روایت سفری پر ماجرا از قلب اصفهان به اعماق کنیا

3.6
از 7 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
روایت سفری پر ماجرا از قلب اصفهان به اعماق کنیا

روز چهارم (شکار) یکشنبه 21 /1402/3

امروز گروه مون 5 نفر شد دو نفر رفتند زیمباوه مثل روزقبل اول رفتیم دنبال الیزابت وبعد هم دنبال عروس وداماد آماده و قبراق بودند هردوشون با اینکه آفریقایی بودند ولی هیچ شباهتی نداشتند رنگ پوست وچهره اشون بیشتر شبیه هندی ها بود موهاشون مجعد نبود البته بعد متوجه شدم اونایی که دستشون به دهن شون میرسه موهاشون صاف می کردند هر دوتاشون خیلی تیپشون امروزی بود دوباره همه را معطل کردند تا  از هتل بیان بیرون  الیزابت قر زد که دیروز هم دیر اومدند  راه افتادیم به سمت حیات وحش توی مسیر الیزابت برام تعریف کرد:«که دیشب وقتی رسیدم هتل برام تولد گرفتند»

هتل  مسافرش  با یک تولد سورپرایز کرده بود خیلی این حرکت هتل را دوست داشتم. تو فیلم چند نفر با لباسای محلی همراه با کیک ورقص اومدند به استقبال الیزابت  یک ساعت اول خبری ازحیوانات نبود. بجز همون گوزن ها و بوفالوها در دور دست های دشت حدود 7-8 لند کروز توی یکی ازجاده ها جمع شده بودند. برای دیدن یک  یوزپلنگ ازفاصله خیلی دور خیلی جالب نبود. یک ماشین متفاوت هم بود بین اونابود.

مشخص شد ماشین بازرسی برای حفاظت ازمحیط زیست وحیات وحش اومده بودن که کسی خیلی به حیوان نزدیک نشه دلیل بعدی درست نکردن ،جاده جدید بازرس منطقه بود .یک زرافه یک جوری اومد ازجلوی ماشین رد شد .که انگار بهش گفته بودند تو برنامه فشن شوداره اجرا می کنه .کلا اصلا به ما نگاه هم نمی کرد.با صلابت با اون قد بلندش رد شد .تغییر مسیردادیم راننده ،با دوربین های شکاری گفت :لاین لاین وقتی نزدیک یکی ازاون درخت چتری ها شدیم . دیدیم که 13-14 شیرزیریک در خت دراز کشیده بودند.خدای من هرگزتومخیله ام نمی گنجید. دیدن چنین صحنه ای با ماشین یک دوری اطراف درخت زدیم.

    

شیرهای خواب آلو

خواب قیلوله شیرها 

یک شیر نرهمینطورکه دراز کشیده بود ولی با سروگردنی  افراشته مراقب بود ومشخص شد که ایشون همون شیر وسلطان جنگل هستند.ازطرف دیگه یک توله شیرفرصت را غنیمت گیر آورده بود.همینطور که مادرش خواب بود  اونم مشغول ،مکیدن سینه های مادرش از بس آروم خوابیده بودند. دلم می خواست برم پایین کنار شون بعد از چند دقیقه سروکله یک گروه دیگه پیدا شد .ما رفتیم به یک سمت دیگه و یک صحنه فوق العاده  دیگه زیر یک بوته درخت مانند.

  

پس از شکار

شکار بوفالو

 

 آقا شیر قصه ما یک بوفالوی نگون بخت را شکار کرده بود.نصفه بدن بو فالو باقی مونده بود. به همراه  خانم داشتند استراحت بعد ازغذا را می کردند. هنوز خیلی از قسمت های بدن بوفالو سالم بود واجازه داده بود.سایرحیوانات دیگه هم یک دلی ازعزا دربیارن .

کفتار

کفتار

 مثلا کفتارها دزدکی یک تکه گوشت می کنند با هم جرات نمی کردند که همونجا بخورند می رفتن اون پشت بوته وبا کرکس ها مشغول خوردن می شدن چند دقیقه به تماشا نشستیم .

بوفالو
بوفالو

ادامه مسیر دادیم خدارا شکر امروزخیلی بهترازروز قبل بود. یک پوزپلنگ را بالاخره درحال حرکت دیدیم .از یک درخت اومد. پایین ورفت توی دشت .

  

یوز پلنگ

یوزپلنگ آفریقا chita

چند تا ماشین دیگه هم بدنبالش گفتم حالا این  یوزمیگه ولم کنید، بابا عجب بدبختی داریم از دست انسان ها بذارین به کاروزندگی مون برسیم .موقع ناهاررفتیم نزدیک رودخونه مارا دورازحیوانات وحشی البته بجز اسب آبی خطرناک که داخل آب بود فعلا کاری به ما نداشت. سطح ما ازآب بالاتر بود وکنار یک سری دارودرخت نشستیم دورترهم گروه های دیگه بودند .سرویس بهداشتی داشت . 

ربرت دیشب ازهممون پرسیده بود که چی می خورید؟ براساس انتخاب خودمون یک باکس بزرگ به هر کسی داد .که داخل باکس من یک ساندویج مرغ به همراه مخلفات یک شیرینی خامه ای ،آب میوه ، پرتقال ،موز، نان اضافه ترکلا میان وعده وناهار با هم بهمون داد. یکی ازهمون پتوهای رنگی قشنگ برامون پهن کرد کنار سایه ماشین من رفتم اول سرویس بهداشتی دست هام بشورم وبعد اومد ناهارم تحویل گرفتم .یکی دوتا میمون کوچولو هم تیزمی اومدند. کنار سفره یک چیزی قاپ می زدندو فرارمی کردند.

نمردیم یک روزهم با میمون هم سفره شدیم. من والیزابت ازدوقاره متفاوت داشتیم زیرآفتاب دلچسب یک قاره دیگه ناهاربا می خوردیم بعد از ناهاررفتیم کنار رودخونه قدم زدن که از قبل برنامه ریزی شده بود یک سرباز گذاشته بودند که در مورد اسب های آبی داخل آب یا به قول خودش خانواده اسب آبی و کرکودیل های آفریقا توضیح بده متاسفانه من همه حرف هاش را متوجه نمی شدم. گفت اگرکسی اینجا هوس شنا کنه محال سالم از آب بیرون بیاد. بیشترین کشتارمربوط به اسب آبی و سه تن وزن دارند .

یکی دیگه از قاتلین جناب کرکودیل بود. چه هیبتی داشتند خیلی خفن این قسمت ها توی دلم جای پسرهامون خالی می کردم. اسب آبی و کرکودیل وقتی توی آب بودند مثل هم بودند .

اسب آبی
اسب آبی

چون فقط چشم هاشون ویک کمی ازس شون بیرون از آب بود. همینطوری که نگاه می کردی به نظر نمی رسید این رودخونه ظاهرا کم آب و بسیارزیبا اینقدر  کشت وکشتار داده باشه، چون در سطح آب انگار که چند قطعه سنگ بزرگ بود. در  حالیکه  بعد می دیدی داره حرکت می کنه بخت با من یار نبود، که  بتونم ازعالی جناب اسب آبی یک لحظه  که ازآب تشریف آوردن بیرون یک عکس خوب بگیرم. غولی بود برا خودش، فقط چند دقیقه غول رودخونه را دیدیم .

 سرباز، به صخره سنگ های که دورتر بود، اشاره کرد وگفت کرکودیل زرد رنگ ببینید. ما اول نمی دیدیم چون رنگ پوستش خیلی شبیه صخره سنگ ها بود.ولی بعد خدای من چقدر زیبا وچه قد وبالایی به نظرم دو مترطول بدنش بود. رنگ پوستش زرد خال به خالی خدای من امروزعالی  ممنونم ازت،  رودخونه  ماراهم مرز کنیا و تانزانیا است .از روی پل ،می شد رفت تانزانیا. 

  

رودخانه خونین مارا
رودخونه مارا

یک کمی جلوترچند تا استخوان سرحیوانات نگون بخت را روی زمین چیده بودند وبا  یک تابلوی قهوه ای رنگ کوچیک نوشته بودند .تانزانیا 

  

مرز کنیا .تانزانیا

مرز کنیا وتانزانیا

یکی ازدوستان تا می رفتیم اونطرف تابلو به شوخی می گفت .گذرنامه ات نشون بده .الان پات را گذاشته ای توی تانزانیا ،چند مترجلوتر، یک ستونی سیمانی دوالی سه متری بصورت هرم مانند درست کرده بودند . یک طرف تانزانیا حکاکی شده بود  واون طرف  کنیا ماهم چند تایی عکس گرفتیم با تابلو مجدد گشت زدن توی دشت بدنبال دیدن حیوانات بزرگ آخرش هم ببر ندیدیم !

 خیلی زود دیدن حیوانات برامون عادی شد. خدارا شکر مهاجرت گله ای بوفالوها را هم دیدم البته به نظرم مهاجرت شون تازه شروع شده بود. گورخرهای خوش تیپ وبا کلاس با اون لباس های قشنگشون سفید وسیاه راه راهی مشغول چرا بودند.من از اونایی که نزدیک تربه جاده بودند ،چندتا عکس خوب گرفتم.

  

گور خرهای خوش تیپ

گورخرهای خوشتیپ

ساعت5:30 رسیدیم به کمپ وبعدرفتم گفتم لامپ سوخته یکی دوتا اومدند. هی ورفتن  آخرشم بلد نبود منم دلم می خواست استراحت کنم.اینا مزاحم بون آخر دست نتونستند. چادرم را عوض کردم ورفتم یک چادر نزدیک تربه درب اصلی ازاین لحاظ بهتربا دقت تمام همه وسایلم را چک کردم .چیزی جا نمونه از این چادر به اون چادر شدن توی سالن غذا خوری برای شام وقتی رسیدم اون آقای اتیوپی بود وزوج میانسال استرالیایی خانمه اصلا انگلیسی بلد نبود .ولی شوهرش خیلی مسلط من را که دید یک ذوقی کرد.بعدا توی صحبت هاش معلوم شد ، واقعا ایران دوست داره. منو تکراری بود.منم همون پرنده کوکورا انتخاب کردم .یکی دوتا لقمه که خوردماز شانس من واینکه میگن موش توچاله آدم وسواسی میافته یهو دیدم. خیلی قشنگ یک سوسک کوچولو سیاه رنگ ازغذا اومده بالا اعتراض که کردم ریسپر اومد وبا خونسردی ویک دستمال کاغذی سوسک برداشت وگفت بیاتمام شد.حالا غذات را بخوراین کاررا که خودم بلد بودم توضیح هم می داد که این سوسک مال لامپ های بالای سرغذا ست. همسفرمی گفت برو یک ظرف دیگه بکشه وبیار ولی حالم بد شده بود.

خانم استرالیایی هم غذاش نخورد. باهم رفتیم میوه آوردیم خوردیم  بعد هم یک میکس چای شیرخوردم. حداقل خوب بود که توی منو شبها چای شیربود.  برگشتم به چادر وگزارش امروز به خانواده دادم آقای نگارستانی تور لیدر کرمانی هر  روز یک خبر از حال من می گرفت بهش گفتم دوست ندارم  فردا بر گردم خون سیسیلیا الهی خیر ببینه خیلی سریع با اسم خودش از تو بوکینگ  هتلی که قبلا خودش تو نایروبی رفته بود را رزرو کردخداراشکر کردم بابت اینکه خدا این مرد مهربان را سر راهم قرار داد واز راه دور خیلی به من کمک کرد .

امشب با ا ینکه همون شرایط بود.یعنی بعد ازخاموشی دوباره صدای حیوانات وپارس سگها ولی خیلی خوب خوابیدم برای صبحانه هم عجله ای در کار نبود. چون برنامه سافاری تمام شده بود .به میزبانم درنایروبی پیام دادم که میرم هتل احساس کردم خیلی از این کارمن خوشش نیومده اما در سفر زمان خیلی مهمه خونه میزبان به مرکز شهر دور بود . یکی از برنامه های که در نظر داشتم اجرا کنم تدریس هنردرمدارس آفریقایی وتا به مرحله چت کردن با یکی دوتا ازمعلمین نایروبی والبته به کمک سیسیلیا  پیش رفتم .حتی نمونه کارهای شاگردانم نشون دادم ولی روزش را مشخص نکردم که در برگشت ازسافاری اجرا کنم. اما دیدم زمان را از دست می دم منصرف شدم .

دوشنبه روز پنجم نایروبی هتل امباسی 1402/3/22

بعد صبحانه حرکت کردیم در مسیر به ربرت گفتم که بریم رقص ماسایی ها راببینیم در مسیر برگشت به نایروبی سه نفر بودیم آدرس ها مون پرسید. اسم هتل من امباسی بود. الیزابت رفته بود جلو ماشین وتا خود مقصد حرف زدن در مورد همه چیزازکشورها سیاست ومردم و...بین راه یک رستوران بین راهی نگه داشت .خدای من فروشگاه  رستوران پر بود ازمجسمه های چوبی آفریقای در سایزهای خیلی بزرگ تا کوچیک سرویس بهداشتی پشت مغازه بود.  ازلابلای مجسمه ها با الیزابت رفتیم دستشویی پیدا کردیم .یکی دوتا ش قیمت کردم برای من قیمت خونه باباش می داد.

 بی خیال خرید شدم یک چای آفریقایی سفارش دادم .ا لیزابت غذا سفارش داده بود. ولی من نمی تونستم اعتماد کنم یهو، یک لحظه چشمم افتاد به دوتا دختر جوان دیدم چقدرجالب یکی از اونا  اسکارفش دقیقا مثل منه این را به فال نیک گرفتم و بهش گفتم وبا هم عکس گرفتیم سیاه پوست بودلندن زندگی می کرد. روسری از لندن خریده بود .اتفاق های اینطوری خیلی فکرم را مشغول می کنه . ظاهرش شاید چیزی نباشه خب دونفر روسری هاشون تصادفی مثل هم شده، اون از قاره اروپا ومن ازآسیا حالا در این ساعت به هم رسیدیم می شدهرگزهمدیگه را نبینیم .احساس کردم که خدا میخاد به من بگه توازقبل به این مکان دعوت شده بودی . خیلی حس خوبی داشتم یکی دیگه مشخص شد که این اسکارف ها مال ایران نیست .

از فروشگاه چای قیمت کردم چند برابرمی گفت به خودم گفتم  اعظم جان بین راه سوغاتی نخر گرون سوار ماشین شدیم  تو راه یک چرتی زدم .بین راه نگه داشت ،رفتیم قبیله ماسایی ها را دیدیم اینجا هم مثل همه زمین های آفریقا سرسبز وبهشتی بود . ارکستر ماسای ازدور  که مارا دیدن اومدند ،جلو به استقبال ما چند نفریکی دیگه از دلایل اومدنم به کنیا همین دیدن  قبیله ماسایی ها بود .خدای شکرت ربرت همون ابتدا گفت به هیچکس نیازی نیست پول یا انعا می بدید قبل از ورود به دهکده حدود 10-12 مرد با همون لباس های  قشنگ دریک محوطه باز شروع کردند.دایره وار به رقص وآواز به زبان محلی ومن چقدر این فیلم ها را دیده بود وانتظار دیدن این صحنه ها را از نزدیک داشتم آوازشون بیشتر به نظرم یک نوع آوا بود که باریتم خونده می شد .یک نفرهم یک کمی صداش بلند ترومتفاوت تر به نظر می رسید رهبر گروه ارکست سمفونیکشون بود. زینت آلاتی که پوشیده بودند ،همون هایی بود که توی عکس ها دیده بودم  

<span class=
رقص ماسایی

.بی نظیر بود یکی کلاهش از شاخ گوزن بود. یکی دونفر شون گوشواره اشون برام خیلی عجیب بود. تا اومدم ازش عکس بگیرم یهوگوشش را کشید گفتم وه ه ه هه چون سوراخ نبود. دیگه یک دایره بود به قطر مچ دست من خیلی راحت حلقه را برگردوند روی گوشش با گوشواره قشنگی که توی گوشش بود البته اینجا ما از اون دسته آفریقایی های لب بشقابی و.. ندیدم که خیلی به بدنشون آسیب می رسونن این کارشون الان فقط برای جذب توریست هست .ولی قدیم برای اینکه به بردگی نبرند. این کارها را می کردند .توی همین حال بودم در ترکیب فرم دایره ای اونا قرار گرفتیم یهو دیدم یک نفریک چیزی کرد توسرم دیگه نمی شد کاری کرد.

 یکی از پتوها را با حالت همون گره کرده توسرمن شاید بخاطر اینکه دیده بود من خیلی شیفته رقص شون شدم ذوق مرگ شدم از خدا خواستم شپشی چیزی نگیرم . بعد دنس نوبت بازدید ز دهکده شد.کلا بیست خانوار بودند. همه با هم فامیل هر کدوم از ما سه نفررا فرستادن یک طرف ازخونه های متفاوتی بازدید کرده باشیم. براتون نگم چه دنیای از فقر داشتند .همون ابتدای ورود پامون را گذاشتیم توی پهن گاوها دیدم کلا سنگ فرش دهکده  حدود7-8 بچه ریزقولوی داشتند با هم بازی می کردند.متاسفانه همبازی اونا مگس ها بودند. ازناراحتی دلم نمی خواست ادامه بدم با دیدن فقروبدبختی همه ذوقم یکدفعه کور شد. خیلی ناراحت شدم وبهم ریختم . بعضی ازاین بچه ها مگس ها انگار بخشی از تزیین صورتشون شده بود. با دماغ های آویزون کودکان ماسایی

 

بازی با مگس ها

بازی با مگس ها

راهنما محلی من را برد در خونه خودشون خونه که چه عرض کنم ؟آلونک یک اتاق دومتردردومتر با ارتفاع دومترداخل اتاق مادر جوانش که به نظر بیست وچند ساله می اومد، داشت سر یک اجاق کوچیک مثلا غذا می پخت همون خمیر نون بود. اینقدر تاریک بود که از نور آفتاب فقط تا نیم متری پیدا بود. برای همین آلونک حد ومرز هم گذاشته بودند. مثلا می گفت اینجا آشپزخونه واین قسمت اتاق خواب بچه اش هم همونجا دم در می پلکید  وبا یک چوب دستی بازی می کرد . تنها چیزی که  برام عجیب بود اینکه مادر خانواده  چطور بلوز سفیدش تواین کثیفی ها اینقدرتمیز بود ؟

کلبه ماسایی

کلبه ماسایی

یک سری عکس گرفتم اینجا برای عکاسی مستندعالی بود به شرط اینکه بتونی تحمل کنی مگس ها مارا هم بی نصیب نمی گذاشتند چندتا شکلات همراهم بود، دادم به دخترش چون ربرت گفت نیازی نیست کوله ات ببری با خودت یک لحظه به خودم اومدم. اینجا جای موندن نیست وبا این حجم از مگس باید مراقب باشم ،مریض نشم برگشتم دم در برنامه بعدی روشن کردن آتش بدون کبریت چند تا مرد شروع کردن یک چوب را گذاشتن روی زمین وبا یک چوب بلند عمودی ،به حالت زاویه قایم شروع کردن ،تند تند حرکت دادن از اصطکاک دوتا چوب ومالش چوب ها ازچوب افقی دود بلند شد .گفتن چون زمین نمناکه آتش نگرفت حرکت جالبی بود دلم می خواست ، یک انعامی بهشون می دادیم .

روشن کردن آتش

روشن کردن آتش

نمی دونم چرا ربرت گفت چیزی ندید بهشون توی ماشین داشتم. فکرمی کردم آخه چرا این مردم باید اینقدر فقیرانه زندگی کنند .کنیا که انسان های اولیه اینجا زندگی می کردند  قدمتش برمیگرده به 4 میلیون سال الان باید جزثروتمندترین ها باشند . الیزابت یک پروازهوایی داشت مثل من مقصد بعدیش مومباسا بود.ربرت هماهنگ کرد  براش یک ماشین اومد دم پمپ بنزین همسفرخانم من هم خداحافظی کرد رفت..تقریبا نیم ساعت بعدهم همسفربعدی، من آخری بودم یک کوچه آدرس را اشتباه رفت ،تلفن زدم به هتل گوشی را دادم به دستش متوجه شد ورفتیم دم درهتل ،خداراشکر نایروبی  مشخص بود که پایتخت.خیابون ومغازه ها تمیزبودن وبعضا جدید خیلی مدرن وامروزی نبودن، قدیمی قدیمی هم نبودن هتل امباسی دقیق روبری فروشگاه های سیتی سنتر بود. برای من یک امتیاز بود .

لابی هتل را دوست داشتم .خیلی کوچیک بود ولی شیک، رسپشن هتل هم خیلی خانم خوش اخلاقی بود .ازش خواستم که برام بلیط قطارصبح به مومباسا را برام بوک کنهکارت اعتباری نیاز داشت که ما نداریم .

 کارت هتل ،بلیط قطار کرایه یک شب 2800 شیلینگ 100 شیلینگ هم به خدمه انعام دادم که وسایلم را سه  طبقه آورد بالا کرایه بلیط قطار هم گفت 1100شیلینگ چای 300 شیلینگ وپول ناهار شد 700 شیلینگ . از گرسنگی روده کوچیک داشت روده بزرگه را می خورد. سوال کردم این موقع ،چیزی دارید من بخورم گفت بله رستوران باز بود هتل قدیمی وکوچیک بود . اما خداراشکر تمیزومرتب بود ولی مدرن نبود مثلا درب هتل قدیمی با کلید بازمی شد اتاق من روبه کوچه پشتی وآفتاب خیلی خوبی داشت اینجا هم روی تخت یک پشه بند را گره زده بودند بالا تزیین تخت ، قشنگ بود یک میز ویک راحتی وسرویس بهداشتی بزرگ وکمد لباس اما خبری از سیو باکس نبود. 

  

امباسی هتل

اتاق من در هتل

باهمه گرسنگی واجب واجبات برام پاک شدناز این هم آلودگی گرچه توی ماشین هم با دستمال مرطوب والکل پاک کرده بودم. ولی پریدم توحمام، رستوران یک طبقه پایین تربود. ساختمان هتل مستطیلی بود اتاق من  انتهای راهرو دیوارها با سرحیوانا ت واقعی مثل گوزن تزیین شده بودن. توی 

رستورا ن کوچولو صندلی کنار پنجره را انتخاب کردم صندلی هاش کاناپه ای وراحت بود هرچقدرم که می خواستی می تونستی اونجا بشینی منو را آورد. پلو ماهی را انتخاب کردم .ظرف هاش بامزه بودند .بخصوص، ظرف سس کوچولو با یک دسته کوچیک برای دورچین ماهی به همراه مخلفات دیگه خیارهم گذاشته بودند .در صورتیکه در فرهنگ ما خیار وماهی هردوسرد هستند. با هم نمی خوریم .

  

شام با دورچین خیار

ماهی با دورچین خیار

عکس غذا را فرستادم برای خانواده چون جالب بود چند نفر دیگه هم اومدن تو  رستوران احتمالامسافرهای خود هتل بودن بعد غذا رفتم از سوپر سر کوچه یک نرم کننده تخم مرغ وشیربرای شام شبم خریدم .توصف فروشگاه دوباره من تنها سفیدپوست جمع بودم ولی خیلی قیافه ام براشون عجیب نبود که نگاه کنند همه خیلی تروتمیز ومرتب لباس پوشیده بودن برعکس من به اونا نگاه می کردم ،می گفتم آخه به اینا نمیاد که بخوان آسیبی به من برسونند پس چرا من باید زودترازغروب خودم را برسونم به هتل ؟دلم می خواست برای خودم برم پاساژگردی وببینم چی می تونم به عنوان سوغات بخرم  ؟گرچه بخاطر اشتباهی که در خرید بلیط کرده بودم کل بار من باید حدودهشت کیلو می شد خیلی چیزی نمی تونستم بخرم.

 یک کمی هوا تاریک شد .با سرعت ازکوچه نسبتا تاریک خودم رسوندم به هتل تو اتاق  کار خاصی هم نداشتم. فرصت را غنیمت شمرد م لباس هام شستم وامیدوار بودم که خشک بشه تا فردا صبح که میخام برم با خواهرم چت کردم اتاقش  تلویزیون نداشت فقط یکی تو رستوران بود. زنگ زدم یک اتو برام آوردند لباس ها را اتو زدم همه وسایلم را دوباره مرتب کردم برای سفربا قطاربه مومباسا ویک پیام هم برام اومد که فردا میرم یانه ؟رفتم به رستوران گفتم من باید ساعت 6 برم وشما هم که ساعت 6:30 بازمی کنید. لطفا این تخم مرغ برای من آپزکنید .این تجربه شد که نیازی به این کارنبود .چون توی هرشهری یک کافی شاپ هست .رستوران گفت که برو حتما به رسپشن اطلاع بده و صبح بیا تحویل بگیر مدیرهتل یک خانم خیلی شیک بود توهتل دیدم و گفتم من عکاس هستم .اگرتمایل داشته باشید. عکس های دوربین را بهتون نشون بدم

 خیلی خوش اومد وگفت باشه وقتی ازمومباسا برگشتی.شام همون شیر وآجیل خوردم. شب یک کمی هول، ازاین شهر به اون شهر توی یک کشور دیگه را داشتم وتجربه اولم بود، وچقدرازهمه توایران پرسیده بودم که چطوربلیط خریده بودن و..؟ساعات حرکت قطار دوتا تایم داشت.برای حرکت از نایروبی به مومباسا یکی ساعت 8شب ویکی ساعت 10شب وتقربیا حدود5-6 ساعت هم راه بود.از ساعت 11 به بعد فروشنده های دست فروش درست اومده بودند .زیر پنجره اتاق من  بساط پهن کرده ،داد وبی داد جنسهاشون می فروختند .تعدادی شون هم اونطرف کوچه من مثلا می خواستم بخوابم مگه می گذاشتن اولم که فکر کردم دعواشده؟ پاشدم پنجره را بستم صدا کمتر شد.هر دفعه گوشم را تیز می کردم به خیال اینکه چیزی بفهم؟

 صبح با صدای ساعت بیدار شدم  زنگ زدم یک (بل من) درخواست کردم ساکم را ببره پایین یادم میاد یک روزی درسفرمالزی برای همین تلفن ساده که به رسپشن پیام بدم هم می ترسیدم انگلیسی حرف بزنم ،هم خجالت می کشیدم گاهی وقتها ما خیلی دیرمتوجه  ترس های مسخره خودمون می شیم .با عجله خودم را رسوندم پایین رسپشن رفت برام تخم مرغ آورد گذاشته بود توی یک ظرف ودرش رابا آلومینیوم بسته بود.که گرم بمونه خیلی تشکر کردم با برنامه بولت یک ماشین گرفتم. برای احتیاط مقصد ایستگاه قطار را چک کردم درست باشه.