این‌جا، جایی برای زن‌ها نیست

4.4
از 33 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
این‌جا، جایی برای زن‌ها نیست

سفر پنج است: «اول به پاي، دوم به دل، سِيوم به همت، چهارم به ديدار، پنجم در فنا نفس» (شیخ ابوالحسن خرقانی)

مهرماه سال یک‌هزار و چهارصد. چند هفته بعد از سقوط افغانستان

هیجان‌زده و بی قرار اما بی‌حرف و بی‌صدا نشسته‌ام روی صندلی جلوی ماشین. بهت‌زده‌ام. انگار هنوز عادت نکرده‌ام به کلاشینکفی که قنداقش کنار پای راننده قرار دارد و لوله‌اش هر از گاهی از بغل دنده‌ به سمت من کج می‌شود و من را نشانه می‌رود و دوباره موتربان آن را صاف می‌کند. بیدل و بهزاد هم که روی صندلی عقب بین دو طالب نشسته‌اند دست کمی از من ندارند. آنها هم بهت‌زده‌اند. صدای هیچ‌کدام‌‌مان در نمی‌آید. آخر هنوز حرف مشترکی با این مردان مسلح پیدا نکرد‌ه‌ایم.

چیزی نمانده که هوا تاریک شود و از شهر که خارج شویم دیگر خودمان را سپرده‌ایم به دست تقدیر و جاده‌ای که بیم آن می‌رود دو طرفش داعش کمین کرده باشد! ماشین غول‌پیکر ما از جایش کنده می‌شود و مردمِ کوچه و خیابان در «اسعدآباد» با صدای غرشِ آن به خودشان می‌آیند. از آینه‌ی بغل نگاه‌شان می‌کنم. دست از کار می‌کشند و تا دور شدن‌مان می‌ایستند به تماشا! این مردم عادت دارند؛ که بایستند به تماشای غریبه‌ها. من هم عادت کرده‌ام؛ که همیشه یکی از آن غریبه‌ها باشم! اما اصولا این غریبه‌گی چند ساعت بیشتر دوام نمی‌آورد و خیلی زود من هم می‌شوم یکی از همان باشنده‌ها. یعنی یکی از اهالی شهرها و روستاها!

ماشین سفید رنگ‌ و قدیمی‌مان که کاملا مشخص است سال‌های زیادی از عمرش را زیر پای آمریکایی‌ها و در سرک‌های مین‌گذاری شده‌ی افغانستان گذرانده، بسیار سر حال و سرپا هست و این دم غروب زوزه‌کشان در جاده‌های باریک و سرسبز ولایت کُنَر، روستاها را یکی یکی پشت سر می‌گذارد. اما راننده چندان مسلکی یا حرفه‌ای نیست. انتظاری هم از او نمی‌رود. شاید مثل بسیاری دیگر از طالب‌ها، بیشتر عمرش را در کوه‌ و کمر گذرانده باشد. با این وجود خیلی تیز و پرشتاب می‌راند. آن‌قدر تیز که مجبور می‌شوم دستگیره‌ی بالای در را محکم بگیرم. الان است که دستگیره از جایش کنده شود! تلاش می‌کنم کمربند ماشین را ببندم. اما چرا این کمربند لعنتی خراب است؟ برای آمریکایی‌ها و خارجی‌ها که این چیزها خیلی اهمیت داشت! لابد برای مالک‌های جدیدش اهمیت چندانی ندارد. راننده هم ناآرام است و بی‌قرار. خودش را چسبانده به فرمان ماشین و چشم دوخته به جاده. اما به خاطر سرعت بالای ماشین هر از گاهی کنترل فرمان از دستش در می‌رود و ماشین منحرف می‌شود و دوباره آن را به مسیر خودش برمی‌گرداند.

هر چند دقیقه، نیم‌نگاهی می‌اندازم به لوله‌ی کلاشینکفی که بین من و راننده قرار دارد. در حالت عادی سقف را نشانه گرفته اما از روی دست‌اندازهای جاده که رد می‌شویم، اسلحه از جایش تکان می‌خورد و کج و کوله می‌شود و آن‌وقت لوله‌اش من را نشانه می‌رود؛ راننده که یک طالب جوان است هر بار نگاهی به من می‌اندازد تا مطمئن شود از تفنگ کج شده‌اش نمی‌ترسم و آن را دوباره صاف می‌کند. سرم را برمی‌گردانم و نگاهی می‌اندازم به «خالد» که روی صندلی عقب کنار پنجره نشسته و اسلحه‌اش را به حالتی شبیه نیمه آماده‌باش دست گرفته است.

موهایش بسیار کوتاه است و دو طرف شقیقه‌هایش سفید. ریش مجعد و سیاه و بلندی دارد که تا وسط گردنش می‌رسد. صورتش کشیده است و استخوانی و گونه‌هایش هم برجسته‌. پوستش حسابی آفتاب‌سوخته است و با شال سبز رنگی که مثل روسری روی سرش انداخته رنگ رخسارش تیره‌تر هم به نظر می‌رسد. بیدل و بهزاد روی صندلی عقب تنگ خالد نشسته‌اند و سومین طالب هم کنار آنها و بغل پنجره‌ی دیگر جا خوش کرده. رییس سابق ریاست اطلاعات و فرهنگ اسعدآباد هم داخل غرفه یا صندوق عقب ماشین نشسته و قرار است وسط راه در روستای محل زندگی‌اش پیاده شود.

شش دانگ حواس همه‌مان به جاده است و به اطراف. مبادا که داعش غافلگیرمان کند. خیالم از جای بیدل و بهزاد راحت است. دو محافظ دارند دو طرف‌شان. من اما نشسته‌ام کنار پنجره و شیشه هم پایین است. تیرانداز اگر کاربلد و حرفه‌ای باشد به راحتی یک گلوله در شقیقه‌ یا وسط پیشانی‌ام خالی می‌کند. البته بعید می‌دانم با سرعتی که ماشین ما دارد بتواند تا این حد دقیق نشانه بگیرد. مگر آن‌که یکی از این دست‌اندازهایی که به لطف خود طالبان طی سال‌های قبل و در حکومت پیشین با بمب و مین ایجاد شده یا یکی از سرعت‌گیرها سرعت‌مان را کم کند.

آن‌وقت می‌افتیم درست وسط چاله‌ای که طالبان در بیست‌سال گذشته مدام برای دیگران می‌کندند! و چه موقعیت مناسبی پیش می‌آید که داعشی‌ها ما را نشانه بگیرند! شاید هم فقط شقیقه‌ی من را! البته که آسان‌ترین و ساده‌ترین و البته مطمئن‌ترین راه برای از بین بردن ما منفجر کردن ماشین با مین‌های کنار جاده‌ای است. کار سختی نیست. جایی کنار جاده و میان مزارع کمین می‌کنند. هروقت ماشین طالبان یا هدف مورد نظرشان سر برسد مین را منفجر می‌کنند. آرام با خودم زمزمه می‌کنم بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

خاطرم هست چند سال پیش اولین باری که با اتوبوس‌های قدیمی 303 از مسیر نیمروز به قندهار و غزنی و کابل می‌رفتم، جاده‌های آن سمت کشور مرا متحیر و متعجب کرده بودند. جاده در تمام طول مسیر پر بود از آسفالت‌های قلوه‌کن شده، چاله‌های عمیق و عریض، پل‌های بتنی آوار شده که از شدت انفجار از وسط نصف شده بودند و میلگردها از همه طرف بیرون زده بود. حتی چاله‌های بزرگ و کوچک‌ کنار جاده‌ها نشان از مین‌هایی داشت که یا خنثی شده بودند و یا منفجر. آن زمان تمام این دست‌اندازها و خرابی‌های جاده‌ها سرعت ماشین‌ها را کم می‌کرد و مسیر را چند برابر طولانی‌تر! مثلا از هرات به کابل دست‌کم بیست و یکی دو ساعت طول می‌کشید.

زیرا هر بار که به پل‌های ویران شده یا چاله‌های عمیق میان جاده می‌رسیدیم راننده مجبور می‌شد راه را به سمت بیابان‌های اطراف کج کند تا پل را دور بزند. همین باعث می‌شد راه چند برابر درازتر و طولانی‌تر شود. بیشتر جاده‌های افغانستان همین وضعیت را داشتند و البته هنوز هم چیزی تغییر نکرده. نه تنها وضعیت جاده‌ها بهتر نشده که هر روز بدتر هم می‌شود! در دوران جمهوریت خراب کردن جاده‌ها و از بین بردن پل‌ها و معابر بهترین راه برای تسلط طالبان به جاده و کنترل ماشین‌های عبوری بود. آن زمان وضعیت بد جاده‌ها و سرک‌ها و نیز حضور سنگین و ترسناک طالبان، سفر زمینی یا جاده‌ای را برای مردم به عذاب و ترسی بزرگ تبدیل کرده بود.

حالا بعد از حاکمیت‌شان بر افغانستان و دقیقا همین امروز آن چاله‌ها و دست‌آندازها دامن ما و خودشان را گرفته است. آن هم در این شرایط که اصلا شوخی بردار نیست. در یک منطقه‌ی داعش‌نشین، ما چند نفر طعمه‌های خوبی هستیم برای داعش. یک ماشین پر از طالب و من هم که یک گاو پیشانی سفیدِ ایرانی! برای همین است که راننده خیلی تیز می‌راند. آن‌قدر تیز که زودتر به مقصد برسیم و دوباره به اسعدآباد برگردیم.

دو طرف جاده آدم‌هایی را می‌بینم که با پای پیاده اما پرشتاب از یک قریه به قریه‌ی دیگر می‌روند. واضح است می‌خواهند پیش از تاریکی کامل هوا خودشان را به روستاها و خانه‌های‌شان برسانند. میان آنها پر از دانش‌آموزانی است که کوله‌‌پشتی‌های مدرسه‌ی آبی رنگ یونیسف روی دوششان خودنمایی می‌کند. کوله‌هایی که حالا دیگر بعد از سال‌ها استفاده پاره و کهنه شده‌اند. بیشتر کودکان در افغانستان یکی از این کوله‌های اهدایی یونیسف را دارند. میان آدم‌های شتاب‌زده‌ی کنار جاده هیچ زنی دیده نمی‌شود و هر بار که یک نفر به خصوص کودک بازیگوشی کنار جاده سبز می‌شود، نفسم بند می‌آید. از ترس این‌که ناغافل میان جاده بیایند. اما خوشبختانه صدای زوزه‌ی ماشین آنها را به خودشان می‌آورد.

«خلیفه خوب درایوری هستی. عمرت را مکمل درایوری کردی؟ بیخی تیز می‌رانی. اگر انسانی، حیوانی یا کدام موجود زنده‌ای بپرد وسط سَرَک صدفی‌صد کشته می‌شود! نه؟»

موتربان هم که طالب است سرش را می‌چرخاند سمت من و چند ثانیه نگاهم می‌کند. باید اهل همین منطقه باشد. کنر یا نورستان. با این رنگ روشن پوست، موهای قهوه‌ای و چشم‌های آبی‌ رنگش هیچ شباهتی ندارد به بقیه‌ی طالب‌هایی که در این چند هفته یعنی از روز ورودم به افغانستان تا به حال دیده‌ام. راننده فارسی را تقریبا خوب متوجه می‌شود و با ترکیب دری و زبان خودش به من می‌فهماند که چاره‌ی دیگری نداریم و هر اتفاقی بهتر از این است که داعش ما را غافلگیر کند!

زمان را گم می‌کنم. مکان را هم. در طول مسیر مدام نگاهم می‌افتد به جمله‌ی آشنای «لا اله الا محمد رسول الله» که درشت و با رنگ سیاه روی کاپوت ماشین نوشته‌اند. درست شبیه بیرق خودشان یعنی بیرق امارت اسلامی که این روزها همه‌جا دیده می‌شود. هر بار نگاهم از این نوشته‌ کشیده می‌شود به سه طالب مسلحی که کنارمان نشسته‌اند، سخت باورم می‌کنم جایی که هستم و اتفاقات این روزها را.

از این‌جا، یعنی از داخل ماشین بزرگ و کلان طالبان در کنر پرتاب می‌شوم به گذشته؛ به چند سال پیش و داخل یکی از همان اتوبوس‌های 303 قدیمی و درست در دل آن سفر تاریخی قندهار. همان روز گرم تابستانی در ماه اسد که طالبان با کلاشینکف و آر‌پی‌جی در جاده غافلگیرمان کردند. به خوبی خاطرم هست که شب از نیمه گذشته بود. کز کرده بودم کنج یکی از صندلی‌های خشک و کهنه‌ی اتوبوس فرسوده‌ای در گاراژ قندهار. در انتظار حرکت، سرم را چسبانده بودم به شیشه‌ی کثیف و کدر اتوبوس و بیرون را نگاه می‌کردم. غریب بودم و به امید دیدن سایر مسافرها و غریبه‌های دیگر، شاید هم غربت‌زده‌ها که گاهی در گاراژ دیده می‌شدند و بعد هم ناگهان در تاریکی غیب‌شان می‌زد زل زده بودم به بیابان‌های اطراف. برای هر مسافر، قصه‌ای می‌ساختم. مثلا برای آن زن برقع‌پوش که از زیر چادر آبی‌رنگش دست‌ پیرمردی را گرفته بود و مثل دو شبح از دل آن بیابان تاریک ظاهر شدند و غافلگیرم کردند. هرگز سن و سال زن را نتوانستم حدس بزنم. شاید دخترکی شانزده ساله بود که خیلی زود شوهرش داده بودند، حالا بعد چند ماه اولاددار نمی‌شد و برای تداوی به کابل می‌رفتند! این‌هم قصه‌ای بود برای خودش!

آن زمان، یعنی قبل از سقوط افغانستان، بیشتر جاده‌ها به شدت نا امن بودند و بسیار خطرناک. آن‌قدر خطرناک و البته ترسناک که مسافرت یا جابه‌جایی زمینی را بسیار دشوار می‌ساخت و باعث می‌شد این سبک سفر اصلا رایج و مرسوم نباشد. شاید بعضی از مردم طی آن بیست سال، قید سفر را به طور کل زده بودند و حتی یک‌بار هم از شهر یا روستای خود خارج نشده بودند. مثلا بعدها در شمال افغانستان دختری را دیدم که نه خودش و نه هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌اش حتی قریه‌ی هم‌جوار با محل اقامت خود که تنها یکی دو کیلومتر با آنها فاصله داشت را هرگز ندیده بودند. آن‌هم با توجه به این‌که تعدادی از فامیل‌های‌شان در قریه‌ی مجاور زندگی می‌کردند. با وجود آن‌که در آن زمان جاده‌ها دست دولت بود اما بخش‌هایی از آن‌ها به صورت غیررسمی ساحه‌ی طالبان محسوب می‌شد. مثلا میدان وردک و راه‌های منتهی به آن، قره‌باغ، جاده‌ی وردوج در شمال افغانستان، جاده‌های فرعی خان‌آباد و بسیاری از مسیرهای دیگر. زیاد پیش می‌آمد که در جاده‌ها پوسته‌های نظامیِ خالی و متروکه‌ی اردوی ملی یا ارتش افغانستان‌ را می‌دیدم که روی آنها پر از سوراخ‌های ریز و درشت جای گلوله بود و گواه از جنگی سخت در روزهایی دور و نزدیک میان دولت و طالبان می‌داد.

صعب‌العبور بودن مسیرها در این کشور کوهستانی، مین‌های کنار جاده‌ای‌، جاده‌ها و سرک‌های منفجر شده و مهم‌تر از تمام این‌ها ترس مردم از طالبان کمین کرده‌ی دو طرف جاده‌ها، باعث می‌شد فکر سفر زمینی حتی از ذهن مردم عبور هم نکند. مگر آن‌که دیگر هیچ چاره‌ای برای‌شان نمی‌ماند. آن‌گاه باید جان‌شان را کف دست‌ می‌گذاشتند و با یکی از همان اتوبوس‌های کهنه‌ و قدیمی و فرسوده و همراه با پنجاه شصت نفر دیگر از این شهر به آن شهر و از این قریه به آن قریه می‌رفتند. اصلا در بهترین حالت با ماشین‌های شخصی و یا خطی و سواری‌های کرولای قدیمی با ده دوازده مسافر، یا فلانکوچ و تونس که شبیه ون هستند با سی چهل مسافر که حتی روی سقف آن هم چند نفر می‌نشستند راهی سفر می‌شدند. و من همه‌ی این‌ها را تجربه کرده‌ام. سفر زمینی در مسیر هرات به کابل که بیشتر از یک شبانه‌روز طول می‌کشید از ولایت‌های فراه، هلمند، قندهار، غزنی و کلی روستا و قریه می‌گذشت و این سفر نه فقط طا‌قت‌فرسا که به معنای واقعی بازی با جان و گذشتن از آن بود. برای خیلی از شهرها هم که اصلا پروازی وجود نداشت. اصلا اگر وجود داشت، قیمت‌ بلیط آنها بالا بود و درصد زیای از مردم هرگز توانایی پرداخت آن را نداشتند. به همین دلیل اکثر مسافرهای این اتوبوس‌های 303 مردم روستاها و قریه‌ها بودند.

من همیشه بودن با مردم بومی را دوست داشتم. زیستن به سبکی که آنها زیسته‌اند، دیدنِ هرآنچه که آنها دیده‌اند و تجربه‌ی رنجی که آنها کشیده‌اند؛ و می‌خواستم رنجِ سفرهای سخت و راه‌های دراز به سبک آنها را هم به جان بخرم. در آن سفر دو ماهه‌ام بیشتر جاده‌های افغانستان را زمینی طی کردم. نه فقط با ماشین‌های خرد و کلان، که با اسب و قاطر هم. نه فقط در جاده‌های گرم و سوزان که حتی در چند متر برف هم. نه فقط در سرک‌های صاف و قیر و پخته که در جاده‌های ویران شده، راه‌های خاکی و خامه و حتی در کمر کوه و جاده‌های مال‌رو هم. به دنبال تجربه‌ی زیستن به سبک مردم بومی و کشف افغانستان به سبک خودمُ گرما را دیده بود، سرما را چشیده بودم، خوشی و ناخوشی را هم با تمام وجودم حس کرده بودم. اما «سفرقندهار»ی که زبان‌زد عام و خاص و مثال ما مردم بود را هنوز ندیده بودم!

و اما آن نیمه شب ...

و اما آن اتوبوس ۳۰۳ فرسوده ...

و ما آن پنجاه شصت مسافر غریبه ...

آن نیمه شب همراه با کلی مسافر دیگر تا دم‌دمای صبح داخل اتوبوس منتظر ماندیم تا دروازه‌ی شهر باز شود و حرکت کنیم. ماشین‌ها و مسافرها در بیشتر شهرها حوالی ساعت سه و چهار صبح شاید هم پنج حرکت می‌کردند. برنامه‌ریزی سفر به نحوی بود که از قسمت نا امن جاده در طول روز عبور کنند که نیمه شب غافلگیر نشوند. گفته بودند «داخل گاراژها و اتوبوس‌ها مخبر زیاد است. اگر غریبه ببینند یا به یک نفر مشکوک شوند فوری به طالبان راپور یا گرا می‌دهند. طالبان هم وسط راه جلوی اتوبوس را می‌گیرند و آن را ایستاد می‌کنند. اگر خیلی بی‌طالع باشی اختطافت می‌کنند و یک‌صد هزار دالر پیسه طلب می‌کنند. معنی جهاد نکاح را هم که حالی دیگر باید بدانی! اما خدا کند که خوش طالع باشی و کار به این‌جاها نکشد و همان اول کشته بشوی!»

این حرف‌ها را گاهی با جزئیاتی کم‌تر و گاهی بیشتر، از مردم بومی در هر شهر و روستایی هزاران بار شنیده و تمامش را از بر بودم. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. نامم زَرغونه بود و رد مرزی! قرار گذاشته بودم تا مقصد با هیچ‌کس حرف نزنم تا این لهجه‌ی ایرانی‌ کار دستم ندهد و اگر کسی سوالی پرسید و مجبور به جواب شدم فقط بگویم «افغانی هستم؛ اما در ایران کلان شدم. رد مرز شده‌ام و پس آمده‌ام به افغانستان و حالی برای دیدن فامیل از هرات به مزار می‌روم!» نه فقط در آن سفر قندهار که در سایر مسیرهای خاص و خطرناک و نیز در موقعیت‌های حساس دیگر هم زرغونه بودم و یک رد مرزی!

ساعت سه و نیم یا چهار صبح بود که دروازه‌ی شهر باز شد و ماشین‌های خرد و کلان یکی یکی حرکت کردند. اتوبوس‌مان کهنه و فرسوده بود. درست مثل من. منی که بعد از یک ماه و نیم سفر در جاده‌های افغانستان حسابی خسته شده بودم و خیال می‌کردم به شدت پیر و فرسوده شد‌ه‌ام. این اتوبوس‌های 303 عالمی داشتند برای خودشان. سفر با آنها برای من مثل سفر در دل تاریخ بود. ماشین که راه افتاد یک نفر با صدای بلند گفت «دعای خیر». همه‌ی مسافرها کف دست‌های‌شان را رو به آسمان گرفتند و زیر لب دعایی خواندند و مردان هم دستی به ریش خود کشیدند. از ته اتوبوس صدای اذان موذن‌زاده می‌آمد. هنوز راه زیادی نرفته بودیم که راننده وسط بیابان نگه داشت و مردها برای خواندن نماز پیاده شدند. آنها نماز صبح‌شان را کنار یک باریکه‌ی آب و روی یک سکوی سیمانی خواندند. اما هیچ جایی برای نماز خواندن زن‌ها وجود نداشت. تعداد ما بسیار کم بود. سه نفر از زن‌ها در آن هوای گرگ و میش در بیابان‌های اطراف پخش و پراکنده شدند و با فاصله‌ی خیلی زیادی از مردها، یعنی جایی که دیگر تبدیل به یک نقطه‌ی کوچک بشوند، نمازشان را روی زمین خاکی خدا خواندند. آن روز فهمیدم زن‌ها به اندازه‌ی مردها حتی سهمی از بیابان‌های افغانستان هم ندارند!

شنیده بودم راننده‌ها و کمپانی‌های اتوبوس‌رانی صندلی‌های قبلی اتوبوس را برداشته‌اند و به جای هر ردیف، دو ردیف صندلی گذاشته‌اند. تمام صندلی‌های اتوبوس پر از مسافر بود و حتی در بعضی ردیف‌ها چهار نفر روی دو صندلی نشسته بودند و یکی دو کودک هم پایین پای‌شان بین دو ردیف کف اتوبوس نشسته بود. کف راهرو هم که دیگر حتی جای پا گذاشتن و قدم برداشتن نبود. راهرو پر بود از چمدان و مسافر! عده‌ای دراز به دراز خوابیده بودند کف راهروی اتوبوس. یکی از آنها پسرکی بود لاغر و استخوانی که در خودش مچاله شده بود و همان اول مسیر خوابش برد. غریبه‌ای آمد و شال افغانی نازکش را روی پسرک انداخت. مردها بلند بلند حرف می‌زدند و تخمه می‌شکستند و پوستش را تف می‌کردند کف ماشین. دخترکِ صندلیِ پشتی تخم‌مرغ پخته‌ای دستش گرفته بود و نمی‌دانم منتظر چه چیزی مانده بود که آن را نمی‌خورد. خانواده‌ای میان راه سوار شدند و خودشان را به زور در یکی از ردیف‌ها جا دادند. زن عق می‌زد و در کیسه‌ی صورتی‌رنگی استفراغ می‌کرد. آن‌قدر استفراغ کرد که دیگر جانی برایش نماند.

لای دریچه‌ی سقف باز بود و باد ملایمی می‌وزید و هوای داخل اتوبوس را عوض می‌کرد. خیالم راحت بود ماشین جای دیگری توقف نمی‌کند و پر چادر قرضیِ سیاه رنگم که در لحظه‌های آخر از دوستم در زاهدان قرض کرده بودم را روی صورتم کشیدم و خوابیدم. نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود از آن لحظه که سرم را تکیه دادم به شیشه‌ی اتوبوس و خوابیدم. خواب عمیقی نبود. در عالمی بودم میان خواب و بیداری و در این حال غریب متوجه شدم اتوبوس دوباره توقف کرده است. مگر این وقت صبح نماز دیگری هم داریم؟ لابد برای تشناب یا مستراح رفتن ایستاده باشد. سر جایم نیم‌خیز شدم و از روی صندلی کناری خودم را کشیدم وسط اتوبوس که ببینم چه خبر است. نگاهم افتاد به مردی نه چندان بلند قامت که تنها دو ردیف جلوتر از من وسط راهرو ایستاده بود و دو پسر جوان و بقیه‌ی مردم را بازجویی و بازرسی می‌کرد. دور سر مندیل سیاهی پیچیده و روی پیرهن تنبان افغانی‌اش،‌ واسک یا جلیقه‌ا‌ی سیاه پوشیده بود.

چشم‌های سیاه و درشت و سرمه‌کشیده‌اش، ریش مجعد و بلندش در آن صورت کشیده و استخوانی و به شدت آفتاب‌سوخته، اصلا چهره‌ی آَشنایی نبود که به دیدن هر روزه‌اش عادت کرده باشم. ظاهرش بسیار تفاوت داشت با اکثر مردهایی که در یک ماه و نیم گذشته‌اش دیده بودم. اما بیشتر از ظاهر و چهره‌اش، کلاشینکف روی دوش و کمربند پر از خشابی که به کمر و شانه‌اش بسته بود نگاهم را خیره کرد. مردم سکوت کرده بودند و کسی از جایش تکان نمی‌خورد. انگار دیگر نفس هم نمی‌کشیدند. صدای تخمه شکستن هم نمی‌آمد و پسرک کف راهروی اتوبوس که در خودش مچاله شده بود همان‌جا سر جایش هاج و واج نشسته بود. دیگر جایی برای شک و تردید جود نداشت. «طالبان!» لعنتی! یک نفر گرا داده بود. گرای اتوبوس ما را. به حتم گرای منِ غریبه را! و طالبان به دنبال آن فرد مشکوک یا غریبه جلوی اتوبوس‌مان را گرفته بودند! تمام طول سفر از این و آن شنیده بودم اگر طالبان فرمان ایست بدهند و راننده ایستاد نشود، ماشین‌ را به رگبار می‌بندند. حالا یا اتوبوس از جاده منحرف می‌شود و چپ می‌کند، یا این‌که قسر در می‌رود. البته در نهایت راه فراری نیست و کمی جلوتر دوباره طالبان ناغافل از پشت کوه‌ها یا از حاشیه‌ی جاده‌ها سر می‌رسند، جاده را بند می‌آورند و راننده مجبور می‌شود توقف کند!

پس به حتم راننده‌ی ما راحت رضایت داده بود به «تلاشی» یا بازرسی. خدا خیرش بدهد. دست‌کم ما را به رگبار نبستند. برای چند ثانیه نفسم تنگ شد. نباید در مسیر به هیچ‌وجه جلب توجه می‌کردم. که با نیم‌خیز شدنم وسط اتوبوس بخش زیادی از آن قول و قرار با خودم و دوستانم را زیر پا گذاشته بودم! آرام به صندلی‌ام‌ برگشتم و چادر سیاهم را که لابد توی خواب از سرم افتاده بود، دوباره روی سرم کشیدم و دهان و بخشی از بینی‌ام را هم با آن پوشاندم. با چادر سیاهی که داد می‌زد آهای طالبان من یک غریبه هستم! من یک ایرانی هستم! آخر اصلا مرسوم نبود در افغانستان کسی چادر سیاه بپوشد. حتی در بعضی از ولایت‌ها به چادر ایرانی شهرت داشت.

سرم را نمی‌چرخاندم؛ پلک نمی‌زدم؛ زیاد عمیق نفس نمی‌کشیدم که مبادا آن طالب متوجه حضور من بشود! گاهی زیر چشمی نگاهش می‌کردم و اما خیلی زود نگاهم را می‌دزدیدم؛ نباید چشم تو چشم می‌شدیم. همان اول جاده تلفن و مدارکم را جایی پنهان کرده بودم که اگر گیر افتادم دست‌شان به آنها نرسد. جایی که مخصوص ما زن‌هاست. دست‌کم تا مدتی حتی اگر کوتاه باشد، جای امنی به نظر می‌رسید. باید آنها را پنهان می‌کردم تا بتوانم سناریوی افغانستانی بودنم را اجرا کنم.

پشتو گپ می‌زد. حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. اما به راحتی می‌شد حدس زد که به مسافرها چه می‌گوید یا از آنها چه سوالاتی می‌پرسد. به همان مسافرانی که به نظرش مشکوک بودند. مشکوک به چه چیزی؟ نمی‌دانم! آن چند نفری که نشان کرده بود یکی یکی از سر جای خود بلند ‌می‌شدند، تذکره یا شناسنامه و مدارک‌شان را نشان می‌دادند و طالب وسایل‌شان را بازرسی ‌می‌کرد. همه جوان بودند. پسرهایی بیست و چند ساله. منتظر بودم؛ که یک ردیف دیگر هم پیش بیاید تا به من برسد و سوال بپرسد. تمام سوال‌های احتمالی و جواب‌های‌شان را در ذهنم مرور کرده بودم. حقیقت این است پیش‌ترها به خانواده سپرده بودم اگر مرا اختطاف کردند و برای آزادی‌ام از آنها پول طلب کردند حتی یک روپیه هم ندهند. چه برسد به یک‌صدهزار دلار. البته این رقم هم در بند و بساط‌ خانواده‌ی ما نبود. مگر این‌که کل طایفه، خانه و زندگی‌شان را برای آزادی من می‌فروختند.

نوبت اما هنوز به من نرسیده بود که آن طالب راهش را کج کرد، برگشت و از پله‌های جلوی اتوبوس پایین رفت. این برای من شبیه معجزه بود. بله معجزه. اتوبوس که حرکت کرد تا چند دقیقه هنوز صدایی از هیچ‌کس در نمی‌آمد. شاید می‌ترسیدیم صدای‌مان از این فاصله به گوش آن مرد مسلح برسد. انگار مسافران هنوز می‎ترسیدند کلمه‌ی «طالب» را بلند به زبان بیاورند. دخترک ردیف پشتی که نمی‌دانم سرانجام تخم‌مرغ پخته‌اش را خورده بود یا نه، سکوت را شکست و رو به خواهرش که با مادرشان هم‌ردیف با من در آن سمت اتوبوس نشسته بود پرسید: «طالبان را دیدی؟ ترسیدی؟» مطمئن نبودم خواهرش که به زور سه سال داشت، معنی این کلمه و حتی ترس از طالب را بفهمد. اما می‌فهمید. به خوبی می‌فهمید. سرش را تکان داد و با صدای ظریفش جواب داد: «ها ترسیدم» کمی بعد همهمه‌ای به پا شد.

سرم را برگرداندم و از بین دو صندلی دخترک را نگاه کردم. شاید حدود چهار سال سن داشت. نشسته بود روی پای پدر و هنوز آن تخم‌مرغ پخته را مثل غنیمت جنگی میان مشتش گرفته بود. پرسیدم: خودت هم ترسیدی؟ گونه‌های سرخ و خشک و ترک‌خورده‌ و چهره‌ی مچاله شده‌‌اش را خوب به خاطر دارم: «ها ترسیدم». دخترک سکوت اتوبوس را شکسته بود و حالا دیگر کلمه‌ی «طالب» را از هر ردیف می‌شنیدم و مسافرها با هیجان و البته به نظرم کمی هم ترس در مورد آن اتفاق حرف می‌زدند. از همه‌ی ردیف‌های اتوبوس صدای پچ پچ و حرف زدن می‌آمد. هرکسی از آنچه دیده بود می‌گفت. بعضی هم دلیل نگه داشتن اتوبوس ما را تحلیل می‌کردند. طفل شیرخوار ردیف جلویی خوابش برده بود اما مادرش همچنان در کیسه‌ی صورتی رنگ استفراغ می‌کرد.

شنیده‌ بودم گرمای قندهار آن‌هم در تابستان کلافه کننده است و آن را سخت می‌توان تاب آورد اما دلم خوش بود به دریچه‌ی سقف و باد خنک اول صبح. خطر از بیخ گوشم گذشته بود و تا مقصد هم راه درازی داشتیم. دوباره سرم را به شیشه‌ی اتوبوس تکیه دادم، چشم‌هایم را بستم و به آن طالب فکر می‌کردم و به آنچه که گذشت. به چشم‌های سرمه کشیده‌اش، به موهای درازش، به دمپایی‌های کهنه‌اشُ به شلوارش که تا نزدیک زانو بالا کشیده شده بود، به کلاشینکف روی دوش و خشاب‌هایش.

با آن‌که خیالم راحت بود خطر را رد کرده‌ایم، اما باید هوشیار می‌خوابیدم. ولی بی‌خوابی و خستگی امان نداد و چشم‌هایم گرم شد! دوباره در همان عالم خواب و بیداری بودم که حس کردم اتوبوس باز هم توقف کرده است. دقیق نمی‌دانستم چند ساعت یا چند دقیقه گذشته. اما این‌بار بدون شک برای مستراح رفتن ایستاده بود. بزرگ‌ترین دغدغه‌ی من در سفر همین مستراح رفتن لعنتی است. آرزوی یک خواب خوش را از من می‌گیرد و حتی آب و خورد و خوراک را هم. حتی اگر نیاز ضروری نداشته باشم، باز هم از مستراح رفتن به‌ خصوص در سفرهای زمینی که طولانی باشند نمی‌گذرم. باید حتما «تشناب» یا مستراح بروم. بی رمق و خسته از درازیِ راه و شب‌بیداری در حالی‌که سرم را به شیشه تکیه داده‌ بودم، چشم‌هایم را باز کردم. نگاهم به بیرون افتاد. موتورسیکلتی چسبیده بود به اتوبوس. آن‌هم دقیقا کنار پنجره و زیر پای من. دو سوار داشت! یکی از آنها که راننده بود بلند بلند با یک بیسیم بزرگ حرف می‌زند و دیگری...

ناگهان برق از سرم پرید، آر‌پی‌جی، روی شانه‌ی نفر دوم یک آر‌پی‌جی بود. لعنتی‌ها تنها یک متر با من فاصله داشتند و کافی بود کمی سرشان را بالا بیاورند و من را ببیند. آن‌وقت کار تمام می‌شد. به معنای واقعی تمام می‌شد. بخشی از صورتم را با چادر پوشاندم و آهسته از پنجره فاصله گرفتم. آنچه که دیده بودم را باور نمی‌کردم. کنار جاده پر بود از طالب‌های مندیل به سر و کلاش به دست و آر‌پی‌جی به دوش که ردیف به ردیف کنار هم ایستاده بودند. طالبان، بیسیم، آرپی‌جی... این کلمات در ذهنم تکرار می‌شد. خیال می‌کردم فقط خودم متوجه حضور دوباره‌ی طالبان شده‌ام. باز هم روی صندلی نیم‌خیز شدم که این‌بار بقیه‌ی مسافرها را خبر کنم.

کل اتوبوس اما در سکوتی مرگ‌بار فرو رفته بود و این سکوت خودش گواه خیلی چیزها بود و خیلی سریع ‌فهمیدم احتمالا من آخرین نفری هستم که از حضور دوباره‌ی طالبان باخبر شده‌ام. طالبان باز هم ما را غافلگیر کرده بودند. در حالی‌که اتوبوس محاصره بود دقیقا دو ردیف جلوتر از من یک طالب با اسلحه‎‌ای این‌بار متفاوت‌ با کلاش ایستاده بود و دوباره از مردم سوالاتی می‌پرسید. و دوباره همان دو جوان بیچاره را بیشتر از سایرین بازرسی‌ می‌کرد. شاید به‌خاطر تیپ متفاوت‌شان بود. آن دو به جای پیرهن تنبان افغانی، شلوار جین و تیشرت پوشیده بودند. البته که در دوران جمهوریت این تیپ جرم نبود ولی همه می‌دانستند که دوره‌ی طالبان اول هرگز چنین لباس‌هایی مورد پسند آنها نبوده!

«طالبان فقط فرد یا افراد مشکوک را کت خود می‌برند و حتی نمی‌مانند کسی دیگر همراه او از موتر پایین شود و بعد هم موتر و بقیه‌ی مسافرها را ایله می‌کنند که برود. البت بدون باقی مسافرها» هر بار بخشی از حرف‌های دوستان افغانستانی‌ام در ذهنم مرور می‌شد! پس با این حساب کاری از دست همسفر و بقیه‌ی مسافرها هم بر نمی‌آيد! آخ که چه‌قدر دلم خوش بود به مردان اتوبوس! می‌گفتم آنها یک زن غریبه را تنها نمی‌سپارند به دست طالبان! هرکسی که راپور و گرای ما را داده بود، یا آدم مهم و با سابقه‌ای بود و یا مخبر کارکشته‌ای که‌ مو لای درز گزارشش نمی‌رفت که این‌بار با یک لشکر آمده بودند سراغ اتوبوس ما. اطراف را بررسی کردم. جاده بسته بود و همه جا پر از طالب. سواره و پیاده! مسلح و غیرمسلح. این‎‌بار قضیه خیلی فرق می‌کرد. همه چیز را یک دور دیگر مرور کردم. اما خودم می‌دانستم اگر گیر بیفتم سناریو‌یی که چیده‌ام هرگز کارگشا نخواهد بود. «زرغونه. یک رد مرزی!» چه‌قدر احتمال داشت طالبان این داستان مرا باور کنند؟ کافی بود چند سوال بپرسند و مرا گیر بی‌اندازند. اصلا کافی بود دست‌شان به کیف دوربین، موبایل، مموری عکس‌ها، و حتی کوله‌پشتی‌ام برسد که آن را داخل یک گونیِ کثیف پیچیده بودم و قاطی بار بقیه‌ی مسافرها داخل صندوق اتوبوس جا داده بودم.

طالبی که از همان ردیف‌های جلو تلاشی و بازجویی را شروع کرده بود مدام به ما نزدیک‌تر می‌شد اما همین‌که نوبت به ردیف ما رسید، بازرسی را تمام کرد و مثل سری قبل از در جلوی اتوبوس خارج شد. حالا دیگر دست‌کم می‌توانستیم راحت نفس بکشیم. ولی اتوبوس همچنان حرکت نمی‌کرد. مسافران از پنجره بیرون را نگاه می‌کردند. این کنجکاوی لعنتی باز هم امان ‌نداد و دوباره خودم را کشیدم وسط راهروی اتوبوس تا سرکی بکشم. به نظر می‌رسید نه فقط سمتی که من نشسته‌ام بلکه آن سوی جاده هم خبرهایی بود. انگار کل طالبانِ«قره باغ»، دور هم جمع شده بوند. نام قره‌باغ را بعدها از مسافران شنیدم. کمی با فاصله از لبه‌ی جاده، دست کم سی چهل طالب‌ یک نفر را دوره کرده بودند. شاید یکی از مقام‌های ارشد و اصلا شاید فرمانده‌ی این عملیا‌ت‌ بود. لابد جلسه‌ی شور و مشورت‌ گذاشته بودند؛ برای پیدا کردن کسی که راپورش داده شده بود. این را از سایر مسافرها هم شنیدم. فرد مشکوک را پیدا نمی‌کردند؛ وگرنه به هیچ دلیل دیگری خودشان را به جنجال نمی‌انداختند که یک اتوبوس قدیمی پر از مسافرهای غریب و بی‌پول را دو بار متوقف کنند.

وسط اتوبوس نیم‌خیز بودم و تلاش می‌کردم از پنجره‌های اتوبوس آن سمت جاده را ببینم. شلوغ بود. همچنان پر از طالب. سرم را برگرداندم که حال و روز دخترک ردیف پشتی را هم ببینم که این‌بار نگاهم افتاد به یک طالب دیگر که دقیقا پشت سرم میان راهرو ایستاده بود. پشتش به من بود و تنها یک قدم با من فاصله داشت. اگر سرش را سمت من می‌چرخاند بدون شک چشم تو چشم می‌شدیم. یک طالب دیگر از در عقب اتوبوس وارد شده بود و مردم را سوال و جواب و بازرسی می‌کرد و من اصلا متوجه حضورش نشده بودم! سریع به صندلی‌ام برگشتم. دیگر جرات نمی‌کردم حتی سرم را بچرخانم و هر لحظه منتظر بودم به سمتم بیاید و با لوله‌ی کلاشش روی شانه‌ام بزند و به پشتو چیزهایی بگوید.

صدای آدامس جویدن دخترک پشتی را می‌شنیدم. لابد تا حالا دیگر آن تخم‌مرغ لعنتی را خورده بود. در حالی که منتظر لوله‌ی کلاش بر سرِ شانه‌ام بودم صدای پیس ضعیفی آمد. ظاهرا در عقب اتوبوس بسته شده بود. هنوز جرات نمی‌کردم سرم را بچرخانم. چند دقیقه‌ای گذشت و وقتی اتوبوس حرکت کرد تازه فهمیدم از این یکی تلاشی و بازرسی طالبان هم قسر در رفته‌ایم. از مقابل یک ردیف طولانی یا به قول مردم بومی یک قطار سربازان طالب که عبور کردیم، زل زدم به چشم‌های آنهایی که ردیف به ردیف کنار جاده ایستاده‌ و سر و صورت‌شان را با شال سیاه پوشانده‌ بودند. چشم‌های سیاه و زاغ و سرمه کشیده! کمی فاصله گرفتیم و حالا دیگر هرگز جرات خوابیدن نداشتم.

مردم معتقد بودند دقیقا یک چیز هم‌زمان هم من را به دردسر انداخته و هم نجاتم داده بود. «زن بودنم!» «طالب سوی جایی که سیاسر شیشته باشد هیچ سیل نمی‌کند.» منظور از سیاسر ما زن‌ها هستیم و آن روز هم‌ردیف با من چند زن برقع‌پوش نشسته بودند و لابد رنگ آبی برقع آنها بود که باعث شد طالبان ردیفِ زنانه‌ی ما را بازرسی نکنند و من را هم نیابند. چه عجیب بود همه‌چیز! گیج و گم بودم. آن سه طالب‌ حتی نیم‌نگاهی هم به سمت ردیف ما ننداختند. وگرنه دقیقا با همان یک نیم‌نگاه می‌فهمیدند که من از این کشور نیستم و قطعا مرا با خودشان می‌بردند. من و زن‌های هم‌ردیفم و آن زنی که در کیسه‌ی صورتی رنگش استفراغ می‌کرد تنها زن‌های آن اتوبوس 303 بودیم. آن روز من را نبردند شاید تنها به این دلیل که هرگز متوجه نشدند من خارجی هستم و آن رنگ آبی من را نجات داده بود! رنگ آبی برقع زن‌های دیگر! باز هم سکوت. سکوتی سنگین! و اما بیشتر از یک دقیقه این سکوتِ سنگینِ داخل اتوبوس را تاب نیاوردم و این‌بار من آن را شکستم. رو کردم به دخترک صندلی پشتی که همچنان آدامس می‌جوید. اما دیگر تخم‌مرغی میان مشت کوچکش نبود. پرسیدم باز هم از طالبان ترسیدی؟ صورتش را مچاله نکرد و خیلی محکم جواب داد: «نه نترسیدم» خدایا این مردم چقدر سریع به همه‌چیز عادت می‌کنند. به طالب! به طالبان! لابد در این سال‌ها و تا حالا دیگر به دیدن جنگ و انفجار و انتحاری هم عادت کرده‌اند. لابد به ترسیدن و حتی ظرف مدت کوتاهی به نترسیدن هم عادت کرده‌اند.

 

20190619_022608-01.jpg
«نامم زَرغونه است و یک رد مرزی!» (در اتوبوس قدیمی ۳۰۳ در مسیر قندهار به غزنی)
20190619_021000.jpg
گاراژ اتوبوس‌های قندهار و مسافرهای سرگردان. این‌جا کنار دفتر بلیط‌فروشی «احمد شاه بابا ابدالی» یکی از معروف‌ترین شرکت‌های اتوبوس‌رانی در افغانستان است. پر چادر سیاه را کنار زدم و این عکس را با موبایل گرفتم. شاید گرفتن همین عکس کار دستم داده بود.
20190619_045431-01-01.jpg
سهم زن‌ها برای نماز خواندن تنها همین بیابان‌های خداست.
20190619_030958.jpg

راه‌ها اصولا دراز است و بسیار خسته‌کننده. گاهی تعداد مسافرها هم بیشتر از تعداد صندلی‌هاست و عده‌ای مجبور می‌شوند کل مسیر که حتی شاید دوازده ساعت طول بکشد را میان راهرو بایستند یا کف آن بنشینند. و به همین دلایل بسیار رایج است که خردترک‌ها و حتی بزرگ‌تر ها کف راهروی اتوبوس بخوابند. اصولا کف راهرو پر از مسافر است و چمدان.

20190619_081918.jpg
یکی از مسافرهای اتوبوس در آن سفر تاریخی

حالا اما چند سالی از آن سفر قندهار می‌گذرد و مقصدم نه غزنی است و نه قندهار. مقصد روستایی در پنجاه شصت کیلومتریِ اسعدآباد یعنی مرکز ولایت «کنر» است. همه‌ی ورق‌ها برگشته‌اند. تاریخ زیر و رو شده است! همه‌چیز مثل یک فیلم ترسناک به نظر می‌رسد! جمهوریت تبدیل شده به امارت؛ دیگر هیچ خبری از اردوی ملی یا ارتش افغانستان و نیروهای خارجی، آمریکایی‌ها و سی و چند کشور دیگر نیست. نه فقط قره‌باغ و میدان وردک و خان‌آباد و بعضی ساحه‌ها و جاده‌ها، که کل کشور دست طالبان است و تحت حاکمیت امارت اسلامی.

البته سران طالب زیاد خوش ندارند آنها را طالب خطاب کنند. لفظ مجاهد را برای خودشان برازنده‌تر می‌دانند. همه‌جا بیرق سفید امارت با جمله‌ی «لا اله الا ‌الله محمد رسول الله» دیده می‌شود. حالا که کل مملکت دست آنهاست دیگر دلیلی وجود ندارد که در سرک‌ها مین بگذارند؛ جاده‌ها، پل‌ها، مراسم‌ها و مکان‌هایی خاص، مساجد، مدارس و خیلی جاهای دیگر را منفجر کنند. بنابراین سفر زمینی به اندازه‌ی قبل ترسناک و خطرناک به نظر نمی‌رسد. اما از سوی دیگر در بعضی ساحه‌ها سر و کله‌ی داعش بیش‌تر از قبل پیدا شده است و از انجام هیچ کاری برای ایجاد ناامنی و ترس مردم دریغ نمی‌کنند! و تاریخ دوباره تکرار می‌شود! شنیده‌ام به جز ولایت ننگرهار که آن‌‌جا داعش حضور پررنگ‌تری دارد، ولایت کنر هم یکی از ولایت‌های داعش‌نشین محسوب می‌شود و من این‌بار پا گذاشته‌ام به منطقه‌ای که این گروه بیشتر از هر جای دیگری حضور دارد. مدام هم جنگ و درگیری رخ می‌دهد میان طالب و آنها!

میانِ مزارع اطراف و بالای سقف یک خانه، پرچم سیاهی در هوا تکان می‌خورد. یکه می‌خورم. نکند پرچم داعش باشد؟! به همه چیز مشکوک شده‌ام. نگاهم از پرچم سیاه بالای شیروانی کشیده می‌شود به نوشته‌ی «لا اله الا الله محمد رسول الله» روی کاپوت ماشین امارت اسلامی که حالا روی صندلی جلوی آن نشسته‌ام! هیچ‌کس به وضوح به روی خودش نمی‌آورد اما رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر درون‌مان‌. هر هفت نفرمان نگرانیم که داعش غافلگیرمان کند. شوخی بردار نیست. لقمه‌ی خوبی هستیم برای آنها. به‌خصوص منِ ایرانی! همه‌ سکوت کرده‌ایم. سکوتی که نمی‌دانم از ترس است یا هیجانی عجیب و متفاوت که دست‌کم من برای اولین بار تجربه‌اش می‌کنم. مگر تا به حال چند بار پیش آمده بود که در چنین موقعیتی باشم؟ سوار ماشین امارت اسلامی! و طالبان بخواهند از جان من به عنوان یک زن، آن‌هم یک زن ایرانی و به عنوان یک مسافر غریبه در مقابل داعش محافظت کنند؟

در افغانستان هیچ‌وقت در مکان و زمان درستی حضور نداشته‌ام و ندارم! اصلا هیچ‌وقت در زندگی در مکان و زمان درستی نبوده‌ام. آنهم در حالی که باور دارم من در درست‌ترین زمان و مکان ممکن قرار دارم و راضی‌ام از زندگی و از اتفاقاتی هرچند تلخ که گاهی برایم پیش می‌آید. اصلا من همیشه با این‌همه تضاد و تناقض‌هایم مشکل دارم. اما از طرفی عاشق تمام این تضادها و تناقضات هستم! درست است که مثل خیلی از آدمها انجام بیشتر کارها چه صحیح و چه غلط به انتخاب و اختیار و با اراده‌ی خودم بوده و هنوز هم به انتخاب خودم هست، مثلا أغاز یک راه و پا گذاشتن در مسیرش؛ اما به وفور پیش می‌آید که روزگار چاره‌ای برای آدم نمی‌گذارد. من را و ما را به جایی می‌برد و به جایی می‌رساند و چیزهایی تحمیل‌مان می‌کند که هرگز خواب و خیالش را هم نمی‌دیدیم. آن زمان‌ کنترل همه چیز از دستم در می‌رود. دقیقا مثل الان که با یک ماشین پر از طالب مسلح در افغانستان از شهری به اسعدآباد به سمت یک روستای دور خیلی تیز می‌رانیم.

این‌که اصلا چرا من این‌جا هستم و داخل ماشین طالبان چه می‌کنم و حالا این‌قدر تیز و پرشتاب به سمت کجا می‌رانیم خودش کل قصه‌ی این سفر است؛ که بعد از آن هرچه هست و نیست، قصه‌ و داستان‌های تکراری یک سفر معمولی مثل ده‌ها سفر دیگرم است. همین امروز صبح خیلی زود بود که از کابل به مقصد نورستان حرکت کردیم. نورستان؛ کافرستان؛ سال‌ها صبر کرده بودم برای رفتن به نورستان که مثل بقیه‌ی آدم‌ها آن را با نام عجیبش «کافرستان» می‌شناختم. نامش را از زبان مردم شنیده بودم. وصفش را از زبان «امید». امید جهانگرد ایرانی‌‌ای که در دوران جمهوریت و ده پانزده سال پیش بارها و بارها تلاش کرده بود خودش را به آن‌جا برساند اما میان راه اردوی ملی و پلیس‌های محلی آنها را بازداشت کردند و تا پایان مهلت ویزا در بند نگه داشته و بعد از چند روز هم آنها را به کابل پس فرستادند.

تنها به یک دلیل. «نا امنی جاده‌ها.» برای توریست‌ها و افراد عادی رسیدن به نورستان، جایی آن سوی دنیا هیچ ممکن نبود. نه فقط چک‌پوینت‌های دولت که ایست‌ بازرسی‌های متعدد طالبان و سوال و جواب از مسافران هم سفر به آنجا را پرخطر می‌کرد. شاید برای مردم بومی به خصوص مردمی که ساکن همان منطقه‌ها بودند رفت و آمد راحت‌تر و امن‌تر بود تا غریبه‌ها. اما برای یک خارجی به خصوص ایرانی هرگز! رسیدن به نورستان برای خیلی از توریست‌ها تبدیل به یک آرزو شده بود. امید هم هرگز به نورستان نرسیده بود. اما آن‌جا را مثل کف دستش بلد بود و خوب می‌شناخت.

وقتی نورستان را توصیف می‌کرد خیال می‌کردم یک کتاب می‌خوانم یا فیلمی مستند می‌بینم. امید از طبیعت نورستان می‌گفت که شبیه به هیج جای دیگری در افغانستان نیست. از تاریخ و پیشینه‌ی این نژاد آریایی اصیل می‌گفت و از فرهنگ بسیار متفاوت‌‌شان. از این‌که زبان‌شان نورستانی و پشه‌ای و ... است و اصلا شبیه به بقیه‌ی مردم حرف نمی‌زنند و کسی غیر از خودشان زبان آن‌ها را نمی‌فهمد. از این‌که حتی تقویم و گاه‌شمار متفاوتی دارند. از این‌که زمانی کالاشستان نام داشت و بعدها کافرستان شد و حالا هم که نورستان. نورستان را سرانجام یک روز دیدم و بسیار شباهت داشت به توصیفات امید.

 

3A6A3199.jpg

جشن نیروهای امارت اسلامی سوار بر یک ماشین نظامیِ به جا مانده از دوره‌ی قبل در سال‌گرد سقوط افغانستان و

آغاز حاکمیت امارت اسلامی (پانزدهم آگوست)

_DSC8453-4.JPG
نیروهای طالبان در بند قرغه - کابل
20211014_061927.jpg
نورستان، جایی شبیه به هیچ کجا. این‌جا «پارون»، مرکز نورستانِ مرکزی است. 

حالا که چند هفته از سقوط افغانستان می‌گذشت و طالبان در راس حاکمیت بودند، شنیده بودم تمام جاده‌ها باز شده و هیچ ممنوعیتی برای تردد وجود ندارد. خودشان می‌گفتند حالا که ما آمدیم امنیت آمده، آرامی آمده، قراری آمده. تعداد زیادی خبرنگار و عکاس ایرانی هم در همین مدت کوتاه به افغانستان رفته بودند و با خودم فکر کردم پس حالا دیگر جایی برای ترس از اختطاف و جهاد نکاح وجود ندارد. البته دلیل من برای آمدن به افغانستان در کل چیز دیگری بود اما همان‌طور که گفتم اصولا آغاز یک راه با من است اما ادامه‌اش ...

تازه همین دو شب پیش در کابل بود که برنامه‌ی سفر به نورستان را قطعی کردم و هنگام برنامه‌ریزی، اولین بار بود که نام کنر را شنیدم. قرار بود بیدل و بهزاد این دو دوست هراتی‌ را هم با خود ببرم. این سفر، اولین سفر زندگی آن دو در افغانستان محسوب می‌شد. برای همین با هیجانی وصف‌نشدنی رنجِ راه دراز سفر زمینی از هرات به کابل را به جان خریدند که خودشان را به من برسانند. من اصولا برای هیچ سفری برنامه‌ریزی خیلی مفصلی انجام نمی‌دهم. همین‌که آغاز مسیر را بدانم برایم کافی‌ست.

راه نورستان بسیار دراز بود و باید شب را یک جا میان مسیر صبح می‌کردیم و روز بعد راه‌مان را ادامه می‌دادیم. مسیر کابل به نورستان از دو ولایت ننگرها و کنر می‌گذرد و تردید داشتیم میان ماندن در یکی از این دو ولایت. طی همین مدت کوتاه بعد از سقوط کابل و افغانستان بارها و بارها خبر انفجار و انتحاری توسط داعش در ولایت ننگرها را شنیده بودیم. کنر هم به لحاظ حضور داعش اصلا اوضاع خوبی نداشت. بنابراین برای ما فرقی نمی‌کرد که شب را کجا صبح کنیم. و از آن‌جایی که کنر به نورستان نزدیک‌تر است بنابراین ما این ولایت را برای اقامت شبانه‌مان انتخاب کردیم و بقیه‌ی چیزها را سپردیم به راه! که راه ما را به کجا می‌رساند!

«می‌روم اما نمی‌پرسم ز خویش ره کجا منزل کجا مقصود چیست».

پیش از ظهر بود که به کنر رسیدیم. در مسیر، زیبایی‌های این ولایت هوش از سرم برد و مجنونم کرد. دو طرف این جاده‌ی باریک پر بود از درختان بلند و سر به فلک کشیده، پر از مزرعه؛ مزارع بزرگ جَواری یا همان ذرت و مزارع گندم. روستاهای بین راه کوچک بودند و به هم پیوسته با خانه‌های قدیمی که سقف و شیروانی‌های رنگی‌شان از میان باغ‌ها و درختان به چشم می‌خورد. با دیدن اولین روستاهایی که سر راه بودند تصمیم خودم را گرفتم. در کنر می‌مانم. نه فقط برای یک شب که چندین شب و چندین روز. بیدل و بهزاد هم که رفیق راه!

_DSC3110.jpg
ماهی‌پَر، جاده‌ی کوهستانی کابل به ننگرهار (جلا‌ل آباد)
_DSC3121.jpg
ماهی‌پَر، جاده‌ی کوهستانی کابل به ننگرهار (جلا‌ل آباد)
_DSC3143.jpg
جاده‌ی جلال‌آباد به کنر
_DSC3148.jpg
جاده‌ی جلال‌آباد به کنر