دست به دست درختان می رویم

4
از 6 رای
تقویم ۱۴۰۳ لست‌سکند - جایگاه K - دسکتاپ
دست به دست درختان می رویم

اتوبوس تاریک است. اما از شدت شوق، می توانم اطراف را ببینم. هنوز قیافه ی شهلا خانم که با دیدن کیف بزرگ همسفر دیگرمان، نسرین خانم، تعجب کرده بود یادم است! کیفش هم قد من بود! معلوم بود آن کیف، سرپناه غذاهای رنگارنگی شده است. شهلا خانم، یکی از دوستان مادرم، ما را به ویلایشان دعوت کرده بود. مادرم گفته بود که به روستای "دیگه سرا"، روستایی از توابع بخش اسالم شهرستان تالش، خواهیم رفت.

بیست و چهارم اردیبهشت سال 1402، ساعت 12 یکشنبه شب بود که سوار اتوبوس تبریز_آستارا شده بودیم. به پدرم که بیرون از اتوبوس ایستاده بود، دستی به نشان خداحافظی تکان می دادم؛ در حالیکه با دست دیگرم از خوشحالی به دسته ی صندلی ام می کوبیدم! همگی خانم بودیم. به جز پسر تو راهی دختر شهلا خانم. تقریبا بعد از 6 ساعت یعنی ساعت 6 صبح، 8 همسفر تبریزی در تالش پیاده شدند. همسر شهلا خانم منتظر ما بود تا ما را به روستای دیگه سرا برساند. این روستا در 20 کیلومتری تالش بود.  

قسمتی از مسیر تالش

قسمتی از مسیر تالش

ویلایی که قرار بود چند روزی را در آنجا سپری کنیم، وسط یک باغ سرسبز قرار داشت. همه ی خانه های این روستا میان باغ و در وسط درختان بودند. در مسیر، تعدادی گاو گوسفند دیدم که آزاد قدم می زدند. ویلای ما دو طبقه بود. صاحبخانه ما، شهلا خانم، طبقه ی دوم را اختصاص داد به من و مادرم. او قسمتی از طبقه ی دوم را هر چند با وسایل کم اما چشم نواز، کلاسیک کرده بود.

چیدمان کلاسیک در کنار طبیعت

چیدمان کلاسیک در کنار طبیعت

بعد از جابجایی، از فرصت استفاده کرده و شروع کردم به ماجراجویی در باغ ویلا. به هر طرف که سر بر می گرداندم، درخت می دیدم و درخت. جانداران زیبا. از دور، کوه ها؛ حمام مه گرفته بودند! مه اطرافشان را فرا گرفته بود. از داخل ویلا هنوز صدای تلاطم رسیدن از سفر به گوش می رسید. اینجا برای گذراندن هفته ی آخر اردیبهشت، همچنین برای پر قدرت آماده شدن نسبت به امتحانات خرداد پایه دهم، گزینه ی مناسبی بود. به گمانم دوست جدیدی برای این سفر پیدا کرده ام. با صدایش مرا متوجه خودش کرد. یکی از سگ های روستا که اکثرا در این ویلا به سر می برد. زیر گل های رز سفید رنگ نشسته بود و به من نگاه می کرد. هوا کم کم نشانه های باران را به خود گرفت. گویا با خود سوغاتی آورده ایم!

ویلای ما که درختی آن را بغل کرده!
ویلای ما که درختی آن را بغل کرده!
ما بین تعداد زیادی جانداران سبز، محاصره شده ایم!
ما بین تعداد زیادی جانداران سبز، محاصره شده ایم!
سگ نگهبان ما

سگ نگهبان ما

روز اول در داخل ویلا گذشت. چون چند ساعت باران بارید. ما هم تصمیم گرفتیم در خانه ی گرم و نرممان بمانیم تا روز اول تمام شود. علاوه بر این، تنها فرد کم سن و سال اکیپ من بودم و فقط من دلم می خواست که همه جا را از همان روز اول بگردم! اما بقیه بزرگتر از من بودند و بعد از 6 ساعت خستگی مسیر، به یک استراحت یک روزه احتیاج داشتند. به این ترتیب اولین روز از سفر و تور شمال ما گذشت.

undefined

بعد از بارش باران

بعد از بارش باران

روز دوم ما با صدای خروسی که ناغافل وارد ویلا شده بود، شروع شد. گویا خروس مال همسایه ی شهلا خانم اینا، رویا خانم، بود. که دنبال او راه افتاده و داخل خانه شده بود. رویا خانم برای مهمانان تبریزی روستا، تخم مرغ محلی آورده بود. او خیلی خوش خنده و مهمان نواز بود. در طول مسافرتمان، با هر فردی که مواجه می شدیم، از ما مانند دوست خود استقبال می کردند. مرمان آنجا به زبان ترکی تالشی صحبت می کردند. و می شود گفت که هم زبان هستیم. قبل از سفرمان، در رابطه با روستای دیگه سرا تحقیقاتی انجام داده بودم و فهمیدم که "میرزا کوچک خان جنگلی" با یارانش به مدت کمی در این روستا سکونت کرده!

رویا خانم مسئولیت گرداندن ما در روستا را به عهده گرفت. رویا خانم نگفت که ما را کجا می برد. ما هم پشت سرش راه افتادیم.باغات سرسبز را پشت سر می گذاشتیم. در هر خانه ای معمولا خانمی می دیدم که چادرش را به کمرش بسته و مشغول کار است. یا به مرغ و خروس دانه می دهد، یا مشغول کاشت و برداشت است. و با دیدن ما دست از کار برداشته و با ما سلام علیک می کردند. در راه، دو پسر و دختری دیدیم که از مدرسه می آمدند.  چون مسیر پیش رو بخاطر بارش دیشب گِلی بود؛ منیر خانم و دخترش مهسا خانم، همسفران دیگر ما، چکمه پلاستیکی پوشیدند. در مسیر، نهری کوچک وجود داشت و در کنارش بولاغ اوتی (علف چشمه) رشد کرده بود. برای چیدن آنها منیر خانم و دخترش وارد آب شدند. و چکمه ها اینجا به درد خورد.

راه روستا
راه روستا

undefined

نهر پر از بولاغ اوتی
نهر پر از بولاغ اوتی
بولاغ اوتی

بولاغ اوتی

به خروجی روستا کم مانده بودیم که از یک مسیر سر بالایی بالا رفتیم. و به دریاچه دیگه سرا (دریاچه سیاه بیل هم گفته می شود.) رسیدیم. وقتی سرم را بلند کردم، از طبیعت و زیبایی این دریاچه مبهوت شدم! بخاطر بارش دیشب راه گلی شده بود. اطراف این دریاچه که قدم می زدیم، همواره مادرم گوشزد می کرد که نزدیک دریاچه نشوم. راه ها خیلی لغزنده و خطرناک بود. آب دریاچه شفاف و زلال بود. انعکاس درختان تنومند اطراف و ابر های خشن، چشم انداز زیبایی ایجاد کرده بود. بعد از گرفتن عکس های یادگاری، برگشتیم. لغزنده بودن راه، اجازه ی عبور نداد. وگرنه تا اسکله ی چوبی آنجا می رفتیم و چایی، چیزی می نوشیدیم. 

مسیر دریاچه
مسیر دریاچه
دریاچه ی دنج و وسیع دیگه سرا
دریاچه ی دنج و وسیع دیگه سرا
طبیعت اطراف دریاچه
طبیعت اطراف دریاچه

هنوز خسته نشده بودیم. داخل روستا راه افتادیم. رویا خانم گفت ما را به سمت جنگل می برد! در راه، درِ خانه ای باز بود. رویا خانم سلام کنان وارد شد و ما هم پشت سرش. علاوه بر باغچه های پر از گل حیاط، نظرم به گربه ای که وسط مرغ و خروس ها لم داده بود جلب شد! حتی حیوانات هم با یکدیگر رفیق هستند. به نظرم چیزی که ارزش این روستا را  افزایش می دهد، اعتماد مردمش به همدیگر است. در طول سفر، هر خانه ای که می دیدم؛ یا دیوارش کوتاه و متشکل از 5 الی 10 ردیف آجر بود! و یا بدون هیچ حصار و دیواری، در امنیت کامل به سر می برد. 

دوستی گربه و مرغ و خروس
دوستی گربه و مرغ و خروس

سگ نگهبان ما در راهنمایی به رویا خانم کمک می کرد. جلوتر از همه آرام آرام می رفت و هر از گاهی به عقب برگشته و نگاه می کرد. با خود گفتم: حتما سگ بیچاره هم با خود می گوید این دختره چقدر عکس و فیلم می گیرد!در عکس شماره 18، بعد از اینکه از در قرمز رنگ رد شدیم، از یک راه کوچک با سر بالایی کم عبور کردیم. وارد محیطی شدیم که چمنزار بود و توسط درختان زیادی احاطه شده بود. وسط این چمنزار، کلبه ی چوبی خیلی کوچکی وجود داشت. مانند این بود که درختان به احترام این کلبه عقب رفته بودند. از گفته های رویا خانم متوجه شدم که آنجا "زیارتگاه هفت برادران" است.

نزدیکتر شدیم. پارچه ها و روسری های رنگارنگی که بر روی زیارتگاه گره زده شده بود، نشان از باور مردم متمدن آنجا به حاجت روا شدن داشت. رویا خانم توضیح داد که چند سال پیش، درخت چند صد ساله شکست و روی درختان دیگر افتاد و آنها را هم شکست. اما زیارتگاه سالم سر جایش مانده بود! و همینطور گفت؛ هر موقع فردی حاجتی داشته باشد، به این زیارتگاه نذر می کند. حاجتش که براورده شد، نذرش را ادا کرده و پارچه ای را بر روی زیارتگاه گره می زند.برای ادای احترام، هفت بار دور زیارتگاه چرخیدیم و آن را طواف کردیم.

undefined

گل ساعتی
گل ساعتی
زیارتگاه هفت برادران
زیارتگاه هفت برادران
پارچه های رنگارنگ روی زیارتگاه

پارچه های رنگارنگ روی زیارتگاه

رویا خانم ما را همراهی کرد تا بتوانیم به جنگل های اطراف هم برویم. اما زیاد دورتر نتوانستیم برویم چون هوا کم کم در حال تاریک شدن بود. یکدست بودن درختان را رودی که از وسط می گذشت به هم زده بود. بعضی از همسفران که چکمه داشتند، لذت از آب رد شدن را می چشیدند. برای رفتن به جنگل چه خوب شد که رویا خانم و سگ نگهبان همراه ما بود. وگرنه راه را گم می کردیم! البته می شود گفت که من یک جور هایی در جنگل گم شدم! چون می خواستم از آب رد شوم، حواسم به کفش هایم پرت شد که کم مانده بود خیس شوند.

و بعد هیچکس را اطراف ندیدم. با اینکه جنگل را دوست دارم ولی آن لحظه ترسیده بودم! هوا هم کم کم تاریک می شد. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا مرا تنبیه کنند. گوشی ام اعتبار نداشت و من هم بیش از پیش می ترسیدم. شاید باورتان نشود ولی زمانی که صدای شکستن چوب زیر پایی را شنیدم، خودم را روی بوته ها پرت کردم! یک پسر بچه بود! خلاصه بعد از اینکه به حال من خندید، مرا از جنگل بیرون برد.

راهنمای سفر
راهنمای سفر

undefinedundefined

جنگل پر از اکسیژن
جنگل پر از اکسیژن

undefined

 

عصر، رویا خانم را به ویلا دعوت کردیم. می شود کفت یک مهمانی کوچک گرفتیم. رویا خانم از گوجه سبز های باغچه ی خودشان برایمان آورده بود. امشب در باغ آتش روشن کردیم. مسئولیت جمع کردن چوب را من به عهده گرفتم. برای شام، از آذوقه هایی که نسرین خانم در آن کیف بزرگش با خود آورده بود استفاده کردیم! شام دلمه بود. چه حس و حال عجیبی دارد که وسط طبیعت دنج، به دور از شلوغی، آلودگی، کار و مشغله و درس و... ؛ بنشینی و از گرمای آتش لذت ببری. دلمه بخوری و حلزون هایی که همه جا هستند را دور کنی! بله! آنجا پر از حلزون بود!روز دوم از سفر که یک روز پر هیجان و استرسی بود هم بالاخره تمام شد!

undefined undefined

 

روز سوم از سفر

روز سوم را هم با صدای دوستی دیگر بیدار شدم. گویا همه ی حیوانات اینجا، مسئولیت خروس را انجام می دهند. اینبار با صدای گاو سیاه و سفیدی از خواب پریدم!

undefined

 

 متوجه شدم که صبحانه نخواهیم خورد. خانم ها تصمیم گرفته بودند که به گیسوم برویم. در آنجا هم صبحانه را تکمیل می کردیم. صبح ساعت 11 بود که ماشین آمد و بعد از سی دقیقه، میان درختان بلند و تو در توی جنگل گیسوم بودیم. صدای انواع پرندگان به گوش می رسید. با خودم گفتم" این پرنده ها در چند متر ارتفاع پرواز می کنند که از میان درختان هم دیده نمی شوند! " از پنجره طبیعت را تماشا می کردم. میلیارد ها درخت از روبروی چشم هایم گذشتند. خیلی کنجکاو شدم بدانم که هر کدام از این درخت ها چند ساله هستند؟ پیر ترین و جوان ترین درخت کدام است؟ 

undefined

 

تا چشم کار می کرد آب بود و آب! ساحل گیسوم همیشه حس و حال دلچسبی دارد. من و مادرم در ساحل قدم می زدیم. با هر موجی که بر ساحل، صدف های جدیدی پخش می کرد؛ من و مادرم هم آنها را جمع می کردیم. تعدادی از دوستانم به من سفارش صدف داده بودند! بقیه ی خانم ها راهیِ پیدا کردن چیزی برای خوردن شدند. آخر سر برای صبحانه بلال خوردیم. خیلی از کودکان یا سوار شتر و اسب شده بودند و یا در صف قایق سواری ایستاده بودند. من هم از تک تک لحظات و صحنه ها فیلم و عکس می گرفتم. که یکهو چشمم به ابرهای زیبای موجود در آسمان دریا افتاد! دریا زیبایی خود را نشان دهد و آسمان بماند؟! 

undefinedundefinedundefined

حرکات موزون ابرهای آسمان
حرکات موزون ابرهای آسمان

 مقصدمان از رفتن به ویلا، به رضوانشهر تغییر کرد. برای کشف آبشار ویسادار راه افتادیم. این آبشار در شهرستان رضوانشهر، ۱۶ کیلومتری پره سر، دهستان ارده، روستای اوویار قرار داشت. تقریبا بعد از سه ساعت کنکاش، آبشار را پیدا کردیم. من بالای سرم دنبال آبشار بودم، اما آبشار زیر پایم بود! این آبشار کاملا برعکس آبشار های دیگه بود. برای دیدن بقیه از پایین به بالا نگاه می کردیم. اما برای دیدن آبشار ویسادار باید از بالا بایستی و تماشا کنی. همچنین مراقب باشی پایت لیز نخورد! چند نفر را دیدم که در حوضچه ی زیر آبشار شنا می کردند! حتما که شناگر ماهری بودند. 

undefined undefined

 

هنوز قصدمان رفتن به ویلا نبود. بعد از دیدن چنین آبشاری، خانم های اکیپ سرزنده و پر انرژی شدند! از راننده خواهش کردیم تا بندر انزلی را هم زیارتی بکنیم. راننده گفت ترافیک نباشد یک ساعته می رسیم. اما علاوه بر وجود ترافیک، راننده راه را اشتباه رفت و ما بعد از سه ساعت در بندر انزلی بودیم. یعنی ساعت 7 عصر!  همسفرانی که این پیشنهاد را داده بودند، پشیمان شدند. همگی با سه ساعت ماندن در ماشین کمر درد و پا درد گرفتند! و ما زمانی به بندر انزلی رسیدیم که اکثر جاها بسته بود. راننده ما را به بازار بزرگ سپه برد. چند مغازه ای آنجا باز بود. از فرصت استفاده کردیم و سوغاتی هایمان از آنجا خریدیم. سوغاتی هایی مثل زیتون، پنیر سیاه مزگی، انواع سبزیجات معطر مثل چوچاق و خلواش، نان خلفه (کشتا) و...شام را هم آنجا، شله قلمکار خوردیم.

undefined

موج شکن انزلی

موج شکن انزلی

برای فردا صبح بلیط هایمان خریداری شده بود. سه روز دوری از هر گونه مشغله ی فکری، به معنای واقعی؛ زیبا خوش گذشت. گاهی خود را برای چند روز مهمان روستا های اطراف بکنید. می بینید با فکر روستا، به چند شهر هم سفر کرده اید!

آخرین چای سفر
آخرین چای سفر

 

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر