سرآغاز
آنچه میخوانید، داستانهایی از سفر من به پراگ است. کوشش کردهام تا زوائد و حواشی را حتیالمقدور کوتاه کرده و بیشتر به خود سفر و تشریح تجربههای منحصر به فرد آن بپردازم. نامگذاری بخشهای مختلف این سفرنامه، ادای دینیست به تمام نویسندگان و اصحاب قلم و به همین دلیل از نام رمانها، نمایشنامهها و فیلمنامههای غالبا تاثیرگذار (با نیمنگاهی به موضوع و یا تنها عنوان آنها)، برای این بخشها استفاده شده است.
بار دیگر شهری که دوست میداشتم1
هواپیمای کوچک ما آرام آرام ارتفاع کم میکند و به این ترتیب جزئیات بیشتری از زمین پدیدار میشود. سقفهای شیروانی قرمز رنگ تمام فضای دیدم را پر کردهاند. برای یک لحظه فکر میکنم قرار است روی یکی از این سقفها فرود بیاییم اما جلوتر، از شهر عبور میکنیم و به سرعت فضاهای سرسبز و کشتزارهایی که اطراف فرودگاه قرار دارند، نمایان میگردند. در کسری از ثانیه چرخهای هواپیما زمین را لمس میکنند و با تکانی نسبتا شدید فرود میآییم. اینجا پراگ است، پایتخت جمهوری چک.
شیروانیهای قرمز رنگ هنگام فرود
فرودگاه پراگ که در دوازده کیلومتری غرب این شهر واقع شده است، واسلاو هاول نام دارد. فرودگاهی نسبتا کوچک اما مهم در اروپا. از سالن که بیرون میآیم، مهدی و نسیم منتظرم هستند. پس از سلام و احوالپرسی به پارکینگ میرویم و سوار ماشین میشویم. تا خانه دوستانم راه زیادی نداریم و به سرعت به شهر حومهای و آرام Horomerice میرسیم که در شمال غربی پراگ و با فاصلهای حدود 10 دقیقهای از آن واقع شده است. Horomerice بسیار سرسبز و پر است از خانههای ویلایی و جذاب. در طول مسیر از کنار کشتزارهای بزرگی عبور میکنیم. آسمان هم صاف و آفتابیست و هوا مطبوع.
شهر کوچک Horomerice
احوالپرسی و خاطره گفتنها خیلی زود به پایان میرسد و من در اتاقی در طبقه دوم خانه اقامت میکنم. بناست 10 روز اینجا بمانم و حسابی ایجاد زحمت کنم، پس سوغاتیهایی که همراه دارم را به صورت پیشپرداخت تحویل صاحبخانه میدهم و بیرون میزنم.
خاطرات و شهر2
من عاشق پراگ هستم. احساس من به این شهر قابل وصف نیست. از اولین باری که هفت سال پیش قدم در کوچههای آن گذاشتم تا امروز که برای بار چندم در هوایش نفس میکشم، این شهر با من حرف زده است. درد دلهایم را شنیده است، اشکهایم را دیده است و نگاه خیره و مشتاق مرا همواره سیراب کرده است.
کسی از ما خبر ندارد. از قدمهای لرزانمان کنار رود ولتاوا. از عاشقانههای جاری در رگهای پراگ. از عروسکهای رقصانی که اشک بر گونههای سرخِ تو از مستی، جاری کردهاند. کسی نمیداند هر سال، همان تاریخ، همین جا هستم. در انتظار عروسی که روزی به عروسکی دل باخته بود.
نمایی از پراگ از بالای برج ساعت در میدان Old Town
اوهام3
شب قبل برنامه حرکت اتوبوسها از Horomerice به سمت میدان Dejvicka را چک کردهام. ایستگاه اتوبوس درست سر کوچه دوستانم قرار دارد. هوا هنوز کاملا روشن نشده است و از کنار هر خانهای که عبور میکنم، صدای پارس سگی را میشنوم. اتوبوس ساعت 6 حرکت میکند و تنها 4 دقیقه وقت دارم. کمی تندتر راه میروم و خودم را به ایستگاه میرسانم. 15 دقیقه بعد در Dejvicka هستم و سوار بر مترو به سمت ایستگاه Staromestska میروم.
ایستگاه متروی Dejvicka
با عجله از مترو بیرون میآیم. میخواهم تا پیش از بیدار شدن توریستها و دستفروشها به پل چارلز برسم. صبح زود منظره این پل دهها برابر زیباتر است. وقتی که تنهای تنها روی آن قدم برمیداری و به 30 مجسمه ایستاده در دو سوی پل نگاه میکنی.
گوشهای مینشینم و رود زیبای ولتاوا را تماشا میکنم. در دوردستها خورشید بالا میآید و پرتوهای طلایی رنگ خود را روی عظمت قلعه پراگ میاندازد. شیروانیهای رنگی شهر رخ مینمایانند و سر و صدا کمی بیشتر میشود. من اما در جای دیگری هستم. در دوردستهای تاریخ و افسانهها و اسطورهها. جایی که قهرمانی سوار بر اسب از روی پل میگذرد. صدای موزون ضربههای سم اسبش در گوشم میپیچد ...
پل چارلز
ساخت پل چارلز در اواسط قرن چهاردهم آغاز و در اوایل قرن پانزدهم میلادی پایان یافت. این پل تا سال 1841 تنها راه ارتباطی میان دو سوی رود ولتاوا بوده است. افسانهپردازان چکی بر این باورند که ساخت این پل در تاریخ 9 جولای 1357 در ساعت 5:31 صبح آغاز شده است و پادشاه (چارلز چهارم) شخصا اولین سنگ پل را در جای خود قرار داده است. تاریخ و ساعت از این روی در افسانهها اهمیت دارد که اگر اعداد آن را کنار هم بنویسیم، یک تقارن عددی را تشکیل میدهند و باور این است که این تقارن به پل استحکام و صلابت بخشیده است:
(1357-9-7 5:31)
روی این پل 30 مجسمه باروکی قرار دارد که در ابتدا در قرن هجدهم نصب شدهاند اما به مرور با نمونههای بدلی جایگزین و اصل مجسمهها به موزه ملی پراگ و ویشهراد منتقل گشتهاند.
مجسمههای پل چارلز
مجسمههای پل چارلز
مجسمههای پل چارلز
مجسمههای پل چارلز
پلها همیشه در ناخودآگاه من یادآور ارتباط هستند. انگار دو سوی رودخانه دو تفکر گوناگون را نمایندگی میکنند و پل مسئولیت خطیر برقراری امکان تعامل میان آندو را بر عهده دارد. پلها را دوست دارم: آنها بخش اثرگذار و مهمی از پیشینه تاریخی و فرهنگی شهرها هستند و هرکدام احساساتی بعضا مشابه و گاهی منحصر به فرد را در من بیدار میکنند. خواجوی اصفهان، بغاز در استانبول، الکساندر در پاریس، همه و همه برای من سازههایی هستند که میتوانم دقایقی طولانی به آنها خیره شوم. یا عبور آرام قایقهای کوچک و بزرگ را از زیرشان، با نگاهی مشتاق و کودکانه دنبال کنم.
پل چارلز و رود ولتاوا
آفتاب بالا میآید و پل چارلز پر میشود از دستفروشها و توریستها. آنقدر زیاد که جای سوزن انداختن نمیماند. اینجا هیاهویی برپاست. از گردشگرانی در حال گرفتن عکسهای یادگاری گرفته تا نقاشان خیابانی و فروشندگانی که نمادهای پراگ را به حراج گذاشتهاند. به خودم که میآیم، از پل خیلی دور شدهام ...
روزمرگیهای یک نویسنده4
پسر جوان کافه استارباکس در Old Town Square اسمم را میپرسد و روی لیوان یادداشت میکند. میپرسد: "چند روز در پراگ هستید؟" پاسخ میدهم که حدود 10 روز. کارتی به من میدهد با جای 6 مهر: شش قهوه بخور و قهوه هفتم مجانی!
85 کرون میپردازم و لبخند میزنم. میدان پر از توریست شده است. روی صندلیهای بیرون کافه ولو میشوم و به Astronomical Clock زل میزنم. سمت راستم در وسط میدان، مردی برای بچهها حباب درست میکند. بچهها در میان حبابها میدوند و از خنده غش میکنند. روبرو حدود صد نفر پای ساعت جمع شدهاند و انتظار زنگ خوردن ساعت و رژه عروسکها را میکشند. کمی آنسوتر، مردی آرام ویولن مینوازد. با خودم فکر میکنم باید همین جا بمانم. در همین لحظه. باید مثل عروسکهای بالای برج هر ساعت سرم را از پنجره بیرون بیاورم و از این شهر خبر بگیرم.
Old Town
کلیسای Our Lady befor Tyn
کلیسای St. Nicholas
بادبادک باز5
شب، بساط باربیکیو در حیاط خانه برپاست. دور میز مینشینیم و گپ میزنیم: از دانشگاه، از تهران، از پراگ. از کافههای تهران، از کافههای پراگ. آنها از عشق به تهران، من از عشق به پراگ. ساعتها میگذرند و نیمه شب زودتر از چیزی که انتظار داریم فرا میرسد. نسیم میخوابد و من و مهدی غرق در گذشته میشویم. میخوریم، اشک میریزیم، ساز میزنیم و هر از گاهی در سکوت فرو میرویم. مهدی میگوید که ما اینجا تنهاییم و باورش نمیشود وقتی میگویم: ما هم همین طور!
بحث مهاجرت از آن داستانهایی است که در جمعهای دوستانه ما، جای ثابتی دارد. انگار که همیشه در حال قیاس میان رفتن و ماندن هستیم و انگار که هرگز به یک نتیجه مقبول همه نخواهیم رسید. اما حقیقتی که همگی درباره آن اتفاق نظر داریم، این است که عوامل زیادی وجود دارند که میتوانند کفه ترازو را به سمت ماندن یا رفتن، سنگینتر کنند و مهم آن است که با چشمانی باز، بدون تعارف با خود و بدون توجه به تصمیمات دیگران، درباره این عوامل فکر کنیم و تصمیم بگیریم.
امشب هم، مثل همیشه بحث مهاجرت داغ است. اما بیشتر جنبه حسرت و خاطرهبازی دارد تا منطق و برنامهریزی. عکسهای قدیمیمان را از دل انواع و اقسام شبکههای اجتماعی بیرون میکشیم و بلند بلند میخندیم. از دوستانمان یاد میکنیم و عبارتهای "فلانی ازدواج کرد" و "فلانی بچهدار شد" را به کرات به زبان میآوریم و ساعتی بیشتر تا سپیده نمانده که به خواب میرویم.
بُرشی از شهر
پراگ دوست داشتنی
روح پراگ6
بیشترین چیزی را که درباره Prague Castle دوست دارم، لحظه ورود به آن است. شاید چون اولین بار که از میان خانههای تازهساز عبور کردم و عظمت این بنا را دیدم، خشکم زد. دوست دارم باز هم خشکم بزند. دوست دارم مدام به عقب بازگردم و تصویرِ به یکباره ظاهر شدنِ قلعه عظیم پراگ را چندین و چند بار مرور کنم.
قلعه پراگ - سنت ویتوس
قلعه پراگ - سنت ویتوس
قلعه پراگ - سنت ویتوس
در کلیسای St. Vitus در قلعه پراگ نشستهام. خیره شدهام به عظمت و زیبایی آن. اینجا اولین کلیساییست که در زندگیام دیدهام. خیلی پیشتر از نتردام، سالها قبل از ساگرادا فامیلیا. اینجا شاید اولین ساختمان گوتیک بوده است که مرا اینچنین تحت تاثیر قرار داده و هنوز انگار که سیر نشده باشم. انگار که منتظر هستم مجسمههای قدیسانی که نامشان را نمیدانم، به سخن بیایند و پاسخ سوالاتم را بدهند. انگار تا آخرین شعاع خورشید از پشت پنجرههای رنگی اینجا محو نشود، دلم به رفتن راضی نمیگردد.
کلیسای St. Vitus
کلیسای St. Vitus
کلیسای St. Vitus
کلیسای St. Vitus
کلیسای St. Vitus
قلعه پراگ بزرگترین قلعه تاریخی دنیاست. در این مجموعه عظیم دیدنیهای متعددی وجود دارد که هر کدام در جای خود مهم و جذاب هستند. به نظر من کلیسای St. Vitus، کلیسای St. George، کاخ سلطنتی یا Royal Palace، منطقه Golden Lane و مجموعهای تحت عنوان داستان قلعه پراگ، برجستهترین این دیدنیها میباشند. برای بازدید از این قلعه 3 نوع بلیت وجود دارد که هرکدام تعداد بهخصوصی از موارد داخل مجموعه را پوشش میدهند. این بلیتها مسیر B ،A و C نام داشته و به ترتیب 350، 250 و 350 کرون قیمت دارند.
قلعه عظیم پراگ در دوردست دیده میشود
منطقه Golden Lane شامل زندگی مردم پراگ در دوران گذشته است. با ورود به هرکدام از اتاقها و ساختمانهای این بخش، بُرشی از زندگی روزمره مردم قابل مشاهده میباشد. در این منطقه راهرویی وجود دارد پر از لباسهای زرهی شوالیهها. ناخودآگاه به یاد رمان ترانهای از آتش و یخ اثر جرج آر آر مارتین (سریال Game of Thrones از روی این رمان ساخته شده است) میافتم و فکر میکنم صاحب کدام زره خونریزتر بوده است. کدامشان در جنگ کشته شده و کدامیک شرافت خود را فروخته است. قدم که میزنم موسیقی رامین جوادی در گوشم تکرار میشود. کمی آنسوتر در فضایی متفاوت، عروسکهای لطیف و زیبای چکی جا خوش کردهاند. کاراکتر محبوب دوران کودکیام، Mole هم آنجاست. بامزهترین موش کوری که میشناسیم. Golden Lane را ادامه میدهم تا به فضای باز انتهایی میرسم. پلهها را پایین میآیم و به سمت رودخانه حرکت میکنم.
Golden Lane
Golden Lane
عروسکهای چکی در Golden Lane
عروسکهای چکی در Golden Lane
عروسکهای چکی در Golden Lane
نمای شهر از باغ پشت قلعه پراگ
آرزوهای بزرگ7
شبهنگام اطراف پل چارلز قدم میزنم. نسیم خنکی صورتم را نوازش مینماید و انگار آرام در گوشم زمزمه میکند که هنوز برای بازگشتن به خانه خیلی زود است. با فاصله چند ده متری از پل، یک ساختمان 5 طبقه وجود دارد به نام Karlovy Lazne. به روایتی اینجا بزرگترین باشگاه شبانه ی اروپای شرقی است. هر طبقه از آن سبک خاصی از موسیقی را پوشش میدهد و برای جسم و ذهن خسته من مفریست تا ساعاتی استراحت کنم. شب یکشنبه است و جمعیت اینجا موج میزند. حتی روی پلهها هم آدم ایستاده. صدای موسیقی کر کننده است و هیجان در اوج خود. از پنجرهای کوچک به قایقی روی رود ولتاوا نگاه میکنم، چشمهایم را میبندم و خود را درون آن قایق تصور مینمایم: تنها هستم، صدای برخورد امواج آرام رود به بدنه قایق به گوشم میخورد. به سمت جنوب میروم، به سمت شهری به نام Chesky Krumlov و از آنجا به مرز اتریش خواهم رسید... چشم که میگشایم، قایق خیلی دور شده است و دیگر به خوبی دیده نمیشود. با خودم قرار میگذارم که روزی این تصویر را به حقیقت تبدیل کنم. پلهها را پایین میروم و بیرون میزنم.
Karlovy Lazne
سه تفنگدار8
صبحها انرژی آدم برای فعالیتهای جدی بیشتر است. این میشود که موزهها را میگذارم برای صبح. علیالخصوص موزههایی که نیاز به فکر کردن و فسفر سوزاندن دارند. در ضلع شرقی Old Town Square، یک گالری وجود دارد به نام Gallery of Art. آثار مهمی از Dali، Mocha و Andy Warhole در اینجا به نمایش گذارده شده و خوراک چند ساعت اول صبح امروزم را فراهم ساخته است.
بازدید از گالری، احساس عجیبی به من میدهد که ناشی از تفاوت فاحش سبک و سیاق این 3 هنرمند است. سالوادور دالی را به عنوان چهره مجسم سورئالیسم میشناسیم. با نمادسازی (Symbolism) بیبدیل در آثارش. از ساعتهای معروف در حال ذوب شده گرفته تا تجمع مورچگان. هر اثر دالی، دقایقی طولانی از وقت و حجم غریبی از اندیشه را مصرف میکند تا بتوان اندکی به عمق مفهوم آن نزدیک شد. آلفونس موخا، نقاش برجسته اهل چک و اسطوره هنری بوهمیا محسوب میگردد. آثار بینظیر او در هنر مدرن، برای من آبی به روی آتش است و ذهنم را به فضای آشنا و امن محدودهای از هنر بازمیگرداند که بیشتر و بهتر میشناسم و کمی خنک میشوم. اما بعدتر نوبت به اندی وارهول میرسد که اگرچه به عنوان یک Pop Artist شناخته شده است، اما در بطن آن عکسهای تکرار شونده و رنگهای تند و آتشین، ظرافتهایی از نوع جذاب نگاه وی به زیست انسان قرن بیستمی قابل مشاهده است. ظرافتهایی که آنقدر ذهنم را درگیر مینماید که بیتاب و با چشمانی سوزان از شدت خیره ماندن به تابلوها، بیرون میآیم و درجا سیگاری روشن میکنم. ولو میشوم روی نیمکتی در وسط میدان و تا مدتی بعد که درست یادم نیست، زل میزنم به یک عروسکگردان خیابانی که چند نفر را با موسیقی و عروسکهایش سرگرم کرده است.
Shot Marilyns اثر اندی وارهول
Melting Watch اثر سالوادور دالی
اPrincess Hyacinth اثر آلفونس موخا
خندیدن بدون لهجه9
اسمش راب است و از لندن آمده. در هارد راک کافه (Hardrock Cafe) پراگ نشستهایم و گپ میزنیم. دقایقی طولانیست که در حال توضیح دادن موقعیت مکانی ایران برای او هستم. هر دو از این عدم توانایی غریب او در درک ساده جای ایران روی نقشه در موقعیتی به سر میبریم که ترکیبی از کلافگی و مضحک بودن است. آخر سر گوشیام را درمیآورم و ایران را روی نقشه نشانش میدهم. آهی بلند به نشانه تایید میکشد و میگوید که ترکیه و مصر را دیده است و حالا مرحله دوم ماجرا آغاز میشود که باید برایش از جذابیتهای نداشته توریستی کشورم تعریف و تمجید کنم و در توسعه صنعت نیمهجان و رو به موت گردشگری ایران کوشا باشم. سعی میکنم توضیحاتم با نشان دادن تصاویر همراه باشد که درک بهتری از فضای ایران به دست آورد. مسجدهای اصفهان را نشانش میدهم تا خوب متوجه شود که وقتی از مسجد حرف میزنیم دقیقا از چه حرف میزنیم و آن خرابههایی که در استانبول دیده است را به عنوان هنر معماری اسلامی به او قالب کردهاند و اصل ماجرا چیز دیگریست. از تمدن دو هزار و اندی ساله و پاسارگاد و کوروش و ... میگویم و میآیم تا بیخ هنر مدرن و کمی با پرویز تناولی و علیاکبر صادقی و اصغر آقای فرهادی پز میدهم. اینها که تمام میشود، از تفریحات سالم و نیمهسالم ایران برایش تعریف میکنم و قول میدهم اگر در وقت مناسب به ایران بیاید، میتواند در 3 روز پیاپی، هم اسکی کند، هم روی رملهای شنی داغ پشتک بزند و هم به آبتنی در آبهای آزاد بپردازد. در این میان از لندن هم خیلی میپرسم و میگویم که یکی از شهرهاییست که برای دیدنش لحظهشماری میکنم. راجع به مزایا و معایب هتلها و هاستلها بحث میکنیم و اینکه در اروپا قطار به صرفهتر است یا هواپیما. از مصائب گرفتن ویزا در ایران میگوییم و شغلمان و علائقمان. ساعتها از پی هم میگذرند و صورتحسابمان دائما در حال سنگینتر شدن است. پس ایمیلی رد و بدل میکنیم و خداحافظی مینماییم.
کوچههای پراگ
مزرعه حیوانات10
چک از آن کشورهای اروپاییست که سختیهای بسیاری را از سر گذرانده است. مردم آن یک بار در طول جنگ جهانی دوم با کشتار و اشغال و اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی دست و پنجه نرم کردهاند و بعد از اتمام جنگ و درست زمانی که داشتند نفس راحتی میکشیدند، به زیر سلطه کمونیسم رفته و دوران تازهای از رعب و وحشت را اینبار به طریقی دیگر تجربه نمودهاند.
از سال 1938 که آلمان نازی چک را اشغال کرد تا 1989 که با انقلاب مخملی حکومت کمونیستی پایان یافت، 51 سال سخت و طاقتفرسا بر این مردم گذشته است. افرادی بسیاری کشته شدند و تعداد زیادی با صدمات جدی و جبران ناپذیر به زندگی ادامه دادند. باورش سخت است که پراگ زیبا و دوستداشتنی که تجسم روشن واژه آرامش و امنیت است، روزگاری چنین هولناک را تجربه کرده باشد.
در خیابان Ujezd پلههایی وجود دارد که روی هرکدام از آنها مجسمه مردانی قرار گرفته است. به تدریج که از پلهها بالا میروم، مجسمهها ناقصتر میشوند و انگار ذره ذره بدن و روح خود را از دست میدهند. این مجسمهها از مهمترین نمادهای یادبود قربانیان کمونیسم در پراگ هستند. مجموعهای که اثر Olbram Zoubek است و به بیننده یادآوری مینماید که زندانیان سیاسی در دوره کمونیسم چطور و در چه ابعادی مورد ظلم و ستم واقع شدهاند. کمی آنطرفتر و در پارک زیبای Kampa دومین اثر مهم یادبود این دوران را میبینم: مجسمه کودکانی که چهار دست و پا روی زمین قرار دارند و صورت آنها به طرز وحشتناکی "وجود ندارد". این اثر خارقالعاده و تاثیرگذار، کار مجسمهساز شهیر چک، David Cerny است. با دیدن این بچهها همان حسی به شما دست میدهد که احتمالا مد نظر پدیدآورنده اثر بوده است: شوک، نفرت، تاثر و انزجار ...
یادبود قربانیان کمونیسم
یادبود قربانیان کمونیسم
یادبود قربانیان کمونیسم
کودکان بدون چهره
کودکان بدون چهره
در جستجوی نان11
شکمگردی در پراگ بسیار لذتبخش است. چرا که تنوع خوبی از غذاهای لذیذ با قیمتهای مناسب در دسترس است و تجربههای هیجانانگیزی را نصیب گردشگر مینماید.
وارد رستورانی در کوچههای منتهی به Old Town میشوم. فضای اینجا شبیه آبانبارهای قدیمی خودمان است: تاریک و با طاقهای آجری. نامش U Zlateho lva است و خوشمزهترین غذای سنتی چک، یعنی گولاش را میتوان اینجا با طعمی عالی و فراموش نشدنی صرف کرد. اگر گذارتان به اینجا افتاد، سفارش یک نوشیدنی اصیل چکی را در کنار غذا فراموش نکنید.
در تجربهای دیگر به رستوران Grosseto میروم. رستورانی ایتالیایی که در یک کشتی پهلو گرفته در کنار ولتاوا واقع شده است و شعبه دیگری هم در میدان Dejvicka دارد. پیتزای آن بسیار خوشمزه و خوشقیمت است و با ذائقه پیتزایی ما سازگار.
نمایی از رستوران Grosseto (سمت چپ) در کنار رود ولتاوا و پل چارلز
در سرتاسر پراگ رستورانهای بسیاری وجود دارند که با تقریب خوبی همه آنها غذای با کیفیت و نسبتا ارزان سرو میکنند. پراگ برای طرفداران تجربههای جدید در غذا و طعمهای بینظیر، مکان خوبیست که بدون نگرانی از هزینههای بالای غذا، میتوان در آن به تجارب تازهای دست یافت.
بلندیهای بادگیر12
شب دیر خوابیده بودم و صبح سردرد داشتم. صبحانه مختصری خوردم و بیرون زدم. از سوپرمارکت ساندویچ و نوشیدنی خریدم و راهی شدم. مقصدم Vysehrad بود.
Vysehrad نام منطقهای واقع در شرق رود ولتاوا و مشرف به آن است. باورهایی وجود دارد مبنی بر اینکه آنچه بعدها به نام شهر پراگ شناخته شد، در ابتدا در Vysehrad شکل گرفته است. حالا این منطقه علاوه بر دید بسیار زیبایی که از شهر به شما ارائه میدهد، دربرگیرنده دیدنیهای مهمی از پراگ نیز هست:
اولین و شاید مهمترین قسمتی که باید در ویشهراد به آن سر زد، دروازه آجری یا همان Brick Gate است. این دروازه به عنوان بخشی از مسیر به سمت Tabor ساخته شده که از ویشهراد عبور میکرده است. دروازه سه قسمت اصلی داشته که دوتای آن برای عابرین پیاده و سومی برای وسایل نقلیه در نظر گرفته شده است. امروز این دروازه ورودی اصلی توپخانه قدیمی است و داخل آن تصاویری از توسعه پراگ در طول سالیان، به صورت ویدیو پروجکشن مشاهده میشود.
اما توپخانه و پناهگاه شامل تونلها و سالنهایی زیرزمینی میباشد که به منظور جمع شدن ارتش، انبار کردن سلاح و مهمات و همچنین غذا در زمان جنگهای احتمالی ایجاد شده است. امروز کل این مجموعه تخلیه شده و میزبان 6 مجسمه اصل از پل چارلز است. بلیت ورودی این مجموعه 60 کرون قیمت دارد.
در سمت دیگر، کلیسای Saint Peter and Saint Paul قرار دارد. این کلیسا به دستور اولین پادشاه بوهمیا ساخته شده و یکی از نمادهای مهم مذهبی پراگ است. این کلیسا در طول تاریخ و از تولدش در قرن یازدهم میلادی تا کنون، بارها بازسازی شده و هربار سبکی متفاوت از معماری را تجربه کرده است. ابتدا به سبک گوتیک، سپس در قرن هفدهم به سبک باروک و در نهایت در قرن نوزده به شکل کنونی آن یعنی نئوگوتیک (Neo-Gothic) در آمده است.
Vysehrad
Vysehrad
Vysehrad
Vysehrad
Vysehrad
از اطلاعات شاید خسته کننده تاریخی که بگذریم، ویشهراد پیش از هر چیز محلی برای آرامش است. کل محوطه پارک مانند آن، ارزش دیدن و قدم زدن دارد و میتوان مانند یک پارک برای پیکنیک از آن استفاده کرد. چشمانداز زیبای شهر پراگ از بالای تپه هم به این زیبایی میافزاید. دیدنیهای دیگری هم در این منطقه هستند که فهرستوار به آنها اشاره میکنم: قبرستان و پانتئون، Gothic Cellar، گالری ویشهراد، دروازه لئوپولد (Leopold Gate)، آمفی تئاتر روباز و دو کلیسای دیگر.
روی زمین ولو میشوم و ساندویچها را بیرون میآورم. باد نسبتا سردی وزیدن گرفته و کمی آزارم میدهد. با خودم فکر میکنم در جایی که من نشستهام، روزگاری اولین پادشاه بوهمیا رفت و آمد میکرده است و شهری که بیش از هر جایی در جهان دوستش دارم، شاید ماحصل حضور او در برحهای خاص از تاریخ در مکانی خاص و شرایطی خاص است. میاندیشم که بازی روزگار چه عجیب سرنوشت انسانها را به هم ارتباط میدهد.
کافکا در کرانه13
کافهها هویت شهرها هستند. یا حداقل بخش مهمی از هویت شهرها. کافه و کافه نشینی به عنوان یک رفتار اجتماعی سالهاست که در جوامع مدرن نهادینه شده و رفتهرفته از یک عادت ساده مردمان، به یک کنش اجتماعی تاثیرگذار بدل گشته است. بسیاری بر این باورند که چه بسا نطفه جنبشها، انقلابها، آثار بزرگ ادبی و هنری، ابتکارات و خلاقیتها و پیشرفتهای بشر، در یک روز معمولی در یک کافه کنار خیابان و در حین نوشیدن فنجانی قهوه شکل گرفته باشد. در طول تاریخ معاصر انسانهای بزرگ بسیاری وجود دارند که کافهنشین بودهاند و حالا آن کافهها اعتبار امروز خود را مدیون اثرگذاری اجتماعی آن بزرگان هستند.
از متروی Mustek بیرون میآیم و خیابان Narodni را به سمت غرب پیاده گز میکنم. چند دقیقه بعد جلوی ورودی کافه لوور (Louvre Cafe) هستم. پلهها را بالا میروم و خود را میان فضای آشنا و دوستداشتنی آنجا گم میکنم. میزهای قدیمی، لوسترهای قدیمی، گارسونهایی با لباسهای کلاسیک و نور آفتاب که از پنجرهها عبور میکند و در ترکیبی وهمآلود، شعاع گرم و لذتبخش خود را روی فنجانهای قهوه میاندازد. همهمه و سر و صدا، آدمهایی که از هر دری باهم حرف میزنند، برخی بلند میخندند، برخی جدی بحث میکنند و عدهای در سکوت کتاب میخوانند.
کافه لوور
کافه لوور (ورودی و پلهها)
کافه لوور
باید اینجا باشم. باید تمام عصر دلچسب خود را در همین سالن شلوغ سپری کنم. تجربه پراگ، بدون نفس کشیدن در اتمسفر رویایی کافه لوور، ناقص است. در همان هوایی که کافکا و کارل چاپک، جملاتی را روی کاغذ نوشتهاند، آلبرت اینشتین به نظریاتش فکر کرده است و توماس مازاریکِ فیلسوف، اندیشههای سیاسیاش را تا تشکیل یک چکسلواکی مستقل، پیش برده است.
کنار پنجره مینشینم، سیگارم را روشن میکنم و لبم را به داغی قهوه میچسبانم. محو آدمها و نگاهها میشوم. خطهایی مینویسم، پاره میکنم و باز مینویسم. ساعتها میآیند و میروند. درست مثل آدمها. فنجانها پر و خالی میشوند و روز به شب نزدیک میگردد. کتم را میپوشم و در سرمای گزنده غروب راهی میشوم. در سرم هزاران فکر چرخ میخورد. انگار که گم شده باشم. مسیر تا خانه را در سکوت طی میکنم و به خواب میروم.
مسخ14
ایوان کلیما (Ivan Klima) نویسنده اهل چک میگوید:
"شاید فقط در شهری مالامال از تناقض است که در فاصله زمانی چند هفته، دو نویسنده به شدت متفاوت، اما طراز اول، میتوانستهاند دیده به جهان بگشایند. یکی مردی پرهیزگار، گیاهخوار، ضد مشروب و خودبین بود که به زبان آلمانی مینوشت، مردی که مدام چنان دلمشغول شناخت مسئولیت و رسالت خود در مقام یک نویسنده و نقطهضعفهای خود بود، که مادام که زنده بود جرئت نکرد اکثر آثارش را منتشر کند. دیگری میخواره، آنارشیست، خوشگذران و شوخطبعی برونگرا بود که حرفه و مسئولیتهای خود را به سخره میگرفت. او در بارها مینوشت و اثرش را در جا در ازای چند گیلاس آبجو میفروخت. فرانتس کافکا و یاروسلاو هاشک، نویسنده سرباز خوب شوایک، که فقط چند خیابان از هم جدایشان میکرد، عمر کوتاه خود را زیستند. هر دو نابهنگام و به فاصله یک سال از یکدیگر از دنیا رفتند. هر دو طی یک دوره زمانی به پدید آورن آثار خلاقه ترغیب شدند، اما به نظر میآید که این آثار نه فقط یک عمر، که قارهها نیز، باهم فاصله دارند. از آن به بعد مردم برای توصیف پوچی و بیمعنایی زندگی خود از کلمه کافکایی استفاده میکنند و استعدادهای خود را در جدی نگرفتن بیهودگیهایی از این قبیل، و مواجهه شوخطبعانه و مقاومت بینهایت منفعلانه در برابر خشونت را شوایکی مینامند"
برای رویارویی با فرانتس کافکا، باید بار دیگر از روی پل چارلز عبور کنم. در سمت غربی رود ولتاوا موزه کافکا قرار دارد. جایی که میتوانم درکی نزدیکتر از گذشته و تفکرات او داشته باشم. ورودی موزه یک حیاط نسبتا بزرگ است. درست در وسط حیاط مجسمه دو مرد ایستاده قرار دارد که در حرکاتی موزون به روی نقشه چک ادرار میکنند. در ابتدا این حرکات تصادفی به نظر میرسد اما آنها در حال نوشتن جملاتی از ادبیات چک هستند. در پشت مجسمهها شمارهای قرار دارد که میتوان متن دلخواه را به آن پیامک کرد و مجسمهها، کار خود را متوقف کرده و کلمات شما را خواهند نوشت. این مجسمه بحثبرانگیز، جسورانه و پیشرو، اثر هنرمند مشهور چک David Cerny (خالق کودکان بدون چهره) است. درباره فلسفه اثر صحبتها و بحثهای بسیاری وجود دارد که از آن میگذرم. ورودی 200 کرونی موزه را میپردازم و وارد میشوم.
حیاط موزه کافکا
موزه کافکا تا حد امکان به شخصیت واقعی وی نزدیک شده است: فضایی تاریک، راهروهایی باریک، دیوارهای سیاه و قابهایی پر از نوشته و عکس. بازدید از این موزه کار آسانی نخواهد بود. همانطور که خواندن کتابهای کافکا و درک آن مشکل است. انگار که شخصیت پیچیده و لایه لایه این نویسنده شهیر، در جای جای موزه منعکس شده باشد. انگار که برای سفر به دنیای او و برای فهمیدن اینکه چه چیزهایی در ذهن او میگذشت باید با حجم زیادی از سرگردانی و سوالات جدید روبرو شد. کافکا در زمان حیاتش هیچکدام از آثارش را منتشر نکرد و وصیت کرد تا همه آنها را از بین ببرند. اما پس از مرگ وی، سلسله اتفاقاتی موجب شد تا نوشتههای وی یکی پس از دیگر به چاپ برسند. بسیاری از آنها ناقص و نیمهتمام هستند و همهشان به زبان آلمانیِ چک نوشته شدهاند! (با آلمانی که در آلمان صحبت میشود تفاوتهایی دارد) نثر بسیار پیچیده و مشکلی دارند و ترجمه آنها کار هر کسی نیست. همه اینها موجب شده است که ارتباط با کافکا، سخت و حتی غیرممکن باشد. اما هرچه که هست، این موزه جایی برای نزدیک شدن به اسطوره ادبیات چک است، برای آنها که دوستش دارند.
به یاد آقای نویسنده
جنگ و صلح15
در خیابان Velkoprevorske درست روبروی سفارت فرانسه، دیواری هست که پس از مرگ جان لنون خواننده فقید گروه بیتلز، پر شد از گرافیتیهایی با تصویر او و از این روی به دیوار جان لنون معروف شد. جنگ سرد که تمام شد و دیوار برلین که فرو ریخت، هنرمندی جسور کل دیوار را سفید کرد و روی آن نوشت: The wall is over.
پس از آن این دیوار میزبان هزاران گرافیتی از صدها هنرمند مشهور و گمنام شد و به یکی از دیدنیهای پراگ بدل گشت. تماشای این دیوار و غرق شدن در نقوش و نوشتههای تودرتوی آن به راستی سرگرم کننده است. یکی از چیزهایی که همیشه در سفر به پراگ، ذهنم را به خود مشغول میکند، تماشای تغییرات این دیوار است چرا که هربار چهرهای متفاوت دارد و در گوشه و کنار آن، خطوط و طرحهای جدید و جذابی پیدا میشود. ناخودآگاه در کنار دیوار، آهنگ Yesterday را زمزمه میکنم. یاد روزهای گذشته میافتم و کمی بههم میریزم. آرام آرام قدم میزنم و در میان توریستهای سرگردان روی پل چارلز، لختی فراموش میکنم که کجا هستم ...
Yesterday
All my troubles seemed so far away
Now it looks as though they're here to stay
Oh, I believe in yesterday...
دیوار جان لنون
دیوار جان لنون
برج16
اگر از میان دهها دیدنی پراگ، یکی را بتوان نماد شاخص این شهر نامید و پراگ را با آن شناخت، بدون تردید انتخابی جز ساعت نجومی یا همان Astronomical Clock باقی نخواهد ماند. درست در قلب توریستی پراگ و در میان Old town square یک برج 66 متری وجود دارد با یک ساعت و یک اسطرلاب بزرگ در میان آن. راس هر ساعت، زنگها به صدا درمیآیند و 12 عروسک کوچک که در واقع حواریون مسیح هستند، از پنجرههای برج بیرون میآیند و میچرخند.
برج ساعت از نمایی تازه
به تاریخ این برج مختصر اشاره خواهم کرد اما چیزی که بیش از خود آن برای من جذاب است، اتمسفر غریبیست که حول آن و در میدان شکل میگیرد. اولین تصویری که از پراگ زیبا در ذهن دارم پس از شیروانیهای قرمز رنگ، همین میدان است. مردمی که با شور و هیجان بالا را نگاه میکنند و منتظر زنگ زدن ساعت هستند. ساعتی که چندین و چند ملت را دور هم جمع میکند. آنها حرف میزنند، بلند بلند میخندند، عکس یادگاری میگیرند و گویی همه در لحظه فراموش میکنند چه کسی هستند، چه مسائلی در زندگی دارند و از کجا آمدهاند. و مگر نفسِ سفر چیزی غیر از این است؟ مگر در پی این همه جستجوی همه عاشقان سفر، رازی جز شادی، ارضای روح و تجربههای جمعی و فردی نهفته است؟ همیشه با خود میاندیشم که انسانها چه آسان با تجربههای مشترک و ساده، دستاوردهای بزرگی به دست میآورند و ما چقدر زندگی را برای خود پیچیده و بعضا سخت میکنیم...
ساعت نجومی
بلیت برج را 250 کرون میخرم و بالا میروم. این ساعت در سال 1410 ساخته شده و قدیمیترین ساعت نجومی جهان است که هنوز کار میکند. قسمت شرقی برج در جریان آزادسازی پراگ در پایان جنگ جهانی دوم، تخریب و بعدها دوباره بازسازی شد.
میرسم بالای برج. همان جایی که باید باشم. با دیدی از شیروانیهای قرمز رنگ. با تجسمی عینی از پراگ زیبای دوستداشتنی. چه چیزِ یک شهر است که شما را شیفته و دلبسته آن میکند؟ چه رازی در لایههای پیدا و پنهان زندگی مردمان آن وجود دارد که باعث میشود چندین و چند بار به یک شهر سر بزنید و از نفس کشیدن در هوایش لذت ببرید؟ گاهی یک خیابان، گاهی یک کافه قدیمی، گاهی مجسمهای در میدانی دور، گاهی یک کتابفروشی کوچک در انتهای یک کوچه بنبست! گاهی عاشق لباس پوشیدنشان میشویم و گاه لبخندهای گاه و بیگاهشان. بعضی اوقات از دیدن برگریزش دیوانه میشویم و دیگروقت، از تجربه صدای فرو رفتن پاهایمان در عمقِ برفیِ سنگفرشهایش.
برای من پراگ، در شیروانیهایش خلاصه میشود. هویت این شهر برای من تصویریست که از بالای برج ساعت میبینم. صدها شیروانی قرمز رنگ کوچک در قابی وصفناشدنی در کنار هم. برای من پراگ همین جا آغاز و همین جا هم تمام میشود. من با همین تصویر عاشق این جادوی رنگی شدهام و هربار با دیدنش انگار که زخمی سرباز کرده باشد، انگار که دردی تازه شده باشد، تک تک ثانیههای نگاهم را طولانی میکنم تا استنشاق لذت، چند برابر گردد.
سمفونی شیروانیهای قرمز
سمفونی شیروانیهای قرمز
برج
پراگ زیبای من
نگاهی به بیرون
برج ساعت
زیر پوست شهر17
یک شهر تنها در محل تجمع توریستها خلاصه نمیشود. مراکز توریستی شاید اولین لایهای از شهر باشند که با آن برخورد میکنیم اما حقیقت هر شهر در لایههای زیرین آن و در عمق زندگی مردمانش خلاصه میشود. این واقعیتها را نه در Old town square میتوان کشف کرد و نه در Prague Castle. برای رویارویی با آنها باید در خودِ واقعی پراگ غرق شد. باید در کوچههای باریک آن و در محلههای قدیمیاش گام برداشت. در کارگاههای کوچک تولید نوشیدنیاش نشست و با پیرمردهای خستهای که هنوز تاریخ را از یاد نبردهاند، همکلام شد. نبض شهر در کلیساهای متروکه میتپد. آنها که سال تا سال نه توریستی واردشان میشود و نه حتی کسی برای نیایش سراغشان را میگیرد. باغهایی که گَردِ تاریخ بر پیکره درختانشان نشسته است و گلهایی که کسی احوالشان را نمیپرسد.
در میدان Old town پشت برج ساعت را به سمت رود ولتاوا ادامه میدهم. اینجا محله یهودیها یا همان Jewish Quarter است که در پراگ به آن Josefov میگویند. این کوچههای باریک، یکی از چندین جاییست که میتوان به تجربههایی از زندگی واقعی در پراگ و اتمسفر پنهان در لایههای زیرینش پی برد. مهمترین اتفاق این محله، گورستان قدیمی آن است. ساعتی در میان گورها راه میروم. بعضی از سنگها خیلی قدیمی هستند و تعداد کمی تعویض شدهاند. حسی که اینجا به انسان دست میدهد با آنچه در نمونههای مشابه مثل پرلاشز در پاریس تجربه میکنید، قدری تفاوت دارد. اینجا گورها و سنگها به غایت سادهتر هستند و خبر چندانی از پیکرهای تراشیده شده و مقبرههای اشرافی نیست. اما وجه تشابه آن با پرلاشز احساس وهمآلودیست که به انسان دست میدهد. شاید مانند تشابه کافکا و هدایت در کتابهایشان. آنجا که در فضایی به شدت انتزاعی، سرد و گزنده، آنچنان عواطف و احساسات خواننده را درگیر میکنند که ناگزیر وارد خیالی عمیق میگردد و تا مدتها پس از پایان کتاب، از آن خارج نمیشود. در Josefov چند کنیسه قدیمی نیز وجود دارد. عبادتگاههایی که غالبا قدمت و پیشینه تاریخی هم دارند اما به واسطه اماکن توریستی مشهورتر پراگ، کمتر شناخته شدهاند و برخی از آنها تا مرز متروکه شدن هم پیش رفتهاند.
در تلاشی دیگر برای کشف نادیدههای پراگ، به صومعه Strahov میروم. قدمت این صومعه به قرن دوازدهم میرسد و امروزه میزبان یک کتابخانه استثنایی و یک گالری عکس است. علیرغم ظاهر کمابیش ساده بیرونیاش، معماری داخلی بسیار شگفتانگیزی دارد. تصاویر نمای بیرونی این صومعه را میتوان در بسیاری از کتابهای سفر یا کارت پستالهای پراگ مشاهده کرد اما کمتر عکسی از درون این مجموعه زیبا در خاطرمان مانده است. ورودیهای کتابخانه و گالری هرکدام 120 کرون قیمت دارند.
در انتظار گودو18 (موسیقی، تئاتر، اپرا ... و بازهم معماری)
شاید آوازه موسیقیدانان چک به اندازه نویسندگان و نقاشانش نباشد، اما پراگ عاشقان موسیقی کلاسیک را به هیچ عنوان دلسرد نخواهد کرد. پدر موسیقی چک، Bedrich Smetana است. وی به خاطر اپرای معروف The Bartered Bride و همچنین 6 پوئم سمفونی پیوسته (Poem Symphony Set) درباره جمهوری چک به نام Ma Vlast (وطن من) شهرت دارد. سمفونی Ma Vlast دو قطعه دارد که به نظر من شنیدن آنها خالی از لطف نیست: یکی به نام Sarka و دیگری به نام Vltava که همان رود زیبا و مشهور پراگ است. قطعه ولتاوا، رود ولتاوا و هر آنچه در اطرافش هست را توصیف میکند و شاید بهترین راه برای انتقال احساس غریبی باشد که در حال قدم زدن در کوچههای پراگ یا قایق سواری روی ولتاوا به انسان دست میدهد. افسانهها، ساختمانها، شخصیتها و منظرهها از دل نُتها بیرون میآیند و یک روح واحد را میسازند. روحی که تا تو را عاشق و شیفته پراگ نکند از پای نمینشیند. گویی که در تمام لحظهها و ثانیههای عبورت از این شهر، همراه تو حضور دارد و شاعرانه گوشهایت را با صدای لطیف خود، نوازش میکند. یک روح ساده و دلنشین، یک روح آرام، روح پراگ ...
حیفم آمد که سمفونی زیبای ولتاوا را نشنوید. 3 دقیقه ابتدای آن را روی فیلمی از پراگ گذاشتهام:
منبع : اینترنت
برای دیدن اجرای کامل 14 دقیقه ای اینجا کلیک کنید.
اما نمایش در چک در تمام زمینهها غنی است. از نمایش عروسکی و رقص گرفته تا نمایشهای درام و باله و اپرا. مهمترین مرکز نمایشی در پراگ، تئاتر ملی است. ساختمانی باشکوه متعلق به اواخر قرن نوزدهم که پس از آسیبهای مدام و مرمتهای پیدرپی، امروزه میزبان هنرهای نمایشی پراگ میباشد.
هوا قدری سرد شده است و هدفون در گوشم دردی گزنده ایجاد میکند. در حال گوش دادن به کارهای کلاسیک چک هستم که چشمم به ساختمان تئاتر ملی میافتد. لبخد میزنم و فرصت را غنیمت میشمرم تا هم از شر سرما در امان بمانم و هم حسن تصادف به وجود آمده را به فال نیک بگیرم. این میشود که از روی رودخانه و از پل Legions عبور میکنم و میرسم روبروی تئاتر. من هنرهای نمایشی را دوست دارم، اما کم پیش آمده که در سفر فرصتی فراهم شود تا بدون دغدغه به تماشای تئاتر فرنگی بنشینم. علاوه بر آن اطلاعات و مطالعاتم در زمینه نمایشهای خارجی محدود است و معضل زبان هم در کشورهایی که انگلیسی زبان نیستند، دغدغه دیگریست که همواره موجب شده است از خیر دیدن نمایش بگذرم. در مقابل تئاتر ملی درمییابم که بازدید از ساختمان تنها با تورهای گروهی و در روزهای خاصی از سال به صورت انفرادی ممکن است. نگاهی کوتاه به پوستر نمایشهای در حال اجرا که تمام آنها به زبان چکی هستند، میاندازم و در همین حال با قبول این واقعیت که راهی به درون این ساختمان نخواهم داشت، مشغول دیدن نمای بیرونی آن میشوم.
برای مبارزه با سرما، کنار رود را میگیرم و بنا میکنم به قدم زدن به سمت جنوب. پانصد متری که راه میروم، خود را کنار یکی از نمادهای مهم معماری مدرن پراگ میبینم: خانه رقصان. خانه رقصان یا همان Dancing House، با حمایت واسلاو هاول در محل ساختمانی ویران شده در جنگ جهانی دوم، بنا شد. شکل بیرونی این ساختمان تداعی کننده زن و مردیست که در حال رقصیدن هستند. نام اصلی این بنا، فِرِد و جینجر است که از روی نام رقصندگان مشهور Fred Astair و Ginger Rogers نامگذاری شده است. بیش از این طاقت سرما را ندارم، در رستورانی کوچک غذا میخورم و مستقیم به خانه میروم.
Dancing House
استراحت جنگجو 19
بعد از چندین و چند روز گشت زدن میان غولهای عظیمالجثه باروکی و بازدید از گالریها و موزهها، وقت خوبیست تا کمی به خود استراحت بدهم و چه انتخابی بهتر از خرید برای تغییر حال و هوا؟!
برای شروع به مرکز خرید پالادیوم واقع در Republiky میروم. این مرکز خرید که ساختمانی جذاب از نظر معماری دارد، شامل تنوع بسیار بالایی از برندهای معتبر لباس، لوازم ورزشی، عطرو آرایشی و ... است. مجموعا حدود 200 مغازه در این پاساژ گرد هم آمدهاند و مجموعه بزرگی از انواع رستورانها و کافهها هم در طبقه انتهایی آن سرویس میدهند. پس از گشتن در پاساژ و کمی خرید، استراحت کوتاهی میکنم و غذای مختصری میخورم تا برای مقصد اصلی خرید خود یعنی Fashion Arena آماده شوم.
Fashion Arena یک Outlet Center بسیار بزرگ است که در Zamenhofova واقع شده و برای رفتن به آن میتوان از شاتل رایگانی که از ایستگاه متروی Depo Hostivar حرکت میکند، استفاده کرد. تنوع برندها اینجا بسیار زیاد است و تقریبا هر آنچه که بخواهید را با قیمتی بسیار مناسب پیدا خواهید کرد. تنها مشکل همیشگی اما، زمان است که باید آن را مدیریت نمود تا مثل من در دقایق پایانی کارِ مرکز خرید، در حال دویدن میان فروشگاهها نباشید.
شبهنگام، حاصل این تفریح یک روزه نهچندان کمخرج را در اتوبوسی که به سمت Horomerice میرود، در آغوش گرفتهام و برای یک روز پرماجرای دیگر آماده میشوم.
باغ وحش شیشهای20
کمتر مردی را دیدهام که مثل من علاقمند به ظرف و ظروف باشد. چینیهایش را روزهای تعطیل، سر فرصت از کشو در بیاورد و خاک روی آنها را تمیز کند. یا اینکه در رفتن به مغازههای ظرففروشی از همسر خود پیشی بگیرد. من عاشق ظرفها هستم. ظرف در نگاه من یک بعد قدیمیِ معنادار از زندگی بشر است. یکی از دهها اختراعی که به هوش بشر، هویت میبخشد و او را از سایر موجودات متمایز مینماید. ظرفها، نه تنها ابزاری مفید و کاربردی برای خوردن هستند که به علت ماهیتشان، بستری مناسب برای ظهور و بروز هنر ایجاد کردهاند. دوست دارم ظرفها را لمس کنم. دوست دارم نوک انگشتانم را به شیارهای پیچیده و زبر کریستالهای سنگین بکشم و تمام اشتیاق هنرمند سازنده آن را درک کنم. یا با ریختن یک خوراکی رنگی در وسط یک ظرف سفید، دین خود را به این بوم نقاشی زیبا ادا نمایم.
چک مشهورترین تولیدکننده کریستال در دنیاست. به عقیده بسیاری کریستال چک از نظر مرغوبیت، طراحی و سایر فاکتورها، بیرقیب است. پیشینه تولید کریستال در منطقه بوهمیا به دوران رنسانس و کشف اولین منابع طبیعی در این منطقه جهت تولید شیشه، باز میگردد. از آن زمان تا کنون که کریستالهای چک ارزشی در حد جواهرات یافتهاند، راه درازی طی شده اما آنچه مهم است، جلوه زیبای انعکاس نور روی ظروف تراشخوردهایست که در ویترین مغازهها در جای جای شهر، قابل رویت است.
در کریستال فروشیها میچرخم و لذت میبرم. هرچه را که فکر کنید برمیدارم و لمس میکنم. هرچه سنگینتر و پرتراشتر، مطلوبتر. انگار که هیچ کجا حس علاقه غریب من به ظرفها را اینطور ارضا نمیکند. انگار با دست کشیدن بر روی هرکدام، با آنها حرف میزنم، از گذشتهشان میپرسم، از هویتشان و از زیبایی منحصر به فردی که هریک را شاخصتر و دیدنیتر از دیگری ساخته است. قیمتها را میخوانم که غالبا خوانشی با جیب من ندارند. این میشود که در وداعی تلخ، ظرفها را به آیندهای پرپولتر وعده میدهم و بازمیگردم.
کریستالهای جذاب چک
اما هنر مهم دیگری در بطن پراگ وجود دارد. هنری که از اجراهای خیابانی در کوچه پس کوچههای Old town، تا پشت ویترین مغازهها و از دل قلعه پراگ تا وسط صحنه نمایش تئاتر ملی، قابل رویت است: عروسکها.
تاریخ عروسکهای خیمهشببازی در بوهمیا به قرن 17 بازمیگردد. اما اتفاقات مهمی که عروسکگردانی و نمایشهای عروسکی را به یکی از عناصر هویتساز چک تبدیل کرد، همگی در قرن نوزدهم و بیستم رخ دادند. عروسکگردانها و کاراکترهای عروسکی نقش پررنگی در جریان روشنفکری قرن نوزدهمی و اثر روی تودههای مردم داشتند. پس از جنگ جهانی دوم، رشد هنرهای عروسکی در چک همچنان ادامه داشت و با ظهور افرادی مانند Jan Malik اتفاقات جدیدی مانند افتتاح مرکز نمایش عروسکی در پراگ رخ داد.
Mole، کاراکتر عروسکی مشهور چک
تجمعی از Moleها
اما از تفصیل تاریخی موضوع که بگذریم، در خیابانهای پراگ که قدم میزنم، یکی از بارزترین المانهای شهر، عروسکها هستند. در هر مغازهای و پشت هر ویترینی، انواع شخصیتهای عروسکی را میتوان در ابعاد و اندازههای مختلف پیدا کرد. کنار خیابان قدم به قدم هنرمندانی ایستادهاند و نمایشهای خیمهشببازی اجرا میکنند. من از قدیم نمایشهای موسوم به Puppet Show را دوست داشتم و کارهای افرادی مثل Jeff Dunham را دنبال میکردم. پراگ برای من فرصتی بود تا دوباره و اینبار شاید نزدیکتر و عمیقتر در معرض عروسکها و هنر زیبا و البته مهجور عروسکگردانی قرار بگیرم.
پس از تاریکی21
پیشتر گفتیم که چک دو دوره تلخ و سیاه را پشت سر گذاشته است: اولی جنگ جهانی و اشغال و دومی سلطه کمونیسم. در خیابان V Celnici وارد یک ساختمان میشوم و 290 کرون بابت بلیت میپردازم. اینجا موزه کمونیسم است.
تمام مفاهیم زندگی در دوره کمونیسم در این مرکز گردآوری شده اند. اشیا همه اصل هستند و متعلق به همان دوران. اینجا از زندگی روزمره مردم گرفته تا ورزش و تاریخ و سیاست، از سانسور گسترده و سازمانیافته تا وحشت ناشی از یک حکومت دیکتاتور به تمام معنا و حتی تا هنر رئالیستیِ سوسیالِ آن دوران، همه و همه را میتوان از نزدیک دید و لمس کرد. بازدید از این موزه درکی نسبتا عمیق نسبت به دوران سیاه سالهای 1948 تا انقلاب مخملی 1989 به مخاطب میدهد و مثل تمام موارد مشابه خود، تجربهای نفسگیر، تلخ، تکاندهنده و البته آموزنده است. تجربهای که در تلاشی مضاعف برای جلوگیری از تکرار فجایع آن دوران شکل گرفته و اغراق نیست اگر بگویم که بسیار موفق بوده است.
همه جا پای پول در میان است22
هزینهها و مدیریت آنها در سفر همواره یکی از مهمترین چالشهای پیش روست. به نظر من بهترین راه برای مدیریت هزینهها در طول سفر، تقسیم بودجه کلی به تعداد روزها و تعیین هزینه مجاز برای هر روز است. به این ترتیب در هر لحظه از سفر میدانیم که تا چه حد منطبق بر برنامه خود عمل کردهایم و نیاز به صرفهجویی در روزهای آتی داریم یا خیر.
واحد پول چک کرون است و با حروف CZK نمایش داده میشود. نرخ تبدیل یورو به کرون در زمان نگارش این متن در حدود 26 میباشد. (هر یورو معادل 26 کرون)
میان شهرهای اروپا، پراگ یکی از ارزانترین مقاصد برای سفر است. اغلب هزینهها از جمله اقامت، خورد و خوراک، حمل و نقل و ورودی اماکن دیدنی، نسبت به متوسط اروپا پایینتر هستند. در پراگ با هزینهای در حدود 50 الی 70 یورو برای هر شب، میتوان هتلهای 3 و 4 ستاره بسیار خوبی از لحاظ موقعیت و کیفیت و امکانات پیدا کرد. هزینه خورد و خوراک هم بسیار مناسب و در حدود 3 الی 5 یورو برای دکههای ساندویچ فروشی، 5 الی 10 یورو برای فست فود و حدود 7 الی 15 یورو در رستورانهای متوسط است. قیمت قهوه نیز در حدود 2 الی 4 یورو میباشد. بلیتهای حمل و نقل عمومی در پراگ زماندار هستند. بلیت نیم ساعته 24 کرون (92 سنت) و بلیت 90 دقیقهای 32 کرون (1.2 یورو) قیمت دارند. از این بلیتها در تمام وسایل نقلیه عمومی میتوان استفاده کرد. ورودی اماکن دیدنی قیمتهای متنوع و متفاوتی دارند و در حدود 100 الی 400 کرون (4 تا 12 یورو) هزینه خواهند داشت.
ایستگاه متروی Muzeum
پایان یک ماموریت23
شب را مهمان مهدی و نسیم هستم. هر دو از اینکه زمان کمی را به آنها اختصاص دادم شاکی هستند اما همزمان میدانند که پرسه زدن در پراگ چقدر برای من مهم و لذتبخش است. در رستورانی نزدیک پل چارلز شام میخوریم و تا پاسی از شب مینشینیم به گپ زدن. صبح روز بعد خداحافظی میکنیم و من ساعت 8 در فرودگاه هستم. پیش از سوار شدن به هواپیما برمیگردم و رو به شهر میایستم. به امید آنکه گوشه کوچکی از زیبایی پراگ را ببینم و به خاطر بسپارم. اما تنها باند فرودگاه است و تا چشم کار میکند ساختمانهای بیقواره و آشیانهها. در صندلیام آرام میگیرم. 3 روز پرکار را پیش رو دارم و وقت آن است که از حال و هوای سفر بیرون بیایم. با بلند شدن هواپیما، برای آخرین بار تلاش میکنم به شهر زیبای پراگ نگاه کنم. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد که در خوابی عمیق فرو میروم و 2 ساعت بعد با صدای مهماندار که میگوید به آسمان پاریس رسیدهایم، بیدار میشوم.
نمایی از Old Town Square از بالای برج ساعت
این سفر هم تمام میشود. ماجراجویی اما هنوز در قدمهایم و ذهنم جریان دارد. هنوز برای تجربههای نو اشتیاق دارم و هنوز با دیدن یک آگهی سفر در یک روزنامه، دلم میلرزد. من به دنیایی تعلق دارم که دیدن، حس کردن، خواندن و رفتن، ارزشهای آن را میسازند. دنیایی که آزمودن در آن جرم نیست. دنیایی که اولویت دادن به تجارب جسورانه در آن فضیلت محسوب میشود. دنیایی خالی از برتریهای توخالی و پر از ارتباط، گفتگو، تعامل و لذت: دنیای سفر.
پایان
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
پینوشت:
- بار دیگر شهری که دوست میداشتم / نادر ابراهیمی
- استانبول، خاطرات و شهر / اورهان پاموک
- اوهام / ریچارد باخ
- روزمرگیهای یک نویسنده / آنتوان چخوف
- بادبادک باز / خالد حسینی
- روح پراگ / ایوان کلیما
- آرزوهای بزرگ / چارلز دیکنز
- سه تفنگدار / الکساندر دوما
- خندیدن بدون لهجه / فیروزه جزایری دوما
- مزرعه حیوانات / جورج اورول
- در جستجوی نان / ماکسیم گورکی
- بلندیهای بادگیر / امیلی برونته
- کافکا در کرانه / هاروکی موراکامی
- مسخ / فرانتس کافکا
- جنگ و صلح / لئو تولستوی
- برج / جی جی بالارد
- زیر پوست شهر / رخشان بنیاعتماد – فرید مصطفوی (فیلمنامه)
- در انتظار گودو / ساموئل بکت (نمایشنامه)
- استراحت جنگجو / کریستین روشفور
- باغ وحش شیشهای / تنسی ویلیامز
- پس از تاریکی / هاروکی موراکامی
- همه جا پای پول در میان است / جورج اورول
- پایان یک ماموریت / هاینریش بل