیما میشویم! به هر حال همه چیز عادی است و ما داریم دانانگ را بی آنکه چیز خاصی را دیده باشیم ترک میکنیم، حس نوزادی را دارم که هنوز چیزی از زندگی نفهمیده میمیرد، همین قدر بی حس و معلق! شاید درستش همین باشد، گاهی سخت نگرفتن و تنها عبور کردن.
خوب رسیدیم به فرودگاه هوشیمین. نام این شهر قبلا سایگون بوده که بعد از جنگ ویتنام به نام رهبر جنبش استقلال طلبی این کشور تغییر یافته است. فرودگاه جمع و جور و کوچکی دارد ما هم که بار نداریم خیلی زود خودمان را میرسانیم دم در خروجی و با نشان دادن آدرس به مسئول خط اتوبوس، متوجه میشویم که کدام اتوبوس را باید سوار شویم و راه میافتیم به سمت هاستلی که اسم غلط اندازی دارد! “My Friends Hotel”
مراحل پذیرش خیلی زود انجام میشود و میرویم وسایلمان را میگذاریم داخل اتاق و همان جا متوجه میشویم که دو تا از تختها به صورت دائمی رزرو هستند و گویا دو فرد شاغل تنها برای اینکه سرپناهی داشته باشند و شب استراحت کنند به این هاستل که نامش هتل است میآیند. به هر حال صحنهی عجیبی است و اولین بار است که چنین چیزی را میبینم.
کمی که استراحت میکنیم راه میافتیم برای کشف جای جای شهر سایگون. در راه، اول یک نوشیدنی خاص میخوریم که ترکیب جالبی از آووکادو و سبزیجات معطر و شیر و موز است و بسیار ارزان در حد 1 دلار بعد میرویم به سمت ترمینال اتوبوسرانی تا برای دو روز بعدمان بلیط اتوبوس بخریم برای رفتن به پنوم پن (پایتخت کامبوج). بلیط را به قرار دانهای 15 دلار میخریم و بعد میرویم به سمت جاذبهی معروف شهر یعنی قصر استقلال (Independence Palace) که در واقع موزهی تاریخ و فرهنگ این شهر است. در اتاقها و ساختمانهای مختلف این سایت گردشگری، فیلمها یا صداهایی به نمایش گذاشته میشود در مورد آنچه بر این شهر گذشته و جاهایی هم که فیلم یا صدا برای توضیح دادن نیست، تابلوها به تفضیل به شرح و توضیح پرداختهاند.
از قصر که خارج میشویم دیگر دم غروب است. میرویم در یک کافه مینشینیم و گرمای روز را با نوشیدن یک چای یخ (ice tea) از جان میشوییم و پروندهی آن روز را میبندیم.
تونلهای کوچی: ریشه در مقاومت
شب گذشته با همسفرم در مورد بازدید از تونلهای کوچی (Cu Chi Tunnel) صحبت کردم و او گفت که دوست ندارد نماد جنگ و انسان کشی را ببیند. پس امروز باید خودم تنهایی برای بازدید بروم. صبح دوباره مکان ترمینال اتوبوسهای داخل شهری را با رزرویشن هاستل چک میکنم و او برایم یک موتور گرب میگیرد تا مرا به ترمینال برساند.
در اتوبوس قراضهای که به سمت تونلهای کوچی میرود نشستهام و یاد بخشی از کتاب اوریانا فالاچی میافتم. همان کتابی که در آمدنم به این سفر بیتأثیر نبود، «زندگی، جنگ و دیگر هیچ»؛ جایی در این کتاب، نویسنده در پاسخ به پرسش خواهرش که میپرسد: «زندگی چیست؟» برای خواهرش مینویسد:
«برای تو که هنوز نمیدانی روی کرهای که با تمام تلاشها و معجزهها زندگی انسان رو به مرگی را نجات میدهند، باعث مرگ صدها، هزارها و میلیونها موجود زنده و سالم میشوند. میدانی؟ زندگی خیلی بیشتر از لحظهای است بین وقتی که به دنیا میآییم و وقتی که میمیریم.»
خوشحالم که بیشتر زندگیم در سفرم، گویی هر روز در سفرم، از خودم به خودم و این، دائماً در سفر بودن، جنگی است دائمی در دنیایم تا با ترسهایم رو به رو شوم و برای پذیرش و رفعشان کاری کنم. در همین افکارم که نگاهم به نگاه پرسشگر و معصوم دختربچهی خوشگلی میافتد و دیگر تمام سرگرمیم تا رسیدن به تونلهای کوچی میشود ادا درآوردن برای دخترک، به هر حال طی فاصلهی 70 کیلومتری شهر تا تونلها را باید یک جوری شیرین سپری کرد!
میرسم به محوطه و از همان دم در شروع میکنم به عکاسی از درختانی که ریشه در مقاومت 20 سالهی این مردم دارند. بلیط به دست میروم زیر آلاچیقی که یک راهنما و چند ردیف صندلی دارد و بعد از دیدن یک فیلم کوتاه و توضیحات مختصر راهنما با گروهی از آقایان گردشگر راهی کشف تونلهای مقاومت میشویم.
بعد از حدود 5 ساعت رسیدهام به هاستل و به اینترنت که وصل میشوم (در این سفر اصلا سیم کارت نخریدهایم، این هم یک چالش بود برای محک زدن خودمان) میبینم فاطیما در رستورانی نزدیک هاستل دارد ناهار میخورد و منتظر من است. میروم و یک غذای خوشمزهی برنجی میخورم و بعد راه میافتیم برای خرید و گشت و گذار داخل شهر.
شب آخرمان در ویتنام، مصادف شده است با هالووین و خیابانها غلغله است. این اولین تجربهی من از هالووین است و برایم جالب است که این مراسم غربی و به شدت آمریکایی چطور در این کشور آسیایی این قدر طرفدار دارد! شاید به خاطر تعداد زیاد گردشگران خارجی است!
هوا بسیار گرم است. به کلیسای نوتردام سایگون میرسیم و برای فائق آمدن بر عطش روز گرمی که سپری کردهایم یک نوشیدنی موهیتو مانند میگیریم و ضمن تماشای حس و حال خوب مردمی که تمام فضای جلوی کلیسا را اشغال کردهاند و سرگرم بگو بخند هستند، یک نفس عمیق میکشم تا حال خوب آن فضا تا اعماق وجودم برود و این چنین پروندهی آن روز خاطرهانگیز را میبندیم.
سفر پایان ندارد ...
یکم نوامبر 2019 مصادف با 10 آبان 1398 است و ما در دهمین روز سفر، ویتنام را پس از عبور از 7 شهر و دیدن دهها جاذبهی زیبا به سمت کامبوج ترک میکنیم.
اکنون که این سفرنامه را به پایان میبرم در جنگم. بیش از 6 ماه است که از کشورم مهاجرت کردهام و تمام این مدت از پایان سفر یک ماههام در پایان آبان ماه 98 تا کنون در گیر و دار اتفاقات زیادی بودهام. زندگی برای من سفری است که از درونم آغاز میشود و نمیتوانم پایانی برایش متصور شوم. در این سفر بودن مستلزم جنگیدن مداوم است تا با خود به صلح برسم و آرامش را نه در جایی یا زمانی خاص که در درون خودم بیابم. با من همسفر باشید در سفرم به کامبوج و تایلند تا برایتان از صلح و آرامش بگویم.
در این سفرنامه از هزینهها چیز زیادی نگفتم چون دادههای فایل اکسل هزینههای این سفر یک ماهه به طور کامل پاک شد و تنها چیزی که در اختیار دارم مجموع هزینههای حمل و نقل، اقامت، خورد و خوراک، جاذبهها و تورهاست که برای ویتنام در 10 روز شد 173 دلار. در مجموع ویتنام همچون خیلی از کشورهای آسیای جنوب شرقی جزء مقاصد گران و پرهزینه برای سفر نیست و میتوانید با کمی مدیریت و برنامهریزی بسیار به صرفه به این کشور سفر کنید و لذت ببرید.
در پایان میتوانم بگویم: زندگی، سفر و دیگر هیچ!
نویسنده: الهام قربانی