بعد از تجربهی دو سفر گروهی با تور ایرانگردی، عجیب دلم برای سفرهای خانوادگی و خلوت خودمان تنگ شده بود. اینستاگرام هم پر شده بود از تصاویر شمال پاییزی و حرکت قطار میان جنگلهای رویایی آن خطه. برای همین بعد از صحبت با خانواده شروع کردم به برنامهریزی برای این سفر. چند نکته در سفرها برای من خیلی مهم است. اول اینکه با کمترین هزینه ممکن به سفر بروم بدون آنکه قرار باشد همسفرهایم را اذیت کنم. دوم از مکانهایی بازدید کنم که تکراری نباشند.
سوم کمترین میزان مرخصی را بگیرم و چهارم اینکه آب و هوا هم به کفایت خوب باشد و بتوانم ساعتها پیادهروی کنم. چرا که به نظر من فقط با پیادهروی است که میتوان به روح مکانها دست پیدا کرد. بنا بر تمام این ملاحظات در نهایت در تاریخ بیست مهر هزار و چهارصد و چهار با پرواز پنج و بیست دقیقه صبح کرمان به سمت تهران حرکت کردیم. قرار بود یک سفر کاملاً زنانه و تا حد ممکن ماجراجویانه را در پیش داشته باشیم.
روز اول: در سایه سار چنارها (یکشنبه 20 مهر 1404)
خوشبختانه پرواز به موقع انجام شد و حدود ساعت نه به محل اقامتمان رسیدیم و بعد از گذاشتن چمدانها و خوردن یک قهوه جانبخش در حالی که کلی انرژی داشتیم اسنپ گرفتیم و به سمت موزه زمان راه افتادیم. برای امروز برنامه کاملی ریخته بودم و از قبل گوگل مپ را چک کرده بودم و ترتیب بازدید را مشخص کرده بودم. موزه زمان یک خانه فوقالعاده زیبا مربوط به دوران پهلوی دوم است که در ابتدای خیابان زعفرانیه واقع شده. وقتی به موزه رسیدیم و نظر مادرم را که گفت:«وای چقدر قشنگه.» و البته هوای فوق العاده آن روز را دیدم فهمیدم که در انتخاب تاریخ و مکان و سفر و البته همسفر اشتباه نکردهام.
درباره موزه زمان زیاد توضیح نمیدهم، چرا که همه چیز در اینترنت هست. فقط اینکه بنای موزه فوقالعاده زیبا است. این خانه یک اتاق اصفهان دارد که نقاشیهای آن بینظیر است. داخل موزه پر است از ساعتهای قدیمی ساخت اروپا که به نظرم در مقابل زیبایی آن مکان حرفی برای گفتن ندارند. بعد از بازدید از موزه که حدود یک ساعت و نیم طول کشید و گرفتن کلی عکس وارد خیابان ولیعصر شدیم و به سمت باغ موزه فردوس یا موزه سینما راه افتادیم.



خواهرم قبلاً از موزه بازدید کرده بود و دیگر دوست نداشت دوباره وارد موزه شود اما به هر حال بازدید از باغ فردوس و ساختمان زیبایش خالی از لطف نبود. گرچه باید اعتراف کنم راه رفتن در خیابان ولیعصر زیر آن چنارهای پاییزی لذتی بود که باقی عمر همراه من خواهد بود. ساختمان باغ فردوس واقعا زیباست و گچ کاریهایش محال است هرگز از خاطرتان برود.

کمی روی نیمکتهای باغ رو به خانهی زیبای آن نشستیم و از هوای خنک و لطیف پاییز لذت بردیم. گروه زیادی از بچههای دبیرستانی برای اردو آنجا آمده بودند و دیدن شادی و هیجانشان حسابی مجذوبمان کرده بود. بعد از حدود یکساعت به سمت میدان تجریش راه افتادیم. متاسفانه تا آن روز موفق نشده بودم از میدان تجریش بازدید کنم و راستش حسابی برای دیدن امامزاده صالح و بازار تجریش هیجان زده بودم.
دم اذان بود که به امام زاده صالح رسیدیم. برای ورود باید در صف میایستادیم و بعد از گشتن کیفها و گرفتن چادر وارد امامزاده شدیم. من قبلاً هرگز نذر نمک ندیده بودم وقتی جلوی در امامزاده زنهایی را دیدم که نمک پخش میکردند حسابی تعجب کردم. از یکی از زنهای داخل صف پرسیدم و او درباره این نذر برای من توضیح داد. داشتم پیش خودم غصه میخوردم که چرا یک بسته نمک نگرفتم و در این نذر شرکت نکردم که یک دختر جوان کلی راهش را کج کرد و آخرین بسته نمکش را به من داد. برای همین با کلی حس خوب و انرژی معنوی وارد حرم شدم.
امام زاده صالح از آنچه که در تصورم بود زیباتر و بزرگتر بود و خادمان حرم هم بر خلاف تصور من خیلی مهربان و محترم بودند. وقتی وارد حرم شدیم تازه نماز شروع شده بود. برای همین دور ضریح خیلی خلوت بود و ما توانستیم در آرامش کامل زیارت کنیم. کمی هم رو به روی حرم نشستیم و از آن همه زیبایی لذت بردیم.

چون هنوز کلی از برنامهمان مانده بود از حرم خارج شدیم و به سمت بازار تجریش رفتیم. خوشبختانه ورودی بازار را گم کردیم و دقیقاً از جلوی آش فروشی حاج مهدی سر درآوردیم.
بعد از صرف آش و کمی استراحت وارد بازار تجریش شدیم. بازار تجریش دقیقاً همانی بود که تصور میکردم. پر از بوهای خوش، رنگهای زیبا و انرژی و روح زندگی. مردم در حال خرید روزمرهشان بودند. گاهگاهی کنار یک مغازه میایستادیم و آدمها و جنب و جوششان نگاه میکردیم. همه چیز برایمان جدید بود، مغازهای که جلوی رویمان سوهان قمی درست میکرد، انارهای سیاهرنگ، ساندویچهای کباب که با سس گوجه درست میکردند. خلاصه اینکه بدون خستگی میان بازار قدم زدیم و تا توانستیم از بودن در آن محیط لذت بردیم.

برای ناهار من رستورانهای داخل بازار را در نظر گرفته بودم اما چون آش خورده بودیم و گرسنه نبودیم دوباره پیاده به سمت خیابان ولیعصر راه افتادیم. تصمیم گرفتیم با کمی تاخیر ناهار را در رستوران نایب زعفرانیه بخوریم.
بعد از ناهار از آنجایی که هنوز وقت زیادی داشتیم. تصمیم گرفتیم از موزه دکتر حسابی که از صبح چند بار از کنار تابلویش رد شده بودیم بازدید کنیم. بر خلاف تصورمان فاصله موزه از خیابان ولیعصر زیاد بود و برای رسیدن به موزه کلی میان کوچه پس کوچههای زیبا و پاییزی منطقه الهیه تهران پیادهروی کردیم. جالب اینجا بود که وقتی به خیال خودمان به نگهبانی ورودی موزه رسیدیم متوجه شدیم که از کنار موزه رد شدهایم و وارد باغ موزه هنر ایرانی شدهایم.
ولی از آنجایی که هنوز اول سفر بود و پر بودیم از انرژی بدون هیچ ناراحتی وارد پارک شدیم و از آنجا بازدید کردیم. تعداد زیادی ماکت با کیفیت از مکان های باستانی ایران آنجا بود که دیدنشان خالی از لطف نبود کمی در پارک استراحت کردیم و بعد به سمت موزه دکتر حسابی رفتیم. ورودی موزه مبلغ بیست هزار تومان بود و آن طور که من متوجه شدم این موزه متعلق به خانواده دکتر حسابی است.
موزه، ساختمان عجیب و غریبی دارد. یک خانه قدیمی در مرکز حیاط واقع شده که آن طور که من متوجه شدم متعلق به پدربزرگ و بعدتر پدر دکتر حسابی بوده. اطرف حیاط چند ساختمان دو طبقه ساخته شده بود که راهنمای موزه میگفت در زمان دکتر حسابی خط تولید شیر دوش بوده و حالا غرفه بندی شده بود و پر بود از وسایل دکتر حسابی. از عینکهای زمان کودکی دکتر تا سرویس خواب و اسباب بازی بچههای او. مدادها، جوایز، لوحهای تقدیر و هر چیزی که تصورش را کنید داخل موزه بود. حیاط موزه بوی عجیبی میداد که وقتی بیشتر دقت کردیم متوجه شدیم آنجا مرغ و خروس و حتی گوسفند نگهداری میکنند.

در نهایت در حالی که حسابی از بازدید از موزه کیفور بودیم ساعت پنج بعد از ظهر به سمت محل اقامتمان حرکت کردیم. راستش برنامه شب پاساژ گردی و خرید بود که به خاطر خستگی زیاد و اینکه قرار بود فردا صبح زود با قطار به سمت رشت برویم کنسل شد.
روز دوم: شوش، راه آهن(دوشنبه 21 مهر 1404)
بلیط قطارمان برای ساعت نه و پانزده دقیقه صبح بود ولی از آنجایی که خیلی از ترافیک صبح تهران میترسیدیم ساعت شش صبح به سمت ایستگاه راه آهن میدان شوش حرکت کردیم. شب قبل گوگل مپ این مسیر را یک ساعت پیش بینی میکرد ولی آن وقت صبح ما ساعت شش پانزده دقیقه به مقصد رسیدیم. هوای صبح بی نهایت لذت بخش بود. همانجا روبه روی ایستگاه قطار چای خریدیم و ساندویچهای نان و پنیر و خیاری را که از شب قبل آماده کرده بودیم، خوردیم.
بر خلاف تصور ما که فکر میکردیم حتماً قطار به موقع حرکت میکند. قطار نزدیک به یک ساعت تاخیر داشت و از آنجایی که ما هم خیلی زودتر رسیده بودیم، حسابی کلافه شده بودیم. فقط تصور دیدن مناظر بدیع اطراف قطار بود که سر پا نگهمان میداشت. اما اگر بخواهم صادقانه بگویم. اکثر مسیر قطار با جاده موازی بود. برای همین نباید توقعات عجیب و غریبی از مسیر قطار داشته باشید. قطار تمیز و نو بود و با وجود تاخیر دقیقا سر ساعت دو و ربع بعد از ظهر ما را به مقصد رساند. راستی باید بگویم که این قطار صبحانه و ناهار هم سرو میکند که کیفیت هر دو خیلی پایین بود.


برای سه شب اقامتگاه گیلمار را رزرو کرده بودیم که حدود چهل دقیقه از ایستگاه راه اهن فاصله داشت. برنامهمان این بود که عصر به سمت رشت برویم اما وقتی به روستای زیبای کوزه گران و اقامتگاه گیلمار رسیدیم، فکر کردیم که احتمالاً هیچ جای دنیا به این زیبایی نباشد و تصمیم گرفتیم عصر را در اقامتگاه بمانیم و استراحت کنیم.






روز سوم: جا پای میرزا کوچک خان (سهشنبه 22 مهر 1404)
صبح ساعت هفت بیدار شدیم و برای پیادهروی اطراف اقامتگاه رفتیم. اقامتگاه وسط دشتی از شالیزارها و آبگیرها قرار دارد. اطراف اقامتگاه آن قدر زیباست که در کلام و عکس نمیگنجد. در حال پیادهروی بودیم که صدای کوبیدن چیزی به گوشمان خورد. مغازهای بود که چند زن روستایی داشتند آنجا نان لاکو میپختند. نوعی نان محلی که با آرد برنج و آرد گندم درست میشود وخیلی نازک است. ایستادیم و نفری یک نان خریدیم و این تبدیل شد به سنت هر روزه ما در آن چند روز. آن قدر که به عشق خوردن نان هر صبح از اقامتگاه بیرون میآمدیم.








برنامه امروز ما بعد از صرف صبحانه محدود اما با کیفیت اقامتگاه رفتن به رشت بود. تصورمان این بود که از آنجا بتوانیم راحت اسنپ بگیریم اما بعد از اینکه موفق نشدیم از اقامتگاه خواستیم که برایمان آژانس بگیرد. آژانس با اینکه مبلغ بیشتری به نسبت اسنپ گرفت اما به موقع آمد و خیالمان را راحت کرد که با وجود بودن در روستا و نداشتن ماشین به مشکلی بر نمیخوریم.
برنامه امروز را هم دقیق و درست چیده بودم. اولین برنامه آن روز بازدید از میدان شهرداری بود که همان قدر که تصور میکردم زیبا بود. اما از شانس بد ما در حال بازسازی ساختمان شهرداری و برج ساعت بودند و نمی شد عکاسی کرد. قبلاً درباره قدمت و تاریخچه میدان خوانده بودم و سعی کردم برای بقیه هم درباره آن صحبت کنم. پس از گرفتن چند عکس در میدان به سمت بازار رشت حرکت کردیم. تمام مسیر حس و حال فوق العادهای داشت. مردمی که در حال خرید بودند یا روی نیمکتهای اطراف میدان و وسط پیاده راه نشسته بودند و استراحت میکردند و چایهای خوش طعم شمال را میخوردند.


عکس: میدان شهرداری
بازار رشت به همان خوبی بود که تصورش را میکردم. اما به نسبت بازار کرمان خیلی کوچک بود و در نتیجه مدت زمان بازدید از آن زیاد نیست. به نظرم بازار رشت یک خوشمزه فروشی بزرگ است. دلمان میخواست از تمام خوراکیها، کلوچههای فومنی، زیتون، رشته خوشکار، میوههای رنگ و وارنگ و جنگلی بخریم .ولی چون مسافر بودیم و امکان بردن آن همه خوراکی را به کرمان نداشتیم به سختی در مقابل خرید مقاومت میکردیم. تا توانستیم اطراف را کند و کاو کردیم و در یکی از فرعیهای بازار یک خانه قدیمی که تبدیل به رستوران شده بود را پیدا کردیم. این خانه و رستوران زیبا خانه همدانیها نام دارد و از آنجایی که خیلی هم شلوغ بود تصمیم گرفتیم ناهار آنجا باشیم.



از بازار بیرون آمدیم و به سمت ساختمان قدیمی تلگرافخانه رفتیم. آنجا هم تبدیل به رستوران شده بود و راستش چندان خاص نبود. برای همین یک دور دیگر داخل بازار زدیم و در نهایت برای استراحت و ناهار به خانه همدانیها رفتیم.
بعد از استراحت و ناهار میخواستیم برای بازدید به خانه میرزا کوچک خان جنگلی برویم اما چون موزه از ساعت سه باز میشد کمی کنار کبوترهای سبزه میدان نشستیم. سبزه میدان یک پارک زیبا و سرسبز است که قدمتش به دوران قاجار میرسد و جو شاد و زندهای دارد.
حدود ساعت سه بود که به کمک گوگل مپ پیاده به سمت خانه میرزا کوچک خان راه افتادیم. خانه میرزا کوچک خان یک ساختمان دو طبقه چوبی است که بر اساس عکسهایی که در موزه بود تقریباً به طور کامل تخریب شده بوده اما به همت مردم و مسئولان به طور کامل بازسازی شده بود. خانه بوی فوق العادهای داشت و زندگی میرزا روی تابلوهای بزرگی که شماره گذاری شده بودند، نوشته شده بود و روی دیوار اتاقها نصب بود. اگر مثل ما آدمهای اهل موزهای باشید اصلاً از دیدن این موزه پشیمان نمیشوید. در نهایت ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر با اسنپ به سمت اقامتگاه حرکت کردیم و باقی شب را کنار آبگیر زیبای اقامتگاه به سر بردیم.


روز چهارم: تالاب انزلی، از خیال تا واقعیت ( چهارشنبه 23 مهر 1404)
بعد از یک پیادهروی صبحگاهی درست و حسابی و صرف صبحانه خوشمزه هتل و البته برگزاری تولد من در هتل با دو روز تاخیر حدود ساعت ده به سمت انزلی راه افتادیم. مثل دیروز نتوانسته بودیم تاکسی بگیریم و به اجبار به آژانس زنگ زدیم که قرار شد اول ما را به تالاب انزلی ببرد و بعد صبر کند تا سوار قایق شویم و بعد از آن ما را برساند به هر جا که بعدتر تصمیم گرفتیم.
عکس: تولدی دیگر
از اقامتگاه تا تالاب انزلی بیشتر از یکساعت راه بود و جادههای روستایی که طی می کردیم بینهایت زیبا بودند اما متاسفانه قایق سواری روی تالاب اصلاً آن طور که من تصور می کردم نبود. کسی که قایق اجاره میداد شروع کرد به بازار گرمی و چانه زدن طوری که همان لحظه از رفتن پشیمان شده بودم. در نهایت قرار شد مبلغ سه میلیون تومان بگیرد و ما را به دو تا از مسیرهایی که صحبتش را میکرد ببرد. اما با آن همه تبلیغات و صحبت از بزرگی تالاب و دیدنی های تمام نشدنی آن زمان قایق سواری ما شاید پانزده دقیقه هم نشد.
ما را به سمت اسکله کشتیهای تجاری برد، یک دور کوچک زد و بعد اندکی در میان تالاب پیش رفت و داستان بافت که اینجا محل فیلمبرداری فیلمهای جنگیست. فصل نیلوفرها نبود و ما این را از قبل میدانستیم اما بوتههای سنبل روی آب گل داده بودند که باید بگویم زیباییشان نصف زیبایی گلهای روی آبگیر جلوی اقامتگاه هم نبود. برای من که امسال تجربه قایق سواری روی سد داریان بین روستای سلین و هجیج را داشتم این تجربه کوتاه، معمولی و البته خیلی گران بود.






قایق سواری و دیدن تالاب از آنچه که فکر میکردیم کمتر زمان برد برای همین به راننده آژانس گفتیم که ما را به منطقه آزاد انزلی برساند و برود. از قبل زیاد درباره آنجا تحقیق کرده بودم و تقریباً همه کامنت منفی درباره آنجا داده بودند اما وقتی وارد پاساژ آرش مال شدیم کل دیدگاه ما تغییر کرد. این پاساژ شیک و بزرگ به پاساژهای جزیره کیش خیلی شبیه است و به خاطر آنکه اغلب مغازهها عمدهفروش هستند میتوان خرید خوبی آنجا کرد.
بعد از اینکه کلی پاساژ گردی کردیم تصمیم گرفتیم باقی وقتمان را تا آفتاب است کنار دریا بگذرانیم. حیف بود که تا آنجا رفته باشیم و دریای خزر را ندیده باشیم. با کمی پیادهروی میتوانید خودتان را به پارک ساحلی و از آنجا به اسکله تفریحی برسانید.
نشستن کنار دریا و دیدن بازی موجها و ابرها لذتی بود که هیچکداممان نمیخواستیم رهایش کنیم. در نهایت ساعت چهار بعد از ظهر بود که دل از دریا کندیم و تصمیم گرفتیم به سمت اقامتگاه برویم. اگر از یکی از درهای منطقه آزاد خارج شوید میتوانید خیلی راحت تاکسی اینترنتی بگیرید. روز قبل به این نتیجه رسیده بودیم که غذای اقامتگاه خودمان کیفیت خیلی بالایی دارد برای همین از داخل اپلیکیشن هماهنگ کردیم تا برایمان غذا آماده کنند.

در نهایت این روز فوقالعاده در حالی تمام شد که تا دیر وقت کنار آبگیر داخل اقامتگاه نشستیم و از زیبایی فوقالعاده آنجا و چایهای خوشمزه کافی شاپ لذت بردیم.
روز پنجم: گیلمار جان خداحافظ (پنج شنبه 24 مهر 1404)
امروز آخرین روز تور شمال ما در اقامتگاه زیبای گیلمار بود. برای همین صبح مدت بیشتری را میان شالیزارهای اطراف اقامتگاه گذراندیم. مدت زیادی کنار آبگیرها توقف کردیم و با گلهی غازها و اردکها که این چند روز خوب شناخته بودیمشان خداحافظی کردیم. برای آخرین بار سری به خانمهای نانوای روستا زدیم و برای دو روز از آنها نان لاکو خریدیم. بعد از صرف صبحانه، نوبت ماساژ داشتم که تجربه بی نظیری بود. به خصوص که اتاق ماساژ گیلمار بینهایت زیباست. باقی روز تا ساعت سه مدام میان باغ اقامتگاه قدم زدیم و چند باری خودمان را مهمان کافی شاپ کردیم و از آنجایی که گرسنه نشده بودیم از رستوران خواستیم تا غذایمان را پک کنند تا با خودمان ببریم.




ساعت چهار و نیم بلیط اتوبوس وی آی پی از رشت به تهران داشتیم و خوشبختانه این اتوبوس بی هیچ تاخیری حرکت کرد و تجربه زیبای سفر به رشت را برای ما ماندنی کرد.
روز ششم: کاش تموم نشه سفر (جمعه 25 مهر 1404)
به نظرم آخرین روز سفر همیشه حس و حال عجیب و دوگانه ای دارد. از یک طرف دلت برای خانه و روتین زندگیت تنگ شده و لحظهشماری میکنی که برگردی و از طرف دیگر دلت نمیخواهد این روزهای بیخیالی تمام شود. از خودت تعجب میکنی که چطور این چند روز اخبار را دنبال نکردهای، قیمت طلا و سکه را نگاه نکردی و چطور از اوضاع کار و شرکت بیخبر بودی. از خودت میپرسی فردا که برگردم اصلاً یوزر و پسورد سیستمم را به خاطر میآورم. چطور باید گزارش هفتگیام را آماده کنم و چه عجیب که فردا صبح تمام این لحظات به خاطره بدل شدهاند.
از آنجاییکه بعد از چند روز گشت و گذار حسابی خسته بودیم و البته پروازمان هم ساعت چهار بعد از ظهر بود. فرصت چندانی برای تهران گردی نداشتیم و این آخرین روز سفر را به کمی پاساژگردی در اطراف خانه محل اقامتمان و البته صرف ناهار سپری کردیم و البته صحبت دربارهی سفر بعدی. اینکه کِی و کجا خواهد بود و چطور و چقدر باید برای آن پول و مرخصی ذخیره کنیم.
