کوماری! به هیمالیا کوچ نکن

4.6
از 71 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
کوماری! به هیمالیا کوچ نکن + تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
16 اسفند 1396 09:00
100
19.4K

नेपाललाई स्वागत छ

 

سفر پنج است: «اول به پاي، دوم به دل، سِيوم به همت، چهارم به ديدار، پنجم در فنا نفس» (شیخ ابوالحسن خرقانی)

می خواهم داستان سفرم به سرزمین شگفتی‌ها، سرزمین خدایانِ بی‌شمار، سرزمینِ مردم ساده‌دل و مهربان و بی‌ادعا را برایتان تعریف کنم. بله داستان سفر!!!!. چرا که هر سفر برای من قصه‌ی آموزنده‌ای است و دوست دارم سفرنامه‌هایم را به صورت داستان در بیاورم، حس و حالم را توصیف و اتفاقات را کامل بازگو کنم تا بتوانید حال و هوای من را در آن لحظات درک کنید و اگر روزی روزگاری گذارتان به آنجا افتاد مرا یاد کنید.

با من همراه شوید تا کوماری، تنها الهه‌ی زنده‌ی نپال را ببینیم و سرگذشتش را بخوانیم، با هم به مراسم سوزاندن مرده‌ها برویم. لذت پرواز در مقابل رشته کوه هیمالیا را تجربه کنیم و به دل جنگل‌های چیتوان قدم بگذاریم.

با من به نپال سفر کنید.

کشور نپال

این کشور در جنوب آسیا قرار دارد. از شمال با چین همسایه است و از سه جهت دیگر با کشور هند محصور شده است. در سال 2009 پادشاهِ این کشور قدرت را به مردم واگذار و حکومت از سلطنتی به جمهوری تغییر می‌کند. اقتصادِ نپال، تحت تاثیر منفیِ بلاتکلیفی‌های سیاسی این کشور قرار گرفته است. کشاورزی یکی از راه‌های درآمد مردم است و تقریبا صنعت مهم دیگری ندارند. توریسم و گردشگری دومین صنعت این کشور است که بعد از زلزله‌ی سال 2015 تحت تاثیر قرار گرفته است. با توجه به اهمیت صنعت گردشگری در اقتصاد این کشور، امنیت مناسبی برای توریست‌ها برقرار است. نپال کشوری فقیر به لحاظ اقتصاد و غنی به لحاظ مهربانی، انسانیت و زندگی مسالمت آمیز است.

  • بهترین فصل سفر به نپال

مناسب‌ترین زمانِ سفر به این کشور، ماه‌های اکتبر و نوامبر در پاییز، و ماه‌های مارس و آوریل در بهار است.

  • ویزا

ویزای این کشور را می‌توانید در بدو ورود به فرودگاه اخذ کنید. همچنین می‌توانید قبل از سفر و در ایران، برای دریافت ویزای این کشور به کنسولگری افتخاری نپال واقع در خیابان مطهری، خیابان قائم مقام فراهانی جنوبی، خیابان ۲۶ پلاک ۱۰ واحد 17 مراجعه کنید.

براي دريافت ويزا از کنسولگری مراحل زير مي‌بايست انجام شود:

۱) فرم درخواست ويزا را از سايت دانلود نماييد.

۲)  فرم تكميل شده را به آدرس [email protected] با ذكر تاريخ سفر ارسال نماييد.

۳) پس از دريافت پاسخ از كنسولگري كه در آن، زمان مراجعه‌ی شما به کنسولگری قيد گرديده با همراه داشتن اصل گذرنامه، فرم پر شده، كپي صفحات ۲ و ۳ گذرنامه و دوقطعه عكس به كنسولگري مراجعه فرماييد.

لازم به ذكر است كه مبلغ تعرفه صدور ويزا حضورا و به دلار آمريكا دريافت مي‌گردد.

https://www.nepaliran.com/resources/Nepal-Visa-Form2.jpg

  • بلیط هواپیما

در حال حاضر پرواز مستقیمی از ایران به کاتماندو (پایتخت نپال) وجود ندارد. نرخ بلیط‌ها با توجه به فصل سفر متغیر است و در ماه های پر سفرِ اکتبر، نوامبر، مارس و آوریل پرواز‌ها گرانتر هستند. اگر چندین ماه زودتر بلیط خود را تهیه نمایید، احتمالا بلیط ارزانتری پیدا خواهید کرد.

  • نرخ تبدیل ارز

تقریبا هر یک دلار معادل 100 روپیه است.

  • محل اقامت

اگر بدون تور به این کشور سفر می‌کنید، برای کاهش هزینه‌ها و البته کسب تجربه‌ای متفاوت می‌توانید به جای هتل از هاستل استفاده کنید. نگران هزینه‌ی اقامت در این کشور نباشید. در محله‌های توریستی هتل‌های زیادی با قیمت‌های مناسبی وجود دارد. هزینه‌ی یک شب اقامت در یک هتل معمولی با امکانات اولیه از حدود 15 تا 20 دلار (1500 روپیه تا 2000 روپیه) شروع می‌شود و البته هاستل‌ها بسیار ارزان‌تر هستند. یکی از راه‌های رزرو هتل از ایران علاوه بر آژانس‌های مسافرتی، سایت www.booking.com است. اگر کارت اعتباری ندارید در قسمت جستجو، هتل‌هایی را انتخاب کنید که برای رزرو نیازی به کارت اعتباری ندارند. و البته تعداد این هتل‌ها در این کشور زیاد است.

  • حمل و نقل برون شهری

برای سفرهای بین شهری راه‌های مختلفی وجود دارد. می‌توانید با اتوبوس‌های محلی یا توریستی سفر کنید. اجاره کردن ماشین و تاکسی یک راه دیگر و بدون شک گران‌تر است. چندین فرودگاه هم در شهرهای مختلف وجود دارد و پرواز به شهر مقصد و یا نزدیکترین شهر به آن هم امکان‌پذیر است. اما ارزانترین راه، استفاده از اتوبوس‌های توریستی است که بسته به مسافت، زمان سفر، امکانات اتوبوس و شهرت شرکت‌های مسافربری از 6 تا 20 دلار (تقریبا 600 تا 2000 روپیه) متغیر است. ترجیحا اتوبوسی را انتخاب کنید که سیستم گرمایشی و سرمایشی داشته باشد.

  • حمل و نقل درون شهری

ریکشا یا همان سه‌چرخه، مینی‌بوس‌های محلی و مینی ون ارزانترین وسایل جابه‌جایی در شهر هستند. اصولا مینی‌ون‌ها چند نفر مازاد بر ظرفیتشان سوار می‌کنند و برای مسیرهای طولانی زیاد توصیه نمی‌شود. برای مسیرهای کوتاه، از لحاظ قیمت ریکشا گزینه‌ی مناسبی است اما بیشتر در مناطق توریستی تردد می‌کنند و به‌خاطر ناهموار بودن کوچه‌ها و خیابان‌‌ها در این محله‌ شاید ارزش فقط یک‌بار تجربه کردن را داشته باشد.. البته من هیچ‌گاه نخواستم و نتوانستم از این وسیله استفاده کنم. استفاده از تاکسیِ دربستی برای توریست‌ها انتخاب خوب و ارزانی است. هزینه‌ی متوسط تاکسی 2 تا 4 دلار (تقریبا 200 تا 400 روپیه) برای مسیرهای کوتاه و متوسط است. پیشنهاد می‌شود همان ابتدا در مورد کرایه با راننده به توافق برسید. 

به نظرم خوب است اگر یکبار هم از وسایل نقلیه‌ی عمومی مانند مینی‌بوس‌ استفاده کنید. قطعا تجربه‌ی جدید و متفاوتی خواهد بود.

  • هزینه‌‌ی خورد و خوراک

در نپال همانند سایر کشورها، رستوران‌های زیادی با کیفیت و قیمت‌های متفاوت وجود دارد. از دکه‌های اغذیه فروشیِ محلی و طبیعتا ارزان گرفته تا رستوران‌های لوکس و البته گران‌تر. به‌طور کل، متوسط هزینه‌ی یک پرس غذا در رستوران‌هایی با کیفیت خوب و قابل قبول از 2 تا 8 دلار (تقریبا 200 تا 800 روپیه) متغیر است.

قیمت یک بطری آب معدنی یک لیتری در کاتماندو 35 سنت (0/35 دلار - 35 روپیه) و در شهرهای دیگر 20 سنت (0/20 دلار – 20 روپیه) می‌باشد.

به‌طور کل نپال کشور نسبتا ارزانی است با این وجود چانه زدن را فراموش نکنید. در واقع تعیین کننده قیمت‌ها تا حد زیادی خود شما هستید. می‌توانید با راننده‌ی تاکسی و فروشنده‌ها چانه بزنید و حتی قیمت را به پنجاه درصد قیمت اولیه کاهش دهید.

  • لوازم ضروری سفر

اگر در پاییز و بهار به این کشور سفر می‌کنید توصیه می‌کنم جایی برای لوازم زیر در کوله و یا چمدان خود باز کنید:

قرص ضد اسهال، مایع ضدعفونی کننده‌ی دست، پماد یا اسپری ضد گزیدگی حشرات (این مورد در داروخانه‌ها و فروشگاه‌های نپال به وفور دیده می‌شود)، چراغ قوه، کفش ضد آب و مناسب برای خیابان‌های خاکی و بسیار ناهموار (استفاده از صندل و دمپایی برای کاتماندو توصیه نمی‌شود)، کاور ضد باران (برای کوله یا چمدان)، لباسی که زیاد گرم نباشد ولی برای باران‌های کوتاه مدت و کمی شدید مناسب باشد.

پیشنهاد می‌کنم در چمدان خود جایی برای شکلات و خوراکی‌های خوشمزه هم درنظر بگیرید. برای مردمی که دست گدایی جلویتان دراز نمی‌کنند اما هیچ چیز به اندازه‌‌ی خوراکی آن‌ها را خوشحال نمی‌کند. فقیر و غنی هم ندارد. همه از هدیه گرفتن شکلات و خوراکی خوشحال می‌شوند. به هرکه دوست دارید خوراکی بدهید و برق شادی را در چشمانشان ببینید.

و اما تصمیم برای سفر

اواسط آبان ماه بود که تصمیم گرفتم تعطیلات نوروز را برای گردش و عکاسی، در نپال سپری کنم. قبل از قطعی کردنِ تصمیم برای سفر، ابتدا در مورد هزینه‌ی بلیط تحقیق کردم. قیمت بلیط‌ها از یک میلیون و چهارصد هزار تومان شروع می‌شد. متاسفانه تصمیمم برای سفر خیلی دیر قطعی شد و زمانی که برای خرید بلیط اقدام کردم، نرخ بلیط‌ها گرانتر شده بود. آنقدر بازه‌ی سفر را تغییر دادم تا در نهایت توانستم برای تاریخ 96/01/06 (26 مارس 2017) و برگشت 96/01/18 (7 آوریل 2017) بلیطی از ایرلاین FlyDubai با مبلغ یک میلیون و هفتصد و هفتاد هزار تومان تهیه کنم.

مسیر سفرم را در نقشه‌ی زیر می‌بینید. از کاتماندو به پوخارا، از پوخارا به چیتوان و از چیتوان مجددا بازگشت به کاتماندو

MDgDCe4sgm04dJlIerBqdWS1hIrwytZ83p6RRauY.jpeg

عکس 1 (نقشه نپال و مسیر سفر)

کاتماندو پایتخت نپال و یکی از شهرهایی است که تقریبا مقصد مشترک تمام توریست‌‌هاست. قطعا پایان سفرنامه دلیل انتخاب این شهر را متوجه خواهید شد. شهر پوخارا پر از جاذبه‌های تفریحیِ هیجان‌انگیز است و اکثر افراد طبیعت‌گرد در این کشور، در مسیر خود از این شهر عبور می‌کنند. پرواز با هلی‌کوپتر و هواپیماهای دو نفره بر فراز هیمالیا، بانجی جامپینگ، کوهنوردی، پاراگلایدینگ و ... از تفریحات رایج پوخارا است و پرواز با پاراگلایدر یکی از دلایل من برای انتخاب این شهر. اما جنگل‌های چیتوان را انتخاب کردم برای آرامشش، برای بکر بودنش. همچنین دیدن یکی از قدیمی‌ترین و اصیل‌ترین قبیله‌هایش.

روز اول: تهران - دبی (ششم فروردین 1396 بیست و ششم مارس 2017)

پروازمان ساعت 16:10 روز یکشنبه از تهران به دبی بود. 5 ساعت توقف در دبی و پس از آن پرواز به سمت کاتماندو. ساعت 12 ظهر بود که راهی فرودگاه امام شدیم. فرودگاه خیلی شلوغ بود و صف‌های دریافت کارت پرواز بسیار طویل. بعد از نیم ساعت که نوبتمان شد، مسئول کانتر به ما اعلام کرد که برای پرواز مشکلی پیش آمده و باید به مدیر ایرلاین مراجعه کنیم. متوجه شدیم به دلیل هوای طوفانی در شهر دبی، هیچ هواپیمایی قادر به بلند شدن نمی‌باشد و تمام پروازهای ترانزیتی ترمینال 2 فرودگاه دبی، کنسل شده‌اند. ظاهرا سالنِ ترانزیت مملو از جمعیت بوده و حتی اجازه‌ی ورود به یک نفر هم داده نمی‌شد. مگر کسانی که ویزای معتبر داشتند و می‌توانستند از فرودگاه خارج شوند. بنابراین پرواز ما کنسل شده بود و باید منتظر می‌ماندیم که ایرلاین FlyDubai با یک ایرلاین هم ترازش به توافق برسد تا ما پرواز ترانزیت‌مان را با یک ایرلاین دیگر انجام دهیم. سه راه داشتیم. اول اینکه اینقدر منتظر بمانیم که در روزهای آینده پرواز انجام شود، دوم کلا پرواز و سفر را کنسل کنیم و سوم اینکه بلیط جدید از ایرلاین‌های دیگر به مقصد کاتماندو تهیه کنیم.

مسئول ایرلاین، در هتل ibis که روبروی فرودگاه امام است اتاقی را برایمان رزرو کرد و گفت چند ساعتی منتظر بمانید تا ببینیم نتیجه چه می‌شود. من مطمئن بودم که به زودی این مشکل رفع نمی‌شود. بنابراین از آن آقا خواهش کردم که به ما صادقانه نظرش را بگوید و گفت که خیلی بعید می‌دانم تا حداقل بیست و چهار ساعت آینده مشکل حل شود. چرا که این ایرلاین تقریبا ارزان است و با ایرلاین‌های دیگر به توافق نمی‌رسد. بنابراین راه سوم را انتخاب کردیم. بعد از ماه‌ها برنامه‌ریزی، رزرو هتل و شور و شوق عکاسی، برایم خیلی سخت بود که سفر را کنسل کنم. به شدت عصبانی و ناراحت بودم. اما چاره‌ای نبود. اگر همان لحظه بلیط را کنسل می‌کردیم کل هزینه به ما برگشت داده می‌شد اما اگر صبر می‌کردیم و منتظر نتیجه می‌ماندیم، ممکن بود چند روز معطل شویم. بنابراین بلیط‌ها را کنسل کردیم و با هزینه ی ایرلاین، به هتل ibis رفتیم و فکر کردیم که چه کنیم. در سایت‌های خرید آنلاینِ بلیط، پرواز‌ها را چک کردیم و نزدیک‌ترین پرواز، ساعت 5 صبح روز بعد یعنی حدود 10 ساعت دیگر با ایرلاین OmanAir بود و البته هزینه‌ی این بلیط خیلی گرانتر بود. ایرلاین‌های دیگر از موقعیت استفاده کرده بودند و قیمت‌ها را بسیار بالا برده بودند. این چند ماه اینقدر به سفر فکر کرده بودم که اگر نمی‌رفتم قطعا تا مدت‌ها حسرتش را می‌خوردم. بنابراین دل را به دریا زدیم و دو بلیط جدید به قیمت هرکدام دو میلیون و هفتصد هزار تومان با ایرلاین OmanAir به مقصد کاتماندو تهیه کردیم.

روز دوم: تهران - مسقط - کاتماندو (هفتم فروردین 1396 بیست و هفتم مارس 2017)

یکی دو ساعتی خوابیدیم و باز به فرودگاه رفتیم. کارت پرواز را گرفتیم اما هنوز دلشوره‌ی عجیبی داشتم. منتظر اعلام پرواز ماندیم اما خبری نشد. ظاهرا این پرواز هم تاخیر داشت. آن هم یک ساعت و نیم!!!! مدت زمان ترانزیت در مسقط حدود دو ساعت بود و مطمئن شدیم که به پرواز بعدی نمی‌رسیم. که همینطور هم شد. دلشوره‌ام بی دلیل نبود. پرواز تهران به مسقط آنقدر تاخیر داشت که وقتی به فرودگاه مسقط رسیدیم، پرواز نازنینمان به کاتماندو پریده بود و ما باید تا اولین پرواز بعدی صبر می‌کردیم که آن هم پنج ساعت دیگر بود. انگاری کاتماندو مانند سراب شده بود. هرچه جلو می‌رفتیم از ما دورتر می‌شد. خانواده ی دیگری که از همان اول ماجرا و توی فرودگاه همراه ما بودند، خیلی عصبانی بودند و داد و بیداد می‌کردند. اما تعجب می‌کردم که چرا خودم دیگر دلشوره ندارم و به شدت روزِ قبل عصبی و ناراحت نیستم. آرام‌تر شده بودم. شاید به این دلیل که پنجاه درصد راه را آمده بودم و مطمئن بودم بالاخره به مقصد می‌رسم. در تمام مدتی که آن خانواده‌ی هشت نفره بالا و پایین می‌پریدند و می‌خواستند که مدیر فرودگاه را ببینند، ما کارت پرواز جدید را گرفتیم و کارهای انتقال چمدان را انجام دادیم. یک ژتون برای ناهار هم به ما دادند و ما می‌توانستیم از چند تا رستوران مشخص و البته نه چندان با کیفیت در فرودگاه استفاده کنیم. خلاصه این پنج ساعت هم گذشت و ما سوار هواپیما به مقصد نهایی شدیم. حدود چهار ساعت در راه بودیم تا بالاخره به این شهر تقریبا دست نیافتنی رسیدیم. خسته بودم اما کلافه نبودم.

به دره کاتماندو خوش آمدید.

فرودگاه کاتماندو بزرگ و مدرن نبود. با معماری‌ای خیلی ساده و بدون هیچ‌گونه طراحی یا تزئیناتِ خاصی. یک برگه حاوی اطلاعات شخصی را پر کردیم و هنگام خروج از فرودگاه تحویل دادیم. دم در فرودگاه تعدادی تاکسی و مرد جوان ایستاده بودند. یک تاکسی گرفتیم و خسته و کوفته خودمان را روی صندلی‌های سفتش رها کردیم. در اواسط مسیر پسر جوانی، سوار تاکسی ما شد و گفت یک آژانس گردشگری دارد و می‌تواند در روزهای اقامتمان در کاتماندو ما را همراهی کنند تا جاذبه های شهرشان را نشانمان دهد. نرسیده به هتل پیاده شد، کارت ویزیتش را به ما داد و از ما قول گرفت که به او ایمیل بزنیم و ساعت قرار را هماهنگ کنیم!!!

هتل Hotel Amaryllis در انتهای یک کوچه در محله‌ی تامل قرار داشت. ورودی هتل یک باغچه‌ی کوچک بود اما سرسبز و پرگل، در کنار باغچه هم یک راهرو با چند صندلی حصیری. در طبقه‌ی پایین هتل و در انتهای حیاط، اتاق پذیرش بود که چند جوان با خوشرویی و مهربانی به ما خوشامد گفتند.

اتاق نسبتا بزرگ و تمیزی در طبقه‌ی دوم به ما دادند. فشار آب در این طبقه بسیار کم بود و استحمام را کمی سخت می‌کرد. شیر آبِ دستشویی و حمام خراب بود و همان آبِ کم هم هدر می‌رفت. من با آگاهیِ کامل از مشکلاتی که ممکن بود در طی سفر برایم پیش بیاید و یا کمبود امکانات، این مقصد را انتخاب کرده بودم و با جان و دل پذیرای همه مشکلات و سختی‌های احتمالی بودم.

بعد از نیم ساعت استراحت تصمیم گرفتیم به خیابان‌های اطراف هتل برویم و محله را شناسایی کنیم. تامل نام محله‌ی توریستی کاتماندو است که اکثر هتل‌ها، کافه ها و مغازه‌های صنایع دستی در این محله قرار دارند. با اینکه دیروقت بود اما اکثر کافه‌ها باز بودند و از بیرون توانستیم رستوران‌هایی که موسیقی زنده با رقص محلی دارند را ببینیم. از نگهبان یکی از کافه ها اجازه گرفتم و داخل رفتم تا فضا را بررسی کنم و اگر فضا مناسب باشد یک شب را به رستوران با موسیقی و رقص اختصاص بدهم. فضای آنجا زیاد به دلم ننشست. بعضی از کافه ها خانوادگی بود اما در همان شب‌گردیِ کوتاه متوجه شدم که کلا جو و محیطشان با سلیقه‌ و روحیه‌ی من جور نیست. بعدها از دوستمان شنیدم که کافه هایی با فضاهای مناسب‌تر برای توریست‌ها وجود دارد که غذاهای خوبی هم سرو می‌کنند. این ساعت از شب تقریبا بیشتر مغازه‌ها تعطیل بودند. گرد و خاک زیادی در هوا بود که با تاریکی شب و سوسوی ضعیف نور چراغ‌های خیابان در هم آمیخته بود و شبیه مه شده بود. سگ‌های لاغر و نحیفی که در خیابان پرسه می‌زدند، جوان‌های بومی‌ای که از در کافه ها بیرون می‌آمدند، بلند بلند حرف می‌زدند و می‌خندیدند، قدم زدن در این فضای متفاوت و جدید آن هم برای شب اول برایم کمی دلهره آور بود اما این ترسِ ضعیف، هیجانی وصف نشدنی برای من به همراه داشت. مطمئن بودم جای درستی را برای اکتشاف انتخاب کرده‌ام. زیاد بیرون نماندیم و به هتل برگشتیم. باید برای فردا و فرداهایی هیجان انگیز استراحت می‌کردیم.

  • کرایه‌ی تاکسی از فرودگاه تا هتل از 300 تا 500 روپیه‌ی نپالی متغیر است. البته من 500 روپیه‌ی هند پرداخت کردم.
  • هزینه‌ی متوسط تاکسی از فرودگاه تا محله‌ی تامل و مرکز شهر حدود 400 روپیه‌ی نپالی است.

نکته: در بیشتر جاهای کشور نپال می‌توانید از روپیه‌ی هند هم استفاده کنید. من حدودا 3000 هزار روپیه‌ی هند از سفر چهار سال قبلم به دهلی داشتم ولی به دلیل تغییر اسکناس‌های هند مبلغ زیادی از آن قابل استفاده نبود.

KqAZY2soPWot2ikdDhjd1mnVk1Hx8t3TnZlKnkVn.jpeg

عکس 2 (حیاط هتل Amaryllis)

روز سوم سفر: کاتماندو (هشتم فروردین 1396 بیست و هشتم مارس 2017)

صبحانه را در بوفه‌ی هتل که در حیاط بود خوردیم. زیاد چنگی به دل نمی‌زد. مخصوصا که همه‌ چیز بوی روغنِ خاصی می‌داد و من هم از بوی هر نوع روغن بیزارم. کره، مربا، پنیر و چند مدل میوه‌ی خرد شده هم بود که قبلا در سفرنامه‌ها توصیه شده بود که میوه‌های خرد شده را نخوریم. ترجیحا از میوه‌های کامل و سالم استفاده کنیم. با اینکه سخت بود اما من از میوه‌ها گذشتم و خودم را با یک تخم مرغ آبپز سیر کردم.

قبل از خروج، مدیر هتل از ما خواست که به اتاقش برویم. مطمئن بود که می‌خواهد خدمات گردشگری هتل را تبلیغ کند که دقیقا همینطور هم شد. ما هم نیم ساعتی نشستیم و به حرف‌هایش با دقت گوش کردیم و اطلاعات خوبی را از لابه لای حرف هایش یادداشت کردیم. اما انتخاب ما از همان ابتدا مشخص بود. اصلا تصمیم نداشتیم از هیچ توری استفاده کنیم. از در هتل که بیرون آمدیم، انتظار داشتم پسر جوانی را که شب قبل سوار تاکسی‌مان شده بود سر کوچه‌ی هتل ببینم اما بعدا فهمیدیم از مدیر هتل ما می‌ترسد و برای همین نیامده بود. البته اگر آمده بود هم فرقی نمی‌کرد. تصمیم ما مشخص بود.

از هتل که بیرون آمدم همان ابتدا عاشق این شهر شدم. چرا که از همان دم در هتل سوژه‌های عکاسی زیادی دیدم. این شهر برای عکاسی مستند اجتماعی بی‍نظیر است. در کوچه‌های خاکی محله‌ی تامل قدم ‌زدیم و مغازه‌ها و مردم را نگاه کردیم. اوضاع خیابان‌های این محله خیلی خراب بود. کوچه‌ها خاکی و پر از چاله‌های سطحی و عمیق بود. همه جا هم کارگرانی دیده می‌شد که سخت مشغول کار بودند. به همین دلیل گرد و خاک زیادی در هوا بود.

MpnY1qUVOvH7JPFFfpIaa6qoZDWyAieGJeFH43e1.jpeg

عکس 3 (فروشگاه صنایع دستی در محله‌ی تامل)

 

vvO5eiG4gC7K3HELWjIzNw3iD6SaTGm0LL2x0Npq.jpeg

عکس 4 (خیابانی در محله‌ی تامل)

خودمان را به دست خیابان و کوچه‌های شلوغ و باریک سپردیم تا ما را به میدان دوربار (Durbar Square) برسانند. در مسیر به میدان کوچکی رسیدیم که در آن‌جا یک معبد بودایی با گنبد طلایی بزرگ و تعدادی ستون سنگی کوچک با مجسمه‌ی خدایان مختلف قرار داشت و تعداد زیادی دانش‌آموز هم که مشغول شیطنت و بازی بودند. بعد از گرفتن چند عکس مسیرمان را ادامه دادیم. شهر عجیبی بود. کوچه‌ها و خیابان‌ها پر بود از معابد. بعضی‌ معابد به صورت اتاقک‌هایی کوچک بودند با مجسمه‌ای از خدایشان و بعضی جاها هم فقط مجسمه‌ی خدای هندوها یا بوداها بود. اصولا در کنار این معابد جایی در نظر گرفته بودند برای روشن کردن شمع و همچنین یک کاسه‌ی کوچک با ماده‌ای قرمز رنگ درون آن گذاشته شده بود که زن‌ها بعد از دعا آن را با انگشتشان به پیشانی خود می‌زدند.

80 درصد مردم نپال پیرو آیین هندو هستند و بدیهی است همه‌جای این شهر پر از مجسمه‌ی خدایان اصلی یعنی خدای آفریننده (برهما) ، خدای نگهدارنده (ویشنو) و خدای نابود کننده یا از بین برنده (شیوا) و همچنین چهار خدابانو ‌باشد.

EUtwt2WC6Le45TnqadjdUd9V9x9kh54El3PmOuHt.jpeg

عکس 5 (معبد بودایی که در مسیر رسیدن به میدان دوربار چند دقیقه در این‌جا توقف کردیم)

 

BYs2btazWBwKFFBb3TgEvpP49j8YRIfzQUT16ItQ.jpeg

عکس 6 (چند دانش آموز که حوالی معبد عکس شماره 5 در حال بازی و شیطنت بودند)

در این محله بیشتر مغازه‌ها یا صنایع دستی می‌فروختند یا لباس‌های نپالی. البته تعدادی بقالی کوچک هم بود اما اکثر فروشنده‌ها مغازه نداشتند و بساطشان را روی زمین و یا گاری چیده بودند. قسمتی از خیابان اصلی محله‌ی تامل به بساط فروش سبزیجات و سیفی‌جات اختصاص داده شد بود. میوه فروش‌ها هم که میوه‌هایشان را درون سبدی روی دوچرخه می‌فروختند. البته ناگفته نماند که در سبدشان فقط موز، انبه و انگور وجود داشت و به توریست‌ها با قیمتی بسیار عجیب و بالا می‌فروختند. و من هیچ‌گاه در کاتماندو خودم میوه نخریدم.

FCNXngWQ7OaaELFlb2qPIxjNJH8qhxQNrGwY0Iwi.jpeg

عکس 7 (قسمتی از خیابان که مخصوص بساط میوه و سبزیجات محلی است. البته با قیمتی مناسب)

 

K8USQgaHSE0UUy9JwBEsYOXh3H66NzcgYCZCfoWp.jpeg

عکس 8 (انبه فروشی که من تقریبا هر روز او را می‌دیدم و هر روز از او یک عکس می‌گرفتم)

بعد از یک ساعت گشت و گذار در کوچه‌ها سرانجام به میدان دوربار رسیدیم. البته این را بگویم فاصله‌ی زمانی بین میدان دوربار تا هتل زیاد نبود اما به دلیل توقف‌های زیاد من برای عکاسی مسیر طولانی‌تر شده بود. اولین جایی که اصولا توریست‌ها در شهر کاتماندو بازدید می‌کنند میدان دوربار است. میدان دوربار به اماکنی نزدیک به کاخ‌های سلطنتی گذشته نپال می‌گویند. معابد، بت‌ها، مجسمه‌ها، حیاط‌های باز و آب‌نماها به همراه برخی سازه‌های دیگر، بخشی از میدان دوربار را تشکیل می‌دهند. قبل از سفر عکس‌های این میدان را در اینترنت دیده بودم و بی‌صبرانه منتظر بودم که آنجا را از نزدیک ببینم. برای ورود به این میدان باید 1000 روپیه نپال بپردازید.

دقیقا همان ورودیِ میدان سمت چپ یک اتاق کوچک بود. این اتاق اولین جای عجیب و غریبی بود که در این شهر دیدم. اتاقِ تاریکی که یک دربِ چوبی کهنه و قهوه‌ای رنگی داشت. تعدادی زن بومی و چند فرد غیر بومی، که دو نفر از آن‌ها لباس‌های نارنجی متفاوتی پوشیده بودند به این اتاق رفت و آمد می‌کردند. از رفتارهای این دو فرد غیر بومی متوجه شدم که مقامشان از افراد دیگر بالاتر است. یکی‌شان روی تشکچه‌ای می‌نشست و مردم برای انجام فرایض مقابلش می‌نشستند و این مرد که چهره‌ی عجیبی هم داشت دعاهایی را برای آن‌ها می‌خواند.

Hps88CMmcVZv43ZVFFdPRGz17yvlm2CxLLnfExm4.jpeg

عکس 9 (راهب غیر بومی که ظاهرا مقامی بالاتر از سایر افراد حاضر در معبد دارد)

تمام دفعاتی که از مقابل این معبد رد شدم افرادی را دیدم که در حال عبادت هستند. نیم ساعتی در مقابل آن معبد ایستادم و به داخل سرک کشیدم و با کمی شک و تردید عکاسی کردم. نمی‌دانستم آیا امکان عکاسی از معبد وجود دارد یا خیر. با این وجود دل را به دریا زدم و چند عکس گرفتم. خیلی دلم می‌خواست نیم ساعتی داخل اتاق بنشینم. اما برای روزِ اول، این کار مقداری شجاعت و جسارت می‌خواست. بیرون این اتاق یک خانم مسن نشسته بود و خواست ازش عکس بگیرم. یک لبخندِ از ته دل هم زد و من چهره‌ی خندانش را ثبت کردم تا هر زمان عکسش را می‌بینم یاد مردم مهربانِ این کشور بیفتم. عکسش را که نشانش دادم پیرمردی که همان حوالی بود را صدا زد تا از او هم یک عکس بگیرم.

کنار درب این اتاق یک درخت تنومند قرار داشت که تنه‌‌اش خالی بود و جایی شده بود برای روشن کردن شمع. چندین مجسمه هم از انواع خدایان مختلف در کنار این درخت گذاشته شده بود. خلاصه این درخت تبدیل شده بود به معبد کوچکی برای عبادت و من نام معبد درختی را برایش انتخاب کردم.

gexNLzyECLMC3qzUcXm33dLC9mfjUY8SrcxSiULK.jpeg

عکس 10 (راهبان بومی و غیر بومیِ معبد در حال آماده شدن برای انجام فرایض عجیبشان)

 

sU5KAB7ri5q2mN1RmRlv7qvAiIA6QKMzvt9sjIEQ.jpeg

عکس 11 (دو مرد بومی که در معبد منتظر انجام یک سری آداب و رسوم هستند)

 

DEIFUNBKn52w15XGlkQebKzuE7CkdSxz3s9LLqft.jpeg

عکس 12 (معبد درختی)

 

vOIyAZP2Z4CubMsbzxgiFrKMekGinEB5PY52Mgvf.jpeg

عکس 13 (مردم بومی در حال عبادت مقابل معبد درختی)

 

MKYiROw2vPsqZgxtPofxvHnf4cIBipEeqICROPWz.jpeg

عکس 14 (بانوی مهربانی که مدام او را کنار معبد درختی می‌دیدم و چندین بار اشاره کرد که از او عکس بگیرم)

 

3EuLDmRZOp3D8yBxgZ6UKNjntXNJDYvelLiMchLt.jpeg

عکس 15 (تمام افرادی را که آن حوالی می‌شناخت صدا زد تا از آن‌ها هم عکس بگیرم)

 

rbZuMbuAhXMy8qp4i715WYQueNPEwemRcfig5VtD.jpeg

عکس 16 (چهره‌ی متفاوت و البته مرموزی داشت و من نامش را راهب مرموز گذاشتم. برای ثبت لحظه‌ای متفاوت از این مرد مدت زمان زیادی مقابل این معبد ایستادم)

کمی آنسو‌تر از معبد و درخت، صدای همخوانی چند زن می‌آمد. به سمتشان رفتم. به نظر می‌رسید دعایی را می‌خوانند و البته آهنگ دلنشینی داشت و از شنیدنش حس فوق ‌العاده‌ای به من دست داد. چند دقیقه کنارشان ایستادم و از هم‌نوایی خوش آهنگشان لذت بردم.

n7luXPszjOgpEdvBqGyVqLYjhI821vkl1B9GWyjj.jpeg

عکس 17 (جمع زنان نپالی نزدیک معبد درختی)

 

p2gXLbmQSEbL0oPlhmXRne7a5ZNcBd4uNpyvuwze.jpeg

عکس 18 (در جمع زنانه‌ی عکس قبل جدا از بقیه نشسته بود و با آن‌ها هم‌خوانی نمی‌کرد)

مدتی که من مشغول عکاسی بودم همسفرم با یک مرد جوان صحبت می‌کرد. این مرد جوان چهره‌ی مهربانی داشت. پیشنهاد داد که میدان را نشانمان بدهد و در پایان بسته به میزان رضایتمان دستمزدش را بدهیم. در طی مسیر و در همان ورودیِ میدانِ دوربار افراد زیادی ایستاده بودند که تلاش می‌کردند راهنمای ما شوند اما تا آن لحظه تصمیم نداشتیم کسی همراهیمان کند. اما بعد از دیدن اینِ مردِ جوان به دو دلیل تصمیم گرفتیم روزمان را با او بگذرانیم. اول اینکه دوست داشتیم با یک فرد بومی هم صحبت شویم و از نزدیک با زندگیِ واقعیِ این مردم آشنا شویم و دوم اینکه اصلا سمج و طمعکار نبود.

خلاصه کَبین (Kabindm) برای نشان دادنِ این میدان بزرگ به ما پیوست. گوشه گوشه‌ی این میدان پر بود از ساختمان‌هایی که تعدادی از آن‌ها روزگاری کاخ بودند و تعداد زیادی هم معبد. معماری این بناها با ساختمان‌هایی که تا به حال دیده بودم تفاوت داشت. این میدان پر بود از آثار تاریخی و باستانیِ با ارزش، معبدهای کوچک و بزرگ، توریست، افراد بومی، دست فروش‌هایی که حلقه‌های گل نارنجی می‌فروختند، بی‌خانمان‌ها، رستوران و ....

AQmHX1dsIIxuSgVdDN96uIQMGLy5hvAfJSjfGL7t.jpeg

عکس 19 (یکی از کاخ‌های سابق در میدان دوربار)

 

tWnMAI9QorX7NASqfgbhgnAbcKMVR0pna2Wa3Lbv.jpeg

عکس 20 (بخشی از فضای کاخ عکس 19 عکس‌هایی از پادشاهان سابق و نظامیان نپالی به دیوار آویزان است)

این میدان برایِ منِ عکاس، پر از شگفتی بود. آنقدر مشغول عکاسی می‌شدم که به توضیحاتِ کَبین نمی‌رسیدم و بعدا دوباره مجبور می‌شد برای من هم خلاصه‌ی توضیحاتش را بدهد. در سال 2015 در این کشور زلزله‌ای رخ داد که تعداد زیادی از این آثار باستانی و تاریخی را تخریب کرد. تعدای‌شان را بازسازی کردند و تعدادی از بین رفتند و هنوز باقی مانده‌ی خرابه‌هایشان سر جایش است. اما این اتفاق باعث نشده بود که مردم از دیدن این کشور، شهر و میدانِ شگفت انگیز، منصرف شوند.

یکی از جالب‌ترین و هیجان‌انگیزترین بخش‌های این سفر، بازدید از معبد کوماری یا همان الهه‌ی باکره بود. الهه‌ی زنده‌ی نپال و کاتماندو. یک دخترِ نابالغ که اکنون ده سالش است. کَبین برایمان از مراحل انتخاب کوماری تعریف کرد. قصه‌ی این الهه شنیدنی‌ست و البته غم‌انگیز.

الهه‌ی باکره از طایفه‌ی معروفی به نام ساکیا (شاکیا) انتخاب می‌شود. زمانی که موعد انتخاب این الهه است، خانواده ­های اسم و رسم دار در این طایفه، دختران سه تا چهار ساله‌شان را برای الهه شدن کاندید می‌کنند و در نهایت بعد از پیروزی در چندین مرحله، الهه انتخاب می‌شود. کاندید شدن هم شرایط خاصی دارد. مثلا باکره باشد و هرگز هم خون ندیده باشد، در سلامت جسمی کامل به سر ببرد و هیچ‌گاه بیمار نشده باشد و هنوز دندان‌های شیری‌اش نیفتاده باشد. یک یا چند نفر کاندید می‌‌شوند و مرحله‌ی سخت و نفس‌گیر آغاز می‌شود. اولین مرحله، پیروزی در آزمون شجاعت است. کودک باید به مدت یک شبانه روز در یک اتاق تاریک بماند. تعدادی مرد با ماسک­های ترسناک، صداهای عجیب و غریب در می‌آورند و کودک را می‌ترسانند، حیواناتی را در اتاق ذبح می‌کنند و باید آنقدر خون کف اتاق بریزد که کودک کامل در این خون‌ها قرار بگیرد. برای رفتن به مرحله‌ی بعد، کودک باید تمام این بیست و چهار ساعت را شجاعانه پشت سر بگذارد و اصلا گریه نکند. گریه کردن نشانه‌ی ترس است و به معنی رد شدن در مرحله‌ی اول. کودکانی که این مرحله را پشت سر می‌گذارند وارد مرحله‌ی دوم می‌شوند. یعنی بررسی چهره و اندام. الهه‌ی باکره باید ویژگی‌های ظاهری خاصی داشته باشد. گردن بلند و کشیده، چشمان درشت و مشکی، مژگان پر و بلند، صدایی نرم و صاف، قفسه‌ی سینه‌ای ستبر و بسیاری شرایط دیگر که در صورت دارا بودن تمامی آن‌ها و تائید توسط اشخاصِ صاحب نظر، این دختر به عنوان الهه‌ی باکره انتخاب می‌شود.

iqVHtRce0Z1NS4TPFGX4Nmv0VvkAtUQqFL92BysK.jpeg

عکس 21 (کوماری  الهه‌ی باکره کنونی درکاتماندو عکس از روی کارت پستالی که خریدم گرفته شده است.)

تا اینجا داستان هیجان انگیز و عجیب و غریب بود و اما ادامه­ اش برای من بسیار دردناک و ناراحت کننده!!!!

او تا قبل از دوران بلوغ در یک معبد حبس می‌شود و در طول سال فقط برای یک مراسم مذهبی اجازه حضور در فضای بیرون از آن خانه را دارد. در آن روز نیز در کجاوه‌ای بر دوش کاهنان حمل می‌شود. زیرا اجازه ندارد پایش را روی زمین بگذارد. کوماری حق رفتن به مدرسه و دیدن کودکان هم‌سن و سال خود و بازی با آنها را ندارد. اما این قصه زمانی دردناک تر می‌شود که زمانی که الهه به سن بلوغ برسد، با اولین قاعدگی جایگاه خود را از دست می‌دهد. پنج سال «ناپاک» و «نجس» شمرده می‌شود و باید در فضایی بیرون از خانه بخوابد و در غارها و کوهستان‌ها زندگی کند. در این دوره‌ی پنج ساله، ممکن است خوراک حیوانات درنده شود یا به دست اشرار خلاف‌کار بیافتد و کشته شود.

کَبین می‌گفت تا چندین سال پیش، بعد از اولین قاعدگی او را به کوه‌های هیمالیا می‌بردند تا زنده نماند و اگر هم زنده می‌ماند هیچ‌گاه اجازه‌ی ازدواج نداشت. معتقد بودند هرکسی با کوماری ازدواج کند به سرعت با یک بلای طبیعی می‌میرد. اما ظاهرا چند سالی است که کوماری را به کوه نمی‌فرستند و اجازه‌ی زنده ماندن به او می‌دهند و حتی هستند کسانی که حاضرند با او ازدواج کنند.

قبل از اینکه به خانه‌ی کوماری وارد شویم کَبین گفت که اجازه‌ی فیلمبراری و عکاسی از کوماری را نداریم من هم دم در یک کارت پستال کوچک از چهره‌ی کوماری خریدم. ساختمانی که کوماری در آن زندگی می‌کرد، کوچک بود و معماری جالبی داشت. رنگ پنجره‌ها و همه چیز قهوه‌ای خیلی تیره متمایل به سیاه و از جنس عود بود. درست روبروی درب ورودی در طبقه‌ی دوم یک پنجره قرار داشت که هر ازگاهی یک مرد از آن سرک می کشید. این راهب با کوماری زندگی می‌کند، مراقبش است و آموزش‌های لازم را به او می‌دهد. حیاطِ کوچکِ خانه‌ی کوماری پر از توریست بود. بعد از نیم ساعتی که در حیاط ایستاده بودیم و صحبت‌های کَبین را گوش می‌کردیم، اعلام کردند که همه دوربین‌ها و موبایل‌هایشان را جمع کنند و کسی فیلم نگیرد. تقاضا کردند که سکوت را رعایت کنیم و دست‌هایمان را به حالت احترام در آوریم. یک مرد بومی که راهنمای چند توریست بود چندین بار اسم کوماری را بلند صدا زد.

کوماری

کوماری

کوماری

نگاه همه‌ی مردم به پنجره‌ی طبقه‌ی بالا که پشتش سیاهی و تاریکی مطلق بود، دوخته شده بود. ابتدا راهب از پنجره بیرون را نگاه کرد، به نظر می‌رسید شرایط را بررسی می‌کند و بعد از یکی دو دقیقه کوماری از همان سیاهی بیرون آمد، لب پنجره ایستاد و مردم را نگاه کرد. سکوت سنگینی حاکم شده بود. مردم کف دو دستشان را روی هم گذاشته و به سینه چسبانده بودند. یک دقیقه بیشتر طول نکشید و کوماری با چهره‌ای بسیار غمناک و تا حدی عصبانی باز به همان تاریکی برگشت. حس عجیبی داشتم. مقابل دخترکی ده ساله ایستاده بودم و ادای احترام می‌کردم!!!!! از کَبین پرسیدم چرا کوماری اینقدر مغرور است؟ گفت مغرور نیست. این چهره‌ای پریشان و افسرده و غمگین است. دلم برای دخترک ده ساله یا نهایتا دوازده ساله می‌سوخت. فکر کردم بزرگترین ظلم دنیا را در حقش کرده‌اند. فکرم به شدت مشغول بود. غمگین شده بودم. دوست داشتم شوالیه‌ای‌ زره‌پوش با سربازانش به این خانه حمله کند و دخترک را بر پشت اسب سیاهش بنشاند و او را به دیار دیگری ببرد.

cx5DI8c67jf7k0MedKY30zizrnrw26GyO2CahHJj.jpeg

عکس 22 (حیاط خانه‌ی کوماری و توریست‌هایی که منتظر دیدن تنها الهه‌ باکره هستند)

 

82KIoiYnLP9LypEHQXdetZizINB26pWwDKV8rdz4.jpeg

عکس 23 ( اتاقی که کوماری در آن زندگی می‌کند و از پنجره‌ی وسط به دیدار مردم می‌آید تمامی این در و پنجره‌ها از چوب عود ساخته شده‌اند)

 

Cd7IlQhJtRxVWj78LnzUxE8QHdow97HtQTuYx1Oe.jpeg

عکس 24 (نگهبان، مراقب و راهبی که با کوماری زندگی می‌کند و از آن پنجره در حال تماشای مردم است)

از خانه‌ی کوماری بیرون آمدیم. تقریبا بیشتر جاهای میدان را بازدید کرده بودیم. وقت خداحافظی از کَبین بود. واقعا خوشحال بودم از اینکه نیمی از روز، این مرد مهربان همراهمان بود. برای این چند ساعت بازدید 10 یورو به کَبین پرداخت کردیم و ظاهرا راضی بود. از کَبین خواستیم که روز بعد هم با ما باشد و ما را به محله‌ها و معابدی ببرد که بیشتر بومی باشد تا توریستی. دوست داشتم با زندگیِ واقعی مردم خارج از محله‌ی پر توریستِ تامل آشنا شوم. بنابراین قرارمان را برای روز بعد ساعت 8 ابتدای یک خیابان نزدیک هتلمان قطعی کردیم.

البته این را بگویم که برنامه‌ی فردای ما این بود که به روستای ناگارکوت برویم تا بتوانیم طلوع و غروب خورشید را از این روستا که گویا قله‌ی اورست از آنجا به خوبی دیده می‌شود، ببینیم. اما هوا ابری بود و مه شدید. کبین و چند نفر دیگر به ما گفتند که با این هوا امکان دیدن اورست بسیار کم است و این شد که برنامه­ ی یک شب اقامت در روستای ناگارکوت کنسل شد.

از کَبین که جدا شدیم، در میدان دوربار ماندیم و قدم زدیم و باز هم از مقابل خانه‌ی کوماری رد شدیم. بعد از مدتی گشت و گذار در این میدان به یک فضای باز بزرگ رسیدیم که پر بود از دست فروش‌هایی که روی بساطشان همه چیز دیده می‌شد. از مجسمه و لوازم تزئینی گرفته تا زیورآلات. گوشه‌ی این میدان، دفتر اداریِ کوچکی بود که قبلا در سفرنامه‌ها خوانده بودم که از آنجا می‌توانیم یک کارت برای ورودِ رایگان به میدان برای دفعات بعدی تهیه کنیم. برای این اخذ این کارت نیاز به یک قطعه عکس و کپی پاسپورت است. کارت را تهیه کردیم و نیم ساعتی را بین آن هیاهوی دست فروشان نشستیم و استراحت کردیم. البته این را بگویم من اصلا آرام و قرار نداشتم و به شدت هیجان زده بودم و همین نیم ساعت هم دوربینم آماده برای شکار چهره‌های عجیب و غریبی بود که تعدادشان بی‌شمار بود.

UPv0A2hd1TPDwqNymeGBWnNmF7UqxMZPFhGYSgUR.jpeg

عکس 25 (پوشش تمام زنان نپال چه فقیر چه غنی شبیه هم است. لباس‌هایشان رنگی و سرشار از حس خوب و انرژی است)

 

tVNQffNOOn9fF60n1VrJIGKASXBUOsH9t0lmErEo.jpeg

عکس 26 (این زن و مرد ورودی میدان می‌نشینند و با شال‌های نارنجی‌شان توجه توریست‌ها را جلب می‌کنند و برای عکس گرفتن باید به آن‌ها پول پرداخت کنید)

 

7dY3FdK9Dot92DKcbOJeTEJbTgbF1L1x1FI7GkGb.jpeg

عکس 27 (عاشق موهایش شده بودم. در این کشور مردم بومی و غیر‌بومی با چهره و تیپ‌های بسیار متفاوت زیاد خواهید دید. یکی از جذاب‌ترین بخش‌های سفر برای من این است که گوشه‌ای بنشینم و مردم را نگاه کنم. رفتارشان، ظاهرشان و ...)

 

aQc67v3CmZRuCessNuEXbRIwpzqzbL8WxhFLcTqC.jpeg

عکس 28 (فقر و بیکاری در این کشور به وضوح دیده می‌شود)

 

AgvZL6iDXw2iQObRcj5NFuX808EuNQ3aXB4OzlRD.jpeg

عکس 29 (بانوی نپالی در مقابل یکی از خدایان)

 

YQryaenAgMKmUyYdRFyiDDqtDy63ymdmpx3jXa6F.jpeg

عکس 30 (افرادی هستند که برای کسب درآمد ظاهر خود را شبیه مرتاض‌ها درست می‌کنند تا توجه توریست‌ها را جلب کنند. جالب است بدانید مرتاض‌های واقعی در شرایط بسیار سخت و در کوه‌های هیمالیا زندگی می‌کنند و دیدنشان به راحتی امکان پذیر نیست)

 

S1FrZqX1msV1bX2BJSlFCwLiYVDVYfjrQahlb4qF.jpeg

عکس 31 (زنان و مردان فقیر در میدان دوربار به وفور دیده می‌شوند و امیدشان به کمک توریست‌هاست. اما موضوعی که توجه من را جلب کرد بی آزار بودنشان است. گوشه‌ای از میدان می‌نشینند و اصلا دنبال توریست‌ها راه نمی‌افتند و به زور تقاضای کمک نمی‌کنند) 

 

iVgmoWSbpVQwMKa3BRTsrbTKut8qUl0ldBMOZWRE.jpeg

عکس 32 (خیاط باشی)

 

tKnm2VkSMAPv3R8F8BHKAEuVGXDApo5N1HNAKcHT.jpeg

عکس 33 (آشپزباشی - دکه­‌ی فروش غذای محلی)

 

Lmvg2WtNVStLshlva8bETHTWlYqigqUAlqvIfseA.jpeg

عکس 34 (عمو سبزی فروشِ نپالی در میدان دوربار)

 

ZwNVwCKOikai0PHHk97qwcthgmmcxup2GouKQP1r.jpeg

عکس 35 (سقف بعضی از معبدها در میدان دوربار که بعد از زلزله کاربری خود را از دست داده‌اند و بازسازی نشده‌اند سرپناهی است برای افراد بی‌خانمان)

برای ناهار به رستورانی که کَبین معرفی کرده بود رفتیم. میزمان روی پشت بام بود و از آن بالا کل میدان دیده می‌شد. دقایقی ایستادم و میدان را نگاه کردم. گذشته‌ای خیلی دور و نزدیکِ این میدان در ذهنم مجسم شد. تصور کردن رژه‌ی سربازان و حضور پادشاهانی که بر روی کجاوه‌ حمل می‌شوند، کاهنانی که پشت سر آن‌ها پیاده حرکت می‌کنند و مردمی که به تماشای این صحنه ایستاده‌اند آسان بود. علی‌رغم اینکه زلزله معابد وکاخ‌های زیادی را تخریب کرده است اما میدان دوربار هنوز هم تا حدی ابهت و شکوه خود را حفظ کرده است.

برای اولین وعده‌ی غذای نپالی، من یک کاسه سوپ و ماهی گریل شده سفارش دادم. سوپ بسیار خوشمزه بود اما ماهی بوی روغن خیلی بدی می‌داد. گمان می‌کردی در روغنی که سال‌ها مانده است و بارها از آن استفاده کرده‌اند، سرخ شده است. برنج هم همان مزه و بو را می­داد. بعد یادم آمد، صبحانه‌ی آن روز صبح هم همان طعمی بود. حدس زدم برای غذاهایشان از روغن محلی خاصی استفاده می‌کنند که ظاهرا به مذاق من خوش نمی‌آید.

T0StK66yQLmic86vtpNlykoedsYhJuGmW2AKWrdQ.jpeg

عکس 36 (مردمان بومی در حال عبادت و شمع روشن کردن برای خدایشان)

 

kLJQw5Lsi1PPtweP0gk1dsYCJpmLiTjxqVbSOojX.jpeg

عکس 37 (بخش کوچکی از میدان دوربار از تراس یک رستوران)

بیشتر از نصف روز پیاده‌روی کرده بودیم و من عکس گرفته بودم. وقت برگشتن به هتل بود. در راه هتل برگشت به هتل به چند دلیل تصمیم گرفتیم، هتلمان را تغییر دهیم.

اول از همه مسئله‌ی صبحانه بود. صبحانه در سفر، یک وعده‌ی غذایی بسیار مهم برای من است. چرا که من اصولا در سفر به جز صبحانه یک وعده ی غذایی دیگر بیشتر نمی‌خورم. صبحانه‌ی این هتل برای من خوب نبود و بنابراین نمی‌توانستم برای طول روز انرژیِ کافی ذخیره کنم. دوم بحث آب بود که استحمام را تا حدی مشکل می‌کرد. حتی برای مسواک زدن هم آب کم بود. مشکل سوم این بود که این هتل در انتهای چند کوچه‌ی پیچ در پیچ و خلوت قرار داشت و ما هم با شهر و محله و مردم نا آشنا بودیم و نمی دانستیم قدم زدن‌ها و گشت و گذارهای شبانه امنیت دارد یا نه. قبل از سفر اینقدر عکس از هتل‌های خوب و ارزان دیده بودم که دلم می‌خواست در همه‌شان یک شب بمانم و همه‌ی این دلایل دست به دست هم داد تا هتل را تغییر دهیم. بنابراین به یک هتل که قبلا نامش را در سایت‌ها دیده بودیم و قیمت خیلی پایین‌تری داشت سر زدیم و از خوش شانسیِ ما برای باقی اقامتمان در این شهر، اتاق خالی داشت. رزرو کردیم و به هتل خودمان برگشتیم. کارهای تسویه و پرداخت هزینه‌‌‌ی اقامتمان را نیز انجام دادیم که فردا معطل نشویم.

  • هزینه‌‌ی دو شب اقامت در هتل Amaryllis مبلغ 6750 روپیه
  • هزینه‌ی ورود به میدان دوربار 1000 روپیه به ازای هر نفر
  • هزینه‌ی ناهار: 550 روپیه برای دو نفر

روز چهارم: کاتماندو (نهم فروردین 1396 بیست و نهم مارس 2017)

با کبین ساعت 8 صبح قرار داشتیم و باید قبل از آن به هتل جدید می­رفتیم. بنابراین صبح خیلی زود بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه که مشابه روز قبل بود به هتل Kathmandu grand hotel رفتیم. ساعت تحویل اتاق 2 ظهر بود، بنابراین چمدان‌ها را تحویل دادیم و خودمان را به قرار رساندیم. هوا ابری و لطیف بود و باران ریزی می‌آمد. کبین زودتر از موعد به محل قرار رسیده بود.

اولین برنامه‌ی امروز بازدید از شهری به نام بختاپور (Bhaktapur) بود که با کاتماندو حدود 15 کیلومتر فاصله داشت. پیاده به سمت ایستگاهی رفتیم که بتوانیم از آنجا سوار ماشین‌های بختاپور شویم. بعد از بیست دقیقه پیاده‌روی به ایستگاه رسیدیم. تاکسی و ون‌های توریستی زیادی بود که به بختاپور می‌رفت اما من مینی‌بوس محلی را که توریست ها کمتر استفاده می‌کردند، ترجیح دادم. این مینی‌بوس در مسیر در ایستگاه‌های زیادی توقف کرد و حدود یک ساعت در راه بودیم تا در نهایت به بختاپور رسیدیم.

از ماشین که پیاده شدم، قصابی کوچکی را دیدم که توجهم را جلب کرد. انتظار نداشتم یک قصابِ زن را ببینم. دوست داشتم پرتره‌اش را ثبت کنم اما اجازه‌ی عکس گرفتن نداد ولی از مردِ قصابی که اجتماعی‌تر بود توانستم یک عکس بگیرم. در کوچه پس کوچه‌ها که قدم می‌زدیم مردم و زندگیشان را با دقت نگاه می‌کردم و با مردم کاتماندو مقایسه می‌کردم. از هیاهو و شلوغیِ کاتماندو خبری نبود. سکوت سنگینی حاکم بود. مردمی که اینجا زندگی می‌کردند حتی از مردمِ کاتماندو هم امکاناتِ کمتری داشتند. بعد از زلزله‌ی 2015 تعداد زیادی از خانه‌ها خراب شده بود و هنوز باقیمانده‌ی خرابی‌ها و آوار توی کوچه‌ها بود. بعضی از کوچه‌ها بسته شده بود اما هیچ‌کس بعد از دو سال حتی تلاشی برای جمع کردنِ آوار یا باز کردن کوچه و خیابان‌ها نکرده بود. از ماشین خبری نبود و موتور خیلی کم دیده می‌شد. این مردمان نسبت به اهالی کاتماندو زندگیِ خصوصی تری داشتند، اما چیزی که برایم جالب بود پنجره‌ی خانه‌ها بود. خانه‌های ساده‌ای که پنجره‌های زیبایی داشتند. به هر پنجره‌ای که نگاه می‌کردم، شخصی را می‌دیدم که سرش را بیرون آورده و سکوتِ این شهر را نظاره می‌کند. در مسیر رسیدن به میدان دوربار در بختاپور گوشه‌ای ایستادیم و به همان دلیلی که قبلا گفتم، به کبین پول دادیم که برایمان موز بخرد. سه نفری با کبین زیر باران ایستادیم و تمام موزها را خوردیم.!!!!!!!!

AcxpFpTJD8TH20Q9nsm6Rih8xRrQj4wnpbKBr1FV.jpeg

عکس 38 (زن قصاب در بختاپور برایم مهم است این را بدانید که قصابی و فروشگاه‌های قابل اطمینان و تمیزتر در بخش‌های دیگر کاتماندو و سایر شهرهای نپال وجود دارد و اگر عکسی از آن جاها در این بخش نگذاشتم دلیل بر این نیست که مغازه‌ی تمیزی در این کشور وجود ندارد‌. تنها دلیلش این است که قصابی معمولی توجهم را برای عکس گرفتن جلب نکرد)

 

DTkh9GTaewoukng5zmuYGEfH8lSjgxQ6aGz1SgAD.jpeg

عکس 39 (مرد قصاب)

 

JFgHcJr1G3pTAqV55LdmjfsU5OoMc2ajXqi4aWvH.jpeg

عکس 40 (یکی از پنجره‌های بختاپور که سرشار از شادی بود و این شعر سهراب سپهری را برای من تداعی می‌کرد. هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است، پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است)

 

sE8R9DWcXE1tvcgQU8D38IMXQp0rjSS6Wv0k8zJT.jpeg

عکس 41 (یکی دیگر از پنجره‌های بختاپور که سرشار از آرامش و البته وفاداری بود)

 

bCKsA6C3t0h8S6jtRCFUCNjLtf26jXRsyq23RdWc.jpeg

عکس 42 (پنجره‌ی خانه‌ای در بختاپور)

کوچه پس کوچه‌ها را که پشت سر گذاشتیم خودم را وسط یک میدان بزرگ دیدم. به میدان دوربار در بختاپور خوش آمدید.

بختاپور یکی از سه پایتخت باستانی در دره‌ی کاتماندو و یکی از جاذبه‌های اصلی نپال است. بعد از آن زلزله‌‌ی معروف، خوشبختانه بیشتر معابد و زیارتگاه‌ها، که جاذبه‌ی اصلی شهر محسوب می‌شوند، دست نخورده باقی ماندند. این شهر نسبت به کاتماندو ازدحام کمتری دارد و می‌توان به راحتی در میدان قرون وسطی، خیابان‌های پیچ در پیچ و معابر تنگ و باریک قدم زد. میدان دوربار یا دادگاه نجیب، موقعیتی است که باید از آن دیدن کرد. طبق گفته‌ی کبین بزرگترین معبد نپال هم در بختاپور قرار دارد. برای ورود به این شهرِ کوچک باید مبلغ 1500 روپیه بپردازید. اما ظاهرا کبین ما را از مسیری آورده بود که ورودی نپردازیم.

شدت باران بیشتر شده بود و زمین‌ها گل آلود اما باز هم قدم زدن در این شهرِ آرام و خلوت لذت داشت. ساعت‌ها در کوچه‌ها قدم زدیم، حرف زدیم و ویترین مغازه‌های خلوتی که مشتری نداشتند را نگاه کردیم. لازم است این نکته را بگویم که پاتن (Patan) یکی دیگر از سه پایتخت باستانی، جایی در همین حوالی، موقعیتی بسیار شبیه به بختاپور و میدان دوربار در کاتماندو دارد. بنابراین از بازدید پاتن منصرف شدیم.

JN9frLh7Eyu0w4tiMXiJ6MvVbNytGvIA26IvSOwY.jpeg

عکس 43 (معبد هندوها در میدان دوربار در بختاپور به گفته کبین این بزرگترین معبد هندوها در نپال است)

 

UMfVPm1tnBbp25Xoo0e369axIXm4uqm5BDeHJTig.jpeg

عکس 44 (بخشی از میدان دوربار بختاپور)

 

hnf2LjybL5SbnkVs6MiJ92vFFOTsTuMZ32pWjuf5.jpeg

عکس 45 (مغازه‌ای در بختاپور)

 

Q8lZ2muyV6ETZJQpT0Y1co7Dxzgzl71gYmwEMxO7.jpeg

عکس 46 (یک خیابان باریک در بختاپور)

 

vXuW7S8Eu9iyHvRtSdxCpTNj6s8zEgugvXgiDf3a.jpeg

عکس 47 (خترک و معبد - این دختر در راه بازگشت از مدرسه در حال بازی و شیطنت با دوستانش بود که به محض رسیدن به این معبد کوچک از دوستانش جدا شد و به عبادت پرداخت)

بازدید از بختاپور که تمام شد، سوار یک مینی ون کوچک شدیم و به معبد بودهاناث Stupa) (Boudhanath رفتیم. فاصله تا این معبد زیاد بود و نزدیک 1000 روپیه برای این مسیر پرداخت کردیم. این معبدِ گنبدی شکل، بزرگترین و معروفترین معبد بوداییان در نپال است. گنبد طلایی عظیم و با شکوه ماندالا، آن را به یکی از بزرگترین گنبد های کروی در نپال تبدیل کرده است. معروف شدن این معبد برمی‌گردد به 70 سال پیش زمانی که تبتی‌ها از دست حکومت چین به نپال فرار کرده‌اند و در نزدیکی کاتماندو ساکن شده‌اند. آن‌ها این معبد را بازسازی کردند و به تدریج جمعیت زیادی از تبتی‌ها در اطراف این محل ساکن شدند. این معبد امروزه یکی از بزرگترین جاذبه های گردشگری نپال است و تعداد زیادی توریست برای آموزش یوگا، مدیتیشن در دوره‌های یک ماهه تا چند ساله به این سرزمین سفر می‌کنند.

به میدانی که بودهاناث در آن قرار دارد، وارد شدم. صدای آهنگی می‌آمد که حس و حال عجیبی به این فضا می‌داد. بودایی‌ها با آن لباس‌های قرمز خوش رنگ و کله‌ای سفیدشان به راحتی قابل تشخیص بودند و مدام میدان را دور می‌زدند. اطراف این میدان پر بود از کافه و رستوران‌هایی که پاتوق توریست‌ها بود و همچنین مغازه‌هایی که صنایع دستی می‌فروختند و من چند بسته عود خریدم. یک ساعتی آن حوالی چرخیدیم و سوژه‌هایی را که مدت‌ها انتظارشان را می‌کشیدم، شکار کردم. به درون یک معبد کوچک رفتم و حول یک ستون فلزی که رویش پر از نقش و نگار بود چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم.

DxQ3bSSCri9fZGLwkBR0poy36HHghBJZrzFE8ZRf.jpeg

عکس 48 (گنبد طلایی معبد بودهاناث)

 

twsNHW85C5PllJtno9svpxhN89RV1kOWo4S3XTQV.jpeg

عکس 49 (معبد بودهاناث از نمایی نزدیک و چشمهایی که از هر چهار طرف معبد مرا را می نگرند)

 

FFu6zSOPF7z2GYYpqyovjBzQ7ntmRTxHmBDwSe1B.jpeg

عکس 50 (بوداها در معبد بودهاناث)

 

gJ9FR5cQY2t7Y7KSfk1q6uSipbDVPfCCwOFUBwr8.jpeg

عکس 51 (چهره‌ی این دختر بودایی با ردای قرمز خوشرنگش برایم آشنا بود. کمی که فکر کردم دیدم مرا یاد خودم می‌اندازد. یه گمانم بخاطر موهای کوتاهش است. چندین سال پیش وقتی که جسورتر بودم به مدت دو سالِ متوالی موهایم را به همین اندازه کوتاه نگه داشته بودم)

 

r3sL1zsVXfD8aRNYxLiBQZu4ib4oZeQRudaIaz51.jpeg

عکس 52 (از این سه دختر بودایی با ایما و اشاره خواستم که بایستند و اجازه بدهند از آنها عکس بگیرم. بسیار خجالتی بودند و کاملا مشخص بود که در شک و تردید هستند. دختر سمت چپ کمتر خجالتی بود. چند باری ایستاد ولی باز مردد شد و من که بسیار علاقمند به ثبت پرتره شان بودم مجبور شدم عکسی در حال حرکت از آن‌ها بگیرم)

 

oGIioW888WKO62QCKSFMDWnjzzCJGKKtbsmEsRvp.jpeg

عکس 53 (این راهب بودایی بالای گنبد کروی شکل معبد بودهاناث ایستاده بود که شکار دوربین من شد)

 

V44Th9ND2rlMF24rcANiP87lRAGyQF7uywghFX4m.jpeg

عکس 54 (این استوانه‌ها دور تا دور تمام معبد بودایی‌ در کنار هم قرار گرفته‌اند و مردم هنگامی که حول معبد می‌چرخند این استوانه‌های فلزی را به گردش در می‌آورند)

 

YBDHIsKoiQxXx385Vlg0QHbzLpPTfag0U0MeUrh1.jpeg

عکس 55 (یکی از استوانه‌های فلزی عکس قبل در ابعاد خیلی بزرگ‌تر در این اتاق کوچک گذاشته شده است و مردم حولش می‌چرخند. این اتاق پر از نقاشی‌های قدیمی است)

 

cUM3gEwkDuoZJGHxVnIxjQ82b7UeFnEVub8yZcFb.jpeg

عکس 56 (این بانوی مهربان در حال راز و نیاز با خدای خودش است)

 

6Ev3JZvkbaAhgsxH6if3vxhbPVpcwuEfnSWTfSv7.jpeg

عکس 57 (این پیرزن جای ثابتی دارد و هر ساعت از روز که مراجعه کنید همین‌جا نشسته است. برای زن‌های دیگر دعاهایی می‌خواند و در ازایش پول دریافت می‌کند)

بعد از آن به پیشنهاد کبین به یک رستورانِ تبتی خیلی کوچک و محلی که همان حوالی بود رفتیم. جای توریستی‌ای نبود و ظاهر چندان تمیزی نداشت. یک میز فلزی کوچک را انتخاب کردیم و نشستیم. از روی عکس‌های منو یک غذا سفارش دادم و برای شستن دست‌هایم دنبال دستشویی گشتم که نهایتا از آشپزخانه‌ی رستوران سر در آوردم. برای چند ثانیه میخکوب شدم و شوکه. چشمانم سیاهی رفت. یک آشپزخانه‌ی تاریک و سیاه و کثیف. سریع دست‌هایم را شستم و برگشتم. به غذایی فکر می‌کردم که در آن آشپزخانه پخته می‌شود و سر میز ما می‌آید!!!!! به همسفرم خیلی کوتاه توضیح دادم که در آشپزخانه چه چیزهایی دیدم اما عکس‌العمل خاصی نشان نداد. قبل از این کبین به من اطمینان داده بود که غذایش خوب است. بنابراین خودم را به دست خدا سپردم. غذا را که آوردند ظاهر خوبی داشت. به محض اینکه می‌خواستم امتحان کنم آشپزخانه و چیزهایی که دیده بودم، جلوی چشمانم مجسم می‌شد. اما در نهایت از شدت گرسنگی شروع به خوردن کردم. باورم نمی‌شد که تا این حد خوشمزه باشد و اصلا حدس نمی‌زدم که تا پایانِ سفر خوشمزه‌ترین غذایی باشد که خواهم خورد. این را بگویم که تا پایان سفر اکثر روز‌ها یک وعده از همین غذا که نودل با سبزیجات (vegetable chow mein) بود می‌خوردم. کَبین هم غذایی به نام مومو (MoMo) که ظاهرش شبیه پیراشکی بود، سفارش داد و همسفرم برنج سرخ شده با مرغ و سبزیجات (chicken and vegetable fried rice). هر سه غذا عالی بود و بی‌نظیر.

ZDMVvGpUCoyUtou4ESr741oAqhaanTr990Nlzxdu.jpeg

عکس 58 (غذای vegetable chow mein  نودل سرخ شده با سبزیجات)

 

HcvlP1DI6MyhM6ZczegJyQQYuHvEhehx6LJCCAsK.jpeg

عکس 59 (غذای chicken and vegetable fried rice  برنج سرخ شده با مرغ و سبزیجات)

 

Pqxd9eOybhQO4o8BrdHGjdlMokBipXj6BdjmLBxC.jpeg

عکس 60 (MoMo غذایی به اسم مومو همراه با سس بسیار تند. این غذا به صورت سرخ شده هم سرو می‌شود)

فرصت مناسبی بود تا کبین از خودش برایمان بگوید. کَبین یک پسربچه‌ی کوچک بوده که مادرش ترکش می‌کند و بعد از ازدواجِ مجدد زندگی جدیدی برای خودش می‌سازد. کَبین می‌ماند و پدرِ دائم‌الخمرش. کَبینِ کوچک با سختی‌های زیادی بزرگ می‌شود و به سنِ مدرسه رفتن که می‌رسد ناچار می‌شود به مدرسه‌ی شبانه روزیِ مخصوصِ افرادِ یتیم برود. در سن هجده سالگی با یک دختر آشنا می‌شود که مدت ده سال این دوستی ادامه پیدا می‌کند. البته در این سال‌ها هر دو در هاستل‌های جداگانه‌ای زندگی می‌کردند. خیلی خوشحال شدم، وقتی فهمیدم که آن دختر اکنون همسر و مادرِ فرزندانِ کَبین است. در یک خانه‌ی بسیار کوچک که تقریبا شبیه اتاق است تا خانه زندگی می‌کنند و برای این اتاق هم ماهیانه حدود ششصد هزار تومان می‌پردازند و این رقم بسیار برای آن‌ها بالاست. آنهم برای کشور بدون صنعتی که مردمانش نه شغل دارند و نه درآمد. کَبین لیدر تورهای طبیعت گردی و کوهنوردی است و البته خودش هم یک کوهنورد حرفه‌ ای است. عکس‌های زیادی از مسافرانش نشانمان داد و گفت دوستان زیادی از کشورهای مختلف دارد و این برایش خوشایند بود.