250 هزار قدم در فرنگستان - بخش دوم

4
از 37 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
راهنمای کامل و جامع سفری ارزان به قاره‌ی سبز! + تصاویر

شب سفرم - تهران- شنبه

ساعت 11 شب از خانه به سمت فرودگاه امام راه افتادم و بعد از صف طولانی کانتر پرواز ایرفلوت بلافاصله رفتم توی سالن ترانزیت. پروازم به سمت مسکو ساعت 3 نیمه شب تهران را ترک میکرد. آنقدر تعداد روزهای ویزایم کم بود که همه ی برنامه ریزی هایم به هم خورده بود. برای همین پروازها را طوری انتخاب کرده بودم که یک ساعت را هم از دست ندهم. غافل از اینکه...

صبح رفته بودم سرکار و از وقتی برگشته بودم برای بار چندم لوازمم را چک کرده بودم، دوش گرفته بودم و از شدت هیجان نتوانسته بودم چرت بزنم یا حتا شام درست و حسابی بخورم. رویایی که ده سال به آن فکر کرده بودم داشت عملی میشد، سفر تنهایی دور اروپا، حالا گیرم که هشت روز به جای یک ماه، گیرم که سه کشور به جای دور اروپا ...

توی سالن ترانزیت کم کم خواب داشت بر شوق و ذوق سفر پیروز میشد. شروع به کتاب خواندن کردم و دیدم بیشتر چشمم خسته میشود. میترسیدم خوابم ببرد و از پرواز جا بمانم. نقشه ی سفرم را باز کردم و باز به آن نگاه کردم. دفتر یادداشت و بلیط ها و برنامه ها را دوباره و چندباره به ترتیب استفاده شان چیدم و توی پوشه یشان گذاشتم. از خودم عکس گرفتم و گفتم بفرما، این یکی هم خط خورد، هیچوقت از رویاپردازی دست نکش خانم، به قول خارجی ها، never stop dreaming.

بالاخره سوار هواپیما شدم. برایم جالب بود که مهمانداران هواپیما همگی مرد بودند. هواپیمای ایرفلوت یک ایرباس 320 جمع و جور و مشابه هواپیماهای خطوط داخلی خودمان بود. همانقدر ساده و معمولی و با همان فاصله ی صندلی های کم. صندلی های کناری و جلوییم را یکی از مدیران معروف صنعت نفت و همراهانش اشغال کرده بودند که ظاهرا برای سفر کاری عازم یکی از شهرهای روسیه بودند. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که آقای مدیر پیشنهاد داد خانم همکارشان که توی ردیف جلو نشسته بود جایش را با او عوض کند تا همه راحتتر بنشینیم. از پیشنهادش خوشحال شدم چون میتوانستم بدون ملاحظات معمول راحت تا مقصد بخوابم. و درواقع همین کار را هم کردم. پرواز ساعت 6:30 صبح در فرودگاه شرمتیو مسکو به زمین نشست و من با تکان محکم هواپیما بیدار شدم. کارت پرواز مسکو به پراگ را توی فرودگاه تهران گرفته بودم و شماره ی گیت پرواز را از توی سایت فرودگاه شرمتیو چک کرده بودم که فقط 5 دقیقه با ترمینال خروجی ما فاصله دارد. پرواز بعدی ساعت 7:25 دقیقه به سمت پراگ میپرید. قبل از اینکه خودم تجربه کنم هیچ فکر نمیکردم 55 دقیقه فاصله برای دو پرواز کم باشد. ولی بود. تا ساعت 6:55 طول کشید تا از صف کنترل پاسپورت (که قاعدتا برای مسافرهای ترانزیت نمی بایست لزومی داشته باشد) عبور کنم. بعد هم بدون چک کردن بوردها به سمت گیتی که روی کارت پروازم نوشته بود رفتم و متوجه شدم که گیت پرواز تغییر کرده. روی برد نوشته بود که گیت جدید 35 دقیقه از بورد فاصله دارد. و من فقط 25 دقیقه تا پرواز فرصت داشتم. وضعیت پرواز روی برد هنوز درحال مسافرگیری بود، تا خود گیت پرواز پراگ دویدم و توی 10 دقیقه رسیدم ولی حسابی از نفس افتادم و حسابی هم استرس گرفته بودم. بالاخره سوار هواپیمای مشابه هواپیمای قبلی شدم و درحالیکه گلویم از دویدن خشک شده بود و شکمم از گرسنگی حسابی به قار و قور افتاده بود منتظر تیک آف و سرو صبحانه شدم. اما چه صبحانه ای، هیچ کدام از اقلام صبحانه ی هواپیمای ایرفلوت شبیه صبحانه ی معمولی نبود. نه نان، نه پنیر، نه مربا. نه چای یا قهوه. یک بیسکوییت زنجبیلی، یک ویفر شکلاتی، یک ماست کوچک، مقداری سبزیجات و تکه ای بیکن خام. ولی خب انقدر گرسنه بودم که همه ی اقلام را بخورم. بعد از سه ساعت دیگر، بالاخره در فرودگاه هکلاو هاول یا روزینیه ی سابق پراگ به زمین نشستیم.

 

روز اول پراگ - یکشنبه

پرواز مسکو به پراگ هم حدود سه ساعت طول کشیده بود اما توی پراگ هنوز ساعت 8:20 صبح بود. به سمت گیت کنترل رفتم، تقریبا همه ی مسافرهای جلوی من که اغلب روس بودند ظرف یکی دو دقیقه از گیت عبور کردند. اما نوبت به من که رسید، پلیس گذرنامه را اسکن کرد و بعد زل زد به صفحه ی مانیتور، سعی میکردم لبخند بزنم و خودم را دلداری میدادم که چیزی نیست، تو ویزا داری و لابد تفاوت حجاب توی عکس توجهش را جلب کرده. بعد از یکی دو دقیقه با لهجه ی عجیبی پرسید: قرار هست از پراگ خارج شوید؟ قلبم تند تند میزد، لبخند زدم و گفتم بله، به برنو میروم. گفت برای چه کاری به چک مسافرت کرده اید؟ گفتم که مدرسه ی تابستانی در شهر برنو ثبت نام کرده ام و دعوتنامه ی دانشگاه را دادم دستش. دعوتنامه را نگاه کرد و گفت، پس به برنو میروید. گفتم بله. گفت کی، گفتم همین الان و دل توی دلم نبود که ازم بلیط بخواهد. گفت با چه وسیله ای میروی؟ گفتم اتوبوس و لبخند زدم. بعد گفتم فکر میکنم اتوبوس های زیادی به برنو میروند نباید سخت باشد. گفت البته. بعد پرسید همه ی هشت روز را آنجا میمانید؟ خدارا شکر که همه ی بروشور مدرسه را خوانده بودم، گفتم نه، خود دانشگاه برنو روز جمعه برنامه ی بازدید از پراگ را هم ترتیب داده است. بدون لبخند گفت مطمئن شوید که به موقع از چک خارج میشوید. (Make sure you leave Czech on time) و مهر را زد توی پاسپورت و داد دستم. خب واقعا احساس خیلی بدی داشتم. بخش خیلی زیادی از ذوق و شوقم در بدو ورود به اروپا جای خودش را به غم ناشی از لحن حقارت آمیز افسر پلیس داده بود. با لب و لوچه ی آویزان رفتم بارم را از روی نقاله برداشتم و به سمت خروج رفتم. میخواستم قبل از هرچیز سیمکارت بخرم تا راهم را به سمت ترمینال راحتتر پیدا کنم، البته نه برای رفتن به برنو، برای رفتن به برلین.

بلیط اتوبوس به سمت برلین را برای ساعت 12 ظهر رزرو کرده بودم تا درصورت تاخیر پرواز بلیطم را از دست ندهم. قبلا فاصله ی فرودگاه روزینیه و راه رفتن به مرکز شهر را بارها توی ساعت های مختلف توی گوگل مپ چک کرده بودم. در بدترین حالت حدود یک ساعت و نیم راه بود بنابراین هنوز کمی وقت اضافه داشتم. اول یکی از خودپردازهای فرودگاه را انتخاب کردم و مقداری کرون چک گرفتم تا بلیط اتوبوس و سیم کارت بخرم. هر 26 کرون چک برابر با 1 یورو بود (و البته هنوز هم هست). چون در برگشت بازهم قرار بود به چک برگردم 1000 کرون گرفتم که برابر با حدودا 38 یورو میشد. با 24 یوروی آن از کیوسک وُدافون یک سیم کارت دیتا با 4 گیگابایت اینترنت و اعتبار 10 ماهه، درواقع حداقل پکیجی که وجود داشت، خریدم. این اولین اشتباهی بود که در راستای صرفه جویی مرتکب شدم چون بعدا هزینه ی بیشتری به من تحمیل شد. بعد رفتم از کانتری که بالایش نوشته بود بلیط اتوبوس، بلیط بخرم. زن چاق و عبوسی پشت کانتر نشسته بود. گفتم میخواهم به فلورنس (اسم ترمینالی که روی بلیطم نوشته بود) بروم و بلیط ایرپورت اکسپرس لازم دارم. زن بلیط را گرفت و 32 کرون کم کرد. گفتم اتوبوس ها هر چند ساعت می آیند، آیا به موقع میرسم؟ گفت چی؟ و بعد تقریبا داد زد چرا زمزمه میکنی بلند بگو. معمولا افراد پشت اینجور باجه ها خیلی خوش برخورد تر هستند. برای همین اول فکر کردم این خانم شاید استثنائا بداخلاق است. رفتم سراغ اتوبوس های اکسپرس و وقتی خواستم سوار شوم متوجه شدم که بلیط معمولی بهم داده است. خوشبختانه امکان خرید بلیط توی اتوبوس هم وجود داشت. هزینه ی بلیط اکسپرس از فرودگاه به مرکز شهر 60 کرون است. هر بلیط حمل و نقل عمومی در پراگ برای 90 دقیقه استفاده هم 32 کرون است. هر بلیط برای یک بار مصرف هم 24 کرون است. ضمنا اتوبوس اکسپرس با اینکه در ایستگاه های بین راه توقف نمیکند، همانقدر زمان طول میکشد به مرکز شهر برسد که اتوبوس های معمولی خط 100 و 119، هر 15 دقیقه هم یک اتوبوس به سمت مرکز شهر حرکت میکند.

تصویر اتوبوس رجیو جت 20170903_150213-1.jpg

ترمینال اتوبوس های رجیوجت (فلورنس) یک ایستگاه مترو با ایستگاه مرکزی شهر فاصله داشت. روی بلیط سکوی سوار شدن را نوشته بود. از بوفه ی ترمینال یک ساندویچ کروسان پنیر به قیمت 1.2 یورو خریدم و گذاشتم توی کیفم تا به عنوان نهار توی اتوبوس بخورم. اتوبوس هنوز وارد سکو نشده بود. باد می آمد، بادگیرم کفاف نمیداد و سردم بود و به جز من فقط یک مسافر دیگر آنجا بود. مجبور شدم بار و بندیلم و روکششان را باز کنم و یک لباس گرم پیدا کنم. خیلی زود به ترمینال رسیده بودم و به جز فاصله ی بین فرودگاه تا شهر و چند دقیقه پیاده روی از ایستگاه مترو تا ترمینال چیز زیادی از شهر پراگ ندیده بودم. همین مقدار محدود و هوای سرد و بادهای سردی که آن روز در اوایل سپتامبر توی شهر میوزید باعث شد اولین تصویر من از پراگ یک شهر سرد و خشن باشد. تصویری که قرار بود عوض شود...

بالاخره اتوبوس آمد. یک خانم با یک لیست پیاده شد و وقتی بلیطم را دید پرسید کدام ایستگاه در برلین پیاده میشوی؟ خب من درواقع هیچ ایده ای نداشتم که این اتوبوس چند تا جا توی برلین توقف میکند. فکر میکردم مثل شهرهای خودمان تهش باید برود توی یک ترمینالی لابد. گفتم ایستگاه آخر. یک جور عجیبی نگاهم کرد و پرسید خب کجای برلین میخواهی بروی، شرق غرب، جنوب. فکر کردم ولی یادم نیامد که خیابانی که هاستلم تویش هست کجای برلین است. گفتم نمیدام، مرکز. ناگهان گفت میشود پاسپورتت را ببینم؟ پاسپورتم را نشان دادم و گفت باشه هرجا میخواهی پیاده شو. بعد اجازه داد بروم توی اتوبوس. اتوبوس راحتی بود، صندلی ها مانیتور داشتند و تا زمانی که از خاک چک خارج نشده بود وای فای هم موجود بود. دو مرتبه هم همان دختر با منویی شامل نسکافه، چای و هات چاکلت پذیرایی میکرد که توی هوای سرد بین راه که کم کم بارانی هم شد حسابی چسبید. از پراگ تا درسدن را بیدار بودم و به منظره باران زده و سبز جاده نگاه میکردم و توی ال سی دی صندلی بیگ بنگ تئوری میدیدم. باران میزد روی شیشه ی پنجره و مرا یاد اپیزود 5 رادیو چهرازی می انداخت: "دلبر بیا سوار اتوبوس شیم بریم شمال یا جنوب یا بریم شمال ... راه شمال رو شیشه بارون میزنه ... تا حالا شمال رفتی رو شیشه دون دون بزنه؟! اینا میگن چه قدر مفت حرف میزنی، دیوونن، اگه مفت حرف نزنم دیوونم وایسم ور دلشون تو اون دیوونه خونه؟! میخوام باهات بشینم تو اتوبوس تا شمال حرف نزنم... جمعه شب زود بخواب، صبح شنبه بیدارت کنم آفتاب نزده سوار شیم بریم. اینا همه قلابین، دیوونگیشونم قلابیه، میخوام ببرمت، نکنه تو هم عین اینا قلابی شی، دیوونه ... سه تا میزنم به در، باز دستمو نذاری لای درا! باز لَقد نزنم به درا! دَرا، دَرا که در دلِ خسته توان درآید باز ... ایندفعه دیگه وا کن بیا سوار اتوبوس شیم رو شیشه بارون بزنه شمال پیاده شیم..."

عکس پنجره و بارون

20170903_185232 (2).jpg

بعد خوابم برد و آخرین ایستگاهی که توی برلین اتوبوس ایستاد و همه پیاده شدند من هم پیاده شدم و از توی نقشه دیدم که اتفاقا به هاستلم هم خیلی نزدیک است. حدود 20 دقیقه راه بود و تصمیم گرفتم به جای گشتن دنبال خطوط اتوبوس و دستگاه بلیط فروشی پیاده بروم. من توی برلین هاستل خوبی انتخاب نکرده بودم. هاستل Happy go lucky دقیقا توی مرکز شهر قرار نداشت و درواقع توی منطقه ی خاصی از شهر نبود. اما خب درعوض ارزان قیمت بود (شبی 16 یورو). یکی از دلایلی که این هاستل را انتخاب کرده بودم این بود که به کانت اشتراوسه نزدیک بود که کتابفروشی و مرکز فرهنگی آقای معروفی در آن قرار داشت. خیلی دوست داشتم که چندبار به آن جا سر بزنم شاید بتوانم آقای معروفی را ببینیم. توی راه از جلوی کتابفروشی رد شدم ولی بسته بود، روزهای بعد هم توی راه چندین بار به آنجا سر زدم ولی موفق نشدم ببینمشان.

عکس کتابفروشی

20170903_201117 (2).jpg

باتوجه به این که عصر یکشنبه بود خیابان ها حسابی خلوت بودند و هوا هم ابری و دلگیر بود. کم کم داشت باران میگرفت که رسیدم به هاستل، هاستل بزرگی بود و سه ساختمان قدیمی داشت (هرچند که اغلب ساختمان های هاستل ها قدیمی اند) اما برای همه چیز مبلغی به عنوان دیپازیت میگرفت، از کمد گرفته تا سشوار و حتا کلید آشپزخانه (در آشپزخانه قفل بود). تعداد حمام و دستشویی‌های هر طبقه اش هم کم بودند و چندان هم تمیز نبودند. توی راه میک، یکی از اعضای کوچ سرفینگ که از قبل زمان رفتن ام را با او هماهنگ کرده بودم پیغام داد و پرسید که کی میرسم. یکی از راههای آشنا شدن با آدمهای هر شهر و کمک گرفتن از آنها کوچ سرفینگ است. من از این قابلیت کوچ سرفینگ بیشتر از قابلیت مهمان شدن خوشم می آید. شما میتوانید توی پروفایلتان برای تاریخ مورد نظر در شهر خاصی public trip announcement درست کنید. مثلا مینویسید من 3 تا 5 سپتامبر به برلین می آیم و دوست دارم با کسی دیدار کنم، یا سوال خاصی اگر دارید میپرسید و ... بعد این اعلامیه توی صفحه ی مربوط به مسافرهای آن شهر نمایش داده میشود و افراد آن شهر میتوانند ببینند و اگر بخواهند به شما پیام بدهند. وقتی توی تهران بودم میک به من پیغام داد و گفت که میتواند روز یکشنبه بخشهایی از شهر را به من نشان بدهد و چون خودش هم به زودی عازم تهران است در مورد ایران از من راهنمایی بگیرد. اتاقم توی طبقه ی چهارم هاستل بدون آسانسور قرار داشت. خیلی از هاستل ها و اصولا ساختمان های اروپایی آسانسور ندارند. این هم یک دلیل دیگر برای حمل کمترین بار ممکن است. تخت من توی یک اتاق 6 تخته ی مختلط قرار داشت که خیلی ساده بود و به جز تخت های دو طبقه و روشویی توی اتاق امکانات دیگری نداشت.

عکس های بیرون و توی هاستل

hostel 1.png

hostel 2.png

خیلی دلم میخواست لباس هایم را عوض کنم و بعد از طی راه نسبتا طولانی کمی دراز بکشم ولی چند دقیقه بعد از اینکه اتاق را تحویل گرفتم میک هم به هاستل رسید. سریع لباس عوض کردم و رفتیم بیرون. تا پایمان را از هاستل بیرون گذاشتیم باران گرفت و به پیشنهاد میک و البته استقبال من به یک رستوران رفتیم تا باران کمی آرام شود. میک همسن من بود و تازه تصمیم گرفته بود تغییر رشته بدهد. برای همین شغلش را ترک کرده بود، آپارتمان اش را اجاره داده بود و میخواست تا قبل از شروع دانشگاه یک ماه به کشورهای آسیای صغیر و ایران سفر کند. تصمیمی که شاید هیچکدام از ما نتوانیم به این سادگی بگیریم. در کل هروقت که با جوان های اروپایی هم سن و سال خودم هم صحبت میشوم بعدش از تفاوت سطح دغدغه ها، امیدها و آرزوها متاسف میشوم و تا یک مدتی افسردگی میگیرم. دلم برای جوانان کشورمان، از جمله خودم، میسوزد که از کودکی با جنگ و تورم و کنکور و انواع و اقسام کمبود منابع مختلف مواجه بوده ایم و حالا که به سنین جوانی رسیده ایم هم نگران تامین نیازهای اولیه و ضروری زندگی هستیم و همیشه با دلهره و استرس اخبار داخلی و خارجی را پیگیری میکنیم و در عین سعی میکنیم از رویاهایمان دست نکشیم، و همیشه هم در خیلی از مسایل فرهنگی، اجتماعی و حتا اقتصادی با اروپایی ها مقایسه مان میکنند و کلی سرکوفت میشنویم، درحالی که اغلب جوانان همسن و سالمان توی کشورهای دیگر بدون هیچکدام از این مشکلات و دغدغه ها یاد گرفته اند، ریسک کنند، در زمان حال زندگی کنند و ... بگذریم. کمی که باران فروکش کرد پیاده به سمت مرکز شهر رفتیم. میک توی رستوران پرسیده بود که دوست داری کجاها را ببینی؟ گفته بودم کلیسا و موزه دوست ندارم. دلم میخواهد خود شهر را ببینم و المان های شهری و مردم را. رسیدیم به خیابان بوداپشتر اشتراوسه Budapester Strausse و میک یک کلیسا نشانم داد و گفت که میدانم که گفتی کلیسا نمیخواهی ببینی اما این کلیسا فرق میکند. کلیسای کایزر ویلهلم Kaiser Wilhelm را به عنوان بنای یادبود از زمان جنگ جهانی دوم بدون باز سازی و با گنبد راکت خورده اش نگه داشته اند و درکنارش یک ساختمان مدرن به عنوان کلیسا ساخته اند.

عکس کلیسا

20170903_223820 (2).jpg

بعد رفتیم به یک کافه روف تاپ به نام Monkey bar توی همان خیابان که فضای جالب و از آن مهمتر ویوی فوق العاده ای به شهر برلین داشت. از توی تراس کافه و حتا از توی دستشویی آن، دانشگاه صنعتی برلین، گنبد رایشتاگ، پارک و باغ وحش را میشد دید.

عکس منظره از بالای کافه

20170903_224618 (2).jpg

بعد پیاده به سمت پارک تیرگارتن رفتیم و به دروازه ی براندنبرگ رسیدیم. توی هیچکدام از این مکان ها توقف نکردیم چون توی شب چیز زیادی نمیشد دید و قرار شد که من بعدا توی نور روز برگردم. بعد از پارک پیاده رفتیم تا ساختمان های ریاست جمهوری و دفتر احزاب پارلمان. میک توضیح داد که همه ی ساختمان های مهم حکومتی در آلمان نمای شیشه ای دارند و میشود از بیرون تویشان را دید. دلیل این معماری این است که میخواهند شفافیت را نشان بدهند و اینکه فاصله ی حکومت با مردم یک فاصله ی شیشه ای و شفاف است. از دور صدای نوعی موسیقی محلی آلمانی می آمد. با میک به آن سمت رفتیم. میک توضیح داد که این نوع موسیقی مخصوص استان بایرن در جنوب آلمان است که معمولا در جشن اکتبرفست در ماه اکتبر نواخته میشود. صدای موزیک از یک چادر بزرگ می‌آمد که نمونه ی کوچکی از جشن را در نزدیکی ایستگاه راه آهن اصلی شهر برپا کرده بودند. علیرغم سر و صدای فراوان گروه موسیقی روی سن، توی چادر فقط چند نفر نشسته بودند و نوشیدنی میخوردند و خبری از جشن خاصی نبود. ساعت تقریبا 11 شب شده بود و هردو حسابی خسته شده بودیم. من از راه طولانی از شب قبل و میک هم به خاطر اینکه روز تعطیل تا عصر کار کرده بود. رفتیم توی ایستگاه، میک داشت برایم توضیح میداد که چه گزینه هایی برای خرید بلیط وجود دارد که قطار رسید و خیلی سریع یک بلیط یکطرفه خریدیم و کلی طول کشید تا من یک سکه ی دو یورویی پیدا کنم و میک داد میزد که زود باش بلیطت را استمپ بزن و من اصلا نمیفهمیدم منظورش چی هست و قطار هم داشت میرفت. تا خودش بلیط را از دستم گرفت و توی دستگاه فرو کرد و برداشت. بعد از اینکه سوار شدیم برایم توضیح داد که اگر یادت برود که بلیطت را استمپ کنی و مامور بلیط بخواهد چک کند، جریمه ی سنگینی خواهد داشت. قیمت بلیط تک سفره ی متروی برلین برای مسافت کوتاه 1.7 یورو بود. میک مرا به هاستل رساند و گفت که بهتر است توی خیابانی که هاستل تویش است شبها مراقب لوازمم باشم. با اینکه ساعت 11 شب بود جلوی در هاستل  حسابی شلوغ بود ولی تو اتاق به جز یک دختر ترکیه ای هنوز کسی نبود. من هم بلافاصله دوش گرفتم و خوابیدم.

 

روز دوم -  برلین دوشنبه

صبح ساعت 7 از خواب بیدار شدم. قرار بود به دیدن ساختمان بوندس تاگ یا گنبد رایشستاگ بروم. بوندس تاگ پارلمان فعلی آلمان است که به ساختمان محل تشکیل آن رایشستاگ می گویند. برای بازدید از این ساختمان، باید از قبل روز و ساعت بازدید را مشخص کرده و اینترنتی از سایت مربوط به ساختمان بوندس تاگ رزرو کرد. بازدید از ساختمان رایگان است ولی بدون رزرو اینترنتی نمیشود وارد شد. گنبد شیشه ای و پشت بام آن را در همه ی روزها و داخل ساختمان پارلمان را در یکسری روزهای معین میشود دید. در بعضی از روزهای خاص هم کل ساختمان تعطیل است که اطلاعاتش به همراه اطلاعات مربوط به ساعتهای بازدید و قوانین مربوطه توی سایت خودشون موجود است. 

عکس نامه ی ورودی بوندس تاگ

bondestag.png

من برای بازدید ساعت 9 صبح را انتخاب کرده بودم. دیشب توی پیاده روی متوجه شدم که ساختمان بوندس تاگ خیلی از ایستگاه را آهن مرکزی دور نیست. با اینحال استرس داشتم که دیر برسم. سریع لباس پوشیدم و رفتم به سمت ایستگاه مترو. صبحانه ی هاستل 6 یورو بود ولی من قبل از صبحانه رفتم بیرون. توی ایستگاه مترو یک کاپوچینو و یک کرووسان شکلاتی خریدم که شد 3 یورو و تا قطار بیاید همان ها را به عنوان نهار خوردم. برخلاف دیروز که میک تصمیم گرفت کدام قطار را سوار شویم، پیدا کردن قطار مناسب توی ایستگاه اصلا ساده نبود. نه اینکه واقعا مساله ی پیچیده ای باشد، چون هم نقشه ی ایستگاه ها و خط ها بزرگ روی همه ی سکوها موجود بود و هم گوگل مپ به طور دقیق مینوشت که کدام خط و به سمت کدام ایستگاه را باید سوار شوم ولی برای من که توی تهران فقط 7 خط نصفه و نیمه ی مترو دیده بودم، پیدا کردن سکوی درست و قطار مناسب کمی گیج کننده بود. توی آلمان اینطور که من متوجه شدم دو دسته قطار شهری وجود دارد: S-Bahn (Statschnellbahn) به معنی قطار شهری سریع و U-Bahn (Untergrundbahn) به معنی قطار زیرزمینی. اس بان در حومه ی شهر روی زمین و در مرکز شهر زیر زمین حرکت میکند ولی او بان مخصوص مرکز شهر است و فقط در زیر زمین حرکت میکند. باوجود اینکه یکی دوبار نتوانستم قطار درست را سوار بشوم، بعدا فهمیدم که سیستم قطارهای شهری برلین از باقی شهرهایی که دیدم به شدت پیشرفته تر و منظم تر است. توی ایستگاه نزدیک به هاستل 8 سکو وجود داشت که روی تابلوی هرکدام از آنها اسم ایستگاه انتهایی سه قطار بعدی ای که وارد سکو میشدند و فاصله ی آنها با سکو را مینوشت و قطارها درست راس همان فاصله ی زمانی میرسیدند. بعدا دیدم که همه ی ایستگاه ها به خصوص توی مرکز شهر به این مفصلی نیستند ولی با اینحال همه شان به شدت منظم بودند.

عکس نقشه ی مترو برلین

berlin map.png

قیمت بلیط حمل و نقل شهری مخصوص توریست ها (به نام برلین پس- قابل تهیه از دستگاه های بلیط فروشی) که هم برای مترو قابل استفاده بود و هم برای اتوبوس، برای 48 ساعت و برای دو منطقه ی مرکز شهر برلین، 20 یورو بود. این پس فرودگاه شونفلد برلین را پوشش نمیدهد و اگر احیانا بخواهید با مترو به فرودگاه بروید لازم است برای منطقه ی حومه یعنی برلین + پتسدام پس تهیه کنید. بالاخره ساعت 9 به ورودی بوندس تاگ رسیدم. بعد از رد شدن از قیمت سکیوریتی، در گروه های 10 نفره به همراه یک مامور به داخل ساختمان هدایت شدیم و با آسانسور مستقیم به پشت بام و گنبد شیشه ای رفتیم. بعد از آن آزاد بودیم که هر زمان خواستیم به آسانسور مراجعه کنیم و از ساختمان خارج شویم. راهنماهای صوتی انگلیسی زبان هم به صورت رایگان موجود بودند که در هر منطقه از رمپ داخل گنبد و روی بام توضیحات مربوط به آنجا را ارائه میکردند. این ساختمان از سال ۱۸۹۴ تا  ۱۹۳۳ محل پارلمان آلمان بوده‌است، در سال 1933 توسط یک کمونیست به آتش کشیده شده و در سال ۱۹۹۹ بازسازی اش تکمیل شده و بوندس‌تاگ به این مکان برگشته است. در سال 1993 و در یک مسابقه نورمن فاستر طرح گنبد فعلی را به عنوان یک طرح معرفی کننده ی اکو (دوستدار محیط زیست) و جایگزین گنبد قبلی که در جنگ جهانی دوم تخریب شده بوده است، معرفی کرده و برنده شده است.

عکس ساختمان و گنبد

20170904_104359 (2).jpg

براساس توضیحات راهنمای صوتی، شب ها گنبد از طریق نور چراغهای سالن اصلی پارلمان روشن شده و می‌درخشد که نشانه‌ای از قدرت و توانایی پروسه دموکراتیک در آلمان فدرال است. تابستانها لوله ی وسط گنبد شیشه‌ای به عنوان یک هواکش طبیعی برای پارلمان عمل میکند و در زمستان هوای گرم داخل تالار مجلس به فضای زیر گنبد وارد شده ولی از آنجا خارج نمیشود. همینطور هم آینه‌های وسط گنبد، نور طبیعی روز را به داخل فضای تالار منعکس میکنند که نماد انتقال تصویر مردم (خاستگاه قدرت مجلس) به نمایندگان است. در داخل گنبد دو رمپ مارپیچ قراردارد که بالای گنبد میرسد و از آنجا میتوان داخل تالار را دید. انرژی های مورد نیاز برای روشنایی و گرمایش تالار از طریق سلول های خورشیدی و سوخت بایوگس تامین میشود و همه ی انرژی های گرمایشی مازاد ساختمان هم برای گرمایش آب در یک مکان ذخیره میشوند. یعنی هیچ تاثیری در آلودگی محیط ندارد. یک سایبان هم داخل گنبد وجود دارد که حرکت آن توسط کامپیوتر تنظیم شده و از تابش و انعکاس مستقیم نور آفتاب به داخل تالار مجلس جلوگیری می‌کند. برای من گنبد رایشستاگ نماد آلمان امروز بود. مدرن، شفاف و منظم و حساب شده.

عکس داخل گنبد

20170904_094803 (2).jpg20170904_100906 (2).jpg

همینطور هم راهنما در مورد ساختمان هایی که اطراف ساختمان رایشستاگ قرارداشتند اطلاعاتی میداد، مثل اولین بیمارستان برلین، ساختمان ریاست جمهوری و نخست وزیری و مرز برلین شرقی و غربی و ...

منظره ی برلین از بالای رایشستاگ

20170904_095223 (2).jpg

بعضی از ساختمان های حکومتی برلین و نمای شیشه ای آنها، ساختمان دفاتر پارلمانی و ساختمان ریاست جمهوری

20170904_104639 (2).jpg20170904_104757 (2).jpg

بعد از اینکه از ساختمان رایشستاگ خارج شدم از داخل پارک تیرگارتن به سمت دروازه ی براندنبرگر رفتم. شاید این نقطه توریستی ترین نقطه ی برلین بود. اغلب هتل های معروف و سفارتخانه های کشورهای مهم هم در همان مکان قرار دارند. برعکس باقی توریست ها به جای پیاده راه جلوی دروازه، از پشت آن خارج شدم. اطراف دروازه ی براندنبرگر که درواقع نماد برلین هم به حساب می آید پر از موزه، یادمان و ساختمان های مهم است. مهم از نظر تاریخ معاصر آلمان. مثلا در داخل پارک تیرگارتن یک حوضچه به عنوان یادمان کولی های کشته شده ساخته اند، یا مثلا در همان اطراف پناهگاه هیتلر قرار دارد که البته الان چیزی برای دیدن نیست و فقط یک تکه زمین خالی است، یعنی توی یک خیابان به ظاهر عادی راه میروی و به نظر می آید که چیزی برای دیدن وجود ندارد ولی وقتی به نقشه نگاه میکنی میبینی آنجا هم یک روزی نه چندان دور یک مکان خاص بوده یا اتفاق مشخصی در آن افتاده است. درواقع اگر درمورد تاریخ جنگ جهانی دوم علاقمند باشیم در هر نقطه از برلین چیزی مربوط به آن وجود دارد که حتا اگر تبدیل به بنا و یادمان هم نشده باشد، از لحاظ مفهوم مکان در گذر زمان اهمیت دارد. من هیچ جا به اندازه ی برلین کانسپت حرکت در زمان و تغییر را احساس نکرده ام شاید برای همین بیشتر از هرجای دیگری توی برلین فقط دوست داشتم راه بروم.

دروازه ی براندنبرگر

20170904_114801 (2).jpg

از بین یادمان هایی که توی مسیر راه رفتن دیدم، به نظرم عجیب ترینشان یادمان یهودی های کشته شده در اروپا است. محوطه ی بزرگی پر از ستون های مکعبی بتونی یک دست که در نگاه اول و از بیرون شبیه قبرستان به نظر می آید ولی وقتی بین ستون ها راه میروید، انگار وارد قبرها شده باشید، زمین زیر پایتان با شیب ملایمی گود میشود و ستون های اطراف بلندتر و بلندتر. به نظرمن فضای آنجا به شدت وهم آور بود اما بعدا جای وهم آلودتری را هم در برلین دیدم ...

یادمان یهودی های کشته شده در اروپا

20170904_122255 (2).jpg20170904_121955 (2).jpg

شاید نزدیک یک ساعت آنجا نشستم و بین ستون ها راه رفتم و فکر کردم و بعد دوباره پیاده به طرف هاستل راه افتادم. در بین راه به یک سوپرمارکت رفتم و کمی نان، پنیر، ماست، سیب، چای و شکلات خریدم. وقتی رسیدم به هاستل، مسافران دیگر که دیشب موقع خواب هیچکدام نبودند، حالا توی تختهایشان خوابیده بودند. برلین پر از کافه های جالب و معروف است، برای همین خیلی از جوانهای اروپایی از شهرهای دیگر به برلین سفر میکنند. برای همین شب ها تا دیروقت بیرون اند و روزها تا ظهر خواب. میخواستم بروم توی آشپزخانه و یک چیزی برای ناهار درست کنم که میک پیام داد که عصر میتوانیم برویم قسمت شرقی برلین. برای عصر آن روز خواهرم به عنوان هدیه ی تولد برایم تور قایق سواری روی رودخانه ی Spree (رودخانه ای که از میان برلین میگذرد) را خریده بود که ساعت 7 عصر شروع میشد. میک هم گفت که فردا باید کارهای قبل از سفر یک ماهه اش را بکند. برای همین مجبور شدم دوباره بلند شوم و لباسم را عوض کنم و بروم به قسمت شرقی برلین. برلین شرقی بعد از گذشت حدود سی سال از فرو ریختن دیوار برلین هنوز متفاوت است. برداشت شخصی من از چند ساعت قدم زدن مداوم در برلین شرقی و غربی در این سه روز این است که هنوز برلین غربی مدرن تر و صنعتی تر و منظم تر است. ساختمان های برلین شرقی هنوز رنگ و بوی ساختمان های یکدست و سیمانی مخصوص دوران کمونیستی را دارند. درعین حال در شرق برلین، جمعیت مهاجران یا به عبارت بهتر پناهندگان، به وضوح بیشتر و پررنگ تر مشاهده میشوند. به گفته ی میک حتا خانه های شرق برلین هم ارزانتر از غرب آن هستند. اول با میک رفتیم خانه اش را که به گفته ی خودش جزو آثار باستانی برلین به حساب می آمد دیدیم. یک آپارتمان 6 طبقه که در سال 1923 ساخته بود، یعنی کمی کمتر از 100 سال عمر داشت. میک میگفت که خیلی از آن آپارتمان ها از زمان جنگ رها شده بودند و بعد از آن هم ساکنانشان پیدا نشده بوده و بعد مردم دیگری در آن ساکن شده بودند و تا الان دولت آن ها را اجاره میدهد. تیرهای سقف ساختمان چوبی بودند. میک گفت که هر سال عده ای برای بازرسی از ساختمان می آیند و اگر برای ایمنی نیاز به تعمیراتی داشته باشد، اعلام میکنند. یعنی در پایتخت اولین کشور صنعتی جهان، ساختمان های صد سال پیش را، حتا اگر از جنگ هم به جا مانده باشند، تخریب نمیکنند و به درستی تعمیرشان میکنند. بعد رفتیم به قسمتی از دیوار برلین که بطور نمادین نگه داشته اند و118 هنرمند گرافیتی روی آن نقاشی کشیده اند. به این قسمت East side gallery گفته میشود. و آثار بسیار معروفی مانند brotherly kiss روی همین دیوار است که البته تصویر آن قابل انتشار در این سایت نمی باشد ولی میتوانید در گوگل یا ویکی پدیای گالری ببینیدش.

تصاویر گالری دیوار

20170904_181502 (2).jpg20170904_181211 (2).jpg

گرچه این جا تنها قسمت از دیوار برلین نیست که نگه داری شده است، برخی از تکه های دیوار در نزدیکی Hauptbahnhof نگه داری میشوند و نمیدانم به چه دلیلی همه آدامس های نیمه خورده شان را روی آن میچسبانند. یا اینکه روی زمین، جاهایی که دیوار بوده است با سنگفرش مشخص شده است.

20170904_005250 (2).jpg

سنگفرش دیوار روی زمین

20170905_180814 (2).jpg

اما این بخش از برلین برای خود من جذابیت ویژه ای داشت. میشد تک تک طرح ها را به دقت نگاه کرد. ولی متاسفانه من باید ساعت 7 به اسکله ی قایق سواری میرفتم. برای همین نتوانستم کل گالری را کامل ببینم. از میک خداحافظی کردم و سوار قایق شدم. متاسفانه راهنمای قایق با اینکه تمام مدت درحال توضیح دادن بود به زبان آلمانی صحبت میکرد و من هم آنقدر آلمانی بلد نبودم که بفهمم. فقط متوجه شدم که هروقت صدای بوق بلند شود باید سر جایمان بنشینیم چون قرار است از زیر یک پل کوتاه عبور کنیم. مساله ی بعدی این بود که با پایین رفتن خورشید روی رودخانه هوا به شدت سرد و مرطوب بود و قایق قسمت سرپوشیده نداشت. به علاوه بعد از حدود یک ساعت هوا تاریک شد و ما باقی تور را در تاریکی سپری کردیم. با این حال بخش بزرگی از برلین را از روی رودخانه میشد دید گرچه نمیدانستم کجایش. جالب اینکه به جز یک نفر بقیه ی مسافرهای قایق همگی آلمانی زبان بودند. بهترین قسمت تور، سوپ گوجه فرنگی و قهوه ی بعد از غذا بود که توی سرما حسابی چسبید. فکر کنم قیمت تور برای یک یک دور کامل روی رودخانه توی برلین، پذیرایی شام و نوشیدنی، 70 یورو بود. (یادش بخیر آن موقع هنوز یورو 4700 تومان بود با این حال به نظر من این تور ارزش 70 یورو را نداشت و اگر هدیه نبود من هیچوقت چنین هزینه ای نمیکردم).

spree tour.png

عکس روی آب

20170904_191942 (2).jpg

بالاخره ساعت 11 دوباره به اسکله برگشتیم. با ترس و لرز توی خیابان های تاریک حاشیه ی رودخانه راه افتادم تا به ایستگاه مترو بروم ولی بعد از چند دقیقه ترسم ریخت چون دیدم که همه جا آدم های تنها با آرامش درحال گذشتن بودند. توی اتاق هاستل بازهم فقط من و دختر ترکیه ای بودیم، او هم هربار که من می آمدم و هربار که میخواستم بروم خواب بود. بقیه ظاهرا فقط شب ها بیرون میرفتند. دوش گرفتم و خیلی زود خوابم برد اما ساعت سه نصفه شب با تکان های تخت بیدار شدم، مسافر تخت بالایی تازه برگشته بود و داشت از پله ها بالا میرفت. بعد هم صدای خر و پف بلند شد و دیگر نتوانستم خوب بخوابم.

 

روز سوم - برلین سه شنبه

سه شنبه روز آخر من در برلین بود، برای ساعت 11:50 دقیقه ی شب به مقصد کلن بلیط قطار گرفته بودم. اما باید اتاق هاستل را ساعت 11 صبح تحویل میدادم. از ظهر تا شب فرصت داشتم توی شهر بچرخم برای همین تصمیم گرفتم صبح کمی بیشتر بخوابم. یک بار دیگر رفتم تا جلوی مغازه ی آقای معروفی اما باز هم بسته بود. قهوه خریدم و برگشتم توی هاستل تا با بیسکوییت بخورم. کم کم بقیه ی افراد توی اتاق هم بیدار شدند به جز دختر ترکیه ای. دو تای آنها دو پسر بچه ی 18-19 ساله ی آلمانی بودند که با کلی سر و صدا آماده شدند و رفتند بیرون. یک مرد 40 ساله ی ایتالیایی و یک پسر 24 ساله ی ترکیه ای. درحال جمع کردن لوازمم بودم که مرد ایتالیایی لوکا، با تردید جلو آمد و گفت، میشه بپرسم شما اهل کجا هستید؟ گفتم بله، ایران! چندبار تکرار کرد ایران؟ یعنی همونی که کنار عراقه؟ گفتم حداقل شما میدونید که ایران با عراق فرق میکنه، بله همون. دوباره تکرار کرد: No way! خنده ام گرفته بود. گفتم چرا اینقدر تعجب کردین؟ رفت تنها صندلی توی اتاق را برداشت آورد کنار تخت و شروع کرد به سوال پرسیدن. مدام هم عذرخواهی میکرد که ببخشید که میپرسم، نو آفنس، بخاطر نادونی خودمون میپرسم. اولین بار بود که کسی اینقدر کنجکاوانه و با علاقه در مورد همه ی بدیهیات زندگی در ایران از من سوال میپرسید. از اغلب سوالهایش خنده ام میگرفت. مثلا میگفت چطور به تو اجازه دادند که تنها بروی یک کشور دیگر، یا شما واقعا توی ایران چادر میپوشید، یا اینترنت دارید؟!!! و کلی سوال عجیب دیگر. کم کم آدم، مسافر ترکیه ای تخت بالایی هم به بحث ما ملحق شد و بحث رسید به حکومت ترکیه و اردوغان و انتخابات و من نجات پیدا کردم. از لوکا و آدم خداحافظی کردم و رفتم پایین. رسپشن هاستل در کمال ناباوری گفت که توی لاکر روم برای وسایل من جا ندارند و نمیتوانند تا شب نگهشان دارند. میک دیروز گفته بود که روز بعد خانه نخواهد بود و باید به چند تا کار برسد و به دیدن مادرش برود، با تعجب و ناراحتی از اینکه باید به سختی وسایلم را با خودم اینطرف و آنطرف بکشم (باز هم یک دلیل دیگر برای کم کردن بار)؛ و در نهایت ناامیدی به او پیغام دادم و پرسیدم که میشود وسایلم را توی آپارتمان او بگذارم؟ سریع رمز در ورودی را داد و گفت که کلید را برایم میگذارد توی صندوق پستی. این میزان از اعتماد به یک خارجی و کسیکه فقط یکی دوبار دیده است برایم جالب بود. چیز دیگری که انتظارش را نداشتم و برایم جالب بود این بود که توی همه ی ایستگاه هایی که پله برقی نداشتند همیشه یک مرد جوان پیدا میشد که بخواهد به خانمی با بار سنگین یا کالسکه ی بچه کمک کند و حتا به من که خیلی هم بارم سنگین نبود. به آپارتمان میک رفتم و لوازمم را همان جلوی در گذاشتم و رفتم بیرون. میخواستم به سراغ گنبد سبز رنگی که دیروز توی تور رودخانه روی نقشه مکانش را علامت زده بودم بروم.

عکس برلینر دام

20170904_212936 (2).jpg

توی ایستگاه متروی نزدیک آنجا پیاده شدم و از یک بازار محلی سر درآوردم که اطرافش پر از رستوران بود. من هم که صبحانه ی درست و حسابی نخورده بودم حسابی دلم ضعف میرفت برای همین برای اولین بار رفتم به یک رستوران (دفعه ی قبل فقط یک اسنک مختصر خوردیم و میک مرا مهمان کرد) و همبرگر با برلینر وایس با طعم کرن بری (نوشیدنی مخصوص برلین) خوردم.

20170905_134754 (2).jpg

توی پیاده روی های دو روز گذشته بین انگشتهایم تاول زده بود. این اتفاق به خاطر فرم انگشتان پایم معمولا توی راه پیمایی های طولانی برایم می افتد و باید جوراب انگشت دار بپوشم اما اینبار فراموش کرده بودم. کم کم راه رفتن برایم سخت شده بود. به سمت برلینر دام، همان گنبدی که دیروز دیده بودم، راه افتادم. دام به زبان آلمانی یعنی کتدرال یا کلیسای جامع. اطراف برلینر دام، موزه های مختلفی هم وجود دارد که فکر میکنم دیدن هر کدام از آنها اقلا نصف روز زمان ببرد.

موزه های اطراف و ساختمان کتدرال

20170905_144548 (2).jpg20170905_145505 (2).jpg20170905_145614 (2).jpg20170905_145730 (2).jpg20170905_151001 (2).jpg20170905_151013 (2).jpg

هوای آنروز برلین هم برخلاف روزهای دیگر حسابی آفتابی بود. برای همین تصمیم گرفتم فقط توی خیابان های اطراف رودخانه و موزه ها قدم بزنم. روبه روی کلیسا یک میدان گاه بزرگ با فواره ی آب و چمن وجود دارد. در آن روز آفتابی همه ی توریست ها روی چمن ها ولو شده بودند و در گوشه های میدان هم گروه های موسیقی خیابانی مختلف به هنرنمایی می پرداختند. ساختمان کتدرال به نظر من خیلی زیبا بود برای همین تصمیم گرفتم بروم تو. بردن کیف و کوله به داخل کلیسا قدغن بود. همینطور با لباس خیلی باز نمیشد وارد شد.

20170905_155150 (2).jpg20170905_155206 (2).jpg

کلیسای بزرگ برلین به جز دو طبقه بیمارستان یک زیر زمین پر از سارکوفاژ داشت که خیلی جای زیبا و درعین حال وهم آوری بود. (سارکوفاژ به قبرهایی گفته میشود که رویش یک مجسمه از صاحب قبر به شکل خوابیده درست کرده اند.)

عکس سارکوفاژها

20170905_161946 (2).jpg20170905_162021 (2).jpg

برای رسیدن به پشت بام باید از یک عالمه پله ی باریک و مارپیچ قدیمی رد میشدیم. قبل از ورودی پله ها نوشته بود که لطفا اگر توانایی لازم برای بالا رفتن ندارید وارد نشوید، چون راه پله های بالا رفتن و پایین آمدن متفاوت بودند. از بالای گنبد هم میشد منظره ی آفتابی و زیبای برلین را تماشا کرد و دید که این رنگ سبز روی گنبدها و مجسمه ها در واقع رنگ اکسید فلز زیرشان است (که احتمالا باید درصد بالایی مس داشته باشد). بالا رفتن و پایین آمدن از پله ها هم نسبتا خسته کننده بود.

منظره ی بالای کتدرال و پله ها

20170905_161022 (2).jpg20170905_161335 (2).jpg

تابلوی اعلان کتدرال و گلوله های به جا مانده ازجنگ 

20170905_154022 (2).jpg

میک توصیه کرده بود که اگر به تاریخ معاصر آلمان علاقه مند هستم موزه ی یهودی Jewish museum of berlin را از دست ندهم. وقتی از کلیسا خارج شدم به فضای سبز رو به رو رفتم تا کمی استراحت کنم و همانجا بود که زیر آفتاب گرم و قطره های ریز آب فواره و صدای موسیقی حسابی کیفور شدم. دوست نداشتم آنجا را ترک کنم برای همین از توی اینترنت چک کردم و دیدم که 35 دقیقه راه تا موزه مانده و تا ساعت 6 هم باز است، برای همین تصمیم گرفتم کمی توی همان میدان بمانم. به نظر می آید که توی شهرهای اروپایی وقتی هوا بارانی است رفتار مردم با وقتی هوا آفتابی است فرق دارد. آن روز وقتی به افراد توی آن میدان نگاه میکردم، همه لباس های رنگارنگ و تابستانی پوشیده بودند و به وضوح از روزهای قبل شادتر به نظر می آمدند. بعد از یک چرت کوتاه روی چمن ها و خوردن سیب عصرانه ام به سمت موزه ی یهودیت راه افتادم. این موزه اولین موزه یهود برای یادمانی از یهودیان کشته شده در جنگ جهانی دوم در برلین با طراحی دانیال لیبسکند ساخته شده‌است شش روز قبل از به قدرت رسیدن نازی‌ها در ۲۴ ژانویه ۱۹۳۳، در برلین تأسیس شده و قاعدتا بعدا تعطیل شده است. موزه فعلی در سال ۲۰۰۱ بازگشایی شده و ظاهرا بزرگترین موزه یهود در اروپا است و بخش خیلی زیادی از آن به تاریخ یهودیت و توضیح و تفضیل ارکان این دین و اشیا به جا مانده از یهودیان باستان و حتا مدرن اختصاص داشت. مثل این کلاه های یهودی با تصویر بازیگران فرندز. ولی بخش مهم آن برای من بخشی بود که مربوط میشد به تاریخ یهودکشی، آشویتس و کوره های آدم سوزی.

داخل موزه برخلاف سردرش، ساختمان مدرنی داشت، در توضیحات راهنمای صوتی مفصل موزه (که اقلا 6 ساعت زمان برای شنیدن کاملش وجود داشت) میگفت که معمار موزه برای طراحی این مجموعه به مظهرها و نشانه‌های بارز زندگی یهودی‌ها توجه کرده‌است و این مظاهر را به صورت شکل‌های هندسی زاویه‌دار طراحی کرده. تمام دیوارها تاریک و پیچ در پیچ اند و خیلی جاها راه‌روها بن‌بست اند. یک بخش توی این موزه وجود داشت که انتهای همه ی راه روها بود و به برج هولوکاست میرسید. کف راه روی منتهی به آن وقتی قدم برمیداشتی صدایی شبیه به صدای جیغ انسان تولید میشد. در ورودی برج هولوکاست یک در فلزی بزرگ و سنگین بود. وقتی میرفتی تو، یک برج بلند و تاریکی محض بود. از پایین تا بالا دیوارهای به هم نزدیک سیمانی که آن بالا به هم میرسیدند و در آن نقطه یک شکاف نازک داشتند. صدای خیابان را میشد شنید ولی در عین حال آنقدر ساکت و تاریک بود که صدای قلبت را هم میتوانستی بشنوی. وقتی میخواستی در را باز کنی و بیرون بروی، برای چند لحظه در باز نمیشد، و انگار همه ی منظور معمار همین بود، اینکه آدم ها هولناکی جنایت ها را برای یک لحظه هم که شده احساس کنند. فضای برج هولوکاست آنقدر تاریک، خالی و ساکت بود که عکس و فیلم واقعا هیچ چیز را نشان نمیداد و فقط برای لمس آن لحظه ها باید آنجا حضور داشت. 

تصویر ورودی موزه

20170905_181710 (2).jpg

نمای معماری موزه از بالا (از اینترنت)

JewishMuseumBerlin.jpg

راهنما میگفت که این خطوط در هم شکسته ی راهرو های موزه نقشه ی محله‌های یهودی‌نشین برلین را که از نظر تاریخی اهمیت داشتند بازسازی کرده است و خیلی از فضاها برای القای سرگردانی طراحی شده‌است چونکه خیلی از مسیرها به پنجره‌هایی ختم می‌شود که چیز به خصوصی را نمایش نمی‌دهند. درواقع چیزی که من متوجه شدم، همانطوری که یهودی ها در سینما هم خیلی اصرار به نشان دادن آن دارند، و شاید کانسپت اصلی طراحی این موزه هم بود، تاکید بر سرگردانی این قوم است.

کلاه با تصویر فرندز

yrKKSduPk9j4u2eKnWXJtlTtq0hrMtbqnk14IVYg.jpeg

ساعت کم کم 8:30 شب شده بود و من به میک گفته بودم که ساعت 8 برمیگردم. باید اعتراف کنم که دیدن این موزه حال خوب بعد از ظهرم را به حال مضطرب و افسرده ای تبدیل کرده بود. تمام طول راه تا خانه ی میکی به این فکر میکردم که تا کجای تاریخ انسان ها قرار است برای کشتن همدیگر دلیل و توجیه بتراشند، نازیها برای کشتن یهودی ها، یهودی ها برای آواره کردن مسلمان ها، سلفی ها برای کشتن شیعه ها، و قدرت های بزرگ برای فروختن اسلحه ...

درخت آرزو: توی موزه یک جایی وجود داشت برای نوشتن آرزوها روی انارهای کاغذی و آویزان کردنشان به درخت انار مقدس، این هم آرزوی من

wish.png

به خانه ی میک برگشتم، میک هم برگشته بودم و سرگرم انجام دادن کارهای مسافرتش بود. گفت نیم ساعت دیگر میرویم شام میخوریم. من هم خیلی خسته بودم، برای همین روی کاناپه خوابم برد. خیلی دیرتر از نیم ساعت بیدار شدم و قید شام خوردن را زدیم. نان و پنیری که از دیروز مانده بود و گذاشته بودم توی یخچال میک آوردم، باهم خوردیم و یک لقمه هم برای صبح درست کردم. بعد از میک خداحافظی کردم و حدود ساعت 10:30 به سمت ایستگاه راه آهن مرکزی رفتم. تاول های پاهایم ترکیده بود و حسابی درد میکرد. یک داروخانه پیدا کردم و یک بسته چسب زخم خریدم. سوار قطار شدم و به سمت کلن حرکت کردم. قطار برلین به کلن قطار رگیونل یا همان محلی بود که صندلی هایش مناسب خوابیدن نبودند. به علاوه قطار خیلی سرد بود و من که انتظار همچین سرمایی را نداشتم هرچه لباس گرم داشتم روی هم پوشیدم. توی واگنی که من نشسته بودم مسافرین ترک و عرب زیادی نشسته بودند و دائما تخمه میشکستند و بلند بلند حرف میزدند برای همین تا خود شهر کلن نتوانستم بخوابم. توی کلن از قطار پیاده شدم تا با قطار ای سِ اِ به بروکسل بروم. ساعت هفت صبح بود و ایستگاه قطار پر از مردمی بود که برای رفتن به سر کار از خانه بیرون آمده بودند. میخواستم قهوه بخرم ولی تقریبا جلوی همه ی کافه های معروف صف طولانی ای شکل گرفته بود. یکی از چیزهایی که من در مورد مردم آلمان خیلی دوست داشتم تاکید و اهتمام همه ی مردم بر eco-life یا زندگی دوست دار با محیط زیست بود. توی صف های قهوه به ندرت کسی را میدیدی که لیوان خودش را نیاورده باشد، به علاوه قهوه ی با لیوان یک بار مصرف حدود 25 درصد گرانتر هم بود. وسواس عجیب آلمانیها در تفکیک زباله و مصرف انرژی هم که در همه ی دنیا معروف است. من به میک گفتم که ما در ایران هم تفکیک زباله انجام میدهیم. اما واقعیت این است که ما در خانه ی خودمان فقط زباله ی خشک و تر و کاغذ را از هم جدا میکنیم. درحالی که درخانه ی میک برای دور انداختن ظرف پنیر، لفاف فلزی روی در آن بعد از شستن میرفت توی فلزات، ظرف پلاستیکی آن بعد از شستن میرفت توی پلاستیک و خود پنیر باقی مانده هم میرفت توی ظرف زباله های تر. حتا میک توی خانه اش، شیشه ها را هم به تفکیک رنگشان از هم جدا میکرد. بطری آب معدنی ام را گم کرده بودم، بالاخره یک بطری آب، یک لاته و یک کروسان پنیری خریدم و سوار قطار به مقصد بروکسل شدم. قطار صبح برعکس قطار دیشب گرم و آرام بود. تمام راه دو ساعته تا بروکسل را خوابیدم.