پیش از سفر
این سفر را وقتی رفتم که چهار سالی از مهاجرتم به بروکسل ِ بارانی می گذشت. وقتی که هنوز اینجا غریب و دلتنگ خانه بودم. و وقتی که وطن از همیشه دور و دست نیافتنی تر شده، و بازگشت دیگر ممکن نبود. من که تا یادم هست خیالم مسافر سرزمین های شرقی می شد و اگر بخت ِ بد ِ جمعی مان نبود هیچ سر از بلژیک در نمی آوردم، اینجا شبیه کاکتوسی شده بودم در جنگلی بارانی. و همسرم مجید، که حال خرابم را می دید و این شوق و غم را می شناخت، در یکی از روزهایی که جز تلخی خبری از ایران نمی رسید، بلیط ِ رفت و برگشتی با فاصله ی یک ماه به سمرقند خرید که شاید شبیه گوشه ای از خاطراتمان باشد و چاره ی کوچکی.
من اینجا معلم زبانم و مجید دانشجوی پی اچ دی و هر دو تابستان ها تعطیل، برای همین هم می شد که انقدر طلانی دور بود. پس فکر کردم حالا که فرصتش پیش آمده و زمان هست، تاجیکستان را هم ببینیم. و زمستان با خیال ِ همین سفر گذشت: با بارها چشم به نقشه دوختن برای انتخاب شهرهایی که باید می رفتیم و مسیرشان. با پر کردن فرم ویزای اینترنتی ازبکستان و چند روز بعدتر، تاجیکستان که نفری 37 دلار و 50 دلار قیمتشان بود. با گشتن دنبال میزبان در سایت کوچ سرفینگ که جز در تاشکند پیدا نشد! و نتیجه ی این برنامه ریزی ها، این بود که باید بعد از سمرقند، تا تاشکند می رفتیم و از آنجا وارد تاجیکستان و شهر خجند می شدیم و بعد جاده ی پامیر را می گرفتیم تا بالا، و بعد از سرازیر شدن و رسیدن به دوشنبه، باز برای دیدن بخارا و خوارزم وارد ازبکستان می شدیم و بعد از دوباره برگشتن به سمرقند، قصد خانه می کردیم.
من اما در این روزهای پیش از سفر هم، دل و دماغ زیادی نداشتم. یک چیزی، شور زندگی شاید، پاییز و زمستان گذشته و با آن همه پروانه ی کوچک، انگار که در دلم مُرده بود. و اگر مقصد هرجای دیگری بود، شاید با آن حال خراب اصلا نمی رفتم. برای همین، نه از جزئیات شهرهایی که قرار بود ببینیم چیزی نمی دانستم و نه سختی ای که گرفتن ویزاها داشت؛ مجید بعدتر گفت که نه فقط رزرو هتل، که برنامه ی راه و مسیر و دلیل سفر را هم ازش خواسته بودند. جز این ها، زحمت خواندن درباره ی جاهایی که باید می دیدیم و کارهایی که باید می کردیم و چیزهایی که باید می خوردیم، همه با مجید بود و من این بار مثل یک ابر سرگردان در باد، فقط رفتم.
اما رسیدن به اولین مقصد، سمرقند، هرچند ساده اما سرراست نبود. پرواز ویز ایر 72 یورویی که قرار بود ما را تا آنجا ببرد از بوداپست بلند می شد -و همین بهانه ی دیدن این شهر هم شد که قصه اش را در تلخ ترین کرانه ی دانوب گفتم - و توقفی هشت ساعته هم در ابوظبی داشت. با اینکه این پرواز ترانزیت نه، و به اصطلاح نقطه به نقطه بود (که یعنی با دو بلیط جدا)، اما نیاز به گرفتن ویزا نداشت، چون این امتیاز را امارات به مسافرهایی که با خطوط هوایی این کشور سفر کنند می داد. ویزایر هم زیر مجموعه ی الاتحاد بود و ما اصلا برای همین این بلیط را خریده بودیم. فقط باید دو هفته قبل از پرواز در سایت این هواپیمایی فرمی پر می کردیم. اما وقتش که رسید فهمیدیم این قانون شامل همه می شود، الا ایرانی ها! عصبانیت و فحش و بد و بیراه نثارشان کردن و لعن و نفرین به باعث و بانیش فرستادن و نژادپرست بودنشان را گوشزد کردن هم که کاری از پیش نمی برد، و هر ایمیلی که بعد از آن زدیم هم بی جواب ماند!
ویزای امارات برای هر نفر 130 دلار می شد، یعنی بیشتر از قیمت بلیط ها! و مشکل فقط همین که نبود؛ ویزای تاجیکستان، برعکس ویزای ازبکستان که دو روز بعد رسیده، هنوز نیامده بود. و همان روزها هم ماجرای یک دختر گردشگر ایرانی که در مرز تاجیکستان به جرم داشتن چند گل خشک خشخاش دستگیر و زندانی شده بود، در فضای مجازی پیچیده بود. ما هم که طبق برنامه قرار بود زمینی مرز را برای رسیدن به خجند رد کنیم! فکر کردم این سفر از آن چیزی که حسابش را کرده بودیم گران تر، غیر قابل پیشبینی تر و پر دردسرتر می شود، و شاید بد نیست همین حالا جلوی ضرر را گرفته، بی خیال هزینه ای که برای بلیط و ویزا دادیم شده، و همینجا بمانیم و تابستان را از آفتاب ِ بروکسل که مثل باران های تهران نایاب است لذت ببریم.
ولی خب، گفتیم حالا که ایرانی جماعت عادت دارد به از خودی و غریبه کشیدن، پس این 130 دلار هم مفت چنگشان! اما وقتی خواستیم برای ویزا اقدام کنیم فهمیدیم اصلا ممکن نیست و امارات به ایرانی ها، بدون تور و آژانس های مسافرتی اصلا ویزا نمی دهد! یکبار دیگر فکر کردیم تا دیر نشده همه چیز را بهم بزنیم و خلاص. اما به همه ی این ها به چشم ِ ریگ ِ آموی ِ در راه ِ بخارا نگاه کردیم و بعد از عهد ِ اینکه هرگز به عنوان مسافر به امارات نمی رویم، با گروه علی بابا تماس گرفتیم. که هرچند طبق قانونشان، باید بلیط را هم از همین شرکت می خریدیم، اما با درک شرایط ما استثنا قائل شدند و توی فقط دو روز ویزایمان را گرفتند.
در راه که می رفتیم...
پس داستان را نه از آغاز (که در تلخ ترین کرانه ی دانوب آن را گفتم)، که از 21 تیر 1402 شروع می کنم. صبحی که از فرودگاه بوداپست به سمرقند پرواز کردیم. یادم هست چقدر هیجان زده بودم. نه انگار که سفر از یک هفته ی پیش شروع شده بود. هواپیما بدون تاخیر بلند شد و بعد از حدود پنج ساعت و نیم، ما را در ابوظبی زمین گذاشت. غروب شده بود و گرمای این وقت ِ شب ِ هوا، انگار که تا مغز استخوانم یخ زده باشد، برایم غریب بود. به اینترنت فرودگاه وصل شدیم و بعد از چک کردن پیام و ایمیل ها، بیرون رفتیم تا هم شام بخوریم و هم از این فرصت استفاده کرده و کمی شهر را دیده، و چند دلاری از پول ِ زور ِ ویزا را حلال کرده باشیم!
تا رستوران ِ هندی ِ اِیرپورت گاردن پیاده ده دقیقه راه بود. جایی که قاشق چنگال های پلاستیکی و روشویی نه خیلی دور از میزهایش چنگی به دل نمی زد. اما بریانی اش با اینکه نه به قدر کافی تند، اما خوب بود. حالا که گرسنگی رفع شده خستگی خودش را بیشتر نشان می داد. می دانستم فرودگاه ابوظبی حتما نمازخانه دارد برای استراحت کردن! و با همین فکر برگشتیم و برای چند ساعتی توی این سفر، از هم جدا شدیم. نمازخانه خلوت بود و تمیز و خنک و هیچ بوی جوراب نمی داد. جز من، چند نفر دیگر هم آنجا، و همه خواب بودند. کوله را زیر سرم گذاشتم و تا شش صبح فردا و وقتی ساعت موبایل بیدارم کرد، خوابیدم...
روز اول
نی مصریش قند می زاید / تا سمرقند قند او سمر است (خاقانی)
پرواز ِ بدون بار و پذیرایی مان صبح زود بلند می شد. کیک و بیسکوئیتی که برای صبحانه خریده را در هواپیما خوردیم و سه ساعت راهی که به سمرقند داشتیم، پادکست گوش دادیم. فرودگاه سمرقند مدرن و تمیز و بزرگ بود. از کنترل پاسپورت که گذشتیم، چندین نفر به بهانه ی فروختن ارز و سیمکارت و گرفتن تاکسی و محل اقامت و هر چیزی که فکرش را بکنید یک مسافر نیاز دارد دورمان حلقه زدند. وقت برنامه ریزی سفرمان، خوانده بودیم اینجا برای هر خریدی باید مراقب بود که چندین برابر قیمت برای مسافر آب نخورد! یادم افتاد وقتی یکی از دوست های افغانم فهمیده بود عازم ازبکستانیم، گفته بود ما درباره ی این قوم (افغانستان حدود چهار میلیون جمعیت ازبک دارد) می گوییم با پنبه سر میزنند!
خلاصه، چشممان آنقدر از شنیده ها ترسیده بود که با مجید قرار گذاشته بودیم اگر کسی پرسید نگوییم ساکن بلژیکیم، و حالا که سفر به سر رسیده می دانم چه کار درستی بوده! پس در فرودگاه هم، با بدبینی به حلقه ی دورمان که هر هم لحظه تنگ تر می شد، و به زبان فارسی (و نه انگلیسی که آن ها حرف می زدند) گفتیم چیزی نیاز نداریم. و در حالی که جمعیت، دور ما حرکت و همراهی مان می کرد، مستقیم رفتیم سمت صرافی.
فقط برای پرداخت پول تاکسی، 50 دلار با سُوم ازبکستان عوض کردیم و مابقی را گذاشتیم برای وقتی که به یک بانک رسیده باشیم. این واحد پول که معنای اسمش در زبان های ترکی "خالص" است، قبلا و در دوران شوروی مرسوم در قزاقستان و قرقیزستان و تاجیکستان و ازبکستان بوده، ولی بعدتر فقط پول ملی اینجا و قزقیزستان شده و تا حالا هم باقی مانده. جمعیت دورمان که دیدند بخر نیستیم، جز دو سه تایی که انگار ایرانی بودن ما کنجکاوشان کرده بود، کم کم پراکنده شدند. یک سیمکارت موبی یوز که فقط اینترنت داشت و نه اعتبار برای زنگ زدن هم از فرودگاه گرفتیم و زدیم بیرون.
دمای 42 درجه، آفتاب مستقیم و خشکی هوا عجیب شبیه به تابستان های اصفهان (و شاید تهران ِ بدون آلودگی) بود و یادم انداخت چقدر به این جغرافیا عادت دارم. راستش، حالا که تعداد کشورهایی که دیده ام از 20 گذشته می فهمم نه هر گرمایی داغ، نه هر بارانی خیس و نه هر سرمایی استخوان سوز است. که احساس دما بسته به فاکتورهایی مثل رطوبت و باد و درجه ی خورشید و خیلی چیزهاست. قصدم از این پر حرفی تاکید بر همانی بود که گفتم! هوای سمرقند نه فقط گرم و آفتابی، که اصلا انگار همان که در اصفهان هست بود!
و همین حتی پرسه زدن در پارکینگ فرودگاه را آنقدر دلنشین می کرد... تا اینکه ماشینی پیدا شد از بین آن همه، که با قیمت مناسب تا خانه ی آقا اسکندر ببردمان.
فیلم - تاکسی در سمرقند
آقا اسکندر را، که صاحب خانه ای بود با اتاق های اجاره ای، مجید از سایت بوکینگ پیدایش کرده و قرار بود این سه شب ِ سمرقند را پیششان بمانیم که هرچند دور از مرکز شهر، اما قیمتش شبی 15 دلار و از هر جای دیگری که با این کیفیت دیده بودیم، مناسب تر بود. از خیابان های پهن و تمیز گذشتیم جلوی خانه پیاده شدیم. زنگ ِ تکی ِ در، شبیه زنگ های قدیمی ایرانی بود. آقا اسکندر، میانسال بود و نه خیلی قد بلند. از دالانی که روی یکی از دیوارهایش عکس و نقشه ی جغرافیا چسبانده بودند گذشتیم تا انگار یکی از خانه های با حیاط ِ مرکزی ِ سال های دور ایران. تخت ِ چوبی فرش پوش با بالشت های گلگلی و آن رو به رو آشپزخانه و دو تا دور اتاق، و درخت مویی که به داربست ها پیچیده و با انگورهای عسگری سبز و بنفش ِ آویزانش روی باغچه ی کوچولو سایه می انداخت.
نمی دانم به خاطر این تصویر آشنا بود یا شیرینی سفر ِ افغانستان هنوز زیر زبانم مانده و تصور غلطی از همه ی این "استان" ها درست کرده بود که آنقدر کودکانه لبخند زدم و بی اختیار به خانم ِ آقا اسکندر گفتم: سلام! با نگاهی خیره، به سمت آقا اسکندر اشاره کرد و با فارسی ای که به سختی می فهمیدم گفت: ای تاجیکی گپ می دانه. و رفت. فکر کردم از این همه مهمان داری خسته شده، و شاید هم ایرانی زیاد به تورش خورده و برایش تازگی نداشته. پس به دل نگرفتم و دنبال آقا اسکندر چند پله ای بالا رفتم تا اتاقی که درش را باز کرد و گفت کفش ها را بیرون بکنیم و بعد از گرفتن پاسپورت ها، رفت در دالان آن طرف حیاط گم شد. اتاق، کوچک بود و فقط دو تخت جدا داشت و حمام و دستشویی و یک میز، اما تمیزی اش مثال زدنی بود.
انقدر مشتاق ِ دیدن ِ این شهر بودم که دوشی گرفتیم و باز بیرون زدیم. از آقا اسکندر آدرس نزدیک ترین بانک و رستوران را پرسیده بودیم. پنج دقیقه بیشتر راه نبود تا بانک و بعد از گرفتن سُوم، راه افتادیم تو کوچه پس کوچه های پر از درخت. سمرقند پر است از درخت های زردآلو و سیب و آلبالو و انگور و گردو و احتمالا میوه های دیگر که تابستان فصلشان نبوده، که همه به شاخه ها سنگینی می کردند و کسی، حتی بچه ها نمی چیدندشان. البته فکر می کنم شاید از فراوانی بود و هیچ منع قانونی نداشت، چون هربار برای چیدن میوه ای دستم را دراز و شاخه را خم کردم کسی نه چیزی گفت و نه نگاه عجیبی کرد.
رستوران "اُل فاتلار اُش" Ul Fatlar Osh تو در تو و بزرگ بود اما کمابیش حالت سنتی داشت. وقت صحبت با کارکنان رستوران، و وقتی دیدم فهمیدن حرف هایم برایشان ساده نیست، به لهجه ی دَری (مرسوم بین فارسی زبانان افغانستان) که هنوز خوب یادم مانده و به نظرم به خاطر شکسته نشدن کلمات نزدیک تر است به فارسی کهن، ادامه دادم. مکالمه البته آسان تر شد، اما هنوز درک خیلی از جمله هایی که می گفتم برایشان سخت بود. با این حال ما تا آخرین روز سفرمان، با وجود همه ی کج فهمی و سو تفاهم ها و به کوچه ی علی چپ رفتن ها (که به آن هم می رسیم) با هر تاجیکی که دیدم فارسی حرف زدیم که به سهم خود این زبان را زنده و پیوند را از سر گرفته باشیم. پس هر طور بود سفارش دادیم و منتظر نشستیم.
حالا شاید زمان خوبی باشد برای گفتن از زبان فارسی، این رشتهی گسستهی تسبیح، در زادگاه رودکی. که از دوران ساسانیان در بخش های بزرگی از ازبکستان امروزی مرسوم بود و چیرگی حکومت های ترک زبان را هم دوام آورد، اما در دوران شوروی با تسلط زبان روسی ضعیف، و بعد از فروپاشی به کلی ممنوع شد. بله واقعا ممنوع! یعنی نه فقط از آموزش فارسی در مدرسه ها جلوگیری و زبان ِ دانشگاه سمرقند (که قدیمی ترین دانشگاه آسیای میانه و فارسی زبان بود) عوض شد، که اگر کسی در اداره های دولتی فارسی حرف می زد جریمه ی نقدی هم می شد! سیاست شرف رشیدف، از اعضای حزب کمونیسم، بیگانه سازی قوم تاجیک و یکدست کردن فضا برای ایجاد اتحاد ملی بود.
دولت بعد از آن، خیلی از تاجیک ها را به عنوان ازبک ثبت کرد. مقاومت تاجیک ها، که حتی زبان روسی را به ازبکی ترجیح می دادند هم در طولانی مدت فایده ای نداشت و عدم دسترسی به آموزش و قطع ارتباط با ادبیات کهن و دیگر همزبانان به واسطه ی تغییر الفبا، اثری از فارسی در محافل رسمی این کشور باقی نگذاشت. اما فارسی، که خودشان تاجیکی می گویندش (و فرقی با هم ندارند، همانطور که این زبان در افغانستان دَری شناخته می شود و باز هم یکیست)، حداقل در کوچه پس کوچه های سمرقند و بخارا، و هرچند با لهجهای نه فقط نازیبا که گاها اشتباه و پر از کلمات خارجی، هنوز زندهست. و چون فارسی بدون آموزش و یک معیار ثابت، و فقط به دست خانواده های تاجیک و به صورت گفتاری و عامیانه به نسل های بعد منتقل می شود، نه فقط فرم رسمی، ادبی و آکادمیک، که شکل مشخصی هم ندارد و میزان استفاده ی کلمات خارجی در این زبان، در هر کسی متفاوت است.
مثلا یکبار در بازار، خانم میوه فروشی به آلبالو می گفت اُلبولو و روز دیگر و فروشنده ی دیگری، چِری. و البته نقش پررنگ موسیقی پاپ ایرانی را در حفظ و نگهداری اش اصلا نمی شود نادیده گرفت! در سمرقند از هر جایی، خیابان ها و کافه ها و ماشین ها و خانه ها، صدای آشنای آهنگ های ایرانی، پا به پای خواننده های روس و ازبک بلند است. و خیلی ها با دیدن ما احوال برخی از خوانندگان ایرانی را گرفتند. شاید تلخ اما، احتمالا به خاطر از بین رفتن رسمالخط فارسی در ازبکستان، همین خواننده ها بیشتر از شاعران کهن سهم داشتهاند در زنده نگه داشتن این زبان. و به خاطر همین نبود رسم الخط، و احتمالا تاثیر زبان های ازبکی یا روسی، انگار که الف و اَ در خیلی از کلمات جایشان را به اُ دادند و همین فهمیدن لهجهی تاجیکهای ازبکستان را برای ما سخت تر هم میکند.
فیلم – آهنگ ایرانی در تاکسی
بهترین مثال هم همین غذایی که ما آن روز سفارش دادیم، که دو اسم خیلی بی ربط به هم داشت: اُش (همان آش) و پلوو (پلو). و از معروف ترین غذاهای ازبکستان است و ترکیبی از برنج و گوشت قرمز و هویج و کشکش و ادویه و کمی شبیه قابلی پلوی افغاستان و البته که خوشمزه، اما چرب! که معمولا با سالاد گوجه و خیار، یا ماست یا سبزی می خورندش و دوغ. عطر سبزی ها و مزه ی لبنیات محلی یکی دیگر از چیزهایی بود که انگار فراموش کرده بودم و حالا به خاطره های دور ایران وصلم می کرد، برای همین تا روز آخر سفر، تا توانستیم ماست و دوغ خوردیم!
بعد از ناهار و توی همان گرما _که حالا قدرش را می دانستیم_ راه افتادیم. تاکسی گرفتیم به مقصد اولین جایی که باید می دیدیدم، میدان ریگستان، که با آن گنبد و مناره ها و نقش و کاشی ها، انگار گوشه ای بود از اصفهان.
دو خانم و یک آقا توی گیشه ی بلیط فروشی نشسته بودند. کارت های راهنمای گردشگری مان را (شغل پاره وقتمان در بروکسل)، که بیشتر جاهای دنیا مورد قبول موزه هاست نشانشان دادیم که گفتند می توانیم بدون پرداخت هزینهی بلیط وارد شویم. یکی از خانمها که دید فارسی حرف می زنیم گفت از تاجیک های سمرقند و راهنمای ریگستان است و پرسید دوست داریم همه جا را نشانمان دهد؟ البته این کار رایگان نبود و باید به خانم راهنما، که بعدا گفت اسمش خورشید است، 27000 سُوم (کمی کمتر از 2 یورو) پرداخت می کردیم. ولی بحث هزینه اش به کنار، از مزایای معمار بودن برای مجید و زندگی با یک معمار برای من، همین که معمولا در بازدید از بناها به راهنما نیاز نداریم مخصوصا وقتی معماری انقدر ایرانی باشد، و نهایتا باید تاریخش را بخوانیم.
خورشید خانم اما اصرار می کرد، و می گفت همه چیز را درباره این میدان می داند و جز تاجیکی، انگلیسی هم مسلط است و خلاصه بهترین راهنمای مجموعه ست برای خودش. به مجید گفتم بلاخره هر جایی، فارغ از تاریخ، قصه هایی هم دارد و حرف هایی که شاید همه هم درست نباشند، اما رایجند بین مردم محلی و بیا به این خانم که همزبان ما هم هست گوش کنیم. پس سه تایی راه افتادیم در ریگستان که با همه ی زیباییاش، از داغی آفتاب ِ سر ِ ظهر ِ تابستان لابد، تنها مانده بود.
جز ما، فقط تک و توک بازدید کننده ی دیگری آنجا بودند. سه بنای بزرگ، مثل سه ضلع از چهار تای یک مسطتیل رو به روی ما بود. برای شهرت اینجا با این اسم دو روایت نزدیک به هم هست؛ که روزگاری نه خیلی قبل از ساخته شدنش، همین نزدیکی رودخانه ای بود و خشک شد و جز ریگ ِ کف، چیزی ازش باقی نماند. و دیگری هم، چون قبل از ساختن این بناها، اینجا چیزی وجود نداشته جز ریگ.
راه که افتادیم سمت اولین بنا، خورشید خانم تعریف را شروع کرد... که قرن چهاردهم بود و تیمور، سمرقند را برای پایتختی فرمانروایی اش انتخاب کرده بود. و بعد از دیدن اصفهان و مسحور از زیبایی اش، از کشتار معماران و هنرمندان ایرانی چشم پوشی کرده و در عوض، به اسارت گرفته و به سمرقند آوردشان تا شبیه همان شهر را اینجا هم بسازند. داشتم فکر می کردم پس حسم اشتباه نبوده، و اینجا واقعا و عمدا شبیه به اصفهان بود... که مجید پرسید اما تیمور لنگ که اصفهانی ها را قتل عام کرده بود؟ خورشید خانم بی اختیار از راه رفتن ایستاد و به چشم های مجید زل زد، و انگار که از کل سوال تنها همان یک کلمه را شنیده باشد گفت که لنگ لقب توهین آمیزیست که ما ایرانی ها به دروغ و برای تحقیر تیمور، و چون از حمله هایش عصبانی بودیم به او داده ایم و اگر می خواهیم خاطر ازبک ها رنجیده نشود اینجا نباید به کارش ببریم!
هر چند مجید عذرخواهی کرد، اما خورشید خانم چشم غره ای رفت و بعد بی هیچ حرفی، راهش را تا مدرسهی اُلُغ بیگ، که قدیمی ترین بنای میدان بود ادامه داد. پلان مدرسه مستطیلی بود و دو مناره داشت. اُلُغ بیگ، نوه و جانشین تیمور، که دانشمند ِ ریاضی دان و ستاره شناس بود دستور ساخت اینجا را داده، و کاشی های ستاره شکل ورودی اصلی هم برای همین بود.
مدرسهی شیردار، دقیقا رو به روی اُلُغ بیگ بود و دو گنبد و دو مناره در دو طرفش داشت. اما خاص ترین نکته ی اینجا کاشی کاری اش بود که دو نقش قرینه ی شیر و خورشید ساخته بودند، چون در هنر اسلامی نقش های طبیعی تقریبا همیشه ممنوع بوده و برای همین بیشتر بناها تزئینات انتزاعی دارند. از خورشید خانم که پرسیدم، چیزی نمی دانست. راستش، این اطلاعت را نه از خورشید خانم، که فهمیدن لهجه اش هم هیچ ساده نبود، که از خوانده ها و بعدا فهمیدیم.
متاسفانه راهنمای ما دانش زیادی نداشت و اطلاعات اشتباهی که درباره ی ساختار مدرسه ها می گفت (و مجید می فهمید) باعث شد به باقی حرف هاش هم با بی اعتمادی نگاه کنیم... تنها چیزی که حالا و با اطمینان از مدرسه ی شیردار می دانم، این است که اسمش را اینطور گذاشته بودند چون تزئینات کاشیاش شکل کهن شیر و خورشید بود و البته به گفته ی آدش ایستاد، نویسندهی فارسی زبان ازبکستان، اشاره به اینکه ساختن اینجا در برج پنجم یا اسد 405 سال پیش آغاز شده بود.
بعد راه افتادیم سمت مدرسه ی طلاکاری یا به قول خورشید خانم طولاکوره (طوری که تلفظش می کرد)، که گویا در روزگار خودش جز مدرسه مسجد هم بوده و همه ی تزئیناتش از طلاست. خورشید خانم، که انگار از حرف های ما فهمیده بود اطلاعاتی کمی بیشتر از یک گردشگر معمولی تور سمرقند داریم، از اینجا به بعد و برای جواب ندادن به سوالاتمان، نفهمیدن لهجه مان را بهانه کرد و وقتی ازش خواستم به انگلیسی ادامه دهد گفت که تور همین جا تمام شده و باید برود.
فیلم- مدرسهی طلاکاری
کل بازدید ما با خورشید، 20 دقیقه هم طول نکشیده بود. وقتی مجید هزینه ای که توافق کرده بودیم بهش پرداخت کرد گفت اشتباهی شده و باید 270000 سُوم بدهیم! راستش هیچ پول کمی نبود! دستمزد ساعتی تورهایی که من در بروکسل اجرا می کردم، فقط 7 یورو بیشتر از تور 20 دقیقه ای خورشید خانم می شد! اما زل زده بود در چشم هایمان که من گفتم و شما اشتباه کردید! آن لحظه فکر کردیم که آره، روز اول سفر است و این مدل اشتباهات محاسباتی عادی! ولی حالا که سفر تمام شده و بر اساس تجربه ی همه ی روزهایی که در ازبکستان گذشت می فهمم که ما اشتباه نکرده بودیم و خورشید خانم هم خوب می دانست! بهرحال پول را پرداخت کردیم. خورشید قبل از رفتن، پیشنهاد داد عکسی از ما بگیرد. شاید از کلاه گشادی که سرمان گذاشته بود کمی عذاب وجدان داشت! انصافا عکاس بدی نبود! و به سرعت از پیش ما رفت و در گیشه ی بلیط فروشی غیب شد.
گفتیم پیش می آید و اشکالی ندارد! برگشتیم دوباره توی همه ی مدرسه ها را نگاه کردیم و عکس گرفتیم. خورشید خانم انقدر تند تند از این طرف به آن طرف رفته که خیلی گوشه ها ندیده مانده بود.
بعد راه افتایدم سمت کاروانسرا، جای بعدی که باید می دیدیم، اما یک تکه از دلم در سمرقند تا همین امروز هم، و فکر کنم برای همیشه جا مانده... خیابان ها تمیز بودند و جز لکه ی میوه های رسیده و افتاده و له شده، چیزی روی زمین نبود. کاروانسرا آجری بود و گیاهان سبز تا بالا به آن پیچیده بودند. هر اتاقش حالا فروشگاه چیزهای سنتی و صنایع دستی شده و به نظرم بهترین و با کیفیت ترین نمونه ها.
در هر گوشه اش را سرک کشیده، عکس هامان را برداشته و نشسته بودیم آبی بخوریم که پسربچه ی ده دوازده ساله ای از مغازه ی خیلی لوکس لباسفروشی بیرون پرید و با انگلیسی دست و پا شکسته ای سلام کرد و اشاره که عکسی از ما بگیرد. لبخند زدم و فکر کردم شاید دیدن توریست برایش جالب بوده. گوشی را به دستش دادم و پسر بچه، عکسی سرسری برداشت. لبخند زدم و تشکر که کردم چیزی گفت. متوجه که نشدم، با مالیدن انگشت شست به دو انگشت دیگر، به ما فهماند که می خواهد پولی بهش بدهیم. به سر تا پایش که نگاه می کردی هیچ به فقرا نمی خورد! یاد خوانده هایم در دوره ی راهنمای گردشگری افتادم و عزت نفس بچه های جامعهی مقصد که بارها با ارزش تر از مقدار ناچیز پولیست که مسافر به آن ها می دهد. شمرده و آرام گفتم عزیزم! برای یک عکس، که خودت هم پیشنهاد انداختنش را دادی که از آدم پول نمی گیرند! کمی مهمان نوازی هم بد نیست...
و راهمان را کشیدیم که برویم. پسر افتاد دنبال مان و نق نق کنن اشاره کرد که بطری آب مان را بهش بدهیم. این بار به انگلیسی، که فکر کنم آن را هم نفهمید پرسیدم بطری دهنی من به چه دردش می خورد وقتی شیر آبی همین جا در حیاط کاروانسرا و بیخ گوشش هست؟
و راه افتادیم. و در کوچه هایی که شبیه گوشه های گم شده ی ایران بودند، گم شدیم. بچه ها در خیابان ها بازی می کردند. دستفروش ها بساط پهن کرده بودند. مردم پشت در خانه هاشان، در پیاده رو نشسته و گپ می زدند.
در ِ بیشتر خانه هایی که دیدم باز و حیاط هایشال پر از گلدان و درخت و سایه، و همسایه ها در رفت و آمد بودند. حال مردم سمرقند انگار خوب بود. شهرشان تمیز و ماشین ها اکثزا شورلت های مدل بالا و نو بودند. رد پای خاکستری کمونیسم هیچ جای شهر نمانده بود.
تاکسی گرفتیم و رفتیم بازار که بزرگ بود و پر از مردم محلی، و از میوه و سبزی تا غذاهای حاضری مثل ساندویچ و بلال پخته داشت. بین بساط دست فروشان راه می رفتم و فکر می کردم به عطر میوه هایی که بی اغراق هوا پر بود ازشان... یکی دیگر از چیزهایی که در این سالها نداشتم، و فراموشش هم کرده بودم! یک کیلو آلبالو، که خیلی دلتنگش بودم و چند تا هلو و سیب خریدیم. نمی دانم برای شیوه ی کشاورزی بود یا جغرافیا، که میوه های این شهر نه فقط خوشبو، که آن همه خوشمزه بودند و اصیل ترین مزه ی خودشان را داشتند؛ چیزی شبیه خاطرات کودکی!
و همه ی آن غروب ِ گرم ِ سمرقند در همین بازار گذشت!
فیلم- بازار سمرقند
روز دوم
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند / سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی (حافظ)
روی کاغذی که به دیوار اتاق ِ خانه ی آقا اسکندر چسبانیده بودند، منوی سه صبحانه ی قابل سفارش را نوشته بود. اما دریغ از یک مورد ِمحلی و متفاوت! پس راه افتادیم توی خیابان یوری گاگارین، محله ی آقا اسکندر اینا، و در تقاطعش با خیابان امیر تیمور رسیدیم اینجا، کافه "تاشکند کویا گوما". که آن وقت صبح، و بعدا فهمیدیم که تا آخر شب، بی وقفه پیراشکی و سمبوسه می فروخت!
پیراشکی، که غذای روسی ست و عجیب نبود که اینجا هم وجود داشت، با سُسی که ترکیبی بود از آب و گوجه ی ِ خام ِ له شده می خوردند. مغازه دار ها همه چیز را همان جا و پیش چشم مشتری ها آماده می کردند. دو خانم تند تند خمیر می ساخته و از سیب زمینی آب پز پر کرده، و آقایی سینی پر را گرفته، در این گرما و زیر آفتاب می برد بیرون و در پیاده روی رو به روی کافه، در روغن سرخشان می کرد.
همانجا نشستیم و چند تایی، با یک قوری چای سبز سفارش دادیم. گفتم که این محله از مرکز شهر دور، و توریستی نبود. برای همین مشتری ها، که کم هم نبودند، با کنجکاوی بیشتری نگاه مان می کردند. مغازه دار ها تاجیک بودند و وقتی "دَری کَتشان گپ زدم"، با ناباوری (شاید به خاطر لباس هایی که پوشیده بودم) پرسیدند که افغان هستم؟ گفتم ایرانیام. سر تکان دادند و با همان سختی چند کلمه ای حرف زدیم. حالا که حرف از لباس شد، شاید وقت مناسبی باشد برای گفتن از پوشش مردم سمرقند. خانم ها، اگر مذهبی باشند حجاب کامل با روسری دارند، وگرنه بی حجابند. اکثرا پیراهن های پارچه ای می پوشند با آستین های کوتاه که بلندایش می تواند از بالای زانو باشد تا کنار مچ پا. اگر قد ِ دامن کمی بالاتر از ساق پا برود، شلواری از همان پارچه هم همراهش می شود و این ترکیب، که "کورته" می گویندش، گاهی که بخواهند زیبایی اش را بیشتر کنند، با سربندی دوخته شده از همان پارچه همراه می شود. باز بسته به اینگه چقدر سر کیف بوده باشند، صندل یا دمپایی پلاستیکی می پوشند. شاید به خاطر گرماست که کفش یا کتانی، به ندرت.
البته کارمندان اداره ها و بعضی خانم های دیگر هم به سبک غربی لباس می پوشند. هرچند حجاب اختیاری، اما به نظرم سنت و باور هنوز قوی تر از مدرنیته و ارزش های کمونیستی بودند. مثلا پیش آمد که دیدم به توریست هایی با دامن های کوتاه، یا زیادی زل زدند یا تذکر دادند که البته راه به جایی نمی برد و با حمایت قانون همراه نبود و حتما محله به محله هم فرق داشت. پوشش مردها هم، شلوار های پارچه ای یا جین و تیشرت های آستین کوتاه بود، با استفاده ی خیلی زیاد از رنگ های روشن و سفید بود و البته همه تمیز! در این گرمای تابستان، در خیابان و بازار و مترو، تقریبا پیش نیامد کسی را ببینیم که کثیف باشد یا بوی عرق بدهد! راستش، ازبک ها، خانه ها، غذاها، خیابان ها و لباس هایشان طوری که به دل یک ایرانی بنشیند تمیز بود! و این صفت را کم در ترک ها و ترک زبان ها ندیده ایم! و بگویم از رسم منسوخ شده ای که اینجا هنوز هم رایج بود؛ دندان طلا. مسن تر ها بیشتر و جوان تر ها کمتر اما تقریبا همه، حداقل یک دندان طلایی داشتند. این سنت، هرچند که نشانی از ثروت، اما راهی برای سرمایه گذاریست و البته معیاری از زیبایی.
از این حرف ها بگذریم که وقت دیدن "موزه ی منطقهای ِ افسانه های ِ محلی" ست. که ساختمان های قرن بیستمی اش، در سکوت آن حیاط بزرگ و قشنگ، با درخت های بلند و چمن کاری و تنها بازدید کنندگانی که ما بودیم، خلوت کرده بود. اینجا در قرن نوزدهم خانه ی آبرام کلانتروف، تاجر ِ ثروتمند یهودی بوده و حالا شامل دو بخش، قسمت فرهنگی و طبیعی ست. جز آقای بلیط فروش، که کارت های راهنمای گردشگری مان را قبول کرد و راهمان داد، همه ی کارکنان دیگر خانم هایی بودند که پوشیده در کورته های رنگارنگ شان، روی صندلی و زیر سایه ی درخت ها نشسته، جوری که انگار پیک نیک رفته باشند و نه سر ِکار، گپ می زدند و چای می خوردند.
با همراهی یکی از خانم ها که با بی میلی از سر بساط بلند شده و لابد برای اینکه به چیزی دست نزنیم دنبال مان راه افتاده بود، پا در ساختمان اول گذاشتیم. اینجا تاریخ منطقه بود از دوران باستان تا اوایل قرن بیستم، و پر از مجسمه های قدیمی، ظرف های سفالی، کپی هایی از نقاشی های کاخ افراسیاب، نقشه های جغرافیا در دوران مختلف، که در خیلی هایش ازبکستان جزیی از ایران بود و نام ها نوشته شده با الفبای فارسی، بسیار تصویر از به قول ازبک ها امیر تیمور، نمونه ی بازسازی شده و کوچک از آسمان نمای اولوغ بیگ (که بعدتر و بیشتر از آن خواهم گفت) مینایتورهایی با اشعار فارسی و روزنامه های قدیمی به همین زبان. هرچند خیلی از اشیا آشنا بودند و شبیه آن ها که داریم، پارچه های رنگی و زیبای آویخته به دیوار که بعدا شنیدم مرسوم بوده اند برای گرم نگه داشتن خانه ها، خاص ِ ازبکستانند.
اما از آن خاص تر، تابوت امیر تیمور بود که چون در نبردی دور از دنیا رفته، علی رغم آیین مسلمانی اش مومیایی شده و در همین تابوت به اینجا آورده و دفنش کرده اند. تابوتی که سه قرن ِ بعد، وقتی نادر شاه افشار گور تیمور را شکافت و سعی در جا به جایی اش داشت شکست. نادرشاه از بین همه ی غنایم، تابوت را از همه بیشتر می خواست، چون تیمور در جنگ و نبرد، در کشورگشایی و حتی در قساوت برایش مثالی بی مانند بود. اما شکستن تابوت را به فال ِ بد گرفت و از بردنش صرف نظر کرد. تیمور، دو قرن ِ دیگر هم در آرامش خُفت تا تابوت سال ها بعد دوباره، با وجود هشدار های رهبران ِ محلی و مردمی که باور داشتند این کار نفرینی به همراه دارد، اینبار به دست چند دانشمند ِ انسان شناس ِ شوروی و برای تحقیقات بیرون کشیده شد.
روی مقبره ی تیمور دو کتیبه نوشته شده بود: "وقتی از مرگ برخیزم، جهان خواهد لرزید" و "کسی که آرامش ِ گورم را بر هم بزند، مهاجمی وحشتناک تر از من را آزاد خواهد کرد" که هیچ کدام جلودار ِ دانشمندان روس نشد. نفرین یا اتفاق، دو روز بعد از این نبش قبر، ارتش نازی به اتحاد جماهیر شوروی حمله کرد. گویا استالین که به نفرین باور داشت دستور داد جنازه ی تیمور با تشریفات اسلامی و در همان جای قبلی دوباره خاک شود. و نتیجه ی تحقیقات دانشمندان شوروی بازسازی صورت تیمور از روی جمجمه، و _برخلاف ادعای خورشید خانم، لیدر روز اولمان_ اثبات لنگی پاهایش بود.
اگر قرار باشد چیزی که در آن دو ساعته دیدم را خلاصه کنم، بخش تاریخی و فرهنگی، با چاشنی مردم شناسی و قوم نگاری در کل جالب بود و فشرده ای از مقاومت و مبارزه ی سغدی ها علیه ارتش یونانی-مقدونی، و بعدتر گروه معروف به سربداران مقابل فاتحان عرب، و باز قیام سمرقند بر مهاجمان مغول و جنبش های آزادی خواهان مقابل سیاست های استعماری روسیه ی تزاری را روایت می کرد.
قسمت طبیعی ِ موزه، تنوع حیوانات و گیاهان و سنگ های سمرقند را نشان میداد و پر بود از موجودات تاکسیدرمی یا اسیر در شیشه های الکل.
ع
ساختمان بعدی ولی، خانه ی آبرام کلانتروف بود که حالا تبدیل به موزه ی "یهودیان ِ منطقه، در گذشته و حال" شده، و پر است از اشیا و آثار و بایگانی های پیدا شده از محله ای به نام "یهودیان" در سمرقند است که تاریخش به 1843 برمی گردد. جالب تر از همه برای من، عکس های شخصی خانواده ی کلانتروف بود و کودکانی که خانم راهنمای موزه می گفت بعدها همه به بلژیک (نگفت، اما احتمالا آنتروپن که بیشترین جمعیت یهودی ها را دارد) کوچیده و هیچ کدام هیچ وقت دوباره به سمرقند بازنگشتند. گویا چیدمان ِ این خانه، همان طور که بود نگه داشته شده، و ستاره ی داوود اینجا و آنجا و در جزئیاتش به چشم می خورد.
از خانه ی آخر که خارج شدیم، خانم ها هنوز گرم صحبت بودند، و هنوز هم بازدید کننده ی دیگری در موزه نبود. ظهر شده بود و وقت نهار. از موزه بیرون آمدیم و از میدانی با مجسمه های بزرگ علی شیر نوایی و جامی گذشتیم و به رستوران خان اطلس، که از گوگل مپ پیدا کرده بودیم رسیدیم که برخلاف چیدمان سنتی ِ خیلی قشنگش، غذای سنتی نداشت و البته قیمت ها هم کمی بالاتر از بودجه ای بودند که برای ناهار در نظر گرفته بودیم. اما تا اینجا آمدن، به شنیدن آهنگ های معین و محسن یگانه که پخش می کردند می ارزید! و فکر زبان فارسی، که راهش را از دل جنگ ها و تسلط و تعویض خط و استعمار و حتی جریمه پیدا کرده و تا روزمره ی امروز سمرقند رسیده...
و از وسط پارک که به خاطر گرمای ظهر جز چند خانم باغبان و پاکبان کسی تویش نبود، رد شدیم. می دانم تکراریست اما، حتی پارک هم بی نهایت تمیز بود. وقتی دیدیم تنهاییم، سرخوش از گوشه و کناری که شبیه ایران بود، دست هم را گرفتیم و زدیم زیر آواز: این نامه را برایت... از خاک ِ کوچه های سرد...
به جمله ی بعدی نرسیده بودیم که دختر و پسر نهایتا بیست و چند ساله ای، خدا می داند از کجا، سر راهمان سبز شدند. پسر پرسید تاجیکی ست که می خواندید؟ و آره که شنید از آن نگاه های "دیدی گفتم" به دخترک انداخت. تا آخر مسیر با هم راه رفتیم. گویا هم دانشگاهی بودند و بعدا دوست شده بودند. دختر ازبک بود و پسر تاجیک. و حالا پسر داشت با تاجیکی گپ زدنش با دو مسافر، زبانی که بیش از دختر بلد بود را به رخ می کشید. تا آخر پارک با هم قدم زدیم تا رفتند پی دل و قلوه دادنشان. بعدا که جوان های این سن و سالی را، بیشتر سر ظهر در خیابان ها دیدم، فهمیدم ازبکستان زیر ظاهر مدرن بعضی شهرهایش هنوز چقدر سنتی ست و لابد برای همین جوان ها، که داغی عشق شان از آفتاب تابستان گرم تر بود، سر ظهر و در جاهای خلوت، و احتمالا به بهانه ی خریدی، کلاسی، مدرسه ای دور از چشم دیگران با هم قرار می گذاشتند.
آخر ِ بلوار ِ سبز، مجسمه ی خیلی بزرگی از تیمور بود، آنقدر که قد ِ من ِ ایستاده به زور به زانوی نشسته اش می رسید. در عجب از وارونگی دنیا، که ویرانگر یک جا چطور قهرمان ِ جای دیگریست، با مجسمه عکسی گرفتیم و رفتیم تا رستوران حمد.
که هرچند ساندویچی بود، اما می شد با این توجیه که فست فود ِ هر جای دنیا بلاخره تا حدی خاص همان جاست، امروز را کباب ترکی خورد! اشتباه نمی کردیم. نان، گوشت تفت داده شده در رب گوجه، و سُسی که مثل ترکیب ماست و مایونز بود، ساندویچ ها را متفاوت می کرد. بستنی و قهوه ای که برای دسر گرفتیم هم خوب بود و دلیل دیگری بر این انتخاب درست.
و حالا وقت دیدن ِ مجموعه ی "روح آباد" بود، که با آرامگاه ِ بی ادعا و نه خیلی بزرگ ِ برهان الدین ساغرچی شروع شد. شیخی عارف که گویا نقشی بزرگ در گسترش اسلام بین کوچ نشینان ترکستان داشته و افسانه های زیادی هم درباره ی زندگی اش هست.
مثلا اینکه از اهالی مکه بوده و چون مردم سمرقند ایمان نمی آوردند به اینجا فرستاده شده و بعدتر، از اینجا به چین رفته. جایی که چون امپراطورش با بدبینی از او معجزه ای خواسته، برهان کفش هایش را رو به آسمان پرتاب کرده. کفش ها دور و دورتر رفته و به کوچکی دو نقطه در آسمان شدند. پایان ِ داستان خوش، و ایمان آوردن امپراطور و ازدواج برهان با دخترش است. برهان تا آخر ِ عمر در ممالک ماچین زندگی کرد و بعد از مرگ هم، طبق وصیتی که داشت به دست پسرانش به سمرقند آورده شد.
اینجا را، تیمور که ارادت ِ زیادی به شیخ مبلغ داشته (تا آنجا که همیشه از اسب به زیر آمده و پیاده از کنار آرامگاهش می گذشته)، برایش ساخته. معماری اینجا، که گویا قدیمی ترین بنای شهر است (قرن 14)، مکعبیست و رویش ستونی هشت ضلعی و رویش یک گنبد، و تماما آجری. افسانه ی دیگری می گوید برهان جعبه ای مفرغی، و در آن هفت تار مو از پیامبر اسلام را با خود داشته که بعد از آماده شدن آرامگاه جایی لا به لای آجر های گنبد قرارش داده اند.
آنطرف تر، جایی که قبلا مدرسه بوده، حالا فروشگاه صنایع دستی ست، که شبیهش خیلی جاهای دیگر ِ شهر هم پیدا می شود. عروسک های بومی و پارچه های دیوار کوب و سوزن دوزی شده و زیورآلات و ظرف ها، هرچند به نظرم قشنگ بودند، اما نداشتن برچسب قیمت رویشان و اصرار بیش از حد فروشنده هایی که می خواستند هرطور شده چیزی به مشتری ها بفروشند از نزدیک شدن به حجره هایشان هم منصرفم می کرد! چه رسد به خرید کردن.
مسجد کمی آنطرف تر بود. جایی که من به رسم ادب و احترام به معتقدان، به خاطر لباسی که پوشیده بودم واردش نشدم. مجید تنها داخل رفته بود و من همان دور و برها می چرخیدم که آقایی عصبانی نزدیکم شد و غر زد که چرا با این لباس جلوی مسجد می پلکی؟ گفتم چون نمی خواستم تویش بروم! شاید هم اشتباه می کردم! چون اگر رفته بودم شما من را نمی دیدی! گفت نخیر! جلوی درش هم نمی باید می آمدی! گفتم مسافرم و خبر نداشتم امروز کجا را میبینم و از چه راهی می گذرم! چیزی زیر لب گفت و رفت. نگاهی به آرامگاه بی ادعای برهان الدین کردم و آرامشی که دیدنش داشت، و بعد تنشی که قدم زدم حوالی مسجدی که مثلا به بهانه ی شیخ ِ مبلغ در جوارش ساخته بودند. و یاد این بیت از حافظ افتادم:
دور شو از بـرم ای واعظ و بیهـــوده مگوی / من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
هر چقدر اینجا متواضع، اما "گور ِ امیر"، که همین نزدیکی ست، مجلل بود. معمار ِ این بنای ِ به سبک ِ آذری، که بارگاهش با کاشی های ایرانی تزئین شده، محمد بن محمود ِ اصفهانی بوده. راستش تخیلم را، هرچقدر هم سعی کردم نشد کنترل کنم و ذهنم قصه ها ساخت از به زور بردن این معمار به سمرقند و قندی که در دلش آب میشد از طراحی گور ِ غاصب ِ شهرش که باید دلتنگش می بوده، اصفهان...
اما فکر می کنم واقعیت داستان چیز دیگری بود؛ تیمور، قبل تر برای خودش مقبره ای در "شهر ِ سبز" ساخته بود، اما چون بعد از مرگ ناگهانی اش در نبرد وقتی به اینجا آورده شد که راهها غرق برف و هوا سرد بود، به گوری که دلش می خواست نرسید و در سمرقند خاک شد. البته همین مجموعه هم به دستور تیمور، اما برای محمد سلطان، نوه و جانشینش که در جنگ با عثمانی ها کشته شد بود ساخته شده. و حالا آرامگاه چند سلطان تیموریست.
از مقبره ی سفید و ساده ی "آکسارای" (سرای سفید) اطلاعات زیادی نه روی تابلوی راهنمای آن نزدیکی هست و نه در اینترنت. همان چند خطی که بعدا خواندم می گفت اینجا بنای یادبود و گور عبدالطیف، از فرمانده های تیموریست است که چون دستور قتل پدر خودش را داده بود، نمی توانسته کنار او و در گور ِ امیر دفن شود. داخل ِ اینجا برخلاف نمای بیرونی مجلل بود و با سنگ های مرمر و کاشی های لعابدار تزئین شده بود.
بعد از اینجا، پیاده راه افتادیم تا از مرکز شهر دور شده، و جاهای کمتر توریستی را ببینیم. کوچه های تمیزی که شبیه تصاویری از ایران بود. بچه هایی که بی دل نگرانی بازی می کردند. در ِ خیلی از خانه ها نیمه باز و حیاط های پر از گل و گلدان شان پیدا بود. مسن تر ها پشت در نشسته و صحبت می کردند. آدم ها را که می دیدم، سعی می کردم شده حتی چند کلمه فارسی حرف بزنم و معاشرت کنم. چشم های این مردم کمتر به دیدن مسافر عادت داشت و سرهایشان با کنجکاوی گذر ِ ما را دنبال می کرد.
ع
رفته بودیم از یک مغازه آب بخریم که ماست های چکیده ی محلی را چشمم را گرفت و یکی برداشتم. فکر کردیم حالا باهاش چه کار کنیم؟ اگر برای شام رستوران برویم هم که نمی شود ماست با خود برد؟! تو همین فکر ها از کنار یک نانوایی، که از همان نان های گرد و معروف ِ ازبکستان _که شبیه تکمه های بزرگند_ داشت، رد شدیم. و چه چیزی بهتر از نان داغ و تازه و ماست چکیده ی محلی؟ نانوایی خلوت، و در آن عصر تابستان انگار از جهنم هم داغ تر بود. آقای نانوا خمیرهای گرد را با حوصله داخل تنور می گذاشت و به کنجکاوی ما لبخند می زد. پول قرص نان را که قبول نمی کرد به زور دادیم و رو تخته ی چوبی ِ جلوی ِ یک بقالی نان و ماست مان را خوردیم!
فیلم- نانوایی در سمرقند
"عشرت خانه" جای بعدی بود که باید می دیدیم؛ مقبره ای قرن پانزدهمی که برخلاف بقیه، هیچ وقت و تا هنوز هم مرمت و بازسازی نشده؛ نیمه ویرانه ای که نشان می داد همه ی آن مقبره های کاشیکاری و طلاکاری را، اگر به دادشان نرسیده بودند، چطور می شدند. اینجا آرامگاه فراموش شدگان تاریخ بود؛ زنان ِ خاندان ِ تیموری، که به دست حبیبه سلطان، همسر ابو سعید گورَکان (نبیره ی تیمور و حکمران ِ سلسله تیموری حوالی قرن 15) و برای دختر ِ از دنیا رفته اش ساخته شده، و بعدتر گور بیست زن و دخترک دیگر هم شده بود. هرچند که احتمالا اینجا، هیچوقت زرق و برق آرامگاه مردان ِ تیموری را نداشته، اما با سرنوشتی نه چندان نه متفاوت از سرشت زنانه اش، دو قرن ِ بعد غارت شد، که مرمرهایش را برای ساختن مدرسه ی شیردار و طلاکاری ریگستان ببرند و سنگ گورهایش را برای مردگان ِ تازه.
اما اینجا هم، مثل بیشتر ِ بناهای قدیمی ِ این منطقه ی پر آشوب، شک و شبهه هایی دارد و داستان هایی. مثلا اینکه اسم ِ اینجا، که انگار در دوران ِ ساختش هم چندان مناسب یک آرامگاه ابدی نبوده، برای این گذاشته شده که اول به منظور کاخی تفریحی ساخته اندش. یا چون سلطانی تیموری زنی زیبا را برای اولین بار اینجا دیده و دل به او باخته اینطور نامگذاری اش کردند. قصه ی دیگری، درباره ی فراموش شدن ِ عشرت خانه می گوید چون تیمور، که طبق ِ پیش گویی ها می باید وقتی اینجا بوده زیر آوار ِ زلزله ای ناگهانی میمرده اما با سرعت عمل جان به در برده، دیگر کسی پا در این مکان نگذاشته و به ویرانه بدل شده.
مشخصا روایت اول، فقط ساخته ی ذهن مردم محلی ست چون اینجا سالها بعد از مرگ تیمور ساخته شده و نامش هم، به نظر من، برای صرفا زنانه بودن گورخانه است. زنانی که بعد از مرگ هم انگار در حرمسرا و دور از هر رفت و آمدی، اینبار به خاطر ویرانی ِ آرامگاهشان، فراموش شده باشند. پس اگر گذارتان به سمرقند افتاد، سری به اینجا بزنید که عشرت خانه، مثل همه فراموش شدگان تاریخ، هیچ دروغ نمی گویند و اینجا، هرچند ویرانه، واقعی ترین شکل یک بنای تیموریست بدون ِ مرمت و بازسازی های مدرن و آیینه ای از گذر این سال ها و ماجراها.
غروب شده بود که راه افتادیم باز سمت ِ ریگستان که ازش سیر نمی شدم. و البته که باید جاهای زیبا را یکبار در روز دید و یکبار در شب (و اگر شانس و فرصت زیست همراهی کند هم، در هر فصل!). برخلاف ظهر، جمعیت ِ زیادی هم داخل میدان هم پشت درهای ورودی جمع شده بودند. موسیقی بلند، ازبکی (و به ندرت تاجیکی) پخش می شد و نور های رنگارنگ روی بناها بازی می کردند.
اینجا را، بدون ِ این سر و صدای بلند و نورهای مصنوعی و مردمی که می باید جزئی از شهر و میدان می بودند و نه برای درآمد زایی پشت نرده ها (و هنوز تا به حال ندیدم در کشوری، مردم بومی را از رفتن به میدانی عمومی منع و وادار به پرداخت ِ هزینه ی بلیط کنند) دوست داشتم. اما چاره ای نبود! گویا هنوز دوره ی دیکاتورها و دیوانگیست!
فیلم- نمایش محلی در کنار ریگستان