« همه آنهایی كه عاشق سفر هستند، نمُردهاند » (جان رونالد روئل تالكین)
به نام خالق سفرهای رویایی
اگر كتاب « ارباب حلقهها » را خوانده باشید، احتمالاً از تخیلات ذهنی و رؤیاپردازیهای ذهن آقای تالکین (نویسنده كتاب) متعجب شدهاید اما خوبست بدانید كه خودش گفته تمام ایدهپردازیهای فوقالعادهاش را مدیون سفرهایش و به خصوص توجه به جزئیات در كشف مكانهای جدید و ناشناخته است. او میگوید كه: "مطمئن باشید انسانهایی را پیدا خواهید كرد كه مثل شما عاشق سفر كردن و رفتن به دل ناشناختهها و ندیدهها باشند. همچنین هیچوقت نسل آنهایی كه سفر، لذتبخشترین و بهترین تفریحشان است؛ منقرض نخواهد شد و اگر شما جزء این گروه از آدمها هستید، هرگز تنها نخواهید ماند."
شاید به همین دلیل است که من هم در سفرها به جزئیات دقت میکنم و کشف مکانهای ناشناخته برایم هیجان انگیز است و از طرف دیگر بهترین و لذتبخشترین تفریح زندگی من هم سفر هست. البته فکر میکنم، همسرجان هم در سر راه من قرار گرفتند تا در سفرهایم تنها نباشم چون ایشان هم عاشق سفر هستند، بویژه در سفر زندگی. حالا با این شناخت اولیه از روحیات من، برویم سراغ قصه تور شمال و سفر شکمگردی ما در گیلان؛ اواخر تابستان 1402.
همه چیز از یک پیامک در اواخر تیر شروع شد، "انعقاد قرارداد یک ساله با هتل آپارتمان یُسرا در بندرانزلی" برای اطلاع از جزئیات به وبسایت سازمان مراجعه کنید. نگاهی به سایت انداخته و وسوسه میشوم بنابراین تا آخر وقت اداری، چندین مرتبه با شمارههای واحد رفاهی تماس میگیرم ولی دائماً مشغول است؛ همین مسأله بیشتر کنجکاوم میکند. در نتیجه تصمیم میگیرم قبل از رفتن به منزل، سَری به آنجا بزنم. ساعت از 2 گذشته که به اتاق واحد رفاهی میرسم، بسیار شلوغ است و هرکسی مشغول کاری؛ یکی دارد از کارشناس مربوطه در مورد قیمت رزرو هتل سؤال میکند، دیگری فیش واریزی را به کارشناس مالی تحویل میدهد، آن یکی منتظر صدور معرفی نامهاش کنار میز رئیس ایستاده و ... .
با همه از دور چاق سلامتی کرده و منتظر میمانم تا نوبتم شود. در مورد جزئیات هزینه و کیفیت آپارتمانها از کارشناس مربوطه سؤال کرده و راهی منزل میشوم. اطلاعات دقیق و مطمئنی از کیفیت هتل در دست نیست چون هیچکدام از کارشناسان واحد رفاهی، شخصاً هتل را ندیدهاند و همه فقط از یکی از مدیران که به بندرانزلی سفر داشته نقل قول میکنند که هتل مجاور دریا و آپارتمانها تمیز و با امکانات کامل است. البته چند عکس هم وجود داشت ولی تجربه سفرهای داخلی و خارجی گذشته به من آموخته است که از روی عکس هتلها نباید تصمیم گرفت چون اولاً ممکنست عکس مربوط به زمان افتتاح آن در سالها قبل باشد و بدلیل استفاده و نگهداری بد در گذر زمان، الان کیفیت لازم را نداشته باشد و در ثانی عکاسان صنعتی با دوربینهای فوقپیشرفته و تکنیکهای فریبکارانه عکاسی میتوانند عکس گنجشک را به شکل طوطی به تصویر بکشند.
در مسیر منزل، قطعات پازل بهم ریختۀ توی ذهنم را کنار هم میگذارم؛ اگر جای مناسبی نبود، اسم آقای فلانی را نباید به این سرعت در لیست رزرو میدیدم، یا آقای فلانی با فیش واریزی در دستش آنجا نبود، اصلاً با این قیمت وسط تابستان در بندرانزلی حتی یک چادر هم نمیشود اجاره کرد! و الی آخر.
برای خلاصی از افکار پریشانم در کنار خیابان توقف میکنم تا به همسرجان زنگ بزنم و مشورت کنیم. از لحن شاد و شنگول خانمجان پیدا است که از صبح تا الان در اداره ارباب رجوع زیادی نداشته که حالا در آخر وقت اداری هم، سَرحال و قِبراق است. موضوع را مطرح میکنم، مثل همیشه فوراً یک دلیل برای مخالفت از آستینش در میآورد؛ کلاسهای رنگارنگ تابستانی بچهها ! استثناً این دفعه درست میگوید، دخترمان کلاس دهم ریاضی را پشت سرگذاشته و حالا در تابستان چند کلاس دروس تخصصی حسابان و هندسه و فیزیک و شیمی برای جمعبندی و آمادگی یازدهم بعلاوه کلاس زبان همیشگی کانون را در لیست کارهای تابستانش گنجانده و واقعاً وقت آزاد ندارد. مدرسه پسر تهتغاری هم روزهای زوج از ساعت 9 تا 12:30 کلاس ریاضی و علوم و فارسی مرور پنجم و آمادگی ششم را گذاشته و البته با بی میلی کلاس زبان کانون هم ثبت نام کرده است. با این وضعیت حق با خانمجان است ولی از سفر شمال با این قیمت در تابستان هم بسادگی نمیشود، صرفنظر کرد.
عصر با حوصله تقویم را ورق میزنم و بالاخره بازه زمانی طلایی برای سفر را از 10 تا 17 شهریور مییابم، چون اولاً تا آن موقع شش هفته کلاسهای آقاپسر تمام میشود، ثانیاً با چهار روز مرخصی بانو میتوانیم 9 روز سفر برویم؛ ثالثاً با توجه به تعطیلی چهارشنبه هفته موردنظر، دخترم هم فقط یک جلسه کلاس زبان حضوریاش را شرکت نمیکند که مشکلی بوجود نخواهد آورد و از طرف دیگر بقیه کلاسها را هم میتواند آنجا بصورت آنلاین بگذراند. کمی صبر میکنم و در زمان مناسب، پیشنهاد را با خانمجان مطرح میکنم و بدین ترتیب برنامه سفر تصویب میشود.
فردا صبح به واحد رفاهی سازمان میروم و با پرداخت دو میلیون تومان برای چهار شب یک آپارتمان از هتل را رزرو مینمایم. روزهای بسیار گرم تابستان اصفهان به کُندی سپری میشود تا به چهارشنبه هشتم شهریور 1402 میرسیم. عصر خانمجان چمدان را آماده مینماید و من هم کارهای پیش از سفر ماشین را انجام میدهم. آخر شب هم وسایل را داخل صندوق عقب گذاشته و برای شروع سفر فقط نیاز به یک استارت باقی میماند.
هنوز بیست دقیقه به پنج صبح باقیمانده است که از خواب بیدار میشوم و چون دیگر از اشتیاق سفر خوابم نخواهد بُرد بنابراین بقیه را هم صدا میزنم تا آماده شوند و حرکت کنیم. هنوز از شهر خارج نشدهایم که بچهها دوباره به خواب رفتهاند و من هم دارم در حال رانندگی برای خانمجان با شور و حرارت از برنامه پیشنهادی سفر صحبت میکنم. به نزدیک پلیس راه شاهین شهر که میرسم، متوجه میشوم ایشان دیگر پاسخی نمیدهد! زِهی خیال باطل، ایشان هم خواب است و انگار من داشتهام برایش لالایی میخواندهام! پس ضبط خودرو را روشن کرده و بالاجبار به نوای موسیقی گوش میسپارم و به رانندگی در آزادراه نطنز-کاشان تا مجتمع خدمات رفاهی سانآرا ادامه میدهم.
از صندوق عقب، ساندویچ نان و پنیر صبحانه را بیرون آورده و با یک لیوان چای شیرین مشغول خوردن هستم که خانمجان هم بیدار شده و میآیند بیرون و میفرمایند: وای من اصلاً نفهمیدم کِی خوابم بُرد؟ عرض میکنم: مثل همیشه همان ابتدای جاده! سپس هر دو میخندیم و ایشان هم در صرف صبحانه به من میپیوندند. ساعت حدود 9 صبح به خروجی کاشان که میرسیم بوسیله مسیریاب خودرو، از طریق یک مسیر فرعی خیلی زود به باغ فین میرسیم. کمی در بخشهای مختلف باغ قدم زده و از هوای لطیف صبحگاهی آن لذت برده و ساختمانهای مختلف را هم بازدید میکنیم.
در یکی از بخشهای میانی باغ، یک حوض محل توزیع آب است و در تَه آن سکه و اسکناسهای آرزوهای مردم بازدید کننده و مسافران تور کاشان به چشم میخورد که من را ناخودآگاه به یاد "فواره تروی" معروف در رُم میاندازد ولی خانم جان میگویند: قیاسشان معالفارغ است! سپس به حمام فین هم سری میزنیم و یادی از محمدتقیخان فراهانی مؤسس دارالفنون و ناشر روزنامه وقایع اتفاقیه میکنیم که اتفاقاً سفر به روسیه، ایروان و عثمانی او هم برای تغییر نگاهش به زندگی و پیشرفت بسیار مؤثر بوده و نتیجه این تغییرات درونی؛ خدمات درخشان به کشور شده است.
سپس راهی سه گانه خانههای تاریخی کاشان در محدوده خیابان علوی میشویم. ابتدا به سختی در یکی از خیابانهای فرعی اطراف جای پارک پیدا کرده و به سرای عامریها (بوتیک هتل فعلی) میرویم. این خانه، بزرگترین حیاط بیرونی و اندرونی را دارد و فضای بین این دو بخش به گونهای طراحی شده که حاکم میتوانسته با استقرار در این قسمت همزمان هم با مهمانان داخل حیاط بیرونی به حال و احوال بپردازد و هم مسلط به امور حیاط اندرونی باشد بدون اینکه هر کدام از افراد دیگر داخل دو حیاط بتوانند هم را ببینند!
البته قصه فرار حاکم کاشان از سیلوی گندم تودرتوی داخل آشپزخانه این خانه به خارج از شهر هم وقتی مأموران تا داخل خانه او را تعقیب کرده بودند هم بسیار جذاب است (که من از سندیت تاریخی آن مطمئن نیستم) و میتواند نشاندهنده دوراندیشی و ذکاوت معماران آن دوران باشد.
سپس از یک مغازه برای رفع عطش بستنی میگیریم و با چند دقیقه پیادهروی به خانه طباطباییها میرویم و غرق در زیباییهای این خانه میشویم که صاحبش بوجود آورنده یکی از شروط سنگین ازدواج در تاریخ دوران قاجار و شاید ایران است. ستونهای بلند خانه طباطباییها نشاندهنده عظمت آن است و اتاق 7 دری آن هم بسیار دیدنی است.
چند قدمی آن طرفتر به خانه بروجردیها میرسیم که حدود 18 سال ساخت آن به طول انجامیده است. گفته میشود که این خانه علیرغم کوچکتر بودنش نسبت به خانه طباطبائیها ولی زمان احداثش تقریباً دو برابر آن بدلیل ظرافت بالاتر در اجزا بویژه گچبُریها و انجام نقاشیهای ظریفتر (توسط کمال الملک) بوده است. همچنین احداث این بنا را میتوان نمادی از عشق در آن دوران دانست. هرچند به لحاظ اهمیت هنری-تاریخی، خانه بروجردیها شاهکار خانههای تاریخی کاشان است ولی من شخصاً از سرای عامریها و رمز و رازهای طراحی و ساختش بیشتر لذت بردم.
بدین ترتیب بازدیدمان را از جاهای دیدنی کاشان به پایان میبریم و چون چندان گرسنه نیستیم راهی جاده میشویم. ساعت نزدیک 5 عصر است که در مجتمع خدمات رفاهی ستاره تقریباً 30 کیلومتری قم توقف کرده و ناهار دیر وقتمان را صرف میکنیم، کیفیت غذا به عنوان یک رستوران بین راهی رضایتبخش (و البته کمی گران) است و پس از اندکی استراحت مجدداً به سمت تهران حرکت میکنیم. ساعت از 9 شب گذشته که خسته از یک روز گشت و گذار به خیابان شریعتی میرسیم. شب را در سوئیت مرکزی شرکت یکی از دوستان در تهران اقامت مینمایيم، هرچند امکانات زیادی ندارد و مناسب سفرهای کاری مجردی طراحی شده ولی چون تمیز و رایگان است؛ برای ما که فقط به خواب میاندیشیم، بسیار عالی است. برای اینکه در ترافیک صبحگاهی تهران گرفتار نشویم، حدود ساعت 6 صبح حرکت میکنیم.
ترافیک مسیر مقابل از کرج به سمت تهران زیاد است و گاهی به راهبندان و توقف خودروها منجر میشود. این وضعیت تا مهرشهر کرج ادامه دارد ولی ما در خلاف جهت آن با ترافیک روان و منطقی مواجه هستیم. با مشاهده راهبندان عجیب و غریب محدوده پل کلاک در خروجی کرج، بچهها شعر آهنگین سروده من برای این لحظات را زمزمه میکنند: "من ترافیک را دوست دارم، ما ترافیک را دوست داریم! و ... " بالاخره هرچه باشد بیش از 25 سال است که از همین ترافیک و راهبندانها، رزق و روزی ما بدست میآید و هرچقدر گره ترافیک یک منطقه کورتر برای ما نانش چربتر! حدود ساعت 9:30 صبح در مجتمع آفتاب درخشان صحرا (بعد از عوارضی اول قزوین) برای صرف صبحانه و بنزین توقف میکنیم. چند لکه ابر در آسمان آبی لاجوردی باعث وزش نسیم خنکی شده که ما را ترغیب به یک چُرت نیمروزی مینماید البته عجلهای هم نداریم چون هتل زودتر از ساعت 14 تحویل نخواهد شد.
سپس از زیباییهای تلاقی کوه و جنگل و عبور از روی پلها و درون تونلهای مسیر آزادراه قزوین-رشت لذت میبریم تا رودبار که در زیتون فروشیهای کنار جاده توقف کنیم. اینجا قصد خرید زیتون نداریم که بعداً علتش را متوجه خواهید شد، (البته به اصرار فروشنده از زیتون پروردهشان هم تست کردیم که کمی رُب انارش ترش بود ولی نخریدیم) و فقط آبمیوه و کلوچه خریده و ذائقهمان را تغییر داده و دوباره به مسیر ادامه میدهیم. به امامزاده هاشم که میرسیم، بوی چوب و دود آتش از جگرکی و کبابیهای آن؛ خاطرات سفرهای بچگی را زنده میکند. خانمجان از لباس و اسباب بازی فروشیهای کنار جاده در شهرهای شمال هم خاطرات نیکویی از دوران کودکی دارند که همیشه با دیدن آنها به وَجد میآیند و آن خاطرات را بازگو میکنند، اینجاست که باید گفت: کجایی بچگی که یادت بخیر.
ساعت حدود 15 بعدازظهر به رشت میرسیم و به رسم همه سفرهای گذشته برای یک شکمگردی ویژه وارد شهر میشویم تا از غذاهای خوشمزه گیلکی بازهم دلی از عزا درآوریم. این بار رستوران شُورِکُولی را برای ناهار در نظر گرفتهایم و نتیجتاً راهی منطقه گلسار در شمال شهر میشویم. نمیدانم ما خستهایم یا اپلیکیشن خودرو گیج شده یا هر دو، چون به نظرم یک مسیر حلقوی را دور خودمان چرخیدیم تا به خیابان توحید برسیم ولی در این خیابانگردی اجباری به بلوار اصفهان میرسیم و آنچنان خانوادگی ذوق مرگ میشویم که میایستیم و کنار آن عکسی میگیریم به یادگار!
با وجود این که ساعت 4 عصر است ولی تمام میزهای داخل حیاط پُر از مشتری است، به ورودی سالن رستوران که میرسیم؛ مسئول سالن میگوید که داخل سالن هم جای خالی نداریم و چندین مشتری رزرو هم توی راه هستند و عذرخواهی میکند. دست از پا درازتر میخواهیم برگردیم که صدا میزند لطفاً یک لحظه تشریف بیاورید، احتمالاً از چهره خسته ما حدس زده که راه طولانی آمدهایم و گرسنه هم هستیم پس دلش به حالمان سوخته، میگوید: اگر تمایل داشته باشید فقط یک میز داخل ایوان مشرف به حیاط هست که آنجا میتوانیم سرویس دهیم البته کثیف است و باید چند دقیقه تأمل بفرمایید تا آماده شود؛ پیشنهاد جذابی است که بدون فکر از آن استقبال مینماییم و تا میز آماده شود، همگی میرویم دست و صورتمان را آب میزنیم و شاداب برمیگردیم.
چلو مرغ ترش، چلوکباب ترش، سینی مزه گیلکی و دوغ پارچی سفارش ما را تشکیل میدهد که فوراً هم حاضر میشود و جای شما خالی! غذاها بسیار لذیذ و خوش عطر است و هنوز هم خوشمزگیاش زیر زبانمان هست، انصافاً همیشه غذاهای گیلان و بخصوص در رشت خاطره انگیز هستند و ما اصلاً تجربه غذای بد در رشت نداریم.
آفتاب در حال غروب است که به هتل یُسرا در محله پاسداران بندرانزلی میرسیم، با ارائه معرفی نامه به رسپشن هتل؛ کلید آپارتمانی در طبقه اول ساختمان نزدیک به دریا را میگیریم. آپارتمان دوخوابه و بزرگ، با همه وسایل طبخ و سِرو غذا و دلباز و تمیز است و یک تراس مشرف به دریا دارد، کاملاً از انتخاب آن راضی هستیم. چمدان و وسایل ضروری را بالا برده و کمی استراحت نموده و بعد پیاده برای کشف اطراف از هتل خارج میشویم. از خروجی حیاط هتل کمتر از صد متر تا دریا فاصله است و البته هیچ ساختمان یا ویلایی در این محدوده نیست و از این نظر بسیار خوشحال هستیم.
خیابانی که هتل در آن واقع شده کاملاً مسکونی است و آپارتمانهای حدود ده طبقه با نماهای لوکس یا ساختمانهای در حال ساخت زیادی در آن وجود دارد، شاید این منطقه محله گران قیمتی از بندرانزلی است (من اطلاعی ندارم). از یک سوپرمارکت برای شام و صبحانه کمی خرید کرده و به هتل برگشته و تا صبح فردا با نوای لالایی گونه دریا به استراحت میپردازیم.
صبح زود من و خانمجان برای خرید نان از هتل خارج میشویم، تا انتهای خیابان مغازهای باز نیست بالاخره از یک عابرپیاده سراغ نانوایی میگیریم که دو خیابان آن طرفتر را نشان میدهد. به نانوایی میرسیم، بربری فروشی هنوز شروع به پخت نکرده و مردم زیادی بدون نظم آنجا ایستادهاند؛ چون چیزی از ابتدا و انتهای صف نمیفهمیم، از یک نفر سؤال میپرسیم. میگوید بروید جلو و شماره بگیرید! از فروشنده تقاضای شماره مینماییم، یک کارت حاوی شماره که پِرس پلاستیکی دارد به ما میدهد؛ ابتکار جالبی است برای نظم بخشی به صف و جلوگیری از تضییع حق مردم و دعواهای احتمالی بین شهروندان و مسافران.
بوی بربری تازه که در آپارتمان میپیچد، بچهها هم از خواب بیدار میشوند و باتفاق صبحانه را میل نموده و سپس میرویم کنار دریا. ساحل کاملاً خلوت و دریا آرام است، بچهها به بازی و ساخت سازههای شنی مشغول میشوند و من و خانمجان هم از تماشای دریا و صدای گوشنواز امواج لذت میبریم. کمکم ساحل شلوغ میشود و هیاهوی بچههای در حال بازی و شادی کنار دریا، همه جا را پُر میکند.
از قار و قور شکم میفهمیم که ظهر شده و باید فکر ناهار باشیم بنابراین از دریا دست میکشیم و راهی بازار ماهی فروشان میشویم. یک ماهی سفید خریده و سپس ماهی فروش آن را برایمان تمیز و خرد میکند. دستگاه تولید یخ پودرشده وسط بازار ماهی فروشان هم برای بچهها بسیار جذاب بود. به هتل برمیگردیم و روی منقل داخل تراس، ماهی را کباب کرده و جای شما را هم خالی میکنیم.
بعد از کمی استراحت در آپارتمان، با مقداری تنقلات و آجیل؛ دوباره به ساحل میرویم و تا پاسی از شب مشغول آب بازی هستیم. راستی مگر کنار دریا، کار دیگری هم میشود انجام داد؟ آخرشب به هتل برمیگردیم و اُملتی طبخ تا رفع گرسنگی نماییم ولی افاقه نکرد و بعد از آن تازه دخترخانم هَوس سیب زمینی آتشی میکنند. تا من سیب زمینی از سوپرمارکت مجاور هتل بخرم، بچهها هم آتش را در تراس آماده کردهاند و در این هوای مطبوع واقعاً چسبید! بعد از آن با صدای لالایی دریا به خوابی آرام در سکوت شب میرویم.
امروز صبح دریا ناآرام است و نمیشود آب بازی و شنا کرد، هوا هم کمی خنک است بنابراین به قدم زدن در کنار ساحل میپردازیم. آنقدر در امتداد دریا قدم میزنیم و جلو میرویم که ساحل با فَنس محدود میشود! ساحل را با داربست محصور کرده و دو بخش مجزا برای شنای آقایان و بانوان درست کردهاند، سپس از کنار آن به محوطه پارک مانندی میرسیم که مردم زیادی داخل آن چادر برپا نمودهاند. در جهت عمود بر ساحل داخل محوطه شده تا به ورودی آن میرسیم، از تابلوی سردرب متوجه میشویم که اینجا محدوده طرح سالمسازی دریا است. راهکار مناسبی برای سفرهای ارزان است که در کشورهای دیگر مثل ترکیه به آن کمپینگ یا پلاژهای ساحلی میگویند.
در حقیقت شهرداری، بخشی از ساحل را محوطه سازی مینماید و در آن زیرساختهای لازم همچون دوش و سرویس بهداشتی و ... آماده میکند تا افرادی که تمایل به استفاده از هتل یا ویلاهای ساحلی ندارند بتوانند در محیطی امن و تمیز و رایگان به شنا و استراحت در کنار ساحل بپردازند. البته اینجا برای ورود هر خودرو یا برپا کردن چادر در محوطه پول میگرفتند، چند اتاق هم در گوشهای از محوطه ساخته بودند که شبی 460 هزار تومان (با یک سرویس بهداشتی مشترک با پارک و بسیار کثیف) اجاره میدادند. حالا باور میکنیم که قیمت شبی دو میلیون و یکصدهزار تومان تابلوی داخل رسپشن هتل کاملاً واقعی است! (چون بخاطر شرایط کرونا چندسالی بود به شمال نیامده بودیم لذا از قیمتها خبر نداشتیم).
بچهها و خانمجان از فرط پیادهروی خسته شدهاند و نای برگشت ندارند، پس از طریق اپلیکیشن یک ماشین درخواست میکنیم. چند دقیقه بعد، پیرمرد شیک و مرتب راننده اسنپ میرسد و خودش بی مقدمه سرصحبت را باز میکند و مثل رادیو از خاطرات خوش دوران کارش در ارتش تا تاریخچه تیم ملوان و ... برایمان حرف میزند تا به هتل برسیم و بعد میرود به جستجوی مسافر بعدی.
در هتل کمی استراحت کرده و با ماشین به انزلیگردی میپردازیم. وقتی گرسنه شدیم جلوی یک رستوران توقف میکنیم، داخل پیادهرو چند میز و صندلی چیده شده و خانم میانسالی با دخترش و یک گربه خِپل زیتونی رنگ، دارند قهوه میل میکنند. وقتی میخواهم داخل رستوران شوم، خانم میگوید: امروز غذا نداریم. تازه متوجه میشوم که ایشان صاحب رستوران است! سپس سراغ یک رستوران خوب را از ایشان میگیرم. کمی فکر میکند و با اشاره دست، آدرس یک رستوران را در دو خیابان بعدتر میدهد. بسادگی به رستوران بی نام و نشانی میرسیم که احتمالاً مَدِنظر همان خانم بود. ظواهر رستوران چندان امروزی نیست، میزهای چوبی ساده و صندلیهایی شبیه نیمکتهای مدرسه دارد و شلوغ است.
چون گرسنه هستیم، داخل شده و پشت یکی از میزهای مجاور خیابان منتظر گارسون میمانیم. چون از کیفیت غذاهای اینجا اطلاعی نداریم، پس ریسک نکرده و چهارمدل غذا (باقالی پلو با ماهیچه، کباب چنجه، جوجه کباب و شنیسل مرغ) سفارش میدهیم؛ که اگر یکی بد درآمد بتوانیم اشتراکی از بقیه بخوریم. بعدازکلی معطلی، گارسون غذایمان را میآورد؛ خیلی تعجب میکنیم! کیفیت غذاها اصلاً با ظاهر رستوران همخوانی ندارد. همه غذاها خوشمزه و لذیذ هستند البته صورتحساب آن هم بالاتر از ظاهر رستوران بود! ولی ارزشش را داشت. اینجاست که فکر میکنم شاید باید گفت: گیلان با غذاهایش جهانی میشود.
چون هنوز هوا ابری است، پس برگشتن به هتل برای کنار ساحل رفتن فایدهای ندارد بنابراین به پیشنهاد خانمجان به منطقه آزاد انزلی میرویم، بالاخره اگر نشود دریا رفت؛ خرید که میشود رفت. دو ساعتی آنجا مشغول پاساژگردی هستیم و نتیجهاش میشود یک کتانی مارک برای خانمجان، یک بلوز و شلوار برای دخترم و یک لیزرپوینت حرفهای برای آقازاده و چند تکه خرده ریز دیگر. در مسیر برگشت به هتل، از جلوی تالاب انزلی که عبور میکنیم؛ ناخودآگاه یاد تالاب خشک شده گاوخونی اصفهان میافتم و امیدوارم که حال و روز این تالاب همیشه خوب باشد و هیچ وقت به سرنوشت آن دچار نشود (چون قبلاً تجربه قایق سواری در مرداب گل لاله را داریم، توقف نکردیم).
فیلم قدیمی قایق سواری در تالاب انزلی
به هتل که میرسیم، بچهها خوابشان میآید؛ خانمجان هم ترجیح میدهند در کنار تراس موسیقی گوش دهند و به آبی دریا خیره شوند، پس من تنها میروم کنار ساحل و از صدای امواج دریا لذت میبرم. چون بچهها هنوز خواب هستند، من و خانم جان میرویم داخل شهر و از آش و حلیم فروشی معروف خان بابا؛ آش شله قلمکار میخریم و دوباره در هتل باتفاق بچهها جای شما را خالی میکنیم.
امروز بعد از صرف صبحانه به کنار دریا میرویم، آثار ناآرامی دریای شب گذشته در کنار ساحل مشهود است. بعد از اینکه از آب بازی خسته میشویم به هتل برگشته و برای گیلانگردی، به سمت آستانه اشرفیه در شرق استان حرکت میکنیم. از شهرهای حَسنرود، خُمام، خشکبیجار، لشتنشاء عبور کرده و تقریباً 2 ساعت بعد به آستانه اشرفیه میرسیم.
از کمربندی آستانه اشرفیه وارد بلوار دکتر معین شده و تا میدان سیدجلال الدین اشرف میرویم. بعد از کمی گشت و گذار در اطراف میدان، به راسته آجیل فروشان رفته و از مغازه دو نبش همیشگی، چندکیلو بادام زمینی میخریم و مجدداً آدرس شالیکوبی دوستشان را میپرسیم. موقع برگشت به سمت ماشین، بچهها پیشنهاد میکنند که همینجا غذا بخوریم و کمی جلوتر از یک مغازه، پیتزا و همبرگر میگیریم. کیفیت پیتزا به نسبت قیمتش خوب و همبرگرها هم در مجموع قابل قبول بود ولی باید بگویم که غذاهای گیلکی چیز دیگری هستند.
سپس به جاده خروجی شهر بسمت کوچصفهان رفته و در شالیکوبی وفائی توقف مینماییم. برنجهای متنوعی در حال بستهبندی است که انواع مختلف را بررسی کرده و بالاخره یک نوع برنج هاشمی را میپسندیم و دو گونی سفارش میدهیم. موقع بستهبندی سفارش ما، بچهها با دستگاه دوخت درب گونیهای برنج و نحوه کار آن آشنا میشوند که برایشان بسیار جذاب است. هرچند امروز به دلیل توسعه علم و تکنولوژی، محصولات کشاورزی در جاهای مختلف کشور تولید میشود ولی به نظر من برخی از مناطق کیفیتشان منحصربفرد است، از جمله: عطر و طعم همین برنج هاشمی آستانه یا بادام زمینی آستانه اشرفیه که واقعاً مشابهی ندارند.
از مسیر کوچصفهان بسمت کمربندی رشت رفته و به انزلی برمیگردیم، البته کمکم عطر برنجها هم فضای ماشین را پُر کرده است. چون امشب آخرین شب اقامت ما در هتل است، پس از کمی استراحت تا پاسی از شب به کنار دریا میرویم و دل و جانمان را از نوای خوش امواج و خنکای ساحل دریا سیراب مینماییم. صبح زود بعد از صرف صبحانه، وسایل را جمع کرده و چمدان را داخل صندوق عقب گذاشته و با خیال آسوده برای دیدار آخر به کنار دریا میرویم. ساعت نزدیک 11:30 که میشود، بناچار از دریای زیبای خزر خداحافظی کرده و به آپارتمان برگشته و سروصورتی صفا داده و بعد هم کلید را تحویل رسپشن هتل میدهیم.
دوباره جاده انزلی به رشت را در پیش میگیریم و چون این مرتبه برای خداحافظی از غذاهای گیلان، رستوران شکم المُلوک را درنظر گرفتهایم از مسیر کمربندی تقریباً تا جنوب شهر رفته و در بلوار منظریه به هتل بزرگ کادوس میرویم. ساعت حدود 13:40 هست که وارد رستوران اصلی میشویم و بدلیل شلوغی در ورودی آن یک میز گذاشتهاند و آقا و خانمی با لباس فُرم، شماره رزرو میز را کنترل و بعد اجازه ورود میدهند. البته از ورود ما چون شماره رزرو نداریم، ممانعت مینمایند! این همه شلوغی برای یک روز غیرتعطیل وسط هفته در نوع خود جالب و نویدبخش یک غذای خوشمزه است. آقای مسئول رزرو میگوید: اگر امکان انتظار دارید، حداقل یکساعت بعد نوبت شما خواهد شد؛ در غیر این صورت میتوانید به سرای سنتی بروید و آنجا زودتر پذیرش شوید.
چون تمایلی به صرف غذا در آلاچیقهای سرای سنتی نداریم، پس انتظار را میپذیریم. ایشان هم شماره تلفن و تعداد نفرات را یادداشت کرده و میگوید هر وقت میز خالی شود، تماس خواهد گرفت. برای اینکه زمان انتظار را راحتتر سپری نماییم، گشتی در محوطه هتل و سرای سنتی شکم الملوک زده و چند شات عکس یادگاری هم میگیریم و برمیگردیم و روی میز و صندلیهای بیرون رستوران به انتظار مینشینیم.
ساعت از 15 گذشته که خانمی تماس گرفته و اجازه ورود میدهند. مسئول پذیرش سالن، ما را تا میز 51 راهنمایی کرده و منوی غذای را روی میز میگذارند. اسامی غذاهای منو بسیار جذاب و وسوسه انگیز انتخاب شده است مثلاً سینی کباب ملوکانه یا دوغ ملوک پسند انتخابی ما. غذا بسیار خوشمزه و عالی و ارزش این مقدار انتظار را داشت البته صورتحساب آن هم تُپل مُپل بود!
سپس از طریق آزادراه تا سد منجیل را طی میکنیم و از آنجا وارد جاده کوهستانی منجیل – طارم به سمت زنجان میشویم. این جاده در زمستانها بدلیل بارش برف سنگین و لغزندگی شدید، معمولاً مسدود میشود حتی گاهی در تابستان هم بدلیل مِه گرفتگی؛ رانندگی در آن سخت است. همچون همیشه در طارم برای خرید زیتون کنسروی و پرورده از فروشگاه آقای موسوی توقف میکنیم. ویژگی مغازه ایشان این است که میتوانید رُب انار با طعمهای تُرش یا مَلَس یا شیرین را بدلخواه برای ترکیب در زیتون پرورده انتخاب نمایید! (حالا علت اینکه در رودبار زیتون نخریدیم را فهمیدید؟) ساعت حدود 9 شب به منزل در زنجان میرسیم. (ببخشید فراموش کردم، عرض کنم که ما بدلیل شرایط کاری من؛ یک آپارتمان کوچک هم در زنجان داریم و باید برای انجام یکسری کارها به آنجا برویم). فردا را خانوادگی در منزل به استراحت میپردازیم.
امروز من باید به محل کارم بروم ولی خانمجان و بچهها به زنجانگردی میپردازند که ماحصل آن در تصاویر زیر تقدیمتان میشود. البته چون شرایط کاری من چنان میشود که باید تا چند روز بعد هم زنجان بمانم، بالاجبار خانواده با اتوبوس شب راهی اصفهان میگردند و من زنجان میمانم تا بدین ترتیب این سفر ناتمام بماند. در پایان ضمن سپاس از حُسن توجه خوانندگان گرامی به قول زنجانیها: خانهتان آباد.