روز ششم سه شنبه شهر شن های سفید 1402/3/23
نیم ساعته رسیدم به ایستگاه قطاراون موقع صبح خلوت بود. یک ساختمان دایره ایبزرگ با یک تابلو بزرگ سریع عکس گرفتم. دوست عزیز یادتون باشه همیشه ازمکان هاعکس بگیرید برای برگشت بدرد می خوره. یک محوطه بزرگ بود نرده ها نزدیک ساختمان گذاشته بودند.مسافرها بصورت تک نفری وارد می شدند. برای پس گرفتن بقیه پولم ازراننده یک کمی معطل شدم والبته بیشترراننده هاشون دلشون میخاست که من مبلغ را بهشون ببخشم ولی خب برای ما که ارزش پولمون کمه همین پول خرد، هم بخشیدنش سخته. ازاینجا به بعدش باید چند تا خان را رد می کردم اول که تو همون محوطه حیاط،روی یک ریل تمام وسایلم گذاشتم ازکیف کمری،ساک خیلی جالب بود دوتا سگ مامور چک کردن وسایل همه مسافرها بودن اول یکی شون همه وسایل را بومی کرد،می رفت تا آخرریل ازاون سمت ریل مجدد اون سگ بعدی بومی کشید. می رفت .مرحله بعد وسایل از زیردستگاه مانیتور رد می شد .
تازه وارد سالن اصلی می شدیم یک بارهم داخل سالن با صفحه مانیتور چک می شد. صف کسانیکه بلیط اینترنتی بوک کرده بودند.مثل خودم با عده ای که همون موقع بلیط خریده بودند .جدا می شد توی سالن یک سری دستگاه مثل خود پرداز گذاشته بود، برای هر کدوم چند نفری توصف بودند خدارا شکر من خیلی زود رسیده بودم وهول نداشتم.دوتا شماره باید وارد می کردم کد رزرو وشماره تلفن اوکی آخر که می زدی دستگاه بلیط صادر شده را می داد بیرون بلیط ها یک برگه کوچیک بود در سایز بلیط های قدیم اتوبوس های خودمون فقط یک کمی جنسش کلفت تر بود.
رفتم طبقه دوم تو سالن انتظار نشستم دیدم ااا کافی شاپ داره ونیازی نبود. من صبحانه بیارم جالب بود یک عده هم روی همین صندلی ها بهشون سرویس صبحانه را داده بودند ومشغول خوردن بودند چند تا دختر بودند .تا یک نفر جدید وارد سالن می شد منو بدست می اومدند جلو و بازار گرمی می کردند . سفارش من یک چای بود به قیمت 100 شیلینگ سریع با یک چهار پایه پلاستیکی به عنوان میز آورد چای روی یک دستمال کاغذی وکنارش هم یک بسته شکرگذاشت .گفت بفرمایید ،خیلی خوشم اومد منم ظرف تخم مرغم درش راکه بازکردم دیدم ااا دوتا تخم مرغ آبپزکرده به جای یکی !! شاید با خودش گفت آخه یک دونه کمه، منم دوتا را خوردم گفتم برگشت برم پولش حساب کنم.
توسالن یک مانیتور بزرگ بود که ساعت حرکت قطار ومقصد مشخص بود ویک خانمی هم با بلندگو اومد توضیح داد که فرست کلاس ها اینجا بشینن .اکونومی ها این طرف حدودساعت 7:45 دقیقه من سوار شدم .ماموری که مجدد بلیط ها را در آخرین لحظه چک می کرد.یونیفورم بنفش پوشیده بود.قطار خیلی بزرگ امامعمولی بود.صندلی ها به رنگ آبی و تمیز بودنمی دونم فرست کلاس ها چه امتیازی داشت این قسمت مثل اتوبوس بود.
داخل قطار
با تعداد صندلی بیشتر فاصله بین واگن ها هم سرویس بهداشتی بود. شماره صندلیم را پیدا کردم .ساک را دادم آقای بغل دستی گذاشت بالا ،نشستم کنارپنجره یک خانم وبا یک بچه سیاه خوشگل وناز،اومدن صندلی روبروی جلو من اول کولیم گذاشتم روی میزوسط صندلی دیدم .همه فضا را گرفت وبرای بقیه اگر بخوان چیزی بخورند جا نیست،برشش داشتم. وقتی صندلی های قطارپرمسافرشد.حرکت کرد.آقاهه کنار دست من خیلی پرحرف بودکل راه یک ریزحرف می زد، با مادر بچه اونم خیلی خوش اخلاق بود.چیزی نمی گفت. قطاریک فروشگاه سیاربرای تنقلات داشت. سرعت قطار خیلی کم بود . کارم نگاه کردن به مناظر بیرون ،لذت بردن ازمناظرسرسبز بود.
اعظم کاش یک فیلم دانلود کرده بودی والان تو این فاصله می دیدی، چند بار بخاطر کمردردم پاشدم راه رفتم وبوفه های بعدی هم یک گشت زدم برمی گشتم بوفه ها شبیه به هم بود مثل اینک دوتا اتوبوس (بی آرتی )را به هم وصل کرده بودن از بچه ها البته با اجازه والدینشون با اون موهای قشنگ شون عکس گرفتم توی قطار تیپ های مختلفی میشد دید. ازلحاظ سرو لباس روزاول به نظرم اومد که چقدر شبیه هستند ولی الان حتی می شد تشخیص داد کی متمول تر بعضی خانم ها مثل زن اوباما موها را صاف کرده بودن .خیلی خوشگل شده بودن واونایی هم که بافت داشت .اونایی که طرح های سخت تری بافته شده بود. مثلا مربعی وضع مالی بهتری داشتند. تا اوناییکه مدل تیغ ماهی بافته بودند .
توی مسیر ازیک تونل رد شدیم .یک ایستگاه مونده به آخرخانم روبروی با پسرنازش پیاده شدن وآقای پر حرف می خواست سر حرف بامن باز کنه حوصله اش نداشتم و تازه به من می گفت اگر اجازه بدی من باهات بیام واین دو روز جاهای دیدنی شهر را نشونت بدم تشکر کردم وگفتم نیازی نیست .حدود ساعت 2 قطار نگه داشت برای ایستگاه آخر یعنی مومباسا یکی یکی مسافرها پیاده شدند منم همراه باسیل جمعیت داخل قطارکه همه باهمه به سمت خروج در حال خارج شدن ازراهروزیززمینی بودن همراه شدم.به یک محوطه بازرسیدم.ماشین گرفتم به آدرس هتل آپارتمان ازدوتا خانم سوال کردم که ماشین ها کجا می ایستن راهنمایی کردند .اینقدرماشین پارک بود .
نمی دونستم چطور من این پلاک ماشین پیدا کنم .گوشی را دادم به یکی از راننده های که پارک کرده بودند وبهش گفت من کجا هستم .بعد از روی لوکیشنی که فرستادم یهو اومد کنارم وگفت اعظم البته پیدا کردن من کار آسونی بود .مثل گاو پیشونی سفید بودم تواون جمعیت ،سوار ماشین شدم توی مسیرراننده سوال می کرد کی اومدی ؟ چند روزدیگه میخای بمونی ؟چرا تنها اومدی ؟گفت اسمش علی ومسلمان آدرس را پرسید آخرشهم نفهمیدم که چرااینجا راننده ها از جی پی اس استفاده نمی کنند ؟آفلاین میشن.
تلفن زدم به رسپشن هتل بهتر بگم خونه راننده را راهنمایی کرد. ولی آخرش مسیررا دوبار رد کرد.وقتی چشمم به مکان افتاد خیلی تو ذوقم خورد. اعظم بی خود هوس کردی که هتل آپارتمان را تجربه کنی یادتون باشه مکان رزرو به مرکز شهرنزدیک باشه در مومباسا بخاطر ساحل دیانی بهترنزدیک به ساحل بوک کنید . گول عکسهای توی بوکینگ نخورید .راننده پیاده شد سوال وگفت همین جاست .من هرچی نگاه می کردم نه تابلوی نه چیزی فقط یک درب بزرگ بیشتربه این شباهت داشت که اینجا یک پارکینگ ماشین از پله ها داشتیم می رفتیم بالا ویک پیرمرد لاغر مردنی اومد ساک من را گرفت وداشت می برد بالاطبقه سوم پله ها سیمانی ودر خونه ها فلزی شبیه زندان های تو فیلم های خارجی راننده دید که من خوشم نیومد. گفت من می تونم برات یک هتل خوب با همین قیمت رزروکنم. نزدیک خود ساحل ولی اول ببین اینجا را دوست داری از پله ها یکدفعه خود مسئولش که یک خانم بود رسید.سلام علیک کرد جریان را که گفتم سریع گفت به شرط اینکه هزینه کنسلی این دوشب را بدی .میشه 800 شیلینگ دیدم خیلی زیاد داره میگه با ناراحتی قبول کردم بمونم وهزینه دوشب راهم نقد گرفت ورفت .
گفت اگر کمکی خواستی تلفن بزن ویا تو واتساپ پیام بده راننده مثل کنه چسبید ونمی رفت برای خوردن ناهار بهش گفتم من را ببر( کی اف سی )قبول کرد. خیلی آدم خون طمعی بود. قبل از سفرهم یک جهانگرد گفته بود که به مردم آفریقا اعتماد نکن .راست می گفت شهر مومباسا معماری جالبی داشت. آبی وسفید چند تا ازفلک هاش مجسمه های مثل کرگدن ،فیل به رنگ سیاه بود.خیابونی که (کی اف سی )داخلش بود خیلی امروزی نبود ولی راننده ادعا کرد که مرکز شهر،مک دونالد سفارش دادم وبه راننده گفتم برومن خودم برمی گردم گفت که منم میخام غذا بخورم. کلکش بود می خواست کرایه بیشتر بگیره دکوراسیون ودیزاین سالن وحتی دستشویی ها وشیرآلاتش خیلی جدید وشیک امروزی بود.گویا باطن قضیه چیز دیگه ای بود. دست هام را شستم با دستمال کاغذی خشک کردم ومنتظر شدم .حواسم بود که دستم به میز یا چیزی نزنم. ولی کاش اصلا اینجا غذا نمی خوردم. شماره من را خوندم ،ساندویج گرفتم وآوردم سرمیز، طعمش خوب بودو
راننده هم یک طرف دیگه رستوران مشغول خوردن بود. با خودم گفتم اینجا یک گشتی بزنم کرایه را می خواستم حساب کنم یک آدم بد پیله ای بود ومی گفت این دو روز فقط به من بگو هر کجا که خواستی بری با بدجنسی کرایه زمانی را هم که غذا خورده بود. را با من شلینگ1000حساب کرد .جر وبحث فایده ای نداشت من هم اینجا غریبه یک خانم تنهاای اعظم با راننده ها همون اول اتمام حجت کن که مشکل پیش نیاد پیاده قدم زدم دو روبر پاساژ کلا یک حالی بود مثلا از در پشتی به یک خیابون دیگه می خورد. شلوغ وپلوغ ومغازه ها کوچو لو کنارهم وبیشتر صنعتی بود وبدرد من نمی خورد.
کوچه ای که عمود بر این کوچه می شد اولش چند تا مغازه لباسی بود. دیدم وای چرا ا ینا اینقدر یک حالین ؟ (دربه داغون )ازاحوالات که باخبرشدم دست دوم فروشی بود ولی به نظرمن که دست بیستم فروشی بود .حتی جوراب دست دوم!! جلوتر نرفتم وبرگشتم تو پاساژچند تاخرید کوچولو برای بچه کوچولوها مون خریدم. کلی ماتاتوک ایستاده بودند .منتظرمسافربا یکی ازهمون ها برگشتم خونه آدرس را زود پیدا کرد کرایه 500شلینگ گرفت .
اطراف خونه یک بقالی کوچیک بود من را برد به دوران بچگی خودم شبیه این مغازه را داشتیم تو محله مون پیرمرد نشسته بود دم در فکر کنم مثلا نگهبان ساختمان بود. رفتم بالا آپارتمان به نظرم 100 متری بود اول فضای عکس داخل بوکینگ پیدا کردم که ناقلا بازی در آورده بودند یک فضای کوچیک را یک کاناپه وپشتش پرده شیک و یک فرش کوچیک جدید واز این سه گوش عکس گرفته بودند هرکسی بود گول می خورد .منم باهمین زاویه عکس اتاق را فرستادم .برای خانواده بقیه ساختمان خیلی پکیده بود. (اپن )آشپز خونه سیمانی و... امتیازی که داشت یک تراس بزرگ قشنگ مشرف به محله یکی ازهمسایه ها دورترروی صندلی روی پشت بوم نشسته بود.
دوش گرفتم وهمه لباس هام شستم وپهن کردم توی تراس یک بند رخت بود .کلی گیره هم گذاشته بودن وپودراحساس کردم بد جوردل پیچ دارم بدو رفتم. دستشویی شرمنده از شما دوست مخاطب چشم تون روزبد نبینه بیرون روی بسیار شدید گرفته بودم. کلی زمان صرف شستشوی حمام شد. متاسفانه نه دارویی، هیچ چیزی نداشتم وحتی نمی دونم چرا ظرف پونه ونعنا که برای همه مسافرت ها دنبال بودنیاورده بودم تنها راه حل گفتم تاشب نشد برم بیرون همون بقالی کوچیک دم آپارتمان موز داشت یک دونه بزرگش خریدم 8شیلینگ این شد. درسفربرای دو تا موضوع حتما قبل از سفر باید بفکر بود کیوی خشک شده برای یبوست وپونه ونعنا برای جلوگیری از اسهال.
دوستی بهم گفت باید لیمو عمانی و نبات می خوردی .چیزدیگه ای نخوردم دلم بشدت چای می خواست هیچ وسیله ای نبود برای درست کردن چای، رفتم سراغ اتو کردن لباس ها کاری نداشتم تلویزیون هم روشن نشد. موقع خواب از بس می ترسیدم قفل در را چک کردم پنجره ها یک پشه کش برقی داشتند. به جای پشه بند اونم زدم تو برق ومثلا خوابیدم مگه خوابم می برد. احساس نا امنی می کردم یکدفعه شنیدم انگا کسی داره با کلید درسالن باز می کنه ازوحشت می خواستم غالب تهی کنم خیلی آروم وبا احتیاط هرچی اسم ایمه بود همه را قر وقاطی باهم صدا کردم که کمکم کنند. یک صدا هم ازداخل اتاق می اومد گفتم شاید موشی چیزی لامپ سالن روشن کردم. دیدم یک ملخ و درهم بسته است . صدای در خونه کناریی بود.خیالم راحت شد برگشتم روتخت بیداربودم با اینکه خوابم می اومد صدای اذان با یک لهجه خاصی بلند شد.
خیلی کلمات را موذن می کشید وانگار جیغ می کشید دو دقیقه بعد یک نفر دیگه پاشدم، رفتم دم تراس سه تا شد وازسه جهت صدای اذان می اومد کلا یک شبی بود. سه تا مسجد دورخونه بود. دو سه ساعت بعد دوباره صدای اذان ها بلند شد .به ساعت که نگاه کردمتوجه شدم اولی برای نماز شب بوده واین برای نماز صبح منم نمازم خوندم .بعد دیگه بیهوش شدم ازترس شدید. خواب خوبی دیدم بابام خدا بیامرز اومدن وبا پا ملافه من را کنارزدند وگفتن برو کنار من میخام بخوابم شیرین ترین خواب بودی که اخیرا دیده بودم با خیال راحت ترخوابیدم.
روز هفتم چهارشنبه ساحل دیانی1402/3/24
صبح سوال کردم از مسئول آپارتمان که چطوری می تونم برم ساحل دیانی می گفت با همون راننده دیروز بروابدا دوست نداشتم با اون برم. اومدم بیرون فروشگاه پایین خونه سوال کردم خیلی خانم خوبی بود. اومد برام جلوی یک تاتا توک راگرفت تا ایستگاه فری 150شیلینگ بود.چند مترمونده به ایستگاه فری نگه داشت پیاده شدم ازخیابون وتابلوها عکس گرفتم یک دفعه دیدم یک نفرمیگه! اعظم خدای من کی می تونه باشه آخه اینجا؟ کسی من را نمی شناسه دیدم همون راننده موتورهای تاتاتوک برگشته بود وبه من گفت اینجا ممکنه موبایلت را بدزدند وخیلی شلوغ مراقب وسایلت هم باشه راست می گفت سرتاسر خیابون بساط پهن کرده بودند.ازدحام جمعیتی بود یک جمعیتی زیادی هم در حال حرکت به سمتی لنج اول ورودی ایستگاه بازرسی بود .
ازمن فقط پاسپورت را خواست ببینه سیل جمعیت همه باهم از یک دالان رد شدیم که منتهی می شد به دریا همه توصف ایستاده بودن منتظر لنج یک عده مثل خودم می خواست بریم اون طرف آب ویک عده با لنج بر می گشتندتعدادی هم رفتند طبقه بالا از لابلای مردم رفتم جلوقبل از ما یک سری هم با ماشینهای شخصی سوارلنج می شدند.
منتظر لنج
لنج ما رسید سوارشدم 7-8 دقیقه بعداونطرف آب پیاده شدم. ازیک سراشیبی رفتم بالا به همراه سیل جمعیت مسیر را ازپلیس سوال کردم .باید از پله ها می رفتم بالا چه خبر بود !!خیلی هاشون گونی بدست بعضی ها کولی های سنگین تند تند وعجله داشتند. به ماشین بعدی برسند با خودم گفتم اخه این جمعیت با این قیافه های زحمت کشی وبا این کیسه ها وگونی ها میخان بیان ساحل؟
اون بالا شبیه ترمینال ویا گاراژ بودتعداد زیادی ماشین های ماتاتوک با نقاشی های شادی که روی بدنه اشون کشیده بودن برای مسیرهای مختلف معطل مسافر پارک کرده بودند.منم سوار یکی از اونا که لب خیابون مشرف به دریا سوار شدم ونیم ساعتی طول کشید تا حرکت کرد وپرشد تواین فاصله داشتم به خودم می گفتم. اعظم به افکار بدبینانه ذهنت توجه نکن وکار خودت را بکن چقدرنگران همین لحظات بودم که چطوری سوار لنج بشم ؟دیدی اصلا کارسخت وپیچیده ای نبود؟
چند تا دست فروش هم اطراف ماشین ها می پلکیدن ببین یک نفر ازشون چیزی می خره یکی شون تخممرغ آپ پز داخل یک سطل بزرگ می فروخت . با سس و مخلفاتش ونون چون من صندلی جلوی ماشین نشسته بودم .چند باراومد به من می گفت (برک فست ایز دلیشز) خدایا کچلم کردی ولم کن بابا نمی خوام .اسهال دارم حالم خوب نیست. این می رفت یکی دیگه می اومدانتظارداشتند به عنوان توریست ازشون یک چیزی بخرم دست بردارن نبودند یک تشت نارنجی بزرگ روی سرش توبسته های کوچیک پلاستیکی شبیه پفک فروشنده گفت نه اینا شیرینه فقط یک دونه اش تست کنه ؟
اگه اینا بخورم که از همین جا باید برم بیمارستان ترجیح دادم موز بخورم صدای هلهله و شلوغی جمعیت ازسمت پله ها اومد. مشخص شدکه لنج مسافرها را پیاده کرده علت تند اومدنشون مشخص شد .سریع برسن به ماشین بعدی وگرنه مثل من باید نیم ساعت معطل بشند. توآفریقا متوجه شدم از یک ماشین معمولی چند نفرکسب در آمد می کنند. یک نفر وظیفه اش جور کردن مسافربیخ گوش من داد می زد به اضافه شاگرد راننده باهم داد می زدند با همه این اوصاف بین مسیر هم وقتی نگه می داشت شاگرد راننده به ماشین تاکمرآویزون می شد تا مسافر بیاد بین راه مسیر فوق العاده زیبا وچشم نواز بود.
مسیر رویای ساحل دیانی
آسمان آبی فیروزه ای خوشرنگ وابرهای سفید مثل برف وجاده ای که از دوطرف محصور درختان سر سبز که به یک نقطه می رسیدند .با حرکت ماشین جاده با می شد. توی مسیر یکی دوتا ماشین رد شدن. یکی دوتا هم پیاده شدن ،چندتایی سوارشدن نگه داشت وبه من گفت بقیه مسیررا با این تاتاتوک ها بروقیمت را با هاش تی کردم 10 دقیقه بعد رسیدیم به ساحل ازیک کوچه واردشد .
انتهای کو چه ساحل بود دو طرف کوچه منتهی به دریاچادرزده بودن حالت فروشگاه داشت. قو پرنمی زد. یک آقایی براخودش داشت تاب می خورد. راننده 1200 شیلینگ به زورازمن گرفت هرچقدرهم که داد وبی داد کردم وگفتم من این قیمت را نمی دم وتو یک دروغگو هستی ولی قبول نمی کرد .خیلی شیاد بود اون آقاهه هم تاییدش می کرد .احتمالا با هم همدست بودند منم دیدم اینجا کسی نیست اینا دوتا پسر جوان وقوی آخرش پول را با اکراه دادم . چشمم به ساحل زیبای دیانی افتاد. خدای من واقعا بهشت بود.
ساحل دیانی به سفیدی برف
شن های ساحل سفید یکد دست به سفیدی برف ،با ترکیب رنگ آبی دریا وآبی آسمان و درخت های که سر به فلک کشیده بودند وبعضی هاشون دقیقا مثل تو فیلم ها بصورت افقی موازی با سطح دریا اومده بودند جلو فقط چیزی که کم داشت یکی از اون ني نیها بود که یک نفر روش لم داده باشه .خیلی زیبا بود .خدایا شکراز بهشتت عکاسی کردم. هوا بی نظیر بود .چند ثانیه ای نگذاشته بود. که دوتا مزاحم اومدن واین آرامش درون من را برهم زدند.
از همون ابتدای ساحل همراه من اومدن به امید اینکه من ازشون چیزی بخرم. در حالیکه یک شیلینگ هم نداشتم وکلا هم قصد خرید نداشتم .دلم می خواست با فراغت بال عکاسی کنم .ازسکوت وآرامش دریا وزیبایی منطقه لذت ببرم. با هرزبونی باهاشون حرف می زدم ول کن نبودند. ازاون دوریک خانمی با سگش داشت کنار ساحل توی آب می دوید جلوتر که رفتم یک پیرمردی داشت شنا می کرد این دوتا هم هی در گوش من این بخ، النگ ودلنگ داشتند یکی شون سمج تربود. همون اول کار اسم من را که پرسید با یک چوب روی ساحل نوشت وگفت درسته ؟ برام عجیب بود که چرا براش اینقدر اسم من مهمه یک مقدارکه ازمن فاصله گرفته بود.
سریع یک دستبند به اسم من بافته بود. خیلی خوشگل شده بود.کنه هنرمند بود.از این زرنگیش خوش اومداگر پول خرد داشتم حتما ازش می خریدم .دوستان گفته بودن که این ساحل ،جوجه تیغی های ناحقی داره وکفش هات در نیار منم همین کار را کردم .رفتم یک کمی دراز بکشم باز دوباراومد پیش من نشست وشروع کرد به تعریف داستان زندگیش وپشت سر خانمش غیبت کردن ومی گفت زن های آفریقای یک ریز حرف می زنند . در حالیکه خودش اینطوری بود .
لوژهای خیلی مجلل کنار ساحل نگهبان داشتند چون قو هم پر نمی زدمتوسل شدم به اونا وبه یکیشون گفتم به این دوتا بگو دست از سرمن بردارن. واقعا مستاصل شده بودم که چیکار کنم . بعدا یک دوستی می گفت باید توچشمش نگاه می کردی و محکم می گفتی نمی خوام .بهرحال رفتم تو حیاط لوژ پناه گرفتم .چون اونا اجازه نداشتند وارداین قسمت بشن خنده ام گرفته بود. مثل یک موش که از ترس اینکه گربه نگیره میره تو سوراخ اینا دوتا کنار ساحل تا من یک تکونی می خوردم .اونا هم می اومدند.
به سمت لوژ
مسافرهای لوژ حمام آفتاب گرفته بودند یکی از خانم ها با همون مایو روی تخت های مخصوص کنار ساحل در حال مطالعه کردن بود چند تایی عکس از ساحل برفی گرفتم. جلوتریک رستوران پیدا کردم برای ناهار ولی فقط سیب زمینی سفارش دادم .بخاطر وضعیت گوارشیم مشتری دیگه رستوران یک خانم ویک بچه سیاه پوست ناز بودند. به گارسون قضیه راننده بدجنس را گفتم .قرار شد که دلار بگیرن وبقیه اش را شیلینگ بهم بدند چون بانک نسبتا دور بود.برای چنچ کردن پیرمردی که داشت تو آب شنا می کرد. اومد وبه من گفت خودت می رفتی بانک چنچ می کردی؟ واینا گرون تر بر می دارند.
تو سفر مسافرها هوای هم دیگه را دارند.رستوران کوچیک ولی باصفایی بود گارسونها دوتا خانم خوش اخلاق یکی شون خیلی زیبا بود. علاوه بر میزوصندلی نیمکت هم داشتند رفتم روی یکی که به سمت دریا بود نشستم . پیر مرد اومد از من سوال کرد. که از چه کشوری اومدی ؟و... یک دختر سیاه پوست اومد و باهم سلام وعلیک گرمی کردند. دخترجای نوه اون پیرمرد حساب می شد. گفتم اعظم به تو ربطی نداره فرهنگ ها با هم فرق می کنه . سیب زمینی سرخ شده من را آوردند گفتم کجا باید دست هام را بشورم دوتا خانم ها نمی دونم چرا با تعجب به من نگاه کردند. رفتند یک پارچ آب ویک ظرف مایع آوردند .
بلندشدم برم دورتر گفت ،اشکالی نداره همین جا بشوره چون زیر پام شن بود یکی شون ازم عکس گرفت وبعدهم که مثلا ناهارم تمام شد.دوروبر رستوران قشنگ بود شروع به عکاسی کردم .دوربین را دادم به یکی ازخانم ها ازم عکس گرفت از خوشحالی که دوربین دادم دستش می خواست پردربیاره چند تایی عکس گرفت . یک نفر اومد از قایق سواری توی آب گفت دوتا قایق روی آب بود. شبیه ون ها بودند جالب بود .فقط روی آب بودن کلی حرف زد. که می تونی ازماهی رنگی وسط دریا عکس بگیری قبل ازسفرهم خونده بودم درمورد ماهی ها ی قشنگش، تصمیم گرفتم که برم سوار بشم گفت ساعت سه همینجا باشه تا اون موقع کاری جزعکاسی وقدم زدن در ساحل نداشتم پشت رستوران یک جاده بود که می خورد به خیابان اصلی ومی تونستم (بنک فامیلی )را پیدا کنم.
برای چنچ پول میسرش خیلی سرسبز و رویایی پرازدرختان مگنولیا گل هاش ریخته بود توجاده وسفیدش کرده بود .محشربود.یکی ازگلها را برداشتم زدم به موهام کمی جلوتر که رفتم متوجه شدم. که این جاده پیج در پیج به خیابون میرسه وپر ازدارودرخت عقل سلیم می گفت ادامه ندم برگشتم ازهمون مسیری که اومده بودم برگشتم .یکی ازآلاچیق ها را سرزدم صنایع دستی چوبی می فروختند. تا سر خیابون اصلی یک تاتاتوک ایستاده بود.آدرس سوال کردم قبول کرد با 100شلینگ البته مسیرش کوتاه بود (بانک فامیلی) ساختمانش جدید ونوسازوکاملا امروزی لب جاده بود.
پیاده شدم ورفتم داخل بانک روبروی هرباجه یک صندلی با رعایت فاصله ای کرونایی صندلی بعدی هم با فاصله بود. خیلی منظم ومرتب وقشنگ داخل بانک هم خیلی تمیز وطراحی جدید تا بحال بانکی نرفته بودم که همه کارکنانش سیاه پوست باشند. دوتا تیپ متفاوت درکنارهم یکی از خانم ها خیلی باحجاب یکی بی حجاب نوبت من شد .که بشینم روی صندلی ازاین فاصله باید می گفتم می خوام پول چنچ کنم . تو ایران ما تو حلق کارمندها تقاضامون را میگیم بانک مبلغ چنچ را بیشتر از بقیه داد .تجربه شد که چنچ پول مکان های معتبر مثل بانک یا صرافی با خودم حساب کردم برگشت به ساحل وقایق سواری کار بی خودی وزمان برگشتم به شب می خوره ازقایق سواری منصرف شدم با یک تاتا توک دیگه برگشتم توی مسیر نگه داشت همه ماشین های ماتاتا توک ایستاده بودند.
ماشین ایستگاه فری را سوار شدم ودوباره نیم ساعت طول کشید تا پربشه توی مسیر چند تایی از ساختمان ها عکس گرفتم چون مدل درب وپنجره ها شون جالب بود . پنجره های ما از در فاصله داره ولی اینجا پنجره به درب خونه وصل بود ویک زاویه قایم درست می شد.تمام درو پنجره ها رنگ های شاد صورتی ،زرد ،نارنجی،آبی توی مسیر یک آقایی جلوماشین نشسته بود از این خوش صحبت ها نمی دونم چی تعریف می کرد .کل مسافرها را می خندوند منم لبخند می زدم دلم می خواست الان زبان ماسایی بلد بودم با خنده هاشون شریک می شدم .به ایستگاه فری که رسیدم هوا روشن بود.
مسافران لنج
همون مسیر شلوغ را حالا باید برعکس صبح می رفتم با همون جمعیت کیسه بدست وگونی بدست ازهمون بالای پله تا ته کوچه معلوم بود. وچه جمعیتی خیلی باید حواسم جمع می کردم .موبایل وپاسپورت روی کیف کمری لمس کردم. راستی دوست عزیز اگر هنوز کیف کمری نخریدی تهیه کن .خیلی چیز به درد بخوری من قبلا می گفتم از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد. در این سفرچقدر مفید بود .
خدارا شکر موقعی به لنج رسیدم که داشت مسافرها را سوار می کرد .باید لنج سمت راستی را سوار می شدم مستقیم رفتم طبقه بالی لنج خدای من 10-20 نفری دانش آموزان دختر با یونیفرم های یک رنگ نشسته بودند. روی نیمکت وبا حجاب بودند .بهشون لبخند زدم رفتار وحرکت وشیطنت ها وحتی نوع نگاه هاشون مثل شاگردای خودم بود. تنها تفاوتشون رنگ پوست شون بود .طبقه بالا خیلی باصفا وقشنگ تر بود. دریا را بهتری می تونستی ببینی 5 دقیقه بعد رسیدیم اونطرف رودخونه کلی تاتاتوک سوار ایستاده بودند آدرس را نشون دادم یکی از موتورسوارهای همون تاتاتوک قبول کرد،منم کرایه را زودترمبلغش مشخص کردم .
برای پیدا کردن هتل لوکیشن را از گوشی خودم بهش نشون می دادم ولی با(جی پی اس) میونه خوبی نداشتن به هتل آپارتمان زنگ زدم آدرس را که فهمید تازه آقای راننده محترم د ریالیش افتاد. من را رسوند خونه. دلم می خواست می رفتم یک رستوران خوب ویک دلی از عزا درمی آوردم کباب چنجه ای ،برگی می خوردم. احتیاط کردم ودوباره موز خریدم حتی من این چند روز ماست های خیلی کوچیک یک نفره ندیدم .چون ماست برای اسهال خوب بود. دور وبر خونه یک گشتی زدم ولی اتوبان بود .
چیز خاصی برای دیدن نداشت .متوجه شدم یک رستوران اونطرف اتوبان هست.رفتم بالا واول دوش گرفتم وپیام ها را تو واتساپ چک کردم دیدم مسیول اینجا متاسفانه نوشته من نتونستم برات بلیط قطار، را رزرو کنم .به همون هتل نایروبی بگونمی دونم چرا نتونسته بود.پیام فرستادم برای هتل امباسی مشغول نوشتن سفرنامه شدم چندساعت بعد بلیط قطاررا بوک کرده بودند. ولی برای ساعت سه چون بلیط صبح تمام شده بود تشکر کردم.چالش جدید شروع شد.باخودم حساب کردم خدای من ساعت 9-10 می رسم .
ایستگاه نایروبی اون موقع شب با چه وسیله ای خودم برسونم هتل که امنیت داشته باشه هتل می گفت: ما می تونیم یک ماشین برات بگیریم 2500شیلینگ می گیره؟ یعنی تقریبا برابر قیمت یک شب رزرو کردن مشکل توسط دوست کرمانی و دوست آفریقایی حل شد .باقیمت مناسب ترسیسیلیا گفت.فردا شب برات یک ماشین می فرستم . وشماره تلفنش را برام ارسال کرد.
خداراشکر امشب تو این خونه خوابم برد. مومباسا هوای خیلی گرم بود .همه لباسهام خشک شده بود وقتم را با اتوکردن لباس ها پرکردم. شامم که موز وآجیل ونون باگت تو تراس باصفا خوردم. با اون نرده های چوبی سفید مثل توفیلم ها بود.
روز هشتم پنج شنبه 1402/03/25
صبح همون ساعت 8 زدم از خونه بیرون پیرمرد چی برای چک اوت اومد. ولی اینقدر پیر بود.که اصلا نیومد داخل چیزی را چک کنه هرچی پول خرد داشتم. بهش دادم بنده خدا نون باگت های من که بیات شده بود.را برداشت.با هم رفتیم پایین دم در دوباره همون خانم مهربان فروشنده اومد وبا چند تا از این تاتاتوک ها حرف زد وبهشون گفت که من میخام برم یک رستوران خوب یکی ازاونا قبول کرد ولی دروغگو بود.من را برد یک خیابون بالاتر توی یک کوچه پس کوچه دم یک رستوران ادعا کرد اینجا مرکز شهر بحث کردن فایده نداشت یک رستورا ن متوسط وتمیزی بود .اماخیلی امروزی نبود.
ازاون جایی که من همیشه عاشق نور وپنجره هستم میزی که این دوتا ویژگی را داشت انتخاب کردم وپشت سرم کلی گلدون های کاکتووس های مرجان به طول یک متر خیلی قشنگ بودند ذوق زده شدم تو دلم گفتم اااا اینا تا گلاماست فقط مرجان من بعد از چند ماه یک سانت رشد کرده ،منورا آورد من اونی که تخم مرغ داشت .انتخاب کردم گفتم لطفا یک (بلک تی )معمولی نه چای آفریقایی وقتی سینی صبحانه را آورد همون اول بهش گفتم این سوسیس را بردارودرعوض کره و مربا بیار ظرف کره و مربا برام خیلی جالب بود به نظرمن یک تستر بود هرکدوم به اندازه یک قاشق غذاخوری شیفته ظرفهاش شدم مسی بود.شبیه چراغ جادو وفسقلی سوالم این بود که آیا خودشون واقعا با این مقدار کم سیر میشن؟مربا گزینه انتخابی نداشت ولی خداراشکرمربای دلخواه من بود.
مربای توت فرنگی که بصورت مارمالاد سرو می شد.حدود 32 ساعت غذا نخوردن معلوم بود که خیلی گرسنه بودم وتمام وقت توی دلم می گفتم خدایا بهداشتی باشه این صبحانه وسطای خوردن ازپنجره چشمم خورد به ته کوچه باریک یک خانواده فقیر با لباس های مندرس مشغول بودند. مادرشون با یک جاروچوبی دسته کوتاه داشت خاک های روبروی خونه اشون جارو می کرد.دوسه تا بچه ریزودرشت ،مثل جوجه ها که دنبال مادرشون راه میرن، تو دست وپای مادره می پلکیدن. با همه گرسنگی دلم می خواست برم غذام بهشون بدم ولی در سفر نمی تونی هرکاری دوست داری .انجام بدی تواین تایم رفتم پاساژگردی یک سیتی سنتر بود.همون دم درورودی ساک وکولی را تحویل صندوق امانت دادم سبک بارشدم من توی ایران ندیدم که تو پاساژها امانات باشه. برای مسافر خیلی خوبه بخصوص مثل من که چمدون هم داشتم فقط نکته ای که هست دوست عزیزهمچین مواقعی مدارک مهم پیش خودت باشه .
ممکنه هراتفاقی بیافته خیلی چیزی نتونستم بخرم.. یک بولت به مقصد ایستگاه قطار گرفتم ودوباره با نگهبان های پاساژ آدرس ایستگاه قطار را چک کردم که مشکلی پیش نیاد. خیلی زود رسیدم مراحل بلیط گرفتن مثل قبل بود اول سگ ها چک می کردند.بعدم چند تا ایستگاه بازرسی ،شلوغ تر از تایم صبح بود. سالن انتظاررفت با سالن برگشت به نایروبی فرق می کرد .برای ناهار با ترس ازسالم بودن یا نبودنش دوتا ساندویج فسقلی گیاهی سفارش دادم ویک چای سیاه منتظرشدم زمان سوارشدن به قطار شد. تقریبا نیم ساعت قبل از تایم حرکت شماره صندلیم را پیدا کردم. کنار یک دختر دانشجوی ناز موهاش صاف کرده بود .باهم دوست شدیم دوتا صندلی روبرو دوتا مرد بودند ولی با اینکه من سفیدپوست بودم و این دختر جوان کنارم اصلا هیز نبودن .
باهم حرف می زدند .دختر زیبامثل قرقی پرید .رو صندلی وگفت ساکت را بده برات بگذارم بالا خیلی زود باهم دوست شدیم ودرمورد خانواده ها وایران حرف زدیم . فروشگاه سیارچون وقت ناهاربود. ساندویج می فروخت البته من بعد از کرونا چون بویایی خیلی کمی دارم هیچ بوی حس نمی کنم نه بوی غذا بوی آدما اینجا به نفعم بود. چند ردیف عقب تر تعدادی دانشآموز حدود سنی10-11 ساله بودند . حس کردم شاگردای خودم هستند ترکیب شون جالب بود دوتا دختر سفید پوست بسیار خوشگل ویکشون یک کمی هم تپل بود ویک شلوارک کوتاه پوشیده بود.چندبار با دوستاش اومدند از ردیف ما رد شدن گفتم چقد نترس بین این همه سیاه پوست؟ دوتا بچه ها قیافه چینی یکی دوتا از دخترای سیاه پوست هم موهاشون رنگ بنفش وطلایی زده بودن رفتم با بچه ها سلام وعلیک کردن وگفتم منم معلم و می تونم ازتون عکس بگیرم تا یکی دوتاشون اومدن بگن نه یا بله یکدفعه یک مرد بداخم ریش فرفری با چشمانی ازحدقه زده بیرون با چنان خشونتی گفت نه اجازه نداری.
گفت من معلم این بچه ها هستم .گفتم یا ابوالفضل خوب باشه آروم بگیر. وبا نرمش باهاش حرف زدم وگفتم منم همکار خودت هستم .عکس شاگردها را نشونش دادم . ولی قصد منعطف شدن را نداشت .از بچه های کوچیک و ناز با گوشی سایلنت عکس گرفتم. بخاطر کمر دردم جام را بادوست دانشجو عوض کردم دختر خوبی بود زود قبول کرد. بخاطر دل پیچه مجبو شدم برم توالت قطار میخاستم دستام بشورم هیچ جایی نداشت سوال کردم نشونم دادن بیرون در بود با یک آینه بالای سرش .بین راه هیچ توقفی نداشتیم ،همه مسافرها می رفتند نایروبی دقیقا ساعت 8:45 دقیقه قطار توقف کرد.
توایستگاه نایروبی خب کمی طول کشید تا همه پیاده بشن .محوطه حیاط هیچ چراغی روشن نبود واز نورخود آسمون روشن می شد ویا ماشین های که راه می افتادن وچراغ شون روشن می کردند. تاکسی های مدل بالا به صف پارک کرده بودن اینقدر من را از شب های آفریقا ترسونده بودن .که فکر می کردم الان پام را بگذار بیرون چه اتفاقی میافته چهار چنگولی مراقب چمدون وکیف کمری وکولی بودم.
راننده پیام داد که کجایی ؟لوکیشن براش فرستادم چون پیداش نکردم زود می خواستم فرار کنم ازبس تاریک وشلوغ بود.تو این هیرووری یک خانم سیاه پوست، ازمن تقاضا داشت که نت را براش (هات اسپات )کنم تا بتونه یک ماشین بگیره وبه من می گفت من اینجا غریبه ام.راننده زرنگ بود من را پیداکرد ورفتیم سوار ماشینش شدیم مدل ماشینش جدید نبودکرایه 700شیلینگ گرفت .تومسیرکه صحبت کردیم برای رفتن به نایواشاگفت به خودم بگو میام دنبالت حدود ساعت 10 بود که رسیدم هتل خوشحال شدم که این پروسه قطار شب را هم پشت سرگذاشتم وبسلامت رسیدم به هتل اتاقم یک طبقه پایین تربود.
ولی دقیقا همون آخر سالن توگوشه کلید وگرفتم ساک وکولی را هم برام آوردن بالا وسایلم گذاشتم رفتم. رستوران که گفت عزیزم الان خیلی دیره ما تعطیل کردیم ولی دلش نیومد .همینطوری من را رد کنه گفت .اعظم فقط می تونم برات پنکیگ بپزم بهرحال من خیلی گرسنه بودم گفتم کاچی بعضی هیچی قبول کردم. یک آب معدنی ویک موزهم سفارش دادم .گاهی توی سفر مجبوری گرسنگی بکشی هرچقدر هم که پول دشته باشی.
شام راخوردم رفتم تو اتاق اول دوش گرفتم .روی تخت از خستگی ولو شدم. دیزاین این اتاق آبی بود.قشنگ بود.پیام وعکس ارسال کردم برای خانواده اونا نمی دونستند چه شب پراسترسی ،پشت سرگذروندم یک پیام هم به دوست کرمانی دادم که نگران نباشید. من صحیح وسالم رسیدم به نایروبی با شکر گذاری خدا خوابیدم .
روز نهم نایروبی جمعه 1402/3/26
صبحانه رفتم رستوران ومموری گوشی که کلی عکس های ازایران داخلش بود بردم که نشون مدیر هتل بدم .که شاید برای هتل شون فایل عکس ها را بخرن .اولا که گفت نه مدیر کار داره وبعد هم یک نفر دیگه دید. فقط به به چه چه کردند.قبلش من ازشون پرسیده بودم که برنامه ام رفتن به دریاچه نایواشا هست به من گفتن یک ساعت راه تا نایواشا برای همین فکر کردم خب خیلی زمان دارم ساعت 11:30 راه افتادم به سمت نایواشا با یکی از خدمه های هتل بلد راه تا میدانی ترمینال مانند ماشین های ماتاتوک یا همون ایستگاه شون را با من همراهی کرد. واومد یک ماشین را با راننده صحبت کردخدا خیرش بده .
من سوار شدم چون اگر این چند خیابون که تند تند من دنبالش می دویدم تا به قدم هاش برسم خودم می خواستم برم شاید یک ساعت طول می کشید. نایواشا را گفتن یک ساعت می رسی کلا زمان بندی اونا با ما فرق داره به همین نام ونشان با زمانیکه معطل شدم برای اینکه همه مسافرها بیان و یک خط دیگه هم عوض کردم یک مسیر فرعی راهم با یک تاتاتوک رفتم. ساعت30: 3به دریاچه رسیدم.
جالب تراینکه به من می گفتن تواین زمان می تونی ،بری ناکوروا وبرگردی بهنایواشا ولی خودم قبول نکردم .با اینکه خیلی دوست داشتم ناکورا را هم ببینم . توی کنیا به دنبال این نباشید که برای مسیری که شما می خواید برید حتما یک خط داشته باشه اول میگن بیا بالا بعد مجدد باید یک تاتاتوک بگیرید تا به مقصد برسید .بخصوص برای دریاچه ها.اعظم تو سفر هر برنامه ای را،حتی اگر فرصت هم داری صبح باید رفت.
ماشین تو میدون شهرنایواشا نگه داشت. خدای من چقدر شلوغ و از قیافه هاشون فقر می بارید. دندون های خراب زرد رنگ لباس های فقیرانه به من گفتن اینجا باید خط عوض کنی .هنوزپام را از پله ماشین نگذاشته بودم پایین چند نفر ریختن دورم که کجا می خوای بری؟ کلا من همه جا بخاطررنگ پوستم توچشم بودم .یک رسم دیگه هم متدوال اینکه قبل از سوار شدن به ماشین کرایه رامی گیرن .یک پسری به من گفت ( لیک) 50 شیلینگ منم بهش دادم من را از تو این جمعیت برد .به راننده بعدی گفت وسوار شدم پول کرایه ماشین نبود .برای همین چند دقیقه کلا تو آفریقا خواستی سلام به کسی بکنی باید پول بدی این را گذاشتم به حساب صدقه ون های قبلی (ماتاتوک)چی بودن! اینجا ون هاشون چند پله بدتر از اون قبلی ها ازنظر تمیزی وقراضه بودن ولی نکته خوبش این بود که بلیط صادرمی کردند.
چاره ای نبود باید سوار می شدم تقریبا 10 دقیقه بعد روبروی یک کوچه که انتهای اون نوشته بود( نایواشا لیک )نگه داشت .هتل خیلی شیک ورودی با درب چوبی ونگهبانش اومد جلو وبه من گفت میخای هتل بگیری؟ نگاه کردم به تابلو دیدم بله اینجا هتل گفتم نه فقط میخام برم دریاچه را ببینم راهنمایی کرد.بنده خدا اومد تا سر کوچه وخیلی جالب بود یک موتور سوار که یک مسافر دیگه هم داشت سوت زد اونم دور زد.بهش گفت این خانم ببر( پاپلیک بیج )خدایا چیکار کنم ؟زمان که اصلا نداشتم وبخاطر اینکه قبل از غروب آفتاب برسم به هتل چاره ای نبود موقع ناز کردن نبود. حتی نمی تونستم بگم بابا من تا حالا سوار موتورنشدم. می ترسم بیافتم! اماهمین آخرین گزینه روی میز بود .
موتور سوار ودوستش تعجب کرده بودن که من بلد نیستم سوار بشم بدتر اینکه وقتی من سوار شدم. دوستش داشت می اومد بالا یهویی ازهیجانم وترس جیغ زدم وبه فارسی گفتم وای خدامرگم آخه توکوجا داری میای ؟خنده اشون گرفته بود فقط به من می گفتن (دونت وری )توکل کردم بخدا وقت چک وچونه زدن وناز کردن نبودتو این 5 دقیقه اینقدر کاپشن بدبخت محکم گرفته بودم که فکر کنم احسای خفگی بهش دست داد رفت داخل یک کوچه تابلو زده بود پاپلیک بیج اما انتهاش حالت جنگلی بود باخودم گفتم یا قرآن دیدی اعظم کارت اینجا تمومه ؟
تو محوطه جنگلی مانند خودش یک محل کسب وکار بود یک چادرعکاسی بود اون آخر لب دریاچه یک عده داشتند ماهیگیری می کردند. ازتصویرقایق های آبی رنگی که روی آب بودند خیالم راحت شد. درست اومدم کرایه موتورسوارحساب کردم. بوی تند زهم ماهی اومد حتی برای من! برای رسیدن به دریاچه باید مراقب زیرپام بودم .چون ازبس آب جمع شده بود. حالت باتلاقی پیدا کرده بود. وقتی تنهایی سفر می کنی دائم باید مراقب سلامتی خودت باشی جای نری پات پیج بخوره ....
یک سری خانم فروشنده ماهی با داد وبی داد ،من را کشوندن سمت میزهای که دورو برش ایستاده بودن ،می گفتن ماهی تازه همین الان می تونی بخوری ؟اون یکی می گفت برات کباب می کنیم .خیلی خوشمزه است بصورت ردیفی مثل یک دالان ایستاده بودن من ازاین وسط رد شدم که برسم به دریاچه بخاطر انبوه مگس ها که برای ماهی های روی میز جمع شده بودند.ازتونل مگس ها رد شدم. یعنی تابه این عمرم اینقدر مگس یک جا ندیده بودم .دلم می خواست اون دوست عزیزی که توسفرنامه اش نوشته بود. برید اینجا ماهی کبابی بخورید خیلی خوشمزه است .اینجا بود و ازش می پرسیدم چطوری تونستی این ماهی را نوش جان کنی؟
امروزهم ناهار بی ناهار از شر مگس ها که خلاصه شدم .خدای من چقدر دریاچه زبیا بود، با نوع درخت های که داشت. ارزشش راداشت که بیام فقط ای کاش ازصبح اومده بودم .
قایق سوارها تلاش می کردند که من را سوار کنند. چون می گفتن اونطرف می تونی حیوانات دیگه را هم ببینی فرصت خیلی کم بود با خودم گفتم من 3-4 ساعت وقت دارم میام قطعا شب میرسم تند تند عکس هام گرفتم .همه گفته بودند نمی دونم سیصد نوعپرنده داره ؟والا من که سه نوغ پرنده بیشتر ندیدم .مرغ های ماهی خوار که برام خیلی جالب بودند چون دفعه اول بود که از نزدیک می دیدمشون و یکی دوتا دیگه شبیه حواصیل های توی ایران بودند. البته باید بگم بخاطرخود خواهی ماانسان نماها این مرغ ها الان مرغ های آشغال خوار به جای ماهیخوار بودند .
دریاچه عجیب بلند و مرتفع بودند. یکی ازهمون ها افتاده بود روی زمین که یک خانواده فقیر این درخت را کرده بودن خونه خودشون چون از قسمت ریشه درخت که با تپه ای از خاک افتاده بود. روی زمین سرپناهی شده برای اونا، ساندویجی که همراهم بود دادم به بچه ازدستم قاپید.تنها توریست من بودم تا یکدفعه سروکله یک گروه دانش آموزپیدا شد.
خوشحال شدم راحت ترمی تونستم ازدوربین استفاده کنم .احساس امنیت کردم وقت رفتن بود. پیام دادم به راننده گفت که نمی تونه خودش را به موقع برسونه. باعکاس دریاچه سلام وعلیکی کردم گفتم منم عکاس هستم و.. چطوری باید برم نایروبی؟ یک موتور سوار اونجا بود. گفت با این بهش نگاه کردم .گفتم خدایا این عرضه داره من را سالم برسونه ؟حالا ترسم ازخود موتورسواری ریخته بود نگران راننده اش بودم .توکل برخدا سوارشدم ودوباره متوسل شدم به کاپشن این یکی ودائم توگوشش می گفتم. یواش برو
تقریبا حدود 10-11دقیقه طول کشید. رسیدیم به جاده اصلی نگه داشت وگفت ازاینجا دیگه می تونی مستقیم بری نایروبی درست بود حداقل این ایستگاه مثل ترمینال یک دفتر داشت .من رفتم بلیط خریدم برای نایروبی وداخل ماشین منتظر بقیه مسافران وصندلی جلو نشستم. تواین فاصله دست فروش های این شهرماهی فروش بودند.چند تا ماهی را به هم بسته بودند وداد میزدند.ماهی تازه چندبارهم سراغ من اومدن. بعداز یک ربع بیست دقیقه ای ماشین ما حرکت کرد .
به راننده توی مسیرگفتم لطفا یک کمی تند برو من میخام قبل ازغروب آفتاب هتل باشمیک کمی سرعتش را بیشتر کرد. ولی کلا خیلی یواش میرن بارون گرفت . جاده ها و مسیر شبیه جاده های شمال سرسبز مسیر خاکی کنار جاده بخاطر بارندگی رنگ قهوه ای خوشرنگی پیدا کرده بود. بعضی قسمتها سطح جاده بالاتر از قسمت خاکی بود برخوردیم به ترافیک همینطوری اینا مورچه سواری می کردند حالا هم که نورعلی نور خدایا چیکارکنم ؟ توی واتساپ پیام دادم وعکس ترافیک ارسال کردم برای هتل که خیلی ترافیک سنگینی وقتی رسیدم به ایستگاه لطفا برای من یک ماشین بفرستید .
پیام دادند که به راننده بگوازاین مسیربیاد .راننده با خونسردی یک نگاه کرد وگفت باشه .نیم ساعت مونده به هتل راننده گفت تلفن هتلت بگیر وگوشی را گرفت و معلوم بود که اونا دارن مسیرهای را برای ردکردن ترافیک پیشنهاد می دادند.هردفعه یک (Don’t worry) لبخند به من می زد می گفت: نکته جالب :آدم بی اعصاب نداشتند.ماشین ها توی ترافیک اصلا بی خودی بوق نمی زدند. شاید هم از ترس جریمه بوق نمی زدند. پسر بچه های روستایی از بالای تپه مشرف به جاده به تماشای ترافیک ایستاده بودند.وقتی می دویدند به جلو من می گفتم حتما ترافیک باز شده بعضی ها می زدن توجاده خاکی ،تعدادیشون از جاده های فرعی می رفتند ومسیر را دورمی زدند.
باخودم گفتم اصلاازاون ترمینال ماشین ها تا هتل راپیاده نمیرم صبر می کنم که هتل ماشین بفرسته ،آروم آروم راه باز شد.علت ترافیک یک ماشین شاسی بلند بودکه چپ کرده بود.حتی بعد ازسبک شدن ترافیک ماشین همینطور بصورت ایستاده حائل به جاده پلیس و مردم عادی داشتند. تلاش می کردند که برشگردونن ،شب شد ومنم بی تاب تر راننده گفت نیم ساعت دیگه میرسیم فقط دعا می کردم . سفرم به خوبی تمام بشه .بعدا راننده گفت اعظم سه دقیقه تاهتل مونده درکمال تعجب ازروی گوگل مپ دیدم راست میگه از خوشحالی می خواستم پر در بیارم.
راننده از اتوبان نزدیک هتل بخاطرمن اومده بود تشکر کردم. گفت ،باید اتوبان را بری اونطرف خیلی مراقب باشه .کار خطرناکی بود.خودم رسوندم به اونطرف دیدم شد دو دقیقه با چنان سرعتی ازتو پیاده رو رفتم وچشمم به تابلو سیتی سنتر که افتاد. ازاون همه استرس راحت شدم.پ البته استرس هم خیلی وقت ها زاییده خیال خود ماست .سر کوچه یک آقایی وقت گیر آورده بود می گفت .اینجا رستوران ماست و کارتش را داد.برای تور سافاری هی من میگفتم سفرمن تمام شده و فردا باید برگردم ول نمی کرد.آخرش تسلیم شد و گفت خب پس به دوستانت بده بیان کنیا.
توهتل اول به رسپشن یک خودی نشون دادم که رسیدم ازپله ها رفتم بالا برای رفع خستگی دوش لازم بودم. وسایلم گذاشتم ،رستوران توهمون طبقه من بودم. یک غذای ساده سمبوس را سفارش دادم برای شام ،به خانواده پیام دادم که فردا بلیط برگشتم به شارجه ساعت 2 بعدظهر گرچه همه اطلاعات را قبل ازسفربرای خواهرم فرستاده بودم.قبل از سفر دوست عزیز همه مدارک را یک بار برای خودت بصورت امیل حفظ کن مثل ویزا، تصویر پاسپورت ،بلیط،عکس ،ووچر هتل ها ،شماره تلفن های ضروری هم برای یکی ازاعضاء خانواده بفرست .
شب آخر وسایلت را جمع کن وساکت راببند حتی ،اگرتا زمان پرواز وقت داشته باشی براساس تجربه تمام وسایلم جمع کردم ومرتب گذاشتم توی چمدون برای کم شدن وزن چمدون بعضی از وسایل سنگین مثل دسته کلید ،گوشی اضافی ،پاور بانک و.... گذاشتم تو کیف کمری به نظرمن قانون بار بایدعوض کنند ،برای ما کم وزن ها بگن شما حق داری بیشترببری آخه اون مسافری که فقط وزن خودش 150 کیلو با من که 50 کیلو هستم وزن بارمون یکی باشه ؟ یک کمی زودتر خوابیدم هوا گرم تر شده بود پنجره را باز کردم ولی اینقدر سروصدا میکردند .انگارشب بیدارن پاشدم پنجره را بستم وخوابیدم .
شنبه روز آخر نایروبی 1402/3/27
صبح زود پاشدم نمازم خوندم بلیط را چک کردم ووسایل واتاق را چک کردم چیزی جا نگذاشته باشم تو سفرنامه دوست عزیزی گفته بود، برای صبحانه برید رستورا ن هتل پنج ستاره ،تو گوگل یک دونه نزدیک هتل پیدا کردم .همینطور گوشی بدست با دایرکشن گوگل مپ رفتم ورسیدم به هتل پنج ستاره ای اما تعمیرات انجام می دادند هیچی دیگه، حسابی خورد توذوقم واررفتم .نگهبان که قیافه زارمن دید، صدا زد وگفت برو از اون در پشتی بیا اگرمیخای اتاق رزرو کنی جریان را که گفتم آدرس رستوران های مجموعه ای کنیا را داد. بنام ساوان واضافه کرد که هتل ما فقط به مسافرهای خودش سرویس می ده.
رستوران خیلی نزدیک بود وخدا را شکر هم تمیز بود وهم شیک اما مشکل گوارشی من به قوت خود باقی بود.دستشویی سیستمش پدالی بود ونیازی نبود دست به شیرآب بزنم. صندلی انتخابی من کنار پنجره منو را آوردن من اول از حول حلیم می خاستم بیفتم تو دیگ یک صبحانه مفصل را انتخاب کردم .گارسون صدا زدم ،گفتم سوسیس و.. را حذف کن وقیمت پرسیدم سرم سوت کشید از قیمت کرایه یکشب هتلم گرون ترمیشد میوه ها راهم حذف کردم به جز آناناس ظرف ها شون متفاوت وقشنگ تراز بقیه جا ها بود.گشتی زدم وسراغ گرفتم که کجا می تونم خرید کنم دقیقا همون نزدیک هتل را آدرس داده بودند سیتی سنتر فقط از یک درب دیگه وارد شدم .
چند مغازه ها کنارهم صنایع دستی آفریقا مجسمه های چوبی خاص خود آفریقا، مگنت و....منم یک کمی النگ ودولنگ وسرکیدی خریدم .تو آفریقا وقتی چند قلم جنس خرید کنی حتما بهت تخفیف می دن ،حواسم به ساعت هم بود که به موقع به پروازبرسم .خرید آخرچای آفریقا به عنوان سوغات از دربی که همیشه خدا بخاطر فروشگاه ماهی وگوشت که اول ورودی بود. خارج شدم وچای را از همون ( نایواسا) خریدم برگشتم هتل وسایلم که آماده بود. فقط خریدها راجاسازی کردم .داخل چمدون وماشین بولت گرفتم به مقصد فرودگاه خداحافظ آفریقا.
تو فرودگاه یک کمی معطل شدم تا راننده بقیه پول خرد را برام بیاره .درب ورودی خیلی شیک تر بود تا قسمت خروجی مراحل چک کردن، پاسپورت ویزا طی شد.مرحله وزن چمدون هم با اون ترفندی که زدم ختم به خیرشد.برای برگشت کارت واکسن تبزرد را چک کردند. ولی کرونا را نمی خواستند.وارد سالن بعدی شدم گشتی تو فروشگاه ها با همون پول خرد که داشتم یک سرکلیدی دیگه خریدم .جای خونده بودم که میشه شهریه که تو فاکتور خرید کم می کنند .چون ما مسافرهستیم تو فرودگاه بریم بگیریم منم چیزی که نخریده بود. ولی همه فاکتورها این ده روز را نشون دادم آقایی یک نگاهی بهشون کرد. وبعد گفت شامل حال شما نمیشه هیچی دیگه نشستم روصندلی به جدول حل کردن برای برگشت نشستن در بین این همه سیاه پوست حس نزدیکی وآشنایی داشتم نه غربت موقعی که چراغ باز شدن گیت روشن شد. به طرفه العینی یهو یک صف طولانی وتا بیای تکون بخوری تشکیل میشه ،می بینی آخر صفی ،7-8 نفر خانم هندی با هم بودند.
یکیشون اشاره کرد به من بیا پیش ما ، شماره بلیط ها خونده شد. صف فرست کلاسها واکونومی ها جداشد. صف کوتاه شد. یکی ازهمین خانم هندی ها چند بار رفت. سوال کرد شماره بلیط اونا هست یانه ؟کلا هم جا آدم دست پاچه هست . سوارهواپیما شدم .قیمت بلیطش چون مناسب ترهست خیلی از تیپ های که سوار شده بودن بشون نمی اومد که بتونن هزینه بلیط هوایی را بدند .ایندفعه چون پول خرد داشتم یک بیسکویت تو هواپیما خریدم . هواپیما ایرعربیا با اتوبوس فرقی نداره .حتی الان بی آرتی ها خیلی با کلاس ترهستند کلی سرگرمی داره فیلم ،موسیقی،خوراکی، ساعت 7:30 رسیدیم به فروگاه شارجه برای 18 ساعت توقف باید برنامه داشته باشم ،که خسته نشم. رفتم رستوران هندی که حداقل طبخ غذاهاشون شبیه ایرانی هاست. جوجه کباب وخداراشکر ماست هم روی منوبود .یکی اضافه ترسفارش دادم با حمص 25درهم شد .
رستوران جای خالی نداشت سر یک میز ایستادم .این کارجواب میده نفر قبلی تندتر غذاش تموم می کنه آقای روبروی من گفت مال پاکستان غذای که سفارش داده بود زرد رنگ شبیه شل زرد ولی آبکی مثل سوپ نفر قبلی که هندی بود، همین داشت می خورد. کنجکاو شدم گفت این یک غذای محلی مشترک بین هند وپاکستان خیلی جوجه بهم چسبید بخصوص حمص کاری نداشت رفتم اتاق مخصوص همون نماز خونه کمی دراز کشیدم نماز خونه خیلی شلوغ بود اهل تسنن همیشه در حال نماز خوندن هستن .کلا یک وضو می گیرن تا آخر شب هی نماز می خونن .نظافت کارای دستشویی ایندفعه مقرارتی بودن هر 10 دقیقه یک بار می اومدن ،یک تذکر آینه نامه ای می دادن. یاد مساجد خودمون افتاد که می گفتن خواهرا اینجا مسجد جای خواب نیست ؟ دقیقا همین می گفتن فقط خواهرا را حذف کنید .
یکی دوبارهم تا صبح وسطای شب اومد .همه کسانیکه درازکشیده بودن بیدارشون کرد وبیرونشون کرد، ولی به حرمت رنگ پوست با من بنده خدا کاری نداشت. یک دختر هندی بهشون گفت حالاچه اشکالی داره کسی بخوابه ؟خلاصه میشد یک سناریونوشت. بالاخره بعد از 10 روز یک ایرانی دیدم وچه حس خوبی داشت که می تونستم فارسی با یک نفر حرف بزنم. می خواست بره کربلا از سفرتنهایی من به کنیا تعجب کرده بود .ساعت 6 صبح طاقت خانم خدمه تاق شد.همه را بیرون کرد وگفت وسایل تون بردارید. میخام جاروکنم ولی بازم به وسایل من کاری نداشت.
ساعت 9 بودکه ساعت پرواز تهران روی مانیتور نشون داده شد.گیت پروازته سالن وآخرین گیت هوس چای کردم از همین دستگاه هامن اسمش گذاشتم مغازه بدون فروشنده با پول خرد درهم که داشتم چای 3 درهم ویک آب معدنی یک درهم گرفتم قیمتش هم خیلی مناسب تردرمیاد. تو سالن تعداد ایرانی ها خیلی زیادتر بودگوشی اومدم شارژکنم دیدم چه جالب یک رابط بلندی فلزی بصورت ایستاده ،گوشه سالن با 7-8 پریزچشمم افتاد به یک گوشی در حال شارژ بودکه ازشدت کثیفی سیمش به زردی وسیاهی می زد الکل دادم به صاحبش گفتم توراخدا این پاکش کن حالم بدشد،با تعجب نگاهم کرد وانجام داد.
دم آخر یک چیپس عربی و یک بیسکوئیت هم ازهمون دستگاه خریدم .چون بعدا پول کشورهای دیگه بدرد نمی خوره البته بجز آقای دلار و یا یورو پس تو فرودگاه همش خرج کن ساعت 11 گیت سوارشدن به هواپیما باز شد. خانم های ایرانی داشتند در مورد اینکه به النگوهای طلا گیر دادن ودر نمی اومد حرف می زدند. دوست عزیز در سفر بخصوص خارجی برای امنیت خودت طلا نبر پرواز با یک ربع تاخیر شروع شد . بلیط اتوبوس من از تهران به اصفهان 3:15 بود نیم ساعتی که داشتیم برسیم هرچقدر تلاش کردم نتونستم سیم کارت عوض کنم وزنگ بزنم وبگم من ممکنه یک کمی دیرتر برسم .
اعظم بلیط بعدی شهر به شهر را با ختلاف دوساعت بعد بگیر هیچی دیگه تا من اومدم برم سیم کارت ایرانی بدم جابجا کنند واسنپ بگیرم از اتوبوس با 5 دقیقه تاخیر جا موندم وهر چقدرهم پشت تلفن اصرار کردم ماشین نگه نداشتن تا اتوبوس بعدی بیاد رفتم یک کباب عالی تو رستورانی که می گفتن مخصوص راننده هاست خوردم وبا یک اتوبوس معمولی برگشتم .اصفهان نکته آخر را هم بگم بدردتون می خوره اسنپ گرفتم وقتی رفتم تو خونه دیدم اصلا چمدون ازخستگی با خودم نیاوردم برگشتم .اون موقع شب راننده بنده خدا تکون نخورده بود.چمدون برداشتم دوست عزیز لحظه آخر تعداد ساک وکیف تون را چک کنید .تا سفری دیگر بدرود.