من یک تور جزیره فی فی به خودم بدهکارم!

4.4
از 25 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
من یک تور جزیره فی فی به خودم بدهکارم!
آموزش سفرنامه‌ نویسی
28 بهمن 1401 12:00
54
31.3K

 همیشه هیجان سفر از قبلش شروع میشه

حدودا یکی دو ماه از تاریخ عروسیمون گذشته بود که تصمیم گرفتیم برای سفر و ماه عسل اقدام کنیم. یادمه شب و روز در حال سرچ و مطالعه بودم. بین شهرهای ساحلی ترکیه مثل آنتالیا و بدروم و کوش اداسی و کشورهای اسیای شرقی مثل مالزی و تایلند باید تصمیم میگرفتیم و یکی رو انتخاب میکردیم. در نهایت با توجه به اینکه ابان ماه، هوای ترکیه خنک بود و تا اون روز کلی تعریف زیبایی و انرژی و حال خوب شهرهای تایلند رو شنیده بودم، "تایلند" مقصد نهایی ما شد.

از روزی که تصمیم گرفتیم به تایلند سفر کنیم شروع به خواندن سفر نامه و جمع آوری اطلاعات کردم، یادمه یک سفرنامه خوندم که توش نوشته بودن "وقتی اولین بار به پوکت رفتم، تو راه برگشت به همسرم گفتم یعنی میشه یه روزی دوباره به اینجا سفر کنیم؟" این جمله هنوز تو ذهنمه چون دقیقا از تاریخی که برگشتیم تا به امروز، من و امیر (همسرم) همش به هم میگیم یعنی میشه دوباره به تایلند بریم؟ در نهایت بعد از تحقیقات فراوان تور ترکیبی 3 شب بانکوک در هتل سه ستاره آیبیس بانکوک و 4 شب پوکت در هتل چهار ستاره بامنبوری از آژانس آویسا الهه باستان خریداری کردیم...

همیشه هیجان سفر از اون لحظه که تصمیمشو میگیری و دنبال مقصد میگردی شروع میشه، البته برای من اینجوریه، از اون لحظه که شروع به خوندن و تحقیق میکنم و مدام یادداشت برمیدارم، امیر اعتقادی به سفر نامه خوندن نداره و میگه سفر باید غافلگیرت بکنه! خلاصه که به تکاپو افتاده بودیم. امیر رفت و کلی تن ماهی و کنسرو و پسته خرید که اگر غذاها بهمون سازگار نبود گشنه نمونیم و عجب فکر بجایی بود!

آغاز رسمی سفرمون

بلاخره 13 آبان رسید و شب ساعت 10 پروازمون به سمت بانکوک بود.

20191104_173937.jpg

ساعت 10 شب با هواپیمایی ماهان به سمت بانکوک حرکت کردیم. مدت زمان پرواز 8 ساعت بود. بعد از سرو شام چراغ های هواپیمارو برای حدود 3 ساعت خاموش کردن و اکثر مسافرها از جمله امیر، بعد از خوردن شام خوابیدن و من که آرزو دارم بتونم مثل بقیه تو مسیر بخوابم، طبق روال همیشه مثل جغد بیدار بودم و دل تو دلم نبود برای این تجربه جدید. با توجه به اینکه میزبانی هواپیما طبق ساعت لوکیشنی که توش هستی انجام میشه حدود 3 ساعت بعد از شام، صبحانه را سرو کردن و در نهایت حدود ساعت 7 صبح به وقت تایلند به بانکوک رسیدیم.

20191104_223405.jpg

20191105_031040.jpg

بعد از تحویل بار به سمت درب خروجی که قبلا آژانس بهمون گفته بود حرکت کردیم، راننده ای با تابلو Snap holiday منتظر ما بود و بعد از چک کردن اسامی، نفری یک سیمکارت بهمون داد. در بدو ورود هوای گرم و شرجی تایلند به چشم میومد و نکته ای که جالب بود این بود که توی تاکسی، ون و هر وسیله نقلیه ای که مینشستی به قدری سرد بود که من احساس میکردم کم کم دارم ترک میخورم. چه بسا که 2 روز آخر سفر به شدت سرما خوردم و جالب تر از اون اینکه تو اون هوای گرم یه سری از مردم کاپشن پوشیده بودن... آخه چجورییی؟! این یکی از موضوعاتی بود که تا آخر سفر جوابی براش پیدا نکردیم! اما بعدها یکی از دوستان که برای مدتی توی کوالالامپور زندگی کرده بود، به ما گفت با اینکه فصل سرما تو این کشورها معنی نداره، اهالی این کشورها لذت پوشیدن این نوع لباس رو از خودشون دریغ نمیکنن.

راننده شروع به حرکت کرد. یکی یکی مسافرهارو به هتل های مورد نظرشون رسوند. منو امیر بعد از گذشت 2 ساعت در ترافیک بانکوک، نفرات آخری بودیم که باید به هتل میرسیدیم. این از اون قوانین نانوشته این سفر بود، چون هربار که به توری میرفتیم، نفر اول سوار میشدم و نفر آخر پیاده! با توجه به اینکه توی سفر با تور تایلند اکثر زمان رو خارج از هتل میگذرونی پس هزینه زیاد برای هتل کار عاقلانه ای نبود و برای ما صرفا تمیزی هتل اهمیت داشت. خلاصه که به هتل رسیدیم یه هتل نه چندان بزرگ که با توجه به اینکه ساعت 2 بهمون اتاق رو تحویل میدادن مجبور بودیم چند ساعتی رو توی لابی بگذرونیم.

لابی هتل پر از مسافرهای هندی بود. حدود نیم ساعت بعد، تور لیدرمون که یه آقای حدود 45 ساله بود، باهامون تماس گرفت و خودش رو توی این زمان بهمون رسوند. بعد از کمی توضیح راجع به شهر و تورها، (با توجه که توی سفر نامه های مختلف خونده بودم که سعی کنید تورها رو از بیرون هتل با قیمت خیلی مناسب تر بگیرید) بهش گفتیم که بهمون اجازه بده بررسی کنیم و باهاشون تماس بگیریم. در نهایت ساعت 2 چک این شدیم اتاق بهمون تحویل داده شد. اتاقمون خیلی کوچیک بود ولی بسیار تمیز. اینترنت اتاق به راه بود و سیف باکس موجود بود همراه کتری برقی و چندتا چای کیسه ای و نسکافه... که هر روز همراه شامپو و صابون برامون شارژ میشد. در ضمن اتاق هر روز نظافت میشد. کلی خسته بودیم بخصوص من که از دیروز صبحش یک لحظه هم چشم رو هم نگذاشته بودم. تصمیم گرفتیم تا عصر کمی استراحت کنیم و عصر گشتی در شهر بزنیم و راجع به تورها سوال کنیم.

حدود 2 ساعت خوابیدیم و بعد از کمی استراحت آماده شدیم که هم بریم و با محیط اطراف آشنا بشیم و هم از انجایی که هیچی بَت (واحد پول تایلند ) نداشتیم، مقداری دلار چنج کنیم. (توی سفرنامه های مختلف خوانده بودم که دقیقا رو به روی هتل آیبیس یک اکس چنج قرار داره و همه گفته بودن توی فرودگاه پولتونو چنج نکنید که حسابی ضرر می کنید). منم با اعتماد بنفس اطلاعات کاملمو در اختیار امیر گذاشتم و راه افتادیم که بریم به اکس چنج جلو هتلمون. هرچی اینور و اونور رو گشتیم نبود که نبود. هر چی من سعی میکردم آروم و متین باشم و لبخند بزنم که مثلا چیزی نشده، امیر سرخ شده بود و از توی گوشهاش بخار میزد بیرون! چون توی فرودگاه پیشنهاد چنج دلار داد و من همونجور که توضیح دادم، گفتم نه عزیزم چه کاریه وقتی میشه با مبلغ بهتری تبدیلش کرد!! حالا هم گویا خیلی تشنه بود. بلاخره با جمله خودش قائله رو ختم کردم "بابا جان سفره و اتفاقاش، مگه نمیگی سفر باید آدم رو غافلگیر کنه؟"

به این میگن کیش و مات!

من و امیر، زبان انگلیسیمون خوب که نیست، حتی در برخی موارد میشه کلمه افتضاح رو در کمال صحت به اون نسبت داد. با همین روحیه، رفتیم از اطرافیان پرسیدیم که اونها هم در همین حد به ما گفتن که مدتهاست جمع شده و این دور و بر اکس چنجی نیست و ما موندیمو و جیب خالیمون. چاره ای نبود، پیاده راه افتادیم و با زبان دست و پا شکسته و ایما و اشاره، فهمیدیم که جلوتر گویا میتونیم پولمونو چنج کنیم. خلاصه که راه افتادیم به سمتی که بهمون اشاره کردن. مشغول پیاده روی که بودیم، جلو خونه ها توجهمو جلب کرد، مجسمه های بودا رو میدیدم با کمی خوراکی و نوشیدنی و گل که براشون گذاشته بودن. همیشه دیدن فرهنگها و آداب و رسوم متفاوت برام جالب بوده. با دقت بهشون نگاه میکردم. بعضیاشون ساده و محقر بودن و بعضیاشون خیلی شیک و تجملاتی، بعضیا نوشابه گذاشته بودن، بعضیا میوه و گل و... به نظرم رسید که رابطه نزدیکی با خدای خودشون دارند.

 

20191106_151940.jpg

Screenshot_20221203-115030_Gmail.jpg

بعد از حدود 40 دقیقه پیاده روی به یک ساختمان خیلی شیک که شبیه هتل یا پاساژ بود رسیدیم، توضیح مسیری که ما رو به این نقطه رسونده بود، اینقدر بی قاعده و با استفاده از حدس و گمان، نسبت به برداشت خودمون از پانتومیم بازی کردن بانکوکی ها بود که تو کلام نمیگنجه. به نگهبان یه صد دلاری نشون دادیم و گفتیم که میخوایم پولمونو چنج کنیم اونم تایید کرد که درست اومدیم و ما رو به سمت یک آسانسور بزرگ راهنمایی کرد و دکمه یکی از طبقات بالا رو زد. آسانسور رو به روی یک سالن بزرگ که دور تا دورش نمای شیشه داشت و سمت راست یک کانتر، که دو نفر پشتش بودن و سمت چپ میز بار سرتاسری بود، ایستاد. منو امیر به هم نگاه کردیم و خیلی آروم در حالی که به همه لبخند میزدیم رفتیم و روی نزدیک ترین کاناپه ای که اونجا بود نشستیم.

امیر زیر زیرکی گفت: عجب اکس چنج با کرامتی! گفتم: مطمعنی درست اومدیم! کله هامون در جهت های مخالف چرخید. چهره ها و استایل هایی که شاید فقط تو فشن شوها دیده بودیم. امیر گفت: فکر کنم اون پول رو چنج میکنه. با کله، کانتر سمت راستمون رو نشون داد که دو نفر پشتش بودن و داشتن با چند نفری که جلوشون ایستاده بودن حرف میزدن. تو همین حین یک خانم زیبای جوان با یک سینی توی دستش جلومون ظاهر شد. تو سینی دوتا لیوان بود که داشت از توش بخار بلند میشد. اینجا بود که فهمیدیم اشتباه شده. تا حالا نشنیده بودیم تو اکس چنج اینجوری از ادم پذیرایی کنن. بعد از اینکه به این خانم جوان حالی کردیم که دستش درد نکنه و حالا بعدا خودمون بهش سفارش میدیم، امیر رفت که شانسی رو برای گرفتن آدرس درست جایی که بتونیم پول چنج کنیم، امتحان کنه.

خیلی زود با یک تیکه کاغذ که اسم یک خیابان روش نوشته شده بود برگشت و خیلی طبیعی محیط رو ترک کردیم و تا لحظه ای که از تیر راس نگاه نگهبان ساختمان خارج نشده بودیم جلوی خندمونو گرفتیم. بلاخره بعد از کلی بالا پایین به خیابون مربوطه رسیدیم که توش پر از اکس چنج بود. مقداری از دلارمونو چنج کردیم و همون موقع به این نتیجه رسیدیم که تا بیشتر از این خراب کاری نکردیم تورها رو از همون تور لیدر به قیمت گرونتر بخریم. البته که اگه دوباره به تایلند سفر کنم هیچ وقت اینکار رو نمیکنم. خلاصه که با تور لیدر تماس گرفتیم و تور دینر کروز برای فردا شب و دریم وورد برای پسفردا با مبلغ 220 دلار برای دو نفر خریدیم.

بعد از اینکه پول به دستمون رسید اولین کاری که کردیم خرید نوشیدنی و توک توک سواری بود. قبلا خونده بودم که برای خرید هر چیزی حتی گرفتن تاکسی و توک توک باید کلی چونه بزنی، بلاخره این فرهنگ مشترک ما و تایلندی هاست و همینکار هم کردیم. راننده میگفت 300 بت میبرمتون، من میگفتم 100 بت بیشتر نمیدم و در نهایت روی 150 بت راضی میشدن. سوار توک توک شدیم و به سمت مرکز خرید پلاتینیوم حرکت کردیم.

برای من خرید یکی از لذت بخش ترین قسمتهای سفره، عاشق گشتن توی پاساژها و مغازه های خیابونی و حتی سوپرمارکتهای جدیدم، ولی امیر به زور پاشو توی پاساژها میزاشت و معلوم بود که از پاساژ گردی کلافست و بخاطر من داره میاد. کمی توی پاساژ گشتیمو خرید کردیم، قیمتها عالی نبود ولی بد هم نبود منتها جنسها خیلی کیفیت آنچنانی نداشتن، کلا یه پاساژ معمولی با قیمتهای متوسط بود.

از اونجا که اومدیم بیرون به یکی از شعبه های مکدونالد رفتیم و شاممونو خوردیم، دوتا همبرگر کوچیک به قیمت 150 بت برای هر کدوممون. کنار پلاتینیوم یک بازار شبانه بود که پر از دستفروش بود، گشتی هم اونجا زدیم و کمی سوغاتی و یک ظرف پر از انبه خریدیم. دیگه کم کم داشتیم از پا درمیومدیم، تصمیم گرفتیم اون شب رو رضایت بدیم و به هتل برگردیم و استراحت کنیم. هتلمون یه بالکن بامزه داشت که توش یک سری میز و صندلی چوبی گذاشته بودن، قبل از رفتن به اتاق روی یکی از اون میزا نشستیم و ظرف انبه رو گذاشتیم وسطمون و مشغول صحبت شدیم.

نکته ای که اون شب نظرمو جلب کرد چندتا دختر و پسر بودن که کنار هتل ما، توی کوچه با یک باند کوچیک موزیک گذاشته بودن و مشغول بگو بخند بودن... با لباسای راحت و ساده، معلومه از قشر مرفهی نیستن  ولی چقدر شادن... چقدر میخندن... "واقعا که تایلند کشور لبخندهاست". یادم اومد اون روز با هر کس ناخوآگاه چشم تو چشم میشدم بهم لبخند میزند و عجب انرژی خوبی رو بهم میداد.

روز دوم سفر در بانکوک

حدود ساعت 7 صبح برای رفتن به سمت سالن صبحانه آماده شدیم. صبحانه هتل برای ما خوب بود. عالی نبود، ولی به نسبت یک هتل سه ستاره راضی کننده بود. انواع پنیر، مربا، سوسیس، ژامبون، تخم مرغ، نوشیدنی  و... به نظرم راضی کننده بود.

20191106_090047.jpg

صبحانه هتل آیبیس در بانکوک

بعد از خوردن صبحانه به اصرار من تصمیم گرفتیم به یکی از پاساژایی که تور لیدرمون معرفی کرده بود به اسم " Siam center" بریم. با یکم پیاده روی به خیابان اصلی رسیدیم و از اونجا طبق معمول، بعد از چانه زنی مفصل، یک توک توک کرایه کردیم و به سمت پاساژ حرکت کردیم. توی راه راننده کلی باهامون صحبت کرد و فهمید از ایران برای ماه عسل اومدیم. در نهایت نصیحتش بهمون این بود که توی همین سفر بچه دار بشین و اسم بچه تون هم بزارید " تایلند" . هنوزم وقتی با امیر خاطره اون روزها رو زنده میکنیم کلی از یادآوریشون میخندیم.

در نهایت به سیام سنتر رسیدیم، یک پاساژ خیلی شیک و بسیار گرون. به محض ورود فهمیدم اینجا، اونجایی نیست که باید میومدم و قطعا دست خالی برمیگردم و همینم شد. یکم پاساژ رو برانداز کردیم و دیگه وقتمونو تلف نکردیم. کنار مجتمع یه سری مغازه و اغذیه خیابونی بود، رفتیم یه نوشیدنی نارگیل خریدیم و مشغول عکس گرفتن شدیم.

 

20191106_115215.jpg

یکی از لذت های سفر برای ما قدم زدن تو کوچه پس کوچه های شهره. بدون اینکه هدف خاصی داشته باشیم، فقط راه بریم و کوچه ها و مردمو ببینیم. شروع کردیم به قدم زدن. از جلو مغازه ها و دستفروشها رد میشدیم. چقدر بانکوک آدم های بیخانمان داشت. تقریبا توی هر فرو رفتگی پیاده رو یک نفر خوابیده بود. اینقدر رفتیم تا به یک معبد رسیدیم. جلو معبد دستفروشها گل و میوه و عود تزیین شده میفروختن و مردم میخریدن و به معبد میبردن.

منو امیرم دنبال مردم رفتیم. باید کفشامونو درمیوردیم. وارد که شدیم یک آهنگ ملایم توی فضا پخش میشد. مردم با روشن کردن عود و شمع درحال عبادت بودن و یک سری هم در حالی که فقط پارچه ای رنگی به کمر بسته بودن در حال انجام مراسم مذهبی بودن. عجب حال قشنگی بود. سفر همینش قشنگه دیگه! میبردت به سرزمین عجایب، جایی که هیچ وقت هیچ تصوری ازش نداشتی.

20191106_143133.jpg

20191106_143113.jpg

20191106_143315.jpg

20191106_143617.jpg

20191106_143600.jpg

20191106_143933.jpg

حدود بیست دقیقه انجا بودیم و دوباره راه افتادیم. گویا به قسمت های پایین شهر میرسیدیم. یک بازار سرپوشیده پر از دستفروش دیدیم که من طبق معمول، ناخوداگاه به سمتش کشیده شدم. کلی مغازه و غذای خیابونی. مردم نشسته بودن جلو اغذیه ها و با ولع غذا میخوردن ما هم که نهار نخورده بودیم و بعد از کلی پیاده روی حسابی گرسنه بودیم. به امیر گفتم حالا که تا اینجا اومدیم باید یکی از اینارو امتحان کنیم. این شد که با وسواس زیاد و البته در نهایت، شانسی یکیشونو انتخاب کردیم.

یک چیزی تو مایه های سوپی که توش نودل داره و یه چیزایی که هنوز نمیدونم چی بود (ولی قطعا یه بخشی از بدن ماهی بود) توش شناور بود. با یک ادویه خیلی بدمزه که بعدا فهمیدم همه غذاهاشون این ادویه رو داره. این ادویه و بوی اون، از اون ماجراهایی بود که در نهایت تعریف خاصی براش پیدا نکردیم. بوی این ادویه توی تمام شهر وجود داشت. بویی که میشه شیرین و تند و به رنگ نارنجی تصویرش کرد. یک طعم و بوی خاص و عجیب که به ذائقه ما سازگار نبود. خلاصه که من به زور کمی خوردم ولی امیر یه قاشق خورد و دیگه لب نزد. این شد که بقیه غذارو گذاشتیم و بعد از کمی خرید از دستفروشها راهی هتل شدیم.

20191106_134139.jpg

غذایی که در بازارچه امتحان کردیم

گفته بودم که از ایران کلی تن ماهی اورده بودیم، دقیقا اینجا تن ماهیا به دردمون خوردن. تن ماهی رو توی پلاستیک و بعد توی کتری برقی داغ کردیم و با ولع خودمونو سیر کردیم. ساعت 4 بود و قرار بود راننده ساعت 6 بیاد دنبالمون. حدود 2 ساعت استراحت کردیم و راس ساعت 6 آماده توی لابی بودیم. راننده به موقع رسید و راهی دینر کروز شدیم. چه ترافیک سنگینی توی شهر بود ولی نکته جالبی نظرمونو جلب کرد. اینکه ما حتی یک بار هم صدای بوق نشنیدیم. خیلی اعصابشون آروم بود. تحت هیچ شرایطی بوق نمیزدن و به هیچ وجه از هم سبقت نمیگرفتن، حتی اگر توی لاین خودشون ترافیک سنگین و لاین کناری خالی بود.

در اصل، اصلا ندیدیم که لاین عوض کنن بر خلاف رانندگی ما ایرانیا! گمونم دو ساعتی توی راه بودیم و وقتی رسیدیم به سینمون یک برچسب سبز رنگ زدن و وارد کشتی شدیم. هوا تاریک و خنک بود. کنار میز ما یک مادر و دختر ژاپنی نشسته بودن. بعد از حرکت کشتی ازمون برای صرف شام دعوت کردن. هر غذایی که فکرشو کنید بود. منو امیر هر کدوممون دوتا بشقاب پر کردیم و از هر چیزی که اونجا بود برداشتیم. وقتی سر میز برگشتیم، مادر دختر ژاپنی رو دیدم که در حد کمی برنج و یک کاسه سوب و 3 یا 4 تا میگو توی بشقابشونه و در قیاس با بشقابای ما خنده دار بود ولی مسئله این بود که ما بازم هیچکدوم غذاهارو نتونستیم بخوریم.

خودمونو با میوه و کمی سیب زمینی سیر کردیم. اون ادویه رو اصلا نمیشد تحمل کرد. بعد از حدود ده دقیقه یک دختر لاغر اندام و زیبای تایلندی با بند موزیکش شروع به اجرا کردن. زیبا میخوند. صدای زیر ولی پر انرژی داشت. مهمانها کم کم جلو کشتی جمع و شروع به شادی کردن. از کنار مناظر و بناهای حیرت انگیزی رد شدیم. حدود 2 ساعت روی کشتی بودیم و یک خاطره بی نظیر برامون رقم خورد.

وقتی کشتی به اسکله برگشت راننده منتظرمون بود، سوار ماشین شدیم و ما رو به هتل برگردوند. ولی هنوز زود بود برای اینکه اون شب رو تموم کنیم. این شد که یک ماشین گرفتیم و راهی خیابان خائوسان شدیم. خیابانی که دور تا دورش بار و کافه و مغازس و تا نزدیکای صبح همه درحال جنب و جوشن. انواع خوردنی و نوشیدنی اونجا پیدا میشد. دختری همراه با یک عقرب سیاه به سیخ کشیده شده به سمت من اومد، در اصل اومد که بهمون تعارف کنه. روتیل و عقرب تو دستش بود! از سوسک و تمساخ و هر جانوری رو میشد اونجا پیدا کرد. اون شب بازم این نکته نظرمو جلب کرد. که چقدر ساده ولی در عین حال چقدر شادن. دقیقا برعکس اون چیزی که توی کشورمون میبینیم. لااقل اینجوری به نظر میومد.

 

20191105_204957.jpg

روز سوم و تجربه Dream World

طبق برنامه، امروز قرار بود به شهر بازی دریم وورد بریم، بر خلاف پیشنهاد تور لیدرمون که اصرار داشت به جای دریم وورد، سیام پارک ، که پارک آبی بانکوک بود رو انتخاب کنیم، من با اعتماد به تجربه دوستان سفرنامه نویس بهشون گفتم که ترجیح ما شهر بازی دریم وورده. بعضی وقتها بهتره دلایل اعتماد کردنت رو مرور کنی. صبح زود در حالی که خواب مونده بودیم سریعا برای خوردن صبحانه به سمت سالن دویدیم و هنوز شروع به خوردن صبحانه نکرده بودیم که راننده رسید و اسممونو صدا کردن. ماهم به ناچار دنبالش رفتیمو به سمت دریم وورد حرکت کردیم.

وقتی به پارک رسیدیم در بدو ورود بهمون 2 تا دستبند مخصوص، همراه با یک نقشه از پارک دادن که شامل وسایل بازی و رستورانی که میتونستیم برای نهار استفاده کنیم بود. وارد پارک شدیم، چقدر زیبا و تمیز بود. چقدر بزرگ بود. یک نگاه به نقشه انداختیم و از نقطه ای که بودیم، طبق نقشه، همه بازی ها رو یکی یکی شروع به امتحان کردیم. واقعیت اینه که اونجا بیشتر به درد بچه ها میخورد. به امیر گفتم اگه یک بچه الان اینجا بود از شدت خوشحالی گریه میکرد و نمیدونست باید چکار کنه. با این وجود ما هم کم نیاوردیم و کودک درونمون رو رها کردیم تا لذتش رو ببره.

 

20191107_112339.jpg

20191107_101345.jpg

 

خونه غول که همه وسایلش برای آقای غول بود و اون بالا آقا غوله خواب بود. خونه باربی که همه وسایلش دخترونه و رنگای پاستیلی داشت، باغ پرندگان، سینمای چند بعدی و... همینجور که مشغول گشت و گذار بین بازی ها بودیم به یک رودخانه خروشان کوچیک رسیدیم که با قایق های تیوپی کمی حس و حال رفتینگ رو داشت. امیر که حسابی از اینکه خیس بشه و موهاش خراب بشه می ترسید، گفت: اینو سوار نشیمو من نمیخوام خیس بشم و...، منم اصرار کردم که اصلا این قایق اینقدر آروم میره که به هیچ عنوان خیس نمیشیم. خلاصه راضیش کردمو سوار قایق شدیم. معضب نشسته بود و در تلاش بود که حتی قطره ای آب بهش نپاشه و مشغول جا خالی دادن از قطره های آب بود که یکدفعه از بالا یه سطل بزرگ پر از آب خالی شد روی سرمون.

همچنان از توی دهن مجسمه های شیر مانند، آب با فشار به سر و صورتمون پاشیده میشد و من از خنده منفجر شده بودم، قیافه امیر هم که دیدنی بود. وقتی بازی تمام شد مثل دوتا تا موش آب کشیده شده بودیم و از اوجایی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتیم همه بازیای آبی دیگه رو هم تست کردیم. البته واقعیت اینه که من همیشه پارک آبی رو بیشتر دوست داشتم و اگر دوباره به بانکوک سفر کنم قطعا سیام پارک رو انتخاب میکنم. به نظرم دریم وورد بیشتر برای افرادی که بچه همراهشونه مناسبه.

ظهر برای نهار به رستورانی که بهمون گفته بودن رفتیم و طبق معمول حضور اون ادویه ناجور، که اصلا به مزاج منو امیر سازگار نبود. به زور کمی پاستا و میوه و سیب زمینی خوردیم و دوباره به سمت پارک رفتیم و مشغول کشف وسایل بازی جدید شدیم. قسمتی از پارک، مخصوص بازی های برفی بود ولی شامل بلیط ما نمیشد و بهمون گفتن اگر بخوایم از اینجا استفاده کنیم باید هزینه بیشتری بدیم که ما قبول نکردیم. خلاصه حدودا ساعت 4:30 از بلند گو پارک اسممونو شنیدیم که راننده اومده دنبالمون و به سمت هتل حرکت کردیم.

کمی استراحت کردیم و با خوراکی هایی که از تهران آورده بودیم خودمونو سیر کردیم. از انجایی که شب آخر بانکوک بود و فردا راهی پوکت میشدیم نمیخواستیم حتی لحظه ای رو از دست بدیم. پس چه جایی بهتر از خائوسان؟ شور و هیجان مردم و توریستها از همون ابتدای خیابان شروع میشد. مردم دسته دسته جلو هر کافه ای مشغول شادی بودن. و این شادی و انرژی خوب تایلند بود که انگار همه رو یک جور باحالی دیوونه کرده بود. این انرژی جوری منو شیفته خودش کرد.

 

روز چهارم و حرکت به سرزمین زمردی پوکت

امروز باید به سمت پوکت میرفتیم. راننده بنا بود ساعت 11 دنبالمون بیاد. ما هم بعد از خوردن صبحانه سریعا وسایلمونو جمع کردیم. راننده راس ساعت تو لابی منتظرمون بود و طبق معمول اول از همه بدنبال ما اومده بود، دنبال بقیه مسافرها از هتل های مختلف رفتیم و حدود 2 ساعتی این پروسه طول کشید. به فرودگاه رسیدیم و بار رو تحویل دادیم، کمی زمان اضافه داشتیم که مشغول گشتن اطراف شدیم. حدود نیم ساعت به پرواز مونده بود که دیدیم هنوز هیچ جنب و جوش و خبری نیست. ما جلو گیت مربوطه نشسته بودیم و هنوز هیچ خبری نبود. ساعت گذشت و یک ربع به پرواز مونده بود و هنوز هم خبری نبود. عجیب بود!

رفتیم و از یکی از کارکنان فرودگاه سوال کردیم و باز همون گیت رو نشونمون داد. پس چرا هیچ خبری نبود؟ یعنی تاخیر داره؟! استرس گرفته بودم و به امیر گفتم که باید بریم و از اطلاعات فرودگاه بپرسیم، که وقتی پرسیدیم اون خانم گیت دیگه و در یک طبقه دیگه رو به ما ادرس داد. انگار یک سطل آب یخ روی سرمون خالی کردن. با تمام قوا دویدیم. فکر اینکه اگه از پرواز جا بمونیم چی میشه و هزارتا فکر ترسناکه دیگه از سرم میگذشت. سراسیمه پله ها رو 2 تا یکی میپریدیم، امیر جلوتر از من رفت و وقتی از دور دیدم که انگار هنوزم مسافرها دارن وارد هواپیما میشن یک نفس راحت کشیدم. فکر کنم فقط 3 نفر هنوز نرسیده بودن که منو امیر و یک نفر دیگه بودیم و اون یک نفر کلا به پرواز نرسید. یک هواپیما کوچیک که شامل هیچگونه پذیرایی نبود. حدود یک ساعت و نیم بعد به آسمان پوکت رسیدیم و منظره حیرت انگیز از همونجا شروع شد.

 

وقتی رسیدیم راننده توی فرودگاه منتظرمون بود و به محض تحویل بار به سمت شهر حرکت کردیم. حدود یک ساعت از یک مسیر بسیار زیبا و سر سبز توی راه گذشتیم. شیشه های ماشین دودی بود و من همش از این حرص میخوردم که میخوام این زیبایی رو با رنگهای طبیعی خودش ببینم نه از پشت شیشه دودی. مسیر حیرت انگیزی بود و بعد از 1 ساعت به پوکت و هتل بامنبوری در یک کیلومتری خیابان معروف بنگلارود و ساحل پاتونگ رسیدیم. هتلی سرسبز با میز و صندلی چوبی در لابی که از دو طرف به فضای باز ارتباط داشت و یک استخر کوچک هم وسط حیاط قرار گرفته بود. تور لیدر باهامون تماس گرفت و ما روی اون میز و صندلی های چوبی حیاط نشستیم و منتظر شدیم.

 

20191109_155817.jpg

محوطه هتل بامنبوری

وقتی رسید از تورهای پوکت برامون گفت و ما هم گفتیم حتما نیاز داریم که یک روز کامل رو استراحت کنیم، بنابراین برای فرداش توری برنداشتیم و تور جزیره جیمز باند و رفتینگ رو برای دو روز آیندش به قیمت 240 دلار برای دو نفرمون خریداری کردیم. هر چند که بیرون از هتل پر از دکه هایی بود که میشد با قیمت خیلی پایین تری ازشون تورهارو خریداری کرد. مجبور شدیم بین جزیره فی فی و جیمز باند یکی رو انتخاب کنیم که جیمز باند انتخابمون بود. ولی اینو من میدونم که من هنوز یک تور جزیره فی فی هم به خودم بدهکارم.

خلاصه اتاق رو تحویل گرفتیم. اتاقی بزرگ با دیزاین چوبی و تایلندی. چون تور لیدر بهشون گفته بود که برای ماه عسل اومدیم، اتاق رو برامون تزیین کرده بودن، حوله هایی که به شکل دوتا قو روی تخت گذاشته بودن و گلبرگ های قرمز و خشک رو شکل یک قلب دورش چیده بودن. که این گلبرگ ها رو به عنوان یادگاری با خودم به ایران آوردم. یک ظرف از میوه های استوایی روی میز گذاشته بودن و توی یخچال هم چندتا نوشیدنی و آبمیوه و آب معدنی بود.

 

20191108_185558.jpg

اتاق شامل سیف باکس، کتری برقی و چای و نسکافه، سشوار، شامپو و صابون بود که هر روز شارژ میشد. در کل برای ما هتل عالی بود. بعد از قرار دادن وسایل و کمی استراحت، برای اینکه حتی دقیقه ای رو از دست ندیم آماده شدیم و رفتیم که گشتی اطراف هتل بزیم. شهر زنده و پر از مغازه و بار و کافه و مراکز ماساژ بود. از هر کشوری که فکرشو بکنید توریست اومده بود. قدم به قدم دکه های اکس چنج و فروشگاه سون الون (سوپر مارکت های زنجیره ای تایلند) و دکه های فروش تور بود.

به سمت خیابان بنگلارود حرکت کردیم. توی راه زنی میانسال چشم بادومی رو دیدیم که روی گاری یک سری خوراکی باربیکیو میکرد و میفروخت. تصمیم گرفتیم که امتحان کنیم. یک چیزی شبیه سوسیس برامون باربیکیو کرد که وقتی خوردیم چهره هر دومون شکفته شد. اولین بار بود توی تایلند که چیزی به این خوشمزگی میخوردم. ازش اسمشو پرسیدم ولی متوجه نشدم چی میگه بنابراین به امیر گفتم بهتره اصلا فکر اینکه چی داریم میخوریم و از چه موجودیه رو از سرمون بیرون کنیم. مهم اینه که خوشمزس. چندتا سیخ دیگه از اون سوسیس مانندها خریدیمو به سمت بنگلارود حرکت کردیم.

وقتی به بنگلا رسیدیم تازه معنی شهر زنده و توریستی رو فهمیدیم. یک لحظه فکر کردم تو سرزمین عجایب قدم میزنم. کل خیابون کافه و رقص نور بود و از هر قسمتی موزیک مربوط به اون کافه شنیده میشد. عربی، اسپانیایی، الکترونیک، هیپ هاپ، راک و هر سبکی که فکرشو کنید. کلی ادم در حال شادی بودن. چقدر این شهر و این خیابون زنده بود. هر قدم که جلوتر میرفتیم یه نفر جلومونو میگرفت و مارو به کافه‌شون دعوت میکرد. یک بار تا انتهای خیابون رفتیم و به ساحل پاتونگ رسیدیم. شب بود و زیبایی ساحل پاتونگ توی اون ساعت معلوم نبود.

 

روز پنجم و زیبایی های ساحل پاتونگ

امروز بنا بود استراحت کنیم و از امکانات شهر و هتل استفاده کنیم. ساعت 9 صبح بود که برای صرف صبحانه راهی رستوران هتل شدیم. عجب هوای دل انگیزی بود. تمیز و معتدل در حالی که قطرات ریز بارون در حال باریدن بود. صبحانه هتل کامل و برای ما عالی و راضی کننده بود. علاوه بر صندلی های توی رستوران، تعدادی صندلی هم توی فضای باز هتل، کنار استخر قرارداده بودن که ما ترجیح دادیم انجا بشینیم و از هوای مطبوع صبح لذت ببریم.

بعد از صرف صبحانه، به سمت ساحل پاتونگ حرکت کردیم. توک توک های پوکت رو دیدیم که متفاوت از بانکوک بودند. توی توک توک هاشون، باندهای بزرگ به همراه رقص نور کار شده بود. گویا قرار بود تمام لحظات در اون شهر و در هر مکانی، شادی و شادی باشه... به قول امیر، انگار که این چند روز جایزه زندگیمونه...

20191112_022053.jpg

توک توک های جزیره پوکت

مسیر مستقیم رو رفتیم تا به پاساژ جانگ سیلیون دقیقاً رو به روی خیابان بنگلارود رسیدیم داخل پاساژ شدیم و جنسها و قیمتها رو یه بررسی کردیم و فهمیدیم که کلا بهتره خرید رو بیخیال بشیم و به سمت بنگلارود حرکت کردیم. توی روز متفاوت بود. بر خلاف شب وسایل نقلیه در روز میتونستن تردد داشته باشن. سیم های تیر برق توجهمو جلب کرد که خیلی شلخته همه سیمها از تیر چراغ برق آویزون بود. توی روز هم این خیابون قشنگ بود ولی به پای شبهاش نمی رسید. مردم با وسایل شنا به سمت ساحل میرفتن. ما هم وقتی به ساحل رسیدیم انگار به تیکه ای از بهشت وارد شدیم. چشمامون از شدت زیبایی اون ساحل برق زد. تا بحال ساحلی به اون تمیزی و زیبایی ندیده بودم. محو تماشا بودم. مردم در حال آفتاب گرفتن و شنا بودن و ما هم وسوسه شدیم تنی به آب بزنیم. این شد که بدو بدو به سمت هتل رفتیم و لباسمونو عوض کردیم و با حوله و وسایل دیگه برگشتیم.

این قدر ذوق زده شده بودیم که بدون استفاده از کرم ضد آفتاب و روغن آفتاب چند ساعتی توی اون آفتاب استوایی مشغول بودیم. و غافل از اینکه قراره چه بلایی به سرمون بیاد. میتونم بگم که کباب شدیم. جوری که وقتی حتی تیشرت میپوشیدیم تمام بدنمون میسوخت. خلاصه بعد از چند ساعت به سمت هتل رفتیم و سر راه یک ساندویچ دونر کباب خریدیم و فهمیدیم گویا کلا غذاهای پوکت از غذاهای بانکوک به مزاج ما سازگار تره، دونر کبابش واقعا خوشمزه بود.

کمی توی هتل استراحت کردیم و دوش گرفتیم و دوباره به سمت بنگلا حرکت کردیم. انگار که استراحت توی اون چند روز برای ما حرام بود. وقتی دوباره به پاساژ جانگ سیلیون رسیدیم، کلی دست فروش رو دیدیم که وسایلشونو آورده بودن و حراج کرده بودن. قیمتهاشون عالی شده بود. منم یک مقدار صابون بامزه که شبیه فیل و نارگیل و... بودن و کمی دمنوش و عود و... خلاصه خرید خورده ریز انجام دادم و به سمت بنگلا رفتیم و کمی کنار ساحل نشستیم. همونجا حس کردم که کم کم دارم سرما میخورم. چند روز بدون خواب و استراحت درست و حسابی و فقط در حال راه رفتن بودیم. آرزو میکردم که اشتباه کنم و الان مریض نشم ولی زحی خیال باطل.

شب شد و به این فکر کردیم که قبل از هر کاری باید پیش اون خانم چشم بادومی سوسیس فروش بریم و چندتا از اون خوراکیای باربیکیوش رو  بخریم. خیابون رو بالا و پایین کردیم ولی اون خانم نبود. کسان دیگه ای بودن که از اون سوسیسا داشتن ولی ما فقط میخواستیم از اون خانم خرید کنیم. نبود که نبود ما هم به ناچار از یه دخترک جوون دیگه خرید کردیم. از این دختر هم اسم او سوسیس رو پرسیدم با لهجه تایلندی یه چیزی تو مایه های "خواَک " گفت و منم یه جوری نشون دادم که اکی متوجه شدم مرسی، ولی در واقع بازم نفهمیدم چی میگه!

همین جور خواَک به دست در حال پیاده روی بودیم که یهو اون خانم میانسالی که دنبالش بودیم، همراه با گاری و منقلش رو پایین خیابون دیدیم. و انگار که حتما باید امشب از اون خرید میکردیم از هر چیزی که اونجا گذاشته بود چند سیخ سفارش دادیمو روی یک سکو کنار خیابون نشستیم و مشغول خوردن شاممون شدیم. 

روز ششم و قطعاً یکی از بهترین روزهای زندگیم

وقتی بهش فکر میکنم به این نتیجه میرسم که اگه بخوام ده روز از بهترین روزهای زندگیمو انتخاب کنم قطعاً تور جزیره جمیز باند یکی از اون ده روزه. بله! صبح یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. راننده قرار بود ساعت 7 صبح تو لابی منتظرمون باشه و ما هم مثل همیشه برای صرف صبحانه خواب مونده بودیم. این شد که فقط  یک لقمه برای توی مسیر گرفتیم و راهی شدیم. حدود یک ساعت تو مسیر بودیم تا به اسکله رسیدیم. منگ خواب بودم و توی دلم میگفتم که امروز هم باید تو همون ساحل پاتونگ استراحت میکردیم. وقتی رسیدیم تور لیدر یک سری توضیحات راجع به مسیر داد و به هر کدوممون یک دستبند مخصوص سبز رنگ داد که به دستمون ببندیم.

از هر ملیتی که فکرشو بکنید توی کشتی حضور داشتن. افریقا، امریکا، لهستان، ترکیه، چین و.... و این یکی از قشنگیای سفره که برخلاف چیزیکه توی سیاست اتفاق میفته، این مردم کنار هم چقدر باهم خوبن. انگار که اون روز همه با هم از یک خانواده بودیم. کشتی حرکت کرد. و حدود نیم ساعت بعد منظره ای رو دیدم که هر چی خواب بود از سرم پرید. مگه اینهمه زیبایی ممکن بود؟! دریای سبز زمردی همراه با صخره های عمودی پوشیده از برگ و درخت. نمیدونم چطور اون صحنه رو وصف کنم که اون همه قشنگی رو در بر بگیره. فقط به منظره خیره بودم و دعا میکردم که امروز خیلی طولانی باشه. توی مسیر میوه و چای و نسکافه رایگان بود. حدود یک ساعت بعد کشتی کم کم توقف کرد و خدمه قایق های کایاک بادی رو برامون اماده کردن. قرار بود وارد یک غار تاریک بشیم.

این شد که همه مسافرا کفشهامونو درآوردیم و توی صف منتظر نوبتمون موندیم. خانمی سفید پوست و لهستانی همراه با یک دختر بچه زیبای 9 ماهه و دختر بزرگش که حدوداً 11 سال داشت توی کشتی بودن. بهم گفت که همراه با دو دخترش اومده و اینقدر این سفر رو دوست داشته که چند ماه آینده حتماً دوباره با شوهر و پسرش میاد. چقدر برام عجیب بود. معمولا تو کشور ما خانمی که تازه زایمان میکنه تا ماهها و حتی سالها به سفر، اونم تنها، حتی فکرم نمیکنه و حالا این خانم بدون همسرش و پسرش با دوتا بچه اونجا بود. چقدر توی دلم تحسینش کردم. دوست داشت همراه با دختر بزرگش سوار قایق بشه که من بهش اطمینان دادم که از دختر کوچیکش مراقبت میکنم تا بره و برگرده.

نوبت منو امیر شد. تور لیدر بهمون گفت توی غار دهنتون رو باز نکنید چون ممکنه خفاش وارد دهنتون بشه. کلی تعجب کردم. فکر کن یه خفاش بره تو دهنت!! تو قایق نشستیم و وارد غار شدیم. صخره های اهکی و خفاش هایی که ازشون آویزون شده بودن. درسته! توی غار پر از خفاش بود باورم نمیشد این صحنه رو. تا انتهای غار رفتیم و به سمت کشتی برگشتیم و دوباره به مسیر ادامه دادیم. نیم ساعت بعد دوباره توقف کردیم و باز هم قایق های بادی به آب انداخته شدن. و این بار یک غار دیگه رو باید میدیدیم. نوبت به ما رسید و توی قایق نشستیم و آروم آروم وارد یک غار تاریک شدیم، همونطور که جلوتر رفتیم مثل قصه ها و کارتونها به جایی در وسط غار رسیدیم که دقیقاً از وسط صخره ها و دیواره ها، آسمون پیدا بود، پرنده ها میخوندن و صخره های سرسبز خودنمایی میکردن. اونجا دیگه واقعا تکه ای از بهشت بود.

20191110_125240.jpg

Screenshot_20221204-171010_Gallery(1).jpg

مقصد بعدی جزیره معروف جیمز باند بود ولی قبلش باید نهار میخوردیم. نهار به صورت سلف سرویس شامل ماهی کبابی، مرغ، برنج شفته بی نمک و اسپاگتی بود. کنار غذا انواع میوه های استوایی هم چیده بودن. به هر طریقی که بود خودمونو سیر کردیم و کمی بعد به جزیره جیمز باند رسیدیم. چون عمق دریا کم میشد، کشتی از جایی جلوتر نمیتونست بره در نتیجه سوار یک قایق تندرو شدیم و به جزیره رسیدیم. صخره عمودی معروف فیلم جیمز باند. واقعا زیبا بود. درواقع جزیره جیمز باند مقصد نهایی همه شرکتهایی بود که توریست آورده بودن برای همین بسیار شلوغ بود. اطراف جزیره دکه های فروش زیور آلات و مجسمه و... بود که امیر دوتا مجسمه یادگاری ازشون خرید. یک ساعت بهمون وقت دادن که توی جزیره بگردیم و عکاسی کنیم و بعد از یک ساعت دوباره سوار کشتی شدیم و به سمت اسکله حرکت کردیم.

20191110_135051.jpg

صخره معروف جزیره جیمز باند

تو مسیر برگشت تور لیدرمون آهنگ مخصوص هر کشوری رو میزاشت و توریستهای اون کشور میومدن و با آهنگشون میرقصیدن. 

اینقدر توی مسیر برگشت خوش گذشت که نفهمیدیم زمان چطور داره میگذره و حدود ساعت 5 به اسکله رسیدیم. ماشین منتظرمون بود و حدود ساعت 6.30 به هتلمون رسیدیم. سریعا دوش گرفتیم و حدود یک ساعت خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم تصمیم گرفتیم به یکی از مراکز ماساژ بریم و ماساژ پا رو امتحان کنیم. مگر میشد تا تایلند بریم و ماساژ نگیریم. این شد که راه افتادیم. به هر مرکزی که میرسیدیم خانمهای جلو سالن به زور میخواستن پرزنتمون کنن و ما هم که نمیدونستیم دقیقا کجا خوبه کفشهامونو درآوردیم و شانسی به یکی از این سالن ها وارد شدیم. 1 ساعت ماساژ پا به قیمت 150 بت انتخاب کردیم و فهمیدیم که چه اشباهی کردیم که هر شب نیمدیم.

کم کم حس میکردم دارم بیحال میشم و تک و توک سرفه میکردم و هر چی میگذشت پوستم بیشتر میسوخت. هر چی افترسان و ژل الوئورا میزدم تاثیری نداشت که نداشت. سعی کردم بهش توجه نکنم. ساعت 9، طبق قرار قبلی دوستامون اومدن و مشغول شب زنده داری و گشت و گذار توی بنگلارود شدیم و بلاخره اون روز با همه قشنگیاش تموم شد.

روز هفتم سفر، بلاخره سرما خوردگی به من غلبه کرد

صبح با سر درد شدید، در حالی که احساس میکردم به شدت تب دارم از خواب بیدار شدم. بلاخره سرما خوردم ولی باید بلند میشدم و آخرین روز سفر رو از دست نمیدادم. از فردا و پس فردا وقت برای استراحت زیاد داشتم. شب قبل قرار گذاشته بودیم امروز رو زودتر بیدار بشیم که طبق معمول، از صبحانه هتل جا نمونیم. واسه همین به محض اینکه ساعتمون زنگ خورد آماده شدیم و به سمت سالن غذا خوری رفتیم. امروز قرارمون با راننده کمی دیرتر بود. ساعت حدود 7.30 صبح یک مینیبوس سفید به دنبالمون اومد و بین هتل های مختلف بدنبال بقیه مسافرها چرخید.

پشت سر ما یک دختر مو کوتاه روس یا بلاروس نشسته بود که با صدای کلفت و بلند، کل مسیر در حال حرف زدن بود. کنارش هم پسری نشسته بود که هر 15 دقیقه یک بار با صدای بلند، باد گلو خارج میکرد و هر بار من شوکه میشدم! البته که تو فرهنگ های مختلف تعریف رفتارها متفاوته... هوای توی ماشین به شدت سرد بود. این چند مورد چاشنی بی حالی و سرما خوردگیم شده بود و باعث شد کل مسیر دو ساعته رو کلافه باشم.

اولین مقصد، معبد وات سوان کوها بود. جایی که مجسمه بودای خوابیده حضور داشت. ولی قبل از آن فضای سبزی پر از میمون بود. از ماشین پیاده شدیم و قبل از ورودی، دکه های موز و خوراکی فروشی رو دیدیم که میتونستیم برای میمونها موز بخریمو بهشون بدیم. به محوطه وارد شدیم. پر از میمونهای کوچیک و بزرگ بود. یه سریشون بی ادب و شر و شور و یک سری مظلوم، جوری که بقیه میمونها حقشونو میخوردن. ما هم کمی موز خریدیم و همراه با بادوم و آجیل به چندتاشون دادیم. صحنه خیلی با مزه ای بود. بادوم هارو که میگرفتن، سریع مینداختن گوشه لپشون. لپ بعضیاشون کلی باد کرده بود از بس بادوم ذخیره کرده بودن. منو امیر به سمت معبد و مجسمه بودا نرفتیمو ترجیح دادیم با میمونها سرگرم باشیم ولی تعدادی از مسافرها رفتن و از اون مکان هم دیدن کردن.

 

QrMpBpCZwVsJsBjpoZaLIyGUUVVEaSMn3IQVUnXA.jpeg

میمون های معبد وات سوان کوها (عکس از اینترنت)

مقصد بعدی یک پارک جنگلی زیبا بود. یک پارک با منظره بی نظیر و یک آبشار زیبا و کوچک. همراه با یک هواری دل انگیز. همه مشغول قدم زدن و گشتن و عکاسی توی پارک بودن ولی من که مریضی، انرژی برام نگذاشته بود ترجیح دادم روی یک میز و صندلی بنشینم و منتظر بقیه باشم. دوباره به سمت ماشین برگشتیم و حرکت کردیم. بعد از زمان کوتاهی به یک پارک جنگلی رسیدیم با یک برکه بسیار زیبا که زیپ لاین اونجا قرار داشت. زیب لاین اونجا خیلی کوتاه بود و عرض اون برکه کوچیک رو شامل میشد. امیر داوطلب شد و نفر اولی بود که عرض برکه رو پرید و رد کرد. نوبت به من رسید آماده شدم و پریدم، الکی جیغ کشیدم که مثلا خیلی هیجان زدم ولی واقعا اینقدر کوتاه بود که تا میومدی متوجه بشی تموم میشد. بعد از اون به سمت یک سالن غذاخوری برای صرف نهار دعوت شدیم. نهار شامل کمی مرغ، برنج شفته و اسپاگتی و ماهی بود که من واقعا هیچکدوم رو نتونستم بخورم.

بعد از نهار به سمت رفتینگ حرکت کردیم. به رودخانه خروشان رسیدیم و حدود یک ساعتی رو اونجا منتظر بادکردن قایق ها شدیم. قایق ها که آماده شدن به گروههای 4 نفره تقسیم شدیم و هر 4 نفر توی یک قایق، همراه یک قایق ران نشستیم و توی رودخانه خروشان حرکت کردیم. قایق های کناری بهمون آب میپاشیدن مام به تلافی با لیوان یک بار مصرف و هر چیزی که دم دستمون بود از خجالتشون درمیومدیم و خیسشون کردیم. بعضی از جاهای رودخونه که قایق گیر می کرد، قایق ران تکرار میکرد: پامپی پامپی، یعنی پاشو و بشین تا قایق تکون بخوره و از اون وضعیت نجات پیدا کنیم. هیجان، خنده و خیس شدن در یک لحظه. میتونم بگم تجربه ای عالی و پر از هیجانن بود و از نظر من بهترین و هیجان انگیزترین قسمت تور اون روزمون بود وقتی رفتینگ تمام شد موش آبکشیده بودیم. کاملا خیس شده بودم ولی هیچ لباس اضافه ای همراهم نبود و متاسفانه باد کولر ماشین به شدت برام آزار دهنده بود.

در ادامه به جایی رفتیم که فیل ها حضور داشتن و اولین قسمت برنامه، رقص بچه فیل بود. بچه فیل روی پاهاش می ایستاد و میرقصید و با چرخوندن حلقه برامون هنرنمایی میکرد. دست آخر هم یک سطل با خرطومش بلند کرد و برای گرفتن انعام به سمت ما اومد. هم کلی از دستش خندیدم و هم به این فکر کردم که حتما روزهای سختی رو گذرونده تا این کارها رو یاد بگیره. واقعیت اینه که فیل بانها رفتار خیلی مناسبی با فیل ها نداشتند. بعدش باید سوار فیل میشدیم. دلم نمیومد پامو روی بدنش بزارم ولی پیش خودم گفتم همین یک باره و پامو بالا نگه میدارم که به گردنش نخوره. روی فیل یک صندلی دو نفره گذاشته بودن و خود راننده روی کله فیل مینشست.

من که صد بار حس کردم الان سقوط میکنیم. واقعا ارتفاع زیادی داشت و هی به چپ و راست لَمبر مینداخت. هیچ وقت فکر نمیکردم فیل همچین ارتفاعی داشته باشه. بعد از یک دور حدود 15 دقیقه ای دوباره به جای اولمون برگشتیم. دوباره به سمت ون رفتیم و حرکت کردیم. برنامه بعدی موتور سواری بود. موتورهای 4 چرخ ATV که چندتاشونم خراب بود. بلاخره به ما یک موتور دادن و من اصرار داشتم که خودم رانندگی کنم و امیر پشت بشینه. ولی بعد از یک دور جلومونو گرفتن و گفتن جاهامونو عوض کنیم. متوجه شدم واقعا ترک موتور هیجانی نداره. هنوز نمیدونم چرا بهمون گفتن جاهاتونو عوض کنید گمونم امیر یواشکی بهشون اشاره کرده بود و وعده یا رشوه ای داده بود حتماً...

خلاصه این آخرین برنامه تور اون روزمون بود و به عقیده من به جز رفتینگ، بقیه برنامه ها معمولی بود. یا شاید چون مریض و کلافه بودم اینجور به نظرم اومد. متاسفانه عکس چندانی از اون روز ندارم که توی سفرنامه قرار بدم. به سمت هتل حرکت کردیم. از شانس خوبم امیر یک حوله از هتل با خودش آورده بود که از اون به عنوان پتو استفاده کردم. ولی هنوز هوا سرد، و اون دختر صندلی پشتی همچنان در حال حرف زدن بود.

وقتی به هتل رسیدیم هوا تاریک شده بود به سمت اتاق رفتیم و بعد از یک دوش آب گرم و کمی استراحت تصمیم گرفتیم که برای آخرین بار پیش اون خانم سوسیس فروش بریمو کلی سفارش باربیکیو بدیم. این شد که راهی شدیم. چند قدم جلوتر دیدیمش و کلی از دیدنمون خوشحال شد. سفارشمونو دادیمو همونجا مشغول شدیم. نمیخواستم حتی ذره ای سرما خودرگی باعث بشه که برنامه ای رو از دست بدم. برای همین با حال خراب برای آخرین بار راهی خیابان بنگلارود شدیم. این شد که روز آخر هم با همه خاطراتش تمام شد و فرداش باید به سمت کشور و زندگی عادیمون برمیگشتیم.

روز هشتم و برگشت به ایران

گفتم: یعنی میشه دوباره بیایم؟ معلومه که دوباره میایم. چرا نیایم؟ با این امید بود که وسایلمو جمع کردم. وقتی چمدونا بسته شد به سالن غذا خوری رفتیمو آخرین صبحانه هتل رو خوردیم و برای اولین بار به موقع رسیدیم. منتظر شدیم که ماشین دنبالمون بیاد. سوار که شدیم چند نفر دیگه از هم وطنامون توی اون ون بودن. با هم مشغول صحبت شدیم، کلی از کارهایی که کردیم و جاهایی که رفتیم تعریف کردیم و اون مسیر، آغاز دوستی چندساله ما و شکل گیری اکیپی به اسم بچه های تایلند شد. اکیپی که هر از چندگاهی دور هم جمع میشیم و گپ میزنیم، بازی میکنیم و کنار هم شادیم. به سمت فرودگاه پوکت رفتیم و بارمونو تحویل دادیم. هواپیما راس ساعت و به موقع پرواز کرد.

یک ساعت و نیم بعد به آسمان بانکوک رسیدیم. حدود 7 ساعت بین دوتا پروازمون زمان بود. ولی باید به فرودگاه دیگه ای میرفتیم. اتوبوسهایی بودن که به صورت رایگان مارو به فرودگاه بین المللی بانکوک بردن. توی فرودگاه برای پر کردن وقتمون شروع به بازی کردیم. چقدر خوب بود که تو مسیر برگشت تنها نبودیم. برگشتن همیشه سخت تر از رفتنه. یکی از بچه ها که کلی از کنسروهای غذاش اضافه اومده بود همه بچه هارو مهمون کرد و گفت اینم پاگشای امیر و آیداست. خلاصه که حسابی توی مسیر خوش گذشت. انگار سالها بود که اون بچه هارو میشناختیم.

بارمونو تحویل دادیم و کمی بعد به سمت هواپیما رفتیم. برعکس همیشه، فکر کنم بخاطر بیخوابی و حال مریضم بود که کل مسیر رو خوابیدم و بعد از 8 ساعت پرواز بلاخره به کشور رسیدیم. سفر ماه عسل ما با همه قشنگیاش تمام شد و میتونم بگم که من گوشه ای از قلبمو توی اون بهشت جا گذاشتم. به جز این دو شهر بانکوک و پوکت، به استانبول، تفلیس و باتومی و آنتالیا سفر داشتم ولی میتونم بگم این سفر دنیای دیگه ای بود. به همین علت ترجیح دادم خاطرات زیبای این سفر رو یادآوری، و برای اولین بار سفرنامه ای ثبت کنم.

گفتم که "من هنوز یک تور جزیره فی فی به خودم بدهکارم..."

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر