به شدت سردم شده بود و احساس کرختی می کردم! باید کمی استراحت می کردم! همیشه ترس از بیماری در سفر نگرانم می کند!
به اقامتگاه برگشتم. مهندس خان گفت: مهمان جدید داریم! دوتا دختر که فعلا در اتاق کناریت استراحت می کنن و دوتا پسر که قراره شب برسن و کمی اینجا استراحت کنن و بعدش با جیپشان می خوان دره های اطراف رو بگردن!
مهندس خان پرسید:
- جشن رو با شازیه رفتی؟
- بله خیلی خوب بود! ممنونم که دعوتم کردید! راستی خود شما نبودید!؟
- نه من خیلی سرم شلوغ بود نتونستم برم! احتمالا غروب میرم برای جشن شب! تو چرا نموندی؟!
- احساس سرماخوردگی دارم! اومدم یکم استراحت کنم! حالم بهتر شد میرم!
- پس برای شام صدات می کنم و اگه دوست داشتی بعد از شام باهم میریم جشن! شازیه هم که همونجاست!
- باشه، ممنونم!
به اتاقم رفتم! هیتر را روشن کردم، سه پتو روی خودم کشیدم، و با شنیدن صدای اولین رعدوبرق و شروع باران به خواب رفتم!
با شنیدن ضربه هایی به درب اتاقم از خواب پریدم! مهندس خان بود!
- منا خانم ! شام آماده اس! منتظرتیم! مهمونا جمعن!
چشمانم را به زور باز کردم! در وهله ی اول نفهمیدم روز است یا شب؟! نگاهی به ساعت موبایلم کردم! هفت و نیم شب بود! جواب دادم:
- بله مهندس! الان میام!
هنوز احساس کرختی می کردم! بلند شدم که دست و رویم را بشویم! آب روشویی مثل یخ سرد بود! حوصله ی آوردن آب جوش را نداشتم! بنابراین با همان آب یخ، صورتم را شستم. لباس هایم را عوض کردم و از اتاقم بیرون آمدم!
هوای بیرون ناجوانمردانه سرد بود و باران، شلاقی طور می بارید!
به اتاق نشیمن رفتم، اشتهایی به غذا نداشتم، اما دوست داشتم مهمانان جدید را ببینم و با آنها آشنا شوم!
سرشام، مهمانان جدید،کنجکاو بودند از جشن صبح بپرسند! از اینکه چی بود؟! و چطور گذشت؟! وقتی برایشان از حس وحال و شادی اهالی رومبور تعریف می کردم و عکس و فیلم ها را به آنها نشان می دادم، حسرت خوردند که ای کاش ما هم بودیم! مهندس خان گفت: امشب هم جشن ادامه داره! اگه دوست دارین میتونید بامن بیایید!
بعد با خنده و شوخی ادامه داد : نگران نباشید! اینجا تقی به توقی میخوره جشن می گیریم! همیشه هم یه دلیلی برای شادی و آواز پیدا می کنیم!
بعد از شام، لیوان های چایمان را برداشتیم و به ایوان اقامتگاه رفتیم.
باد سردی می وزید و باران یک لحظه هم بند نمی آمد! شرشر شلاقی باران بر سقف چوبی ایوان، صدای خروش رودخانه و هیاهوی باد لابه لای شاخه های درختان، همراه با سوسوی بی رمق تک چراغ ایوان و گرمای لذت بخش چای! ما را میخکوب کرده بود!
مهندس خان بارانی زردرنگش را به تن کرد و گفت:
- خوب بچه ها! کی با من میاد بریم جشن؟
گفتم: مهندس خان من دوست دارم بیام، اما توی این هوای سرد و بارونی می ترسم حالم بدتر بشه! از جانب من از شازیه معذرت خواهی کن! لطفا بگو که دوست داشت بیاد اما حالش مساعد نبود!
دو دختر مهمان هم گفتند ما هم ترجیح میدیم در این هوا بیرون نریم! اون دوتا پسر هم گفتند: متاسفانه ما هم نمی تونیم بریم چون باید جیپمون رو آماده کنیم تا به محض بند اومدن بارون حرکت می کنیم!
مهندس خان به شوخی گفت: ای بی وجدان ها ! همین چند دقیقه پیش حسرت به دل جشن صبح بودید الان منو تنها گذاشتید!
بچه ها خندیدند و گفتند: هههههه ! خوب مهندس خان، آرزوی جشن صبح رو داشتیم نه الان توی این بارون و مسیر گلی و لغزنده!
مهندس خان پلاستیک بزرگی روی نیمکت های ایوان کشید و گفت : پس هر جور راحتید! میخواید برید داخل اتاق نشیمن بشینید یا اینکه همینجا توی ایوان بمونید! من میرم ببینم جشن چه خبره و برمی گردم! ممکنه هم تا دم دمای صبح برنگردم!
و خداحافظی کرد و رفت!
ما ترجیح دادیم کمی در ایوان بشینیم و معاشرتمون رو ادامه بدیم! یکی دوساعتی گذشت هم هوا سردتر شده بود و هم باران با شدت بیشتری ادامه داشت! دو پسر دانشجو هر چند وقت یکبار، بدو بدو می رفتند دستی به جیپشان که دم در اقامتگاه پارک شده بود می کشیدند و بدو بدو برمی گشتند! آخر سر گفتند: این بارون امشب سر بند اومدن نداره! ما هم دیگه بیشتر از این نمی تونیم اینجا توقف کنیم باید راه بیفتیم!
- الان که مسیر کاملا لغزنده و تاریکه! چطور میخواید توی این کوه ها حرکت کنید؟!
- به روستای بالایی میریم! مسیرش چندان بد نیست! دوستامون اونجا منتظرمون هستن! دست مهندس خان هم درد نکنه نور چراغ های جلویی جیپ رو میزون کرد! امیدواریم یکی دو ساعته به روستای بعدی برسیم!
براشون آرزوی سفر بخیری کردیم! خداحافظی کردند و راه افتادند!
بعد از رفتن دو پسر دانشجو، من و دخترا به معاشرتمون ادامه دادیم. عمده بحث ما سر این موضوع بود که آیا این جوانی است که ذوق و شوق سفر را به دل آدم می اندازد یا برعکس! این سفراست که حس و حال جوانی را به آدم القا می کند؟!
با وجود اینکه کم کم به سرفه کردن افتاده بودم ولی باز هم من و دخترها به صحبت هایمان ادامه دادیم! از سفر تاجیکستان و قرقیزستانشان گفتند! و من هم از سفر هند و دیدنی های ترکیه!
باد شدیدتر شده بود و حالا دیگر داشت باران را به داخل ایوان هل می داد! کف چوبی ایوان کاملا خیس شده بود. علاوه بر سرفه های خشکم، سرم هم داشت گیج می رفت! دخترها گفتند: سعی کن حسابی خودت رو گرم کنی! وگرنه فردا صبح سرماخوردگی کاردستت میده!
شب بخیر گفتیم و رفتیم که بخوابیم. قبل از رفتن به اتاقم، فلاسکم را پراز آب جوش کردم و با خودم به اتاق بردم. مقداری پونه ی وحشی خشک شده و نبات با خودم از ایران آورده بودم. این پونه های وحشی را از لب جوی روستاهای اطراف مرند چیده بودم. یکی از زنان روستایی بهم گفته بود که برای درمان سرماخوردگی معجزه می کنند و واقعا همینطور بود. چندین بار تجربه اش کرده بودم. خلاصه، دو لیوان بزرگ دم کرده پونه وحشی و نبات سر کشیدم و به خواب رفتم.
نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای مشت محکمی بر درب اتاقم از خواب پریدم. پرده پنجره را کنار زدم. باران هنوز هم بی امان می بارید. این وقت شب در این هوای سرد و تاریک و بارانی که می توانست باشد؟! و چه می خواهد؟! به موبایلم نگاه کردم! ساعت دو ونیم نصف شب بود!
از پشت در پرسیدم: کیه؟!
- شازیه هستم منا! در رو بازکن!
در را باز کردم! شازیه با همان صورت گل کرده خندان و زیبایش، با لباس های کلاشی رنگینش، عین موش آب کشیده شده بود. قطره های آب از سر و صورت و موهای خرمایی رنگش چکه می کرد!
- شازیه؟! چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! چرا سرتاپا خیسی؟!
- پس چرا نیومدی منا ؟! من و پسرعموم اومدیم دنبالت ببریمت جشن! بیا خوش میگذره!
پسرنوجوان سر به زیر و خجالتی، از پشت ستون ایوان ظاهر شد و سلام کرد. پسرعموی کوچک شازیه بود!
- فدای دل مهربونت شازیه ! توی این سرما و بارون اومدی دنبالم؟! چرا خودتو زحمت دادی ؟! من که بهت گفته بودم قول نمیدم بتونم بیام! به مهندس خان هم که گفتم حالم خوب نیست و نمیتونم بیام، مگه بهت نگفت؟!
از آنجا که در نیمه باز بود و باد سرد به صورتم می خورد دوباره سرفه هام شروع شد!
شازیه گفت:
- چرا بابام بهم گفت که حالت مساعد نیست و نمیتونی بیای جشن! ولی من و بقیه دخترا دوست داشتیم که باشی! گفتم شاید تا الان بهتر شده باشی! ولی جدی جدی داری بدجور سرفه میکنی! میخوای چیزی برات درست کنم؟
- نه شازیه جان! همینکه لطف کردی و توی این شب و بارون این همه راه رو به خاطر من اومدی منو خجالت زده کردی!
بدجور شرمنده محبت این دختر شده بودم! از طرفی حالم مساعد نبود و می دونستم اگر بروم قشنگ یک هفته را درگیر تب و سرماخوردگی خواهم بود! از طرفی هم این دختر این همه راه را توی این سرما و باران و تاریکی برای خوشحال کردن من آمده بود و دلم نمی آمد به او نه بگویم!
خدا را شکر این وسط پسرعموی شازیه به دادم رسید!
- منم به نظرم منا خانم نیاد بهتره! حالش بدتر میشه!
شازیه بهش پرید که: چرا اینو میگی؟!
پسر عموی شازیه گفت: خواهر جان! اگه جشن توی یه محیط باز بود بازم یه چیزی! هرچند هم هوا خیلی سرده و براش خوب نیست! ولی الان جشن داخل خونه اس! یه محیط بسته و صدتا نفس! این حالشو بدتر می کنه!
به شازیه گفتم: جشن قراربود داخل جنگل باشه که!
- آره قراربود! ولی بارون که شروع شد و بند نیومد دیگه نمیشد بیرون برگزار باشه! اینه که همه مون داخل خونه ی جدید رفتیم ! شازیه کمی مکث کرد و گفت: پسرعموم راست میگه! می ترسم حالت بدتر بشه! هر چند خیلی دوست داشتم بیای دورهم باشیم!
بغلش کردم و ازش تشکر کردم! گفتم: تو امشبو به جای من خوش باش! بازم ممنونم دختر مهربون!
خداحافظی کردند و رفتند!
دوباره یک لیوان دم کرده پونه خوردم و روی تختم بیهوش شدم!
با اولین اشعه کمرنگ خورشید از خواب بیدار شدم ! تکه ابرهای سیاه بالای کوه ها خبر از در راه بودن باران سنگینی را می داد!
صورتم را به شیشه ی پنجره چسباندم! تبم خوب شده بود! سرفه هایم هم کمتر شده بود! کمی هم گرسنه ام شده بود!
صبحانه ی شیر چایی و تخم مرغ و نان محلی، جان تازه ای بهم اضافه کرد!
مهندس خان گفت: شازیه ولت نکرد نه؟! بهش گفتم که حالت خوب نیست! اصرار کرد که باید دنبالت بیاید!
- شازیه دختر با محبتیه! خیلی دوست داشتم باهاش برم جشن! اما واقعا حالم خوب نبود!
- بهتر شد که نیومدی! من خودم هم یه ساعتی بعد از اینکه شازیه اومد دنبالت، برگشتم خونه! چون جشن توی فضای آزاد نبود، خسته کننده و شلوغ شده بود! همه می گفتن جشن صبح بهتر بود!
- الان شازیه کجاست؟
- خونه ی عموش موند!
بعد از صبحانه مهندس خان بهم گفت : راستی منا! بهم گفته بودی که دوست داری بومبوریت رو ببینی! دوست داری امروز بعد از ظهر بریم بومبوریت؟!
- البته که دوست دارم! چقدر از اینجا فاصله داره؟!
- مسیرش پیچ در پیچ و صعب العبوره! تقریبا یک ساعته می رسیم! البته اگه کوه ریزش نکرده باشه! ساعت یک! یک ونیم ظهر با جیپ راه می افتیم!
- عالیه ! پس مهندس خان تا اونموقع، من برم توی روستا بگردم و تا قبل از ظهر برمی گردم اینجا که راه بیفتیم سمت بومبوریت!
باتوم و کوله پشتی کوچکم را برداشتم و راه افتادم!
هر مسیری از روستا را که در پیش می گرفتم مرا به دنیای جدیدی می برد! ساعتی محو تماشای طبیعت بکر و زیبای رومبور می شدم! ساعتی خود را غرق معاشرت با رهگذری غریبه می یافتم که زبان مشترکمان اشاره و لبخند بود! ساعتی را در دنیای ساده و بی زرق و برق کودکانه، همبازی کودکانشان می شدم! و ساعتی دیگر، در حالی که تک و تنها در کنار رودخانه قدم می زدم، خودم را در قالب یک دختر کلاشی تصور می کردم! و از این تصور و خیال پردازی ذوق مرگ می شدم!
با خودم فکر کردم! منی که الان دارم کنار رودخانه قدم میزنم اگر یک دختر کلاشی بودم! به چه فکر می کردم و چه زندگیی داشتم؟!
آیا یک معلم بودم؟! همکار شازیه بودم؟! یا پزشک روستا بودم که برای استراحت آمده بودم کنار رودخانه قدم بزنم؟! یا یک دختر کلاشی عاشق بودم که داشتم فکر می کردم برای جشن بعدی چگونه گیسوانم را تزیین کنم؟! کدام لباسم را بپوشم؟! و کدام کلاه را با کدام لباس ست کنم؟! یا شاید هم دختر کلاشیی بودم که آرزوی شهرنشینی به سرش بود؟!
آوازه ی اسلام آباد و لاهور به گوشش رسیده بود و دوست داشت راهی بیابد و از روستا برود شهر، و زندگی با دختران تونیک شلوار پوش شهری را تجربه کند؟!
خودم را از دنیای خیالات بیرون کشاندم! احساس کردم در حال حاضر با مردم بودن برایم لذت بخش تر و هیجان انگیزتر از سیر در دنیای تنهایی و رؤیایی ام است!
از معاشرتم با اهالی روستا خیلی چیزها دستگیرم شد! خیلی واضح می توانستم حس همیاری و همدلی را در بین مردم رومبور ببینم، به این معنا که همه، خودشان را یک خانواده ی واحد حساب می کنند. از همان ابتدای ورودم کنجکاو بودم که از نظام اجتماعی و فرهنگی، از باورهای دینی، عقیدتی و فکری کلاش ها سر در بیاورم.
کلاش ها به شمنیست بودن شناخته شده اند. در صحبت با آنها در این مورد، خیلی سعی کردم محتاطانه عمل کنم، چون بالاخره من برای آنها یک غریبه بودم و با توجه به اینکه در سال های اخیر بعضی از کلاشی ها دینشان را تغییر داده اند، ممکن بود صحبت در این مورد برای بعضی از آنها حساسیت برانگیز باشد. بنابراین در جایی که خودشان سر صحبت را در مورد دینشان و عقاید فکریشان باز می کردند، من هم استقبال می کردم و نشان می دادم که علاقمند به شنیدن هستم.
یکی از جوان های روستا می گفت: به تازگی دینم رو عوض کردم و مسلمان شدم ولی بقیه خانواده ام شمنیسم باقی مانده اند!
پرسیدم: چرا دینتو عوض کردی؟
در جوابم گفت: در دین قبلی ام هر چیزی قابلیت خدا شدن(پرستش) داشت! هرچیزی! و این برام منطقی نبود! دیگه اینکه، شمن ها یا همون روحانیون، همون ها که میگن واسطه دنیای ما و دنیای خدایان هستند! ادعاهاشون با عقلم جور در نمیومد!
پرسیدم: یه آدم چه ویژگی باید داشته باشه تا شمن بشه؟
گفت: شمن های الان که تقلبی هستن؟!
با تعجب پرسیدم : تقلبی؟؟!! یعنی چی؟؟!
خندید و ادامه داد: خب! شمنی واقعیه که جد اندر جدش هم شمن بوده باشن! ولی شمن های الان به دروغ ادعا میکنن که شمنن!
چیزی که خودم متوجه شدم این است که، شمنیسم بیشتر از اینکه یک دین باشد، یک نظام مذهبی- فرهنگی است، که بیشتر در جوامع بومی و سنتی موجود است.
در این نظام عقیدتی، شمن ها جایگاه خاص و اساسی دارند. حالا شمن ها چه کسانی هستند؟! شمن ها، راهبان یا روحانیونی هستند، که ادعای توانایی در ایجاد ارتباط با دنیای ارواح و موجودات ماوراء الطبیعی دارند. شمن ها، ادعا می کنند که واسطه ی بین انسان ها و دنیای ارواحند و برای برقراری این ارتباط از آواز، مدیتیشن و سازهای موسیقی استفاده می کنند.
شمنیسم تحت تاثیر فرهنگ های مختلف تغییر می کند، و آنگونه که به نظر می رسد هیچ نسخه ی واحدی از شمنیسم وجود ندارد.
دوست داشتم بیشتر در روستا بگردم! اما باید برمی گشتم که راهی بومبوریت بشوم!
بالاخره بغض آسمان رومبور ترکید و نم نم بارون شروع شد!
سر ساعت یک ونیم ظهر، با مهندس خان به سمت دره ی بومبوریت راه افتادیم!
پل چوبی را که رد کردیم عملا در جهت مقابل دره رومبور قرارگرفتیم و البته شروع مسیر سربالایی بر روی سینه ی کوه ها !
مثل مسیر آیون به رومبور، تمامی مسیر، خاکی، باریک و پرپیچ وخم، و پر از خرده سنگ های ریز و درشت بود! اما نفس گیرتر و وحشتناک تر!
سکوت وهم آور دره های زیر پایمان، با صدای غیژ غیژ بی امان موتور جیپ شکسته می شد و در پیچ وتاب عبور از سنگ های مسیر، ما هم همراه با جیپ، چپ و راست می شدیم!
باران بی وقفه می بارید! از پشت شیشه ی جلویی جیپ، چیزی را نمی توانستم ببینم به جز تصویری محو و تار از کوه و آسمان روبرویم!
برف پاکن های جیپ قدیمی مهندس خان بی وقفه خود را به راست و چپ شیشه می کوبیدند تا برای کسری از ثانیه هم که شده دیدی از مسیر به مهندس بدهند!
در چند گلوگاه، از شدت باریک بودن مسیر و تندی پیچ، نمی شد با یک فرمان پیچید! مهندس چندبار نوک جیپ را به سمت دره می برد، و بعد به عقب برمی گشت تا بتواند جیپ را مماس بر دیواره کوه و لبه ی دره از گلوگاه رد کند! احساس می کردم گذر از این مسیر مثل راه رفتن بر لبه ی تیغ است!
در طول مسیر، مهندس خان با صدای بلند با من صحبت می کرد چون جیغ بلند موتور ماشین و شدت گرفتن صدای باران بر سقف جیپ، باعث می شد صدا به صدا نرسد!
ولی الحق که مهندس خان راننده بی نظیری بود!
در نقطه ای معلق بر سینه ی کوه و لبه ی دره، با ریزش کوه روبرو شدیم که مسیر را از آنچه که بود باریک تر کرده بود! اینجا دیگر تنها گزینه ی موجود، رفتن بود! نه می توانستیم برگردیم! و نه می توانستیم متوقف شویم! سرعتمان را کمتر و کمتر کردیم!
باران بی وقفه می کوبید و می کوبید! اینجا بود که برای اولین بار ترسیدم! به آرامی در کنارم را باز کردم و به سرعت بستم! دره ی زیر پایم مثل یک هیولای خاموش دهان باز کرده بود!
مهندس خان میلیمتری میلیمتری، فرمان ماشین را راست و چپ می کرد!
- مهندس خان به نظرت جان سالم به در می بریم؟!
- میدونی منا! سالهاست که با سختی این مسیر آشنام! هر روزش با روز قبلش فرق میکنه! ریزش کوه، بادهای شدید، بارون و سیل! هر روز یه تغییری توی این مسیر میدن! تعریف از خودم نیست اما بهترین کسی که این مسیر رو میتونه بره منم!
- اتفاق افتاده که این مسیر بسته بشه؟
- آره! معمولا زمستونا! وقتی که برف شدید بیاد! ولی فقط برای چند ساعت! چون خودمون(محلی ها) مسیر رو باز می کنیم! غیر از ما کسی از پسش برنمیاد!
به گردنه رسیدیم! ایستادیم! مهندس خان گفت: دستگیره بالای در رو سفت بچسب! اینجا دیگه چپ و راست شدن ماشین شدیده! و نترس! من مهندس خان هستم! بهترین راننده کلاش!
هم گردنه بود و هم سربالایی تند و باریک! ماشین به شدت به راست و چپ متمایل می شد. باران هم بی رحمانه ماشین را به بازی گرفته بود! اگر مهندس خان تعادل فرمان را از دست می داد کارمان تمام بود! فقط یک لغزش جزئی کافی بود برای پایان ! در آن لحظات، احساس کردم پا بر طنابی نامرئی میان مرگ و زندگی گذاشته ام! به پایین نگاه نمی کردم! نمی خواستم بدانم سقوطم تا به کجا می رسد!
صخره ها لغزنده بودند! هر لغزشی می توانست آخرین باشد! و هر لحظه می توانست یک قدم مانده به سقوط باشد!
در یک آن متمایل شدن شدید ماشین به سمت دره، لغزش چرخ ماشین را حس کردم و با چرخش سریع فرمان به سمت راست توسط مهندس، نفسم را بالا آوردم! تازه آن موقع بود که متوجه شدم از شدت استرس و اضطراب، برای مدتی که نمی دانم چقدر بوده! نفسم حبس بوده!
لحظه به لحظه ی این مسیر خطرناک برای من کشمکشی دلهره آور بود!
انگارکه هر قدمش معامله ای با مرگ بود! و در طول این معامله من درگیر بودم! با خودم و با ترسم!


و بالاخره گذشتیم! از مسیری که همانقدر که زیبا و بی نظیر بود همانقدر هم ترسناک و خطرناک!
و وارد بومبوریت شدیم!...

روستای بومبوریت برعکس رومبور، به شدت بر جذب توریست، کمر همت بسته بود. در همان ابتدای ورود به روستا، تابلوهای چوبی هاستل ها و هتل ها به چشم می خورد. هنوز تا حدودی بافت سنتی و قدیمی اش را حفظ کرده بود اما کمتر از رومبور !
در ورودی روستا، ساختمان بزرگ موزه قرار داشت و کمی جلوتر، یک فروشگاه صنایع دستی، قهوه خانه و یک رستوران محلی! مثل همیشه ترجیحم این بود که در روستا قدم بزنم و با مردم محلی معاشرت کنم. به خاطر باران، که گل و لای سمجی را در راه و بی راهه ی روستا به بار آورده بود تک و توکی آدم بیرون از خانه ها بودند! چند مرد کلاشی، شال های پشمی پتو مانندشان را محکم دور خود پیچیده و در ایوان قهوه خانه نشسته بودند.
در پس پرده ی نازک مه و در زیر شرشر بی امان باران، تصویر بخار برخواسته از چای داغ! چهارپایه های حصیری کوچک پراکنده در قهوه خانه! پیرمردهای کز کرده در شال های ضمختشان در ایوان قهوه خانه ی چوبی قدیمی! بوی کاهگل! بوی نان تازه محلی و بوی طبیعت! همان تابلوی بی نظیری بود که از یک دره ی دورافتاده، در بین رشته کوه های هندوکش انتظار داشتم!
مهندس خان، ماشین را چند قدم جلوتر از قهوه خانه پارک کرد و گفت:
- من کمی در موزه کار دارم دوست داری با من بیای؟!
- نه مهندس خان ! بیشتر دوست دارم به این قهوه خانه برم! چایش رو امتحان کنم و با مردم محلی معاشرت کنم! اشکالی که نداره؟!
- نه چه اشکالی داره!! پس برگشتم همینجا تو رو می بینم! که بعدش بریم، هم گشتی توی روستا بزنیم و هم قبرستان کلاشی ها رو نشونت بدم!
مهندس خان خواست که برود، اما یک لحظه برگشت و گفت : بزار باهات بیام سفارشتو به دوستم که صاحب قهوه خونه اس بکنم! که بدونه مهمان منی!
نرسیده به در، صاحب قهوه خانه به استقبال مهندس خان آمد! یک پیرمرد با ابهت و متین بود که لبخندی مهربان و دلنشین داشت. مهندس خان و پیرمرد، به کلاشی سلام و احوالپرسی کردند و هنوز مرا معرفی نکرده گرم صحبت شدند! جسته گریخته متوجه شدم یا بهتر است بگویم حدس زدم! که در مورد امورات کشاورزی صحبت می کنند! وقتی مهندس خان می خواست مرا معرفی کند به انگلیسی صحبت کرد. صاحب قهوه خانه انگلیسی را خیلی خوب صحبت می کرد.
مهندس خان گفت: منا! مهمان اقامتگاهمه! از ایرانه ! بکپکر و سفرنامه نویسه!
پیرمرد تا اسم ایران را شنید لبخندش بازتر شد و گفت: مشتریان زیادی دارم که به ایران رفت وآمد دارن! اما خودم تاحالا نرفته ام! شنیده ام که ایران کشورخیلی قشنگیه!
با اشاره به یکی از میزهای خالی قهوه خانه گفت : بفرمایید! الان میگم چای داغ براتون بیارن!
مهندس خان گفت: نه برادر ! من باید برم موزه! کار دارم! بعد از موزه به اینجا برمیگردم! کارم طول نمی کشه! منا دوست داشت اینجا باشه و با مردم اینجا هم صحبت بشه تا من برگردم!
پیرمرد گفت: باشه! پس ما چاییمون رو میخوریم تا برگردی!
مهندس از ما خداحافظی کرد و رفت.
صاحب قهوه خانه گفت: دخترم! دوست داری داخل قهوه خونه بشینی یا توی ایوان؟ اینجا گرمتره! بیرون سرده!
- نه پدر! ترجیحم بیرونه! فضای آزاد رو بیشتر ترجیح میدم! هم بارون رو تماشا می کنم و هم با مشتریات هم صحبت میشم!
پیرمرد کمی مکث کرد! یک نگاه به ایوان قهوه خانه انداخت و گفت:
- اون میز گوشه ی ایوان رو می بینی که دوتا پیرمرد شلوغ نشستن؟! چاییت رو میگم اونجا ببرن! چرا؟! چون اون دوتا آقا هم مشتریای قدیمی قهوه خونه هستن و هم دو دوست خیلی قدیمی و هم اینکه یکیشون کلاشیه و اون یکی مسلمون! من که همیشه از معاشرت باهاشون لذت می برم! به نظرم هم صحبتی های خوبی هم برات خواهند بود! نظرت چیه؟!
- عالیه پدر جان! ممنونم! آره همون میز خوبه! اگه مزاحمتی براشون نباشه!
- نه دخترم چه مزاحمتی! بیا بریم پیششون!
صاحب قهوه خانه، دوتا صندلی چوبی کشید و کنار دوپیرمرد نشستیم! مرا به آنها معرفی کرد و سرصحبتمان باز شد...
چند دقیقه بعد مشتری های جدیدی آمدند و پیرمرد مهربان از کنار ما بلند شد، ولی صحبتهای ما سه نفر همچنان ادامه پیدا کرد...
در ابتدا آنها سین جیمم کردند! که چطور شده به پاکستان سفر کرده ام؟! چرا تنهایی آمده ام؟! کلا چرا تنها سفر می کنم؟! و...
ولی کمی بعد شروع به صحبت از خودشان کردند!
از بومبوریت برایم گفتند! اینکه نسبت مسلمان ها به کلاشی ها در بومبوریت بیشتراز رومبور است! اینکه در بومبوریت، نه تنها مسلمان ها بیشتر از کلاشی ها هستند بلکه افغانستانی های زیادی هم در بومبوریت زندگی می کنند! افغانستانی هایی که مهاجران جدیدی نیستند، بلکه قدمت خانواده هایشان در بومبوریت بیش تر از 150 سال است! محله ی خاص خودشان را دارند و زیاد با دیگر مردم بومبوریت، مخصوصا کلاش ها! در تعامل نیستند!
نحوه برخورد و شوخی های دو پیرمرد با همدیگر، برایم جالب و خنده دار بود!
مثلا پیرمرد کلاشی وقتی می خواست در مورد مسلمان های بومبوریت صحبت کند با اشاره به دوستش می گفت: این مسلمونا !! اون یکی هم وقتی می خواست در مورد کلاشی ها صحبت کند به دوستش اشاره می کرد و می گفت: قوم این پیرمرد! این کلاشی ها!
و قشنگ معلوم بود که هر دو جنبه ی شوخی دارند و از دست همدیگر ناراحت نمی شوند. آنطور که تعریف می کردند، زندگی پرتجربه ای داشته اند! هرچند تجربه زندگی و کار در لاهور، کراچی، پیشاور و حتی هند را داشتند، اما بخش قابل توجهی از عمرشان را در دره های کلاش گذرانده بودند و هردو اصالتا، متعلق به همین روستای بومبوریت بودند!
پرسیدم: تنوع فرهنگی و دینی اینجا قشنگه، اما این تنوع، مشکلاتی هم همراهش داره؟!
- بله که داره! میدونی دخترم! بومبوریت یه ملغمه ی خاصیه! مسلموناش از مسلمونای دره های اطرافش تندروترن! و کلاشی هاش از کلاشی های دره های اطراف آزادتر! و خوب...! این موضوع، خواه ناخواه مشکل ساز هم میشه دیگه! بعضی وقتا کار به درگیری هم میکشه!
پرسیدم: و اینجور مواقع پلیس هم دخالت میکنه؟که حل و...
پیرمرد مسلمان وسط حرفم پرید و گفت: آره بابا ! معمولا هم طرف اینا رو میگیره! ( اشاره به دوست کلاشیش کرد)!
پیرمرد کلاشی قاه قاه خندید! و گفت: ما مردمان شادی هستیم! میخوایم بخندیم! اینا ( اشاره به دوستش! )خودشون مشکل دارن! راستشو بخوای دخترم، ما کلا زندگی رو سخت نمی گیریم!
پیرمرد مسلمان گفت: بذار از ازدواج و طلاقشون برات بگم! چیزی به اسم ازدواج ثبت شده و طلاق به معنا و مفهومی که ما داریم ندارن! طرف از دختری خوشش اومد! دستشو میگیره و با هم میرن زندگی میکنن! فردا پس فرداش هم تصمیم به جدایی گرفتن، بچه بود! نبود! هم، خداحافظ! خداحافظ! و جدا میشن و...
دوست کلاشیش وسط حرفش پرید و گفت: نه خیر! به این راحتی هم که میگی نیست! دخترم بذار کاملترش رو من برات بگم!
و ادامه داد: ببین ! خوب! تا حدودی هم دوستم درست گفت! اگه پسری از دختری خوشش بیاد، میره و از خونواده اش خواستگاریش می کنه! که خوب، اگه موافقت کردن، هدایایی بهشون میده! مثلا چند رأس گوسفند یا گاو! یا حالا هرچی که در وسعش بود! و با دختره ازدواج میکنه! ولی اگه خونواده ی دخترموافقت نکردن هم، میتونن با هم برن و زندگی مشترکشون رو بدون موافقت خانواده شروع کنن! مهم، رضایت خود دختره اس! ازدواج هم جایی ثبت نمیشه و نیاز به تأیید و حضور روحانی یا شخص خاصی هم نداره!
حالا در مورد جدایی! اوضاع یکم فرق می کنه!
برات مثال می زنم! مثلا برادر زاده ی خودم، قراره از زنش جدا بشه! حالا بگو چند سالشونه؟! هردوتاییشون بالای پنجاه سال سن دارن و چهارتا فرزند هم دارن! نوه دار هم هستن!
طبق دینمون، نیازی نیست این جدایی جایی ثبت بشه یا کارخاصی انجام بشه! همین که هر کدومشون راه خودشو بره تمومه! حالا اگه زنه خواست قبل از شوهرش ازدواج مجدد کنه، بستگی داره شوهر دومش مسلمون باشه، یا کلاشی! اگه شوهر دوم مسلمون باشه، موظفه دوبرابر مهریه ای که برادرزاده ام به زنش داده رو به برادرزاده ام بده ! ولی اگه شوهر دوم کلاشی بود، معادل همون مهریه رو باید به برادرزاده ام بده!
حالا اگه برادرزاده ام خواست قبل از زنش ازدواج مجدد کنه، میره ازدواج میکنه و دیگه بده بستونی بینش و بین زن اولش نیست !
پرسیدم : خوب! حالا این برادرزاده ی شما بچه هاش بزرگن ! اگه بچه ی کوچیک داشتن تکلیف بچه ها این وسط چی میشه ؟
- توافقی حلش میکنن! که پیش پدرشون باشن یا مادرشون! یا نوبتی پیش پدر و مادرشون!
- اگه امکانش نبود که پیش پدر و مادرشون باشن چی؟!
- میرن پیش پدربزرگ و مادربزرگاشون! خاله ها و عمه هاشون و خانواده های دیگه ی روستا!
- کدوم خانواده های دیگه؟!
- خانواده های دیگه ی روستا ! توی دینمون یه پدر و مادر کلاشی، فقط پدر و مادر بچه های خودش نیست! باید نسبت به بچه های دیگه روستا هم پدر، مادری کنه! منظورم اینه که در قبالشون مسئوله و وظیفه داره ازشون مواظبت و نگهداری کنه!
و ادامه داد: به خاطر همینه که ما همیشه ترجیحمون اینه که با روستاهای اطرافمون وصلت کنیم! زیاد تمایلی نداریم ازدواج هامون از داخل روستامون باشه!
- چرا؟!
- چون دختر و پسرای یه روستا، بیشتر باهم احساس خواهربرادری دارن! با هم بزرگ میشن! و خیلی کم پیش میاد نسبت به هم احساسی غیر از خواهربرادری داشته باشن!
برایم جالب بود! انگارکه یک خانواده ی بزرگند ! همه هوای همدیگر را دارند!
بازهم سوال توی ذهنم داشتم که بپرسم! اما مهندس خان رسید و گفت: دیر کردم نه؟!
بدون اینکه متوجه گذر زمان شده باشم، یک ساعت و نیم تمام گذشته بود! به همین سرعت!
دو پیرمرد از مهندس خان خواستند که بنشیند و همراه ما چایی بخورد، اما مهندس خان از آنها تشکر کرد و گفت : تا دیر نشده باید بریم یه دوری توی روستا بزنیم و بعدش یه سر به قبرستون کلاشی ها بزنیم!
پیرمرد کلاشی گفت : آره ! اتفاقا می خواستم برای منا از قبرستونمون هم بگم! حالا که قراره با هم برین اونجا، پس تو دیگه براش تعریف کن!
دوست مسلمانش به طعنه گفت: قبرستون!! اصلا بگو شماها عزاداری می کنین که قبرستون داشته باشین؟!
پیرمرد خوش مشرب کلاشی زد زیر خنده و گفت: به شما چه؟!! ما هرجور دلمون میخواد عزاداری می کنیم! شما به سر و روتون می زنید! ما شادی می کنیم.
از کل کل کردن مداوم این دو پیرمرد خوش صحبت خنده ام گرفته بود!
پیرمرد مسلمان به مهندس خان گفت: یه سر هم به آثار کشف شده از بومبوریت و خونواده جمال افغانی هم بزنین! خواهرای جمال از آشنایی با منا خوشحال میشن!
مهندس خان گفت: آره ! خوب شد یادم انداختی! وقت شد اونجا هم میریم!
از دو پیرمرد خداحافظی کردم و گفتم که معاشرت با آنها واقعا برای من غنیمتی بوده و از هم صحبتی با آنها واقعا خوشحال شدم و استفاده کردم!
به سراغ صاحب قهوه خانه رفتم! از او تشکر کردم و گفتم اگر اجازه بدهد می خواهم اضافه برحسابم، پول چایی دو پیرمرد را هم حساب کنم! پیرمرد، به شدت رد کرد و گفت: نه من قبول می کنم و نه اونها ! شما مهمان مایید! امیدوارم با کلی خاطره خوب از بومبوریت بری!
من و مهندس خان از قهوه خانه بیرون آمدیم.
بعد از گذشتن از گذرگاه باریک و گِلی کنار قهوه خانه، قدم بر یک مسیر سنگفرش گذاشتیم که به دالانی پوشیده از درخت مو منتهی می شد! دالان را که رد کردیم، به باغ بزرگی پر از درخت های کهنسال و سر به فلک کشیده رسیدیم.
کمی جلوتر، و در بین درختان تنومند، با محوطه ای مواجه شدم که پر از تابوت های چوبی سیاه و خالی بود!
اندازه ی بعضی از تابوت ها کوچک بود! انگارکه برای یک کودک یا یک نوجوان بوده اند!
تعداد تابوت ها خیلی زیاد بود ودر بعضی قسمت های باغ روی همدیگر انباشته شده بودند!
اینجا قبرستان کلاشی ها بود!
باران بند آمده بود. سکوت عمیقی بر قبرستان حاکم بود. تنها صدایی که گهگاه دیواره این آرامش را می شکافت، زوزه ی باد سردی بود که می آمد، بین شاخ و برگ در هم تندیده شده درختان کهنسال چرخی می زد، سپس کم کم دور می شد و می رفت! گاهی هم صدای غارغار کلاغی می آمد که در بین تابوت های همرنگش از این سو به آنسو می پرید!
چرا تابوت ها خالی است؟!
چرا فقط تابوت هست و قبری نیست؟!
چرا هیچ اسم و نشانی از مرده ها نیست؟!
می دانستم که شمنیست ها مرگ را پایان زندگی نمی دانند، اما عقیده ی کلاش های شمنی در این مورد چه بود؟!
- مهندس خان ! شما به زندگی بعد از مرگ اعتقاد دارید! درسته؟!
- درسته! ما مرگ رو پایان زندگی نمیدونیم! اعتقاد داریم روح فرد مرده به دنیای ارواح میره! از نظر ما مرگ انتقال روحه!
- این تابوتها چرا خالین؟!
- قبل از اینکه بهت بگم چرا خالین! بیا از نزدیک تابوتها رو ببین! هیچکدومشون میخ ندارن!
نزدیک تر رفتم! چندتا تابوت رو وارسی کردم! واقعا همینطور بود! تخته چوبها را پازل مانند درهم کرده بودند، بدون اینکه حتی یک میخ هم استفاده شده باشد!
بدون اینکه منتظر جواب سؤال قبلی ام باشم از مهندس خان پرسیدم:
- مهندس خان ! اصلا شما چطور عزاداری می کنید؟!
- ببین ! عزاداری ما با مسلمونا فرق میکنه! ما غم و شیون رو باعث جلب بدبختی میدونیم و عقیده داریم که شادی و بخشش راه متوفی رو روشن میکنه! به خاطر همین وقتی کسی از ماها میمیره، عزاداریمون رنگ جشن میگیره! موسیقی هست! رقص هست! و البته غذا هم توزیع میشه!
مرده رو توی این تابوت های چوبی سیاه میذاریم! روی تابوت رو نمی پوشونیم! و میاریمش اینجا توی این قبرستون! بعدش روی این تابوت رو یه پارچه ای می کشیم و به مدت یک هفته خانواده شخص مرده کنارش میمونن؟
- شب و روز؟
- بله شب و روز کنارش زندگی میکنن! بعد از اون، یا تابوت رو به همین شکل در فضای باز رها می کنیم! یا اینکه در یک گور بسیار کم عمق دفن می کنیم!
- خوب اینا چرا الان خالین؟!
- معمولا حیوونا جسد مرده ها رو میخورن! گاهی هم دزدها و جادوگرها به تابوت ها دستبرد میزنن!
- دزدها چی رو میدزدن؟
- ما، مرده هامون رو با لباس های کامل و گاهی نو و قشنگ میذاریم توی تابوت! وسایل شخصی متوفی رو هم همراهش میذاریم! مثل ظرف و ظروفش، ابزار شکارش، جواهراتش و... و خب اینا نظر دزدها رو جلب میکنه دیگه!
مهندس خان ادامه داد: روی قبرها معمولا تندیس چوبی هم میذاریم برای بزرگداشت شخص مرده! که حالا اینجا اثری ازشون نیست! توی مقبره ی خونوادگی بالای دره هست! میریم اونجا تندیس ها رو نشونت میدم!
مهندس خان تکه استخوانی را که سرراهمون بود با احترام برداشت و انداخت داخل یکی از تابوتها!
- میدونی! الان دیگه به ندرت پیش میاد که مرده هامون رو اینجوری بذاریم! هم به خاطر مسائل بهداشتی، و هم تحت تاثیر فرهنگ مسلمونا، الان ما هم مرده هامون رو دفن می کنیم! ولی موسیقی و جشن زمان عزاداریهامون هنوز پابرجاست!
کمی در محوطه ی مرموز و در عین حال زیبای قبرستان چرخیدیم! سپس، سوار جیپ شدیم و راه مقبره ی خانوادگی کلاش ها را در پیش گرفتیم!
مقبره ی خانوادگی، در سربالایی تندی قرار داشت. به مهندس خان گفتم بهتر نیست ماشین را کناری پارک کنیم و پیاده بریم بالا؟!
مهندس خان گفت: با این وضعیت هوا و مسیر لغزنده ی گِلی، با ماشین بریم بهتر و امن تره!
جاده مارپیچی پر پیچ و خم، مرا به یاد بازی مار و پله می انداخت! ماشین زور میزد که خود را بالا بکشد! با خودم فکر می کردم این ماشین زبان بسته اگر به حرف می آمد ما را نه فقط به باد فحش! که به باد کتک هم می گرفت!!
بعد از رد کردن یک پیچ تند، ناگهان به یک فضای باز رسیدیم! انتظار دیدن این فضای مسطح را در میانه ی این مسیر پر پیچ وخم نداشتم! این فضا، تکه زمینی بود تقریبا پانصد متری و پوشیده از چمن! از کناره ی این تکه ی مسطح و چسبیده به سینه کوه، مسیر مارپیچ دیگری شروع می شد و به نمی دانم کجا ادامه داشت! اینجا بیشتر شبیه یک پاگرد استراحت در میانه ی چندین راه پله ی نفس گیر بود! روبرویم یک خانه قدیمی به سبک معماری کلاشی قد برافراشته بود. خانه ای نیمه سنگی - نیمه چوبی! یک تراس بزرگ داشت با ستون های چوبی کنده کاری شده! و نمایی آشفته از شاخ وبرگ درهم پیچیده ی درختان کهنسالی که به داخل خانه هم سرک کشیده بودند! خانه، خالی از سکنه بود! در گوشه ای از زمین چمنی روبروی خانه، محوطه ی کوچکی دورتادور،سنگ چین شده بود که در آن دو قبر کنارهم قرار داشتند. روی هر کدام از قبرها، یک تندیس چوبی بلند، در سایزی بلندتر از سایز یک انسان معمولی نصب شده بود!
به مجسمه ها نگاه کردم! دو تندیس خندان، طوری حکاکی شده بودند که حس ذوق و خوشحالی را نمایان می کردند! حس خوشحالی همراه با کمی سربه هوایی! هردو پشت به خانه و رو به دره، سیخ ایستاده بودند! به نظرم شبیه هم آمدند! دورشان چرخیدم! نوشته ای رویشان ندیدم!
از مهندس خان پرسیدم : اینا همون تندیس هایی هستن که گفته بودید کلاشی ها روی قبرهاشون نصب می کنند؟
- بله ! همینان! بیشتر برای یادبوده! و البته، سعی می کنیم اینا رو براساس شخصیت و ویژگی هایی که از متوفی سراغ داریم بسازیم!
به دو قبری که کنارهم ردیف شده بودند خیره شدم! با خودم فکر کردم: یعنی به نظر دیگران، این دو آدم در زندگیشون، واقعا شاد و سربه هوا بودن؟! غم نداشتن؟! مگه میشه؟! البته که غم داشتن! اما احتمالا نذاشتن دیگران متوجهش بشن! یا شاید هم، لحظات خوشی و شادیشون رو، بیشتر با مردم بودن! به خاطر همین، سرخوشیشون در ذهن این و اون موندگار شده!
چند دقیقه روبرویشان ایستادم و به آنها زل زدم! پس زمینه دو تندیس، خانه ی متروکه شان بود! خانه قشنگی داشتند! لم داده بر سینه کوه، و رو به بی نهایت افق! کجای این خانه می نشستند؟! غروب ها به کدام ستون تکیه می دادند؟! هوا که سرد می شد و در تراس بزرگ خانه می نشستند، چه لذتی با چای داغشان می بردند؟! چه می گفتند؟! از مزرعه شان می گفتند؟! از باغشان؟! ازگاوی که به تازگی زایمان کرده؟! از ذخیره ی هیزم زمستان پیش رو؟! یا نه، حرف های عاشقانه می زدند؟!
از شور و حال جوانی شان می گفتند؟! یا شاید هم از آرامش پیریشان؟!
حس کردم نگاه شان دیگر نگاه دو آدم شاد نیست!
بیشتر به دو جفت چشم بهت زده می ماندند! دو جفت چشم گرد و درمانده!
انگار با تعجب به جایی خیره شده باشند و می پرسند: چرا اینقدر زود؟!!
مهندس خان با شاخه ی خشک بلوط داشت گل و لای چسبیده به چکمه هایش را جدا می کرد! تکه چوب آغشته به گل و لای چکمه هایش را به کناری پرت کرد و تکه چوب دیگری برداشت.
مهندس خان با لحنی نیمه شوخی- نیمه جدی گفت: میدونستی بعضیا به سرزمینمون یعنی کلاش میگن کافرستان؟! به ما هم میگن کافر؟!
یاد حرف های فانیزا افتادم!
- بله! اولین بار در چیترال شنیدم! فکر می کنم منظورشون از کافر یعنی بی خدا و بی اعتقاد! درسته؟!
- درسته ! میگن کافر، یعنی بی خدا! در صورتی که کلاش ها به چند خدایی ایمان دارن! ما شمنیست هستیم! دستورات زندگیمون رو از شمن ها می گیریم!
- چه دستوراتی رو ازشون می گیرین؟!
- خب! میدونی که شمن ها روحانیون ما هستن! کسایی که با دنیای ارواح و اجنه میتونند ارتباط برقرار کنن! دستوراتی هم که ازشون می گیریم مربوط به اتفاقات زندگی یکساله مون میشن! اینکه در طول سال چه کنیم؟! چه نکنیم؟! چی به صلاحمونه؟! چی نیست؟!
با تعجب پرسیدم: و اطلاعاتشون دقیق و به جاست؟!!
مهندس خان زد زیر خنده و گفت: معمولا نه!! شمن های الان بیشتریاشون فیکن!! مثل شمن های قدیمی نیستن!
- شمن تقلبی!! توی روستا هم برام تعریف کرده بودن!
- شمن اصلی یه سری ویژگی ها داره! باید پدرش هم شمن بوده باشه! جدش هم شمن بوده باشه! و خلاصه جد اندر جد شمن بوده باشن! دیگه اینکه باید کارای خارق العاده بتونه انجام بده! پیش بینی هاش هم باید همه درست از آب دربیان! شمن های الان تقریبا همشون پیشینه ی شمنی ندارن!
- و مردم هم میدونن که تقلبین!!
- بله که میدونن!
- و بازهم میرن پیششون!!
- بله بازهم میرن!!
- چرا؟!
- تعصب!!
به نظرم جواب مهندس خان جواب قانع کننده ای بود! تعصب، مختص به شمنیست ها نبوده و نیست! متاسفانه موریانه ایه که در دل هر دین و مذهب و عقیده ای ممکن است که لانه کند!
مهندس خان ادامه داد:خیلی از کلاش های ساکن افغانستان، تحت فشار و زور، مجبور شدن دینشون رو به اسلام تغییر بدن! اما دولت پاکستان با هرگونه فشار، برای تغییر دین کلاش های پاکستان ممانعت می کنه، برخورد جدی میکنه و اجازه نمیده برای تغییر دین کسی بهشون فشار بیاره!

مهندس خان لبخندی زد و گفت: امروز حتما حسابی برات دلگیر بوده مگه نه؟! اون از قبرستون کلاشی های روستا! اینم از قبرستون خونوادگی کلاش ها !
- نه برعکس! اتفاقا شروع آشناییم با روستا، که از قهوه خونه شروع شد، شروع خیلی جالبی بود!
- فکرکنم حالا وقتشه برای تغییر روحیه هم که شده بریم خونه ی جمال افغانی! موافقی؟!
- حتما! چرا که نه !
- ولی اگه میخوای قبلش یه سر بزنیم به اشیاء باستانی و عتیقه این منطقه !
- توی موزه نگهداری میشن؟
- راستش نه! همونهایی که پیداشون کردن ازشون نگهداری میکنن! بعضی اشیاء قیمتی و کتابها هم مال اجدادشونه که صدها سال قدمت دارن!
سوار ماشین شدیم و مسیر سرازیری را در پیش گرفتیم.
مهندس خان جیپ را در گوشه ای از یک زمین زراعی خیلی بزرگ پارک کرد. این زمین کوهپایه ای، متعلق به خانواده ی جمال افغانی بود.
خانه ی خیلی بزرگ دو طبقه ای، با معماریی متفاوت از معماری خانه های کلاشی، وسط زمین بود! این خانه، خانه ی جمال افغانی بود. چندین خانه تقریبا نوساز، به فاصله خیلی دور در انتهای زمین دیده می شدند. سینه کوه کناری، با زاویه متمایل به نود درجه به زمین جمال چسبیده بود! مهندس خان اشاره کرد که باید بالا برویم!
- از این کوه برم بالا مهندس خان؟!! عمرا !! مگه فکر کردی من سنگ نوردم؟!
مهندس خان زد زیر خنده و گفت: نترس! بیا ببین پله داره، راحت میشه رفت!
رفتم نزدیک و دیدم که داخل سینه کوه پله تراشیده شده! ولی فاصله هر پایه تا پایه بعدی سه چهار برابر پله های عادی بود!
با خودم گفتم : در هر صورت من که نمی تونم دیدن آثار باستانی بومبوریت رو از دست بدم! جای شکرش هم باقیه که پله داره و مجبور نیستم برای بالا رفتن چنگ و دندون بزنم و از کوه آویزون بشم! حالا خستگیش رو هم تحمل میکنم دیگه! فوقش اون وسطا وایمیسم نفس میگیرم!
و رفتیم ...
مسیر، به شدت نفس گیر بود! چندبار احساس کردم که قلبم دارد از سوراخ دماغم بیرون می زند. مشکل، فقط تعداد زیاد پله ها و فاصله زیادشان نبود! ارتفاع زیاد و شیب تقریبا قائم الزاویه کوه هم، باعث سرگیجه من شده بود. مهندس خان با فاصله زیادی جلوی من حرکت می کرد و هر ازگاهی امیدواری می دادکه داریم می رسیم! احساس کردم نفس کم آوردم! نشستم! مهندس خان ایستاد و منتظرم ماند! به مهندس خان گفتم: خداییش مهندس! یعنی باید این آثار رو حتما توی قله نگه دارن؟! نمی تونستن بیارنشون روی زمین ملت ببیننشون؟!
مهندس خان قاه قاه زد زیر خنده و گفت: خونه شون اونجاست!
با تعجب پرسیدم:
- خونه شون اون بالاست؟! مگه آدمیزاد بزکوهیه! که هر روز این مسیر رو بالا بره، پایین بیاد ؟!
- اولا اینکه، عادت کردن ! دوما اینکه، تو هم خستگیت در بره و به اون بالا برسی متوجه میشی چه لذتی داره دور از زمین زندگی کردن!
در انتهای مسیر پله ای، به یک در کابویی(وسترنی) رسیدیم! از در که رد شدیم وارد یک حیاط خیلی بزرگ شدیم!
با خودم گفتم: خداییش! من چه عجایبی رو که در این سرزمین ندیدم!! توی سینه یک کوه قائم الزاویه! پله ی دستکند رو با چنگ و دندون میری بالا به اون ارتفاع! که اگه زبونم لال! گوش شیطون کر! بیفتی کپی برابر با اصل میشی! بعد یهو با یه در کابویی روبرو میشی و اینچنین حیاطی؟! به این درندشتی؟!
وارد حیاط شدیم. یک ساختمان تمام سنگی روبروی ما بود! و کنارش یک آشپزخانه و یک انباری! که درب هردوشان باز بود!
دوروبر این حیاط و این ساختمان، هیچ جان پناهی نبود! از آن بالا که نگاه می کردم خانه ی جمال به اندازه ی یک نقطه بود! از یک جهت جنگل های بلوط را می شد دید و از جهتی دیگر، پیچ وتاب مسیر رودخانه را ! صدا، صدای سکوت بود و آرامش! اینجا مثل آشیانه ی عقابی بود که در اوج برای خودش فرمانروایی می کرد! جرأت نمی کردم به لبه ی حیاط نزدیک بشوم! احساس می کردم اگر نزدیک بشوم، با یک وزش باد پرت می شوم به ناکجا!
در باز شد و دوست مهندس خان به استقبال ما آمد! مهندس خان مرا معرفی کرد. دوست مهندس خان انگلیسی را خوب صحبت می کرد. چند کلمه ای هم فارسی بلد بود. ما را به صرف چای دعوت کرد ولی معذرت خواهی کردیم که به خاطر ضیق وقت باید از لذت صرف چای آنهم در این مکان بی نظیر بگذریم! دوست مهندس خان به سرعت رشته ی کلام را به دست گرفت و با ذوق و شوق شروع به نشان دادن کلکسیون اشیاء عتیقه! کتاب ها و نسخ دست نوشته ای که داشت کرد و گفت: اینا متعلق به خانواده ما هستن! جد اندر جد از نسلی به نسل بعد منتقلشون کردیم و ازشون نگهداری می کنیم!
پرسیدم: قصد ندارید به موزه بدید که اونجا راحت تر همه بتونن ببینن و استفاده کنن؟
- چرا ! مطمئنا همچین قصدی رو دارم! مخصوصا اینکه شرایط نگهداریشون در اینجا دیگه مناسب نیست! و می ترسم آسیب ببینن!
دوست مهندس خان، هیچ استفاده مالی از کلکسیون کوچک خود نداشت. یعنی برای بازدید، پولی نمی گرفت، اما گویی از لحاظ روحی وابسته به این میراث خانوادگی بود و احساس می کرد با سپردنشان به موزه تنها می شود! و جای خالی حضور چندین نسل را در خانه خود خواهد داشت!
برگشتیم و دم دم های غروب بود که پا بر زمین جمال گذاشتیم! جمال لبخند بر لب، دم در به انتظار ما ایستاده بود.
جمال، آقا پسری محجوب، سربه زیر و با وقار بود! سلام گرم و صمیمیی با مهندس خان کرد و بعد از اینکه فهمید ایرانی ام به رسم خوش آمدگویی، دو دستش را بر چشمهایش گذاشت و به فارسی گفت:خوووش آمدید!
به سمت خانه اشاره کردو گفت: بفرمایید! مادر و خواهرانم داخل هستند!
منتظر بودم که مهندس خان همراهم بیاید، ولی نیامد!
مهندس خان به آرامی به من گفت: من داخل خانه جمال نمی روم! تو برو !
با تعجب پرسیدم: چرا؟؟!!
کمی مکث کرد و گفت: خانواده ی جمال از مسلمونای بسیار مقیدن! و خوش ندارن یه مرد غریبه وارد خونه شون بشه! من و جمال دوستای صمیمی و قدیمی هستیم اما خب ! دوستی به کنار! به عقاید همدیگه هم احترام میذاریم! تو برو! من کنار جیپ منتظرت می مونم!
وارد خانه ی جمال شدم. خانه، نیمه تاریک و تو در تو بود. ورودی، یک راهروی باریک بود که به راهروی باریک دیگری منتهی می شد! و حالت صلیبی شکل را تشکیل می دادند. در راهروی دوم، دست راست، دم در، یک خانم نسبتا مسن ایستاده بود و پشت سرش سه دختر با حالتی خجالتی و در عین حال کنجکاوانه پناه گرفته بودند. کمی سرک می کشیدند و دوباره پشت مادر مخفی می شدند!
مادرجمال، با وجود اثر گذر زمان بر چهره اش! بسیاربشاش، گشاده رو و بسیار زیبا بود! صورتی گندمگون و دهانی کوچک و غنچه ای با لبانی ترک خورده، داشت! در گوشه ی چشمان درشت عسلی رنگش، چین های زیادی پروانه وار نشسته بودند! شال خاکی رنگی بر سرش بود و تکه ای از زلف های طلایی رنگش، از گوشه شال بیرون زده بود!
خواهران جمال هم هر سه، شال بر سر داشتند و لب و دهان خود را با لبه ی شال پوشانده بودند! من فقط می توانستم نصفی از بینی، دو چشم، و پیشانی آنها را ببینم !
چشمانشان می خندید! معلوم بود که زیر این شال ها لبخندهایشان را پنهان کرده اند. مادر مرا به اتاق نشیمن- همان اتاقی که دم درش ایستاده بودند- دعوت کرد. اتاق، به سبک اتاق نشیمن کلاشی ها بود! کف اتاق خاکی و بدون فرش بود! دورتادورش قفسه های چوبی ردیف شده بودند که انباشته از ظرف و ظروف بودند! وسط اتاق چندین چهارپایه چوبی قرار داشت که دورتادور یک میز کوچک پراکنده بودند.
خواهران جمال، بی نهایت خجالتی و کم رو بودند! حتی در موقع نشستن، پشت مادر و در زاویه تاریک تر اتاق نشستند. سنشان از کوچک ترینشان به بزرگ ترینشان، هفده سال تا بیست و دو، بیست و سه سال میزد! هیچکدامشان انگلیسی بلد نبودند. مترجم ما جمال بود!
برای اینکه یخ اول آشنایی مان بشکند، و هم استرس و خجالتی بودن دخترها را کم کرده باشم، به شوخی به جمال گفتم:
- آقا جمال! لطفا به دخترا بگو به خدا منم دخترم! مثل خودشون! نیازی نیست ازم رو بگیرن !
خود جمال خندید و وقتی برای مادر و دخترا ترجمه کرد، زدن زیر خنده و گفتند: به رسم عادت رو گرفته اند!
با اشاره مادرشان و جمال، برای اینکه من هم احساس راحتی کنم دختر بزرگتر و وسطی، شالشان را از روی نصف صورتشان کنار زدند، اما خواهر کوچک همچنان خجالت می کشید شالش را کنار بزند! و با شیطنت چشمهایش اشاره کرد که اینطوری راحتتر است!
چهار پایه ام را به مادر و دخترها نزدیکتر کردم که حس صمیمیت بیشتری ایجاد کنم ولی روی صحبتم با جمال بود چون مترجم ما بود!
- وارد زمینتون که شدیم، دیدم اونورتر، دور از خونه شما، چند خونه دیگه هم هست! اونا هم افغانستانی هستن؟
- بله! کلا این زمینا و خونه ها متعلق به افغانستانیهاس! ما از قدیمیای اینجا هستیم! بیشتر از صدوپنجاه ساله که اجدادمون از افغانستان به اینجا مهاجرت کردن!
- و همه شون هم مسلمونن! درسته؟!
- بله! کلاشی ها در اون سمت روستا که شما وارد شدی هستن! آنچنان مراوده ای باهاشون نداریم!
به شوخی به جمال گفتم: مهندس خان چون از یه روستای دیگه اس باهاش دوست صمیمی هستی؟!
خنده محجوبی کرد و گفت:نه! اینطور نیست! مهندس خان آدم محترم و خیلی فهمیده ایه!
آشنایی ما به زمانی برمیگرده که مهندس، معلم روستای رومبور بود!
- جدی!؟ مهندس خان معلم بود؟! نمی دونستم!
- بله! مهندس اولین معلم رومبوره! من اونموقع رومبور مدرسه می رفتم و دانش آموزش بودم! از اون موقع با هم آشنا شدیم!
- دخترا چی؟ مدرسه رفتن؟!
- خواهرام تا حد تحصیلات ابتدایی خوندن! بعدش خیاطی و هنرهای دستی یاد گرفتن!
- و شما هم مشغول اداره زمینهاتون شدی؟
- بله! در بیشتر زمینهامون گردو کاشتیم! گردوهای اینجا معروفه! درخت میوه هم زیاد داریم مثل گلابی، سیب، زردآلو، توت!
- اون بالا بلوط هم زیاد دیدم!
- سمت مقبره خانوادگی کلاش ها رو میگی ؟
- بله! قبل از اینکه اینجا بیاییم اونجا بودیم!
ادامه دادم : تا اونجا که متوجه شدم تعداد کلاش های اینجا به نسبت مسلموناش کمتره!
- درسته! اما کلاش های اینجا کلاشی تر از کلاش های رومبور هستن!!
خندیدم و گفتم: یعنی چی؟! متوجه نشدم!
جمال گفت :یعنی اینکه در روابط اجتماعی شون، خط قرمزهای کمتری نسبت به بقیه کلاشی ها دارن!
- و همین باعث میشه بعضی وقتا بینشون و بین مسلمونای اینجا تنش ایجاد بشه؟
- بله دقیقا! و با لبخند گفت: ما شدیدا مقیدیم! اونا شدیدا آزادن!
معاشرت من و خانواده ی میهمان نواز جمال نیم ساعتی ادامه داشت!
به مادر و خواهران جمال گفتم که خیلی دوست داشتم بیشتر از اینها باهاشون بنشینم و صحبت کنم! ولی از اینکه مهندس خان بیرون منتظرم است، معذبم و باید زودتر بروم! مادر جمال اشاره کرد که کمی منتظر باشم و به دخترکوچکش چیزی گفت! از جمال خواستم ترجمه کند! جمال گفت : مادرم می خواهد هدیه کوچکی به تو بدهد! کمی بعد، خواهر جمال با یک کیسه ی بزرگ گردو آمد! مادر، کیسه را بهم داد و جمال گفت که این گردوها از باغ هایمان است! کلی از مادر و خواهران جمال بابت این هدیه قشنگشان تشکر کردم و خداحافظی گرمی با مادر و دخترها کردم. با خوشحالی و ذوق، کیسه گردویی را که هدیه گرفته بودم به مهندس خان نشان دادم!
مهندس خان گفت: منم یه کیسه گردو از محصول باغمون برات کنار گذاشتم! و به شوخی ادامه داد: بعدا خودت قضاوت کن، گردوی رومبور بهتره یا بومبوریت؟!

جمال و مهندس خان چند دقیقه ای را با هم در مورد تعمیر ماشین های کشاورزی شان! وقت هرس کردن درختها و کود جدیدی که خریده بودند صحبت کردند.
کمی بعد با جمال خداحافظی کردیم و راه برگشت به رومبور را در پیش گرفتیم!
در مسیر برگشت، مهندس خان گفت که خانمش برگشته و امشب با هم شام می خوریم!
تا رسیدیم شازیه گفت: شام آماده است! منتظرتون بودیم!
- چشمت روشن شازیه جان! شنیدم مادرجان آمده!
- هههه!! بله حالا دیگه میتونم یه نفس راحتی بکشم و یه خورده استراحت کنم!
- من برم دست و روم رو بشورم و بعدش میام! دوست دارم زودتر مادرتو ببینم!
- آبجوش رو توی اطاقت گذاشتم!
همسرمهندس خان، خیلی کم سن و سال تر و جوانتر از خود مهندس خان بود! بیشتر بهش می آمد که خواهر شازیه باشد تا مادرش! زبان انگلیسی را هم خوب صحبت می کرد! شام که خوردیم، مهندس خان به سراغ تراکتور داخل باغ رفت. عمه خانم هم بچه ی شازیه را برد که حمامش دهد! من ماندم و زن مهندس خان و شازیه!
شازیه شروع کرد تعریف کردن از جشن و اتفاقات جشن برای مادرش! مادر هم هر چند لحظه یکبار از من می پرسید که: بهت خوش گذشت؟! راحت بودی؟! شازیه حواسش بهت بود؟! انگار می خواست مطمئن شود که دخترش رسم مهمان نوازی را تمام و کمال بجا آورده است یا نه!
گاهی هم مادر شازیه از اتفاقات سفر چند روزه اش و ماجراهای فک وفامیلشان برای شازیه تعریف می کرد!
وسط صحبت ها مادر شازیه گفت: راستی شازیه! داشتم میومدم یه سر به "بَشالی" زدم و براشون غذا بردم! دوست داشتم بیشتر بمونم ولی دیدم بمونم، حسابی دیر میشه!
شازیه با خنده گفت: آره مامان! باید صبح اونجا می رفتی نه بعد از ظهر! صحبتاشون شیرینه اما چونه شون هم گرمه! آدم اونجا بره دیگه سخت میتونه از دستشون در بره!
حس کنجکاویم گُل کرده بود! پرسیدم: بشالی کجاست!؟
مادر شازیه رو به شازیه گفت: به منا درمورد بشالی نگفتی!؟
شازیه گفت: نه راستش! نه فرصت شد! و نه موقعیتش پیش اومد!
مادر شازیه گفت: در دین ما کلاش ها، زنها در زمان قاعدگی، بارداری و زایمان، از بقیه جدا میشن و و در خونه ای به اسم بشالیBashali یا بشالن Bashaleneدر خارج از روستا مستقر میشن، تا دوره شون تموم بشه و پاک بشن! مردم روستا هم خورد و خوراک و وسایل موردنیازشون رو در این مدتی که توی این خونه هستن تأمین میکنن!
- و کسی هم میتونه بره دیدنشون ؟
- فقط زنها ! مردها نمیشه برن! زنها هم اجازه ورود ندارند! فقط غذا و مایحتاج رو میذارن و دورادور صحبت میکنن و میرن! چون ناپاکی از طریق لمس هم منتقل میشه!
- خب این زنها اونجا چیکار میکنن؟! منظورم اینه که وقتشون رو چطور میگذرونن؟!
- استراحت می کنن! تقویت میشن، با انواع غذاهایی که براشون برده میشه! و البته کلی هم حرف میزنن!
- چرا از بقیه جدا میشن!؟ نمیشه همین مراقبتها، همینجا داخل خونه و روستاشون براشون انجام بشه؟!
- نه! چون اینا ناپاکن! و اعتقاد ما اینه که تماس باهاشون در این دوره ها، هم آلودگی میاره، هم بدشانسی!!
شازیه، تلی از لباس های روی تخت را آورد و بین جمع سه نفره مان پهن کرد! نخ و سوزن و کلاف های رنگی را هم از زیر تخت کشید بیرون و مشغول شد!
بعضی از لباسها را تا می کرد و می گذاشت کنار! یکسری دیگر را هم برانداز می کرد، اگر نیاز به رفت و رو داشتند، به کناری دیگر میگذاشت! همه آنهایی که نیاز به دوخت و دوز داشتند را جدا کرد! سوزن را نخ کرد و به جانشان افتاد!
عمه خانم از ته حمام، زن برادرش را صدا زد که بیاید بچه ی شازیه را ببرد و لباس تنش کند!
شازیه آرام آرام، زیر لب به زبان کلاشی شروع به آواز خواندن کرد! زمزمه اش قشنگ بود! شبیه نجوای طبیعت!
صدایش، به نرمی باران اول بهار بود! گاهی زیر می شد مثل صدای پرنده ها! گاهی هم بم می شد مثل صدای رودخانه!
و من آنجا نشسته بودم خیره به شعله زرد هیزم های بخاری ! همه جا آرام بود ! تنها صدایی که می آمد صدای تق و توق شکسته شدن زانوی هیزم ها بود و قیژ قیژ پنجره ی چوبی آشپزخانه که عاجزانه تلاش می کرد باد را پس بزند!
به ایوان رفتم! سوزباد، خبر از شبی برفی داشت!
سر شام به مهندس خان سپرده بودم که با راننده ماشینی که هر روز مسافرهای رومبور را به چیترال می برد هماهنگ کند! که من هم با آنها بروم!
مهندس خان گفت: با راننده هماهنگ کردم! صبح زود مسافراش رو میزنه و ساعت هشت صبح از اینجا رد میشه که بره چیترال! باید به موقع حرکت کنید! چون هوا، هوای برفه و ممکنه راهها بسته بشن!
صبح روز بعد، سر صبحانه، مهندس خان یک کیسه بزرگ از گردوهای باغشان را به من هدیه داد.

شازیه و مادرش گفتند: ما که نمی تونیم از کلاش دل بکنیم و مسافرت طولانی مدت بریم! حتی تصورش هم برامون سخته! ولی تو هر چند وقت یکبار بیا اینجا، خوشحال میشیم!
همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم ...
هوا هوای برف بود! ماشین با تأخیری نیم ساعته، رسید! در باربند ماشین، جا برای کوله پشتی ام نبود! من و کوله پشتی ام در صندلی کنار راننده جا گرفتیم. در مسیر برگشت، دیگر حواسم به لغزش و بالا پایین شدن ماشینمان در باریکه های سنگلاخ کوهستان و دره هایش نبود! خودم را همان دختر کلاشی تصور کردم که کنار رودخانه قدم می زد! دختری که حالا به آرزویش رسیده و دارد به شهر می رود! ذوق و دلهره ی رفتن به شهر را دارد اما هنوز نرفته، دلش برای این دره تنگ شده! اگر من آن دختر کلاشی بودم به پل چوبی نرسیده، پیاده می شدم! دل کندن از دره ی کلاش سخت است!
دره ای که یکی از مبهم ترین اقوام را در خود جای داده است! قومی محصور در دره ها و ارتفاعات پرخطر رشته کوه های سر به فلک کشیده هندوکش!
که هستند؟! کسی نمی داند!
از کجا آمده اند؟! کسی نمی داند!
قومی در انزوا ! و ساکن در جغرافیایی زیبا، بی نظیر و دورافتاده! چگونه است که اینگونه و تا کنون از زبان خود، آداب و رسوم خود، و از زندگی منحصربه فرد خود، محافظت نموده اند؟!
دودمان و اصل و تبارشان، رازیست سربه مهر شده که تا کنون کسی به آن پی نبرده و در هاله ای از ابهام است!
بعضیها می گویند تعدادی از سربازان ارتش اسکندرمقدونی در چیترال ماندگار شدند و کلاشی ها از نوادگان آن یونانیان هستند! و دلیل می آورند که چهره کلاشی ها شبیه مردم بومی پاکستان نیست و بیشتر شبیه مردم جنوب اروپا است! رنگ پوستی روشن و چشمانی رنگی دارند! حتی رد موسیقی یونانی را در موسیقی مردم کلاش به عنوان دلیل اضافه می کنند!
بعضی هم عقیده دارند که کلاش ها از نژاد هندوآریایی هستند!
از نظر من، کلاش ها، هر که هستند! قومی هستند با فرهنگی منحصر به فرد، آداب و رسومی عجیب، آیین هایی جذاب، و تاریخی مرموز و مبهم! که من، یکی از زیباترین لحظات سفرم به پاکستان را در میان آنها سپری کردم....

