به شیرینی زردآلوهای پامیر

5
از 5 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
به شیرینی زردآلوهای پامیر

جمعه، ششم مرداد ماه 1402

ارسلان درست سر صبحانه، که شیر برنج و نان و کره بود و خاله روی میز آشپزخانه چیده بودشان رسید. من که حتی در کودکی هم لب به شیربرنج نزده بودم، وقتی خاله گفت سر صبح رفته و دبه ای شیر خریده و تنهایی از آن همه پله بالا کشیده، به زور چند قاشقی خوردم. ارسلان کیفش کوک بود و برای اولین بار از وقت ِ همسفری مان می خندید. معلوم بود که از دیدن خانواده ش انرژی گرفته. وقت رفتن خاله را برای خداحافظی بغل گرفتم. آفتاب شده و از خنکی دیشب خبری نبود. 

عکس 36- نان و شیربرنج
نان و شیربرنج

آنروز، نوبت جلو نشستن هنریک بود و همین ترکیب دو به دوی زوج ها را بهم می زد. پس من و جوآنا پشت راننده، و نوین و مجید هم در صندلی ناراحت پشتی نشستند. همسفرها مثل دیروز می خواستند موسیقی های غربی گوش بدهند و ارسلان که زبانش را نمی فهمید حوصله ش سر رفته و در عوض با من حرف می زد. معمولا ساکت بود و حالا که به حرف آمده باید قدرش را می دانستم و تاجیکستان را تا می شد از دریچه ی او می دیدم. 27 ساله بود و پدر دخترکی 10 ماهه. چند وقتی، تا قبل از اینکه عشق دخترخاله اش برش گرداند دوشنبه در روسیه کامیون می‌راند. دختری که می گفت تحصیل کرده بوده و خواستگار زیاد داشته، و خیلی اصرار کرده تا زنش شده.

به نظرم اغراق می کرد اما چیزی نگفتم. ادامه داد که از کامیون ها و درآمد بالایشان دل کنده اما هنوز همیشه مسافر است و اسیر جاده و دلتنگ خانواده. درددلش که تمام شد گفتم ولی شاید این بار که همزبانی به تورش خورده اوضاع بهتر باشد؟ بلاخره کم نیست به قول ماهی سیاه کوچولو همه‌ش در یک تکه جا رفتن و برگشتن، مخصوصا که ارسلان انگلیسی هم نمی دانست و احتمالا در دیگر سفرها اصلا هم‌صحبتی هم نداشت. چشم از جاده کند به من نگاه کرد شاید به تلخی خندید. فهمیدم چه حرف احمقانه ای زدم. خودم هم در بروکسل، لیدر پاره وقت بودم و برای همین می فهمیدم؛ او برای من ارسلان بود من برایش "مسافر". یادم افتاد اوایل ِ این کار همه ی آدم ها را در خاطرم نگه می داشتم، حالا چه با اسم چه ظاهر چه یک ویژگی خاص.

اما روزها که گذشت و تورها که بیشتر شد، همه برایم خلاصه شدند در فقط "مسافر" و اکثرشان را به شب نرسیده کاملا فراموش کردم. فهمیدم ارسلان برای همین تا فرصتی گیر می آورد می رفت تنها یک گوشه ای خلوت می کرد. برای همین حوصله ی حرف زدن نداشت و برای همین هیچ زحمت یاد گرفتن حتی اسم های همسفرها را به خودش نمی داد و من را تا دقیقه ی آخر "خانم" صدا می زد. دلم برایش سوخت که مجبور بود نُه روز ما و این راه تکراری و دوری و دلتنگی را تحمل کند. برگشتم و به همسفرها گفتم ارسلان از موزیک خسته شده و می خواهد آهنگ های خودش را پخش کند. با اخم اوکی ای گفتند ولی کسی مخالفتی نکرد. ارسلان یک رپ روسی نه چندان قشنگ گذاشت و ادامه داد به از خودش حرف زدن.

از خانه ای که در دوشنبه خریده بود. از برنامه اش برای تاسیس یک آژانس گردشگری مثل سعید بیگ. از دختر کوچکش، حدیث. از ازدواج در تاجیکستان که طبق رسومات، جهیزه را خانواده ی نزدیک عروسی آماده می کنند و مهریه ای حدودا دو هزار دلاری دارد. کنجکاوی‌ام گل کرد و خواهش کردم عکس عروسی اش را ببینم و با حرف هایی مثل من جای خواهرت هستم و به کسی نشان نمی دهم سعی کردم راضی اش کنم. ارسلان گفت عکس کسی جز دخترکش را در گوشی اش ندارد و من فکر کردم یا بیشتر ِ تعریف هایی که از همسرش کرده واقعی نبوده یا از روی تعصب و سختگیری ست که حالا اینطور طفره می رود!

عکس 37- ارسلان و مجید
 ارسلان و مجید

از کنار رودخانه و درختان زردآلو و گله های گوسفند و بز و روستاهای قشنگ و عکس های امانعلی رحمان گذشتیم تا ارسلان نزدیک یک ستون طبیعی گوگردی پارک کرد. هرجا کوهستان باشد، چشمه های آب هم پیدا می شود و این هم یکی از چندین تا چشمه ی پامیر بود که بهش "گرم چشمه" می گفتند. اینجا، هرچند پر از گوگرد، اما آنقدر ها هم بوی بدی نمی داد. برای همین با شوق از ماشین پایین پریدم تا امتحانش کنم. بنای بزرگی نبود، سیمانی و کوچک بالای تپه ای کوتاه. مردم محلی که خیلی هاشان بیماری های پوستی داشتند، برای درمان لابد آن اطراف بودند. طبیعتا قسمت زنانه و مردانه مجزا بود. هزینه ی ورودی، که فکر می کنم محلی ها همان را هم نمی دادند، آنقدر ناچیز بود که یادم نمانده.

عکس 38- ورودی گرم چشمه
ورودی گرم چشمه

خانم مسنی دستم را گرفت و راهنماییم کرد تا دری که باز می شد به آن اتاقک کوچک بخار گرفته. فقط یک حوضچه آنجا بود و نیمکت چوبی خیسی برای درآوردن و گذاشتن لباس ها رویش. همین، و نه دمپایی، نه دوش، نه رختنکن، و نه هیچ چیز دیگری. و البته هیچ کس دیگری، جز جوآنا که دنبالم آمده بود. بدون اینکه به هم نگاه کنیم، لباس هایمان را با مایو عوض کردیم و در حوضچه که آبش از داغی پوست مان را می سوزاند و به سختی تا کمرمان می رسید فرو رفتیم.

فیلم- آب خروجی گرم چشمه

وقتی دیدم خبری از دوش نیست، اصلا سرم را در آب فرو نکردم. شاید یک ربع ساعت هم آن جا نبودیم که که همان خانم داخل شد و گفت بیشتر ماندن برای گرفتگی نفس و قلب خوب نیست. بیرون که رفتیم، هوای آفتابی به نظر خنک می آمد. همین چشمه هر شش تایمان را سرحال کرده بود. باز راه افتادیم و شبنم خواند: ای بچه گک کابل د دلم خانه کرده / مقبولی دو چشم هایش مرا دیوانه کرده / کاش وقتی شوه بیایه به خانیم خواستگاری / عروسک خود بسازدم زاری زاری، و ارسلان دیگر جایی نایستاد مگر رو به روی رستورانی برای ناهار.

عکس 39- مسیر زیبا در بدخشان
 مسیر زیبا در بدخشان

رستوران خلوت بود و برق هایش را لابد برای صرفه جویی خاموش کرده بودند. چند اتاق خصوصی داشت که می شد واردش شان شد و در را بست و در فضایی دور از همه غذا خورد. از آنجایی که تنها میز ِ در سالن ِ اصلی 24 نفره و خیلی بزرگ بود، ما هم وارد یکی از این اتاق ها شدیم و درش نشستیم. 

عکس 40- اتاق خصوصی رستوران
اتاق خصوصی رستوران

اتاق انقدر کوچک بود که انگار دور تا دور میز ساخته بودندش. رستوران هم غذایی جز پلو نداشت. نفری یک بشقاب سفارش دادیم. این بهترین پلویی نبود که تا به حال خورده بودم. زیادی چرب بود و سالاد را کنار برنج ریخته بودند و گوشت هم طعم ماندگی می داد. اما خب از جایی وسط یک روستای کوهستانی هم انتظار زیادی که نمی شد داشت. حداقل چای سبز بعدش آن طعم نه خیلی خوش آیند را تا حدی شُست و برد. 

عکس 41- پلو
پلو

طعمی که بدترین خاطره ام از آن رستوران نیست! توالت بیرون از سالن بود و برای رفتن تا آنجا باید از آشپزخانه ی نه خیلی تمیزی رد می شدیم که پر از ظرف های نشسته و مگس بود و هویج های کپک زده ای که گوشه ای روی هم تلنبار شده بودند. از تصور غذایی که اینجا درست شده و حالا دیگر خورده بودیمش حالم داشت بهم می خورد.

عکس42- آشپزها
 آشپزها

خودم را به دستشویی رساندم و کابوس تازه شروع شد. این جا هم، مثل بیشتر دستشویی های عمومی نه لامپ داشت، نه قفل، نه شیر آب و دستمال و نه حتی آفتابه! با همه ی این تفاصیر باید فهمیده باشید که مطلقا تمیز هم نبود! بعضی از توالت هایی که در این سفر رفتم انقدر کثیف بودند که گاهی از ترس ِ بیماری و حشرات، طبیعت را به این چهار دیواری های بدبویی که اسمش را دستشویی گذاشته بودند ترجیح می دادیم! البته مشکل همیشه هم فقط کثیفی نبود. گاهی در توالت ها فضای شخصی هم نداشتیم. منظورم فقط نبودن قفل پشت درها نیست.

شاید شما هم یادتان باشد عکسی از چند سنگ توالت را در یک فضا که بی دیواری که جدایشان کند کنار هم بودند. من هم آن سال ها که این تصویر را در اینترنت دیدم فکر کرده بودم شاید دیوار ِ مابین را هنوز نکشیده اند و عکاس که شوخی اش گل کرده این عکس را حالا برداشته. اما نه! که من نمونه ی همین دستشویی های به واقع "عمومی" را، که کاسه شان را هیچ دیواری جدا و محصورشان نمی کرد در تاجیکستان دیدم! خدا را شکر که قسمت زنانه و مردانه حداقل جدا بود! 

به ماشین که برگشتیم حالم از همه چیز داشت بهم می خورد. جوآنا پرسید برای همانی ناراحتی که من هم؟ سر تکان دادم که آره. فقط طبیعت زیبای پامیر بود که بعد از نیم ساعت انزجارم را از بین برد و حالم را سر جایش آورد. با این حال، سعی می کردم چیزی حتی آب نخورم که نیاز به دستشویی رفتن هم نشود! 

عکس 43- طبیعت زیبای پامیر
 طبیعت زیبای پامیر

تا دژ "قهقهه"، در سکوت گاهی به شبنم و گاهی رپ های روسی ارسلان گوش می دادیم. دژی که چیزی از آن باقی نمانده بود. عجیب هم نبود، چون دوران اوج اینجا، یعنی همان زمانی که مهم ترین سنگر دفاعی منطقه بوده، بر میگشت به قرن چهارم. نوشته های روی سنگ ِ خاکستری می گفت چون پیروان زرتشت که از این دژ حفاظت می کردند همیشه لباس های سیاه بر تن داشتند به سیاه پوشان معروف شده بودند.

عکس 44- دژ قهقهه
دژ قهقهه
عکس 45- تاریخچه قلعه روی سنگ
تاریخچه قلعه روی سنگ

ارسلان با لحنی غمگین گفت که پای این دژ قبلا، بازار های مشترک افغان ها و تاجیک ها برگزار می شده که اول کرونا و بعد سلطه ی طالبان بر چیدندشان. تنها فروشنده های این بازار ِ سابق حالا خانم و آقایی پامیری بودند که در بساط بی ادعایشان صنایع دستی و لباس محلی های اینجا را می فروختند.

عکس 46- بازارچه مرزی تعطیل شده
بازارچه مرزی تعطیل شده
عکس 47- بساط صنایع دستی در پای قلعه
 بساط صنایع دستی در پای قلعه

 شیب تند را بالا رفتم. جایی که قشنگی رودخانه ی مرزی و زمین های کشاورزی و آسمان و ابرهای پنبه ایش را از زاویه ی دیگری می شد دید. اینجا، اثری از دست تکان دادن های امامعلی رحمان نبود، ولی پرچم سرخ و سفید و سبز تاجیکستان را به زمین کوبیده بودند تا با باد ِ همیشگی ِ مناطق کوهستانی در هوا برقصد. وسط پرچم یک تاج است که اشاره به پادشاهی سامانیان دارد و در عین حال لغت "تاجیک" که بعضی منسوب از تاج می دانندش، و هفت ستاره برای شگون ِ این عدد در این فرهنگ. ولی از پرچم که بگذریم، سفیدی ابر بود و سبزی علف...

فیلم- پرچم تاجیکستان

در نوشتن از طبیعت، مخصوصا وقتی تصویری و فیلمی ثبت شده که جور شرح و توصیف را بکشد، همیشه ناتوانم! امیدوارم که این ها تجربه ای که از دیدن طبیعت پامیر از بالا داشتم را برای شما هم تا حدی بازسازی کنند.

عکس 48- منظره ی بالای قلعه، و همچنان آن طرف رودخانه افغانستان
منظره ی بالای قلعه، و همچنان آن طرف رودخانه افغانستان
عکس 49- منظره ی بالای قلعه
منظره ی بالای قلعه

 

فیلم- دخترک افغان در آن سوی رود

پایین که رسیدیم یک راست رفتیم سر بساط دستفروش ها. با اینکه معمولا از مردم محلی، مخصوصا اگر صنایع دستی و تولید خودشان را داشته باشند خرید می کنم، اما به لطف دوست ها و سفرهای قبلی اینجا چیز جدیدی برای من نداشت. پکول را از دوستان افغان و پتو (شال) پشم شتر را از دوستان بلوچم داشتم. انگشتر ها هم، که راستش برخلاف حرف فروشنده ها هیچ به نظر نمی رسید از سنگ های بداخشانی باشند برایم بزرگ بودند. هنریک و جوآنا با ناخن خشکی خاص اروپایی شان فقط تماشاچی بودند اما نوین با بازارگرمی من یک انگشتر و چند قلم گیاه داویی که هیچ از چیستی شان سر در نمی آوردیم خرید.

عکس 50- آقا و خانم دست‌فروش
آقا و خانم دست‌فروش

باز جاری در جاده شدیم و از کنار رودخانه ها و دخترکان چوپان و گله ها و سنگچین های کوتاه گذشتیم و پیچ ها را انقدر پیچیدیم تا رسیدیم به چشمه ی آب گرم بی بی فاطمه زهرا.

فیلم- در راه

عکس 51- قلعه یامچون در مسیر
قلعه یامچون در مسیر
عکس 52- غروب آفتاب از فراز قلعه یامچون
 غروب آفتاب از فراز قلعه یامچون

 

فیلم- در راه

عکس 53- کوچه باغهای مسیر
کوچه باغهای مسیر

جایی که ارسلان می گفت در باور مردمان محلی، چون یک بار حضرت فاطمه از آنجا گذشته، مورد عنایتش قرار گرفته و از زمین جوشیده. نزدیکی های غروب بود و هوا سرد شده بود. من و مجید که سفرمان را بیست روز قبل شروع کرده بودیم لباس گرم درست و حسابی نداشتیم و همین که صبح هم آب گرم بودیم بی انگیزه ترمان می کرد. اما ارسلان اصرار کرد که باید در این چشمه "آب بازی" کنیم. حوله به دست پیاده شدیم و پله هایی سنگی را هماهنگ با کوه بالا و پایین رفتیم تا به ورودی اش و آقایی که انگار مسئول آن جا بود رسیدیم. هنریک و جوآنا پرسیدند که می شود حالا که آخر وقت است و آب گرم خالی از مردم محلی، با هم در یک قسمت باشیم؟ ارسلان و آقا با چشم های گرد به ما که ترجمه کرده بودیم نگاه کردند که نه! شما دیگر چرا؟ و اگر مردم بفهمند...!

فیلم-ورودی چشمه آبگرم بی‌بی فاطمه زهرا

باز جاری در جاده شدیم و از کنار رودخانه ها و دخترکان چوپان و گله ها و سنگچین های کوتاه گذشتیم و پیچ ها را انقدر پیچیدیم تا رسیدیم به چشمه ی آب گرم بی بی فاطمه زهرا. جایی که ارسلان می گفت در باور مردم محلی، چون یک بار حضرت فاطمه از آنجا گذشته، مورد عنایتش قرار گرفته و از زمین جوشیده. نزدیکی های غروب بود و هوا سرد شده بود. من و مجید که سفرمان را بیست روز قبل شروع کرده بودیم لباس گرم درست و حسابی نداشتیم و همین که صبح هم چشمه ی آب معدنی بودیم بی انگیزه ترمان می کرد. اما ارسلان اصرار کرد که باید در این چشمه هم "آب بازی" کنیم. حوله به دست پیاده شدیم و پله هایی سنگی را هماهنگ با کوه بالا و پایین رفتیم تا به ورودی اش و آقایی که انگار مسئول آن جا بود رسیدیم. هنریک و جوآنا پرسیدند که می شود حالا که آخر وقت است و آب گرم خالی از مردم محلی، با هم در یک قسمت باشیم؟ ارسلان و آقا با چشم های گرد به ما که ترجمه کرده بودیم نگاه کردند که نه! شما دیگر چرا؟ و اگر مردم بفهمند...!

من که حوصله نداشتم نقش مترجم آلمانی ها برای دغدغه های غیرضروری شان را بازی کنم بدون جواب برگشتم و راه افتادم سمت ِ در مخصوص خانم ها. برای شب بود یا تاریکی، ولی آنجا خلوت بود. در را، که قفل نمی شد باز کردم و وارد اتاقکی شدم که دو خانم و دخترکی کوچک درش لباس عوض می کردند. صدای رودخانه اینجا بیشتر از بیرون شنیده می شد. اتاقک کفی سیمانی داشت و خیس بود. گوشه و کنار و اطرافش زباله ریخته بودند و برخلاف چشمه ی قبلی، همان نیمکت را هم برای گذاشتن وسایل رویش نداشت. با اعصاب خوردی از اینکه بی خودی باز آب گرم آمده ام و ارسلان چقدر به هر چیزی اصرار می کند، با هر ترفندی می شد مایو را قبل از در آوردن ِ لباسم پوشیدم و کیفم را گوشه ای گذاشتم.

حالا باید وارد آب گرم می شدم اما این اتاقک دری جز آن که ازش وارد شده بودم و به بیرون باز می شد نداشت. در عوض، پله کانی در گوشه ی سمت چپ اتاق بود که به پایین و حوضچه ی آبگرم می رفت. سمت پله ها راه افتادم که یکی از خانم های محلی صدایم زد که چکار می کنی؟ با "کالا" (لباس) که نمی شود وارد شد. گویا از قوانین نانوشته ی این آبگرم ها، برهنه وارد شدن برای آسیب نزدن به به طبیعت شان است. چرایش را نفهمیدم. اما دلیل آن نگاه های وحشت زده ی ارسلان و آقای مسئول حالا روشن شد! ما فکر می کردیم اجازه ی پوشیدن مایو را داریم و آن ها خیال کرده بودند می خواهیم همین طور برهنه با هم شنا کنیم! سری برای خانم تکان دادم و مایو را درآوردم. در فکر اینکه باید برای ارسلان توضیح دهیم منظورمان چه بوده، و در حالی که از سرما می لرزیدم از دوازده پله ی خیس و لیز به زحمت و آهسته پایین رفتم تا به آبی که از گرما انگار می جوشید رسیدم. 

سخت ترین لحظه همان وقتی بود که یا باید آن سرمایی که حالا بیشتر هم شده بود را تحمل می کردم یا داغی این آب را. با فکر اینکه حتما قرار نیست آبپز شوم چون قبل از من آدم های دیگری از این جا زنده بیرون رفته اند، چشمانم را بستم و پا در آبی که تا نزدیک شانه ام می رسید گذاشتم. داغی اش از تصور خارج بود و چند دقیقه ای طول کشید تا عادت کنم. چشمانم را، که از شدت درد به هم فشار می دادم به زحمت باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. منظره ای که می دیدم باور کردنی نبود. از پشت سرم، که همان پلکان است اگر بگذریم، رو به رو صخره ای بود طبیعی، از دل همان کوه های پامیر، که مثل یک دیوار و با انحنایش دو طرف این آبی که مثل رود با شتاب می گذشت را گرفته بود. صخره بلند بود و حدود پانزده متری ارتفاع داشت. و سقف؟ نداشت! سرم را بالا گرفتم و آسمان را از بین بخار آبی که بالا می رفت دیدم.

حالا فهمیدم آن سرمای هوا برای چه بوده، و چند قدمی که روی سطح ناهموار و گاهی تیز و و گاهی لیز زیر پایم برداشتم میگفت کَفِش هم، از همان سنگ ِ طبیعیست. هنوز غرق زیبایی اطراف بودم که باران گرفت و جادو کامل شد. شگقتی جای همه ی شک و بی حوصلگی و خستگی اولی که اینجا رسیده بودیم را گرفت. حوضچه ی طبیعی که آب از درون حفره ی کوچک و غار مانند ِ در دیواره اش می جوشید و از آن طرف خارج می شد ولی چندان بزرگ نبود، شاید نهایتا 10 متر، و باریک و تنگ. اما هیچ چیز از جادوی آن جا و آن لحظه کم نمی کرد. جادویی که مثل توی قصه ها، موقتی و کوتاه بود. توی حال خودم بودم که جوآنا با لبخندی که برای هیچ چیز جز زیبایی اینجا نمی توانست باشد پا در آب گذاشت و همه ی احساسش را در یک کلمه خلاصه کرد: واو!

چند لحظه ای با سکوت، اطراف را نگاه کردیم و بعد شروع کردیم به نشان دادن جزئیات ِ عجیب آن جا به هم. تکه صخره ای که شکل یک اژدها را داشت. فشار آب که قل قل می زد. کناره ی سنگ ها که از سایش آب منحنی و نرم شده بود. می شد عجایب آن جا را تا ساعت ها شمرد، اگر گروهی خانم پر سر و صدا نرسیده بودند! یک خانم مسن بود که موهای سفیدش را گیس کرده و دو دختر میانسال و نوه ی 14 15 ساله اش. مثل بیشتر مردم ِ تاجیک زود سر حرف را باز کردند. یکی از خانم ها، ساکن روسیه و برای سر زدن به خانواده اش حالا آنجا بود و بعد با هم از دوشنبه راهی پامیر شده بودند تا همین چشمه ها را ببینند.

تازه فهمیدم جایی که آمدیم برای بومی ها هم توریستی ست و در دلم از ارسلان برای اصرارش تشکر کردم! یکی از خانم ها به دخترک نوجوان چیزی گفت و هر دو به آن حفره ی روی دیواره نزدیک شدند. اول خانم خودش را از دیواره بالا کشید و داخلش پرید و بعد از بیرون آمدنش، دخترک هم همین کار را کرد! من و جوآنا در عجب کار آن ها بودیم که خانم مسن برایم توضیح داد اگر در این حفره ی کوچک که قدمگاه و تبرک حضرت فاطمه است آرزویی کنی حتما اتفاق میافتد. برای جوآنا ترجمه کردم و با ناباوری به خانم ها که اصرار داشتند حتما امتحانش کنم خیره شدم.  آب هنوز هم جوش بود و حتی تصور نزدیک تر شدن به چشمه هم پوستم را می سوزاند.

به این چیزها هم، راستش هیچ وقت اعتقاد نداشتم. اما آدم وقت استیصال به خرافه هم چنگ می زند. نزدیک ِ حفره شدم که از تاریکی داخلش دیده نمی شد و سعی کردم با لمس اطراف، تیزی و مانعی اگر بود پیدا کنم. با فکر فقط همان یک ذره، خودم را از سوراخ بالا کشیدم و وارد شدم. اشتباه نمی کردم. آب ِ آن نقطه انگار که می جوشید. اما داغ تر از قلبم نبود، که حالا یاد همه ی آن چه از سرمان گذشته افتاده بودم. باز، مثل هر بار ِ دیگری در این یک ساله بی اختیار گریه کردم. یک آرزو بیشتر نداشتم. آرزویی برای همه مان. با صدای جوآنا به سمت حوضچه برگشتم، و صورت های کنجکاو خانم ها را در آن تاریکی و از پشت بخار دیدم.  

گفتم همین الان میایم. و برای محکم کاری باز همان آرزو را تکرار کردم و با اشک هایی داغ تر از بخار چشمه، از حفره به دنیای واقعی و زمان حال پریدم. جوآنا هم، حالا که من آن تو رفته بودم می خواست امتحان کند. از فکر ِ آرزویی که ممکن بود داشته باشد خنده م گرفت! خانم‌ها که صابون و شامپو و کیسه شان را درآوردند فهمیدیم وقت رفتن شده، قبل از آن که خاطره ی جادویی آن شب آغشته به چرک و کف شود! این بار می دانستم که مشقت بالا رفتن از پله های خیس و لیز و لباس پوشیدن در آن اتاقک کثیف حتما ارزشش را داشته. تا بعدش که با جوآنا قدم به هوای خنکی که خوشبختانه بارانش هم قطع شده بود گذاشتیم. 

باقی همسفرها چند دقیقه ای بود بیرون آمده و منتظرمان بودند. روستا قشنگ بود و می شد درش گم شد. اما دیر بود و باید تا اقامتگاه آن شب می رفتیم. مجید به ارسلان گفت که اگر گران باشد نمی گیریم اما مشخص بود آن وقت روز و در آن روستای خلوت انتخاب زیادی نداشتیم. ارسلان یک ربعی راند تا نزدیکی دری بزرگ و آهنی که آقایی بعد از شنیدن صدای بوق ماشین آمد و بازش کرد. از همان حیاط خانه، چراغی که روشن بود، بندی که پر از رخت بود و دمپایی های جلوی پاگرد می شد فهمید اینجا چقدر زنده است و خانه ی دائمی ساکنانش. آقا "چهارشنبه"، همانی که در را باز کرده بود، با ارسلان دست داد و داخل راهنمایی مان کرد. اینجا اولین خانه ی پامیری بود که می دیدیم، و شبیه معماری اش هیچ جای دیگری پیدا نمی شود. 

اتاق های این خانه ها، همه دو سطح دارند. یعنی جز ضلع ِ ورودی، سه طرف ِ دیگر سکوهای چوبی هست که فرش و باقی وسایل را روی آن ها می چینند. فضای وسط هم خالی ست، که اگر زمستان خیلی سرد و سخت باشد منقلی درش می گذارند و کرسی می سازند. برای همین اتاق دریچه ای هم روی سقف دارد که دود از آن بیرون رود. این سکوها بدون کرسی هم، و به خاطر فاصله ای که از زمین دارند کمی فضا را گرم تر می کنند. اتاق سقفی کوتاه داشت و چند ستون، و همه شان از چوب.

عکس 54- خانه آقا چهارشنبه
 خانه آقا چهارشنبه

سقف اتاق های پامیری کوتاهند و پنج ستون به نیت پنج تن دارند. پامیری ها برخلاف ِ اکثریت مردم تاجیکستان و شاید فقط صرف مخالفت با حکومت مرکزی شیعه، اما تا جایی که من فهمیدم غیر متعصبند. مثلا وقتی پرسیدم مراسم تاسوعا و عاشورایشان چطور است گفتند که اصلا نمی دانند از چه چیزی حرف می زنم.  

آقا چهارشنبه و خانمش از قبل اسباب پذیرایی، شیرینی و بادام هندی و میوه و چایی را روی میز ِ کوتاهی که باید پشتش، روی زمین می نشستیم چیده بودند. از فضای خانه و تمیزی اش نسبت به بیشتر جاهایی که در تاجیکستان دیده بودیم و برخورد گرمشان، فهمیدیم هر قیمتی بگویند هم به اینجا ماندن می ارزد. بی حرف و سوال پشت میز نشستیم.

فیلم- خانه آقا چهارشنبه

عکس 55- میز پذیرایی خوش‌آمد گویی
میز پذیرایی خوش‌آمد گویی

"موجود"، نوه ی هفت هشت ساله ی آقا چهارشنبه که داخل آمد و با خجالت ِ کودکانه سلام کرد فکر کردم چقدر خوشبختم که با این مردم به زبان خودشان حرف می زنم. آقا چهارشنبه هم با خوش رویی و مهمان نوازی واقعی که می شد فهمید فقط به خاطر اجاره دادن خانه اش نیست با ما خوش و بش می کرد. از زمستان های طولانی پامیر می گفت. از همه ی هفت بچه اش که حتی یکی شان در آن روستا نمانده بود. از توریست های رنگ و وارنگی که تا حالا داشته اما یکی شان هم ایرانی نبود....

ظرف های شام را که آوردند، باورم نمی شد بعد از آن پذیرایی مفصل باید غذا هم بخوریم. برنج بود و تکه مرغی رویش، و "لغمان"، غذایی مرسوم در آسیای مرکزی که آبکی است و سبزیجات و گوشت دارد و البته رشته های شبیه به ماکارونی. این ترکیب هرچند برای من نامانوس، اما حداقل تمیز بود!

عکس 56- پلو
پلو
عکس 57- لغمان
 لغمان

نوین باز برای عکاسی از شب بیرون رفت و هنریک و جوآنا هم که تحمل این صمیمیت را بیش از چند ساعت نداشتند خوابیدند. من هم با آقا چهارشنبه و خانمش و ارسلان و مجید و موجود انقدر گپ زدیم که چرت مان گرفت و وقت خوابیدن شد!

عکس 58-رختخواب ما در خانه پامیری
رختخواب ما در خانه پامیری

شنبه، هفتم مرداد ماه 1402

بیدار شدن زیر سقف چوبی خانه ی پامیری آقا چهارشنبه همانقدر دلچسب بود که خوش آمد گویی دیشبش. صبحانه را، که تخم مرغ آبپز بود و نان و شکلات و چای و مغز ِ زرآلو و چای، خوردیم و باز در جاده که سردتر می شد و پوشش گیاهی اش کمتر، راه افتادیم. 

عکس 59- خانه پامیری
خانه پامیری
عکس 60- عکس و تاریخ عروسی بیگم خانم و آقا چهارشنبه
 عکس و تاریخ عروسی بیگم خانم و آقا چهارشنبه
عکس 61- پنجره
پنجره
عکس 62- صبحانه
صبحانه
عکس 63- حیاط خانه آقا چهارشنبه به همراه موجود
حیاط خانه آقا چهارشنبه به همراه موجود

 ارسلان تا روستای "لنگار" در سکوتی دلخور از آهنگ های پاپ خارجی همسفرها راند. جایی که می گفت می شود از بالای تپه اش، رودخانه ی مرزی و زمین های اطراف را بهتر دید. پیاده که شدیم، بچه های روستایی دورمان را گرفتند و وقتی دیدند من و مجید هم فارسی حرف می زنیم، شیطنت کنان تا بالای آن تپه با ما آمدند. راهی که ما به زور و با کفش ها مناسب ورزشی آهسته می رفتیم را، با دمپایی های پلاستیکی شان دو دقیقه ای دویدند و منتظر ما شدند. انقدر شیرین بودند که باز فکر کردم چرا شکلاتی همراهم ندارم که وقت دیدن ِ بچه ها در سفرها تعارف شان کنم. پس تنها، تک تکشان را بغل کردم. یکی شان کنجکاو پرسید: تو از کجایی؟

عکس 64-منظره روستا از بالای تپه
منظره روستا از بالای تپه

 

فیلم- دستکندهای صخره‌ای

فیلم- منظره روستا و تپه تاریخی

یادم افتاد چقدر شاگردهای کوچولوی کلاسم در بروکسل این سوال را پرسیده بودند و من چون می دانستم نمی دانند تهران کجاست، همیشه جواب داده بودم یک جای گرم و بزرگ و دور. ولی این بچه ها باید می فهمیدند ایران کجاست، که زمانی پاره ای از آن بودند. پس گفتم از ایران. اما کوچک تر از آن بودند که بدانند. با تعجب به هم نگاه کردند و سر تکان دادند. پس من هم، با لهجه ی خودشان جواب دادم: یَک کلان مملکتی که 80 میلیون نفوس دارد و کُلِگی تاجیکی گپ می زنند. 

بچه ها، که انگار حالا من را از خودشان می دانستند تمام وقتی که بالای بلندی بودیم دورم چرخیدند، وقت پایین رفتن همراهی ام کردند و بعد دستم را گرفتند و در روستا که انگار خلوت و خالی بود چرخاندند. از رودخانه ای گفتند که آبش شوهر خانم معلم شان برده. از درختی که پدر یکی شان برای ساختن ستون ِ خانه اش از ته بُریده. از بردار کوچک آن دیگری که وقت تولد از دنیا رفته...

فیلم- دره پرآب روستای لنگار

فیلم-خداحافظی با ساکنان روستا

طبیعت ِ روستا وحشی و قصه هایش غمگین بود. می خواستم بیشتر به بچه ها گوش دهم اما وقت رفتن شده بود. باز که سوار ماشین شدیم دیدم هنریک از همیشه سرخ تر است و جوآنا پایین گردنش را می مالد. ارسلان که راه افتاد گفتند به این ارتفاع عادت ندارند و نفس شان بالا نمی آید. چند بار از ما هم پرسیدند که همچین چیزی را تجربه می کنیم یا نه. و چند بار جواب دادیم که نه، ایران هم خیلی بالاتر از سطح دریاست و ما تهرانی ها هم کم کوه نداریم همان دور و بر. یادم افتاد که چقدر در اروپای شمالی خودم نیستم. که همیشه سردم می شود و صورتم باد می کند و خستگی از زندگی می اندازدم و دوست های اروپایی با بیخیالی می گویند چندان هم که سرد نیست! بهشان گفتم حالا می فهمید ما شرقی ها چه می کشیم در آن جغرافیا. من دنیا آمده بودم که همین طرف ها باشم! زیر آفتاب ِ طلایی و روی بلندی زندگی کنم. نه در سرزمین های پست و نمناک و سرد شما. طفلی ها که حالشان خوش نبود نای جواب دادن نداشتند ولی راستش هیچ دلم به حالشان نسوخت. 

عکس 65- ابتدای جاده ی خرگوش
 ابتدای جاده ی خرگوش
عکس 66- طبیعت زیبای اطراف جاده خرگوش
طبیعت زیبای اطراف جاده خرگوش

دوباره تا سردتر شدن هوا و پنبه ای تر شدن ابرها در جاده ای که اسمش "خرگوش" بود راندیم. عکس ها و نگاه های امامعلی رحمان در این جای پرت و دور هم دست از سرمان بر نمی داشت و چند پیج یکبار، به سمت مان دست تکان می داد. پلیسی زیر یکی از این عکس ها به ماشین ایست داد و ارسلان کپی دیگری از برگه عبورهای ما را گرفت و پیاده شد.

عکس 67-ایست بازرسی ابتدای جاده خرگوش
ایست بازرسی ابتدای جاده خرگوش

آن وقت، من که آن روز کنار پنجره نشسته بودم و اتفاقی چشمم دنبالش می کرد، دیدم که اسکناسی مچاله شده را به بهانه ی دادن برگه ها به دست مامور داد. برگشتم و به بچه ها گفتم! باورمان نمی شد که این سرباز ها هر بار برای رشوه گرفتن نگه مان می دارند. اگر یادتان باشد قبلا گفتم که برای عبور از این جاده 20 دلار اضافه هم داده بودیم. پس پولی که ارسلان به سرباز ها داد چیزی جز رشوه نمی توانست باشد. با این حال، این اولین باری بود که چنین صحنه ای می دیدم و نمی شد مطمئن بود.

عکس 68- ارسلان و سربازها در ایست بازرسی وسط ناکجاآباد!
ارسلان و سربازها در ایست بازرسی وسط ناکجاآباد!

پس وقتی برگشت و پشت فرمان نشست، سر حرف را باز کردم و از فساد اداری تاجیکستان پرسیدم. خیره به جاده نگاه می کرد و به سیگارش پک می زد. می گفت اینطور چیزها همه جا هست. گفتم یک دختر ایرانی را چند وقت پیش الکی گرفته و هشت ماهی زندانی اش کرده بودند به هوای رشوه. گفت نشنیدم، ولی خب ممکن است! فهمیدم حرف بیشتری نمی زند. من هم ساکت شدم و تا به روستای "بولونکول" رسیدیم، چیز دیگری نگفتم.

فیلم- تگرگ در چله تابستان، گردنه جاده خرگوش در ارتفاع حدود 4000 متری

بولونکول انگار روی بلندی بود. انقدر بالا آمده بودیم که دیگر نه درخت و نه رودخانه، که فقط کوه بود و ابر. ارسلان گفت که روستا 45 خانوار بیشتر ندارد، که خانه هایشان پراکنده و با فاصله از هم ساخته شده بود. سگ ها آزاد این طرف و آن طرف می چرخیدند و بچه ها بازی می کردند. و ماشین های قراضه و قدیمی به جا مانده از دوران شوروی اینجا و آنجا رها شده، و سوررئال ترین تصویر روستا را می ساختند. صندلی هایشان به تاراج برده شده تا نیمکت های جلوی خانه ها را بسازد و دنده و فرمان و ترمز شان هم بازیچه ی بچه ها بشود.

عکس 69- دهکده ی بولونکول
 دهکده ی بولونکول
عکس 70- دهکده ی بولونکول
دهکده ی بولونکول
عکس71- ماشین‌های به جا مانده از دوران شوروی
ماشین‌های به جا مانده از دوران شوروی
عکس 72- صندلی‌های ماشین
صندلی‌های ماشین
عکس 73- قایق
قایق

ارسلان تا پیاده شد، چند خانم و آقا جیغ و خنده کنان دورش را گرفتند و مثل بازی بچه ها روی سر و کولش کوبیدند. تا به حال انقدر خوشحال ندیده بودمش. یکی از خانم های دورش را را نشان داد که: شب خانه‌ی ای ها می مانیم. شام هم ماهی داریم. و خنده کنان از خانم که نیشکانی ازش گرفته بود فرار کرد و تا چند ساعت بعد هم پیدایش نشد. جلو رفتم و سلام کردم. اسمش فرزانه بود و لبخند که می زد دندان‌های طلایش می درخشید. گفت یک اتاق دارد و یک یورت با چندین تخت دور تا دورش. خوابیدن در یورت هم می توانست جالب باشد!

عکس 74- یورت ما، تنها یورت در دهکده
یورت ما، تنها یورت در دهکده

 

فیلم- داخل یورت

ارسلان تا پیاده شد، چند خانم و آقا جیغ و خنده کنان دورش را گرفتند و کودکانه روی سر و کولش پریدند. تا به حال به آن خوشحالی ندیده بودمش. یکی از خانم های دورش را نشان داد که: شب خانه ی ای ها می مانیم. شام هم ماهی داریم. و خنده کنان از خانم که نیشکانی ازش گرفته بود فرار کرد و تا چند ساعت بعد هم پیدایش نشد. جلو رفتم و سلام کردم. اسمش فرزانه بود و لبخند که می زد دندان های طلایش می درخشید. گفت یک اتاق دارد و یک یورت با چندین تخت دور تا دورش. خوابیدن در یورت هم می توانست جالب باشد!

قیمتی که می گفت، 150 سامانی برای یک شب، با ناهار و شام و صبحانه ی فردا بود. مجید برای همسفرها ترجمه کرد و به فرزانه خانم گفت که زیاد است و کاش می شد تخفیفی به این همزبانان ایرانی داد! هنوز حرفش تمام نشده بود که هنریک با اعصاب خوردی گفت خسته ام از این چانه زدن های سر قیمت! و با عصبانیت از ما دور شد! برای همین فکر می کنم که از سفرهایی که به شرق داشته، از خدماتی که قیمت شان جایی ثبت نشده و از این قیمت بالا گفتن و جا برای تخفیف نگه داشتن های معمول چیزی نمی داند! فرزانه خانم خندید که باشد! برای شما 100 سامانی. 

عکس 75- پنجره کنار ورودی اقامتگاه فرزانه خانم
پنجره کنار ورودی اقامتگاه فرزانه خانم

من و مجید، دلخور از رفتار هنریک داخل اتاقی رفتیم که فرزانه خانم نشان مان داده بودند. دو طرفش دو تخت و میزی بزرگ و مستطیلی وسطش بود. بقایای صبحانه، که نان خشک بود و استکان های نشسته و مربای زرآلو و آلبالو، روی میز جا مانده بود. فکر کردم این مربا ها را لابد از پایین آورده اند که اینجا حتی یک درخت هم نیست! رو به مجید گفتم اصلا چرا برای این آلمانی ها تخفیف بگیریم؟ به ما چه؟ مگر در اروپا قیمت چیزها گاهی برای خودشان یک سوم غیراروپایی‌ها نیست؟ آن هم وقتی عقلش به چرایی این چیزها نمی رسد؟ مجید سر تکان داد که یعنی آره! همان وقت، فرزانه خانم بشقاب پر از سیب زمینی ِ آب پز را که تکه های دمبه رویش بود با ماست بی نهایت چرب و خوشمزه ای جلویمان گذاشت. گرسنه بودیم و با حرف هایی که پیش آمده بود نمی خواستیم منتظر همسفرها شویم. تاثیر خستگی بود یا ارتفاع یا سرما، اما این اولین باری بود که با این لذت دمبه می خوردم!

عکس 76- ماست و سیب‌زمینی و دنبه
ماست و سیب‌زمینی و دنبه

پنج دقیقه نشده بود که سر و کله ی آلمانی ها پیدا شد و راست آمدند پشت میز نشستند. هرچند چیزی نگفتند، اما از نگاه و زبان بدنشان مشخص بود جوآنا، که نسبتا هوش بیشتری داشت، با هنریک حرف زده. ما هم به روی خودمان نیاوردیم. چند دقیقه ی بعد نوین هم آمد و دست هایش را در روشویی آن طرف اتاق شست. از ذهنم گذشت چه کلیشه هایی همه داریم از آدم ها که لزوما خیلی هایش هیچ درست نیست! ناهار در سکوت تمام شد اما همان دور هم غذا خوردن، سردی بین مان را تا حدی از بین برد. با این حال، وقتی رفتیم برای دیدن بولونکول، ازشان جدا شدیم. هوا خنک تر شده بود و تا از اتاق پا بیرون گذاشتیم لرزیدیم. نوین کاپشن اضافه داشت که به مجید داد و فرزانه خانم که فهمید لباس گرم تری ندارم یک بافتنی به من. 

شگفتی روستا برایم تمام نشدنی و شبیهش انگار هیچ جا نبود. قایق های رها، شاخ و جمجمه ی بز اینجا و آنجا یا در تزئین دیوارها و خانه ها، و دشت های سبز اما بی درخت نه انگار که واقعی بودند. ارسلان را دیدیم که با گروهی مرد ِ همسن و سال خودش داشت والبیال بازی می کرد. آن طرف تر چاه آبی بود و مدرسه ای که فنلاند هزینه ی ساختش را داده بود و دکان کوچکی که وقتی می خواستم برای حمایت از کسب و کارش خریدی ازش کنم، فهمیدم 10 قلم جنس هم نداشت!

عکس 77- مغازه دهکده
مغازه دهکده
عکس 78- شاخ بز
 شاخ بز
عکس 79-دهکده
دهکده
عکس 80- بدون شرح
بدون شرح
عکس 81- چاه آب
چاه آب

 

فیلم- آب کشیدن از چاه آب

و قشنگ ترین دیدنی روستا دختراکانش بودند. بعدتر که از سفر برگشتیم، در گزارشی از نشنال جئوگرافیک خواندم که مردم ِ روستاهای مرتفع پامیر به خاطر دوردست و محصور بودن در کوهستان ها، اصیل ترین نژاد آریایی اند با تنها حدود 20درصد ژن های دیگر، که البته تنها از بُعد مردم شناسانه جالب است و نه دلیلی بر هیچ برتری نژادی. بچه ها چند تایی این طرف و آن طرف می رفتند و با کنجکاوی به توریست ها نگاه می کردند. بهشان نزدیک شدم و سلام کردم. اسم هایشان ماهشهر، مفتونه، زرینه، و کوچک ترین شان شهنازه بود. این ها هم با تعجب از ظاهر متفاوت و شباهت زبانی ام پرسیدند تو از کجایی؟ دوشنبه؟ و من از ایران گفتم... و دلم ضعف رفت برای موبایل مقوایی شهنازه، که لابد برایش درست کرده بودند که بهانه ی بقیه بچه ها که نفری یک گوشی داشتند را نگیرد. وقتی دید نگاهش می کنم خندید و من بغلش کردم. گفتم امشب در یورت فرزانه خانم می مانم. اگر شد پیشم بیا. می خواستم شکلات هایی که روی میز نهارخوری دیده بودم بهش بدهم اما شهنازه که شاید کوچک تر از آن بود که راه را بلد باشد یا خجالت کشیده بود هیچوقت نیامد!

عکس 82- دختران پامیری
دختران پامیری

از روستا بیرون رفتیم که دیدیم نوین، و هنریک و جوآنا کمی دورتر دنبال مان راه افتاده اند. فکر کردم خب شاید از تنها بودن در این دشت غریب که زبانش را هم نمی فهمند ترسیده اند. باز پنج تایی، نه انگار پیش تر چیزی شده با هم قدم زدیم. دورتر از مرکز بولونکول خانه ی محقرتری نسبت به بقیه بود که دو پسر بچه با صورت های گرد و چشم های بادامی جلویش نشسته بودند. جوابم را وقتی سلام کردم ندادند و بعدا فهمیدم از قرقیز های تاجیکستانند. بی حرف، هم مسیر هم شدیم در دشتی که هر منظره اش از قشنگی به یک کارت پستال می ماند... نزدیک غروب و وقت ِ بازگرداندن گاو ها بود و همین دلیل آمدن پسرکان قرقیز به اینجا.

عکس 83- پسران گاوچران قرقیز
پسران گاوچران قرقیز

 

فیلم- دشت

باران قطع شد بود و رنگین کمانی کامل روی دشت طاق زده بود. همسفرها گوشی هایشان را برای عکس گرفتن درآودند و من دستمالم را برای گریه کردن! نوین نزدیکم شد و پرسید خوبی؟ گفتم نه. نگاه متعجبش به آن سمت، و بعد باز رو به من برگشت. 

عکس 84- به نام خدای رنگین‌کمان
 رنگین‌کمان

و نگاه ِ هنوز متعجبش را بی جواب گذاشتم و با مجید از آن جمعی که هیچ نمی فهمیدیم و نمیفهمیدندمان دور شدیم و رفتیم به سمت دریاچه ای که آبی پررنگش از این فاصله هم انگار برق می زد. ولی دریاچه از چیزی که به نظر می رسید خیلی دورتر، و هوا هم سرد و تاریک شده بود. پس اشک هامان که خشک شد و رنگین کمان ِ در آسمان محو، دور زدیم و برگشتیم سمت ِ بولونکول.

عکس 85- کودکان پامیری
کودکان پامیری
عکس 86- دهکده بولینکول
دهکده بولینکول
عکس 87- دهکده بولینکول
دهکده بولینکول

رسیدیم و دور میز غذا خوری با ارسلان و فرزانه خانم و شوهرش، و یک لیدر دیگر که تنها مسافرش دختری جهانگرد و چینی بود در سفری شش ماهه، نشستیم. آقای لیدر اسمش دلاور بود و برخلاف ارسلان انگلیسی را خوب حرف می زد. قرار بود مسافرش را فردا برای سوارکاری ببرد و برای همین باید زودتر می خوابیدند اما غرق صحبت بود و دلش نمی آمد. از طرفداران اندی بود و آهنگ هایش را پلی می کرد و می خواند و از آرزویش برای رفتن به کنسرتش می گفت! فرزانه خانم و خواهرش که برای چیدن بساط شام بلند شدند رفتم کمکشان، که آشپزی و فرصت کشف ِ قوانین آشپزخانه در هر فرهنگی همیشه نیست. میز شام را چیدیم. غذا لغمان بود و ماهی، و خیلی زیاد. فرزانه خانم وقتی گفتم ماست ِ سر ناهار را دوست داشتم چند کاسه برایمان آورد و هرچقدر اصرار کردم پولش را نگرفت.

عکس 88- آش
آش
عکس 89- ماهی
ماهی

بیرون طوفان شده بود و هوا سردتر بود. برای دستشویی رفتن که در را باز کردم فهمیدم با همه ی تجربه ی جدیدی که خوابیدن در یورت برایم خواهد داشت، می خواهم در گرمای همان اتاق بمانم.  هنریک و جوآنا و نوین ولی، شاید جوان تر بودند و نظر دیگری داشتند!

یکشنبه، هشتم مرداد 1402

باران ِ دیشب تا توی یورت هم رفته و روی تخت بچه ها را خیس کرده بود. دمغ و کسل صبحانه را خوردند. وقت رفتن از اینجا هم رسیده بود. فرزانه خانم را که برای خداحافظی بغل کردم، گفت لباسش را که از دیشب تنم مانده ببرم. هوا سرد بود و سردتر هم می شد، برای همین تعارف نکرده قبول کردم و قول دادم شسته و تمیز تحویل ارسلان بدهمش که به دستش برساند. او به جای من تعارف کرد که پیشت باشد و سر تکان دادم که نه! 

عکس 90- ابرهای صبحگاهی
ابرهای صبحگاهی

وقت نشستن توی ماشین، بدخلقی هنریک و جوآنا از اینکه باز نوبت عقب نشستن شان شده بیشتر شد. ولی چاره ای نبود. به تجربه فهمیده بودیم محبت های بی دلیل به اروپایی ها نتیجه ی خوبی ندارد و کمتر معنای فداکاری را درک می کنند. مثلا اگر می گفتیم امروز هم حاضریم به جای شما عقب بنشینیم، فکر می کردند ما راست راستی آن پشت راحت تریم و این کار را نه برای آن ها، که به خاطر خودمان کرده ایم! پس بدون عذاب برای اولین بار در این سفر من جلو نشستم تا از منظره ی خوبی که شیشه ی ماشین در اختیارم می گذاشت استفاده کنم. هنریک اما هیچ جوره زیر بار مسئولیتی که روی دوشش بود نرفت. گفت با مجید و نوین، سه تایی در ردیف پشت راننده می نشینند و جوآنا را با جای ناراحت و تکان های شدید ِ آن پشت تنها گذاشت!

 راه که افتادیم ناسازگاری شان بیشتر هم شد. آن هم وقتی که ارسلان با ماشین تا نزدیکی دریاچه ای که دیشب از دور دیده بودمش بردمان. هنریک و جوآنا اما بهش پیله کرده بودند که دیدن اینجا کافی نیست و باید ببردشان تا "کاراکول"، دریاچه ای در ارتفاع 4000 متری، که به خاطر سطح بالای نمک هیچ قایقی نمی تواند درش حتی حرکت هم بکند. قبلا درباره ش شنیده بودند و حالا می خواستند درش شنا کنند. 

عکس92- دریاچه ی نزدیک بولونکول
دریاچه ی نزدیک بولونکول

ارسلان چشم هاش گرد شده بود که در این سرما و شنا؟ گفتم این ها عادت دارند. اصرار کرد که ممکن نیست و قبلا مهمانانی در همین دریاچه غرق شده اند. هنریک و جوآنا قول دادند که دور نمی روند و انقدر تکرار کردند که ارسلان کلافه شد و ماشین را کناری پارک کرد تا به سعید بیگ زنگ بزند. تلفنش که تمام شد، با خستگی گفت رفتن تا کاراکول نفری 15 دلار اضافه خرج دارد و یک روز و حتی بیشتر سفرمان را طولانی تر می کند! برای من، که قبل از پا گذاشتن در این جاده، از وجودش حتی خبر نداشتم و هیچ جای سفر را برنامه ریزی نکرده بودم فرقی نداشت. مجید هم کمتر به دیدن چیزهای جدید نه می گوید و نوین هم تا به حال هیچ ساز مخالفی نزده بود. پس در روی پاشنه ای که آلمانی ها می خواستند چرخید و ارسلان هم با حرص دور زد و مسیر را عوض کرد تا در مرغاب بنزین بزند، و به نشانه ی اعتراض آهنگ های تاجیکی اش را دوباره پخش کرد! نم نم برای گل، شبنم برای گل، من از برای توام، نمی توانی ام، از دل برانی ام، من که هوای توام...

فیلم- در مسیر برگشت به جاده اصلی

هرچند ما، آخرش هم در دریاچه شنا نکردیم و همه ی این راه را فقط برای هنریک و جوآنا رفتیم، ولی این تغییر مسیر و برنامه به چیزهایی که سر راه دیدیم میارزید؛ ابرهایی که انگار وسط جاده بودند، گاومیش های مو بلندی که ارسلان می گفت اگر از این ارتفاع پایین ترشان ببرند می میرند، سمورهایی که توی زمین لانه داشتند، گله ای اسب که مردی قرقیز چوپانی شان را می کرد و برفی که یک دفعه ای در آن نیمه ی تابستان باریدن گرفته بود.

عکس 93- ابرها
 ابرها
عکس 94- گاومیش‌های مو بلند
گاومیش‌های مو بلند

 

فیلم- سمورها

عکس 95- سمور
سمور

 

فیلم- گله اسب مرد قرقیز

ارسلان، در برهوتی کنار یک یورت و دو سه اتاقک کوچک نگه داشت و گفت این آخرین جاییست که می توانیم درش ناهار بخوریم و بعدتر فقط راه است و جاده و هیچ.

 

فیلم- رستوران در وسط ناکجا آباد

عکس 96- ناکجا آباد
ناکجا آباد
عکس 97- آمبولانس سیار 
آمبولانس سیار 
عکس 98- داخل رستوران
داخل رستوران

دو آقا با چهره هایی که اِلِمان های آسیایی شان بیشتر بود از آریایی شان اینجا را اداره می کردند. تنها غذایی که داشتند، "شوربا" بود و بس. ولی جوآنا که از روز اول هنوز مریض بود و می گفت معده اش تحمل گوشت را ندارد اصرار کرد که چیز دیگری برایش آماده کنند. صاحب رستوران گفت تنها گزینه ی ممکن سیب زمینی سرخ کرده است که چشمان جوآنا از تصورش درخشید. شوربا، که در افغانستان هم با همین نام می شناسندش، شاید فامیلی باشد از آبگوشت خودمان! ترکیبی از گوشت و پیاز پخته شده در آب که بسته به حوصله یا امکانات آشپز می تواند ادویه و چیزهای دیگر هم داشته باشد. مثلا این یکی، هویج داشت و فلفل دلمه ای. شاید به خاطر سردی هوا بود که این غذای گرم به نظرم آنقدر خوشمزه آمد.

عکس 99- شوربا
شوربا

 

فیلم- ادامه جاده پامیر در ارتفاعات ناکجا آباد

بعد از ناهار باز راندیم، تا مرغاب. ارسلان باز با دادن چند سامانی رشوه، که این بار دقیق دیدم و مطمئن شدم، پلیس راه را رد کرد. شهری بود بدون هیچ امکانات و حتی یک ساختمان بلند. تازه به نظر می رسید که ساکنان ِ این خانه های کوچک ِ نه چندان مجهز ثروتمندان شهر باشند، چون خیلی های دیگر در کانکس های کوچکی زندگی می کردند که کنار هم چیده بودندشان.

عکس 100- به مرغاب خوش آمدید
 به مرغاب خوش آمدید
عکس 101- مرغاب
 مرغاب

 

فیلم- بازی و سنگ پرانی بچه های مرغابی

اگر اینجا مهم ترین شهر و مرکز استان بود، پس مردم ِ شهرهای کوچک تر و روستاهایش دیگر چطور زندگی می کردند؟ شاید چون بعد از ظهر بود، در خیابان ها پرنده هم پر نمی زد. ارسلان چند جا سر زد و انگار چیزی که دنبالش می گشت را پیدا نکرد. با دیدن شهر فهمیده بودم وجود چیزی شبیه به پمپ بنزین محال است. و وقتی که ارسلان بلاخره کنار تانکر های پر از بنزین ایستاد معلوم شد اشتباه نمی کردم. آقای صاحب تانکرها قرقیز، و این نه فقط از چهره که کلاهش مشخص بود. دسته پولی که ارسلان بابت بنزین پرداخت کرد هم نشان می داد که قیمتش اینجا بالاست. از ذهنم گذشت که با هزینه ی ماشین و حق کمیسیون سعید بیگ و پول بنزین و رشوه ای که به هر پلیس راه می داد، آخرش چیز زیادی برای خودش نمی ماند...

فیلم- تانکرهای بنزین در مرغاب

برگشت و پشت فرمان نشست و رشته ی این فکرها را بُرید. و باز راند و راند و راند تا ارتفاع ِ 4655 متری. که دیدنش همسفران را به قدری به هیجان آورد که در آن برف و سرما پیاده شده و دانه دانه با تابلویش عکس گرفتند. در جواب اصرارشان به من گفتم دماوند 5610 متر است و از جای گرم و نرمم داخل ماشین تکان نخوردم. و همین بیرون رفتن و دویدن در این ارتفاع، حال آلمانی ها را که هیچ بهش عادت نداشتند بدتر کرد. 

عکس 102- گردنه‌ی 4655 متری
گردنه‌ی 4655 متری

 

فیلم- شاخ بره مارکوپولو

عکس 103- منظره ی گردنه و جاده
منظره ی گردنه و جاده

ارسلان دیگر هیچ جا توقف نکرد، تا روستای کاراکول و اقامتگاه سفید و آبی آن شب. وقتی رسیدیم تاریک شده بود. خانم و آقای قرقیز ِ صاحبخانه برای استقبال مان بیرون آمدند. در این برهوت، خانه ی دیگری نبود و آن ها هم حتی کلامی فارسی حرف نمی زدند. پس نمی شد اینجا سر قیمت چانه زد و تخفیف گرفت و قرار شد همان هزینه ی نفری 120 سامانی که می گفتند را بدهیم. از ارسلان پرسیدم چطور این مردم تاجیکی گپ نمی زنند؟ کوتاه جواب داد خب قرقیزند دیگر. گفتم بلاخره اینجا زندگی می کنند! شانه بالا انداخت. پرسیدم شما چطور با هم حرف می زنید؟ گفت روسی. 

عکس 104- اقامتگاه سفید و آبی
 اقامتگاه سفید و آبی
عکس 105- یادآوری نقشه ی مسیر(خط قرمز مسیر رفت و خط صورتی مسیر برگشت)
 یادآوری نقشه ی مسیر(خط قرمز مسیر رفت و خط صورتی مسیر برگشت)

و همین سد زبان، نگذاشت مثل شب های پیش با میزبان ها خوش و بش کنیم. هرچند مثل همه ی خانه هایی که رفتیم قبل از شام با چای پذیرایی شدیم، ولی صاحبان این خانه محبت و گرمای قبلی ها را نداشتند و حتی یک لحظه هم در اتاق پیشمان نماندند. ارسلان هم اینجا ساکت بود و انگار با این ها حرفی نداشت. غذای آن شب جز لغمان، که به خاطر ترکیب رشته در آب زیاد دوستش نداشتم، یک چیزی بود درست شده از ترکیب ساده ی سیب زمینی لای خمیر که می گفتند قرقیز است و جوآنا عاشقش شد! 

عکس 106- لغمان
لغمان
عکس 107- سیب زمینی لای خمیر
 سیب زمینی لای خمیر

خستگی زیاد نمی گذاشت بیشتر بیدار بمانیم. موبایلم به خاطر استفاده ی مردم منطقه از پنل خورشیدی که قدرت الکتریسیته را نداشت، با اینکه به شارژ زده بودمش هنوز خاموش بود. از اتاق بیرون رفتم تا ساعتی که به دیوار ورودی خانه بود را ببینم. هنوز گیج ِ این ناهماهنگی زمان بودم که صدای خانم صاحبخانه به خودم آورد: عقربه های این ساعت به وقت قرقیزستان تنظیم شده!

پس فراتر از زبان و غذا و لباس بود. قرقیزها بعد از قرن‌ها بودن در این خاک، بیشتر در سرزمینی که هرگز درش نبودند زندگی می کردند! 

عکس 108- به وقت قرقیزستان
به وقت قرقیزستان
عکس 109- آشپزخانه
آشپزخانه
عکس 110- بخاری هیزمی
بخاری هیزمی
عکس 111- اتاق پذیرایی
اتاق پذیرایی

دوشنبه، نهم مرداد 1402

خانم صاحبخانه وقتی داشتیم کوله ها را می بستیم وارد شد و دفتری به دستمان داد. با همان لحن سرد و آرام گفت اگر ممکن است چند خطی برایش بنویسیم. چند ثانیه ای از تعجبم برای اینکه آدم های به این بی احساسی می خواستند خاطره ای از ما داشته باشند نگذشته بود که اضافه کرد برای پلیس! ارسلان توضیح داد که امنیت کشور مسافرانی که وارد می شوند، تاریخ آمدن و رفتن و محل اقامت شان را رندوم و گاهی چک می کند و اقامتگاه ها همچین مدرکی را برای احتیاط نیاز دارند. با اینکه بعد از رد کردن آن همه گیت و پلیس راه و دادن یک کپی از اجازه ی عبورمان در پامیر به هر کدامشان و ثبت مشخصات ماشین و شماره ی ارسلان بعید بود ندانند ما کجا هستیم، برای کم کردن زحمت صاحبخانه دفتر را گرفتم.

همه چیز را از قبل مشخص کرده بود. اسم و تاریخ ورود و خروج و جنسیت و سن و ملیت مسافر. همین چند قلم اطلاعات ساده ولی هر پنج تایمان را کنجکاو کرد که ببینیم از این همه صفحه ی پر از اسم و سن و تاریخ چه دستگیرمان می شود. و نفهمیدم کدامش عجیب تر بود؟ آدم های 80 ساله یا سه ساله ای که اینجا سفر کرده بودند، یا ستون ملیت که یک نفر ایرانی جز ما درش نبود. این یکی را هنریک به رخ مان کشید که نگاه کن چقدر آلمانی قبل از ما اینجا بوده ولی شما اولین ایرانی های این دفترین. خونسرد جواب دادم که عجیب نیست. خودمان هزار جای قشنگ تر داریم و کلی هم کوه! و بی حرف کوله را برداشتم و بیرون رفتم.

عکس 112- دفتر حضور و غیاب
دفتر حضور و غیاب
عکس 113- دهکده کاراکول
دهکده کاراکول