کندازی، روستایی به بلندای نام و جای

3.6
از 14 رای
تورهای ایرانگردی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
کندازی، روستایی به بلندای نام و جای

گمان بیشتر مردم بر این است که مسافرت باید جایی خارج از کشور یا بیرون از استان محل زندگی باشد اما ایران سرزمین بزرگ و پهناوری است و هر شهری منطقه وسیعی را شامل می شود. من نیز به عنوان ساکن این سرزمین اهورایی دوست داشتم که همه­ی مناطق شهر خودم یعنی مرودشت را- که به اندازه برخی از استان­های کشور است- ببینم. در طی چند سال همه­ مکان­های دیدنی و مناطق مرودشت را دیده بودم به غیر از یک روستا، روستای کندازی.

سال­ها پیش درباره ­ی  این که در کشور تنها نام یک روستا کندازی است و زبانشان نیز بسیار کهن است در هفته نامه مرودشت که سردبیرش بودم، مطلبی چاپ کرده بودم. سال نود و هفت نیز یکی از دوستان و هم­کلاسی­ها که با هم دوره­ی مهارت­ آموزی دبیری را در شیراز می­گذراندیم و ساکن امامزاده اسماعیل بود که این مکان بسیار به کندازی نزدیک است، سخنانی گفت که بیشتر دلم ­خواست به آنجا بروم.این امر میسر نشد تا تابستان سال هزار و چهارصد و یک.

با دوستم مرتضی که جیرفتی است و چند سالی که شیراز زندگی می­کند، قرار بود به یک جای دیدنی برویم. معمولا هر دو هفته یک بار با مرتضی به یک منطقه دیدنی استان فارس می­رویم. با او قرار گذاشتم که این بار به کندازی برویم. از خواهرم هم پرسیده بودم که از کدام طرف به روستای کندازی برویم که بهتر باشد؟ از منطقه درودزن یا از سمت نقش رستم و روستای گرم آباد؟. او هم پاسخ داده بود که هر کدام زیبایی­ها خود را دارد.  آخرین صبح پنج­شنبه تابستان حوالی ساعت هشت بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. مرتضی از شیراز به مرودشت آمده بود و  دم در منتظر بود تا من وسایل را بردارم و به طرف کندازی حرکت کنیم. هر چیزی که نیاز داشتیم از مرودشت تهیه کردیم . من به مرتضی گفتم: از سمت درود زن برویم، آن طرف جاده بهتر است. در عصر ارتباطات مسیریاب­ها هم در هر مسافرتی کمک شایانی می­کنند. حوالی ساعت ده یا یازده  راه افتادیم،به درستی یادم نمی آید. از سمت پل خان به طرف منطقه درودزن حرکت کردیم. از پتروشیمی گذشتیم و بین راه طبیعت به ویژه سه کوه مشهور را دیدم.

۲۰۲۲۱۰۰۶_۱۶۴۸۲۱.jpg

از این سه کوه از همه مشهورتر ستخر گزین است که در شاهنامه نیز نامش آمده است. داستان­های زیادی درباره­ی آن بین مردم وجود دارد، اینکه یک گنجینه بزرگ آنجا پنهان است یا اینکه اگر کسی داخل چاه درون کوه رفته، زنده برنگشته است.  در کتاب­ها هم خوانده بودم که از این کوه در دوره­های مختلف  به عنوان زندان استفاده می­شده است

۲۰۲۲۱۰۰۶_۱۶۴۸۲۱.jpg

از چندین روستا گذشتیم  تا به  شهر رامجرد مرکز منطقه درودزن رسیدیم. نرسیده به پمپ بنزین یک راه فرعی تابلویش امامزاده اسماعیل را نشان می­داد. به طرف راه فرعی پیچیدیم تا اینجای مسیر، جاده بسیار خوب بود اما از جاده فرعی به بعد جاده اصلا خوب نبود. روستاهای زیادی بین راه بود و دشت پر بود از کشت برنج و ذرت و جاهایی نیز گوجه فرنگی. بیشتر جاده ماشین­های نیسان در حال رفت و آمد بودند. جاده که به انتها رسید دو راهی می­شد یک راه روی تابلو نوشته بود نقش رستم و تابلوی دیگر مسیر امام­زاده اسماعیل و اقلید را نشان می­داد. مسیر را به طرف امام­زاده اسماعیل ادامه دادیم. این قسمت جاده از روستاها که عبور می­کردیم، افزون بر دشت و کشاورزی چیزی که زیاد به چشم می­آمد، قصابی بود و کشتار دام زنده.

به نظر می­رسید به خاطر کشاورزی قیمت دام آنجا ارزانتر بود. دشت کم کم جای خود را به کوهستان می­داد با پوشش گیاهی گون و پسته کوهی که ما به آن بَنِه می­گوییم. کوه­ها پر از درخت بودند. به بخش ابرج رسیدیم و روستاهای آن. محصول اصلی کشاورزی این بخش برنج است. در فارس نامه ابن بلخی نیز که قرن شش نوشته شده، خوانده بودم که این منطقه، منطقه سردی است. هوای معتدلی داشت در تابستان. روستاهای بزرگی داشتند و خود روستای ابرج نیز یک رستوران بزرگ کنار یک باشگاه داشت. اما چیزی که بیش از همه در این بین به چشم می­خورد، خشکسالی بود و خشکسالی. اثر رودهایی که خشک شده بودند. -خداوند این کشور از خشکسالی نگاهدارد-  تا چشم کار می­کرد کوه بود و درخت. جاده همانند ماری آبی که بین دریای درختان در حرکت باشد در پیچ و تاب بود و ما همراه این مار آبی. تا به خودمان آمدیم یکدفعه دیدم که مرتضی از کندازی عبور کرده است. یک تابلوی کوچک سبز که به سختی دیده می­شد،رویش نوشته بود کندازی.

دنده عقب رفت و به جاده کندازی رسید و ما این بار در جاده کندازی که به طرف کوه بالا می رفت حرکت کردیم. جاده­ای پر از پیچ و خم از روی زمین تا ارتفاع کوه. روی یک تخته سنگ نوشته شده بود رب انار خوب و تلفن گذاشته بود. علاوه بر درختان بنه و سایر درختان کوهی آنچه از دور بیش از همه به چشم می­خورد قرمزی میوه های انار بود. جاده بسیار ترسناک بود و باید با احتیاط می­رفت.

IMG-20221014-WA0007.jpg

صفحه کلاچ پراید مرتضی نیز  به خاطر جاده درآمد تا رسیدیم به کندازی روستایی به بلندای یک نام و جای. روستا به این خلوتی تا به حال ندیده بودم. یک منبع بزرگ و بشکه­های کنارش، خبر از آن می­داد برای اهالی تازه نفت آورده­اند. واقعاً آنجا نمی­شود گاز کشید مسیر صعب­العبوری است. داشتیم به سمت پایین روستا می­رفتیم که دو دختر کم بینا دیدیم. سال ها قبل مستندی دیده بودم که سه دختر در این روستا یا روستای دشتک درست یادم نمی­آمد، بدون اینکه ببینید قالی هایی با نقش و نگار زیبا می­بافند، این را به مرتضی گفتم. جلوتر که رفتیم زنی داشت نخ می­رسید. اگر در این روستا برخی از خانه ها­ی نوساز نبودند، بافت قدیمی بسیار زیبایی داشت .  روستا پر بود از کوچه باغ ­ها و حتی کوچه­های تنگ و خانه­هایی که از دالان باید وارد حیاط اصلی بشوی. این خانه­های مدرن انگار وصله­ی ناجوری بودند بر تن این روستا.مدرنیته نیز داشت اینجا رسوخ می­کرد و بکر بودن این روستا را از بین می­برد.

جلوتر که رفتیم مرد جوانی داد زد: نیا نیا. گفتیم شاید اجازه ورود به باغش را  نمی­د­هد، بعد فهمیدیم که می­خواهد انارهایی که چیده است با خر به کوچه بالایی ببرد و ما جلوی خر او را گرفته­ایم. مرتضی دنده عقب گرفت و خر عبور کرد. باز به راهمان ادامه دادیم ولی دیگر ماشین نمی­توانست جلوتر برود. داخل روستا یک پیرزن دیگر دیدیم. پیاده شدم و پرسیدم :چشمه­ها خشک شده؟ با افسوس گفت: چشمه­ها و همه­ی باغ­ها . من از ماشین فاصله گرفتم و رفتم بین درخت­ها. درخت­هایی که حکایت از عمر چندین ساله یا چند صد ساله داشتند.  از میوه­های بنه که روی زمین ریخته شده بود  عبور کردم . آشغال­های زیاد روی زمین جلوه بدی به محیط داده بود. مشکل اساسی گردش برخی افراد این است که آشغال­های خود را در طبیعت رها می­کنند و می­روند. دانسته یا نادانسته آسیب فراوانی به محیط زیست می­زنند .

این کار من را بسیار ناراحت می­کند. مرتضی هم  پشت سر من می­آمد. ساعت یک عصر زیر درختان نسیم خنکی می­وزید و هوای مطبوعی به وجود آورده بود. پس از مدتی که زیر درختان نشستیم قصد کردیم که برگردیم. مرد جوان با دو پسر بچه با خرشان آمدند و جوان گفت: باغا رو دیدین. گفتم: بله حیف که خشک شده است. سوار شدیم تا به پیرزنی که نخ می­رسید، رسیدیم. از مرتضی خواستم که ماشین را نگه دارد. سلام کردم و گفتم: اینجا کسی هنی به زبون قدیم حرف می­زنه. گفت سی چه میخوای. گفتم: رشتمَن میخوام با پیرها حرف بزنم کسی تو ده هست. گفت : بزرگترا گپ می­زنن . گفتم: اینجوری مثل شما میگین: گفت: نه من دارم شهری گپ می­زنم. اما کسی را پیدا نکردیم که با او کمی سخن بگویم تا ببینم زبانشان چه گونه است و هنوز حسرت این لحظه را دارم.

میانه­ی روستا رسیدیم یک دیوار نوشته نشان می­داد که اینجا بوم گردی دارد. یادم به حرف دوست اقلید­ی­ام افتاد که گفته بود بوم گردی خوبی است و قیمتش بسار مناسب. بین راه یک پراید با پلاک غریبه دیدیم که پلام ماشین و لباس­ها نشان می­داد ساکن خوزستان باید باشند. آن­ها نیز مانند ما همه جا را با شگفتی و تعجب نگاه می­کردند. . بین راه یک مدرسه ابتدایی دیدم گفتم: با این مسیر و اینکه ماشین در این مسیر خیلی رفت و آمد نمی­کند، معلم روستا باید مهر بیاید و نوروز به خانه خود برگردد اگر ماشین نداشته باشد و بومی آنجا نباشد. اندکی از روستا که بیرون آمدیم توی ارتفاع چندین عکس گرفتیم و دوباره به راه افتادیم. بین راه یک موتور سیکلت هم  در جاده­ای که خیلی خلوت بود، توجه ما را جلب کرد..

از کندازی که بیرون آمدیم به  سمت امامزاده اسماعیل حرکت کردیم. پوشش درختان آنجا که در کنار کوه بود، متراکم­تر می­شد. به یک دو راهی رسیدیم و وارد روستای امامزاده اسماعیل شدیم. روی دیوارهای روستا با نشان پیکان مسیر را به طرف امام­زاده نشان داده بودند. وارد امام­زاده اسماعیل شدیم. چند خانواده آنجا بودند و چند خانوم از اهالی آنجا نیز به نظر می­رسید آماده جشنی مذهبی می­شدند و وسایلی را از یک اتاق که کنار ورودی امام­زاده بود به سمت امام­زاده می­بردند. درختان کهنسال به محوطه سایه­ انداخته بودند و چند اتاق و دستشویی و شیرآب نشان می­داد که کسانی که برای مسافرت به اینجا می­آیند، می­توانند چند ساعتی بمانند و استراحت کنند. روستای امام­زاده اسماعیل نیز خود روستای بزرگی است که می­توان در آنجا وسایل مورد نیاز را تهیه کرد. در امام­زاده قفل بود، گمانم تا موقع جشن، آن چند خانم جوان و یک خانم مسن­تر نمی­خواستند در امام­زاده را باز کنند. بعد از مدتی که در امام­زاده ماندیم، مقداری آب برداشتیم و کمی پایین­تر امام­زاده داخل یکی از باغ­ها ناهار را آماده کردیم و خوردیم. آنجا درختان گردو و انگور فراوانی داشت.

۲۰۲۲۱۰۰۶_۱۵۰۴۴۴.jpg

موتورهای آبکشی و چاه­ها کم عمق که حالا آبی نداشتند، حکایت از خشکالی داشتند. پس از خوردن ناهار و کمی استراحت دوباره به سمت مرودشت حرکت کردیم. جاده­ای را که آمده بودیم، برگشتیم. یک ماشین قدیمی باری کنار روستای کندازی ایستاده بود که قهوه، نوشیدنی و... می­فروخت. نگاهی به ارتفاع کندازی و تابلوی سبز کوچکش انداختیم. جاده­ای را که آمده بودیم، دوباره برگشتیم. هوا معتدلِ معتدل بود. نسیم خنکی پهنه ­ی آسمان و جاده را پر کرده بود. وقتی به دوراهی رسیدیم، به مرتضی گفتم که این بار از طرف جاده نقش­ رستم برود تا از این جاده نیز عبور کرده باشیم و سفر از این مسیر نیز تجربه کنیم. از طرف نقش رستم به سمت مرودشت حرکت کردیم.

جاده این طرف هم خوب نبود و اصلا نمی­توان گفت که جاده مناسبی است. محصولات کشاورزی این طرف مسیر نیز شبیه مسیر رفت بود. البته آنچه هنوز یادم است، این است که مسیر از مسیر رفت کوتاه­تر بود. روستاهای مختلفی سر راهمان بود. رد آب ( نشان آب) تنها نشانی بود  از آن همه رودخانه و رود بر پهنه ­ی این دشت. بین راه هنگام عبور از روستای گرم ­آباد برای مرتضی تعریف کردم که سال­ها پیش چگونه وقتی از این روستا با پدر و عمویم با موتور سیگلت می­گذشتیم، آنقدر باران باریده بود که از کوه آب به حرکت درآمده بود و نزدیک بود ما را آب با خود ببرد. از روستای سارویی، رضاآباد و شول که گذشتیم، به مرتضی گفتم که ساکنان این روستاها را بیشتر قوم لر تشکیل داده­اند. به او گفتم که روستاهایی که توی فارس یا جاهای دیگر نام شول دارند در آنجا اقوام لر حضور دارند. به او گفتم که روستای شول در این منطقه بیشترشان ماشین سنگین دارند البته مرتضی خود با دیدن چندین ماشین سنگین متوجه این موضوع شد. به نقش رستم نزدیک شدیم.

۲۰۲۲۰۹۰۴_۱۲۳۷۴۹.jpg

نقش رستم، مکانی مقدس برای هخامنشیان، ساسانیان و حتی عیلامیان. نقوش برجسته شاپور ساسانی بر پیکره­ی کوه و پیروزی او بر دشمن، نقش بهرام گور، کعبه زرتشت، آرامگاه داریوش هخامنشی، خشایار هخامنشی و چندین نقش دیگر چشم هر بیننده­ای را خیره می­کند. هر ایرانی با دیدن این نقوش به تاریخ و فرهنگ ایران زمین به خود می­بالد و دوست دارد که باز آن­ها را ببیند.

۲۰۲۲۰۹۰۴_۱۲۳۱۰۶.jpg

پشت نقش رستم، دو شیر نشسته بدون سر حضور دارند که اغلب پژوهشگران معتقدند که این دو باید آتشدان یک آتشکده باشند. کسانی که به نقش رستم می­آیند؛ چون این دو شیر در دید و در منطقه فنس­کشی نقش رستم، حضور ندارند، بیشترشان این دو شیر را نمی­بینند و اصلاً نمی­دانند چنین اثری وجود دارد. از نقش رستم به طرف مرودشت راه افتادیم، همان جا یک جاده دیگر است که می­توان وارد بزرگراه شیراز به اصفهان شد. از شهرک مهدیه گذشتیم و حدود ساعت شش بود که به خانه رسیدیم. من هنوز تکرار می­کنم: خداوند این کشور اهورایی و باستانی با این فرهنگ پربار را از خشکسالی نگاهدارد.دریغا که کسی پیدا نشد، بتوانم کمی از زبانش، کندازی بشنوم.  

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر