روز چهارم
باران ، بلندی های گنتینگ ، معابد هندو و بودایی
برنامه امروز دیدار از گنتینگ بود ، طبق برنامه قرار بود ساعت 9 راهنمای تور با یک ون بیاد جلوی هتل. خوشبختانه خوش قول بودن و برای اولین بار با زوجی ایرانی آشنا میشدم که اهل مشهد بودند. غیر از من چهار خانواده دو نفره دیگه هم عضو تور بودند.بعد از سوار کردن آخرین اعضای تور و تجربه بارش شگفت انگیز دوباره بارون به سمت گنتینگ راه افتادیم . تقریبا راه طولانی و زیبایی البته نه به زیبایی جاده چالوس خودمون رو طی کردیم تا به مقصد برسیم. جایی توی قله های مه گرفته...
توی راه از لیدر درباره تعداد زیاد ایرانی ها که توی شهر و اماکن دیدنی به چشم میخورد ، سوال پرسیدم و ایشون جواب داد از طرفی چون محرم شروع سال جدید قمری هست و از طرفی توی ایران بخاطر عاشورا تعطیلی داریم هر سال جمعیت زیادی توی این مقطع زمانی به مالزی مسافرت میکنند . به نظرم شهر به دو قسمت تقسیم شده بود مالزیایی ها و ایرانی ها!!! خودم به شخصه توی چندتا از اماکن معروفی که رفتم حداقل یکی از هموطنانم رو دیدم. گنتینگ منطقه کوهستانی هست که هواش خنک و نسبتا سرده و با شهر کلی تفاوت دما داره... مکانی فراتر از ابرها...
معروفه که میگن بزرگترین هتل و کازینوی دنیا اینجا ساخته شده راهنما ما رو به محوطه زیبا و سرسبزی برد که چین سویی نام داشت که اونجا رو به افتخار یکی از افراد مذهبی معروف مالزی که چینی تبار بوده ساختن...مجسمه مالک و سازنده منطقه گنتینگ آقای Tong هم در محوطه ساخته بودن که چینی ها وقتی از مقابلش رد میشدن بهش ادای احترام میکردن...
ایشون زحمت زیادی برای آبادی این منطقه کشیده و حتی معروفه که برای ساختن کازینو با دولت مالزی به مشکل میخوره و دولت شرطی برای ساخت کازینو میذاره مبنی بر اینکه کازینو نباید روی زمین کشور باشه یا باید زیر دریا باشه یا بالای ابرها و گنتینگ هم منطقه مرتفعی هست که معمولا بالای ابرها قرار گرفته و با این روش اجازه ساخت کازینو رو دریافت میکنه....
توی این محوطه بنایی هشت طبقه وجود داره که نوعی قبرستان محسوب میشه و خاکستر افراد رو اونجا نگهداری میکنن...
برای خاکستر هر نفر یه جا در نظر گرفته میشه و روشن بودن چراغ قرمز هم دلیل بر پر بودن اون جای تعبیه شده برای خاکستر هست .
راهنما میگفت توی این قبرستان ، خاکستر افراد پولدارتر رو توی طبقات بالا میذارن و افراد فقیرتر رو توی طبقات پایین و عقیده دارن که وقتی بارون میباره گناهان آدمای پولدار رو میشوره و میریزه روی افراد فقیر تا اونا تاوان گناهان افراد ثروتمند رو بدن !!!!
من تمام طبقات رو بالا رفتم ، هیچکس اونجا نبود و جو به شدت سنگینی داشت ، ولی اگر میتونید ، تا بالای سازه برید و توی گسترده رویا ، کل محوطه رو ببینید چون واقعا دیدن داره...
در راه برگشت ، فاتحه ای چینی با این مضمون 上帝保佑你們,和最美的中國天使一起出去玩 برای افراد فقیر خوندم و کمی دهان کجی به افراد پولدارتر.
کمی بعد از قبرستان عمودی ، بزرگترین مجسمه نشسته بودا در جهان وجود داره که واقعا عظیم و زیباست و جلوی اون جایی رو تعبیه کردن که میشه عود روشن کرد و آرزوهایی رو در دل مرور...
عودهای مالزی تفاوت فاحشی با عود های هندی و عربی دارن از نظر ضخامت ، شاید دلیلش این باشه که حضرت بودا مثل من دلباخته عطر عود هستند !!!
یه شب مثل افسون عطر عود ، از افسانه معبدا میاد....
بعد از مجسمه بودا که بر روی گل نیلوفر نشسته بود وارد راهی شدیم که طبقاتی از جهنم و روشهای عذاب انسانها رو توی اون ساخته بودن ، با دیدن اون مجسمه ها تصمیم گرفتم که دیگه تو زندگیم کار بد نکنم !!!
مردن دوباره ی من وقتشه...
با عاطفه دشمن...
سرد و ساده و شکسته...
با چراغ و گل غریبه...
با غبار صمیمی...
مطرود باغ و گل و شبنم...
زخمی تر از هميشه...
بعد از جهنم و عذاب ، نوبت به بهشت میرسه ...
ای از خدا رسيده ای كه تمام عشقی...
در جسم خالی من روح كلام عشقی...
ای كه همه شفایی در عين بی ريایی...
پيش تو مثل كاهم تو مثل كهربایی...
اینجا حوری هاشون هم چشم بادومی هستن :)
بودایی ها به تناسخ ایمان دارن و میگن احتمال داره توی زندگی بعدی بر حسب اعمال شبیه حیوانات دوباره به این دنیا برگردن و اینگونه بود که من قبل از تبدیل شدن به جانوری ، از بهشت یه سیب خوردم افتادم دوباره تو دنیا !!!
توی محوطه عبادتگاه زیبایی هم وجود داره .
خوشبختانه اینجا بارون باهامون همکاری کرد و نبارید ، دیدار ما از اون منطقه تموم شده بود و قرار شد به پارک تفریحی سرپوشیده بریم ، هم برای ناهار و هم کمی استراحت...
محوطه جالبی بود و نمادی از چند کشور رو ساخته بودن که واقعا دیدن داشت .
بعد از ناهار وقت خالی داشتیم برای خرید .بعد از تمام شدن وقت خرید ، نوبت به تله کابین سواری رسید ، حتما از این تله کابین گنتینگ استفاده کنید و از مناظر زیبایی که خواهید دید شگفت زده بشید... معروفه که میگن این تله کابین طولانی ترین و سریع ترین تله کابین توی آسیاست و اگه اینطور باشه الحق که لیاقتش رو داره...
توی گنتینگ اماکن دیدنی زیادی وجود داره که اگه بدون تور رفته باشید امکان گشتن هست اما واقعا باید منتظر روز خسته کننده تری باشید و میشه از بیشتر اونا چشم پوشی کرد...با خروج از تله کابین با ون به سمت هتلهامون برگشتیم ...من مرکز شهر از راهنما خداحافظی کردم و با یک تاکسی به سمت معبد تین هو روانه شدم . از این معبد چینی ها تعاریف زیادی شنیده بودم مثلا اینکه بزرگترین معبد بودایی توی جنوب شرق آسیاست و غیره ، دوست داشتم اونجا رو از نزدیک ببینم...
اول قصد داشتم پیاده برم معبد ولی چون خسته بودم تاکسی گرفتم و زمان رفتن متوجه شدم راه پرشیبی داره که پیاده رفتن برای یه آدم خسته رو خیلی سخت تر میکنه. راننده تاکسی فردی هندو بود ازش پرسیدم معبد هندو این نزدیکی ها میشناسی؟گفت بله ، ازش خواهش کردم که اول بریم اونجا ، اونم قبول کرد حتی با من برای نیایش به معبد اومد . معبد زیبایی هم بود .
مدتی در این معبد بودیم و من هم کمی معطل عبادت کردن راننده شدم . ایشون که متوجه شد منو معطل کرده تاکسیمترش رو صفر کرد و گفت از اینجا به بعد برات حساب میکنم.قبل از رسیدن به معبد هندو و ابتدای سوار شدنم راننده از وطنم پرسید و به محض اینکه فهمید ایرانی هستم جمله باحالی گفت : " ایران گود احمدی نژاد گود "
من درهند به معابد زیادی رفتم که توی هر کدوم معنویت و جو خاصی رو احساس کردم ، اما معابد هندو در مالزی این اتمسفر رو نداشت و تقریبا بی روح بود ، معابد چینی هم بدتر از اون... بنظرم بیشتر به تزیینات و تجمل اهمیت میدن تا معنویت... شایدم بخاطر نداشتن قدمت آنچنانی بود اما بنظرم به هر صورت معابد مالزی قابل مقایسه با معابد هند نیستند و برام بیشتر شبیه یک شوخی بود...
یکباره درون معبد چشمانت **** ایمان به خدای تو پریشانم کرد
وقتی به معبد بودائی ها رسیدم ساعت از 8 شب گذشته بود ، وقتی میخواستم کرایه رو حساب کنم راننده گفت این موقع از شب اینجا تاکسی پیدا نمیشه و پیشنهاد داد که منتظرم میمونه تا من از معبد برگردم . اول فکر کردم برای درآمد خودش میگه ولی حس کردم واقعا اون موقع شب شاید خبری از تاکسی نباشه در ضمن انسان خوبی هم بود و قرار نبود برای منتظر موندن مبلغ بیشتری هم بگیره ، پس چه بهتر که برای برگشتنم وسیله آماده باشه...قبول کردم و بهش گفتم تا یک ساعت دیگه برمیگردم...
رفتم داخل معبد ،
به غزل وحی نما قافیه نازل نکند *** که دلم زاهد آن معبد بودایی توست...
از شانس خوب من مراسم خیریه ای به پا بود ، موسیقی و رقص عروسک شیر و اژدهای معروف چینی ها که چند نفر از پایین اون رو حرکت میدادن ، در حال اجرا بود . صدای موسیقی زنده و اون آهنگهای خاصشون برای رقص اژدها فضای قشنگی رو ایجاد کرده بود ، از کسانی که جلوی در بودن اجازه ورود و عکاسی رو گرفتم و وارد شدم . به دلیل شلوغی و ازدحام نمیشد همه جای معبد رو دید ولی خوشحال بودم که این مراسم رو از نزدیک میدیدم.
این معبد بنای زیبا و منحصربفردی داره و جا داره ساعتها بمونی و از تماشای این سازه زیبا لذت ببری...مدتی مراسم رو تماشا کردم و حواسم به ساعت هم بود ، کمی توی حیاط عکاسی کردم ...
پیش راننده برگشتم و به سمت هتل راه افتادیم ، توی راه شماره اش رو گرفتم و گفتم اگر جایی بخوام برم باهاش تماس میگیرم. وقتی رسیدم هتل به معنای واقعی خسته بودم و خیلی زود خوابیدم....
روز پنجم
باران ، پارک آبی ، داداش رضا و آبجی پریسا
امروز برنامه پارک آبی رو داشتم و اصلا حواسم نبود که روز تعطیل هستش!!! زمان صبحانه جوری بارندگی شد که توی این چند روز ندیده بودم ، وقتی بارون بباره تمام بازی های پارک آبی تعطیل میشن ، خدا خدا کردم که بارون زود بند بیاد و همینجوری هم شد و دیگه تا زمانی که توی پارک بودم هوا حتی ابری هم نشد .
بعد از صبحانه راهی پارک آبی Sunway Lagoon شدم. اگر بخوام درباره پارک صحبت کنم اندازه دوتا سفرنامه میتونم بنویسم که قطعا از حوصله خواننده خارجه پس فقط به نکات مهم و معدودی خاطره بسنده میکنم... از کم بودن تعداد عکسها هم معذرت میخوام چون دستم برای انتخاب عکس بدون احتیاج به مراعات مسائل شرعی بسته بود !!! از ایران با خودتون دمپایی بیارید چون هتلها دمپایی ندارن ولی با اونا پارک آبی نرید و قبل از رفتن به پارک حتما برای خودتون دمپایی ارزون قیمت بخرید چون اونجا به شدت لازمتون میشه !!! از این جهت میگه ارزون قیمت چون دمپایی منو دزدیدن یا به عبارت محترمانه تری اشتباهی پوشیدن و رفتن ، اولش کمی مسلمان وار پابرهنه راه رفتم ولی وقتی دیدم نمیشه ادامه داد خیلی زیر پوستی منم دمپایی بینوای دیگه ای رو پوشیدم !!! البته که جلوی هر سرسره تعداد خیلی زیادی دمپایی وجود داشت و قطعا کسی پا برهنه نمیموند... دمپایی رو میتونید از فروشگاه های 7/11 تهیه کنید...
حتما از ایران با خودتون حوله بیارین چون معمولا اجازه ندارید از هتل با خودتون حوله بردارید...از فروشگاه های بیرون پارک کاور ضدآب موبایل بخرید تا بتونید از سرسره ها فیلم بگیرید ، دیدن این فیلمها بعدا خیلی بامزه است . نوع پوشش به دلخواه است ، بسیارند خانمهای محجبه و بسیارند کسانی که طاقت گرما را ندارند وقتی رسیدم با صف طولانی برای ورود مواجه شدم و تازه متوجه اشتباهم توی برنامه ریزی شده بودم ، پارک خیلی شلوغ بود ولی چاره ای نداشتم و باید میرفتم داخل...
بعد از ورود انگار وارد دنیای جدیدی شدم ، همه چیز با داخل شهر تفاوت داشت ، محوطه ای بزرگ و سرسبز ، پر از وسایل بازی ، فکر میکنم هر مسافری باید به این پارک بیاد.
ابتدای ورودم مصادف شد با مراسم رقص و رژه ای که برای خودش جالب بود ، بعد از تحویل گرفتن کمد ها ، وارد دنیای بازی شدم ، اول از همه و قبل از اینکه لباساتون خیس بشه میتونید از بخش ترسناک پارک دیدن کنید ، سالنی که یه عده آدم بیکار منتظرن تا شما رو بترسونن !!!! :) توی صف سالن وحشت ایستاده بودم که فردی به زبان انگلیسی سخت ازم خواست تا از خودش و همسرش عکس بگیرم ، از چهره و طرز صحبتش متوجه شدم ایرانی هستن و به فارسی جوابشو دادم ، انگار دنیا رو بهمون دادن و چقدر این دنیا میتونه کوچیک باشه ، خوشبختانه باهاشون دوست شدم و توی تمام مدت باهم دیگه بودیم و چقدر این دوستی به موقع و لذتبخش بود...
داداش رضا ، آبجی پریسا خدا کنه این سفرنامه رو بخونید ، من باید از آبجی پریسا حلالیت بگیرم آخه با شوهرش دست به یکی کردیم و کلی ترسوندیمش و توی پارک اذیتش کردیم ، مثلا یه جایی از پارک آقایی با لباس فرم ایستاده بود (شاید مسئول امنیت بود) سر راهمون بود و داشتیم بهش میرسیدیم که به پریسا خانم گفتم آبجی این یارو گیر میده ها، حواست باشه !!! بنده خدا یهو جا خورد و یه کمی خودشو جمع و جور کرد ، بعد که خنده ما رو دید دوتا فحش نثارمون کرد !!!!
بعد از سالن وحشت به سمت باغ وحش رفتیم ، اگر تمایلی به باغ وحش رفتن ندارید به راحتی میتونید اون قسمت رو نادیده بگیرید...بعد از باغ وحش ، هیجان سرسره ها ما رو صدا میکرد ، چون تقریبا برای بازی های پرطرفدار 15 دقیقه تو صف میموندیم بیخیال شهربازی شدیم و متاسفانه هر بازی و سرسره رو فقط یکبار امتحان کردیم ، هیجان و تنوع بازی ها کاملا متفاوت بود از چیزی که قبلا تجربه کرده بودم...هیجان سقوط آزاد 7 متری و سرسره ووزلا که دیگه بی نظیر بود...
یه خاطره بگم از ووزلا :
چون همراه ما یک خانم بود دوتا دختر مالزیایی روهم با ما سوار کردن و پنج نفری هلمون دادن پایین ، یکی از دخترا که روبروی من نشست به شدت ترسو بود ، از زمانی که سر خوردن رو شروع کردیم چشماشو بست و بنا کرد به جیغ زدن و بعدش شروع کرد لگد زدن به پای منه بینوا. از یه طرف خنده ام گرفته بود از یه طرف ساق پام رو لازم داشتم هنوز ، زیر چشمی نگاهی کرد و با خجالت گفت : ساری ، چیزی بهش نگفتم و اونم به لگد پراکنی ادامه داد ، زمانی که از سرسره اومدیم بیرون به شوخی ساق پام رو گرفتم و نشستم به گریه کردن ، بیچاره دختره از خجالت آب شد ولی نمیتونست نخنده ، یه دفعه دیگه ام تو پارک دیدمش و دوباره پام رو گرفتم و گریه کردم بنده خدا بازم ازم معذرت خواهی کرد.
با اینکه پارک خیلی شلوغ بود ولی جو بی نظیری داشت...
مشغول گشتن دنبال سرسره جدیدی بودیم که یهو گوشه ای از پارک متوجه صدای ترانه ایرانی شدم... رفتیم اونجا و دیدم یه گروه بزرگ ایرانی آهنگ گذاشتن و همه مشغول پایکوبی هستن.
فضای قشنگی بود...ساعت از 2 گذشته بود و تقریبا هر سه تامون گرسنه بودیم و تصمیم گرفتیم بریم برای ناهار...بعد از ناهار به سالن سینمای 5 بعدی رفتیم که تجربه پر هیجانی بود.... سینمایی با صندلی های متحرک و آبی که متناسب با فیلم روی تماشاگران پاشیده میشد . حتما حتما روی صندلهای ردیف جلو و وسط بشینید چون زمین تا آسمون توفیر دارن با صندلی های دیگه ، اینو از صحبت آدمایی که صندلی های کناری نشسته بودن متوجه شدم....
ساعت تقریبا 5 شده بود باورم نمیشد اینهمه زمان اینجا بودیم و هنوز بخشهایی بود که ندیده بودیم ... با اینکه زمان تعطیلی ساعت 6 هست از ساعت 5 یواش یواش پارک شروع میشه به تعطیل شدن و دائما تذکر میدن که باید از محوطه خارج بشیم.
وقتی فهمیدم که دیگه نمیشه از وسایل استفاده کرد دوباره گوشیم رو آوردم و چندتا عکس به یادگار گرفتیم .
با پوشیدن لباسها از پارک اومدیم بیرون و با دوستان جدیدم مشغول پیاده روی شدم ، توی صحبت ها متوجه شدم که برای روزی که میشد روز قبل از برگشت من ، برنامه شهر ساحلی رو دارن ، منم مشتاق شدم تا باهاشون برم و اونام لطف کردن و منو بردن به هتلشون برای رزرو تور و خوشبختانه هنوز جای خالی داشت و اینجوری شد که یه گشت یک روزه ساحلی هم نصیبم شد ، بعد از مدتی از اون خانواده نازنین خداحافظی کردم و به سمت هتل برگشتم .
مدتی پیاده روی کردم و تقریبا تا تاریکی هوا مشغول تماشای مغازه ها و دیدنی های شهر شدم ، غذای سبکی خوردم و با یه تاکسی برگشتم هتل...خیلی خیلی خسته بودم و همیشه بعد از استخر یه خواب خوب میچسبه... بین زمین و آسمون هنوز سرم به بالش نرسیده بود که خوابم برد...!!!
روز ششم
باران ، دهکده ، تور لیدری ، پتروناس
برنامه امروزم دیدار از دهکده فرانسوی ها و دهکده ژاپنی هاست...صبح زود و خیلی سرحال از خواب بیدار شدم ، قرارمون با لیدر تور ساعت 8:30 صبح بود ، با خیال راحت صبحانه مفصلی خوردم و منتظر لیدر شدم.... بازم توی تایم صبحانه بارون گرفت ، انگار خدا ساعت بارندگی رو تنظیم کرده بود ، نزدیک ساعت 8:30 بود که لیدر زنگ زد و گفت براش مشکلی پیش اومده و خواهش کرد اگه امکان داره چون من تنهام ، و زبان متوجه میشم ، من برم دنبال بقیه اعضای تور و تا جمع شدن همه اعضا ، ایشون هم خودش رو میرسونه ، باید افراد رو از سه تا هتل ديگه برمیداشتیم ، منم که سرم درد ميکنه برای ليدری ، قبول کردم...
يه ون با راننده مالزیایی دنبالم اومد و من نفر اولی بودم که سوار ميشدم و ناخواسته شدم لیدر... تک تک به هتل ها رفتيم و اعضای تور بهمون ملحق شدن...يه خاطره بگم از اولين خانواده ای که سوار کرديم...خانواده ای سه نفره ایرانی : آقايی مسن ، خانم و دخترشون...وقتی اون بندگان خدا منو جلوی هتل ديدن فکر کردن من ليدرم و با حالت خاصی پرسيدن چرا اينقدر دير اومدی منم معذرت خواهی کردم ولی نگفتم ليدر نيستم ، تو ماشين AUX رو وصل کرده بودم به گوشيم و ترانه های ايرانی پلی میکردم ، توی راه اون آقا ازم خواست پياده بشم تا براش سيم کارتش رو مبلغی شارژ کنم ، بعد ازم خواست اينترنتش رو فعال کنم ، کمی جلوتر هم درخواست آب معدنی کرد و دوباره تو اون گرما منو فرستاد تا براش آب بخرم.
بعدا که به ايشون گفتم من ليدر نيستم و خودمم مسافرم کلی شرمنده شدن و معذرت خواهی کردن ، بهم گفت چرا زودتر نگفتی؟ گفتم بهرحال وظیفه ام بوده کمکتون کنم . و البته چون به زبان انگليسی مسلط نبودن تا آخر شب باهاشون موندم و چندين جا رو به اتفاق هم گشتيم و خوشبختانه خیلی هم خوش گذشت....بعد از سوار شدن اعضای تور همگی به سمت دهکده فرانسوی ها حرکت کردیم...با کمی تاخیر جناب راهنما هم جلوی دهکده به ما اضافه شد. کمی دیر شده بود ولی لیدر جبران مافات کرد و برامون سنگ تموم گذاشت...به دهکده رسیدیم ، جای باصفا و منحصربفردی بود ، با دیدن بناهای اونجا یاد دوتا فیلم افتادم که از این دهکده به عنوان لوکیشن استفاده کرده بودند...
توی ورودی و در حوضچه کنار اون قوهایی به رنگ مشکی بودن که راهنما گفت فقط اینجا میشه قو به رنگ مشکی پیدا کرد.
دهکده پر بود از ساختمانهای رنگارنگ و زیبا که غالبا رستوران و هتل بودند.
هوا هم بسیار عالی بود و خبری از گرما و شرجی زیادی نبود.
کمتر از دو ساعت توی محوطه چرخیدیم و به تماشا و عکاسی مشغول شدیم.
پیشنهاد میکنم از پله های برج ساعت بالا برید تا مناظر بینظیری برای عکاسی پیدا کنید...
زمان رفتن به سمت دهکده ژاپنی ها رسیده بود.
با شاتل مخصوصی اعضای تور رو به دهکده ژاپنی ها بردند...
دهکده ژاپنی ها طبق فرهنگ خودشون خیلی تمیز و منظم بود و البته بسیار سرسبز و قشنگ ، اما خبری از خانه های فراوان به معنی واقعی دهکده نبود...
پیاده روی زیاد و گاها با شیب های تندی داشت که کمی خسته کننده بود ولی قطعا به این خستگی می ارزید.
توی محوطه خونه هایی به سبک ژاپنی وجود داره که توی اونها به توریست ها لباس ژاپنی داده میشه تا بپوشن و با اونا عکس بگیرن که البته مبلغی هم باید برای اون لباس ها پرداخت کرد .
محوطه پر بود از درختهای بامبو که قد بسیار بلندی داشتند.
بناهای دیگه ای رو هم بازدید کردیم.
به باغ زیبای گیاهان هم سری زدیم که بسیار بزرگ و البته فوق العاده تماشایی بود.
زمان گردش در دهکده ها تموم شده بود و باید برمیگشتیم ، ناهار مختصری که مهمون تور بودیم رو خوردیم و به سمت مرکز شهر روانه شدیم...متاسفانه برای ناهار به یکی از شعبه های مک دونالد رفتیم که غذای گیاهی نداشت و به اجبار و اصرار لیدر، غذایی به اسم پوره سیب زمینی برام آوردن که به شکل فجیعی بدمزه بود ، پیشنهاد میکنم حتی اگه گرسنگی شدید داشتید از اون غذا استفاده نکنید ، لیدر بیچاره که دید غذا رو نخوردم دوتا سیب زمینی سرخ کرده برام گرفت و اون شد ناهار من !!!
توی راه ، خانواده ای که جدیدا باهاشون دوست شده بودم گفتن که میخوان به دیدن باغ گیاهان و آکواریوم معروف کوآلالامپور برن ولی راه رو بلد نیستن ، چون خودمم نرفته بودم قبول کردم که باهاشون برم .
از لیدر خواستم که اگه باغ گیاهان پردانا توی مسیرمون هست به ما بگه و خوشبختانه ما رو نزدیک به باغ گیاهان پیاده کرد و ما هم خوشحال به دیدن باغ رفتیم ، با اینکه کمی خسته بودیم ولی دیدن این باغ و هوای مطبوعش خالی از لطف نبود ، گیاهشناسی ما کمتر از 2 ساعت طول کشید...
با خروج از باغ گیاهان به سمت آکواریوم راه افتادیم . قبل از ورود به آکواریوم از شما عکسی میگیرن و قبض اون عکس رو بهتون میدن و آخر بازدید در صورتی که دوست داشتید میتونید این عکس رو تحویل بگیرید ، تا جایی که یادمه مبلغی خارج از عرف رو باید پرداخت میکردیم که خیلی به صرفه نبود اما به نظرم یادگاری قشنگی میشه... عکاس هم کلا مخالف حفظ کلاس بود و میگفت که از خودتون شکلک در بیارید و جلف بازی کنید !!
آکواریوم انتخاب درستی است ، بسیار زیبا بود و بینندگان نیاز نبود که راه برن ، کافی بود روی نوار نقاله ای که اونجا تعبیه شده بایستن و از دیدن ماهی ها شگفت زده بشن ، فضا طوری بود که گویی از سه طرف با حجم زیادی آب احاطه شده بودیم.
بعد از صرف مدتی توی آکواریوم و دیدن تمام بخشها ، به دوستانم پیشنهاد دادم که به دیدن برجهای دوقلو و رقص فواره بریم و خوشبختانه اونها هم قبول کردن و باهم به سمت دریاچه سمفونی راه افتادیم.
برجهای پتروناس متعلق به شرکت نفت و بلندترین برج دوقلوی جهان ، یکی از دیدنی های فوق العاده شهر هستش که با ندیدن اونا انگار مالزی رو ندیدید .
گشتی توی پارک نزدیک برج ها زدیم و با نزدیک شدن به زمان شروع رقص فواره ها به سمت محل نمایش برگشتیم ، هوا دیگه داشت تاریک میشد روی پله های نزدیک حوض بزرگ اونجا نشستیم ، هم استراحت کردیم هم منتظر شروع رقص فواره ها شدیم...
بعد از تماشای فواره ها به قدم زدن توی خیابون مشغول شدیم و بعد از مدت نسبتا طولانی پیاده روی کردن ، به هتل محل اقامت دوستانم رسیدیم از اون خانواده محترم خداحافظی کردم و به هتل برگشتم ، بسیار خسته بودم و خیلی راحت خوابیدم.
روز هفتم
باران ، ساحل ، عروس دریایی
امروز برنامه این بود که به شهر ساحلی پورت دیکسون بریم و تقریبا یکروز رو اونجا باشیم ، تور یکروزه ای که به لطف دوستانم به قیمت 40 دلار خریده بودم و هتل thistle هم روی اون پکیج بود .
ما باید بريم به دريا برسیم... بعد از صبحانه و طبق معمول بارش بارانِ نازنین ، اتوبوس تور اومد دنبال من و به سمت اقیانوس حرکت کردیم. توی راه لیدر توضیح داد که خود ساکنین کوآلالامپور برای گذروندن آخر هفته هاشون و یا برگذاری مراسم عروسی معمولا این شهر زیبا و شگفت انگیز رو انتخاب میکنندمسیر خوشگلی رو طی کردیم تا به شهر زیبای ساحلی رسیدیم ، اتاقهای بسیار شیک و با معماری قشنگ رو تحویل گرفتیم و در چشم برهم زدنی با تعویض لباس همگی به سمت ساحل راه افتادیم . ماهی چشمه کهنه هوای تازه دریایی می خواد...هتل محوطه خیلی قشنگی داشت...
هوا به شدت گرم و شرجی بود و دریا هم مواج ، بطوری که نمیشد از وسایل و بازیهای آبی استفاده کرد و حتی برای شنا کردن خطرناک بود و بدتر از اون عروس دریایی هایی که به ساحل نزدیک شده بودن...
ساحل خلوت بود ، جرات کردم تا توی اون آب به شدت شور و عصبانی کمی شنا کنم . توی آب انواع و اقسام جانوران و بعضا آشغال به پا و تنم میخورد و یه کمی ترسناک بود !!!مشغول شنا کردن بودم که یهو دیدم لب ساحل خانمی داره جیغ میزنه ، سریع خودم و رسوندم اونجا ، با دیدن وضعیت اون خانم و ترس و دلهره همسفرش به سرعت به سمت پذیرش هتل دویدم و موضوع رو گفتم ، با فاصله کمی خدمه ای سریعا با یه آمپول اومد و به اون خانم تزریق کرد و میگفت اگه دیرتر جنبیده بودم امکان داشت اتفاق بدی براش بیفته.
چیزی که فهمیدم این بود که یه عروس دریایی اون خانم رو گزیده بود ، روی بدنش جای رد نیش کاملا معلوم بود مثل دونه های تسبیح پشت سرهم ، من نمیدونستم که عروس دریایی نیش میزنه چه برسه به اینکه گزشش میتونه خطرناک هم باشه... جالب این که هتل از قبل این اتفاقات رو پیش بینی کرده بود و آماده برخورد با این حوادث بودند و احتمالا قبلا هم از این موارد داشته اند .خدمه ای از هتل ، شنا ممنوع اعلام کرد و دیگه نشد توی دریا شنا کنیم به سمت محوطه هتل برگشتیم و به ناچار توی استخر شنا کردیم... انصافا استخر هتل مهمترین و بهترین شاخصه اون بود .
زمان ناهار شده بود و از شانس من ناهارغذای گوشتی بود و من چیزی نخوردم . بعد از صرف ناهار ( بیسکوییت ساقه طلایی که پریسا خانم با خودش آورده بود ) مسافت تقریبا زیادی رو توی ساحل بکر و خلوت پیاده روی کردیم و کلی گفتیم و خندیدیم و عکاسی کردیم . خنده مون موجا رو تا ابرا میبرد.. توی ساحل صدفهای خوشگل و زیادی به چشم میخورد و البته چیزای عجیب غریبی پیدا میشد که از دریا اومده بود ، مخصوصا پر بود از استخوان های ریز و درشت...در ضمن هیچکس ساحل رو غصب نکرده بود و هیچ ساخت و ساز و بنای غیرمجازی هم به چشم نمیخورد و تا جایی که تونسته بودن طبیعت رو حفظ کرده بودند. خوشحال بودم که سواحل مناطق استوایی رو هم میدیدم و از انتخابم واقعا راضی بودم.
به هوای آفتاب گرفتن آبجی پریسا ، با آقا رضا نشستیم به آفتاب گرفتن و گپ زدن ، منم که همینجوری خدادادی سیاه هستم فکر کنم اندازه ده سال ویتامین دی ذخیره کردم و هنوزم رنگ پوستم به حالت سابق برنگشته !!!! چه حوصله ای دارن این خانما ...توی حیاط هتل میز بیلیارد و پینگ پنگ هم هست و مدتی مشغول بازی شدیم. بیرون از هتل جایی بود که دوچرخه کرایه میدادن ، ما سه تا دوچرخه گرفتیم و مشغول گشت زنی شدیم ، هوا دقیقا مثل فصل گرم توی کیش خودمون بود، از کلاس دوم راهنمایی به بعد و تا اون زمان دوچرخه سوار نشده بودم و حق بدید که توی فضای جدید با دوستای جدید این دوچرخه سواری چقدر میتونه لذتبخش باشه ، بعد از یادآوری خاطرات گذشته و تجربه دوچرخه سواری و عرق ریختن فراوان ، برگشتیم اتاقامون ، تا زمان برگشتن اندازه یک دوش گرفتن وقت داشتم ، دوش گرفتم و وسایلم رو جمع کردم و آماده برگشتن شدیم.
حیفمون میومد از اونجا بریم ، واقعا همه چیزش عالی بود و خیلی بهمون خوش گذشت...اسم شهر هم خیلی باکلاس بود ... پورت دیکسون .. آدم احساس میکرد توی یکی از سواحل استرالیا اقامت داشته...!!!به نظرم نباید تمام هشت روز اقامت رو فقط توی کوآلالامپور گذروند و حداقل باید برای یک روز که شده به سواحل مالزی هم سر زد ، اگر کمی اکتیو و با اراده باشید میتونید بیشتر نقاط دیدنی کوآلالامپور رو طوری با برنامه ریزی ببینید که بتونید یک روز از سفر رو هم توی سواحل زیبای مالزی صرف کنید ، با این هزینه ای که میکنید بهتره از دیدن دریا و سواحل بی نظیرش هم لذت ببرید .
با جمع شدن همه اعضا از اون هتل زیبا و محوطه قشنگش جدا شدیم و به سمت هتل خودمون حرکت کردیم ، هوا تقریبا تاریک شده بود که به مرکز شهر رسیدیم ، از دوستانم خداحافظی کردم و دوباره مشغول پیاده روی توی خیابونهایی که ندیده بودم شدم .
این شب آخری بود که مالزی بودم و دوست داشتم تا بیشترین استفاده رو از حضورم در اینجا بکنم... بعد از کلی شهرگردی به هتل برگشتم و خوابیدم...
روز آخر
باران ، هندوستانِ عزیزم و خداحافظ مالزیِ باران زده
صبح زود از خواب بیدار شدم ، همیشه از روز برگشت متنفر بوده ام ، خیلی سخته ولی چاره ندارم...چندتایی اماکن دیدنی شهر مونده بود که ندیده بودم ، محله هندی ها یا Little India مونده بود که نرفته بودم و محله چینی ها و چون میدونستم میشه جنسهای خوب و با قیمت مناسب اونجا خرید هر دو محله رو گذاشتم برای روز آخر و برای خریدن مقدار کمی سوغاتی...بعد از صبحانه وسایلم رو جمع کردم و چون پروازم ساعت 10 شب بود ، اتاقم رو تحویل دادم و چمدونم رو به پذیرش سپردم و از هتل زدم بیرون ،
به سمت Planetarium Negara رفتم ، اونجا بهشتی است برای کسانی که به علم نجوم علاقه دارن ، با این مژده که میشه با تلسکوپ آسمون رو رصد کرد ، مکان فوق العاده ای که پیشنهاد میکنم ازش بازدید کنید هم از دیدن فضای قشنگی که داره شگفت زده خواهید شد هم از دیدن نمایشگاه هایی که اونجا وجود داره ، در ضمن بدون خوراکی باید به مجموعه وارد بشید .
بعد از افلاک نما ( به قول ایرانی ها ) به کلیسای جامع سنت ماری رفتم ، معروفه که میگن این کلیسا قدیمی ترین کلیسای مالزی هست و فضای معنوی و معماری بی نظیری هم داره فقط حیف که اجازه عکاسی از داخلش رو نمیدن...
بعد به محله هندی ها رفتم ، مدت زیادی رو توی محله پر هیاهوی هندی ها گذروندم ، اونجا پر بود از مغازه و هرکدوم هم با باندهای بزرگ و صدای بلند جلوی ورودی آهنگ های بالیوود رو پخش میکردن...
چند بسته عود خریدم ، مهمتر از همه لادو خوردم ( شیرینی دلبر و بی مثال هندی ) ، اگه میدونستم اونجا لادو فروشی هست هرشب میرفتم اونجا .کنار خیابون بانویی نشسته بود و با حنا روی دست خانما طرح های هندی میکشید ، بهم پیشنهاد داد اسم کسی که دوست دارم رو برام بنویسه ، هوایی شدم و ازش خواستم روی ساعدم بنویسه همسفر ، از شنیدن کلمه همسفر تعجب کرد ، توی زبان هندی دقیقا این کلمه وجود داره فقط اونا مینویسن ( Humsafar ) ، براش توضیح دادم که زبان هندی میدونم و قبلا به هند سفر کردم ، روی دستم نوشت ( Hamsafar ) ، جالب این که چند ماه بعد دقیقا همونجایی از دستم که با حنا نوشته بود ، کلمه نازنین همسفر رو حک کردم...
حتما به این بخش از شهر برید و سرزندگی و شادابی مردمانش رو از نزدیک ببینید. ناهار سبکی خوردم ، چند تا سوغاتی خریدم و به سمت محله چینی ها راه افتادم . اونجا هم ، شلوغ بود و البته پر بود از جنسهای بنجل !!!
یه خاطره بگم از خرید نماد برجهای دوقلو :
تو محله چینی ها چشمم به یه نماد از برج پتروناس افتاد ، ازش خوشم اومد ، رفتم سراغش ، فروشنده اش دختر خانم چشم بادومی بود که خیلی بامزه انگلیسی حرف میزد و صورت بانمکی هم داشت ، یک کلمه فارسی هم بلد بود : تخفیف نه !!! قیمتش رو پرسیدم و شروع کردم به چونه زدن ، هنوز حرفم تموم نشده بود که بهم گفت تخفیف نداره ، گفتم بدون تخفیف نمیخرم ، بازم قیمت رو کم نکرد ، گفتم برای بار آخر تخفیف میخوام ، بازم راه نیومد . ازش تشکر کردم و میخواستم راه بیفتم که یه کمی از قیمت رو کم کرد ، فهمیدم پس میشه تخفیف گرفت ، روی قیمتی که خودم گفته بودم پافشاری کردم ولی بازم قبول نکرد ، فکر کنم از بس که سوسک و مارمولک خورده بود یک کلام شده بود!!! ، هم دوست داشتم اون ماکت رو بخرم هم دوست داشتم اذیتش کنم ، دوباره تشکر کردم مثل دفعه قبل تا اومدم راه بیفتم دوباره یه مبلغی کم کرد ،
بازم روی قیمتم استوار موندم و کلی اذیتش کردم ، آخرش گفت یا قیمتی که خودش گفته بدم یا ماکت رو همینجوری رایگان ببرم ، هیولای درونم بیدار شد... ماکت رو برداشتم ازش تشکر کردم و راه افتادم ، از جلوی بساطش دور نشده بودم که جیغ زد شوخی کردم !!! بهش گفتم بهت برنمیگردونم مگر اینکه به قیمتی که گفتم حساب کنی ، دختره بیچاره قبول کرد و اینجوری بود که تقریبا یک سوم مبلغی که گفته بود پرداختم ، البته چندبار ازش پرسیدم ناراضی نیستی که جوابش منفی بود ، آخرش بهم گفت ایرانیای زیادی ازم خرید کردن ولی تو از همشون بیشتر تخفیف گرفتی... دلیلش رو نوع شغلم و سر و کله زدن با خانما گفتم...
ازم خواست تا باهم عکس بگیریم. تقریبا پنجاه قدم اونورتر همین ماکتی که من خریده بودم رو با قیمت بیشتری پیدا کردم و تازه با تخفیفی که میداد هنوز خیلی بیشتر از مبلغی بود که من پرداخته بودم !!! فهمیدم طفلک رو چقدر اذیت کردم...مدتی رو توی چاینا تاون گشتم و چند نوع میوه استوایی برای سوغات خریدم و امیدوار بودم به تهران برسه که خوشبختانه رسید....پیشنهاد میکنم از این میوه ها برای سوغات استفاده کنید مثلا منگوستین ، رامبوتان یا میوه های دیگه ، سعی کنید خیلی رسیده نباشه تا توی پرواز از بین نره و حتما روز آخر اونا رو بخرید ، یه میوه بدبویی هم هست ( میگن مخلوطی از بوی پیاز و جوراب میده ) اسمش رو به خاطر ندارم که اونو اجازه نمیدن توی سالن هواپیما ببرید و اگه همراهتون باشه ازتون میگیرن...
معبد بزرگ و قشنگی هم توی محله هست که البته درش بسته بود و فقط از بیرون اونجا رو تماشا کردم... هنوز تا پرواز مدتی زمان داشتم ، نیاز داشتم جایی برم که استراحت کنم و گرما اذیتم نکنه ، بهترین گزینه دریاچه تی تی وانگسا بود ، چه محوطه خوشگل و آرامش بخشی بود ، دور از هیاهوی شهر و شلوغی و ماشین .برام تنها صدای طبیعت دلنشینه.... پیش خودم تصور کردم این پارک اگه تو ایران بود سیزده به در ها چه خبر میشد اینجا.
دیگه باید کم کم آماده رفتن به فرودگاه میشدم ، به هتل برگشتم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت فرودگاه ...قصه تلخ خداحافظی رو میخونم با اینکه بسته هست لبام....توی ماشین آخرین بارون مالزی رو هم دیدم ، این یکی واقعا از همه بارندگی ها شدیدتر بود ، برف پاک کن ماشین توی سریع ترین حالتش هم جوابگو نبود ، فکر کنم کوالالامپور هم متوجه زمان برگشت من شده بود و یه دل سیر بارید....
چمدانم را بستم ، راهی ام
غربت چشم بادامی ها دلتنگ من خواهد شد؟
دلم برای آنها تنگ ميشود؟....
توی فرودگاه وقتی منتظر باز شدن گیت بودم ، با خانواده ایرانی آشنا شدم که با هم توی پرواز برگشت بودیم ، لیدر به اونا و اعضای تورشون گفته بود که باید قبل از ساعت 1 توی فرودگاه باشن و اون بنده خدا ها رو جلوی فرودگاه رها کرده بود و رفته بود و عملا یک روز کامل رو از اونا گرفته بود ، دقیقا تایمی که من تونسته بودم به چند جای مختلف سر بزنم اونها توی فرودگاه نشسته بودند!!!
تمام این بدبختی ، فلاکت و بی اعتمادی ما ایرانی ها دقیقا از جایی شروع شد که هیچکدوممون به دیگری رحم نکردیم و یاد گرفتیم به هرکس که رسیدیم یه جوری بهش ضربه بزنیم ، یا کلاهش رو برداریم و یا سرش کلاه بذاریم ، اگه اون راهنما نه به عنوان لیدر فقط به عنوان یه ایرانی کمی انصاف داشت هیچوقت با هموطنش این کار رو نمیکرد ، متاسفانه خیلی از لیدرها مسافر رو شبیه دلار میبینن نه یه انسان ، انسانی که شاید به کوچکترین کمکشون توی مملکت غریب احتیاج داشته باشه....
بارها از کسانی که مسافرت خارجی رو تجربه کردن شنیدم که میگفتن وقتی یه ایرانی رو از روبرو میدیدن راهشون رو کج میکردن که به هم برخورد نکنن ، این شرم آورترین جمله ای هست که میشه شنید و این رفتار از همین فرهنگ بدی که سالهاست در منه ایرانی ریشه دوانده نشات میگیره . امیدوارم روزی برسه که شاهد این رفتارها و برخوردها نباشیم....
کارهای مربوط به پرواز رو انجام دادم و هواپیما هم راس ساعت 10 پرید .
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چی میشد شعر سفر بیت آخرین نداشت؟؟؟ دوباره پرواز Air Asia با کمبودهاش ، فقط تاخیر نداشتن پروازشون مزیت به حساب میاد ، چون هم خاطره خوبی از پرواز رفت نداشتم و هم خیلی خسته بودم ، هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و سریع خوابم برد ، من صندلی آخر رو خواسته بودم و از شانسم کسی کنارم نبود و راحت تا تهران روی دوتا صندلی خوابیدم جوری که وقتی خدمه غذام رو توی سینی جلوم گذاشته بودن متوجه نشدم ... :)
اون شب بازی ایران و کره جنوبی بود که از شانس بد ، من توی پرواز بودم ونمیتونستم بازی رو نگاه کنم ، وقتی رسیدیم فرودگاه ایران ، از دوستی که پاسپورت ها رو مهر میزد نتیجه بازی رو پرسیدم و ایشون گفت یک بر صفر با گل سردار بازی رو بردیم. من سه شب از هفت شب اقامتم رو به جاهایی سر زدم که برای ورود روی مچ دست مهر میزدن و توش پر بود از صدا و نور که به فراخور موضوع و صلاحدید و رعایت ادب و تسهیلِ کارِ عزیزانم در لست سکند از شرح اونا صرف نظر کردم (پیام لست سکند: ممنون سعید عزیز) . رفتن و دیدن اون اماکن فقط در صورتی که وقت اضافه آوردید و کم خوابی براتون مسئله مهمی نیست پیشنهاد میشه و در کل حیفه زمان کمی که برای سیاحت و اکتشاف اماکن و فرهنگ های جدید داریم رو فدای این جاها بکنیم. تمام هزینه های مسافرت من چیزی در حدود 4 میلیون تومان شد که متاسفانه ریز هزینه ها رو بخاطر ندارم. اما سعی کردم اماکنی که میشه توی لیست دیدنی ها قرار داد رو معرفی کنم و کمی از تجربیاتم بگم .
لطفا برای کسانی که دوستشون دارید سوغات و یا هدیه عطر و ادکلن نیارید ، نه به خاطر قیمتش !!! از قدیم میگفتن هدیه دادن عطر باعث جدایی میشه و من باورم نمیشد و خنده ام میگرفت.... تا اینکه بعد از سفر مالزی به این نتیجه رسیدم ...
کمی زیبایی ببینید تا مطلب آخر :
کلام آخر :
سفر کردن، فقط تماشا کردن و عکس گرفتن نیست، این تغییری است پایدار ، تغییراتی که سفر در شما ایجاد میکند در روح شما میماند، شیوه زندگی شما پس از هر سفر تغییر میکند. به نظرم توی کشور مالزی ، کوآلالامپور با تمام زیبایهاش مقصدی نیست که مسافر دوباره هوای رفتن به اونجا رو بکنه و یکبار دیدنش کافیه مگر اینکه به شهرها و جزیره های کمتر شناخته شده مالزی سفر کنه که اون بحثی جداگونه است . با اینکه اونا خیلی به صنعت گردشگردی بها میدن و یکی از مدرن ترین شهرهای آسیا رو دارن ولی در کل اونجا همه چیز تصنعی هست ، مالزی کشوری با قدمت و سابقه فراوان نیست و در مقایسه با کشورهایی که کانون تاریخ هستند حرفی برای گفتن ندارد اما سرعت پیشرفت و تکنولوژی در این کشور و همچنین جاهای دیدنی مالزی زبانزد است و شوربختانه کشوری مثل مالزی از منه ایرانی ویزا نمیخواهد اما برای سفر به مصر.......
آخرین برگ سفرنامه باران
این است
که زمین چرکین است....
(استاد شفیعی کدکنی)
امیدوارم قلم ناتوان و سطح سوادم رو به بزرگواری خودتون ببخشایید.
سعید هستم ولی بهم میگن "همسفر"