کمی جلوتر مجموعه ای از کلبه های بزرگتر قرار داشتند که به صورت یک سوئیت کامل بودند. یعنی در پایین آشپزخونه و سرویس بهداشتی و حمام و با چند پله به اتاق کوچکی در بالا و زیر گنبد منتهی میشد که به عنوان فضای خواب و مراقبه استفاده میشد. در ادامه مسیر به ساختمانهای چند طبقه ای رسیدیم که در هر طبقه تعدادی اتاق برای اقامت و مراقبه مهمانان ساخته شده بود. متروک بودن این ساختمانهای بزرگ فضای ترسناک و خاصی رو ایجاد میکرد. وارد یکی از ساختمانهای متروکه شدیم و از پله ها بالا رفتیم تا به بام ساختمون برسیم. روی بام سازه های گنبدی شکلی وجود داشت که باز هم احتمالا برای مراقبه ای نزدیک به آسمان ساخته شده بود. تصمیم گرفتیم ساعتی رو در سکوت در بام اون ساختمون سپری کنیم و با خیره شدن به کوههای هیمالیا در دوردست ذهنمون رو از دنیای بیرون جدا کنیم.
بقیه روزمون به گشتن در بین ساختمونهای متروکه اون آشرام گذشت. در راه برگشت هم من و هم دوستانم ساکت بودیم. انگار بخشی از سکوت و آرامش اون مکان رو به همراه خودمون داشتیم میبردیم و کسی دلش نمیخواست با صحبت کردن اون رو از دست بده. قبل از غروب به تاپووان رسیدیم و مجددا برای خوردن غذا به کافه ای با نمای رود گنگ رفتیم. چیزی که من سفارش دادم غذایی بود از ترکیب بادمجون و گوجه که به همراه نون آغشته به کره داغ سرو میشد. تقریبا شبیه میرزاقاسمی خودمون ولی بدون تخم مرغ. مثل بقیه غذاهایی که در ریشیکش خورده بودم اینهم مزه فوق العاده ای داشت مخصوصا اون نونی که با کره آب شده چرب میشد. جوری که تا مدتها بعد از برگشتن به ایران، من کره آب شده رو روی نون میریختم و میخوردم ولی نتونستم به اون مزه برسم. اون روز ما هم به این شکل تموم شد و به آموزشگاه برگشتیم تا از روز بعد برنامه هفتگیمون رو مجددا شروع کنیم.
بخش نهم: سفری روحانی در دل هیمالیا – معبد کونجاپوری دیوی
چند روز بعد از دیدارمون از آشرام بیتل ها از طرف آموزشگاه به ما گفتند که برای یک سفر نیم روزه استثنایی آماده بشیم. قرار بود به یکی از مقدس ترین معابد هند بریم و طلوع آفتاب رو از فراز هیمالیا ببینیم و بعد از مراقبه ای خاص برگردیم.
برای درک ارزش این معبد باید چند کلمه ای در مورد داستان پیدایشش بگم. شیوا یکی از بالاترین خدایان در دین هندو هست. در اساطیر هندی آمده که شیوا همسری به نام ساتی داشته. ساتی بخاطر اختلافی با پدرش خودش رو آتش میزنه و می میره. شیوا خشمگین و اندوهگین جسد سوخته ساتی رو روی شونه هاش میندازه و به آسمون میبره و در این مسیر تکه هایی از بدن ساتی در سه نقطه به زمین میفته که یکیش کونجاپوری بوده. پس معبدی در اونجا ساخته میشه و به این مادر آسمانی هندوها تقدیم شده.
برای اینکه طلوع آفتاب در اونجا باشیم قرار شد ساعت 3 صبح حرکت کنیم. به عنوان تنها ایرانی جمع سنت شکنی کردم و زودتر از بقیه گروه حاضر و لباس پوشیده راس ساعت جلوی در بودم. مینی بوس چند دقیقه بعد حرکت کرد و بعد از خروج از شهر وارد جاده های کوهستانی شدیم. نیم ساعت بعد از حرکت خودم رو در ترسناک ترین جاده ای دیدم که در زندگیم ازش گذشته بودم. یک جاده باریک که عرضش فقط برای عبور یک ماشین کافی بود، مسیر تاریکی که یک طرفش کوه بود و طرف دیگه دره ای که تهش معلوم نبود و حاشیه جاده ای که فقط چند سنگ به اندازه بلوک ساختمونی اون رو از دره جدا نگه میداشت که مطمئنا در صورت خروج سبک ترین ماشینها از جاده هم قادر به نگهداریشون نبود چه برسه به مینی بوس ما. همسفرهام همه خواب بودند و فقط من با نگرانی مسیر جاده رو دنبال میکردم.
بعد از حدود نیم ساعت عبور از اون جاده که خوشبختانه هیچ ماشینی هم از روبرو نیامد به انتهای مسیر رسیدیم. چند اتوبوس قبل از ما رسیده بودند و مسافرانشون مشغول پیاده شدن بودند. یکی یکی پیاده شدیم و در مقابلمون یک پلکان طولانی رو دیدیم. وقتی شروع به بالا رفتن کردیم خبر نداشتیم که حدود 300 پله در مقابلمون هست. جایی در بین پله ها یک فروشگاه کوچک بود که چای و قهوه میفروخت. چند دقیقه ای استراحت کردیم و با یک فنجون قهوه ای که خوردیم برای ادامه مسیر جون گرفتیم. خورشید هنوز طلوع نکرده بود ولی آسمون از تاریکی درآمده بود. بالاخره پله ها تموم شدند و به ورودی معبد رسیدیم. زنگ نسبتا بزرگی دردروازه ورودی آویزون بود و هرکسی که وارد میشد زنگ رو به صدا در میآورد و دعایی میکرد. من هم زنگ رو زدم و وارد شدم.
بعد از دروازه ورودی به سمت بخش شرقی معبد رفتیم که قرار بود خورشید از اونجا طلوع کنه. اون قسمت معبد به شکل ایوان بزرگی بود که بازدید کننده ها در اون کنار هم ایستاده بودند و همه به طرف شرق نگاه می کردند. آسمون کم کم رنگ نارنجی و آتشین به خودش میگرفت. جایی از بین کوههای دور خورشید در حال نمایان شدن بود. چند عکس گرفتم و ترجیح دادم گوشی رو کنار بذارم و فقط در اون لحظه ای که شاید دیگه هیچوقت در زندگیم تکرار نمیشد غرق بشم. مشابه این حس رو شاید فقط در زمانهای تحویل سال داشتم. جایی که در سکوت منتظری تا یک لحظه خاص برسه و در ذهن خودت آرزوها و رویاهات رو مرور می کنی.
قرص زرد رنگ خورشید بالاخره ظاهر شد و در سکوت و خلسه ما تماشاگران آروم آروم بالا آمد. در یک آن تمام مسیری که طی کرده بودم به سرعت در ذهنم مرور شد.از اون لحظه ای که تصمیم به این سفر گرفتم، تهیه مقدمات ، پرواز ، گم شدن در شب اول، دهلی، جاده ریشیکش ، همه چیزهایی که گذروندم تا در این لحظه خاص بر بلندای هیمالیا طلوع خورشید رو ببینم و ثانیه به ثانیه اش رو درک کنم. اونجا بود که حس کردم هر لحظه از این زندگی چقدر ارزشمند هست.
تا وقتی که نور خورشید تند و تیزتر شد به اون نگاه کردیم و بعد به حالت مراقبه نشستیم. چشمهامون رو بستیم و در گرمای لذت بخش خورشید که به صورتمون میخورد برای مدتی مراقبه انجام دادیم.
بعد از تموم شدن مراقبه و دیدن مناظر هیمالیا از زاویه های دیگه معبد، وقت برگشتن رسید. 300 پله رو دوباره پایین آمدیم، سوار مینی بوس شدیم و به اقامتگاهمون برگشتیم.
بخش دهم: ماها شیواراتری – شب بزرگ شیوا
ماهاشیواراتری ، مهمترین جشن شیوا در سال و یکی از بزرگترین جشنهای هندو ها هست. این جشن هر ساله به افتخار شیوا ، خدای هندو برگزار میشه و چون در شب کامل شدن ماه انجام میشه مشابه تاریخ قمری متغیر هست. از شانس من این جشن در اون زمان با اقامت من همزمان شد. یعنی 18 فوریه 2023 یا 29 بهمن 1401. این جشن با تاریک شدن هوا شروع میشه و تا طلوع خورشید روز بعد ادامه داره. هندوها معتقدند که بیدار موندن ، شب زنده داری و خوندن دعا در این شب باعث پاک شدن گناهان میشه. در طول این شب در تمام شهر جشنهای مختلف خیابونی برقرار بود.
به مناسبت این جشن ما به یکی از مکانهایی که جشن در اون برقرار بود دعوت شدیم. نیم ساعت مونده به غروب آفتاب به محل رسیدیم و به طبقه بالای ساختمون که سالن نسبتا بزرگی داشت راهنمایی شدیم. وسط سالن سفره ای پهن بود و روی اون چیزهایی مثل شمع، عود، گل، میوه و شیرینی های مختلف قرار داشت. من فکرکردم برای پذیرایی از مهمون هاست ولی جزوی از آداب و رسوم بود و برای شیوا پهن شده بود. چراغ ها خاموش بود و مهمون ها دور تا دور سالن نشستند. یک نفر شروع به نواختن و خواندن آواز مذهبی در ستایش شیوا کرد و بقیه با دست زدن اون رو همراهی می کردند. از بیرون هم صدای آوازهای مشابهی بلند بود و به نظر میرسید تمام شهر جشن رو شروع کردند. با غروب خورشید و تاریک شدن هوا ضرب آهنگ موسیقی بیشتر شد و حدودا بعد از یک ساعت ، مراسم آواز و دعا تموم شد. چراغ ها روشن شد و میزبان چند سینی شیرینی بین مهمون ها پخش کرد که من هم یکدونه خوردم. شیرینی سنگینی بود که توی گلوم هم گیر کرد. بعد از اون گفتند که برای صرف شام به طبقه پایین بریم.
میز بزرگی در حیاط گذاشته بودند و به صورت سلف سرویس باید از خودمون پذیرایی می کردیم. در کمال خوشحالی دیدم که نون چاپاتی هم روی میز هست. برای خودم یک بشقاب غذا برداشتم و کنار دوستانم مشغول خوردن شدیم. بعد از شام از میزبان تشکر کردیم و خارج شدیم تا ببینیم بقیه جاهای شهر چه خبرایی هست.
درب خیلی از خونه ها باز بود و مردم مشغول غذا دادن به دیگران بودند. تمام کافه ها به صورت زنده موسیقی های مذهبی و معنوی رو اجرا می کردند. توی یکی از خیابونها جمعیت زیادی رو دیدیم که جمع شده بودند و معلوم بود مراسمی در حال اجراست. از لابلای جمعیت جلو رفتم و تعدادی بازیگر با لباسهای سنتی مشغول بازی نمایشی با موضوع شیوا بودند. چند دقیقه ای نمایش رو نگاه کردم و از اونجا خارج شدم.
یک ساعتی در کوچه ها قدم زدیم و شادی مردم رو تماشا کردیم. بعد به اقامتگاهمون برگشتیم. اون شب تا صبح چراغ خیلی از خونه ها روشن بود و صدای دعا و آهنگ های مذهبی شنیده میشد. از جمله مسئول آموزشگاهمون که منزلش درست زیر اتاق من بود و تا طلوع آفتاب مشغول خوندن متون مقدس و دعاهای مختلف با صدای بلند بود. وقتی صبح بچه های گروه رو دیدم متوجه شدم تقریبا هیچکدوم نتونسته بودند تا صبح به خوبی بخوابند . صبحونه روز یکشنبه رو خوردیم و آماده شدیم برای رفتن به برنامه ای که تمام گروه چندین روز براش هیجان داشتند. رفتن به کنسرت خواننده مشهور عرفانی هند ، کریشنا داس.
بخش یازدهم: تخم مرغ ، مرغ و کریشنا داس!
قبل از شروع این قسمت لازمه بگم که من همیشه عادت داشتم هر روز صبحونه یک یا دو تخم مرغ رو به صورت نیمرو می خوردم. از لحظه ورود به هند رنگ تخم مرغ رو ندیده بودم. نخوردن گوشت برام قابل تحمل بود ولی نیمرو نه. با اینکه صبحونه های آموزشگاه نسبتا متنوع و مفصل بود ولی انگار همیشه گرسنه بودم.
از یکی دو هفته قبل تبلیغات کنسرت خیریه کریشنا داس در ریشیکش دیده میشد. من تا بحال اسمش رو نشنیده بودم ولی بقیه بچه های گروه خیلی ذوق زده شدند و وقتی که اسمش رو گوگل کردم متوجه شدم یک خواننده معروف موسقی مذهبی هندو هست که درتمام دنیا برنامه اجرا میکنه و حالا دقیقا همزمان با بودن من در ریشیکش قراره اجرا داشته باشه. فرصت شرکت در این کنسرت رو نباید از دست میدادم. پس سریع بلیتش رو به قیمت 1200 روپیه تهیه کردم.
اون روز یکشنبه کنسرت از ساعت 2 بعد از ظهر شروع میشد و قبلش باید برای ناهار جایی رو انتخاب می کردیم که یکدفعه دنیل، دوست انگلیسیمون به ما گفت وقتی توی کافه با دیگران حرف میزده آدرس رستورانی رو پیدا کرده که گوشت سرو میکنه و البته کمی خارج از شهر هست. البته غیر از سه نفر از ما که آقا بودیم بقیه گروه یعنی تمام خانمها گیاهخوار بودند. پس سه نفری یک ریکشا گرفتیم و به طرف آدرسی که داشتیم راه افتادیم. تقریبا یک کیلومتر خارج از شهر جاده فرعی باریکی بود که در انتهای اون یک مجموعه تفریحی شامل چند رستوران کنار هم بود. به محض اینکه نیمرو رو توی منو دیدم به گارسن گفتم اول این رو بیار تا بعد من غذا رو انتخاب کنم.با دیدن نیمرو واقعا اشک توی چشمم جمع شد! عطر اون لحظه و لذت خوردن اون نیمرو هنوز زیر زبونم هست. برای غذای اصلی هم جوجه با نون کره ای رو انتخاب کردم. کلا 500 روپیه هزینه غذا شد.
بعد از خوردن ناهار به طرف محل برگزاری کنسرت راه افتادیم. سالن کنسرت یک سوله قدیمی بود که موقع ورود باید کفش ها مون رو در میاوردیم. فکر می کنم حداقل 2000 نفر در اونجا حضور داشتند. من هم مثل بقیه کفشهام رو در آوردم و سعی کردم جای تقریبیش یادم بمونه. آهنگ ها مشابه همون آهنگ های مذهبی بود که توی اون چند هفته شنیده بودم با این تفاوت که کیفیت اجرا و نوازندگی کاملا مشخص بود. در اکثر آهنگها جمعیت با دست زدن و همخوانی کریشنا داس رو همراهی می کردند. کنسرت بیشتر از دو ساعت طول کشید و بعد از تموم شدنش حس می کردم انرژیم چند برابر شده. وقتی از سالن بیرون آمدیم امیدی به پیدا شدن کفشهام نداشتم ولی در کمال تعجب سرجاشون بودند البته مشخص بود لگدهای زیادی خورده بودند.
بعد از خروج از اون محل باز هم گشتی توی شهر زدیم و بعد از دیدن یک کتابفروشی بزرگ تصمیم گرفتیم تعدادی کتاب بخریم. نکته جالب این بود که برای ورود به کتابفروشی باید کفش ها رو در میاوردیم و کنار خیابون می ذاشتیم. کف فروشگاه موکت شده بود و هرکسی کتابی رو برمیداشت و روی زمین می نشست و مطالعه می کرد. قیمت کتابها در مقایسه با ایران ارزونتر بود. یک ساعتی در اونجا وقت گذروندیم و کتاب خوندیم. تعدادی کتاب در زمینه مدیتیشن خریداری کردم و مجددا با ریکشا به طرف آموزشگاه برگشتیم.
بخش دوازدهم: بازگشت
بعد از تموم شدن درس ها ، برگزاری امتحانات و انجام مراسم پایانی دوره ، وقت خداحافظی رسید. بلیت برگشت من برای روز شنبه ساعت یک و نیم بامداد بود. مراسم پایان دوره ما جمعه صبح انجام شد و من برای ساعت 2 ظهر بلیت برگشت به دهلی رو تهیه کرده بودم. اینبار از طریق کارت اعتباری مدیر آموزشگاه بلیت رو از سایت RedBus خریداری کردم. قبلا گفتم که اگه قصد سفر داخل هند رو دارید حتما از این شرکت بلیت تهیه کنید بخاطر خدمات فوق العادش. بعد از خرید بلیت یک اس ام اس برام آمد که ساعت و محل سوار شدن ، پلاک اتوبوس و شماره موبایل راننده در اون درج شده بود. جایی که باید سوار میشدم با ترمینالی که روز اول وارد شده بودم فرق داشت. یعنی اتوبوس از مبدا شهر دیگه ای حرکت کرده بود و من باید بین راه در تقاطع جاده سوار میشدم.
دو ساعت قبل حرکت مجددا پیام دیگه ای برام آمد که در اون گفته شده بود اتوبوس شما از شهر مبدا حرکت کرده و راس ساعت در محل خواهد بود. من بعد از خوردن ناهار سبکی با مسئولان آموزشگاه و بچه های گروه خداحافظی کردم ، سوار تاکسی شدم به طرف محل سوار شدنم که حدود یک ساعت فاصله داشت حرکت کردم. مجددا بین راه برام پیام دیگه ای آمد که بخاطر ترافیک اتوبوس شما یکربع تاخیر خواهد داشت. لینکی برام ارسال شده بود که با دنبال کردن اون میتونستم حرکت اتوبوس رو روی نقشه چک کنم. من بموقع به محل سوار شدن که جای شلوغی بود رسیدم و چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد. راننده اتوبوس بود که میگفت من این طرف جاده وایسادم و میتونید سوار بشید .
وقتی سوار شدم دیدم کابین راننده از بقیه اتوبوس جدا شده یعنی مسافرها قادر به دیدن راننده نیستند. اتوبوس به صورت دو طبقه بود که در ردیف پایین صندلی های عادی بود و در ردیف بالا کابین های یک نفره و دو نفره به شکل تخت وجود داشت که با شیشه های مشجر فضای خصوصی و راحتی رو برای مسافر فراهم می کرد. بلیت من هم برای تخت یک نفره بود و اتفاقا از بلیتی که برای آمدن به ریشیکش خریده بودم ارزونتر بود. و فقط 500 روپیه براش پرداخت کرده بودم.
جای من بسیار راحت بود و اکثر مسیر رو خواب بودم. صدای بوق ها مثل مسیر رفت آزاردهنده نبود یا بخاطر وضعیت کابین صدا کمتر شنیده میشد. برای استراحت بین راه در یک رستوران توقف کردیم که باز هم تمیز بود.
حدود ساعت 7 عصر به دهلی رسیدیم. نزدیک ترمینال بودیم که موبایلم زنگ خورد. وقتی جواب دادم صدای ضبط شده اپراتور رو شنیدم که با تشکر از مسافرتم با RedBus گفت تا ده دقیقه دیگه به ترمینال میرسید. لطفا وسایل خودتون رو جمع کنید و آماده پیاده شدن باشید.
با پیاده شدن جلوی ترمینال از اوبر یک تاکسی گرفتم و با 400 روپیه به طرف فرودگاه رفتم و حدود 5 ساعت قبل از پرواز داخل فرودگاه بودم. ساعت 12 شب سیم کارتم منقضی شد و دسترسیم به اینترنت هم قطع شد. بدون مشکل خاصی سوار هواپیما شدم که بر عکس پرواز رفت نصف صندلی ها خالی بود. یک شام خوب هم که در پرواز سرو شد حسن ختامی بود به سفر من. سفری که ازش درسهای زیادی گرفتم و خاطراتی که همیشه برام بجا موند.
بخش سیزدهم: نکاتی برای سفر به ریشیکش
چون سفرم یک سفر تفریحی نبود و نوشتن ماجراهای روزانه از حوصله خواننده خارج بود بعضی از مواردی رو که طول این چند هفته تجربه کردم و در متن سفرنامه ننوشتم ولی فکر می کنم اگر کسی قصد مسافرت به ریشیکش رو داشته باشه به دردش میخوره اینجا مینویسم:
- ریشیکش و مخصوصا منطقه تاپووان شهر آروم و امنی هست. خانمها تا ساعات آخر شب در خیابونها به تنهایی قدم میزدند و مشکلی براشون پیش نمیامد. اگرچه رعایت احتیاط در هر صورت لازمه.
- غیر از برندهای مطرح که در ریشیکش شعبه ندارند تقریبا هر چیز دیگه ای از خوراک و پوشاک تا سوغاتی های هند، در ریشیکش از دهلی اروزنتر هستند. قیمت لباس در هند هم قابل چونه زدن هست. پس اگر قصد خرید چیزی رو دارید در دهلی این کار رو نکنید.
- فروشگاههای کوچیک و بزرگ زیادی هست که مثل داروخونه هستند و انواع داروهای بدون نسخه رو میفروشند. مشکلی برای تهیه داروهای عادی در اونجا نخواهید داشت.
- بیشترین جاندارانی که بعد از انسان در خیابونهای ریشیکش دیده میشن به ترتیب اینها هستند: گاو، سگ، میمون. در هر کوچه و خیابونی گاوهای ولگرد و بدون صاحبی رو می بینید که مشغول رفت و آمد هستند یا حتی وسط خیابون ایستادند. اکثرا شنیدیم که هندیها اگه گاوی وسط خیابون وایساده باشه بهش احترام میذارن و منتظر میمونند تا وقتی که خودش رد بشه. درحالیکه این مساله واقعیت نداره. اول با بوق و فریاد و اگه نتیجه نداد از ماشین پیاده میشن و با دست گاو رو به کنار خیابون هدایت می کنند. خودم شاهد بودم که کارگر هندوی آموزشگاه برای خارج کردن گاوی که وارد حیاط شده بود از کوبیدن بطری آب معدنی روی کله گاو استفاده کرد! تنها احترامی که دیدم به گاوها گذاشته میشه این هست که خورده نمیشن. (شاید در بعضی فرقه ها گاو مورد پرستش قرار بگیره ولی من ندیدم).
- میمونها در بالای ساختمونها و گاهی روی زمین دیده میشن. حرکاتشون با نمک هست اما نزدیک شدن بهشون خطرناک هست. وقتی از نزدیک به یک میمون نگاه می کردم یک پسربچه هندی جلو آمد و دستش رو به من نشون داد که جای زخم عمیقی روش بود و گفت بخاطر گازگرفتن میمون هست. به میمون ها زیاد نزدیک نشید.
- شهر ریشیکش در حاشیه کوه و جنگل قرار داره. در نواحی اطراف شهر همینطور که در کوچه ها و بین کافه ها قدم میزنید یکدفعه ممکنه خودتون در بخشی از جنگل ببینید و امکان حضور حیوانات وحشی در اونجا هست. یکی از روزها استادمون که باید ساعت 6 صبح سر کلاس میرسید تاخیر داشت و وقتی آمد بخاطر تاخیرش عذرخواهی کرد و گفت صبح یک ببر وارد حیاطش شده و سگش رو کشته و خورده. اتفاقی که برای ما در ایران خیلی غریبه هست.
- در ریشیکش هر روز به مدت چندین ساعت برق قطع میشه. تقریبا تمام منازل و واحدهای تجاری از ژنراتور، باتری و برق اضطراری استفاده می کنند. سیم کشی آموزشگاه ما به این صورت بود که در هنگام قطع برق، برای صرفه جویی در برق اضطراری نیمی از چراغ ها از مدار خارج میشد و کار نمیکرد.
- ظاهرا شهرداری ریشیکش پلهای کوچک با ارتفاع 3-4 متر رو خطرناک نمیدونه و این پلها که تعدادشون هم بخاطر رودهای کوچک در این شهر زیاده هیچ نرده محافظی در اطرافشون ندارند و از چراغ هم خبری نیست. بنابراین اگر شب قصد عبور از این پلها رو دارید حتما از نور چراغ گوشی استفاده کنید وگرنه امکان ناپدید شدنتون هست.
- در این شهر کسی سیگار نمیکشه و جایی هم نیست که بتونید بخرید.
- فروشندگان در مقایسه با دهلی بسیار مودب تر هستند و شما رو با اصرار بی مورد کلافه نمی کنند.
- غذاهای خیابونی در ریشیکش اکثرا تمیز هستند و با خوردنش مشکلی برامون پیش نیامد. توصیه میشه حتما امتحانشون کنید.
- چای ماسالا و انواع چای هندی که در خیابون در ظرفهای سفالی فروخته میشه بی نهایت خوشمزه هستند و مزه متفاوتی با اونچه که در ایران خوردید دارند.
- اگر قصد شرکت در دوره های آموزشی مدیتیشن یا یوگا رو در هند دارید هرچقدر هم که مسلط به زبان انگلیسی هستید حتما از یکی دوماه قبل ویدئوهای زیادی رو با همین موضوعات از مدرسان هندی ببینید تا به لهجه شون عادت کنید. بعضی کلمات رو واقعا به شکل عجیبی تلفظ می کنند که حتی هم گروهیهای آمریکایی و انگلیسی ما هم خیلی از حرفهاشون رو متوجه نمیشدند.
و در پایان:
قبل از سفرم وقتی در اینترنت در مورد ریشیکش تحقیق میکردم عکسی دیدم از یکی از دیوارهای این شهر که روش این جمله نوشته بود: ریشیکش یک اعتیاده. اون موقع متوجه مفهوم این جمله نشدم. ولی وقتی این شهر رو ترک کردم هر روز به خودم میگم چقدر بی تاب دوباره دیدن اونجا و غرق شدن در اون آرامش و معنویت هستم.
الان میفهمم که ریشیکش یک اعتیاده.