دختری ماجراجو در کلاش، دره ای میان کوه و افسانه!

4
از 2 رای
آگهی تبلیغاتی سعادت رنت - جایگاه K - دسکتاپ
دختری ماجراجو در کلاش! دره ای میان کوه و افسانه!

بسمه تعالی

بعد از 27 روز سفر تنهایی به هند! این بار سفرتنهایی  به کوههای هندوکش پاکستان! و زندگی با مردم دره ی صعب العبورکلاش ! و پیروان آیین شمنیسم! را در پیش گرفتم! 

undefined

 

آبان ماه 1402

برنامه سفرم و تور پاکستان به این ترتیب بود که دو شب را در پیشاور بمانم و بعد به سمت دره ی کلاش حرکت کنم! و البته طبق همین برنامه هم با " مهندس خان"!  ( صاحب اقامتگاه دره ی رومبور کلاش ) هماهنگ شده بودم!  اما... بعد از رسیدن به پیشاور و گشتن در این شهر نظرم عوض شد! تا الان که دارم این سفرنامه را می نویسم هنوز که هنوزه نمی دانم چرا پیشاور به این شدت مرا خفه کرد! چرا در طول چند ساعت اقامتم در این شهر، پنجه ی بغض یک لحظه هم دست از گلوی من بر نداشت! 

از خیابان های پیشاور

 

بعد از چندین ساعت گشتن در شهر، به هتل برگشتم! تصمیمم را گرفته بودم! با خودم گفتم من  امشب را پیشاور نمی مانم! نمی توانم بمانم!  به پذیرش هتل رفتم و به پسر نوجوان و کم حرف پذیرش گفتم: یه بلیط برای چیترال می خوام! (  در اصل مقصد من دره ی رومبور در کلاش بود اما برای رفتن به کلاش باید به چیترال می رفتم)

 با خونسردی و آرامش، بدون اینکه سرش را از روی برگه های جلویش بردارد، گفت: ماشینای چیترال شب حرکت میکنن! برای فردا میتونم براتون بلیت تهیه کنم!

با قاطعیتی که باعث  تعجب خودم هم شده بود! گفتم: نه!! من بلیت رو برای همین امشب میخوام! لطفا!

واقعا نمی دانم آن پسر انعکاس چه احساسی را در صورتم خواند که باعث شد بگوید: تمام سعیم رو می کنم برای همین امشب بلیط جورکنم! به آشناهایی که توی ترمینال پیشاور و چیترال دارم زنگ می زنم! اما قول نمیدم!

انعکاس غم بود؟! استرس بود؟! خشم؟!  بی قراری؟! ترس؟!  یا شاید هم هیچکدامشان! شاید طنین بغض را در صدایم شنید!

یک ساعت تمام یا شاید هم کمی بیشتر مثل مارکبرای سیخ شده روبروی پذیرش هتل نشسته بودم! یک نگاهم به پسر بود! که داشت با جدیت تمام  با راننده هایی که می شناخت تماس می گرفت! و نگاه دیگرم به آنسوی درب شیشه ای هتل بود! به خیابان شلوغ روبروی هتل! به ماشین ها ، ریکشاها، موتورسوارها، پیاده ها، بساطی ها، گاری کش ها، مغازه ها و به مردانی با ریش های بلند حنایی رنگ! که با سرد و تاریک شدن هوا، شال ضخیم خود را محکم تر به دور خود می پیچیدند و نگاه خسته خود را در لفافه لباس پشمی خود فرو می کردند! 

هتلم در پیشاور
هتلم در پیشاور

پیشاور پاکستان، به شهری با مردمانی بی نهایت محافظه کار و مذهبی معروف است!

 و جامعه ای به شدت مردسالار دارد ! 

برعکس لاهور و اسلام آباد، اینجا زنی را بدون حجاب ندیدم! زن ها  به ندرت تنها بیرون می روند! و حجاب مرسومشان هم برقع است! چادری که سرتاپایشان را کاملا می پوشاند و توری ضخیمی به شکل یک پنجره مشبک مانند، جلوی چشمانشان دارد. در خیابان های پیشاور، ناخودآگاه چشمم دنبال این بود که ببینم چند زن را می توانم در مسیرم ببینم؟! در مدت هفت، هشت ساعت گشتن در خیابان های بسیار شلوغ شهر به جرات می توانم بگویم که بیشتراز چهار، پنج تا زن! آنهم همراه با مردانشان، ندیدم!

مردمان پیشاور را برعکس مردم اسلام آباد ولاهور، مردمانی بسیار جدی! خشک! آرام و کم حرف دیدم!

از همان لحظات اولیه ورودم، متوجه شدم که برای عکس گرفتن در این شهر، باید محتاطانه عمل کرد! چون میانه ی چندان خوبی با عکس گرفتن یک غریبه ندارند! و این حساسیت، در مورد عکس گرفتن از زنان دوچندان است!

با وجود این، پیشاور برای من بی نهایت شهر امنی بود! حتی یک لحظه هم در آن احساس عدم امنیت نکردم! با احترام زیاد با من برخورد می کردند! مخصوصا وقتی که می فهمیدند ایرانی ام! حتما پشت بندش از ایران و مردمش تعریف می کردند!

در هرصورت!  فکر میکنم من و پیشاور در وقت نامناسبی به هم رسیدیم! احساس امنیت داشتم، اما احساس راحتی نداشتم! غم داشتم! بغضی مبهم حلقومم را میفشرد! و بختکی سنگین بر سینه ام چمبره کرده بود! چرا؟! نمی دانم!

از خیابان های پیشاور

از خیابان های پیشاور

 پسر محجوب و مهربان هتل، برای ساعت 19:30 بلیطم را به مقصد چیترال جور کرد. 

موقعی که داشت اسم و شماره تلفن راننده را روی تکه برگه ای برایم می نوشت، گفت : 

تک صندلی جلو یه مینی باص 12 نفره رو برات گرفتم! وقتی رفتی ترمینال به راننده میگی که صندلی جلو رو رزرو کردم! اگه راننده بهت گفت باید یه آقا جلو بشینه و اون پشت خانما هستن و میتونی پیششون راحت باشی! به هیچ عنوان قبول نکن!! به هیچ عنوان صندلی های عقب ماشین نشین! چون هم جا تنگه و هم مسیر طولانیه و اذیت میشی ! مبلغ بلیط را هم همانجا به راننده بده!

از او تشکر کردم و هر قدر اصرار کردم که بابت این زحماتش مبلغی را ازمن بپذیرد قبول نکرد. ساعت 6 عصر شده بود! به اتاقم در طبقه سوم هتل رفتم و کوله پشتی ام را از اتاقم برداشتم. پسر نوجوان هتل کمکم کرد و کوله پشتی ام را در ریکشا گذاشت! و بعد هم شماره تلفن و اسم راننده ی ماشین چیترال را به راننده ریکشا داد و به او گفت: همین که به در ترمینال رسیدی با این شماره تماس بگیر که راننده بیاد دنبال این خانم جای ماشین رو بهش بگه!

کلی از پسر بابت این همه محبت و احساس مسئولیتش تشکر کردم و با حسی خوب از مهربانی و محبتش هتل را ترک کردم!

 با یک ساعت و نیم تاخیر! ساعت نه شب! پیشاور را به مقصد چیترال ترک کردم .

اتاقم در هتل پیشاور که فقط کوله پشتی ام در آن استراحت کرد!
اتاقم در هتل پیشاور که فقط کوله پشتی ام در آن استراحت کرد!

 

طبق سفارش پسر هتل، من و کوله پشتی ام در صندلی کنار راننده جاگرفتیم!
طبق سفارش پسر هتل، من و کوله پشتی ام در صندلی کنار راننده جاگرفتیم!

 

مسیر مه آلود پیشاور به چیترال
مسیر مه آلود پیشاور به چیترال

 

کافه ی بین راهی پیشاور به چیترال
کافه ی بین راهی پیشاور به چیترال

بعد از کلی توقف در مسیر بابت شام و استراحت، ساعت سه ونیم شب، به ورودی چیترال رسیدیم . 

چیترال!

شهر نسبتا کوچک و بسیار زیبایی در شمال ایالت خیبرپشتونخوا پاکستان! و محصور بین رشته کوههای بی نظیر هندوکش!

اما... در ساعت سه و نیم! یک نیمه شب پائیزی ! چیترال، ساکت، تاریک و خلوت بود!

 هیچ آدمیزادی را در خیابان های باریک  و کوچه پس کوچه های مشرف به دره عمیق چیترال نمی شد دید! هاله ای از مه، شهر را در برگرفته بود! حتی سوسوی بی جان چراغ های خیابانی در آن مه سنگین، مات و بی رنگ بود! همه مسافرها در طول مسیرپیاده شده بودند! فقط من مانده بودم و یک خانم و آقایی با بچه ی خردسالشان که قرار بود در یکی از روستاهای بالای چیترال پیاده شوند! 

راننده  پیاده شد، در را برایم باز کرد و گفت : اینجا چیتراله ! می تونید پیاده بشید! با خودم گفتم: کجا پیاده بشم؟! همه جا تاریک و سوت و کوره! اینجا که پرنده پر نمی زنه؟! سوز برف را در مغز استخوانم حس می کردم! هوا به شدت سرد بود!

به راننده گفتم : من میخوام برم " کلاش"! لطفا منو ببر به ترمینال چیترال! اونجا منتظر ماشینهای کلاش میمونم!

-      ترمینال چیترال که الان بسته اس! کسی اونجا نیست! من نمیتونم شما رو تنهایی اونجا بذارم! به یه هاستل یا هتل ببرمتون؟

-      نه! هاستل نمیرم! چون نمیخوام چیترال بمونم! همینکه هوا کمی روشن بشه میخوام کمی شهر رو بگردم و بعدش با اولین ماشین برم رومبورکلاش! مسیر طولانیی رو در پیش دارم!

-      از چیترال به رومبور صبحها ماشینی نمیره! ظهرها حرکت میکنن!

نمی دانستم چه باید بکنم! برای چندثانیه مخم قفل کرده بود! به ذهنم رسید که به "مهندس" زنگ بزنم! شاید او راهکاری داشته باشد!

بووووق! بووووق! نصفه شبه ملت همه خوابند! یعنی الان "مهندس خان"  تلفنم را جواب می دهد؟! 

و جواب داد!

-      سلام مهندس ! من رسیدم چیترال!

-      رسیدی منا خانم؟! رسیدی چیترال؟! چرا ماشین اینقدر زود رسید؟!

-      نمیدونم ! اینجا هم هیشکی نیست! همه جا بسته اس! می خواستم برم ترمینال! راننده میگه الان ترمینال بسته اس! راهکاری به ذهنتون میرسه؟!

-      آره ! الان ترمینال بسته اس! اممممم!!....یه چند دقیقه بهم وقت بده یه هماهنگی بکنم و بهت زنگ می زنم! به راننده هم بگو مهندس میگه صبرکن تا بهت بگم مهمونم رو کجا ببری!

-      ممنونم مهندس! منو ببخش نصفه شب بیدارت کردم!

-      نه این حرفو نزن! اتفاقا خوب کار کردی بهم اطلاع دادی!

کمتر از پنج دقیقه بعد مهندس زنگ زد:

-      منا خانم لطفا گوشیو بده به راننده!

یک کلمه هم از صحبت هایشان را متوجه نشدم! به گمانم به زبان مردم چیترال با هم حرف زدند! زبان " خوار" ی!

راننده گوشیو بهم برگردوند! مهندس هنوز پشت خط بود! 

-       منا خانم! با یکی از آشناهام هماهنگ کردم !  پسرو دخترش تا نیم ساعت دیگه میان دنبالت!

-      زشت نیست مهندس؟! نصف شبی نمیخوام مزاحمشون بشم! فوقش میرم هاستل دیگه!

-      نه اصلا هم زشت نیست! اتفاقا همین که فهمیدن ایرانی هستی کلی ذوق کردن از اینکه قراره مهمونشون باشی! خیالت راحت راحت باشه! اونجا برو استراحتتو بکن و ظهر خودشون میرسوننت ترمینال! الانم چون هوا سرده و نمیتونی بیرون بمونی و هم چون راننده مسافر داره و باید بره، بهش گفتم تو رو برسونه به پمپ بنزین چیترال!  بچه ها اونجا میان دنبالت !

-      باشه مهندس! ممنونم از لطفت !

-      من بیدار میمونم تا هر موقع کاری داشتی بهم زنگ بزنی!

به پمپ بنزین رسیدیم! راننده پیاده شد! بهم گفت : شما پیاده نشو تا من برگردم! 

پیرمردی از اتاق شیشه ای پشت نازل ها بیرون آمد!  نگهبان پمپ بنزین بود! راننده به سمت او رفت و چند دقیقه ای باهم صحبت کردند! راننده به سمت ماشین برگشت و بهم گفت: حالا خیالم راحت شد! اینجا برات خیلی بهترو امنتر از ترمیناله! پیرمرد نگهبان، آدم مطمئن و خوبیه! توی اون اتاق شیشه ای هم هیتر هست! سردت نمیشه! پیرمرد میگه  توی محوطه ی پمپ بنزین گشت میزنه و شما توی اتاق استراحت کن تا میزبانت برسه!

از راننده و پیرمرد نگهبان تشکر کردم. به نگهبان گفتم: نیازی نیست بیرون در سرما بمونید، شما در اتاق نگهبانیت بمون و من بیرون منتظر میزبانم میمونم تا بیاد! فکرنکنم دیر کنه!

به شدت رد کرد! وگفت:

-      مگه میشه دخترم؟! اصلا ! حرفشو نزن! من توی محوطه گشت میزنم شما راحت باش!

نمی دانستم در این قسمت از سفرم به پاکستان! در این بخش از دنیای غریب و ناشناخته ! و در این روزهای سرد پائیزی!  قرار بود این ماجراجویی چه داستان هایی را برایم رقم بزند؟!  با چه آدم هایی آشنا بشوم و چه لحظاتی را تجربه کنم؟! وارد اتاق نگهبان پمپ بنزین شدم و انگشتان یخ زده ام را روبروی هیتر گرفتم! از شدت سرما انگشتانم بی حس شده بودند!

در اتاق نگهبانی پمپ بنزین چیترال
در اتاق نگهبانی پمپ بنزین چیترال

در آن لحظات، خیالم راحت بود! حس ششم آسوده بود! با خودم فکرکردم که...

 مسیر رانندگی پیشاور به چیترال مسیر طولانی و خسته کننده ای بود! با وجودی که راننده هم خیلی خسته بود و هم مسافرهایی داشت که باید آنها را می رساند، اما حاضر نشد مرا نصف شب در یک شهر تاریک و غریب تنها بگذارد! حاضر بود مرا هرجایی که مهندس بگوید برساند به شرطی که مطمئن باشد جایم امن است!

" مهندس"  صاحب اقامتگاهی بود که قرار بود دو روز دیگر مهمانش باشم!  اما نصف شب جواب تلفنم را داد و پیگیر مشکلم شد تا خیالش راحت شود که کنار مردم مطمئنی هستم!

پیرمرد نگهبان،  می توانست در اتاق نگهبانی گرمش، از پشت شیشه ها نظاره گر من باشد تا میزبان دنبالم بیاید! اما در سرمای نیمه شب،  شال ضمخت شتری رنگش را محکم به دور خود پیچید، اتاق نگهبانیش را در اختیار من گذاشت، و سر خیابان اصلی، دم درب پمپ بنزین نشست ! 

همه ی این اتفاقات خیالم را راحت کرده بود از اینکه قرار نیست سخت بگذرد! سخت بگذرد هم، قرار نیست بد بگذرد!

ماشین نقره ای رنگی در محوطه پمپ بنزین ایستاد. پسر جوان و دختر نوجوانی با لباس های محلی شیک و زیبا  از ماشین پیاده شدند. نگهبان دوان دوان به سمت آنها رفت. سلام و احوالپرسی کردند و پیرمرد به سمت اتاق نگهبانی اشاره کرد!

فهمیدم آشناهای مهندس هستند!

 بسته ی محتوی موز، نارنگی و سیبی که در کوله پشتی ام داشتم را درآوردم و به رسم تشکر از محبت پیرمرد نگهبان، روی میز کنار هیتر گذاشتم، کوله پشتی ام را برداشتم و از اتاق نگهبانی بیرون رفتم.

دختر نوجوان با ذوق و شوق پرسید؟

-      منا ! دختر بکپکر از ایران؟

-       سلام ! بله ! خودم هستم و شرمنده از اینکه این وقت شب بیدارتون کردم و مزاحم خوابتون شدم! 

-      من " فانیزا " هستم و اینهم برادرم " تادین" !

پسر جوان به رسم احترام دستش را بر سینه اش گذاشت و گفت: عمو مهندس وقتی باهام تماس گرفت نگران این بود که رفته باشیم اسلام آباد و چیترال نباشیم که بیاییم دنبالتون! بفرمایید توی ماشین که بریم! بیرون هوا سرده !

از پیرمرد نگهبان تشکر کردم و بهش گفتم که یک هدیه کوچک برای تشکر از لطفش روی میزش گذاشته ام. پیرمرد کم انگلیسی بلد بود! اما نگاه مهربانی داشت و بر زبان محبت مسلط بود! زبانی بین المللی که بر دل می نشیند!

هوا گرگ ومیش بود که به خانه فانیزا و تادین رسیدیم. یک خانه قدیمی با دیوارهای گلی کوتاه و پوشیده از شاخ وبرگ درخت! خانه، یک حیاط  بزرگ داشت پر از درخت های انگور و زردآلو! و دورتادور حیاط اتاق بود!

باغ خانه ی فانیزا
باغ خانه ی فانیزا

 تادین ما را پیاده کرد و رفت که از در پشتی خانه وارد حیاط شود تا ماشین را پارک کند!  

 فانیزا مرا به اتاقش برد و با لبخندی خجولانه گفت: میدونم خیلی خسته ای!  اما راستشو بخوای ! شاید خودخواهی باشه ها ! اما دوست دارم بیدار بمونیم و از سفر تنهاییت به پاکستان برام بگی! حالا دوست داری بخوابی یا چایی رو دم کنم؟

از شیطنت نوجوانیش! رک گویی و خونگرمیش خوشم آمده بود بنابراین گفتم:

 - فانیزا ! نیکی و پرسش؟! معلومه !چایی رو درست کن!

  تادین در زد و از میانه ی در نیمه باز اتاق فانیزا گفت:

-      منا خانم! عمو مهندس بهم گفت که میخواید برید رومبور!  من ساعت نه صبح میرم اداره! اگه میخوایدساعت دوازده  ظهر میام دنبالتون که برسونمتون ترمینال!

-      نه ممنونم! نمیخواد زحمت بکشید و دوباره برگردید! همون ساعت نه با شما میرم!  منم دوست دارم قبل از رفتن به رومبور، یکم چیترال رو بگردم!

چای دم آمد! و بهانه ای شد که من و فانیزا، دو سه ساعتی، از هر دری حرف بزنیم! از سفرهایم پرسید! از ایران پرسید! از زیبایی های ایران و خوشمزگی غذاهایش برایش گفتم!  از اورامان و میمند! از شیوند و زنوزق، برایش تعریف کردم. او هم از خودش گفت! از خانواده اش گفت! 

مادر فانیزا به دین کلاشی بود! پدرش قصد داشت دینش را از کلاشی به اسلام تغییر دهد! برادرش تادین هم، به دین کلاشی بود! اما خود فانیزا، مسلمان شده بود!

این موضوع تنوع دین در یک خانواده، خیلی خیلی برایم جالب بود!  همانطور که شنیدن داستان سفرهای ماجراجویانه ام برای فانیزا جالب و جذاب بود! 

 هر قدر که فانیزا بیشتر صحبت می کرد، شور و اشتیاقم  به  شناختن  فرهنگ مردمان دره ی کلاش بیشتر و بیشتر می شد! 

فانیزا گفت: به رومبور و بومبوریت که بری، و از نزدیک باهاشون آشنا بشی، بیشتر جذب فرهنگ متفاوتشون میشی! ولی حواست به سلامتیت باشه منا! وقت سرد سال اومدی! الان اون بالاها خیلی هوا سرد و بارونیه!

از فانیزا پرسیدم: تا جاییکه اطلاع دارم کلاش ها توی سه دره زندگی میکنن! بومبوریت و رومبور و بیریر! درسته؟!

-      درسته! اما به نظرم توی رومبور بیشتر میتونی باهاشون آشنا بشی! 

فانیزا تن صدایش را پایین آورد و یواشکی گفت: کافرهای بیشتری رو اونجا میبینی!

-      "کافر"؟! منظورت چیه فانیزا؟!

-      خوب! به کلاشی ها کافر میگن! به کلاش هم کافرستان میگن!

-      منظورشون اینه که به خدا باور ندارن!؟

-      در اصل،به چند خدایی باور دارن! 

و زیرلب گفت: هرچیزی میتونه خداشون باشه!!

فانیزا با لحن کنجکاوی پرسید: چرا دوست داری ببینیشون؟!

جواب دادم: چون به نظرم خاصند! از کجا معلوم فانیزا !! شاید اینها هم مثل خیلی از اقوام و فرهنگ های قدیمی دیگه، چندین سال بعد دیگه اثری ازشون باقی نمونه! از کجا معلوم مثل خیلی از فرهنگ های کهنی که  توی محیط اطرافشون حل شدن، تغییر کردن و عوض شدن، اینا هم این اتفاق براشون نیفته؟! به خاطر همین دوست دارم باهاشون آشنا بشم!

 فانیزا صحبتم رو ادامه داد که: درسته! هم خاصند! و هم متفاوتند! متفاوت از دنیای اطرافشون!

-      بله! و این تفاوتشون برام جذابه!

-      میدونی منا !! 

کمی مکث کرد و ادامه داد:چقدر خوب شد که دیدمت! اصلا نمیدونستم همچین لذتی هم هست! اینکه آدم تنها سفر کنه! با مردم آشنا بشه! باهاشون همصحبت بشه! دنیایی متفاوت از چهاردیواریش رو ببینه و تجربه کنه! راستش پسر و دخترای بکپکر دیده بودم! اما تا حالا نشده بود که همصحبت بشیم! از لذتی که پشت سختی سفرهاشونه سر درنمیاوردم! فکر می کنم توی خیلی از اهداف زندگیم! و اینکه واقعا چی از خودم میخوام باید یه تجدید نظرجدییی بکنم!

من و فانیزا دیگر نخوابیدیم. صبحانه خوردیم و کمی در حیاط خانه چرخیدیم.  

هنوز ساعت به ده نرسیده بود که من تادین به ترمینال چیترال رسیدیم. از میهمان نوازی و محبتشان تشکر کردم و خداحافظی کردیم.

محوطه ی بزرگ و کف خاکی ترمینال قدیمی چیترال پر بود از ماشین های سواری قدیمی که درهم برهم پارک شده بودند! 

سراغ ماشین های رومبور را گرفتم.  مرا پیش راننده ماشین رومبور بردند. یک ماشین قدیمی ژاپنی که آنقدر گردوخاکی بود، انگار از مخلفات تازه کشف شده ی جنگ جهانی دوم بود! من اولین مسافرش بودم. به راننده گفتم : من میخوام برم اقامتگاه  مهندس خان!

با اطمینان گفت: می شناسمش!

 کوله پشتی ام را از دستم گرفت و انداخت بالای ماشین! و گفت: تا بار بقیه مسافرا بیاد باهم میبندمشون! 

به راننده گفتم : میخوام برم یه دوری این اطراف بزنم! وقت هست؟ گفت : آره! حالا حالا ها حرکت نمی کنیم! دوازده اینجا باش!

 چیترال دو تا ترمینال دارد! یکی ترمینال ماشین های سواری و مینی باص هاست که خیلی قدیمی و خاکی و درب و داغون است و ماشین هایی که به روستاها و دره های اطراف میروند از این ترمینال حرکت می کنند. این ترمینال قدیمی، در مرکز شهر قرار دارد.

ترمینال دوم، که کمی بالاتر از ترمینال قدیمی است! یک ترمینال مرتب ، شیک، باصفا و ترو تمیز است که اتوبوس های ولوو ی جدید و راحتی دارد که به شهرهای مختلف پاکستان می روند. من در مسیر برگشتم از کلاش به چیترال از همین ترمینال، با اتوبوس ولوو به اسلام آباد برگشتم.

اگر بار سنگینی همراه شخص نباشد، مسیر بین دو ترمینال را خیلی راحت می شود پیاده رفت! اما اگر کوله همراه سنگین است،  بهتراست از ریکشا استفاده کرد!

کمی در مرکز شهر و بازار چیترال گشتم. احساس کردم حال و هوای اجتماعی چیترال بسیار متفاوت تر و البته خیلی سبک تر از پیشاور است! 

 

چیترال
چیترال

مردم چیترال هم تا حدودی مثل مردم پیشاور رابطه آنچنان خوبی با عکس و عکاسی نداشتند. زنان سرتا پا پوشیده با برقع را، زیاد در چیترال دیدم، اما زنان فروشنده آرایش کرده ای که، با پوشش سنتی پاکستانی(تونیک و شلوار )، در مغازه های خود مشغول به کار بودند را هم دیدم. احساس کردم در چیترال، علاوه بر تنوع عقیدتی، تنوع فرهنگی هم وجود دارد.  از نظر ظاهر آدمها هم ، چیترال مردمان چشم رنگی، زیاد داشت. 

تفاوت دیگری که در برخورد با مردم چیترال زیاد به چشمم خورد این بود که، مردم چیترال برعکس مردم پیشاور، به غریبه ها زل نمی زنند!

البته این را هم بگویم که من به شخصه، از زل زدن مردم در پیشاور هیچ احساس و یا برداشت بدی نکردم. متوجه شدم که زل زدن آنها به یک غریبه صرفا ناشی از کنجکاوی بیش از حد آنهاست! می خواهند بدون همکلام شدن با یک غریبه ، بفهمند این نا آشنا ازکجا آمده است؟! به چه زبانی صحبت می کند؟! در اصل، پی بردن به نحوه برخورد و بازخورد یک غریبه با فرهنگشان، برایشان جالب است ! و بیشتراز همه، کنجکاوند با نگاه بفهمند این غریبه اینجا چه می کند؟!

در هر صورت، من سنگینی نگاه ها را در چیترال، کمتر احساس کردم.

در مرکز شهر چیترال، به هر طرف که نگاه می کردم رشته کوه های هندوکش را می دیدم!

چیترال برعکس پیشاور، به من حس آرامش داد!

 

چیترال

چیترال

 آفتاب کم رمق ، زورش به سرمای چیترال نمی رسید و اشعه های سیخونک مانندش از میان پستی بلندی های هندوکش سعی می کردند دستکی بر سر و روی این شهر کوچک بکشند.  بدجور هوس چای کرده بودم! بخار قابلمه ی چای ماساله، و صدای قل قل شیر و چای داخل آن در جلوی رستورانی توجهم را جلب کرد! 

 رستوران ها، قهوه خانه ها و غذاخوری های داخل شهر و خارج از شهر در پاکستان معمولا یک قسمت برای نشستن خانواده ها دارند و یک قسمت برای آقایان!

وقتی یک دختر تنها یا حتی چند دختر با هم! به این اماکن می روند، پیشخدمت می آید و دختر(دختران) را به سمت بخش خانواده راهنمایی می کند! ولی...! در نهایت، اختیار با خودش است که در هر بخش که خواست بنشیند! و حتی اگر آن دختر گفت که: من میخواهم در بخش غیر خانوادگی بنشینم! خیلی راحت میگویند که: هر جور که شما راحتید!  بنابراین راهنمایی شان صرفا من باب ایجاد اسباب راحتی آن خانم تنها یا خانمهاست! که در بخش مختص به خودشان راحت باشند، و نه اجبار به جدا کردن مردان از زنان!

من خودم، چندین بار در بخش غیرخانوادگی رستوران ها و قهوه خانه ها نشستم! به این دلیل که بخش آقایان در فضای باز قرار داشت و بیشتر احساس راحتی می کردم و یا به این دلیل که دوست داشتم نه بر اساس شنیده ها و گفته ها، بلکه بر اساس تجربه شخصی خودم، فرهنگ و نحوه ی برخورد آن مردم و محل را بشناسم!

خلاصه...

وارد رستوران شدم و سلام کردم.  رستوران چی مرد میانسالی بود با ابروان پرپشت مشکی و ریش بلند جوگندمی! تونیک شلوار نخودی رنگ به دقت اتوکشیده ای برتن داشت اما کلاه چیترالی قشنگش بیشتر از همه جلب توجه می کرد. در حین دادن جواب سلام، به احترامم کمی از جایش بلند شد. نیم نگاهش را از من دزدید و با حالتی محجوبانه  منتظر ماند که درخواستم را بگویم:

-      لطفا یه چای ماساله و یه نون پراتا !

در گوشه ای از رستوران سه مرد شال به سر، دور میزی گرم صحبت بودند و سه لیوان چای پررنگ، وسط میز شان مثلث شده بودند ! معلوم بود که این چای ها در گرمی بحثشان، یخ کرده بودند و از دهن افتاده!

کمی دورتر از میزشان، در منتهی الیه سمت چپ سالن، صندلی رو به خیابان و البته رو به این جمع سه نفره را انتخاب کردم. گوشم به صحبت هایشان بود. کنجکاو شده بودم که بفهمم چند کلمه از صحبت هایشان را می توانم متوجه شوم؟!  و ... هیچ! یک کلمه هم دستگیرم نشد! به زبان اصلی مردم چیترال یعنی خووَری( معروف به چیترالی) صحبت می کردند.

 زبان اصلی مردم چیترال، خووری است ولی به اردو هم صحبت می کنند، مخصوصا وقتی با مردمی از مناطق دیگر پاکستان هم صحبت می شوند. در همین حین، پیشخدمت رستوران، چای ماساله و نان پراتای من را آورد! پیشخدمت پسر بچه ای بود که چهارده پانزده سال بیشتر نداشت! به آرامی و با خجالت پرسید :

- کجایی هستی؟

-  ایرانی

- خوش اومدی

لبخندی زد و رفت ! انگار نگران بود نکند رستوران چی او را ببیند ! 

چایی بهم نچسبید! داغ داغ نبود! نان پراتا داغتر از چای بود! 

نیم ساعتی را در رستوران به تماشای رهگذران گذراندم. ساعت یک ربع به دوازده شده بود و کم کم به سمت ترمینال قدیمی راه افتادم. با توجه به مقوله ی" پاکستانی تایم"! عجله چندانی برای رسیدن به ترمینال نداشتم.

 در بین توریست هایی که به پاکستان سفرمی کنند، اصطلاحی به اسم  " پاکستانی تایم" رایج است. حالا این اصطلاح یعنی چه؟! یعنی اینکه علی العموم در پاکستان، شخص نباید آنچنان دقت و حساسیتی بر روی وقتی(زمانی) که به او اعلام می کنند، داشته باشد! به عبارتی، در پاکستان، وقت شناسی چندان جدی و مهم نیست! مثلا وقتی که  می گویند: ساعت ده صبح آماده حرکتیم! ده صبح ممکن است بشود یک ظهر!  یا سه ظهر!

در ابتدای سفر به پاکستان، این همه تأخیر ممکن است برای بعضیها آزاردهنده و روی مخ باشد، ولی کم کم عادی می شود و نهایتا ، توریست مجبور می شود با وضع موجود راه بیاید. باربند بالای ماشین پر شده بود از چمدان ها و وسایل مسافرها. کوله پشتی زرد قناری من هم در بین ساک و چمدان های ریز و درشت، چشمک میزد!

همسفرهایم چه کسانی بودند؟! یک آقای میانسال با پسربچه ی تقریبا هفت ساله اش صندلی جلو، کنار راننده نشستند. یک خانم و همسرش با بچه ی شش، هفت ماهه شان هم صندلی عقب، کنارمن نشستند، و راه افتادیم..... 

دفترچه یادداشتم را باز کردم و نوشتم: 28 نوامبر2023 ساعت 12:45 چیترال را به مقصد رومبور ترک کردم!

مسیر بی نهایت زیبا و نفس گیر بود! یک مسیر مارپیچی، در میانه ی تونل های درختی  لابه لای دره های چیترال!

در امتداد سمت راست  مسیر، باغ هایی پر از درختان رنگارنگ بود،  کف باغ ها، پوشیده از برگ های رنگارنگ بود! زرد! نارنجی! سبز! طلایی! قهوه ای! دنیای هزار رنگ بود! و آن سوی باغ ها ،خروش چشمه ها از دل کوه ها را میشد دید! شاید اگر مسیر مستقیم بود نمیشد به راحتی،  دره ها و چشمه های کنار مسیر را دید، ولی مسیر مارپیچ جاده ی باریک، هر چند ثانیه یک بار، تابلویی نو و بی نظیر را از طبیعت بهشتی شمال پاکستان به رخم می کشید! 

لحظه ای صدای صفیر باد درکوه! لحظه ای دیگر، رقص برگ های طلایی و سبز درختان کهنسال! 

 لحظه ای، دره ای سرسبز به عمق ناکجا! و لحظه ای دیگر،جوشش الماس گونه ی چشمه ای در دل صخره های مرتفع!

آرزو کردم...! آرزو کردم روزی بیاید که دوباره به اینجا برگردم! تنها یا با همسفری پایه! و کل این مسیر را هایکینگ کنم! تا لذت این زیبایی مست کننده را، به عمق تک تک سلولهایم راه دهم!

در طول مسیر سعی کردم با خانمی که همسفرم بود هم صحبت شوم، اما با زبان اشاره متوجهم کرد که انگلیسی را متوجه نمی شود و نمی تواند صحبت کند! بنابراین، تنها چند جمله ای، آنهم دست و پا شکسته  در مورد توقفمان در روستای آیون، و زمان تقریبی رسیدنمان به رومبور بین من و راننده ردوبدل شد. 

ساعت دو ظهر به روستای آیون رسیدیم! راننده چند بسته امانت تحویل گرفت که به رومبور برساند! نیم ساعتی را در آیون استراحت کردیم و دوباره راه افتادیم.

اما.... و اما ! 

بقیه ی مسیر هیچ شباهتی به شروعش نداشت! از آیون به بعد، مسیر سخت و صعب العبور کوهستانی شروع شد!

هیچ قسمتی از جاده آسفالته نبود. تمام مسیر، خاکی!  باریک! سربالایی! به شدت سنگلاخی و پرپیچ وخم بود.

در حالت عادی، مسیر به اندازه ی عبور فقط یک ماشین!  جا داشت. یک سمت دیواره ی بی انتهای کوهی سر به فلک کشیده، و سمت دیگر، دره هایی با سنگ هایی سترگ که انتهای عمقشان را نمی توانستم ببینم!

فقط ماشین ما بود که در این باریکه حرکت می کرد! با خودم فکر کردم: اگر ماشین دیگری از روبرو بیاید چه؟! چطور از کنار هم رد می شوند؟! اگر راننده با این همه بار بر باربند، نتواند ماشین را کنترل کند چه؟!

به خودم آمدم. دیدم اینهمه چه و چه کردن به جز اینکه مضطربم کند، هیچ نتیجه ای  ندارد. من پا در این مسیر پر ماجرا گذاشته ام و در حال حاضر تنها گزینه ی موجود  لذت بردن از زیبایی های بی نظیر این مسیر است که تا بحال نه دیده و نه تجربه اش کرده بودم! و البته باید صبر کنم تا ببینم چه پیش می آید!

مسیر آیون به رومبور را هر کسی و هر ماشینی نمی تواند طی کند! به جرات می توانم بگویم دل شیر می خواهد! و راننده ای حرفه ای!

کم کم شیب سربالایی ها تندتر و تندتر شد! عملا دیگر ماشین در مسیر باریک مارپیچ و به شدت سنگلاخی سینه ی کوه، زور می زد!

در این حیص و بیص! ماشینی از روبرو نمایان شد! متوقف شد تا ما سینه ی باریک کوه را رد کنیم. راننده اش، فرمان را به سمت سینه ی کوه کج کرد و راننده ی ما میلی متر میلی متر فرمان ماشینمان را به سمت لبه ی دره کج کرد! دره در سمتی که من نشسته بودم قرار داشت! از پنجره ماشین پایین را نگاه کردم! من فقط دره ای را می دیدم که تهش را نمی توانستم ببینم ! چرخ های سمت راست ماشین، دقیقا بر سنگ های لبه ی دره بود.  نفسم بالا نمی آمد! ناخودآگاه، نفس در سینه ام حبس شده بود! یا شاید یک واکنش غریزی بود که فکر می کردم اگر نفس بکشم وزن نفسم! ماشین را به سمت دره، متمایل می کند!

هم راننده ی ما، و هم راننده ی ماشین روبرو، آینه های بغل را تو زدند. در لبه ی پرتگاه متوقف شدیم، و ماشین روبرو حرکت کرد!  چرخ های سمت راست ماشین روبرویی، نیم متری را بر سینه ی کوه بالا رفتند! و ماشین کاملا به سمت ما متمایل شد، و سلانه سلانه،  با فاصله ای میلی متری، مماس بر ماشین ما، از کنارمان رد شد!

 

از مسیر آیون به رومبور
از مسیر آیون به رومبور

و من نفس کشیدم!

هر چقدر جلوتر می رفتیم صدای غرش آب چشمه های سمت دره ها و کوه های دوروبرشان، بیشتر و بیشتر می شد. اصلا تصور نمی کردم، پاکستان این همه آب داشته باشد! بعضی جاها، جوشش آب از سینه ی کوه های روبرو به قدری شدید بود که من آبشاری از ابرهای سفید را می دیدم که از دل کوه بیرون زده و صدای غرشش، فضای کوهستان را پر کرده بود.

 هوا به شدت ابری شده بود! هرچقدر جلوتر می رفتیم، شیب سربالایی ها تندترمی شد.  کمی بعد، نم نم باران هم شروع شد. جلوی ما گردنه ی باریکی قرار داشت. شیب منتهی به گردنه، هم خیلی تند بود و هم پر از تکه سنگ های بزرگ! گویی کوه در این نقطه، ریزش کرده بود!

 شیب سربالایی و  بزرگی خرده سنگ ها طوری بود که ماشین در آن واحد نمی توانست هم از پس شیب تند برآید و هم از روی تکه سنگ های درشت عبورکند! دو سه مرتبه راننده گاز داد، ولی ماشین توان بالا رفتن نداشت! به نیمه ی شیب می رسید، سٌر می خورد و به جای اولش برمی گشت! 

 راننده در گاز دادن به ماشین حرفه ای عمل می کرد! نه چندان زیاد گاز می داد که در سرازیری برگشت، ماشین  از آن سمت، به ته دره بیافتد و نه کم، که در میانه ی سربالایی خاموش شود!

فایده ای نداشت ....  بعد از  دو سه بار، تلاش نافرجام، باز هم  ماشین را یارای بالا رفتن نبود!

راننده و دو مرد مسافر بین خودشان صحبت هایی کردند که طبعا من نفهمیدم! 

 هر سه نفر پیاده شدند و پیاده، مسیر سربالایی را در پیش گرفتند. من و پسربچه، خانم همسفر و بچه ی بغلش، در ماشین ماندیم. با وجود اینکه می دانستم زبانم را نمی فهمد ازش پرسیدم : کجا دارند می روند؟! فقط به صورتم خیره ماند و به علامت بله سرش را تکان داد!

از مسیر آیون به رومبور

از مسیر آیون به رومبور

در همین حین، صدای ریزش خرده سنگ، بر سقف ماشین را شنیدم. اول اهمیت ندادم، ولی بعد ریزش سنگ بیشتر شد. این اولین تجربه من از ریزش کوه بود.حتی نمی دانستم چه باید بکنم!!  از ماشین بیرون پریدم و به زن همسفر اشاره کردم که از ماشین بیرون بیاید. پسربچه را هم از ماشین بیرون کشیدم. باران شدیدتر شده بود و هوا، از شدت ابری بودن رو به تاریکی گذاشته بود. سرم را بالا گرفتم. ریزش سنگ، از سینه ی کوه کنارمان بود!

فقط همین را کم داشتم! در گلوگاهی سخت، در میانه ی کوهستان و بر لبه ی دره های ناکجاآباد هندوکش، کوه هم ریزش کند! 

هرچند ثانیه یکبار، ریزش خرده سنگ ها  متوقف می شد و دوباره شروع می شد! نگاهم را به بالای سینه ی کوه دقیق تر کردم، و بله.... !!! کار، کار بزهای کوهی بود!

 با هر جابجایی شان، خرده سنگ ها را با سم هایشان به پایین سرازیر می کردند! 

undefined

 

در هر صورت، خیالم راحت شد که ریزش کوه نیست، و من قرار نیست  زنده زنده در این کوهستان دفن شوم! سه آقا، شروع به جابجایی سنگ های درشت شیب کردند، تا مسیر ماشین را هموار کنند. چند تکه سنگ را هم پشت ماشین، و در حدفاصل بین دره و ماشین، ردیف کردند، تا احیانا اگر در سرازیری برگشت، ماشین منحرف شد،  به سمت دره پرت نشویم.

مجددا سوار ماشین شدیم و من مجددا " أشهدم" را خواندم! و صدای گاز ماشین به هوا رفت ... و بالاخره...، باریکه ی سربالایی تند و وحشتناک را رد کردیم!

آسمان، بازهم تیره تر شد و باران، باز هم تندتر! 

به مسیر باریک و پر پیچ وتاب بین دره ها، شیب تند سربالایی ها و سنگلاخ ها، لیزی و لغزندگی مسیر هم، اضافه شد! سبزه بود به گل نیز آراسته شد!!

در چند جای مسیر، کوه ریزش کرده بود و قسمتی از مسیر را بسته بود. اگر راه برای عبور بود رد می شدیم، و اگر نه، بازهم، آقایان پیاده می شدند، تکه  سنگ ها را  از سر  راه  برمی داشتند و ادامه می دادیم....

هیچ تصوری از جایی که قرار بود بهش برسم نمی توانستم داشته باشم! 

آیا کلبه ای چوبی در دل یکی از این کوه ها بود؟! یا خانه ای گلی، پای  یکی  از این چشمه ها؟! یا خانه ای روستایی در دره ای در میانه ی این رشته کوه ها؟!

پل چوبی کم عرضی در جلوی ما نمایان شد. پلی که دو کوه سربه فلک کشیده ی پشت سر و روبرویمان را به هم پیوند می زد، و در زیر آن رودخانه ی  باریک و پرآبی جریان داشت.

 

undefined

 

موقع گذر از پل، صدای تق تق تکه چوب ها را در زیر ماشین می شنیدم. آن دست پل، پاسگاه پلیس بود. به محض اینکه از پل رد شدیم، پلیس جلوی ماشین را گرفت، نگاهی به داخل ماشین انداخت و گفت: کجایی هستی؟

-      ایرانی

-      مدارک لطفا ! 

کپی پاسپورت و ویزایم را به او دادم.

-      مقصدت کجاست؟

- رومبور! اقامتگاه " مهندس خان"!

-      آهااان! خیلی خب! خوش اومدی!

جهت اطلاع باید بگم که، در سفر به پاکستان، اگر قصد دارید به شهرها و روستاهای مختلف بروید، نیاز به حداقل! سی الی چهل نسخه کپی از پاسپورت و ویزای خود دارید! مخصوصا در سفر به قسمت های شمالی و مرزی پاکستان! 

پلیس این مدارک را از شما می خواهد، و پس از رؤیت و چک کردن نزد خود نگه می دارد.

با گذر از پل چوبی، متوجه شدم اینجا، ابتدای ورود به حوزه استحفاظی رومبور است!

 رومبور، از اینجا شروع شد!

 

ابتدای  ورود به رومبور در  دره ی کلاش
ابتدای ورود به رومبور در دره ی کلاش

 

رومبور
رومبور

به رومبور که وارد شدم، احساس کردم که انگار، از پاکستان خارج شده ام و به کشوری دیگر وارد شده ام!

با طبیعتی بی نهایت زیبا ! روستایی بی نهایت تمیز! و مردمی با لباس های رنگارنگ و متفاوت ! روبرو شدم! 

 شکل مردم ! حتی شکل مردم هم، متفاوت از مردم عادی پاکستان بود! بور و چشم رنگی بودند!

و خانه ها! مگر می شود خانه ها اینقدر قشنگ و دلبرانه باشند؟!

 

رومبور
رومبور

 

رومبور
رومبور

 

پس از گذشتن از دو پیچ در میانه ی تونلی از درختان، ماشین متوقف شد. راننده رو به من کرد و گفت: "مهندس خان" !؟ منظورش این بود که اقامتگاه مهندس خان می خواستی پیاده بشوی؟

گفتم: بله !

اشاره کرد که همینجاست ! 

راننده  از ماشین پیاده شد و شروع به باز کردن کوله پشتی ام از باربند کرد.

روبرویم، خانه ای قدیمی و بزرگ، دو طبقه، نیمی از سنگ، و نیمی از چوب، قرارداشت.

 پله های سنگی خانه و ستون های چوبی و کهنه ی ایوان طبقه ی دوم، جلوه ی مرموزی به خانه داده بود! کپه ای از هیزم های تکه تکه شده، در جلوی خانه قرار داشت. نور زرد و بی رمق چراغ های آویزان از ستون های  کنده کاری شده ی ایوان، سایه ای خفیف و لرزان بر تمام خانه انداخته بودند. این خانه، اقامتگاه مهندس خان بود که قرار بود چند روزی میهمانش باشم!

 

اقامتگاه مهندس خان
اقامتگاه مهندس خان

صدای  مهندس را از میانه ی ایوان شنیدم!

-      منا؟! دختر ایرانی؟!

-      سلام مهندس خان!  بله منام!

تبر به دست، از پله های سنگی اقامتگاه پایین آمد. مهندس خان، مردی بود میانسال، چهارشانه، قدبلند،  چشم بادومی وکمی بور!  بلوز سبز رنگ پشمی، و شلوار خاکی رنگی به تن داشت. کلاه بافتنی گوش داری به سر داشت و چکمه ای چرمی که تا زیر زانویش بود.

  - خوش اومدی! راحت رسیدی؟

  - راحت که نه! ولی خداروشکر، رسیدم!

 خندید و گفت: درسته! مسیرهای دره کلاش، یکی از سخت ترین و خطرناک ترین مسیر های پاکستانه! 

ادامه داد: زیر بارون خیس میشی! برو بالا ! من کوله پشتیت رو میارم بالا و اتاقت رو هم نشونت میدم!

به ایوان طبقه بالا رفتم. ریزش بی امان باران برسقف چوبی ایوان، سروصدایی به پا کرده بود.

اقامتگاه مهندس خان در ورودی دره ی رومبور قرار داشت و تا حدودی مشرف به تمام دره بود! 

هوا کاملا تاریک شده بود. از جایی که من ایستاده بودم، نمای دره ی رومبور، تابلوی سیاهی بود با تک وتوکی چراغ روشن، در دل آن!

مهندس خان، درب چوبی اتاقی را باز کرد و کوله پشتی ام را روی یکی از تخت ها قرار داد.

 

اتاقم در اقامتگاه رومبور
اتاقم در اقامتگاه رومبور

در آن اتاق سه تختخواب قرارداشت.

-      خوب منا ی ایرانی! اینجا اتاقت است. همه اش در اختیار توست، چون فعلا میهمانی غیر از شما نداریم! 

مهندس خان، هیتر آویزان به دیوار را روشن کرد.

ادامه داد: سه تا پتو هم برایت گذاشته ام، اگه سردت شد از پتوهای دوتا تخت دیگه هم میتونی استفاده کنی! سرویس بهداشتی گوشه ی اتاقه، اما برای شستن دست و صورتت و یا حموم کردن به ما بگو تا برات، آب گرم کنیم چون آب لوله خیلی سرده!

الان استراحت کن! ساعت هشت شب، دخترم شازیه از سرکارش برمیگرده، شام را که آماده کرد، صدات می کنیم تا با ما شام بخوری! 

-      ممنونم ! بعد از این مسیر طولانی، واقعا به استراحت نیاز دارم.

مهندس خان،کلید اتاق را بهم داد و رفت. در اتاق را قفل کردم  و از فرط خستگی فقط کفشم را درآوردم و بدون اینکه لباسهایم را عوض کنم، به خواب عمیقی فرو رفتم ... 

با صدای ضربه هایی محکم بر در اتاقم، از خواب پریدم!

در حالی که به زور پلک های سنگینم را از هم باز می کردم، از زیر سه پتو، خودم را بیرون کشیدم و در را باز کردم! 

 

دختری زیبا با گیسوانی طلایی، صورتی گرد، چشمان درشت عسلی، نمی دانم! شاید هم سبز بودند! کلاه کلاشی بر سر، و لباس سنتی کلاشی بر تن، با لبخندی مهربان، جلوی اتاقم ایستاده بود!

-      سلام منا ! من شازیه هستم! دختر مهندس خان! رسیدن بخیر! خیلی خسته بودی نه؟! آخه چندبار اومدم در زدم، جواب ندادی! ولی اینبار دیگه نگرانت شدم، به خاطر همین محکم تر در زدم! ببخشید از خواب پروندمت!

-      سلام شازیه! خوبی؟ نه! خواهش می کنم! ببخشید، اصلا صدای در زدنای قبلیت رو نشنیدم! آره، واقعا از فرط خستگی، انگار بیهوش شده بودم!

-      ساعت از هشت گذشته! شام آماده است!  منتظرتیم! 

-      بله ممنونم! الان دست و روم رو میشورم و میام!

-      آها! راستی، این کتری آب جوش رو برات آوردم! با آب لوله یخ میکنی!

-      ممنونم!  

آب لوله، یخ یخ بود! چند ثانیه ای که دستم رو زیر آب لوله گرفتم، انگشتام بیحس شدند!

در لگن کوچک زیر روشویی، کمی از آب جوش کتری و آب سرد لوله را قاطی کردم و با آن دست و رویم را شستم!

با اینکه هیتر اتاق روشن بود، ولی احساس سرما می کردم! احتمالا به خاطر اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم، یا شاید هم، بخاطراینکه گرسنه ام شده بود!

از فرط سرما، دلم می خواست یکی از پتوها را دور خودم بپیچم و برای شام بروم! 

شال و کلاهم را محکم کردم و از اتاق خارج شدم.

 انتهای ایوان، سمت راست، دو در بود. گوشه ی ایوان هم یک در گانگستری، که ابتدای پله ای بود که به باغ چسبیده به اقامتگاه راه داشت. باغ تاریک بود و نمی توانستم به طور واضح ببینمش!

دست راستم یک درچوبی  بود! روبرویم هم یک در! نمی دانستم کدام یک را باید بزنم! بنابراین هر دو در را زدم! 

-      سلام! من آمدم!

شازیه در حالی که پسر بچه ی دو ساله اش، دامن چین چینی مادر را محکم به دندان گرفته بود، در روبرویی را باز کرد!

-      سلام منا ! بفرما توو!

در ورودی کوتاه بود. برای ورود باید سرم را خم می کردم. وارد آشپزخانه ی چوبی نیمه تاریک شدم! هر جا را که نگاه می کردم فقط ظرف و ظروف بود! از در و دیوار و سقف، ظرف آویزان بود! کف آشپزخانه ی کوچک هم، پر از ظرف و وسایل مختلف بود.  روی  چهارپایه ی کوچک چوبی، وسط آشپزخانه،  زنی لاغر اندام با گیسوانی مشکی، مشغول جابجا کردن قابلمه هایی کوچک، روی اجاق کف آشپزخانه  بود. چراغی در آشپزخانه روشن نبود!  روشنایی کم رنگ آشپزخانه از  نوری بود که از شیشه های مات پنجره ی بین آشپزخانه و اتاق نشیمن به آشپزخانه درز می کرد!

سلام کردم! جواب سلامم را نداد! فقط سرش را بالا گرفت،  لبخند غمگینی بر چهره اش نشست! و دوباره سرگرم ور رفتن با قابلمه های دود گرفته شد.

شازیه گفت: عمه ام است! انگلیسی بلد نیست! 

دو قدم برداشتم، آشپزخانه تمام شد! پشت سر شازیه و پسرش، باز هم خم شدم و از در دوم آشپزخانه به اتاق نشیمن وارد شدم! 

 

آشپزخانه
آشپزخانه

اتاق نشیمن، تماما چوبی بود. ردیف هایی از الوارهای پت و پهن، سقف اتاق را تشکیل داده بودند و تمام سنگینی سقف، بر دو ستون چوبی وسط اتاق بود. دو در چوبی که به دو اتاق خواب کوچک راه داشتند روبرویم بودند، و سمت راست و چپ اتاق نشیمن، چهار تختخواب ردیف شده بودند! دو تا سمت راست، و دوتا سمت چپ! روی تمام تختخواب ها، کپه کپه لباس و پتو تلمبار شده بود!

 

عمه خانم در حال روشن کردن بخاری اتاق نشیمن
عمه خانم در حال روشن کردن بخاری اتاق نشیمن

 

شازیه
شازیه

وسط اتاق، و در فاصله ی بین دو ستون چوبی، سفره ی شام پهن شده بود.  سر سفره که می نشستی، باید به تخت خوابها تکیه می کردی !

شازیه، بشقاب های غذا را از آشپزخانه سر سفره آورد. 

-      بیام کمک شازیه؟

-      نه ممنونم منا جان! نیازی نیست! 

سفره ی شام با برنج، خورشت لوبیای سفید، نان محلی، و چای کامل شد. مهندس خان هم آمد! 

 

شام اول در اقامتگاه
شام اول در اقامتگاه

سر سفره شام، من و شازیه و مهندس، بی وقفه حرف می زدیم! پسر کوچولوی شازیه، با ریختن خورشت لوبیا در لیوان چای، ریختن برنج در لیوان آب، و مالیدن محتویات هر دو لیوان به  سر و صورت و لباس خود، حسابی خودش را سرگرم کرده بود!

عمه ی شازیه هم، آرام، بی صدا و سر به زیر، درگوشه ی سفره، مشغول غذای خود بود.

مهندس پرسید: خوب منا! کجای پاکستان رو رفتی؟ کجا رو میخوای بری؟

-      لاهور، اسلام آباد ، پیشاور رو رفتم! الان اینجام و بعد از اینجا، هونزا رو هم میخوام برم!

-      اهممم!  هونزا هم قشنگه، هم مردم خوبی داره! خیلی سال پیش اونجا رفتم! دوست دارم وقت بشه منم یه سر پاکستان و کشورهای اطراف رو بگردم! اینجا سرم خیلی شلوغه! امور اقامتگاه، خونه، باغ! اموراتشون، واقعا وقتمو پر کرده!

در ادامه صحبت مهندس خان گفتم:

-      ولی همین اقامتگاه، و دورهمی اهل سفر، مطمئنا تجربه ها و داستان های زیادی رو براتون خلق کرده!

-      بله دقیقا! و هدف اصلیم از تاسیس این اقامتگاه هم همین بوده!

شام که تموم شد، مهندس گفت: من میرم هیزومها رو جمع کنم! شما چاییتون رو بخورید!

 شازیه شروع به جمع کردن سفره کرد! چند بشقاب برداشتم که بهش کمک کرده باشم! قبول نکرد!

-      تو خسته ای منا! خودم جمع می کنم! 

-      خوب تو هم خسته ای! تازه برگشتی! راستی شازیه، کجا کارمیکنی؟

-      معلمم! معلم تنها دبستان رومبور! 

-      چه جالب! شغل موردعلاقه ی من!! مدرسه ات نزدیکه؟

-      امممم! تقریبا!! دوست داری فردا باهام بیای مدرسه؟ فردا شیفت صبحم!

-      از خدامه!! ولی مگه میشه؟!  اشکالی نداره ؟!

-      نه، چه اشکالی داره؟! بیا! هم روستا رو می بینی! هم بچه هام باهات آشنا میشن! هفت و نیم صبح بیا اینجا، صبحونه بخوریم! هشت میزنیم بیرون!

-      عااالیه

از خوشحالی دعوت شازیه، قند توی دلم آب شد!

-      شازیه! این لباسی که تنته، با این کلاهی که سرته،  لباس سنتی شماست، درسته؟!

-      آره! هم خودمون لباس رو می دوزیم، هم سوزن دوزیش کار خودمونه! تقریبا تمام زنهای کلاش، خیاطی و سوزن دوزی لباس هاشون رو خودشون انجام میدن! بزار سوزن دوزیهامو بیارم نشونت بدم!

و کپه ای از لباس های تلمبار شده را از روی یکی از تختخوابها برداشت و جلوی من پهن کرد!

کلاه های دنباله دار کلاشی با کلی ملیله دوزی رنگی! دامن های چین دار و کلوش مشکی  با نوارهای سوزن دوزی زرد و قرمز! و کلی کیف  زرق و برق دار و رنگ و وارنگ! همه و همه کار دست شازیه بودند.

در این حین مهندس خان وارد شد! چکمه هاشو گوشه ی اتاق گذاشت و با خوشحالی گفت:

-      منا خانم! فردا به یه جشن کلاشی دعوتی!

-      جشن کلاشی!؟ چه جشنی مهندس خان!؟ کجا !؟ کی؟! چطور!؟

-      ما کلاشیا، وقتی به خونه ی جدیدمون منتقل میشیم یه جشن مفصل می گیریم! تمام اهل روستا رو هم، دعوت می کنیم!  رقص و پایکوبی می کنیم و بعدش ناهار میدیم! بعد از ناهار هم، دوباره رقص و پایکوبی داریم و بعدش، شام و دورهمی، تاااا خود صبح!

-      چه جااالب! خیلی دوست دارم بیام مهندس خان، ولی!! زشت نیست؟! آخه، منو که صاحب جشن دعوت نکرده!

-      چه زشتیی؟!! من عموی صاحب جشنم! اینی که جشنشه برادرزادمه! من مجوز دعوت هر کسی رو دارم! بعدش هم، همه ی روستا دعوتن! تو هم الان توی این روستایی دیگه!

-      پس میام! راستی مهندس خان! فردا قراره با شازیه برم مدرسه اش!

-      خیلی هم عالی! پس، بعد از مدرسه، تو وشازیه بیایین جشن!

شب، صدای غرش آب رودخانه، فضای اتاقم را پر کرده بود!! زمان رسیدنم، تمام نگاهم به اقامتگاه بود و بعدش هم به تاریکی هوا خورد و فرصتی برای کشف محیط اطراف اقامتگاه پیدا نکرده بودم!

نصفه شب از خواب بیدار شدم. تک پنجره ی چوبی اتاق، که رو به ایوان بود را باز کردم تا از صدای آب لذت ببرم، ولی هوا به شدت سرد بود! بنابراین، دوباره پنجره را بستم، و زیر سه پتوی سنگین خزیدم!

صبح! قبل از اینکه شازیه در بزند، من بیدار شده بودم! 

-      صبح بخیر منا! برات آب جوش آوردم! صبحونه آماده اس! 

-      صبحت بخیر شازیه جان! ممنونم! 

-      پدر و عمه قبل از ما صبحونه خوردن و رفتن باغ! فقط من وتوییم و پسرم!

-       همین الان میام!

اول صبح بود و هوا کاملا روشن شده بود!

 

اتاقم که رو به کوه و رودخانه بود!

اتاقم که رو به کوه و رودخانه بود!

از اتاقم بیرون آمدم و با دیدن زیبایی های اطرافم، میخکوب شدم! 

پشت سرم کوه هایی پوشیده از درختان بلوط بود و روبرویم، سراشیبی نه چندان تند، که منتهی می شد به رودخانه خروشان پر آبی که صدای غرشش، اتاقم را پر کرده بود. حدفاصل اقامتگاه و این سراشیبی، جاده ی خاکی باریکی بود، که دیشب مرا به اینجا رسانده بود!  آن سمت رودخانه، باز هم سینه ی سترگ کوه ها بود، و سمت چپم، خانه های کلاشی سنگی - چوبی، خودنمایی می کردند. روستای رومبور، یک روستای پلکانی بود! روستایی که در دو سوی رودخانه بر دامنه کوه ها لم  داده بود و پل چوبی باریکی حلقه ی وصل  دو دامنه بود. در امتداد انتهای ایوان، پایین را که نگاه کردم، باغ مهندس خان بود! پر از درخت گرد و و زردآلو و سیب! البته در آن وقت سال باری بر تنشان نبود! از شکل و شمایل درخت ها و برگ های شان فهمیدم!

گوشه ای از باغ هم جولانگاه مرغ و خروس های رنگ رنگی بود. کمی دورتر، در ته باغ، مهندس خان و عمه خانم را دیدم که مشغول جمع کردن هیزم های پخش و پلا شده در باغ و انتقالشان به انبار بودند.

دوست داشتم ساعت ها آنجا بنشینم و از  تابلوی زیبای آن طبیعت بکر لذت ببرم! نه از منظره ی زشت سیم های درهم و برهم برق خبری بود! نه از صدای گوش خراش بوق ماشین ها! و نه از هوای آلوده ی سیمانی رنگ!! هوا آنقدر تمیز بود که حس می کردم دارم در بهشت نفس می کشم!

 

undefined

 

undefined

 

undefined

 

undefined

 

صبحانه را خوردیم! شیرگرم! چای! تخم مرغ نیم رو! نان و کره ی محلی!

 

نقاشی های روی دیوار اقامتگاه! زنان کلاشی در طبیعت!
نقاشی های روی دیوار اقامتگاه! زنان کلاشی در طبیعت!
صبحانه با شازیه!
صبحانه با شازیه!

undefined

 

شازیه کلی لباس تن فندق کرد! (اسم فندق را خودم دیشب روی پسر شازیه گذاشته بودم! و شازیه از شنیدنش کلی خندید و خوشش آمده بود!) و آخرسر،  کلاه بافتنی را محکم بر سر فندق ثابت کرد و با مهربانی تهدیدش کرد که کلاه را درنیاورد!

فندق نیم وجبی، مثل یه گوله کاموای پشمی، زودتر از ما به سمت در ایوان دوید! ولی در قفل بود و نتوانست بازش کند! ذوق و شوق پسر کوچولوی شازیه برای رفتن به مدرسه ی مادرش، آنهم اول صبحی و در آن هوای سرد،  برایم عجیب بود! چون معمولا بچه ها صبح به زور از خواب بلند می شوند!

 

پسر شازیه!

پسر شازیه!

در اینجا، دوست دارم یک پرانتز باز کنم  و از تجربه و مشاهده خودم در این مورد بگویم: ذوق و شوق مدرسه رفتن در بین بچه های دبستانی و نوجوان مناطق شمالی پاکستان در وهله ی اول برایم خیلی عجیب بود! اینکه زودتر از موعد خودشان را آماده می کنند که به مدرسه بروند! اینکه تکالیف مدرسه را خودشان به تنهایی انجام می دهند! اینکه می دیدم در مسیر دشوار و دور رفتن به مدرسه و در آن سرمای استخوان سوز! با دوستانشان می گویند و می خندند، خیلی برایم جای سوال بود که چرا؟! و چطور؟!

تا اینکه به مدرسه هایشان رفتم و فکر می کنم تا حدود زیادی جواب سوالاتم را گرفتم! به طور خلاصه اگر بخواهم بگویم، دلیل عمده و اساسی این ذوق و شوق را در کیفیت نظام آموزشی دیدم! نظام آموزشی مدارس شمال پاکستان، به گونه ای طراحی شده که محیطی لذت بخش و در عین حال منضبط باشد! در عین حال که سیستمی قانونمدار است ولی خشک و خسته کننده هم نیست! به عبارتی، این سیستم، فضایی شاد و جذاب برای بچه ها ایجاد کرده است. 

بالاخره، من و شازیه و فندق! ساعت هشت و ربع از اقامتگاه بیرون زدیم. در طول مسیر، بچه های کوچولو به شازیه سلام می کردند و در عین حال با چشمان رنگی کنجکاوشان، مرا  برانداز می کردند! 

 

نوجوان های رومبور با لباس های فرم دبیرستان!
نوجوان های رومبور با لباس های فرم دبیرستان!