ساعت 8 صبحِ 15 مرداد ، روزی که سرنوشت ، هزار و نهصد و هشتاد و پنج سال بعد از میلاد را در تقویم زندگیام به اسم تولدم رقم زده است ، هندزفری در گوش ، پیاده به سمت مغازه میروم ، در دل این صبحِ آرام ، با هر نوتیفیکیشن از گوشهی چشم به تلفنم مینگرم ، بانکهایی که در آنها حساب دارم به گونهای بسیار مشتاق و محترمانه یک به یک پیامهایِ بی روح و سردِ تبریک میفرستند اما خبری از شادباشِ اصلی نیست (دلیلش را در سفرنامهی "اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد" جستجو کنید).
آقای صدا همچون کسی که دلش میخواهد موجی از شادی به دلها بپاشد در گوشم فریاد میکشد :
-مثل یک رویای خوش پا گرفتی تو شبام
-از یه دنیای دیگه قصه ها گفتی برام
آهی میکشم و با خود میگویم این دنیا یک کنسرتِ آقای صدا به من بدهکار است...
سالها ادمین بزرگترین گروه از طرفدارانش در فیسبوک بودم ، از کودکی ترانههایش را شنیدهام و با آنها بزرگ شدم ، با آهنگهایش عاشق شدم ، اشک ریختم ، شاد شدم و بسیاری از خاطرات شیرینم را مدیونِ صدایش بودم ، پس واقعا این دنیا به من کنسرتی بدهکار بود که دلم میخواست آقای صدا پشت میکروفن صدا بزند "آرمین سالنو روشن کن" یا بگوید "این حوله بوی آبگوشت میده" یا حتی سیم میکروفنش کوتاه باشد و نتواند به میان طرفدارانش بیاید و از روی همان استیج بخواند: " دلم مثل یه جعبهاس جعبهی پر جواهر"....
مدتها بود که بین دوستانم صحبت برای یک سفر تور ترکیه با طعم کنسرت بود اما هیچگاه رنگ واقعیت به خود نمیگرفت ، همیشه منتظرِ آن زنگ تلفن بودم که قرار قطعی سفر را به من اطلاع میداد ، مگر نه این که روز تولد ، روز شادمانی است؟ پس چه بهتر که امروز موبایلم با آن تماسِ پر از نویدِ سفر زنگ بخورد...
ساعت 7 بعدازظهرِ 15 مرداد است ، تلفنم زنگ نخورد ، مغازه را تعطیل میکنم و هندزفری در گوش به سمت خانه برمیگردم خواننده در گوشم نجوا میکند:
-اگرچه جای دل دریای خون در سینه دارم
-ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم
آهی میکشم و با خود میگویم امسال نیز این آرزو به سرانجام نخواهد رسید با حسرت به خوابی که دوستم چند شبِ قبل دیده بود و برایم با اشتیاق تعریف کرد فکر میکنم ، در خواب دیده بود که با جمعی از دوستانمان در سالنِ کنسرتِ آقای صدا بودیم....
تبلیغ کنسرتش را میبینم که او شهریور به آنتالیا خواهد آمد....
همیشه تنهایی مسافرت کردهام اما برای ترکیه دلم میخواهد گروهی سفر کنم پس باز هم منتظر میمانم....
سیزده روز بعد یعنی 28 مرداد تلفنم زنگ میخورد ، دوست عزیزم پشت خط است ، این همان تماسی است که مدتها در انتظارش بودم...
-داداش برای فردا شب آماده ای بریم ترکیه؟
-فردا شب !!! یه کم دیر خبر ندادی؟
-تو فقط یه عکس از پاسپورتت برام بفرست به هیچی کار نداشته باش!!!
-مطمئنی؟
-اره تو فقط وسایلتو جمع کن
29 مرداد ، ساعت 9 شب با چهار نفر از دوستانم در صف کنترل بلیط ایستاده ام و در حال زندگی کردنِ رویایی هستم که همیشه آرزویش را داشتم ، این اولین سفریست که خودم نقشی در برنامهریزی آن ندارم و خیالم بابت خیلی چیزها راحتتر است البته با کولهباری از احساساتِ درهمریخته!!!! واقعا چه لذتی دارد وقتی خودت هیچ نقشی نداری و فقط باید کیف کنی!!!
پرواز کاسپین...
پذیرایی دلچسب...
همسفرها نازنین...
با کسب اجازه از حضراتِ شرفیافته در سایت شریف و منورِ لستسکند که به درستی محفلِ خوشسفران و طربکشانِ بلاد دیگر است ، از این دم به بعد ، این حقیرِ کم سواد نقابی از جنس شازدگان قجر بر رخ خواهم زد و با کلاه نمدی و یراقدوزیِ نقرهفام به روایتِ احوالات سفر خواهم پرداخت چونان کینگِ قجر در سفرنامه فرنگستان:
و حکایت از آنجا آغاز میگردد که ما جماعتی پنج نفره مُرکب از رجال و بانویی خوش قریحه بقچههایمان را بسته و عزم سیاحت به بلاد عثمانی به قصدِ تفرج نمودیم ، ترکیه سرزمینیست بین دو بحر که همچو عروسی آراسته مابین دو دامادِ لجوج نشسته است ، مملکتی که یک رُخش بانویی فرنگیست با نیم تنه و کلاهِ پَرِ طاووس و یک رُخش چون زنِ شرقی با چادر و چُغا ، از دور اگر بنگری همچون خاتونِ بزک کردهایست که نیمی از چهرهاش را با پودر فرنگی سفید کرده و نیمه دیگر را با سرمه و حنای شرقی آراسته ، در یک دست تسبیح میگرداند و در دستی دیگر ورودی میپردازد برای ورود به کافه و اما آنتالیا ، ولایتی در اقلیم عثمانی که نامش خوشطنین است و آفتابش گرمتر از آغوشِ مادرزن!!! آفتابش چنان میتابد که پوست مسافرِ بینوای ایرانی را به رنگ بادمجانِ برشته درمیآورد ، جایی که چای و قهوهشان معروف است ، چایشان غلیظ تر از خون سیاوش و قهوهشان سیاهتر از سرنوشت غلامان قجر ، البته عدهای از اهل فرهنگ و ادب نیز سابقاً در آن جا زیست میکردند ، شهری که اگر از پسِ عوارض خروج و نرخِ دلار جانِ سالم به در بَری به تو وعده آرامش میدهد...
ساعت ، یک از صبحدم گذشته ، با کمال وقار و چمدانی سبک ، از مرکبِ پرندهای که بدان طیاره میگویند خروج کردیم و قدم رنجه فرمودیم به عرصه کوچکی موسوم به "فرودگاه سلیمان دمیرل" الحق و الانصاف گمان بردیم که خردترین و بیتأثیرترین ایستگاه هوایی این بلاد است هم از جهت حجم و هم از جهت خلوتی و بیخبری به دنیای پیرامون!

بیشتر به روستایی خالی از سکنه مینمود حوالیِ ورامین! همه خدمتگزارانش خوابآلود و ملول ، چنانکه گویی از بزم شبانه بازگشتهاند و ما را به چشمِ رعیتِ شورشی مینگریستند ، آنها با رفتاری زننده مسافران همین یک پرواز تور آنتالیا را به کندی استقبال میکنند و مسافر خسته را چنان معطل میکنند و هر مهر ورود را با چنان طمأنینهای میزنند که انگار قلمشان از زر ناب است و هر مهر ، سندی از عهد ناصریست یا وقفنامه کاخ گلستان! انسان میتواند تصور کند که در قرونِ وسطی به سر میبرد.
از شانسمان راننده ترانسفر هم بداخلاقتر از همه آنها ، حتی اخمالدولهتر از دلاکِ حمامِ دولتی که گویی ما خمس و زکاتش را بالا کشیدهایم!!! نمیدانم شاید قصور از ماست که دیروقت اسباب سفر بستیم و شباهنگام مزاحمشان شدهایم ، لیکن عهد میکنم دیگر به سرزمین عثمانینژادان سفر نکنم حتی اگر جیرانالسلطنه خودش زنگ در خانهمان را به صدا درآورد!!!
مسافت میان فرودگاه سلیمان دمیرل تا آنتالیا قریب 3 ساعت به طول میانجامد ، تمام راه را استراحت میکنیم تا سفری سه ساعته باشد برای خواب! و صبح زود به هتل شمشک میرسیم.

چون به این عمارت قدم نهادیم نخست با دربانی مواجه شدیم که با اکراه سلامی گفت که گویی سلام ما را از بیتالمال کم کردهاند ، در بدو ورود فضا چنان غمین و ساکت بود که اگر سوزنی میافتاد خود سوزن هم میگفت: "ببخشید مزاحم خوابتان شدم" !! یا اگر میخواستیم خمیازهای بکشیم باید از همسایه اجازه میگرفتیم!!
اما هیهات خدمه هتل نیز چنان در خواب ناز غوطهور بودند که گویی شب را در بزم عاشقان به صبح رساندهاند لابد به همین سبب به جای تحویل حجره طبق رسوم مرسوم در ساعت دو بعدازظهر ، تصمیم گرفتند اتاقهای ما را همان دم تحویل دهند تا بلکه از شرِ همایونیِ ما زودتر خلاص شوند و باز به آغوش خواب و بیخبری بازگردند و این نخستین و واپسین لطفی بود که از اهل دیار ترکیه دیدیم! همان یک لطف را هم با اخمی ناگفته تقدیممان کردند!
هتل همایونی موسوم به شمشک هتلیست بامزه در لباسِ دوونیم ستاره یا شاید هم دووربع ستاره! در منطقهی لارا و در چند قدمیِ پاساژِ میگروس ، اگرچه در وسعت و عرض و طول ، قد قوطی کبریتی بیش نمینماید و کوچکتر از حجره خاصهی ناصریست در عمارت صاحبقرانیه! لیکن در دل خود عالمی دارد سراسر لطافت و آرامش چنانکه گویی خود بهشتِ مصغر است و از بهشت برین چیزی کم ندارد آنهم بی سروصدای حوریانِ زیبارو و هر رکن و زاویهاش آراسته است به سکوتی دلفریب که گویی خودِ حضرتِ آرامش دست بر سینه در آن اقامت گزیده است!
چون پای ما بدانجا رسید افسوس و صد افسوس و از آنجاییکه نیکیها همه را به یکباره ندادهاند استخرِ مطبوعِ این سرا خشکیده و چنان تهی از آب بود که گویی سالها در آن حتی پشهای هم غوطه نخورده و به سان کوزهای ترک خورده و بی نصیب خالی از طراوت بود.
مشکل از جایی آغاز شد که ما چون دل در گروی آبتنی داشتیم با ذوقی تمام ، راهی حوضچه شدیم و غافل از آنکه آبی در کار نیست! حوض مذکور که در آگهیها با عکس بانویی گرمازده لیکن خوشحال معرفی شده بود در واقع چیزی نبود جز مخزنِ سیمانیِ خالی! ما با کمال ادب و اندکی تهدید محترمانه اصرار ورزیدیم که ای کارگزاران والامقام ، ما را چه به استخر بی آب؟ آخر اینجا کویر لوت خودمان است یا یک اقامتگاه تفریحی؟ جناب محترم آیا میدانید فقدان آب در استخر همانقدر ناراحت کننده است که حضورِ مار در حمام؟!!!
پس از مذاکراتی به طول یک چایی سرد شدن ، مقرر شد فردا پُرش کنند ، ایشان نیز با نگاهی که از آن میبارید "ای کاش اصلاً نمیآمدید" سرانجام در کمال بیمیلی و با کراهت تمام وعدهای دادند که فردا اگر آفتاب از مغرب برآمد و لولهی آب ترک برنداشت ، پُرش خواهند نمود و عجبا که وعدهشان را وفا کردند! فردا که چشم گشودیم با قلبی نیمه امیدوار و حولهای نیمه خیس بازگشتیم و بهبه! معجزهای رخ داده بود ، دیدیم حوض پر شده از آب ، هرچند چهرهشان گویای رضایت نبود گویی که داشتند آبِ حوضِ خانهی ظلالسلطان را میکشیدند! و انگار هر لیتر آبی که در آن پر مینمودند از مواجب ماهانهشان کم میگشت!!!!
دریغا و صد افسوس که خدام و مستخدمین این هتلِ مرصعنما از نظر حُسنِ خلق و گشادهرویی چناناند که گویی کنج لبشان را به زنجیر کشیدهاند و آداب مهماننوازی را در بقچهای نهاده و به بام انداختهاند و بداخلاقی پیشه کردهاند ، هرچند ما اهل بلاد پارس با هزار رنج و صرف مسکوکات ، خود را به این سرای دلپذیر رسانیدهایم اما در دیدهی خدمه ، کم ارزشتریم از سینیِ شکستهی چایخانهی اندرونی!!! در عوض روسیتبارانِ گرامی که همزمان با ما قدم بر فرش این مکان نهادهاند چنان مورد التفات و تعظیماند که اگر بگویی تاجِ کیانی بر سرشان نهادهاند گزاف نگفتهای!!!!
و آنها جوری مورد تفقد قرار میگرفتند که اگر خدمتکاران برایشان بالش زیر پا نمینهادند جای تعجب بود! ما اما اگر خواهش نماییم که یک استکان آبِ دق برایمان درمان کنند با نیم نگاهی پر از عتاب و آوازی خسته و ناسازگار چنان پاسخمان گویند که گویی از آنان خلعت وزارت طلبیدهایم! ما بومیانِ وطن حتی اگر با گلاب هم خود را عطرآگین میساختیم باز در دیدهشان غباری بیش نبودیم.... گویی ما از اقوامی دورافتاده و غریب بودیم و انگار خدا و مخلوقات روسی به یک رشته متصل!!!
پس از آنکه در مهمانخانه مذکور اندک زمانی به استراحت و چرت نیمروزی پرداختیم –که صدای خمیازهمان هنوز در در و دیوارش طنینانداز است- با صورتی نیمه پُف ، عزم جزم نمودیم تا روانهی دریای شهر گردیم و پیکر خسته را به آب دهیم و تنِ داغدیده را اندکی غرقِ خنکا نماییم.
هنوز اینجانب شست پای خویش را در آبهای فیروزهگونِ مدیترانه فرونبرده بودم که دخترِ با کمالاتِ ترک تبار از کنج ساحل عبور نمود و با صدایی دلربا گفت : "هلو میستر ، فوتوگرافی؟" و ما که گمان بردیم لابد جمالمان چشمگیر شده و وی خواهانِ تصویرِ ماست برای قابِ دلش! گفتیم "آری بانوی نیک سیما ، عکس بگیر لیک زاویه از بالا باشد که شکممان همچون خندقِ بلایِ رجال دربار هویدا نباشد" ولی افسوس...نیتِ او نه زیباییِ ما بلکه فروش هندوانه و ذرتِ مکزیکی بود!!!!
لیک هیهات و وا اسفا! که گرمای این اقلیم از کیش و قشم خودمان نیز گدازندهتر است ، آفتابش چون مادرزنِ خشمگین بیرحمانه بر ملاجمان میکوبد ، شرجیاش چنان است که اگر خدای نکرده خربزهای در دست داشتی در دم میپخت و تبدیل به مربا میشد! و یا اگر تخممرغی در مشت داشتی تبدیل به نیمرو میشد...
این شرجی به واقع ، حتی میتواند خودِ آدم را از پوستش دربیاورد! در حالیکه کفِ پایمان از حرارت شنها سرخ میشد گفتیم
"ای دریای نمک پرور و ای آفتابِ پوست سوز ، ما برای آسایش آمده بودیم نه برای سوختگیِ درجه سه!!!!"
آفتاب چنان زبانه میکشید که گویی شعلهاش از تنور سنگکیِ حوالی میدان راهآهن شعله میزند و مسافر ایرانی بعد از سه روز اقامت به رنگ زغالِ افروخته درمیآید و آنگاه که به وطن بازگردد اقوام گمان برند وی در تنورِ نانوا افتاده بوده است!!! و با خود میپنداشتیم که اگر ناپلئون بناپارت هم به این دیار میآمد شمشیرش را بر زمین میانداخت و به دنبال دوغِ خنک میدوید!!! لیک دیدن اروپائیان سپیدپوست که به سانِ ماهیانِ نیمپز بر شنها غلطیده بودند چنانکه گویی ساحل ، ملک شخصیشان است ، لبخند بر لبانمان میآورد ، آنها روغن نارگیل بر اندام مالیده و چون کباب کوبیده بر منقل ، زیر آفتاب برشته میشوند ، اگر در عصر قجر علمای دارالخلافه چنین منظرهای میدیدند یقیناً فتوا میدادند که "این جماعتِ مدهوش ، افیونیاند که لباس از تن برکنده و در معرض اجنه به حال برشته شدن افتادهاند!!!
و آب دریا شورتر از اشکِ یتیم! گویی نمکزارِ ملک سلیمان را حل نمودهاند در خلیجِ محلی! آنچنان شور که اگر بر زخمِ دل میپاشیدی تا هفت نسل بعدت فریاد میزدند : "این چه نمکپاشیِ بی رویهای است!!!!"
و اما مردمانش...آه ای قلم ، آه ای کاغذ! اینان چنان به برتری خویش معتقدند که اگر قیافه یک ایرانی را در آیینه ببینند بی هیچ معطلی دستمال نژادپرستی را تکان میدهند! برخوردشان؟ سردتر از بستنی در زمستانِ سنپترزبورغ! گویی هر لبخندی که بزنند از حقوق ماهانهشان کسر میشود! چنانکه اگر از ایشان آدرسِ دکه بپرسی انگار از ایشان عقدنامهی خرم سلطان را طلبیدهای!!! ما که در وطن خود به اخمی مختصر قناعت میکردیم اینجا با چنان بیاعتنایی مواجه شدیم که دلمان برای مأمورِ اخمویِ متروی تهران تنگ شد!! در ابتدا گفتند که "شما در ترکیه خواهید دید که مردم اینجا با گرمی و مهربانی برخورد میکنند!" اما حقیقت آن بود که آنان همانند سایهها ، سرد و بیروح بودند ، چنان که به نظر میرسید هر کجا که قدم میگذاری ، هزاران چشم به تو زل زدهاند تا از کشورشان فرار کنی!!
گروهِ پنج نفریِ ما ، بیاعتنا به خُلق تُرش و سردی رفتارشان چنان در پی عیش و نوش و کیف و شور بودیم که گویی در قصرِ دلگشای فرنگستانیم و نه در دیار غُرغُر ! دل به نسیم سپرده ، پای در ماسه نهاده ، و با صدای خندههایمان ، خواب مرغان دریایی را آشفته ساختیم آنگونه که خرچنگان ، کلافه از حفرههایشان سر برون آوردند تا بدانند این جماعتِ سبکسر از کدام دارالمجانین گریختهاند!!!
با خود گفتیم بیایید لذت ببریم حتی اگر در دلِ قرمهسبزی ، زعفران نباشد! چرا که ما خود دریافتهایم زندگی دو روز است ، یکی به کام و دیگری را هم باید با زور به کامش ساخت!
البته به انصاف اگر بگویم –که انصاف زینتِ کلام است و بی آن گفتار ناقص و ناهنجار- باید اعتراف کرد که مردمان ترکیه جمیعاً بد نبوده بلکه تعدادیشان صاحب خلقی نیک ، طبعی نرم و قلبی گرماند و آنچه از همه ستودنیتر است ، همانا اتحاد و همدلیشان است ، ملتی که چون کوه پشتِ یکدیگر ایستادهاند ، بی آنکه پشتِ هم را خالی کنند یا خنجر از آستین بیرون کشند و همین اتحاد و همبستگیِ آهنین است که مایهی عروج ایشان در ساحت جهانی گشته ، چنانکه صدای نامشان از خاور تا باختر طنینانداز است و پرچمشان در باد ، با غرور میرقصد!!!
در حین آبتنی یکی از رفقا هوسِ قایق موزی کرد ، وسیله ای که شکل موز است و کارش برانداختن گردشگر به دریاست و سوارش باید همچون میمون به آن بچسبد! این مرکبِ بادی از تیزهوشیِ فرنگیان زاییده شده و به سرعت میتازد ، ما نیز بهرغم لرزِ دل و رعشهی زانو پای بر آن مرکبِ بی زین نهادیم و هنوز دست به طنابش نگرفته بودیم که مرکب غُران ، بی اجازه ارباب و شیههکشان روانه شد ، یکی از رجالِ کاروان که خود را با زور به پشت آن موزِ خیرندیده آویخته بود فریاد میکرد "تو را به جان همه سلاطین نگه دار" اما بنانا درایور گوشش بدهکار نبود و دایرهوار و دیوانهوار بر روی آب میچرخید و همگی در کمتر از چند دقیقه چون برگ خزان در هوا پخش شدیم ، از طالعِ بلندمان سلامت به ساحل رسیدیم که اگر اینگونه نبود در همین سایتِ وزینِ لستسکند ثبت میگردید "وفات یافتند جمعی از شازدگان در دیار آنتالیا به علتِ موز سواری"!!!!
نگارنده در آن لحظه به این یقین رسید که مخترع این قایق لابد طبیب روانی بوده که بیمارانش را با پرتاب در آب درمان میکرده است!!!
پس از آنهمه جولان و جستوخیز در کنار بحرِ شور و نسیمِ شرجی ، وقت چاشت به هتل مراجعت نمودیم ، با حالتی که همانا گرسنگی از رخسارمان میبارید و شکمهایمان مرثیه میخواندند! سفره را چنان نگریستیم که گویی فرش رضوان است و هر لقمهاش نعمتی از بهشتِ مأکولات! ناهار غریبالطعم بود ، هرچند نه در حدِ اطعمهی خاصهی دربار ظلالسلطان ، اما در آن حالِ گرسنگی چنان خوش نشست که اگر نان خالی هم پیشمان مینهادند به چشممان مرصع پلو میآمد!
پس از آن ، جمع ما که به عزم جهانگشاییِ فرهنگی پا به این بلاد نهاده بود کفش به پا کرده ، عزم شهرگردی نمودیم ، بی هیچ کالسکه یا سورچی ، پای پیاده و با عزمی راسخ به دلِ کوچهها و بازارها زدیم ، گاه ویترینی را تماشا میکردیم چنانکه ناصرالدینشاه در نمایشگاه پاریس ، گاه با اهل محل به ایما و اشاره سخن میگفتیم ، چرا که زبانشان همچون رمزِ قفلِ خزانه ، بر ما نامکشوف بود. شهر پر از جنبوجوش ، آدمی و آواز و ما در دلِ آن ، چون برگِ رقصانِ پاییز ، رها در بادِ ناشناختهگردی ، از این سو بدان سو میرفتیم به امیدِ خاطرهای نو ، تصویری تازه و شاید هم بستنیای خنک برای دلِ سوخته از آفتاب!
اینگونه بود که گام در خیابانها و کوچههای این دیار نهاده ، و خود را در دل تاریخ و مدرنیته آن غرق مییافتیم. و در اینجا باید اعتراف کنم که این پیادهرویها ، بسان سوار شدن بر اسبهای سریع و شجاع ، تنها به ذوقزدگی ما افزود. البته میدانید که در چنین مکانهایی هر عکس به طور طبیعی شامل مقادیر فراوانی از اشتباهات فنی میشود! پس از این پیادهرویهای سنگین ، به عکسهایی رسیدیم که ما را بیشتر به یاد مستندهایی میاندازد که در آنها طعم غرور بر تصاویر سایه میاندازد.
پیادهرویای کردیم که دلتان نخواهد! عکس گرفتیم از هر چیز که جلویمان بود!!
حضورِ مبرهنتان را غرق تعارف میدارم و قصهی دکان بستنی فروش را بازگو میکنم : در گذرِ بازارچهای خرد و کجومعوج دکانی برپا بود که مردی در آن بستنی میفروخت ، منتها نه از آن بستنیهای گاوی که طفلان در کوچه و خیابان به قیمتِ پنجاه هزار عباسی به نیش میکشند بلکه بستنی مزین به شیرِ بز ، آری بز ، همان جانور بازیگوشی که صبح تا شام میجهد که گویی شیرینکاریِ بندبازانِ فرنگی را تمرین میکند ، القصه ، این بستنی فروشِ کمدین مآب ، چون مسافری غریب و ناشناس به دکانش میآمد نخست با هزار دم و بازدم و قلقل سماور و تقتق ملاقه و چکچک شیر آب ، او را چنان معطل میکرد که صبر ایوب در برابرش به خاک سیاه مینشست ، سپس با نیم نگاهی خمار شروع میکرد به تعریف از بستنی که " قربان این بستنی را اگر یکبار تناول نمایید تا هفت پشتتان به وجد آید و اگر دوبار تناول فرمایید عقل از سرتان رخت برمیبندد!"
مسافرِ بیچاره که دل در گروی خنکیِ بستنی داده بود میخواست زودتر به لقمهای دست یابد لیک فروشنده با هزار تردستی او را سرمیدوانید ، ناگاه همانند جادوگران قجری بستنی را در هوا به پرواز در میآورد ، یکبار ملاقه را زمین میانداخت و میگفت "اوه باد برد !" بار دیگر کاسه را وارونه میکرد و میگفت "بستنی قهر کرد!" و یک مرتبه هم ، چنان آب از شیر بز در لیوان میریخت که آدمی گمان میبرد نهر کارون را در دکانش جاری ساخته است ، وی با چرخشهای موزونِ چوب بستنی و حرکات غیرقابلِ پیشبینیِ انگشتان ، نه تنها دل از مشتاقان بستنی میربود بلکه آرامش روح را نیز به گروگان میگرفت ، این صحنهها بارها تکرار میشد تا آخرالامر پس از آنهمه ادا و اطوار بستنی را در نانی بسان قیف به مسافر میداد که الحق لذیذ و روحافزا بود چنانکه مسافرِ بی طاقت پس از اولین لیس میفرمود : "ای بستنی فروشِ قالتاق اگر میخواستی این بهشتِ بُزی را به من بفروشی چرا مرا چون بادبادک در باد رقصاندی!"
فروشنده تبسمی عاقل اندر سفیه مینمود و جواب میداد "قربانت ، بستنی با شیرِ بز را باید نخست با زجر و صبر چشید تا حلاوتش دوصد چندان گردد!! لذا ما جماعت گردشگر باید پس از مشاهده این جنایات تصمیم میگرفتیم که این شرور را به دست حاجبالقتلِ محترمِ دربار بسپاریم تا با شمشیر تیزِ جلاد ادب گردد!! این دیارِ آفتاب سوختگان ، بستنی فروشانش از قماشِ مکاران و شرارتآلودگانند که گردشگرِ خوشقلب را به دام بازی های شیطانیِ خود میاندازند!!!
پس از آن تا نیمههای شب در کوچهپسکوچههای شهر ، بی هدف و همچون بلبلی سرگشته به پرسه و عکاسی مشغول بودیم ، البته من مینویسم "پرسه زدیم" ولی شما باور نکنید ، چه کسی قبول میکند که کارِ ما فقط همین بوده باشد؟؟؟؟
وقایعِ شبانه ، در لفافهای از شرم و شوخی هم قابل نگارش در این مقال نیست و بدانید دستانم در بیان حقیقت بسته است ، خاصه آنکه عزیزانم در لستسکند هم نیازمندِ کمی استراحت و البته حفظ آبرویم هستند!!!! از آن شب عکسهایی به یادگار مانده که گویی هریکشان گواه و شاهدیست بر شادیها ، شرارتها و داستانهای ناگفتهای که در لابلای سایهها رقم خوردهاند.....
روز دوم این سفرِ پر ماجرا را با نیتی والا و امیدی خوش آغاز نمودیم ، و آن نیت چیزی نبود مگر کشتی سواری در آبهای نیلگون تا جانمان را به نسیم بسپاریم و دلهایمان را چون مرغی در امواج ، سبکبال نماییم . در این مسیر ما را دلالی مدرن و محترم -که نام خویش را لیدر نهاده بود و لبخندش به گرمی آفتاب ظهرگاهی ولی قصدش همچون سرمای زمستانِ بلخ بود- راهنمایی نمود . او چنان خود را دلسوز و مشتاق رضایتِ ما نشان میداد که اگر دلمان نرم بود گمان میکردیم از اقوامِ دورِ ماست! اما افسوس که آنچه در دل میجوشید نه شفقت بلکه شوق مکیدنِ سکه از کیسه مسافر بود! بلیط کشتی را با سلام و صلوات در دستانمان نهاد ، به قیمتی که اگر خود کشتی را میخریدیم چندان خرج برنمیداشت! ما نیز دل به دریا سپرده و لبخندزنان بلیط را گرفتیم ، لیک در دل گفتیم: "ای مسافر تو خود کشتیای هستی در دریای سادگی!!!!"
پس از آنکه گشتی مختصر در کوچهپسکوچههای این دیار زدیم و چند دکان و دکه را از نظر گذراندیم که اغلبشان بیش از کالا گردوخاک عرضه میداشتند ، عزممان جزم شد تا راهی لنگرگاه شویم و تن را به امواج سپاریم و جان را به نسیم...
راه افتادیم با قدمهایی موزون و قلبهایی مملو از ذوق ، گویی که خود را برای دیدار معشوقی بینظیر آماده میکنیم و الحق که دریا اگر معشوق نیست چیزی کمتر از آن نیز نمیباشد! به لنگرگاه که رسیدیم چشمانمان پر شد از رنگِ آب و گوشمان از آوازِ مرغان دریایی که چنان فریاد میکنند گویی آنها هم از قیمتِ بلیط ما شاکیاند! بر کشتی سوار شدیم با دلهایی پر امید و جیبهایی اندکی سبکتر از پیش!
کشتیبان به پیش ، ما به خنده و فریاد ، نسیم به صورت و دوربین به شکار....
آنگاه که کشتی به نرمی از ساحل جدا شد ما نیز از روزمرگیهایمان جدا گشتیم ، نیمی از روز را همچون پادشاهان در عرشه سپری کردیم ، در میان آبهای بیانتها ، در حصار نسیمِ ملایم و نورِ دلفریب آفتاب.... هر موجی که میآمد خاطرهای نو میساخت و هر نسیمی که میوزید خستگی ایام از جانمان میربود و ما خرامان و خندان درمیانِ آبیِ بیکران آنچنان غرقِ لذت شدیم که اگر ناخدای کشتی اعلام میکرد: " تا آخر عمر همینجا بمانید" بی هیچ اعتراضی در عرشه جا خوش میکردیم!! گرچه طعامش لقمهای شوم و بدمزه بود که گویی آشپز در حالتی نیمه مجنون ، تمامیِ هنرِ آشپزی را یکجا به باد داده است ، مرغی که به گفتهی یاران بوی مقوای خیس میداد ، آنها که لقمهای میخوردند با چشمانی نیمه گشوده به اطراف نگاه میکردند که آیا کسی دیگر هم این عذاب را میچشد!!!
تصور کنید کشتی به آرامی روی موجها لیز میخورد و ناگهان در میانه مسیر آن خروشانِ جذاب پدیدار میشود ، آبشاری زیبا موسوم به دودن ، آب از بلندی فرو میریزد ، چون پردهای نقرهگون که از آسمان به پایین کشیده شده و قطرهها همانند لشکریان کوچکِ آب ، با سروصدایی شاد و شیطنتآمیز به دریا میپیوندند ، در آن لحظه کشتی و آبشار باهم ترکیبی میسازند که نه تنها چشم را مینوازد ، بلکه دل را نیز به پرواز درمیآورد...
طی تمامی اوقاتی که ما بر دوش امواج بودیم کشتی همانند قصر متحرکِ ظلالسلطان آرام و مطمئن ما را در آغوش خود داشت ، هر لحظهاش مملو از خوشی بود چنانکه گویی تمام بدبختیهای عالم در اعماق آن آبها دفن شدهاند .
در میانهی دریانوردیمان نظارهگر منظرهای شدیم که عقل جن را یکجا به حیرت افکند ، آنجا که پایکوبی را با نورهای چشمکزن و بخارهایی مبهم همراه ساختهاند و تمام جماعت را تا غبغب در صابون غوطهور فرموده و هرکس که آرام بایستد انگار از جمع عقب مانده و شایستهی تحقیر است ، گویی بزمیست در حمامِ عمومی!!! چنان بود که اگر سلطان قجر شاهدش بود احتمالا نیمی از قلمرو را به کفمالی و حرکات موزون با کف اختصاص میداد . جالب آنکه افراد معلومالحالی بودند که خود را شاهزادهی کف میپنداشتند البته نه در حالتِ متعادلش و چنان میچرخیدند که گویی جهان را به طناب کمانچه بستهاند و هر حرکتشان حکمِ حکومتیست از جانبِ سلطان!!! یکی از رجالِ ما که هنوز خاطره موزسواری در جانش لانه داشت در میان کف ناپدید شد ، ما بسی جستوجو کردیم تا بالاخره پس از ربع ساعت چون خروسی خیس از میان کف برآمد و بانگ برآورد که به حرمتِ جدِ قجر این چه رسم است؟ ما اگر کف میخواستیم که به حمامِ نواب میرفتیم!
و حقیر حینِ تامل در این منظرهی کفآلود و چراغان که بیشتر به حمامِ فین میمانست ، قلم در دست گرفتم تا ثبت نمایم که کف نه تنها مادهای برای شستوشو و پاکیزگی بلکه ابزاریست برای وحدت و شادمانیِ بشر!! والله اگر شاهِ قجر زنده بود و پا در این بزم مینهاد بیتردید فرمان میداد همه حضار را به دارالمجانین روانه کنند چند هزار فرسخ دورتر از دارالحکومه!!!!
اما دربارهی جزئیاتِ وقایعِ دیگرِ داخلِ کشتی باید اعتراف کنم که چون ناصرالدین شاه در سفرنامهاش گاه با قلمی محرمانه سخن میگوید ، من نیز به رسمِ حیا از بیانِ همه آنها عذر دارم!!!! زیرا برخی ماجراها همچون شهدی هستند که خود باید نوشید تا مزهاش چشیده شود پس بر شما باد که خود راهیِ آن آبهای بیکران گردید تا به عینه دریابید که شادی بر روی عرشه کشتی یعنی چه!!!!

هوا تاریک شد که به لنگرگاه رجعت نمودیم.
شب هنگام چون ماه بر سرِ آسمان سایه افکند و نسیم دریایی آغوش بر شهر گشود ما نیز بسان مرغان مهاجر سوی کافهای رو آوردیم که بر لبِ ساحل با چراغهایی از جنس رویا دل میربود ، بر صندلیهایش جلوس نمودیم ، قهوهای طلب کردیم از آن نوع که ترکها مینوشند ، نه برای بیدار ماندن بلکه برای بیدار شدنِ خاطرات! قهوه را نوشیدیم که گرچه مزهاش چون دلبرِ عهدِ جوانی تلخ بود اما اثری شیرین در جان نهاد ، سپس کنار ساحل نشستیم ، پاهایمان در ماسه ها فرو رفت و نسیم دریا همچون دستی مهربان بر صورتهایمان وزید و امواج چون نوازندگان به نوایِ خودِ ما رقصیدند.
بدین منوال روز دوم نیز در بزم و بوی قهوه و نسیم دریا و نجوای یاران چون نسیمی سبکبار گذشت لیک در دلمان همچنان شعلهای از شوقِ فردا میسوخت.
ابتدای روز سوم مصادف شد با دریافت ووچرِ کنسرت که لیدرِ شارلاتان به ما تحویل داد.
روز سومِ این سفرِ پر فیض را همچو سالکان طریقِ فرهنگ به نیت آشنایی با فرهنگ و تاریخ ترکیه و بالاخص آنتالیای پر رمزوراز وقف کردیم . چون شاهانِ قدیم که در پی کشفِ رموز سرزمینهای ناشناخته بودند ما نیز پا به جای اسلاف نهادیم و به مساجد و بازارهای کهن و جاهای دیدنی آنتالیا سرک کشیدیم تا جانمان از زلال تاریخ و دانش سیراب گردد تا دل را به عطر تاریخ خوشبو سازیم و چرخ گردونِ فرهنگ را به نظاره بنشینیم و از دروازهی قدیم تا سنگفرشهای کهن ، جان را در هوای تاریخ بشوئیم و تأملها نمودیم و عکسها گرفتیم چنانکه گویی خود از تبار عتیقیم و ناصرخسرو دست در دستِ ما همسفرمان است!!!
ابتدا قدم در دروازهی هادریانوس نهادیم ، دروازهای که گویا قیصر رومیها -همان جنابِ تاجدارِ خوشگذران- برای خاطرِ اهل آنتالیا ساخت تا هر مسافری از میانش عبور کند و عظمتی از روم قدیم به رخ کشیده شود ، ما نیز از آن گذشتیم لیک چنان سنگهایش لق و کلنگی بود که بیم آن داشتیم سقف بر سر نازنینمان فرو آید و کاروان ما به جای تفرج ، رهسپار دارالجزا گردد ، با خود پنداشتیم که اگر امرای قجر این دروازه را میدیدند لابد فوراً دستور میدادند تا چلچراغ بر آن بیاویزند و ورودی را بهانهای برای گرفتن مالیات تازه کنند!!!
سپس گفتیم تا برویم زیارت برجِ ساعت آنتالیا ، این برج چنان بر چهارراه ایستاده بود که گویی نگهبانِ غیرتمندِ شهر است ، لیکن چون عقربههایش لنگان لنگان حرکت میکرد ، دانستیم که وقت در این دیار هیچگاه جدی گرفته نمیشود!!!
رهسپار آنتالیای قدیم که شدیم مواجه شدیم با کوچههای تنگ و خانههای چوبین که بوی قلیان و کباب از هر سو به مشام میرسید.
زنان ترک با شلوارهای گلگلی و مردان با سبیلهای چون پرچم بر فرازِ لب ، چنان در کوچهها جولان میدادند که هریک خود را میرپنجِ آن دیار میپنداشتند ، ما نیز به رسم ادب دستی بر سبیل ناپیدای خویش کشیدیم تا در میانشان غریب ننماییم!!!
لیکن از همه شیرینتر دروازهی دریایی و بندر کهن بود ، جایی که کشتیها با اقتداری همچون فیلهای جنگی در صف ایستاده بودند ، در عهد قدیم دزدان دریایی همین حوالی جولان میدادند ، ما هم به شوخی گفتیم اگر یکی از این دزدان سر برسد و جیبِ ما را بکاود جز دو دستمال کاغذی که قبلا با آن عرقی برچیده بودیم ، یک بسته آدامس و کمی کاغذِ منقش به جمالِ آتا ترک چیزی نصیبش نخواهد شد ، لابد همانجا پشیمان میشود و شغل شریفتری اختیار میکند!!!
خلاصهی کلام آنتالیا به جای آنکه فقط دیاری برای شنای مدهوشانِ افیونی در سواحلِ آفتاب سوز باشد ، خزینهای از یادگارهای باستانیست که هر گوشهاش چون پیرزنی پرحکایت ، قصهای از عهد رومیان و عثمانیان برایت بازگو میکند و درک کردیم که این شهر اگرچه امروز برای مستأجران اروپایی حکمِ ساحلِ عیاشی دارد لیک در دل خود تاریخ و قصههایی پنهان دارد که اگر گوش جان بسپاری از هر منبری دلنشینتر است!!!
پس از آنهمه تاریخگردی و تنفس در هوای کهن ، شکمهایمان ندا داد که "ای وای ، باید از آن نان و پنیر و خرما فراتر رویم" ما که طعمه گرما و عرق شده بودیم به دنبال مأوایی گشتیم تا جانی تازه کنیم پس روانهی رستورانی ایتالیایی در آن حوالی شدیم جایی که کشلقمهای محشر و ارگانیک همچون تاجی زرین بر سر سفرهمان نشست و ما را میهمان کرد به طعمی که ناصرالدینشاه اگر بود شاهنامه میسرود در وصفش!!! چنان دلچسب بود که اگر از ته دل نمیخوردی ، حقیقتاً بیادبی میشد ، هر تکه از آن کشلقمهی دلپذیر گویی نغمهای بود از سازهای خیام که دل را از غم رها میکرد و روح را در سماع شادی میچرخاند و ما در آن مجلس پرنور همچون شاهزادگانی که تازه از شکار بازگشتهاند به خوشی و خنده پرداختیم چنان که گویی شخص شخیصهی جیران بانو در میانمان حاضر باشد! اگر پادشاهان عثمانی از این طعام واقف میشدند بیدرنگ سلطان سلیمان را از سلطنت خلع و آشپز این رستوران را به صدراعظمی مینشاندند!!!
پس از تناول آن غذای فرنگیِ مشحون از طعمهای الوان که گویا از مزارع دامنهی آلپ تا تنورِ داغِ آنتالیا آمده بود ، معدهی جمعِ ما به حمدالله شاد و دلهایمان بیغم گردید و چون شکمها را از آن نانِ گردِ آتشدیدهی ایتالیایی پر کردیم و نوشابه گازدار را با چشمانی سیر شده در کنار طعام بلعیدیم جماعت به یک اتفاق نظر رسید که بهتر است قدری در سایهی تمدن روم شرقی استراحتی کنند بلکه هم آفتابزدگیِ تاریخی رفع گردد و هم پاهای خسته از آنهمه پرسه ، نفسی تازه کنند.
پس از لختی آسایش همگی به سبک رفقای جهاندیده مجدد عزم میدان و بازار کردیم همچون سپاهیان فاتح که پس از فتح قلعه ای قصد غارت بازار را دارند ، تا بلکه اندک کالایی بیابیم که هم به یادگار بماند و هم جیبی را از برکت تهی نسازد...
یکی از یاران لباسی به رنگ زعفران خرید ، دیگری شلواری که از نزدیک بوی پلاستیک میداد ولی از دور ارگانیک ترک خوانده میشد! و حقیر نیز دل به خریدن مهرهای چشم نظر سپردم به نیت باطل کردن حسدِ حسودانِ تهران و حومه!

بازار آنچنان پرهیاهو و پرجمعیت بود که اگر سکهای میانداختی ، پیش از رسیدن به زمین سه بار صاحب عوض مینمود! ویترین مغازهها با کالاهایی چنان درخشان که اگر در سینهکش بیابان به شتر نشان دهی از شوق ، بدل به گوزن گردد!!!! بازارش پر از کاسبانیست که به جان مشتری قسم میخورند این سجادهی پلاستیکی میراثِ قانونیِ سلطان سلیمان است و اگر زرنگ نباشی به قیمتِ خزِ بلژیکی جوراب نایلونی به تو خواهند فروخت!!!
در حجرهای قدم نهادیم که ناگاه بوی ادویهجات و عطر یاسمن مشام ما را نواخت ، ادویههایی که اگر بر سرِ سفرهات بریزی تمامی اهل کوچه را سرمست خواهد کرد!! و اما ما که مرضی داریم به نامِ آلرژی ، پس از ورودمان عطسههای پیدرپی آغاز شد و هر عطسه ، چون توپخانهای کوچک تمام ظروف ادویه را به لرزه میانداخت!!!
پیشخدمتِ مو بور که شلواری به رنگ تخم کبک به پا داشت ، با زرنگی پنج فنجان قهوه در سینی زراندود به دستمان داد ، یکی از یاران بیدرنگ خویش را بر مبل انداخت چنانکه گویی خسته از محاصرهی استالینگراد بازگشته باشد ، بانوی کاروانمان در پیِ ادویههای بلاد هندوستان به طواف حجره پرداخت گویی در جستوجوی گنجینهی نهفتهی گنجعلی خان ، دیگری مشغول بررسی پریز برق و در جستجوی وایفای ، آن یکی هم همچنان محوِ نازِ دختری بود که روز اول در کنار دریا ذرتِ مکزیکی میفروخت و اما این حقیر با قلم و کاغذی در مشت و سری پر از رویاهای سفرنامهنویسانِ سابق در گوشهای خزیده و به ثبت این وقایع اشتغال ورزیدم!!!!!
ساعت 6 عصر در هتل با لیدر برای کنسرت قرار داشتیم ، دنبالمان آمد و همگی راهی شدیم
از ساعت 8 تا 1 نیمه شب ، پاهایمان هرگز بر زمین قرار نگرفت ، و آسمان تنها دنیای ما بود ، کیست که نداند در آن محفلِ طربآمیز، آقای صدا با گلهای ترانهها، دلها را میفریبد و جانها را بر شورِ خود میدارد؟
از برای آدمی ، بعضی شبها هست که به حساب ایام دنیای فانی نمیآید بلکه چون جواهری در صندوقچهی خاطرات نقش میبندد و تا آخر عمر ، همچون نگینی درخشان در حلقهی ایام میدرخشد . یکی از این لیالی پرنور و پربار همین شبیست که من به عنایتِ طالعِ سعد ، شرف حضور در محفل آقای صدا ، آن صدای جاویدان و آشنای دلهای مشتاق یافتم. شبی که شانهبهشانهی هزاران عاشق ترانههایش را فریاد زدم . کنسرتش مجمع عشاقی بود که هریک دلباختهی آوایش بودند ، چه پیرمردان سپیدموی که جوانی خویش را با "کندو" و "طپش" به سر برده بودند....هرکس برای خودش عالمی داشت ، یکی در سکوت چشم دوخته به صحنه ، دیگری گرمِ صحبت با همراهش ، و من ؟ من میلرزیدم از شوق ، از هیجان ، از خاطراتی که میدانستم در همین چند ساعت دوباره برایم زنده خواهند شد ، جمعیت چون امواج دریا در تلاطم بود و هریک چشم بر صحنه دوخته و در انتظار تجلیِ نغمه سرای خویش بودند ، ناگاه نورها افول نمود و نغمهای دلکش وزیدن گرفت و صدایش جانها را به رعشه انداخت.
بزم با نازی نازکن آغاز میشود
با ورودش روی استیج آتش به پا میکند ، شور و غوغایی برپاست ، به حق لقبش آقای صداست ، در فواصل ترانه ها طنازی میکند ، طرفدارانش سر از پا نمیشناسند ، نشستن بر روی صندلی بی معناست ، حنجرهها گرفته از فریاد و گرمای هوا به شکل عجیبی قابل تحمل میشود....
با "کی اشکاتو پاک میکنه" و "ستاره دنباله دار" زمان را متوقف میکند
مثل همیشه خواندن بخشی از ترانه را به طرفدارانش میسپارد نه یک بار بلکه پنج بار:
-وقتی دلگیری و تنها غربت تمام دنیا از دریچهی قشنگ چشم روشنت میباره.....
با خلیج فارسش تیری از کمان رها میکند که به قلبها مینشیند ، نه فقط آواز که عشق ، اشک ، وطن ، خاطره و امید یکجا در آن لحظات مجسم میشود.
زمانی که "مستِ چشات" را شروع کرد در آسمانها سیر میکردم (به نظر من این بهترین ترانهی آقای صداست)
و با سبدسبد بزمی قریب به سه ساعت را خاتمه میدهد که کسی نمیخواست با آن خداحافظی کند ...

بعد از پایانِ کنسرت مجالی برای ملاقات دست میدهد البته نه به همین آسانی!!!!
با بادیگاردهایش دعوایمان میشود که هرکدامشان چهار نفرمان را حریف بود و با وساطت پسرخواندهاش موضوع ختم به خیر...
او باعث و بانی بهترین ملاقات تمام زندگیمان میشود با کسی که یک عمر در حسرت دیدارش آوارهترین بودیم و از خوش قسمتیِ ما بود که از بین هزاران نفر توانستیم او را ببینیم و حالا لستسکند میزبان تصویری از من و اوست در قامتِ عکسِ پروفایل!!!
دیدارمان با ماچ و بوسهای آبدار آغاز میشود دست در گردنش افکنده و با صدایی به شدت خشدار مشغول صحبت میشویم ، از من میپرسد:
-چرا صدات گرفته؟
میگویم:
-آقا بخاطر ترانهی "مستِ چشات" گلوم گرفته از بس که داد زدم
سپس در میان بُهت تمام حاضرین بهترین هدیه عمرم را به من میدهد و با آن صدای جادویی چند خط از ترانه را برایم میخواند ، کنسرتی تکنفره و اختصاصی و من غرق در لذت ، فقط او را نگاه میکنم ، چه چیزی میتواند از این بهتر باشد؟؟؟؟
به اذعان چهار همسفرم یکی از بهترین شبهای تمام عمرمان را گذراندیم و مدهوش از اتفاقاتی که پشت سر گذاشتیم برای روز آخر سفر آماده میشویم.... این که شبِ پایانیِ سفر به ملاقاتِ آقای صدا رسیدیم ، مثل یک معجزه بود! درست مثل خوابِ شیرینی که هرگز نمیخواهی بیدار شوی... وقتی سالن را ترک میکردم حسی داشتم عجیب ، انگار یک رویا را زیسته ام ، دلم میخواست همیشه در آن فضا بمانم ، چشمهایم اشکآلود بود اما قلبم روشن و گرم و با خودم فکر میکردم چه خوشبختیم ما که او را داریم ، که صدا میتواند وطن باشد ، میتواند پناه باشد ، میتواند رفیق شبهای بیکسی باشد....
آخرین روزِ سفر را تا ساعت 3 وقت داشتیم آنتالیا را کنجکاوی کنیم و عکسهایی به یادگار بگیریم.
آنگاه که خورشیدِ سفرمان با افق وداع میکند ، آفتاب با همان خشمِ شیرین و پرحرارتش آخرین بوسهها را بر سر و رویِ ما نثار میکند ، چمدانها بسته ، کیفها پر از یادگار و دلها لبریز از خاطرات با قدمهایی آهسته از شمشکِ دوستداشتنی جدا شده و به طرف سلیمان دمیرل برمیگردیم -همان فرودگاهِ کذایی- با نگاههایی که به هر گوشهی شهر دوخته میماند و به وطن رجعت میکنیم و اینگونه بود که سفر ما به دیار آنتالیا با تمام خندهها ، قایق موزیها ، بازارهای شلوغ ، بستنیهای مکار و غذاهای فرنگی با تمام خاطرات طنز و بلاهای کوچک و بزرگ ، همچون تابلویی نفیس در دلهایمان ثبت شد تا بعدها هرگاه که یادش کنیم با اشکی شاد و خندهای بلند بگوییم : "آه ، سفرِ ما همچون قصهای بود که خودِ نویسندهاش هم نمیتوانست از سرِ لج طنزش را کم کند".
با خندهای مختلط با آه پنداشتیم هر قدمی که برداشتیم گویی قصهای نو نوشتیم و هر خندهای که بر لبانمان نشست دفتری تازه از خاطرات را رقم زد و به این یقین رسیدیم که سفر بدون شگفتی ، خنده و کمی شرارت ، هیچ ارزشی ندارد ، پس بدین سان ما از دیار آنتالیا بازگشتیم با دلی سبک ، روحی شاد و کیفهایی پر از یادگار...
من دیگر هرگز به ترکیه سفر نمیکنم این جملهایست که در مواجهه با پیشنهاد دوستانم برای سفر به این کشور از من میشنوند.
ترکیه مقصدیست دلچسب برای هموطنانم ، به دلیل همسایگی یا بهتر بگویم کمهزینگی ، که اگر پولمان قدرت داشت بی شک مقاصدی بینظیرتر هم در این کره خاکی وجود دارد که بتوانیم ریالمان را آنجا خرج کرده و ترکیه را در آخرین رتبه های مقاصد سفرمان لیست کنیم. میدانم که این نظرم مخالف بسیاری دارد اما اگر تفریحات و برخی فروشگاهها را از ترکیه حذف کنیم به زعم من تصمیمِ سفر به خرابه های کیشِ خودمان شرف دارد به ترکیهی فعلی....
تبعیض نژادی در ترکیه حکمفرماست ، حداقل با منِ ایرانی که اینگونه بودند ، برای مثال در فروشگاهی که از ملیتم پرسیدند خودم را هندوستانی معرفی کردم و تغییر رفتار آنها نسبت به زمانی که خود را ایرانی معرفی کرده بودم به وضوح درک کردم ، شاید این رفتارشان در قبال گاهاً بی نظمیها و تخلفاتی باشد که از ایرانیها دیدهاند وگرنه این حجم از بدرفتاری در این کشور که یکی از ارکان تاریخ میباشد از آنها بعید است....
شاید بهتر بود که رضاخان ، هیچگاه قدم به این خاک نگذارده بود....
امیدوارم قلم ناتوان و کم سوادی منو به بزرگواری خودتون ببخشید...
سعید هستم اما بهم میگن همسفر...