سفر به خط استوا- مالزی (بخش 3)
رسیدیم به جایی که خاطره انگیزترین قسمت سفرمون اتفاق افتاد. بعد از 1 ساعت سواری بر روی کشتی برگشتیم پیش همون عکاسه که مار و طوطی داشت. یه تعارف زدم به همسرم که دوست داری با مار عکس بندازی ؟ اونم گفت : بدم که نمیاد! همین شد که یارو مار به اون کلفتی و گندگی رو بلند کرد انداخت دور گردن خانومم. بعد بهش گفت که با یه دست دمش رو بگیره و با یه دست هم سر مار رو بگیره و اجاز ه نده که دورش حلقه بزنه. ماره پوست نرمی داشت و فکر کنم حداقل 3متر طولش بود. عکاسه داشت عکس مینداخت که ماره همش سعی میکرد که سرش رو بده علقب تا بتونه کله اش رو از تو دست همسرم در بیاره. خانومم هم که دلش نمیومد ماره رو سفت بگیره و فشارش بده. واسه همین هم داشت بال بال میزد که به یارو بفهمونه که یه دقیقه این ماره رو بگیره تا جای دستش رو درست کنه و چون هول شده بود داشت فارسی میگفت. عکاس هم فکر کرد که خانومم ترسیده و هی اشاره میکرد وایسا الان تموم شه. در تمام این مدت هم من از شدت هیجان خشکم زده بود و کلاً با درخت فرقی نداشتم اون لحظه. یه چند تایی عکس گرفت و بهمون نشون داد تا ازش یک کدوم رو انتخاب کنیم. قیمت هر عکس هم 20 رینگت بود. البته اگه قبول میکردی که ازت عکس بندازه اونوقت اجازه میداد تا با دوربین خودت هم هر چقدر میخوای عکس بگیری.
بالاخره یه عکس دادیم برامون چاپ کرد و وقتی شب عکس رو از طریق وایبر برای خونواده و دوستامون فرستاده بودیم همه داشتن از تعجب شاخ در می آوردن و اولین سوالشون این بود که نترسیدی؟ بعدش هم میگفتن که خیـــــــــــلی شجاعی! ما رو اگه بکشن هم از کنارش رد نمیشیم. البته یه جورایی حق داشتن چون من خودمم حاضر نبودم با اون مار عکس بگیرم. بعد از این تجربه هیجان انگیز تور پوتراجایا هم به پایان رسید و قرار شد که مقصد خیابان بوکیت بینتانگ باشه تا هر کی میخواد اونجا بره خرید و هر کسی هم که میخواد از اونجا خودش بره هتلش. اونجا پیاده شدیم و نفری یه کوپن KFC هم بهمون دادن. از اونجا که هم قهوه خریده بودیم و هم کلی میوه و ... دستمون پر بود و ترجیح دادیم گشت و گذار تو این خیابون رو به زمان دیگه ای موکول کنیم و برای رفع خستگی برگردیم هتل.
همونجا مونوریل ایستگاه Bukit Bintang رو دیدیم . اونجا برای اولین بار از مونو ریل استفاده کردیم. برای خرید بلیط رفتم باجه فروش بلیط و مقصد و تعداد بلیط درخواستی رو اعلام کردم و دوتا ژتون بهم داد. وقتی میخواید از گیت بلیط رد بشید باید ژتونتون رو روی دستگاه بگیرید. بوق میزنه و گیت براتون باز میشه اما موقع خروج در ایستگاه مقصد باید ژتون رو داخل سوراخی که روی گیت هستش بندازین تا هم درب باز بشه و هم اینکه ژتون ها دوباره به چرخه فروش برگرده. داخل قطار هم شلوغ بود اما جا پیدا کردیم و نشستیم. اولش ترسناک به نظر میاد در عین حالیکه جالب هم هست. مخصوصاً موقعی که قطار میپیچه و نیروی گریز از مرکز بهت وارد میشه یه مقدار هیجانی میشه. من که احساس میکنم خودم شبیه ذوق زده ها بیرون رو نگاه میکردم و همش منتظر بودم که قطار از اون بالا پرت شه پایین. اما روزهای بعد که سوار میشدیم دیگه برام عادی شد. داخل قطار هم یه بچه چینی ژاپنی بغل باباش بود که از من خوشش اومده بود و همش انگشت شست من رو میگرفت و من هم باهاش بازی میکردم.
خوبیه مونوریل اینه که ارزونه و ما با پرداخت بلیط 1.6 رینگت به ازای هر نفر رفتیم ایستگاه chow kit که فاصله خیلی کمی با هتلمون داشت و از اونجا پیاده رفتیم هتل. اما بدی ای که داره اینه که وقتی وارد یه ایستگاه میشی، اسم ایستگاه خوب مشخص نیست و باید حواست جمع باشه که چندتا ایستگاه بعد میخوای پیاده شی. اسم ایستگاه رو هم بعضی موقع ها پشت بلنگو اعلام میکنه بعضی موقع ها هم نه.
وقتی به هتل رسیدیم میوه ها رو یواشکی بردیم بالا و داخل یخچال گذاشتیم.شب که شد واسه استفاده از کوپن های kfc از هتل زدیم بیرون و باتوجه به نزدیکی شعبه KFC که 2-3 تا خیابون اون طرف تر بود تصمیم گرفتیم که پیاده بریم. تو مالزی رستوران ها زود میبندن و مردم هم زود از خواب بیدار میشن و هم زود میخوابن واسه همین هم هست که اعلب رستوران ها ساعت 10 شب میبندن. یه نکته ای هم که جا داره بگمن اینه که من از قبل میدونستم که خلاف هایی نظیر کیف دزدی تو مالزی زیاده و اینکه شبها امنیت زیادی نداره. این رو از روی تابلوی دوربین هشدار کنترل کیف دزدی که درست روبروی هتل محل اقامتون نصب شده بود به خوبی میشد فهمید. از طرفیهم هتلمون از لحاظ موقعیت تو محله خوبی نبود، این رو قبل از سفر همکارم بهم گفته بود و خودم وقتی فهمیدم که وقتی داشتم با همسرم به سمت خیابان chow kit میرفتم عده ای از جوانان علاف که روی زمین نشسته بودن بهمون تیکه انداختن. جالب اینجا که تو خود خیابان chow kit هم دوباره این قضیه تکرار شد.
اما قضیه به اینجا ختم نشد. وقتی وارد رستوران شدیم با یه محیط خیلی معمولی و یه صف مواجه شدیم. تو صف بودم که یک گدایی جلوم اومد و ازم درخواست 2 رینگت کرد. وقتی بهش پول ندادم لباسش رو زد بالا و کیسه سوندی که مثلاً بهش وصل بود و البته توش ببخشیدا ادرار بود رو نشونم داد. گفتم گندت بزنه و روم رو برگردوندم. غذا رو گرفتیم و خدارو شکر طبقه بالایی داشت که محیط بهتر بود، پس رفتیم بالا و مشغول به خوردن شدیم که بازهم اومد و من هم اینقدر بهش بی محلی کردم که بی خیالمون شد. دیگه اصلاً نه احساس امنیت داشتم و نه آرامش. تصمیم گرفتم که برگشتنه تا هتل تاکسی بگیرم که البته برگشتنه هم در کمال پررویی پیاده برگشتیم. واسه همین هم پیشنهاد میکنم که شبها بیرون نرید. محلی که ما بودیم که شبها یه دفعه ای میدیدی کلی موتوری دارن باهم از یه خیابون رد میشن. اگزوزاشون رو هم دستکاری میکردن طوریکه صدای خیلی خیلی بلندی پیدا میکرد. اگه شب خواستید برید بیرون فقط برید خیابون بوکیت بینتانگ ، اونجا قلب تپنده شهر هستش و تا ساعت 12 شب شلوغه. ساعت 12 که میشه دیگه کم کم مغازه ها میبندن. تو قسمت های بعدی سفرنامه شرح کامل بازدیدم از این خیابون رو هم مینویسم.
راستی اگه KFC رفتید و خواستید مرغ سوخاری بخورید ، وقتی کوپن رو تحویل میدین اولین سوالی که ازتون میکنه اینه که میگه Orginal or spicy? یعنی ساده میخواید یا تند. حتماً بگید original یعنی ساده. چون اسپایسیش خیلی تنده و نمیتونید بخورید. اگه ساق میخواید بگید leg و اگه سینه میخواید بگید chest. این کوپن ها هم شامل مرغ سوخاری+سالاد کلم+ پوره سیب زمینی و نوشابه هستش. در کل روز خوبی داشتیم. اما آخر شبش رو دوست نداشتم. پیشنهاد میکنم تور شهر رو برید چون رایگانه و بازدید از پوتراجایا رو هم که حتماً توصیه میکنم. حالا اگه نخواستید با مار عکس بندازین اشکال نداره ولی حتماً کشتی رو سوار شید.
پایان قسمت چهارم
• قسمت پنجم – بازدید از صنایع قلع + باتو کیو+ گنتینگ
قبل از سفرمون قرار بود که باتوکیو و گنتینگ رو خودمون بریم. اما وقتی فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که بهتره اینجا رو هم با تور بریم تاروزهای بعد وقت داشته باشیم تا به همه برنامه هایی که از قبل ریخته بودیم برسیم. این تنها توری بود که ارزش نفری 50$ دلار رو نداشت و اگه خودتون برید با حداکثر نصف این قیمت میتونید با فراغ بال بیشتری از گردشگریتون لذت ببرید. پس یادتون باشه که هم باتوکیو و هم گنتینگ رو خودتون برید. که نحوه رفتن به آنها رو هم در ادامه توضیح خواهم داد.
صبح که شد رفتیم برای صبحانه. این دفعه جلوی درب رستوران بهمون گفتن که باید از رستوران طبقه پاین که رستوران هندی بود استفاده کنیم. نمیدونم چرا ما رو به سمت طبقه پایین هدایت کردن ، تا آخر سفر هم این اتفاق همواره تکرار شد به جز روز آخر که دوباره به رستوران طبقه همکف راهمون دادن. الته غذاهاش فرقی نداشت اما محیط طبقه زیرین کم نور تر و خفه تر بود. جالب اینجا بود که وقتی ما رو به طبقه پایین هدایت میکرد ، همزمان آدمای دیگه از ملیت های دیگه داشتن تو همون رستوران طبقه همکف غذا میخوردن که ما دلیل این فرق گذاشتن رو نفهمیدیم. ساعت 10 صبح بود که اتوبوسمون حرکت کرد و اولین مقصد ما بازدید از صنایع قلع مالزی بود. به سمت شمال شهر حرکت کردیم ، اونقدر به سمت شمال رفتیم که دیگه شهر تمموم میشد و میتونستی کوهها رو ببینی. درست انگار که به شمال شهر تهران رفته باشی و به دربند رسیده باشی. به خیابانی رسیدیم که مرکز تعمیر ماشین، اگزوز سازی و تعویض روغن و ... بود و درست از پشت این مغازه ها میشد مجسمه بزرگ خدای هندوها موسوم به موروگان رو دید. اولین مرتبه با دیدن این مجسمه غول پیکر حس خوبی بهمون دست داد و با انگشت به همدیگه نشونش میدادیم اما اول قرار بود به فروشگاهی که صنایع قلع رو به فروش میرسونه بریم. در حین مسیر هم تورلیدر از قلع برامون گفت، اینکه فلزی بسیار گرون هستش و با دیدن قیمتاش سکته نکنیم و ....
بالاخره به یه مغازه رسیدیم که بیشتر شبیه به یه کارگاه شلوغ و بهم ریخته بود. انواع و اقسام کالاها رو با قلع درست کرده بودن. جنس ها خیلی خیلی گرون بود. حدوداً از 400 رینگت به بالا. شاید مناسب ترین و قشنگ ترین چیزی که اونجا بود دستبندهایی از جنس قلع بود. مزخرفترین چیزی هم که به عمرم دیده بودم یک استوانه ساده و کوچک از قلع بود که قیمت 990 رینگتی داشت!!!! در کل بازدید از صنایع قلع فقط و فقط وقت تلف کردن بود. زمانی هم که برای بازدید داده بودن اونقدر کم بود که حتی اونایی هم که علاقه داشتن خرید کنن فرصت نمیکردن. البته خیلی از هموطنانمون خرید کردن که برای ما که اون قیمتهای فضایی رو دیده بودیم و کل موجودیمون 1000 دلار بیشتر نبود خیلی عجیب بود.
از اونجا به سمت باتوکیو رفتیم. باتوکیو در حقیقت معبد هندوها هاست که در بالای یک کوه و داخل یک غاری واقع شده است و در پای این کوه مجسمه بزرگی از خدای هندوها واقع شده که ارتفاع مجسمه بسیار زیاد بوده و روکش آن از آب طلا می باشد. 5 دقیقه ای بیشتر نگذشت که به مقصد رسیدیم. ساعت حدود 11:25 دقیقه بود و تورلیدر به ما گفت که تا ساعت 12:15 وقت دارید که از این مکان دیدن کنید. زمان داده شده بسیار بسیار کم بود و اینجا بود که پشیمون شده بودم که چرا با تور اومدم. به نظر من باید حداقل 2 ساعت بهمون وقت میدادن در صورتیکه وقتی که به ما داده شده بود کمتر از 1 ساعت بود. از اتوبوس که پیاده شدیم چند تا مغازه بود که خوراکی میفروختن و داخلش هم با یه نوع چای مخصوص از میهمانها پذیرایی میکردن. یک نفر هم یک قوری در یک دست و یک فنجان در دست دیگر داشت و با آنها حرکات نمایشی انجام میداد و مردم رو سرگرم میکرد. مثلاً پشتش رو به فنجان میکرد و از بالا سرش با قوری داخل فنجون، چای میریخت. از یک نفر هم دعوت کرد که اگه فکر میکنه انجام این کار آسونه امتحان کنه، نتیجه اون هم که مشخص بود ، تمام چایی ها ریخت رو زمین. همسرم دوست داشت از اون چایی تست کنه ولی من که میدیدم داره دیر میشه و هنوز هیچ جایی رو نگاه هم نکردیم بهش گفتم بهتره بریم سمت معبد و زمان رو هدر ندیم. نمای معبد بسیار زیباست. مخصوصاً مجسمه بزرگ و طلاییه خدای هندوها.
برای رسیدن به معبد باید 272 پله رو بالا میرفتیم. البته تورلیدر به ما گفته بود سعی کنید از پله ها بالا نرید چون فقط خستتون میکنه و هر چی که اون بالا داره پایین هم هست اما ما و خیلی ها حرفش رو گوش ندادیم و شروع کردیم بالا رفتن از پله ها. دور تا دور سرسبز و هوا خیلی خوب بود. در طول مسیر میمون های زیادی وجود داشتن که در دزدی استاد بودن. اگر غفلت میکردی خوراکی شما رو از دستتون میزدن و فرار میکردن. پس در طول مسیر باید دائم مواظب کیف پول ، دوربین عکاسی و خوراکی های توی دستتون باشید. همینطور عینک آفتابیتون که نباید بذارید رو سرتون چون ممکنه میمون ها بدزدنش.
البته اگه دوست دارید به میمون ها غذا بدین باید از همون پایین پله ها موزی چیزی خریداری کنید تا در طول مسیر بهشون بدین. دقت کنین اون بال دیگه خوراکی وجود نداره. یه نکته ای دیگه هم که باید رعایت کنید اینه که به میمون هایی که بچه دارن نزدیک نشین. چون فکر میکنن میخواید بچشون رو اذیت کنید. مثلاً ما در طول مسیر یه توریست اروپایی رو دیدیم که دوربینش رو به میمونی که بچش تو بغلش بود نزدیک کرد تا ازش عکس بگیره که یهو میمونه مادر در حالیکه داشت حرص میخورد و موضع دفاعی گرفته بود ، دندوناش و نشونش داد که باعث شد اون آقا چند قدمی رو عقب بذاره رو ازش دور بشه.
عکس زیر همون میمونی هستش که دندوناش و نشون داد :
یه جای مسیر هم یه راه فرعی بود که سرش یه تابلو داشت که روش نوشته شده بود : " به طرف غار سیاه" که ما اونو نادیده گرفتیم و سمتش نرفتیم. تو مسیر هم هر جا میمون میدیدیم وامیستادیم و عکس مینداختیم باهاش تا بالاخره به بالای پله ها رسیدیم. بالا رفتن از پله ها اونقدرها هم که میگفتن برای ما سخت نبود. بالای پله ها و در دهانه غار مجسمه دیگه ای وجود داشت که در حقیقت ورودی غار بود.
وارد غار که میشدی تعداد زیادی کفتر چاهی رو میتونستی ببینی که رو زمین نشسته بودن و اصلاً هم از آدم نمیترسیدن. چند تا مغازه هم وجود داشت که نوشابه میفروخت و وسائل تزئینی و کارت پستال هایی از باتوکیو و ... یه عکاس هم بود که از مردم عکس مینداخت. یه تعداد دیگه هم پله وجود داشت که در ادامه مسیر باید از اونها هم بالا میرفتی. سمت چپ هم یه معبد هندی کوچک بود.
به بالاترین قسمت که میرسیدی باز هم یه معبد هندی رو میدیدی که جلوش یه میز گذاشته بودن و یه نفر هم پشت میز بود که میتونستی بری و بهش پول بدی تا واست برن جلوی خداشون و دعا واست بخونن. اون بالا حالت قشنگی داشت. وارد غاری میشدی که دورتادورش دیواره های بلندی بود که با گیاهان پوشیده شده بود. بالا رو که نگاه میکردی سقف غار سوراخ بود، درست مثل دهانه آتش فشان و از اون بالا نور خورشید به داخل می تابید که منظره قشنگی رو بوجود اورده بود .
یه خروسی هم داخل غار بود که با دیدنه نور خورشید که داخل غار میتابید فکر میکرد صبح شده و قوقولی قوقول سر میداد و باعث خنده ما شده بود. کم کم داشت دیر میشد و باید می اومدیم پایین . در راه برگشت کفترچاهی ای رو دیدیم که در حال خوردنه نارگیل بود. تا حالا ندیده بودم کبوتر نارگیل بخوره. دیگه کبوتره منطقه استوایی باشی این مزیت ها رو هم داره دیگه :
وقتی به دهانه غار رسیدیم میمونی رو دیدم که سون آپی که دست یکی از توریست ها بود رو دزدید و رفت خالی کرد رو زمین و داشت از روی زمین سون آپ میخورد. کلاً به نوشیدنی های رنگی علاقه زیادی داشتن و تو یه چشم به هم زدن از دستت قاپ میزدن. پایین تر که اومدیم به همون مسیر فرعی که رفتنه ازش گذشته بودیم رسیدیم. به همسرم گفتم بیا سریع بریم اینجا هم یه سر و گوشی آب بدیم تا ناکام از دنیا نریم. وارد مسیر شدیم. چند قدم جلوتر یه تابلوی بزرگی بود که یک مرتبه با صدای زیادی به حرکت در اومد. صدا طوری بود که انگار یکی داشت با مشت محکم و مداوم به تابلو میکوبید. جلوتر که رفتیم دیدیم یه میمونه رفته خودش و از پشته تابلو آویزون کرده و تکون تکونش میده و با دست میکوبه رو تابلو. به جوری تابلو رو تکون میداد که هر لحظه منتظر بودم تابلو از جاش کنده بشه. اینقدر این کار رو تکرار کرد که داد زدم : صدا ندههههههههههههه!!!!
سمت راست که میپیچیدی ، ورودیه غار سیاه بود. غاری که برای بازدید از اون باید اسم مینوشتی و وقتی تعداد به حد نصاب میرسید با پرداخت 35 رینگت برای بزرگسالان و 25 رینگت برای کودکان به همراه لیدر 45 دقیقه میرفتین داخل غار و غارنوردی میکردین. البته لوازم لازم جهت غارنوردی شامل لباس مناسب و هدلامپ و .. رو هم خودشون بهتون میدادن. چند تا خفاش هم قبلنا از داخل غار گرفته بودن و داخل شیشه های الکل گذاشته بودن. ما اگه وقت داشتیم شاید میرفتیم، بخصوص اینکه تجربه 3 مرتبه غارنوردی در غارهای بورنیک و رودافشان و دانیال رو از قبل داشتیم. اما فرصت کم بود و باید سریع برمیگشتیم پایین.
وقتی داشتیم از پله ها پایین می اومدیم یه میون دیگه مجدداً یه نوشابه رو از دست یه بچه قاپ زد. ولی این دفعه چون درب نوشابه بسته بود هر کاری میکرد نمیتونست بازش کنه. چون بلد نبود درب نوشابه رو بپیچونه. هی فشارش میداد و به زمینش میزد و اعصابش به هم ریخته بود. ماهم که محو تماشاش شده بودیم و داشتیم بهش میخندیدیم.
هنگام پایین اومدن از پله ها باید مراقب باشید چون فاصله پله ها از هم کم هستش و اگه عجله کنید ممکنه زمین بخورید. وقتی هم که به اون پایین رسیدیم رفتیم تا از معبد دیگه ای که اون پایین بود دیدن کنیم. کفش ها رو در آوردیم و وارد شدیم. به یه معبد رسیدیم که یک فرد هندی مسئولش بود. با اشاره به من گفت که پیشش برویم. ماهم رفتیم جلو. نیمی از بالا تنه اش برهنه بود و یه چیزی شبیه به لنگ دور خودش پیچیده بود. چندتا هم گردنبند داخل گردنش انداخته بود و از اون خال های قرمز هم بین ابروهایش داشت. یک سینی دستش بود که داخلش گل و خاکستر بود. دست کرد داخل خاکستر و بعدش یه نقطه گذاشت رو پیشانی من و یکی هم برای همسرم و یه دعایی خوند و گفت که این قراره خداست و زین بعد خدا ازت محافظت میکنه. بعدش هم یکی از گل ها رو داد به خانومم که بذاره پشت گوشش. آره دیگه کلاً امنیت جانی و مالیمون با این حرکت تامین شد.
بعدش هم اشاره کرد که داخل سینی براش پول بگذارم که منم انگار تازه دوزاریم افتاد و دست کردم جیبم و 2 رینگت گذاشتم داخل سینی اش. بعد ازش خواستم که اجازه بده بریم داخل معبد با خداشون یه عکس بگیریم که اجازه نداد. اما خودش باهامون یه عکس انداخت. اینم عکسی هست که از خارج اتاقی که خداشون توش بود گرفتم :
همینجور که داشتیم واسه خودمون پابرهنه چرخ میزدیم و مجسمه ها رو نگاه میکردیم یه دفعه یه موش بزرگ از زیر پامون دوید و رفت توی یه سوراخ. فهمیدیم که اونجا موش هم داره و جای خیلی تمیزی نیست. دیگه وقتمون تموم شده بود و باید میرفتیم سوار اتوبوس بشیم. از داخل محوطه یه دونه از این نارگیل تازه ها ( سبز رنگا ) به قیمت 4 رینگت خریدیم و با نی آب نارگیل خوردیم که خیلی مزه داد. 10 دقیقه هم دیر به اتوبوس رسیدیم که برخلاف همیشه حالا این دفعه همه زود اومده بودن و منتظر ما بودن. سوار اتوبوس شدیم تا به سمت گنتینگ حرکت کنیم. و اما نحوه رفتن به باتوکیو برای کسایی که نمی خوان از تور اسفاده کنند. بهترین روش برای رفتن به باتوکیو استفاده از مترو های KTM هستش .با هزینه ای حدود 6 رینگت سوار بشید و در آخرین ایستگاه که به همون اسمه Batu Cave هستش پیاده بشید. وقتی از ایستگاه پیاده شید با مقدار بسیار کمی پیاده روی مجسمه بزرگ وطلاییه بودا رو جلوی خودتون می بینید. و اما گنتینگ هایلند ....
گنتینگ مجموعه ای از هتل ها و مراکز خرید ، شهر بازی روباز و سرپوشیده ، سرزمین برفی ، معبد بهشت و جهنم و ... هستش که روی ارتفاعات و در بالای کوهی بلند قرار داره.
آقای لیم آنچنان تلکابینی رو در اونجا نصب میکنه که هنوز لقب پرسرعت ترین تلکابین شرق آسیا رو یدک میکشه. تلکابینی با طولی بیش از 3 کیلومتر که در مدت زمان کوتاهی شما رو بر فراز ابرها میرسونه. اون بالا یک هتل رنگی میسازه و یواش یواش اینقدر کارش رونق پیدا میکنه که این هتل ها به 5 مجموعه هتل بزرگ ارتقا داده میشه. اونم هتل هایی که 10،000 اتاق داره. محوطه هتل رو به یکی از بزرگترین و مهیج ترین شهربازی ها مجهز میکنه و اونقدر ثروت کسب میکنه که هم اکنون پسرانش از جمله ثروتمندترین افراد مالزی محسوب میشن. آقای لیم در سال 2007 از دنیا رفتند و اکنون ثروت ایشون دست 4 تا پسر و 1 دختری است که ایشون داشتند. مجسمه ای از آقای لیم به عنوان مالک مجموعه بزرگ گنتینگ درست کردن که در عکس زیر میتونید ببینید :
با اتوبوس به سمت تلکابین گنتینگ حرکت کردیم. جاده بسیار سبز و زیبا و شبیه جاده چالوس خودمون بود. مسیر ، سربالایی های زیادی هم داشت. من به عشق شهربازیه روبازش اومده بودم . چون تو اینترنت دیده بودم که بازی های جالبی داره. تو اتوبوس برای اینکه مطمئن بشم بلیط ورودیه شهربازی رو تورلیدر برامون میگیره ازش سوال کردم. جوابش مثل یه سطل آب یخی بود که رو من خالی کرده بودن. در کمال ناباوری برگشت گفت که چندسالی هست که شهربازی روباز جمع شده و قراره تا سال 2016 یکی از بهترین شهربازی های دنیا جاش شاخته بشه. خونم به جوش اومد، چون یکی از مفرح ترین برنامه هایی که در ذهنم داشتم همین شهربازیه بالای کوه بود. از طرفی حالا که حساب میکردم میدیدم که من برای خودم و همسرم 100 دلار واسه هزینه تور امروز دادم در صورتیکه اینا نه هزینه ورودیه جایی رو دادن و نه هزینه ای کردن و اگه خودم میخواستم بیام حداکثر با 40-50 دلار انجامش میدادم ، ضمن اینکه تو باتوکیو هم اینقدر عجله نمیکردم. همین شد که از فردای این روز بجز تور پارک آبی دیگه از هیچ توری استفاده نکردم و بقیه جاها رو خودمون رفتیم.
با علم بر اینکه دیگه شهربازی ای وجود نداره ، بالاخره به تلکابین رسیدیم و سوار شدیم. بلیط تلکابین رو همونجا برامون تهیه کردن. اگه خودتون خواستید بلیط بگیرید بدونید که هزینه بلیط تلکابین رفت و برگشت نفری 12 رینگت هستش. تلکابین هاش 4-6 نفره هستش و از روی جنگل و درختان سرسبز حرکت میکنه..
در لحظاتی که داخل تلکابین بودیم سکوت زیبایی حکم فرما بود و همه محو دیدن این همه سرسبزی شده بودن. تا چشم کار میکرد همه جا سبز بود. مسیر خیلی زیادی رو بالا رفتیم. اون بالا خنک بود و داشتنه یه ژاکت لازم بود که ما از قبل فکرش و کرده بودیم و با خودمون برده بودیم. وقتی از تلکابین پیاده شدیم دیدیم عکسایی که موقع سوار شدن به تلکابین از مسافرین گرفته بودن و واسه فروش گذاشتن که ما عکس خودمون رو ندیدیم و واسه همین هم نخریدیم. بعداً فهمیدیم که دوستامون عکس ما رو دیده بودن! از 7-8 تا پله برقی پایین اومدیم و در مسیر از داخل شهربازی سرپوشیده رد شدیم و به جایی که مراکز خرید وجود داشت رسیدیم. قرار شد همه راس ساعت 5:30 تو همین محل حضور داشته باشیم تا به سمت معبد بهشت و جهنم بریم.
یه جایی هم برای ماساژ بود که قیمت هاش یه شرح زیر بود :
• ماساژ سرشونه ها : 10 دقیقه 19 رینگت
• ماساژ پا بوسیله ماهی ها : 15 دقیقه 18 رینگت
که مینشستی روی یه نیمکت و پاهات رو وارد یه آکواریوم میکردی که داخلش تعداد زیادی ماهی بود. ماهی ها شروع میکردن توک زدن به پاهات و ماساژت میدادن. من این نوع از ماساژ رو تو دبی تجربه کرده بودم. ولی بعد از ماساژ 1 کیلو کم کرده بودم. آخه قلقلکم میومد و اونقدر پاهام و تکون داده بودم و خندیده بودم که همه بیخیال ماساژ شده بودن و داشتن من و نگاه میکردن. مخصوصاً وقتی میرفتن لای انگشتای پام دیگه نمی تونستم تحمل کنم و پام و تکون میدادم تا از اون لا بیاد بیرون. پیشنهاد میکنم امتحان کنید که حتماً حتماً به یک بار امتحان کردنش می ارزه.
• ماساژ سر و شانه و ماساژ ماهی : 10 دقیقه ماساژ سر و شونه و 15 دقیقه ماساژ ماهی به قیمت 35 رینگت خانم های محجبه رو هم خانم ماساژ میداد و از این بابت مشکلی نبود. کنار کازینو هم ورودی مجموعه سرزمین برفی بودش که بلیطش نفری 30 رینگت بود که ما استفاده نکردیم و به نظر من به درد کسایی میخوره که تو مملکتشون برف نداره نه ما که اراده کنیم توچال هستیم.
از پله برقی ها رفتیم بالا و به شهربازیه سرپوشیده رفتیم. شهربازیه روباز هم که دیگه خبری ازش نبود و چندین تا لودر داشتن خاک برداری میکردن و تعداد زیادی کارگر هم مشغول کار بودند بازی های داخل شهربازی اکثراً کامپیوتری یا شانسی بودند. ابتدا باید یه کارت بازی میخریدی به قیمت 20 رینگت که میتونستی به همون اندازه هم ازش استفاده کنی وهر وقت خواستی مجدداً شارژش کنی. قیمت هر بازی هم کنار اون بازی نوشته شده بود. وقتی میخواستی بازی کنی باید کارتت رو روی کارت ریدر نگه میداشتی که در همون لحظه به اندازه قیمت بازی از موجودی کارتت کم میکرد و بازی شروع میشد.
اولش رفتیم سراغ بازیه بسکتبال. یه خانومی داشت بازی میکرد. باید توپهای بسکتبال رو برمیداشتی و در سریعترین زمان ممکن داخل حلقه پرتاب میکردی. بازی 4 مرحله داشت و امتیازت در هر مرحله باید به یک حد نصاب میرسید( مرحله اول باید 40 امتیاز می آوردی، مرحله سوم باید 250 تا امتیاز می اوردی، بقیه اش و یادم نیست) تا بتونی بری مرحله بعد. در مراحل بعدی سبد هم حرکت میکرد. تو مرحله 4 دیگه سبد خیلی سریع و ناگهانی تکون میخورد. اون خانومی که داشت بازی میکرد خیلی فوق العاده بود و هرچه توپ دستش میومد رو مینداخت داخل حلقه. تا مرحله 4 رفت و تو اون مرحله حذف شد.
بعدش ما با هزینه نفری 3 رینگت شروع کردیم به بازی. من که تو بازیه بسکتبال افتضاح بودم. یه جا هول شدم توپ رو سریع و محکم پرتاب کردم سمت حلقه که خورد به لبه حلقه و برگشت خورد تو سر خودم و رفت وسط جمعیت که آبروم رفت ولی همسرم عالی بازی میکردو مخصوصاً اینکه تو دوران دبیرستانش تو تیم بسکتبال مدرسه شون بوده. من تو مرحله دوم و همسرم تو مرحله سوم حذف شدیم. برای من نوشت Good و برای اون Excellent. خیلی حال داد و پیشنهاد میکنم حتماً بسکتبال رو امتحان کنید ولی بعد بازی هم یه مقدار دست درد میگیرید. بعدش رفتیم سراغ بازی های شانسی. از این بازی ها که اگه برنده شی بهت عروسک جایزه میدن. هر چی بازی کردیم باختیم و هیچی هم نبردیم و چشمای همسرم به اون عروسکای خوشگلی که برنده نشده بودیم خیره موند و آویزون برگشتیم سمت مراکز خرید دوباره.
یه مقدار چرخ زدیم تا به یه آب نبات فروشی رسیدیم که دیدیم دارن آب نبات درست میکنن. مواد آب نبات که تو رنگ های بسیار خوشگل و شادی بودن رو پس از گرم کردن به حالت خمیر در می آوردن و با هم مخلوط میکردن و هی تو هوا آب و تابش میدادن. خیلی جالب بود تا حالا ندیده بودم که این آب نباتهای رنگی چجوری درست میشن و چجوری چندین و چند لایه رنگی دور هم پیچ و تاب میخورن و به شکل قلب و عروسک و ... به صورت آب نبات دست ما میرسن.
وقتی آب نبات ها درست شد با قیچی ریز ریزشون میکردن و یک دو تیکه به کسایی که دورشون جمع شده بودن میدادن تا تست کنن. خیلی جالب بود حتماً برید ببینید. تو طبقه بالای مرکز خریدا هستش. آب نبات های بسیار بسیار زیبا با اشکال متنوع داشت که دل هر بیننده ای رو آب میکرد. گشنمون شده بود واسه همین هم تصمیم گرفتیم چیزی در حد اسنک بخوریم و ناهار رو بی خیال شیم. من یه سوسیس با سس خردل گرفتم 6 رینگت و برای همسرم هم مرغ چوبی خریدم 5 رینگت که ته دلمون و گرفت. کم کم داشت حوصلمون سر میرفت چون ما به قصد خرید نیومده بودیم و بیشتر برای کسایی مناسب بود که میخواستن خرید کنن واسه همین هم وقتی نیما رو دیدیم این موضوع رو باهاش درمیون گذاشتیم. اون هم ما رو از همه اون پله برقی ها بالا برد تا ببرتمون بیرون محوطه تا حداقل از مناظر استفاده کنیم. همین که داشتیم از پله برقی ها بالا می رفتیم بیرون رو میتونستیم ببینیم که بارون بسیار بسیار شدیدی گرفته. از پشت شیشه داشتیم یه خیابون خیلی شیب دار رو نگاه میکردیم که بر اثر بارون شدید پر از آب شده بود و من رو یاد رودخانه مینداخت.
پس از اینکه از چند تا راه فرعی رفتیم رسوندمون به محوطه بیرون هتل. اما دیگه نمیشد رفت بیرون چون داشت سیل میومد بجای بارون. مدتی رو همونجا ایستادیم و بارون رو تماشا کردیم. بعدش دوباره اومدیم داخل و رفتیم سراغ یه طلا فروشی که طرح های خیلی زیبایی داشت. طرح هایی که شاید تو ایران خودمون نشه پیداش کرد. انگشتری که از طلا سفید بود و حدوداً 5 میلیون قیمت داشت توجه ما رو به خودش جلب کرده بود. تصمیم گرفتیم بریم دوباره تو شهربازیش تا اندک شارژی که ته کارتمون مونده بود رو هم تموم کنیم تا ساعت 5:30 که قرار بود بریم معبد بهشت و جهنم فرا برسه. خدا خدا میکردیم که بارون بند بیاد تا بتونیم بریم معبد بهشت و جهنم رو که میگن اصلی ترین معبد چینی هاست و بسیار قشنگ هم هست رو ببینیم.
رفتیم یه بازی 4 بعدی انتخاب کردیم که باید میرفتی تو یه اتاقک تاریک که دوتا صندلی داشت مینشستی و اسلحه دستت میگرفتی و بعد از زدن عینک سه بعدی شیطان هایی که میومدن سمتت رو میکشتی.اون گلی که گفتم خانومم گذاشته بود پشت گوشش رو ازش گرفتم و تو دستم نگه داشتم. بعد که بازی شروع شد ، همون اول بازی یه چیزی اومد تو صورتم که از ترس دستم و مشت کردم و گل بیچاره هم له شد. قیمت این بازی به ازای هر نفر 4 رینگت بود که ما نمیدونستیم و میخواستیم دونفره بازی کنیم و چون 4 رینگت داده بودیم یکی از اسلحه ها که مال من باشه فعال نشده بود. پس اگه خواستید دونفره بازی کنید باید دوبار کارت بکشید.
آنچنان سرگرم بازی شدیم که 10 دقیقه دیر به قرار رسیدیم. از اونجا به پارکینگ هتل رفتیم و منتظر اتوبوس شدیم تا راهی معبد بهشت و جهنم بشیم. بارون هم تقریباً بند اومده بود و هر از گاهی نم نم می بارید اما مه شدیدی شده بود و راننده اتوبوس به زحمت جلوش و میدید. معبد بهشت و جهنم یا chin swee temple اصلی ترین معبد چینی هاست و وقعاً قشنگه. در این مکان تمام مراحل ورود انسان به جهنم از اون لحظه ای که به حساب و کتابش رسیدگی میشه تا زمانیکه در بهشت اقامت میکنه بصورت نمادین و با مجسمه به نمایش گذاشته شده که شما در طول مسیر میتونید این سیر رو ببینید. ما وقتی از اتوبوس پیاده شدیم هوا کمی مه آلود و سرد بود. اولین چیزی هم که جلوه میکرد همون معبد چین سویی بود که 9 طبقه داشت. اما درش قفل بود و نمیتونستیم واردش بشیم:
چینی ها اعتقاد دارن که روح خطارکار انسان ابتدا وارد جهنم میشود و پس از اینکه مجازات اعمالی که در این دنیا انجام داده بود رو دید و روحش تزکیه شد وارد بهشت میشه . لذا از سمت دروازه جهنم وارد شدیم. تمام مراحل و مجازات هایی که تو جهنم وجود داره بصورت نمادین با مجسمه شبیه سازی شده بود که خیلی هم طولانی بود و من فقط عکس برخی از اونها رو براتون گذاشتم :
اولین مرحله از مراحل جهنم که دفتر و کتاب میارن و به حساب آدم رسیدگی میکنن.
زبان دراز این آدم که در مقام قضاوت هستش نشون میده که شما هرچقدر هم آدم زبان بازی باشید باز هم در مقابل قضات جهنم کم می آورید. به عبارت خودمونی تر : جلوی قاضی و ملق بازی؟
فردی که داره اعمالش رو تو آینه اعمل میبینه :
درمیانه راه به جایی میرسید که بهترین زاویه برای عکاسی از مجسمه بود اهستش :
.
همچنین مناظر زیبایی که به سادگی نمیتوان از کنارشان گذشت :
این هم آدمی است که در دنیا چشمان ناپاک داشته است :
زنانی که در دنیا به فساد اقدام ورزیده اند :
فکر میکنم اینا نزول خواران باشند:
فرد خطاکاری که داره به سزای اعمالش میرسه :
فردی که در دنیا دروغ میگفته و تهمت میزده :
و مجسمه های بسیار زیاد دیگری که خیلی هاشون مناسب سایت نبودند. واما پس از دیدار از جهنم به انتهای جهنم رسیدیم جایی که باید وارد بهشت میشدیم :