برخلاف بسیاری از مسافران که برنامهریزیشده راهی سفر میشوند، من و علیرضا همسرم، ناگهانی و روز دوشنبه بیست و ششم تیر ماه ساعت شش صبح از تهران راهی تور کاشان شدیم تا سفری یکروزه به خاطرات زندگیمان اضافه شود. ماجرای مرخصی گرفتن و راهی سفری یکروزه شدنمان آنهم در دلِ تابستان به شهری خشک و کویری این بود که پنجشنبهی پیش با دوستانمان به تنگه زمان، تنگهای زیبا در جاده هراز و حوالی پلور رفته بودیم. بعضی قسمتهای مسیرِ تنگه زمان از آب میگذشت و حتی ارتفاع آب تا بالای کمر میرسید. زیپکیپ و تجهیزات ضدآب برده بودیم تا موبایل و وسایل خراب نشوند.
اما درگیر عکسگرفتن شدیم و در اولین تنگهای که آب تا نزدیک شانه بالا میآمد به خاطر لحظهای غفلت، علیرضا موبایل را بدون زیپکیپ در جیب شلوارش انداخت. بعد از آن هم هول شده و فراموش کردیم نباید موبایلی که حدود سه دقیقه در آب مانده را روشن کنیم. شیرینیِ طبیعتگردی آبشار زمان با دردسرِ سوختن موبایل کمرنگ شد. بعد از آن علیرضا چند روزی درگیر پیدا کردن راهحلی برای بازیابی عکسها و شمارههای ذخیرهشده و اطلاعات موبایل بود. شانسمان این بود که خودش مهندس برق بود و تخصصش کنترل و برنامهنویسی و کلاً کارهای کامپیوتری و الکترونیکی. صفحهی موبایلش سوخته بود و اصلاً روشن نمیشد، اما با برنامههایی که از اینترنت پیدا کرده بود توانست تمام عکسها و فیلمها را به هارد انتقال دهد.
ولی درنهایت هیچ راهی برای برداشتن شمارهی مخاطبانی که درموبایلش ذخیره کرده بود پیدا نشد. با تلاش زیاد متوجه شد قطعهای از موبایلش سوخته که این قطعه هیچ یدکیای ندارد و فقط از روی موبایلهای مشابه و مستعملِ دیگر قابل بازیابی است. جستجو برای پیداکردن قطعه منجر به پیدا کردن یک مغازهی تعمیرات موبایل در شهر کاشان شد. ساعت هشت شب یکشنبه بود. با تعمیرکار موبایل صحبت کرد و قرار شد فردا، دوشنبه صبح، برای هماهنگی و دریافت قطعه از طریق پست مبلغ را واریز کند. بعد از قطع تماس چشمش به صفحهی تلویزیون بود که بیصدا داشت مستندی در مورد طبیعت نشان میداد. همانطور خیره به تلویزیون گفت: «میای به جای اینکه با پست تحویلش بگیریم خودمون فردا بریم کاشون همونجا هم بدیمش تعمیر بشه؟»
همین یک جمله ما را دوشنبه شش صبح از تهران راهی کاشان کرد. بلافاصله مقداری الویه و سالاد و میوه و فلاکس آبجوش را حاضر کردم تا فرصت کوتاهِ یکروزهمان بابت صرف غذا در رستوران از بین نرود. چندین سال پیش یکبار دیگر یک روزه راهی کاشان شده بودیم و تقریباً اکثر جاهای دیدنی کاشان مثل خانههای تاریخی کاشان و بازارِ سنتیاش را گشته بودیم، اما سفرِ کوتاهِ یک روزه و ازدحام و شلوغی بیش از اندازهی روز جمعه، زمانی برای دیدن باغ فین، شهر زیرزمینی، آتشکده، نیاسر و... برایمان نگذاشته بود. تعمیر موبایل بهانهای شد برای دیدنیهایی که سری قبل به دلمان مانده بود.
حدود ساعت نه به مغازهی تعمیرات موبایل در بلوار امیرکبیر کاشان رسیدیم. کمی معطل باز شدن مغازه و باز شدن صفحهی موبایل و بررسی اشکال و توضیحات شدیم. قرار شد موبایل را بررسی کنند که اگر قابل تعمیر و تعویض قطعه بود حوالی ساعت یکِ ظهر تحویلمان دهند. بلافاصله بعد از تحویلِ موبایل راهی باغ فین شدیم که در همان بلوار امیرکبیر بود. سری قبل که سال نود و شش بود، برای دیدن باغ فین ماشین را کیلومترها دورتر پارک کرده بودیم و وقتی پای پیاده از بینِ خیلِ جمعیت گردشگران تور داخلی خودمان را به ورودی باغ فین رساندیم چون نزدیکِ ساعت شش عصر بود ما را به داخل محوطه راه ندادند و حسرت دیدار آنجا چند سالی به دلمان ماند.
اینبار به جز دو سه ماشین، هیچ ماشینِ دیگری آن حوالی نبود و ماشین را در سایهی درخت پارک کردیم. باغ فین بسیار خلوت بود و ما هم سر فرصت تمام محوطه و حمام فین را گشتیم و حسابی عکس گرفتیم. تمامِ مدت در بخش حمامِ فین هیچکسی جز خودمان حضور نداشت. باغ فین باغی با درختانی قدیمی، بسیار سرسبز با حوضها، فوارهها و چشمههای آب بود که به اقلیم کویری و خشک کاشان نمیخورد. جاذبهی این باغِ ایرانی به خاطر تلفیق طبیعت و تاریخ و معماری، راهش را به ثبت در میراث جهانی یونسکو کشانده است.
در جاذبهی تاریخی حمام، با دو قسمت با قدمتهای متفاوت روبرو هستیم. حمام کوچک با قدمتی حدود پانصد ساله که در دورهی صفویه ساخته شده و به خاطر قتل امیرکبیر، میرزا تقی خان فراهانی، مشهور شده و پلاکی به نام «حمام امیرکبیر» بر سرِ ورودیِ آن زدهاند. حمام بزرگ که در دورهی قاجار ساخته شده و از لحاظ معماری، ستونهای مرمر، گنبدها، آبنماها، دالانها، کاشیکاریها و سقفهای نقاشیشده مورد توجه قرار گرفته است. در حمام بخشهای شاهنشین، اتاق حجامت، خزینه، حوضهای آب گرم و آب سرد، رختکن، سربینه و... هم دیده میشود.
باغ فین به جز حمامش که بسیار معروف است دیدنیهای زیادی دارد. اگر قرار باشد همهی دیدنیهای این باغ را فهرست کنم یادداشتم هیچ فرقی با ویکیپدیا نخواهد داشت؛ به جای نام بردن از این جاذبهها، فقط چند موردی که برایم جالبتر بودند را مینویسم تا سفرنامهام شخصیتر شده و نگاه و سلیقهام مشخص شود.
حوض جوشان یکی از حوضهای باغ است که دورتادورِ کَفَش کاملاً کاشیکاریشده است، اما وسطش انگار زمینی خاکی با سوراخهایی به موازات هم هستند. وقتی در اینترنت تاریهچهاش را میخوانیم متوجه میشویم کف این حوض قبلاً کاشیکاری بوده، اما کاشیها را به جای دیگری منتقل کردهاند و در جای دیگر هم نتوانستهاند کاشیها را به درستی نصب کنند. وقتی از بالای حوض به کَفَش نگاه میکنیم انگار موجودی زنده و اسطورهای را که در آب خوابیده و دارد نفس میکشد میبینیم؛ موجودی که با هر دم و بازدم از منافذ بدنش آب میرود و میآید. در مورد این جاذبه . مکانیزم کارکردش زیاد سرچ کردم. فقط به اینجا رسیدم که هنوز هیچکس نتوانسته طرز کارکرد و مکانیزمش اطلاع پیدا کند.
آب از بعضی منافذ به داخل میرود و از بعضی منافذ به بیرون میآید و فقط یک استادکاری که قرار بود از بعضی منافذ لایروبی کند متوجه شده که اگر به بخشی از سیستم دست بزنند ممکن است نتوانند کل سیستم را به درستی احیا کنند و این جاذبهی باستانی به کل از دست برود. نشستن در کنار این حوض و خیره شدن به سوراخهایی که آب از بعضی از آنها بیرون میآید و از بعضی از آنها داخل میرود حس خوبی از گذشتگان میدهد.
حوض زیبای دیگری به نام کوشک قاجار که به حوض آرزوها شهرت پیدا کرده برایم بسیار جذاب بود. وسط این حوض حفرهای وجود داشت که گویا لولهاش به عمق زمین کشیده شده و به نظر میرسید چشمهای در میان حوض وجود دارد. سرتاسر حوض سکه و اسکناس ریخته شده بود. میگویند مردم با انداختن سکه در حفره شانس خود را امتحان میکرده تا به آرزوهایشان برسند. کف و دیوارههای حوض کاشیکاری شده بود و سکهها و گِلولای قهوهای که روی بعضی قسمتهای کاشیهای آبی را پوشانده تضاد زیبایی ایجاد کرده بود.
در قسمتی از بنای تاریخی باغ فین شیشهکاریهای بسیار زیبایی دیده میشد که جاذبهی این مجموعه را بیشتر کرده بود و از بهیادماندنیهای سفر محسوب میشد.
باغ فین که یکی از نه باغ ایرانی ثبت شده در میراث جهانی است، باغیست که معماریاش بر اساس مفیدبودن تعریف شده و بر همین اساس اکثراً درختان میوه و سایهگستر در آنها کاشته میشود. باغ ایرانی چهار عنصر اصلی دارد: زمین یا خاک، آب، کوشک میانی و پوشش گیاهی. به همین دلیل، تقسیمبندی آب که در حوضها و جویها در سرتاسر باغ جریان دارد اهمیت پیدا میکند. تمام درختها به اصطلاح شناسنامهدار بودند و قدمتشان بین صد تا حدود پانصد سال بود. از بین تمام درختهای باغ، سروی قدیمی و تنومند و درختهای انار تا همیشه در ذهنم خواهند ماند. دیدن کل محوطه و جاذبههای باغ، عکاسی و نهارخوردن بدون استرس و عجله و در کمال آرامش برای ما حدود سه ساعت زمان برد.
وقتی سر فرصت همهی باغ را گشتیم و در محوطهی رؤیایی و فضاسازی شدهاش چندین بار پیادهروی کردیم، بر نیمکتی زیر سایهی درختی نشستیم و دو تا ساندویچ الویهای را که شب قبل پیچیده بودم برای نهار خوردیم. با اینکه هوای تابستان کاشان خیلی گرم بود و ما هم دلنگران موبایل بودیم، اما حالوهوا و اتمسفر کلی باغ فین با جویهای کوچک آب که منظم و مهندسیشده در محوطه جریان داشتند به قدریزیبا و دلچسب بود که لحظهای نمیخواستیم این حالوهوا را عوض کنیم و به چیزی به جز فضایی که در آن حضور داریم فکر کنیم. تقریباً نهارمان تمام شده بود که تعمیرکار تماس گرفت. به مغازه برگشته و موبایل را تحویل گرفتیم. صفحه نمایش تا حد زیادی برگشته بود، اما میدانستیم این تعمیر فقط برای بازیابی اطلاعات بوده و موبایل دیگر قابل استفاده نخواهد بود.
بعد از باغ فین مقصد بعدیمان شهر زیرزمینی نوشآباد بود که از همان سال هشتاد و پنج یا شش که خبر اکتشافش در روزنامهها منتشر شد در لیست آرزوهای سفر من قرار گرفت. از باغ فین تا رسیدن به شهر زیرزمینی نوشآباد طبق نرمافزارهای مکانیاب نشان و بلد باید حدود بیست دقیقه زمان میبرد، اما به خاطر اینکه یکی از درهای اصلی مجموعه (ورودی شماره یک) را بدون اطلاع قبلی از مدتی پیش تعطیل کرده بودند، یا بعداً بر طبق صحبت یکی از اهالی فقط در روزهای بسیار شلوغ از این ورودی استفاده میشد و مکانیابهای نشان و بلد هر دو ما را به همین ورودیِ بسته میبردند پیدا کردن ورودی اصلی نزدیک به چهل دقیقه زمان برد.
حدود ساعت دو بود و هر چه در کوچه پسکوچههای اطراف نوشآباد میچرخیدیم حتی یک نفر را هم نمیدیدیم که بتواند ما را راهنمایی کند. بالاخره به ورودی اصلی رسیدیم. اما هیچجا یا هیچکسی را دوروبرِ ورودی برای تهیهی بلیط نمیدیدیم. بدون بلیط وارد محوطه شدیم، از در گذشته و خواستیم از پلهها پایین برویم که کسی صدایمان کرد. فروش بلیط در مغازهایبینامونشان آنسوی خیابان انجام میگرفت. همسرم برای خرید بلیط رفت و من در همان ورودی ماندم و چند عکس و فیلم از پلههای بلند و سنگی قدیمی گرفتم.
هوا بهشدت گرم و خفه بود و نفسم به سختی بالا میآمد؛ به محضاینکه وارد ورودی راهپله شدم، اتمسفر به کلی تغییر کرد و هوای خنک به صورتم زد، انگار که وارد یخچالی خنک شده باشم. شیبِ پلهها بسیار زیاد و تقریباً عمودی بود. همسرم با یک راهنما برگشت. به جز من و علیرضا هیچکس دیگری برای بازدید حضور نداشت و انگار ما یک سفر لاکچری با راهنمای خصوصی برای خودمان ترتیب داده بودیم. خانم راهنما اطلاعات نوشآباد یا «مجموعهی اویی» را با روایتِ کشفِ نوشآباد و معرفی آبانبار قدیمی که محل ذخیرهی آب آشامیدنی کل منطقه در قدیم بود شروع کرد. آبانبار و شهر حدود هزار سال اختلاف قدمت داشته و آبانبار مربوط به دورهی صفویه است.
ارتفاع آبانبار تا سقف حدود چهارده متر بود و برای برداشت آبِ مصرفی لولهای به نام پاشیر گذاشته بودند. برای جلوگیری از گندیدگی آب هم یک لولهی تخلیهی رسوبات تعبیه شده بود (راهنما گفتند که لوله شکسته است) و بادگیرهایی برای جریانداشتن هوا در سقف وجود داشت. همچنین برای اجتناب از بوی بدِ آب کیسههای زغال از سقف آویزان میکردند.
پس از آن واردِ راهرویی شدیم که در سالهای اخیر کنده شده بود که درنهایت این راهرو به دالانی دستکند و بسیار قدیمی متصل میشد که قدمتش همانند کلِ مجموعهی اویی به حدود هزار و پانصد سال پیش و به دورهی ساسانیان میرسید. بعضی قسمتهای دالان و اتاقها، مخصوصاً همان دالان اول، بسیار کوتاه بود، در حدی که من با جثهای ریزنقش و با قدِ صد و شست سانتیمتر باید خم میشدم تا بتوانم از دالان عبور کنم.
کلِ مجموعه شامل سه طبقه، اتاقها، تونلها، دالانها، راهروها و چاهها میشد که عمق این سه طبقه از چهار متر تا بیستوسه متر زیرِ زمین بود. هر طبقه یک توالت نیز داشت. علیرغمِ زیرِ زمین بودنِ کل مجموعه، هوای خنک و تهویهی مطبوعی جریان داشت که راهنما برایمان توضیح داد که تهویهی هوای شهر از طریق چاههای قائم یا کانالها و راهروهای چاهی «ل» مانند صورت میگیرد. شکل خاصِ این چاهها یا کانالها باعث ایجاد اختلاف فشار هوا و رسیدن اکسیژن به طبقههای زیرزمین میشد.
با اجازهی راهنما و با توجه به اینکه کسی به جز خودمان سه نفر در مجموعه حضور نداشت روی زمین و کنار یکی از این چاههای قائم دراز کشیدم و راهنما کمی از درپوش سنگین و بزرگ فلزی را که تقریباً نیمی از چاه را پوشانده بود کنار زد. انگار که صورتم در معرض تودهای هوای خنک قرار گرفت که مسیر عبورومرورش را به وضوح بر پوست صورتم احساس کردم. تجربهی منحصربهفردی بود. هر غرفه یا اتاق متعلق به یک خانواده بوده و روشنایی فضاها توسط پیهسوزهای سفالی تأمین میشده است. اتاقها همه بدون در بودند، چون تمام مجموعهی نوشآباد بهصورت دستکند و زیرزمینی بود و به جز خاک از هیچ مصالح دیگری برای ساخت استفاده نشده بود.
در راهروها سیمهای برق کشیده و از سقف لامپ آویزان کرده بودند، ولی در در بعضی قسمتهای دورافتادهتر هیچ لامپی وجود نداشت و شاید میشد تا حدی فضای خاصِ قرنها پیش را تجربه کرد. در بعضی اتاقها که دور از نور بودند در سکوت کمی مینشستیم و نور چراغقوه یا فلش موبایل را خاموش میکردیم. دوست داشتم کل فضا را ببلعم و لحظهای تلاش برای کشفِ گذشتهی واقعی کنم. لحظهای حالوهوای انسانهایی را که قرنها پیش از من در این اتاقها زندگیمیکردهاند درک کنم، یا برای درکشان تلاش کنم و با درد و رنجشان همذاتپنداری کنم. خودم، خانوادهام، فرزندانم و همسایههایم را تصور میکنم که همگی از ترسِ دشمن به اینجا پناه آوردهایم و برای درامان ماندنمان دستجمعی دعا میکنیم. تجربهی سکوت و تاریکی در اعماق زمین برایم تجربهای زیبا و تکرارنشدنی بود که از بهیادماندنیترین خاطرات سالهای سفرم شده است.
خانمِ راهنما برایمان گفت که گاهی مردم حتی تا ماهها در این شهر میماندهاند و وقتی دیدهبانها از امنوامان بودنِ شهر خبر میدادهاند به خانههای خود بازمیگشتهاند. همچنین توضیح داد که راههای ورود مخفی زیادی به این شهر زیرزمینی وجود داشته که مردم در زمان حملهی دشمن بهسرعت بتوانند خودشان را به این پناهگاهِ امن برسانند. مثلاً بیشترِ خانهها در مطبخ و زیرِ تنور، چاهی برای ورود به شهر گذاشته بودند که در مواقع اضطراری از طریق تنور وارد شهر شده و دوباره انتهای تنور را با تابه گلی یا خشتی و خاکستر مسدود میکردند که هیچ اثری از ورودی دیده نشود.
یا چاههایی داخل مساجد و باغها یا داخل قلعههای خشتی در شهرهای مجاور ایجاد کرده بودند که امکان دسترسی و فرار سریع مردم را فراهم کند. وقتی دشمن به شهر میرسید هیچکدام از اهالی شهر را پیدا نمیکردند، حتی در بسیاری از خانهها تنور و خاکسترِ تهِ تنور داغ بود یا غذای گرم بر اجاق بود، ولی ساکنان خانهها حضور نداشتند. این موضوع مثل افسانهای ترسناک بر زبانها جاری شده بود و تصور میکردند ساکنان شهر غیب میشوند. آبِ مجموعه هم از طریقِ راهآبهای مخفی که به رشتهقناتها متصل بودند تأمین میشده است.
بعد از نوشآباد بلافاصله راهی نیاسر شدیم. نیاسر از لحاظ آبوهوا و اقلیم به کلی با کاشان متفات است. جادهی منتهی به نیاسر سرسبز است و شهر و محوطهی اطرافش پر از دارودرخت است و آبوهوای خنکی دارد. اول در کوچه پسکوچههای نیاسر که اکثراً حالتِ کوچهباغ دارند دنبال جای پارک بودیم که بر خلاف جاهای دیگر بسیار شلوغ بود و بهسختی جای پارک پیدا شد. به سمت آبشار پیادهروی کردیم. جمعیت بسیار زیادی در کل منطقهی توریستی آبشار نیاسر پراکنده بودند، فقط در حد بازدید و کمی نشستن برای تغییر فضا در طبیعتِ تماشاییِ آبشار ماندیم.
بعد از آن باغ تالار که در اصل پارکی بزرگ و باصفاست و عمارت کوشک را دیدیم. البته عمارت کوشک را از دور بازدید کردیم. زیرا دورتادورش را موانعی گذاشته بودند که بازدید از عمارت را برای گردشگران ممنوع کرده بود و فقط از دور و از نمای عمارت میشد عکس گرفت. این بنا مانند تمامِ خانههای ابیانه با خاکی تقریباً قرمزرنگ ساخته شده بود و جاذبهی ظاهری زیادی داشت.
از قسمتی از یکی از ورودیهای این عمارت که مسدود شده بود چشمانداز زیبایی به کل شهر وجود داشت و میشد کل شهر را یکجا دید.
حمام و آسیابِ بادی را به علتِ تعمیرات یا هر علت دیگری که راستش را به ما نگفتند تعطیل بود و نتوانستیم بازدید کنیم. پس از آن ماشین را برداشتیم و به سمت آتشکده نیاسر یا چارتاقی نیاسر رفتیم. ماشین را کنار جاده پارک کردیم و بعد از حدود ده تا پانزده دقیقه پیادهروی سبک در شیب تپه به بنای آتشکده رسیدیم.
در آتشکده دوباره هیچکسی جز خودمان نبود. فضا بسیار روحانی بود. هر دو احساس خاصی داشتیم، این احساسِ خاص میتوانست متعلق به جو و فضای خودِ عمارت باشد یا مربوط به حسوحال دمِ غروبِ شهر در آن ارتفاع باشد. بیشترین عکسهایمان را در این سفر در این آتشکده انداختیم. هر دو در سکوت روی زمین نشستیم و برای زندگیمان و برای عزیزانمان دعا کردیم. دوست نداشتم از آتشکده جدا شوم. من عمارتها و بناهای تاریخی بسیاری دیدهام، اما به جرأت میتوانم بگویم علیرغم عدمِ رسیدگی، خارج از شهر بودن و استقرار در کوه، این بنا جزء سالمترین بناها بود و بنایی ارزشمند و دیدنیست.
این بنای چهارتاقی در اواخر دورهی اشکانی و اوایل دورهی ساسانی بنا شده است. گویا یکی از مهمترین کاربردهای این بنای تاریخی تقویم بوده است؛ به این شکل که بنا به شکلی ساخته شده که طلوع و غروب خورشید در آغاز و میانهی هر فصلی از یکی از روزنههای آن دیده میشود. محاسبات تقویمی بسیار دقیقی در آن صورت میگرفته است و فصلها و روزهای سال را از طریق آن تعیین میکردهاند. در کنار این کارکرد، اینجا محلی برای نیایش خدا و دعا بوده است.
هر آغازی را پایانیست و سفر یکروزهی ما با آتشکدهی نیاسر به پایان رسید.
حدود ساعت هفتِ شب و زیرِ نورِ آفتابی که رو به غروب میرفت همراه با موبایلی که فقط در حدِ احیای اطلاعات موقتاً به زندگی برگشته بود به سمت تهران راه افتادیم. سفرِ خاصی بود، به خاطر وسطِ هفته بودن و خلوتی، لحظاتِ کمنظیری را تجربه کردیم. اما نتوانستیم خیلی چیزها را ثبت کنیم؛ چون علیرضا هیچ موبایلی نداشت و موبایلِ من هم کمی قدیمی بود و نمیشد فیلمها و عکسهای باکیفیت و خوبی انداخت. از این سفر عکسهای کمی داریم و برای به یادآوردنِ لحظاتِ این سفر باید با همین چند عکسِ قدیمی خاطراتمان را مرور کنیم. اما هر دو ایمان داریم که هر سفری در تکتک سلولهای بدنِ مسافری که به آن سفر فراخوانده شده است درک میشود و هر سفر، تجربهای از زندگی و زیستِ زندگیهای زیستنشده است. هر سفر یک قصه است. ما نیستیم که به جاهای مختلف میرویم؛ بلکه شهرها، روستاها، جنگلها، کویرها، چاهها، دیوارها، رودها و تجربهها هستند که ما را فرامیخوانند تا قصههایشان را با ما درمیان بگذارند تا آنها را ماندگار کنیم، که قصهی آن شهر، آن چاه، آن رود، آن کویر و... بماند، حتی اگر روزی خودشان نمانند.
راستی چه کسی قصهی من و تو را ماندگار خواهد کرد؟