تقاطع خیابان یوری گاگارین و امیر تیمور

5
از 3 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
تقاطع خیابان یوری گاگارین و امیر تیمور

روز سوم

به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر / نامه اهل خراسان به بر خاقان بر (انوری)

صبحانه ی متفاوت آن روز را در کافه ی گیاهی بی بی خانم، در خیابان تاشکند و نزدیک ریگستان خوردیم که حجمی کمتر و قیمتی بیشتر از کافه های محلی داشت اما خوشمزه بود. تا اینحا آمده بودیم که "مسجد و مدرسه ی بی بی خانم" را ببینیم. جایی که باز هم با کارت های راهنمای گردشگری، که به قول مجید مثل علامت مخصوص حاکم بزرگ میتیکومان عمل می کرد، بدون بلیط راهمان دادند. 

عکس 57- نمای مسجد
نمای مسجد

دستور ِ ساخت ِ اینجا را، گویا تیمور بعد از جنگ ِ هندوستانش داده و به اسم نخستین همسرش، سرای مُلک خانم، که همینجا هم به خاک سپرده شده نامگذاری کرده. اما گویا عجله ای که تیمور برای کامل شدن اینجا داشت و تغییرات ِ ناگهانی که در طرح و نقشه اش داد، سست شدن پایه هایش را در پی داشت و برای همین طاق ِ بنا حتی وزن ِ آجرهایش راهم تاب نیاورد، چه رسد به باد و باران و فرسایش های طبیعی، و زلزله ی بزرگی که سال 1897 سمرقند را لرزانیده بود. بعد تر، تکه پاره های بنا به دست مردم محلی که به هوای غارتش اینجا جمع می شدند ربوده شد تا زمان ِ اولین بازسازی که در دوره ی شوروی اتفاق افتاد.  

عکس 58- قرآن بزرگ و قدیمی مسجد مدرسه
 قرآن بزرگ و قدیمی مسجد مدرسه
عکس 59- نگهبان مسجد مدرسه در حال آرایش. بیشتر کادر سایت های فرهنگی ازبکستان خانم ها هستند.
 نگهبان مسجد مدرسه در حال آرایش. بیشتر کادر سایت های فرهنگی ازبکستان خانم ها هستند.

بعد از دیدن اینجا باز خیال دیدن ِ بازار، که زنده ترین جای سمرقند بود به سرمان زد. کمی از میوه هایی که عطرشان همه جا بود خریدیم و چرخیدیم و با مردم محلی که بعد از فهمیدن اینکه ایرانی هستیم "دختر ایرونی مثل گُله" و "عروسکی عروسکی" می خواندند، گپ زدیم. چشمم به بساط خانمی افتاد که گهواره های چوبی نوزاد می فروخت و یادم به سینا خانم، دختر دوست داشتنی کابلی (و یاد شده در سفرنامه ی افغانستان) که می گفت ازبک ها بچه هایشان را در گهواره های سخت می خوابانند و برای همین پشت سرهایشان تخت است، و همینطوری هم میشود راحت تشخیص شان داد. چقدر گاهی سفرها در هم سفر می کنند و خاطرات تا کجا می برند خیال را...

عکس 60- گهواره ی چوبی
گهواره ی چوبی
عکس 61- لواشک های فروشی در بازار. تا به حال ندیده بودم جایی جز ایران (به جز مغازه های <span class=
لواشک های فروشی در بازار. تا به حال ندیده بودم جایی جز ایران (به جز مغازه های ایرانی خارج البته!) لواشک بفروشند.

حالا موقع دیدن ِ "مسجد مقبره ی خضر مبارک" بود؛ قدیمی ترین مسجد ِ شهر که بعد از حمله ی اعراب به پایتخت سُغدیه، (نام قدیم این منطقه) روی آتشکده ای زرتشتی ساخته شده. بعدتر که مغول ها به طور کامل تخریبش کردند بازسازی شد و برای همین ظاهری نه چندان قدیمی داشت. گور بسیار طویل خضر را پارچه ی سبزی رویش کشیده بودند در قسمتی سرپوشیده بود و پر از نمازگذاران. می دانستم با لباسی که تنم هست، امکان دیدن اینجا را حتی بعد از نماز ندارم. از لای در به گور نگاهی انداختم و فکر کردم دیدنش چندان جذاب هم نیست! مگر نه اینکه خضر نبی، بر اساس روایت ها نامیراست و تا ابد زنده!؟ و این دوگانگی را، خیلی جاهای دیگر این سرزمین می شد دید: که هم پاره ای از ایران بود و هم شوروی سابق و هم ترک و پارسی و هم مسلمان و کمونیست و همه و باز هیچ کدام. 

عکس 62- گور منسوب به خضر مبارک
گور منسوب به خضر مبارک

اما این تنها گور ِ این مسجد نبود؛ آن طرف تر، مقبره ی اولین رئیس جمهور ازبکستان، اسلام کریموف را، هماهنگ با معماری سنتی بنا (برای جلب رضایت یونسکو) ساخته اند. اینجا، چه وجود خضر را باور کنیم یا نه، به دیدنش میارزید مخصوصا با منظره ای بر بلندایش که رو به شهر داشت. 

عکس 63- مقبره ی اسلام کریموف
مقبره ی اسلام کریموف
عکس 64- آرامگاه خضر نبی
 آرامگاه خضر نبی

از اینجا، تا "موزه ی افراسیاب" را، با گذر از راه باریکه ای که سبزیکاری اش کرده بودند رفتیم. عطر نعنا و ریحان تازه، یادم آورد که بوها هم از آن چیزهایی بودند که بعد از رفتن فراموش کرده بودم! مجید که گفت کاش می شد بوی این لحظه را هم یک جوری ثبت کرد فهمیدم هیچ عجیب و غیرممکن نیست که آدم نه فقط دلتنگ خانه و خانواده و شهرش، که بوها هم بشود! و برای همین، از همان وقت تا روزی که به کابوس ِ ابری ام برگردم، دعا کردم باران بیاید و آن بوی خاک ِ آشنا را بلند کند، که نیامد. 

عکس 65- ناهار سرسری آن روز، سوپ و مانتی، وقتی تصمیم گرفته بودیم یک روز به سیستم گوارش استراحت داده و گوشت نخوریم!
ناهار سرسری آن روز، سوپ و مانتی، وقتی تصمیم گرفته بودیم یک روز به سیستم گوارش استراحت داده و گوشت نخوریم!

اما رسیدیم به موزه ی افراسیاب. جایی که به اسم ِ شاه تاریخی-اسطوره ای توران (که ازبکستان ِ امروز در گستره ی جغرافیایی اش است) نامگذاری شده. افراسیاب هم اینجا از آن شخصیت هاییست که ازبک ها ارادتی خاص بهش داشته و هویت شان را با او تعریف می کنند. شاید برای همین هم، هربار که می شنیدند ایرانی هستیم، حسی از آشنایی در نگاهشان پدیدار می شد و لحن و لبخند سردی که: آهان! شاید ما هنوز برای آن ها که آنقدر به افراسیاب متصل بودند، ایرانیان شاهنامه ایم! حالا اما وقت ِ دیدن اینجا بود؛ موزه ای که هرچند پنج بخشش به اسم ادوار زندگی افراسیاب نامگذاری شده، اما در واقع تاریخ 2500 ساله ی سمرقند است. 

عکس 66- نمای بیرونی موزه ی افراسیاب
 نمای بیرونی موزه ی افراسیاب

این موزه هم کارت راهنمای گردشگری مان را قبول کرد و بدون هزینه ی بلیط وارد شدیم. طبقه ی اول، بخش قرن هشت و نه پیش از میلاد بود و پر از نقاشی دیواری های باستانی از کاخ افراسیاب. تابلوی راهنمای این طبقه با استناد به اَوِستا میگفت که این منطقه (مشخصا باختر و مرو) که اولین سکونتگاه آریان ها بوده، به دست اهورامزدا خلق شده.  

عکس 67- نقاشی دیواری های کاخ افراسیاب
نقاشی دیواری های کاخ افراسیاب
عکس 68- نقاشی دیواری های کاخ افراسیاب
نقاشی دیواری های کاخ افراسیاب

 

فیلم- موزه افراسیاب

سایت تاریخی که نقاشی های کاخ افراسیاب را درش پیدا کرده بودند همانجا بود. تپه هایی زیر آفتاب آن ساعت روز تابستان. راه افتادیم بالا و پایین کردیمشان تا کمی حس دوران باستان را تجربه کنیم. اما راستش خبری جز داغی آفتاب نبود! 

عکس 69- جایی که زمانی کاخ افراسیاب بوده
جایی که زمانی کاخ افراسیاب بوده

پس رفتیم به سمت جای بعدی که باید می دیدیدم: "رصد خانه ی اولوغ بیگ". در راه، گروهی دانش آموز یک آموزشگاه زبان را که اردو آورده بودندشان دیدیم. انگار معلم گفته بود با هر توریستی که پیدا کردند انگلیسی حرف بزنند و بچه ها با دیدن ما جیغ کشان به سمت مان دویدند و دوره مان کردند. خانم معلم کمی دورتر ایستاده بود و لبخند زنان بچه ها را تماشا می کرد که از اسم و سن ما را می پرسیدند و اینکه اهل کجاییم. وقتی شنیدند ایران، گفتند یک همکلاسی دارند از نوادگان ایرانی های کوچیده به ازبکستان! و راه را باز کردند تا دخترک ریزه میزه و خجالتی، که چشّم های درشتش از بقیه ی همکلاسی ها متمایزش می کرد، جلو آمد و سلام کرد.

نخواستم با فارسی حرف زدن معذبش کنم و به انگلیسی باهاش خوش و بش کردم. راستش، بعدا و چند بار دیگر هم از کوچ ایرانی ها به ازبکستان در دوران شاه عباس، و بعدتر اسارت ایرانی ها به دست ترکمن ها و انتقال شان به اینجا در دوران قاجار شنیدیم. که گویا بعد از لغو قانون برده داری، خیلی از این مردم راه وطن را پیش گرفته، اما عده ای هم همین جا مانده اند. ولی نفهمیدم چطور و چرا این مردم با بومی ها ترکیب نشدند طوری که تا امروز هم از دیگران متمایزند؟ شاید اجتماع کوچکی از ایرانی های کوچیده در دل ازبکستان هست که تا حالا به هم وصل شان کرده و پیشینه شان را زنده نگه داشته؟ 

بهرحال، این سوالاتی نبود که از بچه های شرکت کننده در یک اردوی آموزشی پرسید! پس بعد از گرفتن خودکاری به عنوان هدیه، ازشان خداحافظی کردیم و راه را تا رصدخانه اُلُغ بیگ ادامه دادیم. اُلُغ بیگ که نامش را پیشتر و بسیار شنیده و ماکت و عکس بازسازی شده از رصدخانه اش را، در هر موزه ای که پاگذاشته، دیده بودیم. 

عکس 70- ماکت بازسازی شده ی رصدخانه
 ماکت بازسازی شده ی رصدخانه

اینجا گویا در روزگار خودش بهترین ِ در جهان، و کارکردش کمتر از یک دانشگاه مجهز نبوده. خیلی از مشهورترین ستاره شناسان اینجا تحصیل و کار کرده اند، و خدا می داند، شاید اگر در قرن 15 به دست متعصبین مذهبی ویران نمی شد تا امروز هم پا بر جا بود. اما این جماعت طوری نابودش کرده بودند که تا سال ها اثری از آن نبود تا در قرن بیستم که یک دانشمند شوروی از روی نوشته های به جا مانده از وقف نامه ای، جای حدودی رصدخانه را حدس زده و در کاوش ها پیدایش کرده بود. 

عکس 71- قسمت باستانی و البته ورود ممنوع ِ رصدخانه
 قسمت باستانی و البته ورود ممنوع ِ رصدخانه

اما شخصیت ِ الغ بیگ فرای یک دانشمند ستاره شناس به نظرم قابل توجه بود. امیرزاده ای از نوادگان تیمور که نه خوشگذرانی و نه جنگ، که راه ستاره ها را پیش گرفته و به جای سرباز و گردان و قشون، دانشمند تربیت کرده. البته از علاقه ی تیمور به این نوه اش هم داستان ها هست، مثل بخشیدن تاشکند و سایرام و آشپارا و مغولستان به او، به عنوان هدیه ی عروسی اش. اما گفتم که از اینجا، چیز زیادی باقی نمانده؛ و خبری از آجرکاری هایی با طرح نه آسمان و هفت سیاره و کره ی خاکی، پوشیده از هفت اقلیم کوهستان ها و دریا ها و صحراها (آنطور که در منابع کهن آمده) نیست. اینجا را هم بازسازی کرده اند و حالا محل نگهداری ماکت هایی از شکل اصلی رصدخانه است و نگارگری هایی با اشعار فارسی و سوزن دوزی های معروف ازبکستان.

عکس 72- ماکت شکل اصلی رصدخانه
ماکت شکل اصلی رصدخانه

اینجا را بعد از ساعتی با شکوه از دست رفته اش تنها گذاشتیم و رفتیم تا "شاه زنده"، که آرامگاه ِ قثم بن عباس، پسر عموی حضرت محمد است که سمرقند را فتح کرد و اسلام را به این منطقه آورد، و خواجه احمد یَسَوی شاعر، و قاضی زاده ی رومی دانشمند، و بعضی از نزدیکان تیمور.

عکس 73- گورهای مجموعه ی شاه زنده
گورهای مجموعه ی شاه زنده  
عکس 74- داخل یکی از مقبره های شاه زنده
داخل یکی از مقبره های شاه زنده

قثم اولین کسی بود که اینجا به خاک سپرده و به شاه زنده معروف شد، چون وقتی در حمله ی خاقان های چین کشته شده بود، سر بریده اش را به دست گرفت و درون چاهی در این منطقه رفت و همچنان زنده، ولی تا همیشه ناپدیداست. حالا هر کدام از این آدم ها گوری اینجا دارند که زیر طاق و گنبد مقبره ای، آجر یا کاشی کاری شده، آرام گرفته. اینجا البته، مسجدی و نمازخانه ای هم دارد و با این همه زیبایی نه فقط زیارتی، که دیدنی هم هست. واقعا همنشینی این همه هنر، فارغ از هر باور و اعتقادی انقدر قشنگ بود که تعداد بازدید کننده ها را بیشتر از زیارت کننده ها کرده بود. اطلاعات نوشته شده روی تابلو ها را که می خواندم دیدم معمار یا هنرمند کاشیگر خیلی از این مقبره ها ایرانی ها بوده اند و فهمیدم دلم چرا اینطور اینجا آرام گرفته...

فیلم- مقبره های شاه زنده

فیلم- بر بام مجموعه ی شاه زنده

از اینجا رفتیم به کافه ای که قهوه بخوریم. کسب و کار خانوادگی بود و خانم ِ پشت ِ دخل پسرش را برای گرفتن سفارش سر میز ما فرستاد. طبق قرار ناگفته و نانوشته ی بین مان با مجید، با پسرک فارسی زدیم. پسر ِ کوچک ِ خجالتی، زیر لب چیزهایی گفت و رفت. چند لحظه بعد مادرش سر میز آمد و پرسید از کجاییم که "تاجیکی را چنان نغز گپ می زنیم؟!"  گفتیم ایران! خندید و رفت و کمی بعدتر دیدم که پسر کوچک را با اصرار فرستاده که با ما حرف بزند و زبان اجدادی اش را تمرین کند. پسر زیر لب به انگلیسی گفت تاجیکی اش هیچ خوب نیست و من به فارسی جواب دادم جانت جور! نغز می شَه. 

تقریبا غروب بود که باز به ریگستان برگشتیم. دیدن اینجا، 1000 بارش هم کم بود. برای شام رفتیم رستوران های راسته ی خیابان را، که اکثرا کباب داشتند دانه دانه سر زدیم تا یکی که سر میز در خیابانش نشستیم. به خاطر ناهار سرسری آن روز، دو سه جور کباب سفارش دادیم البته بدون برنج و تازه آنجا فهمیدیم ازبک ها به کوبیده ششلیک می گویند و به ششلیک، کباب! غذا نسبتا خوب و دوغ عالی بود و هوا فوق العاده. اما آن شب گویا قرار نبود به همین شیرینی تمام شود. وقت حساب کردن، صندوق دار هزینه ای تقریبا یک برابر نیم بیشتر از قیمتی که در منو نوشته بود خواست. می گفت قیمت های منو درست نیست، اینطوری که عدد های رو به روی عکس ها با آن ها مطابقت ندارد و قیمت غذاهای دیگریست!

نوشته ها هم که به ازبکی بود و نمی شد چیزی را اثبات کرد. پیشخدمتی که از ما سفارش گرفته بود (و همه ی قیمت ها را دقیق با او چک کرده بودیم) را به صندوق دار که با لبخند تمسخر آمیزش بالای میزمان ایستاده و آنطور در چشم هایمان دروغ می گفت نشان دادم و گفتم اما ما از این آقا پرسیده بودیم! همین قیمت را به ما گفته بود! صندوق دار نیم نگاهی به پیشخدمت انداخت و با لبخندی که دیگر چندش آور شده بود گفت ای؟ ای که تاجیکی نمیدانه! حتمی خطا کرده! گفتم اما کاملا داشت با ما حرف می زد! و رو به پیشخدمت پرسیدم: نه؟ گارسن انگار به ژاپنی چیزی گفته باشم سرش را تکان داد و گویا به ازبکی به صندوق دار گفت زبانش را نمی فهمم، و هر دو خندیدند.

باورم نمیشد برای شندرغاز پول از مسافری همزبان این بازی را راه انداخته باشند. پول زور را داده و رفتن مرد را دیدیم که روی صندلی اش نشست و با لبخندی که بزرگ تر می شد، ما را که وسایل مان را جمع و جور می کردیم زیر نظر داشت. وقتی دید نگاهش می کنم پرسید: چی گپ ها؟ همه چیز نغز؟

گفتم: تنها نکته ی نغز اینکه ما و شما فقط همزبان، و هموطن هم نیستیم! حداقل این قِسم آدم را در ایران نداریم!

مجید آهسته به من گفت هیییس... می فهمند! 

گفتم بله که می فهمند. برای همین کلاه سرمان گذاشتند، و برای همین عصبانی ام!

مرد دیگر نمی خندید. بی حرف دیگری از رستوران بیرون، و با تاکسی تا خانه ی آقا اسکندر رفتیم. ساعت از 10 گذشته بود و دلم نمی خواست با زنگ زدن، خانواده ش را بیدار کرده باشیم. توی همین فکرها، آقا اسکندر سر رسید و در را باز کرد.  پرسید چای می خورید؟ به خاطر تجربه ی روزی که از سر گذرانده بودم، پرسیدم چقدر؟ گفت این که قیمتی ندارد! سیاه یا سبز؟ گفتیم سبز! و روی تخت ِ در حیاط نشستیم. آقا اسکندر چای را آورد و کنار ما نشست.

عکس 75- حیاط خانه ی آقا اسکندر
حیاط خانه ی آقا اسکندر

 پرسید چه کاره ایم؟ گفتم معلم انگلیسی و معمار. پرسید تهران زندگی می کنید؟ با عذاب وجدان از دروغی که می گفتم (و بارها بهم ثابت شد که اشتباه نمی کردم) گفتم بله! سر حرف باز شد. به عکس های روی دیوار اشاره کرد و پسر بچه ی حدودا ده ساله اش را (که تا آن وقت، به خاطر اختلاف سنی شان فکر می کردم نوه اش باشد) نشانمان داد و گفت: بچه م قهرمان شهمت (شطرنج) است. برای اشتراک کردن مسابقه های شهمت تا حاضر دولت های زیاد رفتیم.

شما یگان بار یوروپا رفته اید؟ از دور خوشرو می‌تابَه. میوه های عجایب دارَه. میوه هایش کلان و خوش رویند لیکن بویی ندارند. اگر گزی خوددی کاغذ خورگی باری (اگر گاز بزنی انگار کاغذ می خوری). چی؟ باز گفتید که نرفته ام؟ من میگم که سمرقند شهری نغز است. همین جا جایی نغز است‌. کانی بود روس ها نمی آمدند. کاشکی وی بلاهای در روزگار ما نمی آوردند. ما خود ما اینیستوت و یونیورسیته (دانشگاه و موسسه آموزشی) داشتیم. پول داشتیم. بی سواد نبودیم خو. خط ما را دگر کردند. آدما تا یاد گرفتنشان وقت زیاد کشید. یکباره در دیگر حرف گذشتن آسان نبود.

عکس 76- حیاط خانه ی آقا اسکندر
حیاط خانه ی آقا اسکندر

من هم از آن میتیز ها یکی اش (یکی از آن دو رگه ها) هستم. من برای تاجیک و ازبک بودنم به چار زوبان بی ملال گپ زدن مِتانم. این ها، زوبان های تاجیکی، ازبکی، روسی و انگلیسیه. لیکن همین خیل بود هم روس ها نمی‌آمدند نغز بود. من در اینجا آدم های زیاد را مهمان داری می‌کنم. از هر طرف دنیا برای دیدن سمرقند آدمای مول (زیاد) میایه. حیف اینجا. حاضر نغزتر شده روس ها رفتند. خدا تیزتر به شما هم کمک کند...

حس کردم آن شب، کمی از بلندای دیوار بین ما کمتر شد. به آقا اسکندر گفتم قوری و استکان های چایی را من می شورم. در حالی که به سمت ِ اتاقش آن طرف حیاط می رفت گفت می توانم هروقت خواستم برای خودم چای دم کنم، آن هم مجانی! و خیال همین چای، که دیگر فرصت درست کردنش نرسید، تلخی آن شب را شُست و بُرد!

عکس 77- آشپزخانه ی خانه ی آقا اسکندر
آشپزخانه ی خانه ی آقا اسکندر

 

روز چهارم

بهار کشتهٔ ترکی بود که در ره او / گذشته شعر وی از تاشکند و فرغانه (ملک الشعرا بهار)

روز ِ آخر خانه ی آقا اسکندر بود و امروز باید تا تاشکند می رفتیم. اتاق را، که مثل دسته گل تحویل مان داده بودند تا جایی که می شد تمیز کردیم و برای صبحانه رفتیم همان سمبوسه و پیراشکی فروشی ِ سر ِ خیابان. بلیط قطارمان برای ساعت چهار بعد از ظهر بود و باید وقت را یک جوری می گذراندیم. پس برای دوباره دیدن مدرسه های قشنگ طلا و آجرکاری (که قطعا ارزشش را داشت) باز تا ریگستان و از آنجا برای خریدن آلبالو (که انگار هیچ مغازه ی دیگری نداشت) باز تا بازار رفتیم. ریگستان در آن روز ِ 24 تیر، پر از عروس و داماد هایی بود که برای عکاسی آنجا آمده بودند.

عکس 78- عکاسی عروسی در ریگستان
عکاسی عروسی در ریگستان

 

فیلم- آب بازی بچه ها در حوض پارک کنار ریگستان

غصه م گرفت که چرا ما نمی توانیم عکس روزهای خاطره انگیز زندگی مان را با آن جاهایی از ایران که آنقدر دوستشان داریم ثبت کنیم؟! فکر کردم کاش دیشب به اسکندر آقا می گفتم روس ها بدترین بلایی نبودند که می شد آوار سرتان شود... و از خیابان های قشنگ سمرقند با آن درخت میوه های رنگارنگ گذشتیم تا بازار، که مثل هر روز شلوغ بود و بیشتر از مهمان، پر از مردم محلی. خانم آلبالو فروش که دیگر ما را می شناخت طوری خندید که هر پنج دندان طلایش زیر آفتاب ِ تند آن روز برق زد و، یک کیلو آبالو برایم در کیسه ای کشید که همانجا شستمش.

عکس 79- بساط آلبالو در بازار سمرقند
بساط آلبالو در بازار سمرقند

 گفتیم بگردیم دنبال نمک، که این آخرین آلبالوی سمرقند را نمکین بخوریم! به بساط "جواری" (بلال) فروش نزدیک شدم و اجازه گرفتم نمکدانش را بردارم. با کنجکاوی که حالا چکارش می کنم سر تکان داد که باشد. اما کیسه آلبالو را که جلو آوردم تعجب کرد و سعی کرد دستم را بگیرد که "ای نمک است"! گفتم پس عادت شیرین نمک پاشیدن روی بعضی میوه ها فقط از ما ایرانی هاست!؟ خندید که ها دیگر!

ناهار را، در رستوران استقلال ِ بازار، که پر از خانواده هایی با کیسه های خرید بود خوردیم. سایه بان هایِ بزرگی بالای تخت ها بود و با پنکه های سقفی کمی خنک می شد. چشم های دختر جوانی که با چابکی از این میز به آن میز می رفت و سفارش می گرفت و می برد، وقتی فهمید ایرانی هستیم درخشید و با مهربانی خوش آمد. دوباره پلو یا همان آش گرفتیم با دو کاسه دوغ که با شوید های بی نهایت خوشبو مزه دار شده بود. برای حساب کردن که تا صندوق رفتیم، دختر هم سریع خودش را به آن جا رساند و به خانم پشت دخل اشاره کرد که: همین ها را می گفتم! 

عکس 80- نهار با دوغ
نهار با دوغ. آش ِ آن روز که تخم بلدرچین هم داشت.

خانم خندید و خوش و بشی کرد و اگر وقت تنگ نبود و حرکت قطار (که نمی دانم چرا اینجا بهش پاییز می گفتند) نزدیک، می شد بیشتر کنارش ماند. ناچار خداحافظی کردیم و تا ایستگاه قطار با تاکسی رفتیم. ایستگاه، مثل هر جایی که در سمرقند دیده بودیم بی نهایت تمیز، و نسبت به کشوری قرار گرفته در این جغرافیای پر آشوب، مدرن بود. بلیط را از قبل، اینترنتی و 103000 خریده بودیم. 

عکس 81- ایستگاه قطار سمرقند
ایستگاه قطار سمرقند

قطار ِ بین شهری، که نامش را افراسیاب گذاشته بودند و رنگ های پرچم ازبکستان، و نشان ملی این کشور را روی بدنه ی سفیدش داشت، سر ساعت راه افتاد. شاید حالا فرصت ِ خوبی باشد برای از این نشان گفتن. که دایره ایست از پیوند (نمادی از اتحاد اقوام مختلف این سرزمین) پنبه (اینجا معروف به طلای سفید) و گندم (هر دو از محصولات مهم کشاورزی ازبکستان). ستاره و هلال ماه ِ بالای دایره و درون یک شمسه (ستاره ی هشت پر) برای اسلامی بودن ازبکستان، پرنده ی بال گشوده ی وسط هم، همان همای سعادت، پرنده ی افسانه ای ایران است و شبیه آن هایی که در تخت جمشید تصویر شده اند. دو رود پشت سر هما جیحون و سیحون اند و کوه و خورشید تداعی جغرافیای اینجا...

عکس 82- نشان ملی ازبکستان
نشان ملی ازبکستان

بگذریم و باز برگردیم به آن کوپه ی عمومی اما آنقدر تمیز، که چیزی از مدل های اروپایی کم نداشت. قطار سریع و سیر بود و رسیدن تا تاشکند دو و نیم ساعت بیشتر طول نمی کشید. یک ربعی از نشستنمان نگذشته بود که مهماندارها با میزهای چرخدار وارد شدند و با قهوه و چایی و پاکتی پر از کیک و شیرینی از مسافر ها پذیرایی کردند.

عکس 83- مهماندار قطار سریع‌السیر افراسیاب
مهماندار قطار سریع‌السیر افراسیاب

 در راه، به آلکسی پیام دادم که حدودا هفت شب می رسیم و بقیه ی راه را زل زدم از شیشه ی قطار، مناظری که آشنا بودند و به هر سبزی و گیاهی ترجیح شان می دادم نگاه کردم. 

فیلم- راه ِ سمرقند به تاشکند

آلکسی تنها میزبان کوچ سرفینگی بود که در این کشور پیدا کرده بودم و البته نه بومی اینجا، که روس بود. متاسفانه دنبال میزبان در کوچ سرفینگ گشتن هم یکی از آن تجربه های نه خیلی شیرین این سفر شد. آخرین آپدیت پروفایل خیلی از کاربرها به سال ها پیش برمی گشت، یعنی قبل از زمانی که استفاده از این سایت مشمول پرداخت هزینه شود. هزینه ای که البته زیاد نبود، اما خب انگار انگیزه ی آدم را می گرفت. خلاصه بین تک و توک کاربر ِ هنوز فعالی که باقی مانده بودند، هیچ کدام لیست ِ حتی کوتاهی از نظرات مهمان و میزبان های قبلی نداشت که یعنی فعالیت واقعی شان در عمل صفر بود. با این حال، شانسم را امتحان کرده و به چند تایی شان پیام، و درخواست میزبانی دادم.

اما تقریبا همه پول می خواستند! البته که یکی از مزیت های مسافر برای کشورها و مخصوصا جامعه ی محلی افزایش درآمد است و هیچ ایرادی هم در اجاره دادن ِ خانه ی خود آدم نیست، اما خب، کوچ سرفینگ هم جای اینکار نیست! و برای همین هم موضوع میتوانست کمی مشکوک و حتی خطرناک باشد! چون کسی که کوچ سرفینگ را شناخته حتما از وجود سایت هایی مثل هوم استِی و ایر بی ان بی  هم خبر داشته. پس چرا برای اجاره دادن خانه اش در سایتی که بنایش بر رایگان بودن مهمانی و میزبانیست پروفایل باز کرده؟ تقریبا هرکسی که جواب درخواستم را داد، زبان چرب و نرمی داشت و بعد از خوش آمد می گفت تا فرودگاه دنبال مان می آید و همه جاهای شهر می بردمان.

به قول انگلیسی ها  too good to be true و تازه آنوقت، کم کم حقیقت روی همیشگی اش را نشان می داد! صحبت از 20 دلار ِ روزانه می شد که البته فقط خرج غذایمان بود وگرنه خانه که قابلی نداشت! (در حالی که در مهمان نوازی شرقی، معمولا غذا با میزبان است. و البته هزینه ی هر وعده غذای رستورانی که خوردیم هرگز بالای 5 دلار نشده بود). بهرحال، همین تجربیات نه خیلی قشنگ باعث شد قید دنبال میزبان گشتن از سایت کوچ سرفینگ در ازبکستان را بزنم که چشمم به پروفایل آلکسی خورد: سالها فعال در این وبسایت اما به تازگی کوچیده به تاشکند. و اتفاقا تنها کسی که میزبانی ما را، در همان چهارچوب های سایت کوچ سرفینگ قبول کرد.

تازه آن وقت بود که به درستی این تصمیم شک کردم؛ چون راستش کوچ سرفینگ برای من راهیست به خانه و زندگی و قصه ی واقعی آدم ها! و نه هرگز روشی برای صرفه جویی در هزینه ها! پس به فکرم رسید که شاید اقامت پیش یک روس در تاشکند اصلا نتیجه ای که دنبالش هستیم را نداشته باشد و تصور روشنی از خانه ی یک خانواده ی تاشکندی ندهد. اما تجربه خوبی که در برخورد با روس ها داشتم دلیل کافی برای مزاحم آلکسی شدن بود و البته، دیدن یک روس بدون فیلتر رسانه های غرب و شرق، و در این روزها که کشورش دوباره داشت سرنوشت جهان را عوض می کرد، نمی توانست بی هیچ لطفی هم باشد. 

پس بعد از رسیدن به تاشکند، از راه آهن مستقیم تا ایستگاه مترو رفتیم و از آنجا به محله ی موستاقیلیک. تاشکند مدرن تر از سمرقند بود. تعداد خانم های با حجاب کمتر، و تعداد کسانی که لباس محلی ازبکستان را پوشیده بودند حتی از آن هم کمتر بود. ساختمان ها بلند تر و درخت ها پراکنده تر، اما شهر به همان تمیزی بود. از شیرینی فروشی ِ دقیقا پایین برج محل زندگی آلکسی کیکی برایش خریدیم و پیام دادیم که: ما رسیدیم. آلکسی برای باز کردن در تا پایین آمد. قد بلند و لاغر بود و چهره اش سردی کلیشه ای روس ها را داشت. با آسانسور تا طبقه ی هفتم رفتیم. تا خانه ی بزرگی که اسباب چندانی نداشت. آلکسی متاهل بود اما همسر جوانش، که در عکس های روی دیوار می خندید، با دوستانش سفر رفته و خودش مانده بود تا از دو گربه شان نگهداری کند. 

عکس 84- گربه ی آلکسی
گربه ی آلکسی

مسئول فروش یک سایت اینترنتی بود و بعد از جنگ از روسیه به اینجا آمده و منتظر فرصتی برای رفتن ِ تا همیشه به کشور دیگری بود. وقتی پرسیدیم چرا فرار کرده، گفت که شرایط سخت تر شده و دیکتاتور ِ روس هر صدای مخالف و ضد جنگی را (که کم هم نیستند)، با زندان و شکنجه و قتل ساکت می کند، تازه اگر مردان را به زور به جبهه ها نفرستد. گفت خیلی ها تاب شرایط را نیاورده و هر کجا که شده رفته اند. آن هایی هم که می جنگند یا خام شده اند یا آنقدر فقیر نگهشان داشته اند که برای پول آدم بکشند. 

آلکسی آدم جالبی به نظر می رسید. گفتیم اگر خسته نیست و کاری ندارد، برای شام با هم باشیم. سه تایی و پیاده راه افتادیم سمت رستورانی که از قبل می شناخت. هوا تاریک شده بود اما شهر کمابیش زنده بود و امن به نظر می رسید. رستورانی که آلکسی پیشنهاد کرد ترکیه ای بود و به خاطر قیمت های نسبتا بالا، تقریبا خالی از مردمی که می شد در کوچه و بازار دید. دور میز چوبی توی محوطه اش نشستیم و دو ساعتی فقط حرف زدیم. از درخت های چنار و بته های شمشاد و حتی قمری هایی که عین عینشان در تهران هست، از سالاد اولویه ی روسی که وارد سفره ی ایرانی ها شده، و بیشتر از همه، از اینکه چقدر درکش می کنیم. 

عکس 85- غذای سالم ِ من
غذای سالم ِ من
عکس 86- غذای ناسالم ِ مجید
غذای ناسالم ِ مجید

روز پنجم

به یکباره سرسبز شد باغ و راغ / ز مرز حلب تا در تاشکند (ملک الشعرا بهار)

خوابیدن روی تشک ِ بادی ِ آلکسی از چیزی که فکرش را می کردم سخت تر بود، اما به خاطر آفتاب گرم و روشن تاشکند قبل از زنگ ساعت و سرحال، بیدار شدم. آلکسی گفت برنامه اش را طوری تنظیم کرده که برای صبحانه با ما باشد، می توانیم برویم "بازار چارسو" که هم چیزی بخوریم، هم بعد از رفتن او آنجا را ببینیم. 

پس تندی بیرون زدیم بیرون و با یک تاکسی اینترنتی که اسمش Yandex Go بود تا بازار رفتیم که از کرم ِ زنده و طعمه ی ماهیگیری تا غذاهای محلی و حیوانات اهلی و همه جور خوراکی درش می فروختند. 

فیلم- بازار چارسو تاشکند

فیلم- بازار حیوانات

اولین جایی که سر زدیم، راسته ی رستوران ها بود. سیخ های گوشت آن وقت صبح روی منقل این ور و آن ور می شدند و دودی راه انداخته بودند که از پس ِ پشتشان می شد میز و صندلی های چیده شده زیر سایبان ها را، که پنکه سقفی ازشان آویزان بود دید. شگفتی ِ دیدن مرغ بریان و پلو و سوسیس و کله پاچه هم در آن ساعت کمتر از کباب نبود. 

عکس 87- غذاخوری ِ بازار چارسو
غذاخوری ِ بازار چارسو
عکس 88- کله‌پاچه در راسته غذای بازار چارسو
کله‌پاچه در راسته غذای بازار چارسو

 ما به پیشنهاد ِ آلکسی، غذایی به اسم "خانم" گرفتیم، که ترکیبی بود از سیب زمینی و خمیر و رب گوجه و مخلفات و یک قوری چای سبز.خانمی که سفارش می گرفت تاجیک بود و فهمید ایرانی هستیم. رو به من گفت: "چشم نیوفتند، مقبول استی، به خود ما میمانی" که به نظر خودم چندان هم اینطور نبود. تشکر کردم و چون خاطره ی خوبی از خرید و سفارش دادن در ازبکستان نداشتم خواستم که قیمت ها را شفاف بگوید. خانم گفت چه تعجیل داری؟ و بدون جواب دادن رفت و بعد با سفارش ها برگشت. دوباره اصرار کردم که زیر لب از اخلاق بدم گفت و باز مشغول کار خودش شد!

عکس 89- خانم ِ آشپز و خانم ِ خوردنی
 خانم ِ آشپز و خانم ِ خوردنی

 آلکسی مات مانده بود که بین ما و به زبان فارسی چه می گذرد؟ وقتی گفتم از این اخلاق ِ ازبک ها کلافه ام و مهمان نوازی شرقی که انتظارش را داشتم اینجا ندیدم، گفت دنبالش هم نباش! در تاجیکستان پیدایش می کنید، ولی اینجا نه! ما خانممان (منظورم صبحانه ی ازبکیست که سفارش داده بودیم!) و آلکسی کبابش را خورد و وقت پرداخت صورتحساب دیدم نگرانی و اصرارم بی دلیل نبوده! قوری چایی، تنها چیزی که در منو نبود را خیلی گران حساب کرده بودند!

عکس 90- غذای ما
غذای ما
عکس 91- غذای آلکسی
غذای آلکسی

اما دیگر نه وقت حرص و جوش که دیدن ِ بازار بود. انگار می شد اینجا همه چیز پیدا کرد، البته اگر خودمان در بزرگی اش گم نمی شدیم! فکر می کنم که اصلا نشد همه جایش را ببینیم؛ یک قسمت سرپوشیده داشت که خنک تر بود و لباس و پارچه و خوراکی های فاسد شدنی را آنجا می فروختند و بیرون هم مثل تره بار و بیشتر مخصوص میوه و سبزی بود.

عکس 92- نمای قسمت سرپوشیده بازار چارسو
نمای قسمت سرپوشیده بازار چارسو

 

فیلم- ساخت کلیپ در بازار چارسو

فیلم- بازار خشکبار چارسو

آلکسی از اینجا به بعد همراهی مان نکرد. بازار را که گشتیم راه افتادیم تا مسجد "حضرت امام" که نظرات زیاد و مثبتی در سایت های گردشگری داشت. گوگل مپ از کوچه پس کوچه ها آدرس می داد و من از آفتاب ِ داغ و خلوتی این وقت ِ ظهر حسابی سر کیف بودم. پشت یکی از پیچ ها، یک آقای تاشکندی داشت به سختی به یک مسافر غربی آدرس همان مسجد را شیرفهم می کرد. مجید جلو رفت و به مسافر گفت ما هم همان جا می رویم اگر می خواهد همراه مان بیاید؟ مسافر اوکی ای گفت و راه افتاد دنبال مان اما هر ده ثانیه می پرسید کی می رسیم و چرا راه انقدر پیچ وا پیچ است!؟ یک جایی را گویا برای ساخت و ساز بسته بودند و گوگل که به روز نبود نمی دانست و مجید از روی حس ذاتی جهت شناسی اش (که من از آن محرومم و همیشه خدا را برایش شکر می کنم که در این مورد نیمه ی گم شده ی همیم!) اشاره کرد که از کوچه ی دیگری برویم. 

عکس 93-کوچه‌های پیچ در پیچ بافت قدیمی تاشکند
کوچه‌های پیچ در پیچ بافت قدیمی تاشکند

 مسافر بی هوا عقب کشید و گفت: No more, I’m out. دستی تکان دادیم و با فکر اینکه چطور از این هزارتوی گنگی که حسابی گیجش کرده بود نجات پیدا خواهد کرد، بعد از ده دقیقه ی دیگر به مسجد رسیدیم. تشنه از راه رفتن، از پسرکی که همان جا بساط کرده و چند جور نوشیدنی می فروخت، دوغی خریدم که بی اغراق بهترین دوغ ِ زندگی ام بود! حیف که توصیفش از قدرت قلم خارج است. و چه خوب که دوغی به آن خوبی خوردیم چون مسجد چیز خاصی برای دیدن نداشت و از آنجایی که وقت نماز بود اصلا واردش هم نشدیم. گفتیم زمان از دست ندهیم و تا ساعت اداری تمام نشده، "موزه ی امیر تیمور" را هم ببینیم.  

عکس 94- متروی تاشکند
متروی تاشکند

با مترو که تمیز بود تا آنجا رفتیم و باز با کارت راهنمای گردشگری، رایگان وارد ساختمان دایره ای شکلش، که با آن گنبد آبی معماری شرقی را تداعی می کرد، و بعدا فهمیدیم شبیه به آرامگاه تیمور ساخته اندش شدیم.

عکس 95- موزه‌ی امیر تیمور
موزه‌ی امیر تیمور

 روی دیوارهای دور تا دور این سالن گرد، نقاشی هایی به سبک نگارگری ایرانی کشیده بودند که مجلسی را در حضور تیمور ترسیم کرده بود. البته دقیق تر که شدیم، دیدیم که کم نیستند عناصر ازبکی در این نقاشی ها. جز حاضران در مجلس که گویا شخصیت های معروف ازبکستان بودند، کاشیکاری مدرسه شیردار و مسجد و مقبره های سمرقند را هم می شد در پس زمینه دید. این موزه بیش از هرچیز درباره ی زندگی تیمور و به قدرت رسیدنش، و شرح جنگ ها و فتوحاتش بود و از نسخه های خطی تا برگ های نگارگری و سلاح و نقشه و سکه و زره داشت.  

عکس 96- نگارگری‌ دیوار موزه امیر تیمور
 نگارگری‌ دیوار موزه امیر تیمور

از اینجا رفتیم تا "موزه ی کمال الدین بهزاد"، نگارگر زاده ی هرات که کتابدار ِ کتابخانه ی سلطان حسین بایقرا (از امرای تیموری) بود، و سرنوشت سال های آخر عمر به تبریز و دربار صفوی آورده بودش. به این موزه ی نسبتا کوچک هم، که جز ما هیچ بازدید کننده ی دیگری نداشت، بدون بلیط راهمان داد و دیدن نقاشی های صفحات کتاب ها، قصه های مذهبی و وقایع تاریخی یادم انداخت که هنوز چیزهایی از سال کنکور و تاریخ نگارگری که خوانده بودم یادم هست! 

عکس 97- موزه‌ی کمال‌الدین بهزاد
موزه‌ی کمال‌الدین بهزاد

نسخه ی اصلی خیلی از آثار اینجا در موزه های دیگر نگه داشته می شد، اما به نظرم نمایش دادن همین کپی ها هم برای داشتن مجموعه ی کاملی از کارها بهزاد ایده ی خوبی بود. البته دیدن اینجا برای ما فارسی زبان ها، که می توانستیم اشعار نوشته شده در صفحات را بخوانیم لطف بیشتری هم داشت.

عکس 98- نگارگری معراج پیامبر سوار بر بُراق
نگارگری معراج پیامبر سوار بر بُراق

 تقریبا عصر شده و جای دیگری نمانده بود که این ساعت باز باشد. راه افتادیم پیاده در شهر که هم بیشتر مردم را ببینیم، هم بیرون چیزی خورده و مزاحم آلکسی نشده باشیم. از وسط پارک قشنگ و بزرگ کاشگر رد شدیم و بازی بچه ها و عاشقی جوان ها و گپ زدن خانواده ها را تماشا کردیم. تاشکند، فارسی زبان خیلی کمتری داشت و کمتر می شد از ماشین های در حال گذری که صدای ضبط شان را زیاد کرده اند آهنگ های آشنا شنید. راه طولانی و دو طرف سبز پارک پر بود از دکه های کوچک و بزرگ خوراکی.

می خواستم به جبران پلوهای چرب روزهای قبل، بلال آب پز یا آنطور که افغان ها و تاجیک ها می گویندش، "جواری" بگیرم که چشممان افتاد به غذاهای کُره ای! و فکر کردم شاید این کاسه ی پر از سبزیجات و گوشت کباب شده ی بی روغن به همان اندازه سالم و البته جدید تر هم باشد! پس دو تا غذا از روی منو که عکس هم داشت گرفتیم که از بس خوب بودند قرار شد فردا هم با آلکسی همانجا برگردیم! 

عکس 99- غذای کره‌ای
 غذای کره‌ای

روز ششم

سپهدار توران از آن سوی چاچ* / نشسته به آرام بر تخت عاج (فردوسی)

*چاچ نام قدیم تاشکند است.

طبق برنامه، فردای همین روز باید راهی تاجیکستان می شدیم اما ویزایمان هنوز نیامده بود. برای من، که عاشق سمرقند شده و دل توی دلم نبود بخارا و خیوه (خوارزم) را ببینم، چندان هم مهم نبود که شهرهای دیگر ازبکستان را جایگزین دوشنبه و خجند کنیم. اما مجید با گروهی مسافر، که در سایت کاروانستان آشنا شده بودند، قرار سفر پامیر (جاده‌ی معروف به بام دنیا در تاجیکستان) گذاشته بود؛ این همسفری، بیشتر برای تقسیم هزینه های بالای این راه ِ نُه روزه بود که برایش باید حتما ماشینی کرایه می کردیم. خلاصه از بین چند نفری که می خواستند همزمان با ما پامیر را ببینند، با یک زوج آلمانی که از حالا در دوشنبه منتظرمان بودند و یک پسر هندی که مثل ما در ازبکستان چشم به راه ویزا بود هماهنگ شده، و حتی ماشین و راننده هم پیدا کرده بود.

اما مجید، ویزا که نیامد، به بقیه گفت برنامه ی ما چند روزی عقب می افتد که اگر می خواهند همسفر دیگری پیدا کنند. پسر هندی که شرایطی مثل ما داشت گفت نه ویزا دارد و نه چاره ای جز انتظار، و زوج آلمانی هم، _که بعدا فهمیدیم به خاطر دانستن فارسی و آشنایی با فرهنگ تاجیکستان روی ما خیلی حساب کرده بودند_ گفتند صبر می کنند. پس آن روز، قبل از هر کاری بلیط بخارا را گرفتیم. آلکسی، که املت صبحانه را درست می کرد، گفت قبلا و چند باری بدون هیچ نیازی به ویزا، به شهرهای تاجیکستان سفر کرده. برایش عجیب بود که چرا درهای این کشور روی اشغالگران سابقش، روس ها، باز است و بسته روی همزبانان ایرانی؟ گفتم قصه‌ی تازه ای نیست، ما که حسابی عادت داریم. تو هم کم کم عادت کن! چایی را در لیوان ها ریخت و گفت برای همین رفتم و حالا اینجام. گفتم رفتن همیشه هم چاره نیست! 

عکس 100- صبحانه ی خانه ی آلکسی
صبحانه ی خانه ی آلکسی

و بعد از خوردن صبحانه، با آلکسی که باید کار می کرد خداحافظی کرده و برای دیدن "موزه ی هنرهای کاربردی" بیرون رفتیم. اینجا هم به خاطر کارت راهنمای گردشگری نیازی به پرداخت هزینه ی بلیط نبود. کاشی کاری این ساختمان قدیمی به تنهایی آنقدر زیبا بود که به دیدنش می ارزید.

عکس 101- موزه ی هنرهای کاربردی
موزه ی هنرهای کاربردی

داخل که شدیم، راهنمایان گردشگری به زبان های مختلف برای گروه های کوچک و بزرگ مسافران توضیح می دادند. چشمم قبل از هر چیزی، بیتی منسوب به خیام که با خط نستعلیق روی کاشی کاری دیوارها بود را دید: 

دنیا به مثال یک سرای دو در است / هر روز در این سرای قوم ِ دگرست

عکس 102- موزه ی هنرهای کاربردی
موزه ی هنرهای کاربردی

موبایلم را درآورده بودم و داشتم از این شعر حین خواندنش فیلم می گرفتم که آقایی، از یکی از گروه های دور یک راهنما جدا شد و به انگلیسی پرسید کجایی هستم که فارسی بلدم؟ خودش پاکستانی بود و راهنمایش وقتی صحبت های ما را شنید جلو آمد، مسافرانش را صدا کرد و خواست که شعر را دوباره بخوانم. می گفت معنایش را می داند و همیشه برای مسافرها می گوید، اما چون تاجیک نیست و فارسی حرف نمی زند و از پس حفظ همین یک بیت هم بر نیامده. بعد انگار فکری به ذهنش رسید، به راهنمای دیگری که داشت از کمی دورتر نگاه مان می کرد به ازبکی چیزی گفت. راهنمای دوم سر تکان داد. نزدیک آمد و پرسید اجازه می دهم صدایم را ضبط کنند تا در بازدیدها برای مسافران بگذارند؟ معلوم بود که می شد! پس برای یکی از آن ها من، و برای دومی مجید شعر را خواندیم. 

اگر یک روز گذرتان به ازبکستان و تاشکند و موزه ی هنرهای کاربردی اش بی افتد و اتفاقا همان موقع شیفت راهنماهایی باشد که گفتم، شاید شما هم صدای هیجان زده ی فارسی خواندنم را شنیدید! راهنمای دوم، ضبط صدا که تمام شد، گفت اسم دخترش را به عشق اندی نیلوفر گذاشته! و از حال و روز اندی پرسید انگار که نمی دانست سال هاست که ایران نیست. فکر کردم ما بخارا و سمرقند را با شعر شاعران کهن می شناسیم و ازبک ها ایران را با ترانه های پاپ لوس آنجلسی، و نه این این طور و نه آن آن طورند!

عکس 103- موزه ی هنرهای کاربردی
موزه ی هنرهای کاربردی

این از اتفاق آن روز موزه، اما از محتویاتش هم نباید گذشت! به نظرم برای دیدن بهترین نمونه های هنر ازبکستان، دیدن همین یک موزه می تواند کافی باشد. از بهترین آثار سرامیکی تا جواهر و لباس‌ و فرش‌ و نقاشی‌ می شد اینجا دید.

عکس 104- موزه ی هنرهای کاربردی
موزه ی هنرهای کاربردی

بعد از دیدن موزه، در خیابان های اطرافش که تمیز بود و خلوت و شبیه بالاشهر تهران، راه رفتیم و پریدن کلاغ های بزرگ طوسی روی درخت های کاج را تماشا کردیم. 

عکس 105- کوچه‌های بالاشهر تاشکند
کوچه‌های بالاشهر تاشکند

اما وقت کم بود و باید می رفتیم برای دیدن "موزه و بنای یادبود قربانیان سرکوب". سر راه پیراشکی ای خریدیم و با مترو تا آن جا، که محوطه اش در این گرمای سر ظهر خالی و تنها بود رفتیم. اما موزه، که سند جنایت روسیه ی تزاری و شوروی در ازبکستان و کشتار 13000 نفر را در خود داشت، بسته بود.

عکس 106- نمای بیرونی موزه ی یادبود ِ قربانیان ِ سرکوب
 نمای بیرونی موزه ی یادبود ِ قربانیان ِ سرکوب

نفهمیدم که با حال و هوای آن روزهایم، دیدنش غمگین ترم می کرد یا امیدوار به وجود احتمال یک پایان؟ از کنار رودخانه ی چیرچیق _که از وسط پارک می گذشت_ راه افتادیم سمت بنای یادبودی بلندی، که آفتاب وقتی سر را برای خواندن نوشته ی داخل گنبدش بالا گرفتیم چشممان را زد.

عکس 107- بنای یادبود ِ قربانیان ِ سرکوب
بنای یادبود ِ قربانیان ِ سرکوب

 به زحمت، از بین سه جمله ی ازبکی و عربی و انگلیسی، آخری را خواندم که می گفت: یاد آن هایی که برای وطن شان مُرده اند تا همیشه زنده خواهد بود.

The memory of those who died for their country will live forever

تا کنار رودخانه بی حرف رفتیم و ماهیگیری دو آقا را در آن آب پر تلاطم تماشا کردیم. 

عکس 108- رودخانه ی چرچیق
رودخانه ی چرچیق

آلارم گوشی یادم آورد آن روز وقت دکتری هم داشتم. راستش، تا همین لحظه ی نوشتن هم شک دارم که گفتنش به شما کار درستی باشد! چون قرار آن روز، نه ربطی به ازبکستان داشت و نه سفر. باید دکتری را می دیدم، و البته نه برای درمان، که یک کار زیبایی! چون این چیزاها در اروپا گران تر تمام می شوند. و البته که این مورد از ملزومات زندگی نیست و قصد تشویق کسی را ندارم، اما خب، باید می گفتم عصر آن روز کجا بودم! از شرح جزئیات بگذریم، فقط همین را بگویم که خانم دکتر موقع پرداخت هزینه، تمام حرف هایی که قبلا با هم زده و قیمتی که توافق کرده بودیم را کنار گذاشت و کلی پول بیشتر خواست! شاید چون من با زبان روسی پیام داده بودم و فکر نمی کردند خارجی باشم! البته که ما هم زیر بارش نرفتیم و فقط کمی بیشتر از مبلغی که اصرار می کرد دادیم! 

عکس 109- نام بعضی از ایستگاه‌های مترو: شهرستان، یونس‌آباد‌، ترکستان
نام بعضی از ایستگاه‌های مترو: شهرستان، یونس‌آباد‌، ترکستان

و از بازار چهارسو، که رو به روی مطب بود یک کیلوی آلبالو هم خریدیم و رفتیم تا پارک دیشبی. چون شب آخر بودنمان در تاشکند بود از آلکسی هم خواستیم بیاید تا شام مهمان ما باشد. می خواستیم غذای کره ای را که دوست داشتیم امتحان کند. وقتی رسید گفت در همه دکه های کوچک این پارک غذا خورده الا این یکی! هوا گرم و عالی و پارک مثل دیشب شلوغ بود. اما نمی شد بیشتر از این معطل کنیم. باید بر می گشتیم و کیف ها را جمع می کردیم، و حالا که از ویزای تاجیکستان خبری نبود تا بخارا می رفتیم. در راه خانه ی آلکسی، گیتاریستی در زیرگذر خیابان یکی از آهنگ های محسن یگانه را می زد و می خواند. راستش، شنیدن همین چند جمله ی فارسی در تاشکند که همه شان ازبکی حرف می زدند، انقدر شیرین بود که پول ناقابلی در بساطش گذاشتیم!

فیلم- زیرگذری در تاشکند

روز هفتم:

ای بخارا! شاد باش و دیر زی / میر زی تو شادمان آید همی (رودکی)

تشک بادی را خالی کرده، از گربه های ملوس آخرین عکس ها را گرفته، به آلکسی گفتیم تا همیشه قدمش روی چشم ما خواهد بود و بعد از خانه بیرون زدیم. با یاندکس گو تا راه آهن رفتیم و بعد از خریدن چند تکه نان و شیرینی برای صبحانه، با قطار "شرق"، راهی بخارا شدیم. کوپه ها با اینکه عمومی، اما راحت و تمیز بودند و میزهای پهن، صندلی های خم شو و تلوزیون داشتند، اما سریع السیر نبود و شش ساعتی باید در راه می بودیم.

عکس 110- قطار شرق
 قطار شرق

هنوز کیسه ی خوراکی های صبحانه را باز نکرده، که یک زوج ایرانی روی صندلی رو به روی ما نشستند. از وقتی کوچ کرده ایم، مجید همیشه از دیدن ایرانی ها هیجان زده می شود، و حتی شده در حد یک "سلام" حرفی می زند. من هم، که بعد از اتفاقات سال گذشته دلتنگ همه ی ایران بودم حتی می خواستم سر صحبت را باز کنم و از حال و روز وطن بپرسم. اما این زوج که به نظر می رسید با هم دعوا کرده باشند اصلا حوصله نداشتند! پس در سکوت تمام راه را کتاب خواندیم و خوابیدیم و پادکست گوش دادیم و البته، دنبال جایی برای اقامت مان گشتیم. کاربران بخارایی کوچ سرفینگ هم، مثل بقیه ی شهرهای ازبکستان، یا پروفایل فعالی نداشتند یا دنبال کسب درآمد از این راه بودند. پس به جای پیچیده کردن ماجرا، در سایت بوکینگ جایی پیدا و رزرو کردیم.

عکس 111- ایستگاه قطار بخارا
ایستگاه قطار بخارا

"هتل صاحبقران". و با خیالی راحت از اقامتگاه آن شب، بعد از رسیدن به بخارا یک راست از راه آهن تا مرکز، که "لب ِ حوض" می گفتندش رفتیم. در رستورانی در فضای باز و با منظره ای رو به حوض و رود، که بعدا فهمیدیم اسمش "شاهرود" است نشستیم و من غذایی شبیه به تاس کباب، ترکیبی از سیب زمینی و گوشت و گوجه و مجید جوجه و برنج سفارش دادیم. 

عکس 112- رستوران ِ لب حوض
 رستوران ِ لب حوض
عکس 113- غذای من
غذای من

بعد از ناهار، برای گذاشتن کوله ها تا هتل رفتیم. زیاد بزرگ نبود و حیاط مرکزی داشت. نزدیک به مرکز شهر بود و به نظر نمی آمد هیچ مشکلی داشته باشد. تنها مشکل این بود که جا نداشت! با اینکه سایت بوکینگ چیز دیگری می گفت و رزرو را هم نهایی کرده بود. با این حال، مرد متصدی هتل با خونسردی تکرار کرد که جا ندارند. خسته و از راه آمده، عصبانی شدیم که پس چرا اتاق را اجاره دادند؟ به نظر می رسید کمی از فارسی حرف زدن ما شوکه شده، گفت مشکل را حل می کند. دست ما را گرفت و برد در اتاق پذیرش و مبلی را که مخصوص انتظار مهمانان در لابی بود و مبل دیگری پشت پیشخوان را نشانمان داد که خب شبی ده دلار بدهید و همان جا بخوابید، از "اُب باُزی" (حمام) هم می توانید استفاده کنید.

ارزان تر هم هست. باورم نمی شد که می خواسته حتی از مبل در فضای جمعی هتلش هم پول در بیاورد! مجید که گفت به سایت بوکینگ گزارش خواهد کرد، مرد دست ما را گرفت و کشان کشان از خانه بیرون، و تا اقامتگاه دیگری برد. به متصدی این جا، که گویا هم را می شناختند، به ازبکی چیزی گفت که نفهمیدیم اما احتمالا این یکی هم اتاق خالی نداشت چون مرد خواست دوباره تا اقامتگاه دیگری دنبالش برویم. جایی که در زد، اما کسی باز نکرد. زیر آن آفتاب داغ سنگینی کوله ها انگار بیشتر شده بود. عصبانی فریادی سر مرد، که همچنان می گفت نگران نباشید کشیدیم و این بار دیگر، هر چقدر اصرار کرد دنبالش نرفتیم. 

زیر داغی آفتاب و سنگینی کوله ها، راه افتادیم در بافت قدیمی و هرجا تابلوی اقامتگاه یا هتلی را دیدیم در زدیم و همزمان در سایت بوکینگ دنبال جای دیگری گشتیم. شاید باورش آسان نباشد، اما دو ساعت گذشت... هر اقامتگاهی که با بودجه ی ما جور در می آمد جای خالی نداشت. خیلی ها انگار که متروکه باشند، اصلا در را باز نمی کردند، بعضی ها هنوز افتتاح نکرده و بیشتری ها هم شاید فهمیده بودند که جای دیگری پیدا نکرده ایم، قیمت های فضایی می دادند. 

به کوچه های قشنگ شهری که نامش در شعرهای فارسی می درخشید و آن همه شبیه ایران بود نگاه کردم و فکر که چرا این مردم، که دست کم حداقل های آزادی را داشتند و آنقدر رو به پیشرفت بودند و کمتر اثری می شد از فقر درشان دید این طور نامهربان شده اند؟ سردی ِ نگاه و حسابگری و تلاش شان برای برداشتن کلاه آدم انگار روی درخشش آفتاب در این کوچه های کهن و آشنا، گردی خاکستری می پاشید...

مجید تسلیم شده بود. گفت برگردیم در یکی از ان هتل های چند ستاره، که اصلا در برنامه مان نبود اتاق بگیریم. چشمم خورد به تابلوی اقامتگاهی سر یک بن بست که سراغش نرفته بودیم. گفتم از این یکی هم بپرسیم اما مجید خسته بود. اصرار کردم که فقط همین یکی را. و راه افتادم ته کوچه و مجید هم دنبالم. رسیدیم به "دالان"، که ناتمام بود و برای همین هنوز در سایت بوکینگ نگذاشته بودندش. اقامتگاه البته اصلا بد هم به نظر نمی رسید. اگر از بساط بنایی کف حیاط و اسبابی که تلنار شده بود می گذشتیم، مشکل خاصی نداشت. فکر می کنم حتی کمتر از یک ماه وقت مانده بود تا افتتاح رسمی اش.

صاحب اقامتگاه، که آقای قد بلند و چشم سبزی بود، با تعجب که اینجا را چطور پیدا کرده ایم، تا کنار یکی از اتاق ها که پنجره ای رو به حیاط داشت بردمان. جای بدی هم نبود! کولر و حمام داشت و تازه آقای قد بلند برای اینکه اینجا هنوز رسما باز نشده، تخفیف هم می داد! البته گفت چند دقیقه ای وقت می خواهد تا اتاق را آماده کند. قرار شد با شبی 10 دلار برای هر نفر انجا بمانیم و اولین مهمانان اقامتگاه دالان باشیم! اتاق زود حاضر شد. و ما چند ساعت بعد، و پس از خوابی که واقعا لازم بود تا خستگی در به دری دنبال جا گشتن در شود، آماده ی کشف شهر بودیم.

عکس 114- اقامتگاه دالان
 اقامتگاه دالان

بخارا، که در عین آن همه سادگی قشنگ بود و فروتنی اش یاد کاشان می انداختم! ترکیب آجر و کاشی، نسیم شبانه که در آن هوای گرم مثل نوازش بود، و خیابان های کوچک تر و کوچه های تو در تو... اگر پرچم های آبی و سبز و سفید ازبکستان را نمی دیدم (و البته مردمی شاد و آزاد را!) فکر می کردم جایی در دل ایران ِ خودم هستم...

فیلم- عصر تابستانی بخارا

فیلم- شب‌های بخارا

روز هشتم

باد که از سوی بخارا به من آید / با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید (الوسعید ابوالخیر)

چون اقامتگاه دالان هنوز رسما افتتاح نشده و جز ما مهمان دیگری نداشت، از صبحانه هم خبری نبود! در روزهای قبلی فهمیده بودیم رستوران ها برای صبحانه، جز پیراشکی چیزی ندارند که آن هم خوشمزه اما خوردن هر روزش به خاطر آن همه روغنی که درش سرخ شده، خوب نبود. پس شب قبل از مغازه ای بساط صبحانه خریده و با اجازه ی صاحب اقامتگاه که مشغول سر و کله زدن با سیم کش و بنا بود، در حیاط خوردیم. آقای قد بلند و چشم سبز، صحبتش که تمام شد پیش ما آمد و گفت همسایه ی دیوار به دیوارشان ایرانی، و از همان هایی است که قبل تر ازبکستان کوچیده اند یا کوچانیده شده اند.

باز ذهنم پر از سوال شد که چطور بعد از چند نسل از پیشینه ی خود خبر دارند و چقدر خود را ایرانی می دانند؟ یعنی جمعیت مهاجران ایرانی انقدر بزرگ و پیوندشان انقدر محکم بوده که بعد از این سال ها همچنان با هم و درون همان اجتماع مانده اند؟ آقای صاحب اقامتگاه گفت نمی داند ولی با این همسایه ی اصالتا ایرانی رفاقتی دارد و می رود صدایش کند تا بیاید در حیاط تا حرف بزنیم. چای را سر کشیده بودیم که برگشت و گفت همسایه خانه نبوده. گفتیم شاید وقتی دیگر و برای دیدن "چهار منار" بیرون، و پیاده تا نزدیکی های لب حوض رفتیم.

عکس 115- چهار منار
چهار منار

 از اینجا، که "مدرسه ی خلیف" هم می گویندش، با اینکه نه خیلی قبل و در قرن نوزدهم ساخته شده، چیز زیادی جز همین چهار منار که دروازه ی مجموعه بوده باقی نمانده. مدرسه و اتاق های اقامت از بین رفته اند. این چهار منار هم، نه مناره، که سه تایشان انبار بودند و یکی پله کانی داشته برای رفتن به بام. 

رو به روی چهارمنار یک مغازه بزرگ همه چیز فروشی بود. جایی که جنس های دست دومش، از لباس و مجسمه گرفته تا قوری و آن بشقاب های طرحدار و معروف ازبکی که درشان پلو میریختند، داشت. از آن جاهایی که انقدر همه چیز دارند، سرسام می گیرم از درشان گشتن و عطایش را به لقایش می بخشم.

عکس 116- لباس‌ها و نشان‌های زمان شوروی
لباس‌ها و نشان‌های زمان شوروی
عکس 117- عمر خیام در آنتیک فروشی
عمر خیام در آنتیک فروشی

 

فیلم-آنتیک‌ فروشی در بخارا

 

پس از درخت ِ موی رو به روی چهارمنار خوشه ای انگور چیدیم و راه افتادیم در کوچه پس کوچه های قدیمی و قشنگ و ایران طور. 

عکس 118- انگورهای ناب بخارا
انگورهای ناب بخارا

جایی که بچه ها در خلوتی این ظهر گرم، در سایه ی خانه های آجری بازی می کردند. در ِ خانه ای، مثل بیشتر خانه های این شهر باز بود و دو دختر کوچک که در دالان نشسته و همدیگر را "ماکیاژ" (آرایش) می کردند، با دیدن ما دست تکان داده و اشاره کردند که وارد شویم.

عکس 119- دخترکان بخارایی
 دخترکان بخارایی

دعوت را به حساب کودکی دخترکان گذاشته و می خواستیم برویم که خانمی در را کامل باز کرد و اشاره که داخل بیایید. سلام که کردیم، با لهجه ی ازبکی پرسید از کجاییم. دنبالش تا حیاط  ِ مرکزی ِ خانه، که تازه فهمیدیم مقبره ی نصرت شاهی است، رفتیم. اینکه نصرت شاهی که بود را، راستش من هم نمی دانم. فقط پلاکی بر بلندای دیوار، که نامش نوشته شده با الفبای روسی (که مجید خواندش را یاد گرفته بود)، تاریخ زندگی اش و خوشه ای گندم (از نمادهای پر تکرار این سرزمین) می گفت اینجا مقبره ی اوست. خانم که حالا تاجیکی حرف می زد، دست ما را گرفت و تا اتاقی که گور نصرت شاهی در آن بود برد. کسی که هیچوقت نفهمیدیم کیست و جستجو در اینترنت و به زبان ازبکی حتی راه به جایی نبرد. با این حال احتمالا شخصی مذهبی بوده و هنوز مورد احترام.

عکس 120- مقبره‌ی نصرت شاهی
 مقبره‌ی نصرت شاهی

اتاق های دیگر، مسکونی بودند و خانه ی خانواده ی آن دخترکانی که حالا دست از آرایش هم کشیده و با صورت های رنگی و کنجکاو دنبال ما راه افتاده بودند. یکی از اتاق ها هم، فروشگاهی کوچک با صنایع دستی ازبک بود.

از خانم ها تشکر کردیم و بعد از دست تکان دادن برای بچه ها، باز غرق در کوچه هایی شدیم که کوکوی قمری ها و درختان توت شان، هیچ غریبه نبود. و حیف! که اگر اسم ها به ازبکی نوشته نشده بود، حالا که فضا خالی از حضور ازبک ها و نگاه های سردشان شده، می شد فراموش کرد که جایی جز ایرانم...

عکس 121- بازی بچه‌ها در کوچه‌های بخارا
 بازی بچه‌ها در کوچه‌های بخارا

تا "پای کلان" پیاده رفتیم. مجموعه ی بزرگ اسلامی که "مسجد کلان"، "مناره ی کلان" و "مدرسه ی میرعرب" آنجا بودند و وجود یک بازارچه ی کوچک در ضلع چهارمش فضا را محصور کرده بود.

عکس 122- مسجد و مناره‌ی کلان
 مسجد و مناره‌ی کلان

اینجا، که حالا بیشتر کاربردی توریستی برای گردشگران تور بخارا دارد تا مذهبی، هزینه ی ورودی هم داشت اما به خاطر کارت راهنمای گردشگری باز برای ما رایگان شد. ولی از بستن پارچه های بلند به کمر، که خانم بلیط فروش بهمان داد نمی شد در رفت. و ما بعد از پوشاندن پاها، پا به پای کلان گذاشتیم! جز مناره ی کلان، همه جای این مجموعه، فقط یک سال بعد از ساخته شدنش و در 1220 به دست چنگیز آسیب دید و بعد دوباره بنا شده بود. البته نه چندان اصولی، که هنوز خیلی از قسمت هایش به وضوح کج بودند...

عکس 123- مناره‌ی زیبای کلان و آجرکاری منحصر به فرد آن
مناره‌ی زیبای کلان و آجرکاری منحصر به فرد آن

باز راه افتادیم در این کوچه های روشن و شیرین از درختان میوه. از ظهر هم گذشته بود و هنوز ناهار نخورده بودیم. چشمم افتاد به رستورانی کنار خیابان، که دیگ بزرگش را بیرون و روی منقلی ذغالی گذاشته و میزهای خودمانی اش رومیزی های و صندلی های پلاستیکی داشتند. از آن جاهایی که برخورد گرم صاحبش می گفت کمتر مسافری به خود می بیند.

عکس 124- آشخانه
 آشخانه

آقای سن و سال داری که لبخند زد و دیدم که تمام دندان هایش طلا بود. رستوران جز آش چیزی نداشت. یک بشقاب سفارش دادیم (که نان و سالادی خیار و گوجه ای همراهش بود) و دو تا دوغ (که در کاسه آوردند). مهربانی آقای صاحب رستوران بهم جرات داد تا سر دیگ بروم و پلویی که با گوشت و روغن و کشمش و هویج و نخود در بشقاب ریخته می شد را ببینم.

فیلم- آش چرب و چیلی

آقای صاحب رستوران، که تاجیکی را "نغز گپ می زد"، پرسید کجا بوده و چه چیزهایی دیده ایم. گفت سمرقند نغز است و کاش تا خیوا برویم. اما تاجیکستان، که چند باری سفر رفته، چندان هم خوب نیست. ولی روسیه! عجب جاییست! پرسیدیم ایران بوده ای؟ گفت نه. و غمگین ادامه داد که اما در نماز صبح برای شما دعا میکنم، و دلسوزانه نگاهمان کرد. آش ِ رستورانش، یکی از خوشمزه ترین هایی بود که خوردم.

عکس 125- غذای من و مجید
غذای من و مجید

بعد از ناهار، تا "بازار مرکزی میوه و سبزی" رفتیم. جایی که هرچند آن وقت روز دیگر از آلبالو خبری نبود، در فضای مسقف بزرگش بوی میوه های خوشمزه پیچیده بود. اینجا البته، نه قشنگی بازار سمرقند را داشت و نه عظمت بازار تاشکند را، اما به یکبار دیدنش، و البته به آن شیر یخ توت فرنگی خوشمزه ای که خریدیم می ارزید.

فیلم- شیریخ توت‌فرنگی

حالا باید برای دیدن "آرامگاه امیر اسماعیل سامانی" میرفتیم. "میر ِ خراسان" ِ اشعار رودکی و "حضرت سلطان" ِ مردم بخارا، که نگهدار هویت ایرانی و زبان فارسی بعد از حمله ی اعراب بوده. دیدن مقبره اش ولی، نه فقط به این خاطر، که برای معماری و تزئینات آجری اش از واجبات ِ بخاراست. پیدا کردن اینجا، که حالا جایی آن وسط های پارک "سامانی" پنهان شده، بدون کمک جی پی اس آسان نبود و احتمالا قبل تر و در زمان حمله ی مغول ها هم همینطور بوده چون از معدود بناهاییست که _شاید به خاطر دورتر بودن از مرکز شهر_ به دست چنگیز نابود نشده، تا بعدتر که سرنوشت زیر خاکش کشید و کسی تا همین کمتر از صد سال پیش از بودنش خبر نداشت _و همین هم در سالم ماندنش بی تاثیر نبود_ تا باز پیدا شد و حالا قدیمی ترین آرامگاه تاریخ دار در آسیای میانه ست. در پارک می رفتیم و دنبال بنا می گشتیم که دیدیم آقایی روی یکی از نیمکت ها بساط کرده و کتاب می فروشد.

عکس 126- نیمکت کتاب فروشی
 نیمکت کتاب فروشی

آقای کتابفروش، با روان ترین فارسی حرف زدنی که در ازبکستان شنیدم جلو آمد و سلام کرد. نزدیک نیمکتش شدیم و دیدیم در بساطش کتاب هایی با خط فارسی هم هست. یکی را برداشته و از مجید خواست چند خطی برایش بخواند. چشمانش را بست و با لذت فقط گوش داد... می خواستم یکی از کتاب هایش را بخرم، اما کوله ی کوچکم جا نداشت و از سفر هم هیچ معلوم نبود چقدر مانده. دلم می خواست کمی بیشتر با آقای کتابفروش و آن "تاجیکی نغز"ش گپ بزنم، اما نمی دانستیم دیدن آرامگاه چقدر زمان می برد. پس خداحافظی کردیم و باز در پارک رفتیم.

فیلم- کتاب‌فروش تاجیک

آرامگاه از دور، بنای چهارگوشی بود و جزئیاتش، فقط وقتی نزدیکش می شدی دیده می شد. اینجا، که هنوز در باور مردم مقدس و زیارتیست، هزینه ی ورودی ندارد. دیدن داخلش هم، که چندان بزرگ نیست، زمان زیادی نمی برد. اما تو که رفتیم، نشستیم و غرق در ظرافت چیدمان آجرها شدیم و خیال مردی که بدون او شاید خیلی چیزها امروز طور دیگری بود...

 

عکس 127- آرامگاه امیر اسماعیل سامانی
آرامگاه امیر اسماعیل سامانی
عکس 128-جزئیات آجرکاری آرامگاه امیر اسماعیل سامانی
جزئیات آجرکاری آرامگاه امیر اسماعیل سامانی
عکس 129-جزئیات آجرکاری آرامگاه امیر اسماعیل سامانی در داخل بنا
جزئیات آجرکاری آرامگاه امیر اسماعیل سامانی در داخل بنا

با همه ی این حرف ها ولی، وقت رفتن شد. کجایش را نمی دانستیم. راه رفتن و گاهی گم شدن در شهرها هم، جزئی از برنامه ی سفر ماست. و در همین فقط رفتن ها می شود چیزهای کم تر شناخته شده ی مقصد را دید. مثل این یادبود "امامعلی بخارایی"، که نمی دانستیم کیست و جستجوهای اینترنتی به زبان فارسی هم، بی نتیجه بود، و از دیدنش فقط خاطره ای ماند از آن روز ِ بخارا.

عکس 130- آرامگاه امامعلی بخارایی
آرامگاه امامعلی بخارایی