چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

4.7
از 41 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
آموزش سفرنامه‌ نویسی
31 شهریور 1403 12:00
46
1.8K

روی نقشه ، ویتنام چیزی مثل حرف اس انگلیسی است، شاید هم بیشتر به  اسب آبی می ماندکه صورتش به سمت آب های  خلیج چین و پشتش به کشورهای در خشکی لائوس و کامبوج است. اتفاقا به روایت تاریخ، سابقه دوستی و دشمنی ویتنام با همسایه هایش، با این مدل  رو و پشت کردن اسب آبی ، همخوانی دارد. قبل از سفرم به ویتنام در 16 بهمن 1402از مختصات جغرافیایی آن کشور  فقط همین تصویر را در ذهن داشتم و در عوض انبوهی از صحنه های درهم و تاریک از خشونت جنگ ویتنام جنوبی با ویتنام شمالی و  امریکا ، آوارگان سرگردان در نیزارها و مرداب ها، عکس های سیاه و سفید از لحظات اعدام و کشتن ته ذهنم جا مانده بود؛ تصاویری که دوربین ها برای آخرین بار در سال 1975 ثبت کردند و بعد در اثر فشار  افکار عمومی امریکا ، جنگ تمام شد.

 سعی می کنم خودم را از رسوب آن ذهنیات رها کنم و به خودم می گویم: هرچی فیلم دیدی از "غلاف تمام فلزی" تا "سرزمین ببر" و ... را فراموش کن. کتاب "زندگی، جنگ و دیگر و هیچ" خانم فالاچی را هم از خاطرت پاک کن. سال هاست جنگ تمام شده و ویتنام شمالی و جنوبی یکی شده اند. الان قرار است کشور پوست انداخته متفاوتی را تجربه کنی؛ یک کشور سرپا و از نظر اقتصادی رو به جلو .آماده شو تا این ویتنام  را برای 10 روز زندگی کنی.

همان روز اول سفر گوگل کردم و فهمیدم که ویتنام  از نظر پهناوری در جایگاه  66 قرار دارد و جمعیتش اندکی بالای 100 میلیون نفر است؛ نسبت به ایران که هجدهمین کشور دنیا از نظر وسعت است و کمتر از 90 میلیون جمعیت دارد قابل حدس بود که در سفر به این کشور  با چه تراکم جمعیت و شلوغی در خیابان های آن کشور رو به رو می شوم .

اوایل دی ماه بود که تصمیم گرفتم هر طور شده قبل از پایان سال به ویتنام سفر کنم. سال ها سودای این سفر در ذهنم بود و هر بار نشد که بروم. شروع  کردم به گشتن، مثل همیشه دفتری برداشتم و اول فهرستی از  برگزارکنندگان با آدرس تلگرام یا اینستا  درآوردم؛ از آژانس های برگزار کننده تور ویتنام تا کسانی که تو اینستا صفحه داشتند با کلی سابقه برگزاری سفرهای دسته جمعی مختلف . بعد شروع کردم به خواندن کامنتها و پیام دادن و تماس گرفتن با تک تک اسم های نتوی لیستم.  برای هر کدام  قیمت، تاریخ سفر و جاهایی که قرار بود بروند را یادداشت کردم و بعد جدولی برای مقایسه این اطلاعات کشیدم؛ دنبال برگزار کننده متفاوت تر از نظر ترکیب برنامه ها بودم و البته که قیمت هم برایم خیلی مهم بود؛ قرار بود با دلار 52هزارتومانی سفر کنم.

در نهایت گروهی را پیدا کردم که تاریخ و قیمتش بیشتر به من می خورد، کامنت های مسافران  قبلی را زیر پست های اینستاگرام شان با دقت خواندم و به نظرم انتخاب خوبی بود.  قول  و قرار سفر را گذاشتم. از خوش شانسی گروهمان از 7 نفر بیشتر نشد. گروهی در تلگرام تشکیل شد و بلیط هایمان را گرفتند و برای چک کردن آنجا گذاشتند؛ 4 بلیط هواپیما برای 4 فرودگاه دبی، هوشی مین، دانانگ و هانوی و 2 تا هم برگشت از هانوی به دبی و بعدی به تهران. سفر از لحظه چک کردن بلیط آغاز شد بلیط ها نشان می داد قرار است از  دم  اسب آبی  تاب دار تا سرش بالا برویم. نشد قبل از سفر؛ پادکستی گوش کنم یا سفرنامه ای از کشور مقصد بخوانم؛ درگیر کمردرد ناخوانده و نقاهت جدی بعد از آن شده بودم.

رفتن به این سفر هم بلافاصله بعد از آن همه کمردرد با عقل جور در نمی آمد اما من نگران نبودم . برای اولین بار بی آنکه ته و تبار نقاط دیدنی ، مسیر و وسایل تردد عمومی  و فاصله جاها را در بیاورم، خام و بی تصویر راهی شدم.  خودم را راضی کردم که این بار بگذار ناگهانی مواجه شوی، در لحظه کشف کنی و لذت ببری !

سفر با گروه و تور اگرچه آدم را محدود می کند و  از غذا و گشتن تا جای اقامت و ساعت خواب و بیداری همه ، تابع یک برنامه فشرده و گاها سرسرکی می شود و از آن بدتر امکان گم شدن در محله ها و معاشرت و مواجهه با لایه  درونی تر آن کشور را از آدم می گیرد ولی برای من که اینبار بی شناخت و بررسی داشتم سفر می کردم گزینه خوبی بود بخصوص که دست بر قضا همسفرها و لیدر، پرانرژی و اهل مکاشفه از آب درآمدند.

به روال سفرهای گروهی، در فرودگاه امام جمع شدیم با اولین چای و کیک توی سالن انتظار ، دست مان آمد که می توانیم رفاقت کنیم  و تا به فرودگاه دبی برسیم انگار سال هاست که همدیگر را می شناسیم. 5 ساعت توقف در فرودگاه دبی آن هم بعد بین  نیمه شب و صبح، یعنی باید صندلی خالی مخصوص خوابیدن پیدا کنی و بخوابی تا برای پرواز پنج و نیم ساعته بعدی تا هوشی مین آماده باشی. با وجود سر و صدای ماشین زمین شوی که افتاده بود روی دور تکرار گشتن و شستن چندباره کف فرودگاه، عمیق و راحت خوابیدم؛  آنقدر که توی پرواز نشد لحظه ای چشم روی هم بگذارم و در تمام مدت پرواز تا هوشی مین، مدام  با مونیتور جلویی و فیلم و موسیقی ها ور رفتم تا بالاخره رسیدیم. توی بانک نمایش فیلم و پخش موسیقی از هر زبانی می شد رد و نشانی پیدا کرد غیر از زبان فارسی. نمی دانم این به ماجرای تحریم ها بر می گردد یا علت دیگری دارد. در هر صورت با کمک فیلم و پذیرایی های متنوع و پشت سرهم ایرلاین امارات، بالاخره مسیر تمام شد و پرواز نشست.

دبی از بالا، پیش روی در آب
دبی از بالا، پیش روی در آب

 

فیلم هایی که اگر نباشند خستگی پرواز  چندبرابر می شود.

فیلم هایی که اگر نباشند خستگی پرواز  چندبرابر می شود.

 

تابلوی اول؛ هوشی مین،  قرق موتورسواران

ساعت 8 شب رسیدیم. به روال خیلی ها، سیم کارت یک ماهه با اینترنت نامحدود از فرودگاه خریدیم و دنبال لیدر بومی راه افتادیم . اسمش" لی" بود و اصلا نمی شد سنش را حدس زد. خیلی زود متوجه شدم که اغلب ویتنامی ها،  جوان تر از چیزی که هستند به نظر می رسند.

"لی" سال ها در امریکا زندگی کرده بود و به همین خاطر انگلیسی را با لهجه خوب و روان  صحبت می کرد. از فرودگاه تا هتل 20 دقیقه ای راه داشتیم و او در طول مسیر در مورد شهر توضیح می داد، حواسم به  چراغانی خیابان ها بودم ، به فانوس های کاغذی قرمز با دنباله های زرد و طلایی و لابه لایش صدای "لی"می آمد که می گفت: دو روز دیگر عید تت، سال نو ویتنامی شروع می شود و بعد از آن همه جا برای  روز 2 تعطیل است. این هم برای ما فرصت بود که سال نوی آنها را می دیدیم ، هم به معنی از دست دادن فرصت بازدید از جاهایی که احتمالا برای این دو روز تعطیل می شدند.  

 

ماراتن موتورسواران
 ماراتن موتور سواران

خیابان های هوشی مین  دست موتورسواران افتاده بود. چراغ که سبز میشد اول فوج موتورسواران رد می شد و بعد ماشین هایی که بیشتر از برند تویوتا،میستسوبیشی  بودند لاب لای اینها ماشینی با حرف V  روی کاپوت و صندوق هم خودنمایی می کرد.  با توضیحات "لی" فهمیدم اسمش وینفست است، تولید ملی ویتنام، با طراحی فیس و کنسول داخلی زیبا  که در رنگ های خاصی مثل نقرابی و فیروزه ای وارد بازار شده بود و با سابقه تولید کمتر از ده سال ، حتی توانسته وارد بازارهای آمریکا و کانادا هم بشود. 

برای ما هتل اکوتوریال نزدیک بازار بن تان رزرو شده بود؛این از مراکز اصلی تفریحی هوشی مین است. شهری که   9 میلیون جمعیت دارد و ظاهرا دو برابر جمعیتش یعنی 18 میلیون موتور در آن تردد می کنند. بعد از رژه موتور ها چیزی که زیاد دیده می شد سطل های بزرگ پر از انواع گل در کنار خیابان ها و پیاده رو هاست از ارکیده گرفته تا انواع بن سای و گل های داوودی زرد پر گلبرگ . انبوه آدم ها کنار پیاده رو ایستاده بودند تا گل بخرند؛ عملا  چیزی مثل خریدن سنبل و سینره برای سفره هفت سین ما بود. 

 

کوچی : حافظه جنگ
کوچی : حافظه جنگ

روز اول در هوشی مین را با" لی" سراغ موزه جنگ و تونل های معروف به" کوچی" رفتیم. از آن دست جاذبه های توریستی است  که احتمالا کمتر کسی آن را از دست می دهد؛ شاید چیزی مثل دیدن تابلو "مونالیزا "در موزه لوور باشد که دیدن و عکس گرفتن با آن،  به سفر خیلی ها به پاریس مهر تایید می زند. جنگ ویتنام برای جهان نا اشنا نیست از آن جنس تنش هایی است که چون یک سمتش امریکا بود شانس دیده شدن در فیلم ها را داشت . پا به پای سینما،  دوربین های عکاسی هم از فجایع جنگ صحنه های تکان دهنده ماندگاری را ثبت کردند که عکاسانشان را تا سکوی گرفتن معتبرترین جوایز عکاسی بالا برد. خودم سر کلاس بارها و بارها عکس سیاه و سفید تیرباران سرباز ویتنامی را به بچه ها  نشان داده بودم، مردی تفنگ در دست از نزدیک سر سرباز ویتنامی را نشانه رفته بود و عکاس برای ثبت این لحظه ، جایزه پولیتزر را برنده شد. حالا حدود 50 سال بعد از آن جنگ می گذشت و من داشتم در سایگون آن روزها که الان اسمش هوشی مین شده ، در قلب میدان جنگ  قدم می زدم. 

در کوچی، تابلوهایی نصب کرده بودند که برش های عمودی از تونل های های طبقاتی زیر زمین را نشان می داد؛ منفی یک محل جلسات، منفی دو و منفی سه هر یک برای کاری و شگفتی ته منفی سه بود که  که به کف رودخانه وصل می شد ؛راهی برای فرار از کف رودخانه به وقت خطر !

گام های برعکس
گام های برعکس

چند ماه زندگی در تونل های باریک تو در تو، بی نور، با حداقل هوا در حالی که ریشه درختان هم مدام از آن بیرون می زدند به تصویری محال می ماند . وارد یکی از تونل ها شدم، نمایشی بود و چند قدمی می شد جلو رفت. آن زیر  بوی نم، برگ پوسیده و خاک کهنه بیداد می کرد. اما همین معماری  طی دوران جنگ بیست ساله،به ویتنام جنوبی این امکان را می داد  با ویتنام شمالی وا امریکا با آن همه جنگ افزار، سرباز و سگ های ردیاب بجنگند، دوام بیاورد و پیروز میدان شود. "لی" در مورد تله های استتار شده در کف زمین ( شکار ببر) و کفش های پلاستیکی که از لاستیک چرخ ها می دوختند، توضیح می داد این صندل ها آنقدر خلاقانه طراحی شده بود که دشمن را گمراه می کردند،  قسمت عقب و جلو آنها طوری بود که مسیر گام ها و ردپاها را   رو به سوی برعکس می داد.

معلوم نبود توضیحات " لی" مثل هر روایت تاریخی، چقدرش درست و چقدرش از سر خیالپردازی و تاریخ سازی است. ولی خود واقعیت جنگ را نمی شد انکار کرد. تانکی جامانده از آن سال ها در مسیر خودنمایی می کرد، کنار لوله اش به خط شدیم یادم نیست گفتیم سیب تا لبخند روی لب مان بیاید یا چیز دیگر . اما همه  لبخند زدیم و عکس دسته جمعی گرفتیم بی آنکه لحظه ای به رعب و وحشتی که با چرخیدن این  لوله سمت مردم، در دل شان می افتاد، فکر کنیم. آدمی فراموش کار است و این فراموشی گاهی بزرگترین موهبت زندگی ما محسوب می شود والا با رسوب این همه غم ناشی از جنگ های متعدد و کشتار آدم ها باید چه می کردیم.

در ادامه مسیر فراموشی، نارگیل خوردیم . دوستان در میدان تیر ته مجموعه، تیر خریدند و به قصد تفریح تیر اندازی کردند. من ایستادم و به صدای تیرها گوش دادم و به خاک روبرو که با اصابت تیر به هوا بلند می شد، زل زدم؛  هیچ حس بدی نداشتم.  به کتاب هایی که خوانده بود فکر کردم و به هراسی که از آن جنگ داشتم. در یکی از آن  میدان ها ایستاده بودم و دوستانم با تیرهای مشقی داشتند تفریح می کردند و من مست تماشای آنها که کدام شان می تواند  به هدف بزند و پشت بند هر شلیک ، صدای قهقهه و خنده اطرافیان  بلند می شد.

عصر راه افتادیم توی شهر تا یک شگفتی خوردنی را تجربه کنیم و بعد سری به خیابان ها بزنیم.  می گویند ویتنام رتبه دوم  تولید و صادرات قهوه در دنیا را دارد این در حالی است که قهوه اصالتا منشا ویتنامی ندارد و در دورانی که ویتنام مستعمره فرانسوی ها بود آن را هم با خودشان به آنجا بردند و کشت کردند؛ یعنی قدمت کشت و تولید آن حدود 150 سال یا کمی بیشتر است اما خروجی شگفت آن بازی است که ویتنامی با قهوه کرده اند و با اضافه کردن زرده تخم مرغ به آن، نوشیدنی خوش طعمی به نام  قهوه تخم مرغی egg coffee در کافه ها دست مشتریان می دهند. ممکن است هم نشینی تخم مرغ و قهوه چندان خوشایند به نظر نرسد ولی ما که با یک بار امتحان کردن، مشتری شدیم. کلا قهوه های آنجا هم طعم خوبی دارد و برای  کسی که مسافر است و از صبح به قصد گشتن بیرون می زند دلنشین ترین خستگی درکننده محسوب می شود.

بعد از نوشیدن قهوه تخم مرغی( اگ کافی) راهی خیابان گردی شدیم، همه جا حراج شب عید  بود از برندهای آدیداس گرفته تا لباس فروشی های محلی.  تخفیف ها گاهی به 80 درصد هم  می رسید. به چند فروشگاه لباس مخصوص زنان ویتنامی سر زدم، این لباس دو بخش دارند؛ پیراهنی تنگ و بلند با آستین هایی که تا مچ دست پایین می آیند  و یقه ای بسته دارند.  بلندی این پیراهن ها معمولا  تا روی  قوزک پا می رسد و از دو طرف چاک دارد و بخش دوم شلوار گشادی است که زیر این پیراهن  می پوشند.

رنگ غالب این پیراهن ها سرخ و از جنس ساتن براق و گاهی مخمل  است و برش یقه و فرم دوخت آنها به لباس های چینی نزدیک است. بعد از گشت در بازار، از کنار یک دفتر خدمات مسافرتی  رد می شویم؛ مثل ترمینال آزادی تهران در روز آخر سال شلوغ بود،  مسافران کنار ساک و چمدان ها منتظر اتوبوس نشسته بودند و بچه ها با کفش و لباس های نو عید تنقلات می خورند. 

 

به یاد سنبل و سینره نوروز ایران
به یاد سنبل و سینره نوروز ایران

 

نزدیکی های دفتر مسافربری، خیابان واکینگ استریت هوشی مین  قرار دارد. این را از همهمه ی درهم صدای موسیقی می شد فهمید. پیاده به سمت صدا راه افتادیم. از میانبر نورانی و پرهیاهویی این خیابان که بوین وی نام دارد ، رد می شدیم . چیزی که بیشتر عجیب به نظر می آمد کسانی بودند که روی صندلی ها لم داده بودند و بادکنک بزرگ سیاه رنگی را جلوی دهان شان گرفته بودند و هوای درون آن را وارد ریه شان می کردند. لیدر توضیح داد این نوعی نشاط آور از جنس گاز هلیم است که باعث گیجی و سرخوشی کوتاه مدت می شود و در عین حال ممکن است افت فشار هم بعدش اتفاق بیفتد. هوشی مین با جزییات زیادی در ذهنم نقش بسته است  اما سه و نیم کلید واژه ، پررنگ تر در ذهنم حک شده است؛ موتور، گل، بادکنک سیاه و اندکی جنگ!

تابلوی دوم ، دانانگ به وقت عید تت

بعد از سه شب  اقامت در هوشی مین، مقصد بعدی دانانگ است. از "لی" خداحافظی می کنیم، جایی خوانده بودم هرکسی را ملاقات کنید بخشی از سفر شماست و "لی" به خاطر شوخ طبعی ها و مدل حرف زدنش الان برای ما بخشی جدانشدنی از تجربه  هوشی مین است. پرواز از هوشی مین به دانانگ حدود یک ساعت و نیم طول می کشد. فرودگاه  شلوغ است. در آخرین روز سال، خانواده ها برای تعطیلات به سفر می روند. زوج های جوان اغلب دو یا سه بچه با فاصله سنی کم دارند. بچه ها بدون اینکه گوشی یا تبلت دست شان باشد ، به طرز عجیبی آرام هستند . کلا یک جورآرامش ذاتی در گروه های سنی مختلف دیده می شود که انگار به صورت ژنتیک منتقل می شود. اگرچه بعد از تجربه جنگ و عوارض بعد از آن نمی توان در مورد علت و  جنس این آرامش چیزی گفت. 

 در تمام طول پرواز، در صندلی کنارمن نوزادی حدود دو ماهه در بغل مادرش آرمیده است و تمام سفر مرا  نگاه می کند بی آنکه خسته شود و حتی پلک بزند. معلوم نیست چی توی مغزش می گذرد ولی دمش گرم که سکوت را رعایت می کند و برعکس بچه های وطنی ونگ نمی زند؛ برعکس زنی که در صندلی  پشت سرم با تمام وجود و با صدای بلند سرفه می کند بی آنکه ماسکی روی صورتش باشد. شک ندارم مریضم می کند بخصوص که بعد از نقاهت و مصرف دوره طولانی داروهای مختلف برای کمردرد، بدنم ضعیف شده است، همان هم می شود و تا چند روز بعد گرفتار چیزی مثل کرونایا سرما خوردگی هستم . استخوان دردی که یک روز کامل مرا با تب و لرز، هتل نشین می کند و از عمر سفرم کم می شود. قبل از اینکه مشکلم جدی بشود مصمم هستم ماسک بزنم و با رعایت فاصله، شب اول رسیدن به دانانگ در  مراسم تحویل سال نو شرکت کنم.

 

دانانگ عی<span class=
دانانگ عید زده 

 

دانانگ درست در بالاترین نقطه برآمدگی نقشه ای که من اسمش را اسب آبی  گذاشته ام, قرار دارد. جایی تقریبا وسط ویتنام .این شهر بندری یک سمتش رو به دریای چین است و هتلی که ما در آن اقامت داریم دقیقا کنار این دریاست، هوا ابری است و باد شدیدی می وزد . از اتاقم در  طبقه یازدهم ، کاملا مشرف به دریا هستم و حرکت سریع ابرها را هم بیشتر حس می کنم. آنقدر زیباست که چشمانم گنجایش این همه زیبایی را ندارند. شال و کلاه می کنیم و با شروع تاریکی می زنیم بیرون تا سال نو در کنار مردم و روی پل اژدهای معروف دانانگ باشیم.

شنیده ام از دهان اژدهای آهنی روی پل ، هر شب راس ساعت 9 ، آتش بیرون می زند. ساعت 9 می شود اما خبری از آتش بازی اژدها نیست ، امشب برای سال نو آتش بازی به 12 شب موکول شده است. شروع مریضی من است. از جمع فاصله می گیرم و با ماسک و پوشش زمستانی راه می افتم در مسیری که غذای خیابانی می فروشند. انواع خرچنگ، مرکب ماهی، میگو و قورباغه اینجا طبخ می شود. دلم می خواهد یک کاسه سوپ نودل فو داغ بخورم ، غذای معروفی که رنگ و رویی ندارد، آبکی است و از جا افتادگی و لعاب انداختنی که ما ایرانی ها به آن می نازیم، خبری نیست. اما همنشینی گوشت، نودل، سبزیجات و ادویه های معطر ترکیب خوشمزه ای می سازد که نمی شود به این کشور رفت و آن را امتحان نکرد. 

 

بالاخره ساعت 12 شب می شود. اژدها را طوری ساخته اند که انگار دارد از روی پل در می رود. در همان ژست شتاب زده و مترصد در رفتن  است که راس ساعت 12 توی دهان و چشمانش روشن می شوند و ناگهان با فشار آب روی پل و انبوه جمعیت حاضر می پاشد و از این لحظه سال 2024 قمری چینی آغاز می شود.. روی پل و پایین آن مملو از جمعیت است اما به وقت تحویل سال  بیشترشان ساکت هستند ما چندتا ایرانی به سبک خودمان از خوشی جیغ می کشیم و آرزوی سلامتی و سالی پر پول برای همه دنیا می کنیم و بقیه با تعجب به ما نگاه می کنند.

دانانگ علاوه بر پل اژدها ، جاذبه گردشگری مهم دیگری دارد که در تمام پوسترها و ویدئوهای تبلیغاتی ویتنام دیده می شود. پل 150 متری دستان خدا، سازه ای از جنس فلز و فایبرگلاس که هم به خاطر طراحی هم قرارگرفتن بر روی ارتفاع جنگلی مه دار ،  مورد استقبال واقع شده است. یک روستای به سبک اروپای قدیم هم در آن مسیر طراحی شده است که به نظرم مه سنگین روی این روستای مصنوعی و قهوه تخم مرغی اش از خود روستای تصنعی، جذاب تر بود. در مقابل  مسیر طولانی رسیدن به پل و این روستا  که با تله کابین طی می شد بسیار دیدنی بود.

ویتنام کشوری است که از امکانات جابجایی با تله کابین روی سطح آب و جنگل خوب بهره برده است و ظاهرا تله کابین نصب شده در مسیر دستان خدا، رکورددار عریض ترن فاصله میان ایستگاه ها در دنیاست .آن بالا  در نقطه مقصد رستوران بزرگی هم قرار دارد که انواع  غذاهای چشم نواز کشورهای مختلف  را سرو می کنند. از غذاهای کره  ای تا چینی و ...با وجود تنوع بالای غذای گوشتی، دریایی و گیاهی هیچ کدام برای من جذاب نبود و  ترجیح دادم برای ناهارم بهسیب زمینی سرخ شده ، چند برش  هندوانه و آناناس بسنده کنم.

تابلوی سوم، هوی آن، آرزوهای شعله ور شناور روی آب و آسمان

کسی که گذرش به دانانگ می افتد معمولا از هوی آن که فقط 30کیلومتر از آن پایین تر است هم دیدار می کند. در مسیر رسیدن به هوی آن،  لیدر محلی جدیدمان که اینبار پسر تازه کار و مضطربی است ، سعی می کند مثل دیروز فارغ التحصیل شده ها مو به مو ، یاد گرفته هایش را ارایه بدهد. ما که به" لی" و شیطنت های بانمکش عادت کرده ایم ، سخت می توانیم با اوارتباط بگیریم. لیدر جوان می گوید  شهر هوی آن پر از خیاطی است و اگر بخواهیم ما را به جایی می برد که لباس سفارش بدهیم و سریع هم تحویل بگیرم اما ما که قرار است به انداز یک عصر تا شام آنجا را بگردیم ترجیح می دهیم کنار رودخانه و وسط شلوغی باشیم و وقت مان را با خوردن غذاهای خیابانی و بعد شام دریایی پر کنیم. 

هوی آن شهری بندری است . رودخانه ای به نام تو بن thu bon  از میان شهر می گذرد و بخشی دیدنی تر شهر دقیقا در کنار همین رودخانه قرار دارد . قسمت بازار هوی آن بافت متراکمی از مغازه ها ، رستوران ها و چایخانه هایی دارد که نمای سنتی چوبی و قدیمی دارند. در یکی از چایخانه ها، چای زنجبیل سفارش می دهیم، نیمی از فنجان با زنجبیل تازه رنده شده پر شده است .  قیمت هر فنجان دم کرده زنجبیل می شود 45 دانگ . چیزی نزدیک به 100 هزارتومان خودمان که چون حسابی پرملات و با کیفیت است کاملا به قیمتش می ارزد. 

 

هوی آن، رقابت بین جمعیت مردم و تعداد موتورها
هوی آن، رقابت بین جمعیت مردم و تعداد موتورها

گشتی کنار رودخانه می زنیم. لابه لای جمعیت به سختی می توان راه رفت. تا اینجا که هفتمین روز سفر است این شلوغ ترین جایی بود که  دیده ایم. شهر به فانوس های ابریشمی و جشنواره هوا کردن آنها در شب ماه کامل معروف است .در کنار فانوس های حامل آرزو  که به آسمان می رود،  بعضی آرزوهایشان را با یک شمع روشن به آب می سپارند. در حاشیه رودخانه پیرزنانی نشسته اند که جعبه های سبک کاغذی با شمعی روشن در آن می فروشند و همین که شمعی خریدی و آرزویی می کنی و با یک دسته بلند چوبی آرام شمع روی جعبه را سر می دهی روی آب. فقط نمی دانم با  این حجم کاغذی که به آب سپرده می شود چه بلایی سر رودخانه و اکوسیستم آبی زیر آن می آید. ظاهرا  آلودگی  محیط زیست در مقابل سودآوری صنعت توریسم کوتاه آمده است. 

 

حوالی رودخانه تو بن؛ غوغای نور و رنگ
حوالی رودخانه تو بن؛ غوغای نور و رنگ 

 

پیرزنی که به من  شمع و جعبه کاغذی فروخت ، مردمک چشمانش کم رنگ شده بود . دستان استخوانی و چروکیده اش نمی توانست جعبه های سبک کاغذی را جدا کند و به من بدهد ولی با این حال داشت کار می کرد. شاید 90 سالش می شد. اینجا پر از پیرزنان فروشنده است و عجیب اینکه پیرمردی میان آنها  نمی بینم!

دو سمت رودخانه پر از غذاخوری و سوغاتی فروشی است، زیر لیوانی، زیر بشقابی و چیزهای دیگری که با بامبو درست می کنند و مگنت های روی یخچال که بیشترشان طرح پل دست خدا روی آن نقش بسته است  اما لابه لای این ها، جاذبه اصلی از آن  مغازه های رنگارنگ و نورانی فانوس های ابریشمی است.. فانوس هوا کردن برای جشن و آرزو مختص ویتنام نیست و انگار هر کشور برای فانوس هوا کردن قصه خودش را دارد برای من این قصه ها مهم نیست ، شبی که آنجا هستم شب ماه کامل و روز جشن هم  نیست که آسمان پر از فانوس باشد. تک و توک فانوسی در هوا سرگردان است چشمم به آن فانوس بی صاحب است ودر دلم   آرزوهایم  را مرور می کنم. . هوی آن در ذهنم با چند واژه خلاصه می شود: غوغای نور و رنگ فانوس های در پرواز

هانوی؛نورث فیس  های ویتنامی و مابقی چیزها

به اندازه یک پرواز داخلی دیگر تا رسیدن به سر اسب آبی فاصله داریم، در بلیط نوشته شده پرواز یک ساعت و بیست دقیقه طول می کشد بی تاخیر و دقیقا در همین زمان انجام می شود و وارد پایتخت ویتنام می شویم که  هوایی مرطوب تر و گرم تر نسبت به جنوب کشور دارد. اینبار لیدر محلی مان یک زن ، خنده رو و بشاش است و انگلیسی را روان و با خنده صحبت می کند. اینجا قرار است دو شب در هتل "ملیا " اقامت کنیم ،  یک 5 ستاره نسبتا جذاب که در بدو ورود مهمان های قبلی اش را به رخ می کشد؛ عکس شخصیت های سیاسی از نخست وزیر تا وزرای کشورهای مختلفی که دراین هتل اقامت داشته اند روی دیوار خودنمایی می کند. هتل استخر جمع و جور خوبی دارد و چندتا اروپایی روی تخت های کنار استخر دراز کشیده اند و کتاب می خوانند. ویتنام پر از اروپایی و استرالیایی است. غذای ارزان، هوای خوب، زمین سبز و آب فراوان، بهانه های خوبی هستند که اروپایی ها را به اینجا بکشند.

میگو و ماهی
میگو و ماهی 

 

دریاچه شمشیر وارونه  در هانوی
دریاچه شمشیر وارونه  در هانوی

اتاق من در طبقه پنج است و اشراف کامل به استخر دارد.  ولو می شوم و به کسانی که قبل از من در این اتاق بودند فکر می کنم، قطعا نخست وزیر و وزیران در اتاق های خاص و وی آی پی اقامت می کنند. فرقی هم نمی کند یکی از آنها توی این اتاق و روی همین صندلی نشسته باشد، شغل ، سن و ملیت چه اهمیتی دارند؟ نیازهای اساسی آدم هایی که به اتاق هتل پناهنده می شوند غالبا  از جنس مشابه است ؛ نوشیدن قهوه، ، استراحت ، آرامش و خوابی خوش. در این اتاق یک جور حس همبستگی با جهان به من دست می دهد. انگار در این اتاق حسی از انواع آدم ها جامانده است که در هوا جاری است و هر تازه واردی را به خود جذب می کند.

لابد حافظه اشیای این اتاق پر از چهره ها، زبان ها و صداهای متفاوت است. صدا و  نفس های من هم توی دیوارها و روکش گلدار کاغذ دیواری ها فرو می رود و ایران هم در این اتاق رد می گذارد؛ شاید هم اولین ایرانی ساکن این اتاق نباشم. سفر معنی دوستی برایم پیدا می کند دیگر اندک لوکس بودن این هتل  اذیتم نمی کند و به عنوان محل تلاقی انسان های ناشناخته ، برایم به مکان مقدسی تبدیل می شود. 

در تمام سفر فکر می کردم وقتی می توان به هاستل یا هتل های ارزان رفت، غذای خیابانی خورد و ساده تر و پر مکث تر در خیابان های معمولی و حتی پایین تر از معمولی وقت گذراند، گران گردی، بی درایتی و نچسب است. مثل این است پول دو یا سه تا سفر را برای یک سفر هزینه کنی . ولی به نظر هر موقعیت تجربه ناب خودش را دارد؛ اقامت در هتل های خوب، خوردن غذاهای متنوع و با کیفیت و ...اگر به قصد تفاخر نباشد، جس ها و جذابیت های خاص خودش را دارد. مهم تجربه جهان است و هتل و هاستل ابزار و وسیله اند. در واقع بهترین نقش پول، تسهیل گری و لذت بخش تر کردن تجربه ما از زیستن است، فقط حد نگهداریش مهم است!  بعد از این اشراق و گفت و گوهای درونی با خویشتن، با بقیه راهی مقبره هوشی مین می شویم . عصر است و به آخرین نمایش تعویض شیفت سربازان اطراف مقبره در آن روز  می رسیم . 

رژه نمادین وقت تعویض پست ها در مقبره هوشی مین
رژه نمادین وقت تعویض پست ها در مقبره هوشی مین

عمو هو رهبری کاریزماتیک است و اگرچه پایان جنگ با امریکا ، اتحاد ویتنام دو تکه و بسیاری از اتفاقات خوب اقتصادی و اجتماعی این کشور بعد از مرگ هوشی مین اتفاق افتاد ولی اصرار بر این است او منشا همه تغییرات مهم دانسته شود. لیدر بومی ما از سیستم تک حزبی آنجا صحبت می کند و با اینکه در کلام از وضعیت اجتماعی و سیاسی تعریف می کند ولی نوعی اعتراض در نگاهش نهفته است.  دور مقبره می گردیم ، به رسم معمول چندتا عکس یادگاری تکی و جمعی از خودمان و چندتا عکس از سه رخ و نیم رخ مقبره مکعبی عمو هو می گیریم  و راهی  شهرگردی می شویم.

 

دارابی ها
 دارابی ها 

فردای آن روز بعد از صبحانه پر و پیمان هتل ، سراغ یک جاذبه معروف می رویم ؛ محل تام کوک و پاروزن هایی که به جای دست، با کف پا،  پارو می زنند. بیشترشان زن هستند و از شدت پارو زدن شکم های کاملا تختی دارند. دو طرف رودخانه مزارع برنج است. در نیمه دوم بهمن ماه قد ساقه های برنج به حدود 20 سانت می رسد. انگار ریشه برنج ها کاملا در آب معلق است. در گوشه و کنار روی مرزهای چوبی و روی دیواره صخره های کنار رودخانه ، کرم های تپل صورتی رنگ پفکی چسبیده اند. لیدر می گوید این ها حلزون های صورتی هستند که به ساقه برنج می چسبند و از آن تغذیه می کنند. آنقدر قیافه بانمک و کارتونی داشتند که بلافاصله توی گوگل دنبال شان گشتم اما چیزی پیدا نکردم.

 

زیبایی بزرگ

زیبایی بزرگ

آدم بعد از برگشتن از قایق سواری  در این رودخانه  می ماند با آن همه آرامش و زیبایی چه کند؟ این زیبایی ها  کجای وجود ما ذخیره می شوند؟ کاش می شد به وقت احساسات ناخوب، دگمه ای را فشرد و این صحنه ها را بازبینی کرد. دنیا را چه دیدی شاید با این شتاب علم و تکنولوژی این هم عملی بشود. 

هانوی شهر زنده ای است. در دل شهر چندین دریاچه کوچک دارد و هر کدام قصه و داستانی برای خودشان دارند ، دور دریاچه شمشیر وارونه و لاک پشت یکی از مراکز اصلی خرید هانوی را می توان پیدا کرد ؛ فروشگاه هایی که گوشه سر درشان تابلوی made in vietnam   نصب شده است. این فروشگاه ها به نوعی سایه برندهای معروف اصلی  کفش و کاپشن هستند، با قیمت های خیلی کمتر ، بدون بسته بندی و تگ های آویزان و البته با قابلیت بالای چانه زنی. بخصوص کاپشن های نورث فیس که برند پوشیدنی های طبیعت گردی و کوهنوردی امریکایی است و در کالیفرنیا تولید می شود، نسخه ویتنامی ارزانش به وفور در این مغازه ها یافت می شود. هانوی مال های بزرگی دارد که برندهای اصل را به راحتی می توان آنجا خرید. 

 هانوی محله معروفی دارد که قطار از میان آن می گذرد و آنقدر عکس و فیلم هایش را در تبلیغات دیده ایم که چشم مان از آن پر است.  فقط سری به آن خیابان می زنیم قهوه تخم مرغی egg coffee  می خوریم  و راهی شبگردی در هانوی می شویم. قرار است فردا صبح به خلیج هالونگ بی برویم و یک روز در کروز بمانیم و دوباره به هانوی برگردیم. 

هالونگ بی و شبه هتل های شناور روی آب

 با چمدانی که هنوز سبک است و شاید در برگشت از هالونگ ، با تعدادی کفش یا کابشنی که احتمالا از هانوی بخرم،  سنگین تر بشوند، همراه بقیه، راهی ترمینال قایق های هالونگ می شوم. در ایستگاه چای ، قهوه و شکر سفید و قهوه ای رایگان برای پذیرایی گذاشته اند. میل به قهوه خوری تمامی ندارد . کروز سواری، قواعد و مناسک خودش را دارد ولو اینکه کروزش مثل مال ما  خیلی کوچک تر از کروزهای عظیم الجثه  اقیانوس پیما باشد. دو نفر در ایستگاه به استقبال گروه می آیند. با یک ماشین روباز ما را به سمت قایق

می برند. سه پیرمرد هم همراه هستند که نمی توان تشخیص داد چینی، ژاپنی یا ویتنامی هسستند.  قد شان نسبتا بلند است و لباس یکی شان برای آن سن زیادی اسپورت است. می گویند  آدم های ژاپنی،  چینی و ویتنامی را  از روی جثه اشان می توان تشخیص داد . این وسط کره ای ها خوش قیافه اند وکه حساب شان فرق می کند .ظاهرا چینی ها ریز جثه، ویتنامی ها متوسط و ژاپنی ها درشت تر هستند. با این پیش فرض، شاید اکیپ سه نفره پیرمردان خوش گذران ، ژاپنی باشند. 

در بدو ورود از قایق به کروزی که وسط آب منتظر ماست،گلبرگ گل سرخ روی ما می ریزند و با حوله های تر داغی که توی سینی چیده اند از ما پذیرایی می کنند. حوله ها کوچک، سفید و هستند و  مرطوبی داغ دلچسبی دارند . وقتی آن را باز می کنی و روی صورت و دست می کشی، احساس آرامش خوشایندی به آدم دست می دهد. اتاق هایمان را تحویل می گیریم .اینجا مثل هتلی شناور روی آب است. اتاق ها حمام، سرویس بهداشتی، رختکن ، تراس رو به آب با میز و صندلی .

راهروی کوچک بین اتاق و سرویس بهداشتی  پنجره گردی رو به بیرون دارد.  هر بار که از آنجا رد می شوم با دیدن دیوار صخره ها یی که از آب بیرون زده اند و درختان روی آن غافلگیرم می شوم. از بلندگو برنامه های متنوع 24 ساعت آینده اعلام می شود؛ آشپزی، ماهیگیری، ماساژ و ...برای فردا صبح هنگام طلوع خورشید، یوگای تای چی و برنامه آخر کایاک سواری در آبهای خلیج.

 

زن قایقران
زن قایقران

 

برنامه ها یک ربع قبل از شروع با بلندگو یادآوری و سر ساعت شروع  می شوند . ناهار و شام توی کروز هم داستان خودش را دارد. پیشخدمت هایی که دستکش بلند مشکی پوشیده اند پشت سر ما ساکت ایستاده اند تا  اگر چیزی خواستیم برایمان بیاورند . ما ترجیح می دهیم خودمان از روی میزهای سه طرف سالن غذا، سالاد و دسر های متنوع بکشیم. یاد فیلم مثلث اندوه می افتم ،  جماعتی ثروتمند سوار بر کشتی مجلل راهی دریا می شوند و در نهایت اتفاقاتی که آنجا می افتد ومعادلات و توازن قوا به نفع دون پایه ترین کارگر کشتی که زنی چینی است تغییر می کند فیلم  بصورت استعاره ای تاکید دارد ، دنیای آینده نزدیک، به مراتب  دنیای چین محورتری  نسبت به امروز است.

من که ثروتمند نیستم همسفرانم هم در طول سال توانسته اند با برنامه ریزی  پس اندازی برای این سفر تدارک ببیند پس جنس ما اصلا از جنس مسافران فیلم مثلث اندوه نیست  اما در عوض کنار خلیج چین و در کروزی هستیم که کارکنان ویتنامی آن،  شباهت زیادی به نژاد چینی دارند و البته که ویتنام   رفیق فابریک  چین اسست و دور از ذهن نیست این دو کنار هم در ذهن تداعی شوند.   شام را می خوریم. یکی از کارکنان قطعاتی با پیانو می نوازد. روی عرشه می رویم. بوی دریا و جنگل با هم در می آمیزد و به سکوت گوش می دهیم. کروز با طمانینه و آرام  از میان صخره های پر درخت رد می شود.

صبح فردا یوگای تای چی را که هنگام طلوع خورشید برگزار می شود از دست می دهم اما به برنامه کایاک سواری می رسم. کف کایاک ها خیس است و در خنکی سحرگاه مجبوریم توی خیسی بنشینیم. اولین تجربه کایاک سواری من است. خیلی زود حرکت پاروهایم با پارو زدن نفر پشت سرم هماهنگ می شود و یاد می گیرم چطور پارو بزنم و کایاک را به راست یا چپ هدایت کنم. مه صبحگاهی جادو می کند. از زیر صخره دو سر بازی رد می شویم . باید حواس مان باشد سرمان به تیزی های سنگی بالای سرمان نخورد. همین که از زیر صخره غارمانند خارج می شویم زیبایی ابدی منتظر ماست. پاروها را غلاف می کنیم. صدای نفس های خودمان را می توانیم بشنویم زمان آنجا از حرکت  ایستاده است گاهی حشراتی روی گیاهانآبی کنارمان می نشینند. دو تا میمون روی صخره ها به ما نگاه می کنند و نیش شان باز است معلوم نیست از سر تمسخر است یا خوشحالی دیدن ما.  

 

کایاک سواری
کایاک سواری

 

سکوت و آرامش اینجا از جنس  دیگری است انگار وارد فاز مدیتیشن شده ایم. کمی بعد با رسیدن کایاک های بعدی، آرام آرام پارو می زنیم و مسیر رفته را بر می گردیم. صبحانه مفصلی در کروز در انتظار ماست . بعد از آن اتاق ها را تحویل می دهیم و به هانوی زنده بر می گردیم. نزدیک 5 ساعت وقت داریم تا برای برگشت خودمان را به فرودگاه برسانیم. راهی مال بزرگ  وینکام می شویم، ویترین ها پر از انواع آدیداس، نایک، نورس فیس و ... است. ما با وضعیت  نرخ تبدیل  ریال به دلار، خیلی محتاط دور می زنیم و من دوست دارم بخاطر پیاده روی های زیاد و طولانی که می روم، به پایم احترام بگذارم و یک آدیداس  سه خط معمولی مهمانش می کنم . باشد تا حسابی به پاهایم خدمت کند و این کار را می کنم. خوشحالم در طول این سفر یازده روزه کمترین وقتی که گذاشتیم برای خرید بود و بیشتر توی رودخانه ها و جاهای دیدنی با انواع قایق ها و دو چرخه ها بین مزارع و روستاها  گشتیم.

شامگاه 25  بهمن  است. شب پرواز داریم ، به دبی و بعد ایران. خسته نیستم. توی پرواز کفش هایم را در می آورم و سعی می کنم بخوابم . خوابم نمی برد باخودم فکر می کنم اگر کلی جای نرفته برای سفر رفتن مانده باشد و فرصت سفر دوباره به ویتنام پیش بیاید آیا ویتنام را به جاهای نرفته ترجیح می دهم؟ مطمئن هستم که ترجیح می دهم و احتمالا  با شیوه ای  متفاوت تر از  این سفری که داشتم.

قاب فراموش نشدنی؛ فروشنده روی ریل

قاب فراموش نشدنی؛ فروشنده روی ریل

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر