" از کمپ تا جنگ: روایتی از فرار معنادار،گم شدن و رسیدن "
- تا حالا شده فرار کنی فقط برای اینکه بفهمی کجا داری میری؟
- یا وسط یه سفر بفهمی چیزی که دنبالش بودی، اصلاً یه چیز دیگه بوده...
قبل از حرکت قبل از شروع سفر تور ایرانگردی، هیجان خاصی داشتم. همونطور که کوله رو میبستم، حس عجیبی بود: ترکیبی از اضطراب و اشتیاق. هر بار که میخواستم سفری تازه رو شروع کنم، انگار بخشی از وجودم آمادهی تجربهای ناشناخته میشه. نه فقط برای دیدن یک مقصد جدید، بلکه برای دیدن یه "خود جدید" وسط اون شرایط. همیشه فکر میکنم سفر یعنی یه جور تمرین زندگی؛ تمرینی برای صبر، برای تطبیقپذیری و برای کنار اومدن با چیزهایی که تو کنترل ما نیست.
حس و حال مسیر و همسفرهایکی از بخشهای قشنگ سفر اینه که همسفرات رو توی شرایط واقعیتر میشناسی. جایی که نه خبری از راحتی خونه هست و نه از امکانات شهری. هر کس، خودِ واقعیشو نشون میده. قشنگترین قسمت ماجرا همین بود که هر کدوممون یه لحظه نقطهی قوت گروه شدیم: یکی انگیزه داد، یکی مسیر رو پیدا کرد، یکی شوخی کرد تا خستگی در بره. اونجا بود که فهمیدم سفر فقط دربارهی رسیدن به مقصد نیست؛ دربارهی ساختن خاطرات مشترک و حسهاییه که فقط تو سختیها میجوشه.
جادهی چالوس؛ از ترافیک تا دورهمی بازیهاجادهی چالوس مثل همیشه پر از ماشین و صبرآزمایی بود. ما هم وسط اون ترافیک تصمیم گرفتیم بازی کلمات بکنیم. حالا فکر کن ۴ نفر با صدای بلند کلمهها رو توضیح میدن، رانندههای بغلدستی هم هی نگاه میکنن که اینا دارن چهکار میکنن! من و مریم که قهرمان بلامنازع شدیم، هر کلمهای میاومد، اون سریع میگرفت. بقیه هم هی غر میزدن که «شما تقلب میکنین». راستشو بخواین، ما واقعاً تقلب میکردیم، ولی قهرمان بودن ارزششو داشت
حرکت: ترکیب عجیبی از مسافرها
جادهی چالوس؛ از ترافیک تا دورهمی بازیهاجادهی چالوس مثل همیشه پر از ماشین و صبرآزمایی بود. ما هم وسط اون ترافیک تصمیم گرفتیم بازی کلمات بکنیم. حالا فکر کن ۴ نفر با صدای بلند کلمهها رو توضیح میدن، رانندههای بغلدستی هم هی نگاه میکنن که اینا دارن چهکار میکنن! من و مریم که قهرمان بلامنازع شدیم، هر کلمهای میاومد، اون سریع میگرفت. بقیه هم هی غر میزدن که «شما تقلب میکنین». راستشو بخواین، ما واقعاً تقلب میکردیم، ولی قهرمان بودن ارزششو داشت. برنده بی رقیب من و مریم بودیم .

همسفرها؛ تیم متناقض ولی بامزه هر کسی تو سفر یه نقشی میگیره. یکی میشه مسئول مسیر، یکی مسئول غذا، یکی مسئول روحیه. من؟ من مسئول غر زدن بودم! هر بار که آب کم میشد یا پشهها حمله میکردن، وظیفه داشتم غر بزنم تا بقیه بخندن و سختی رو فراموش کنن. به نظرم این نقش مهمتر از بقیهست. چون بدون غذا میشه یه روز دووم آورد، بدون مسیر میشه با شانس جلو رفت، ولی بدون خنده نمیشه یک ساعت تحمل کرد.
خودم و همسفرام تو مسیر شناخت
گاهی رها میشم
گاهی نگران
گاهی حمایتگر
گاهی بیخیال و خودمحور
گاهی درونگرا، گاهی بیرونریز
احساسیام، اما گاهی بیحس مثل سنگ
کودک درونم رو تشویق میکنم و گاهی باهاش تند میشم
یه وقتهایی وسواسیام
یه وقتهایی هم آواز میخونم، سوت میزنم و میرقصم
در واقع من ترکیب متناقضیام شبیه همسفرام... و شاید خود سفر.
با همین ترکیب به سمت چالوس سرازیر شدیم و رسیدیم به روستای ملاکلا، شروع مسیرمون.
از کنار دریاچهی مصنوعی اما بسیار زیبای آویدر عبور کردیم. اگه یه مقدار از مسیر جنگلی کنار دریاچه رو برید، میشه منظرهی فوقالعادهای از دریای خزر و سیسنگان رو دید.

منظره زیبای دریا (سیسنگان)
شرح مسیر سهروزه
روز اول: ۱۲ کیلومتر از کنار دریاچه تا آبشار کیامید – سخت و چالشی با گرمای شرجی
روز دوم: ۴ کیلومتر تا دریاچهی ارواح – نسبتاً آسان
روز سوم: ۱۴ کیلومتر برگشت به سمت دریاچه آویدر
سیسنگان و اون لوپ رویایی
سیسنگان… همون جایی که اگه حوصلهات از ترافیک جاده چالوس سر بره و بخوای وسط جنگل به دریا سلام کنی، میشه بهترین انتخاب. جنگلش انقدر سبز و خفن بود که چند بار به شوخی گفتیم: «اینا فتوشاپن یا واقعی؟»
مسیر لوپی که زدیم از کنار جاده شروع شد، رفتیم تو دل جنگل، بعد دوباره برگشتیم سمت ساحل. یه چیزی بود بین کوهپیمایی سبک، جنگلنوردی و در نهایت رسیدن به ماسههای داغ کنار دریا. خلاصه هم کوه داشتی، هم خزه، هم صدای پرنده و هم صدای موج.
وسط مسیر یه جاهایی جنگل انقدر انبوه بود که نور خورشید فقط به سختی رد میشد. درست مثل این فیلمای فانتزی که الان انتظار داشتی یکی از پشت درختا بیاد بگه: «You shall not pass!» اما چیزی که بیشتر از همه دیدیم، سنجابها و پرندههای رنگی بودن که انگار داشتن با ما مسابقه میدادن.
از بالا، وقتی نزدیک گردنه اویدر میرسی، یه ویوی دوتایی داری: از یه طرف دریا با اون خط صاف و آبی بینهایتش، از اون طرف جنگلهای هیرکانی که تا چشم کار میکنه ادامه دارن. یه لحظه واقعاً نمیدونستم به کدوم طرف زل بزنم، دریا یا جنگل. آخرش هم هی برمیگشتم مثل تنیسبازا سرمو اینور اونور میکردم!
خود مسیر لوپ هم خیلی باحاله، چون هر لحظهاش یه سورپرایز جدید داشت. یه جا تمشکهای جنگلی، یه جا رودخونهی خشکشده، یه جا یه چالهی پر از قورباغه، و آخرشم ساحل شلوغ سیسنگان با اون بوی بلال و جوجه کباب که رسماً همهی سختی مسیر رو از یادت میبرد.
گم شدن در دل گرم جنگل با طعم تمشک!
گرما؟ عاشقشم. من برای جنوب ایران ساخته شدم، و جنوب هم برای من.… البته که هوای شرجی جنگل نمیذاره نفس بکشی با این حال، همون اول مسیر، جنگل هیرکانی با تمشکهای ملس و رسیدهاش ازمون پذیرایی کرد.

یه پاکوب اشتباهی رو هم اول مسیر رفتیم و ۱۰ دقیقه عقب افتادیم، اما مهم نبود؛
«اوقاتِ خوش آن بود که با دوست به سر رفت…»
توی جنگل هیچ پاکوب مشخصی نبود. فقط با ترک GPS روی ساعت گارمینم مسیر رو میرفتیم. ولی نه ترک درست بود، نه راه پاکوب داشت! فقط رد پای باریک چند تا گاو و گوسفند، تنها چیز قابل اعتمادمون بود.
اما...
گم شدیم… گم شدیم… و دوباره گم شدیم!
GPS گارمینم که همیشه مایهی افتخارم بود، افتضاح عمل کرد. مسیر ترک هم پر از اشکال بود.
وای از این حس متنفرم… مسئولیت با من بود، منی که مسیر رو طراحی کرده بودم.
کسی سرزنشم نکرد، ولی خودم خودمو کردم!

در مسیر گم شدن
حدود ۸ کیلومتر پیمایش توی شرایط سخت جنگل، آخرش به این نتیجه رسیدیم که روز اول به آبشار نمیرسیم و باید کمپ بزنیم و فردا پیمایش رو جبران کنیم.
از فرار تا رسیدن… فقط یه لحظه برای آخرین بار
کمپ رو به پا کردیم… ریسهی زیبا دور کمپ، آتیش گرم و جمع صمیمیمون، سکوت بکر جنگل.
پلو تن زدیم، و بعدش Weepy (سه تار)…

نت هایی که با لطافت توی فضا پرتاب می شد و ما رد اش رو مثل رسام، میتونستیم ببینیم. شغالها توی پسزمینه یه گروه کُر ترسناک تشکیل داده بودن. فاختهها هم مثل مترونوم، بیوقفه ریتم میدادن. درخت روبهرومون – شبیه برجهای دوقلو قبل ۱۱ سپتامبر – توی نور زرد ریسهها و آتیش، ایستاده بود و گرممی شد. ویپی که انگار صدای اضطرابمو شنید و متوجه حضور کمرنگ من شده بود، یه جملهی مهم گفت:
«فکر کن این لحظه، این جمع… شاید دیگه هیچوقت تکرار نشه.»
مغزم پرواز کرد. فکر کردم به مرگ، کر شدن، ورشکستگی، زلزله، گمشدن…
همهشون باعث میشن این لحظهی الان، خاص باشه.
اما واقعیت اینه:
من که حالا حالاها زندهام
سالمم تقریبا
و بازم سفر میرم
ولی چون ویپی خواست، منم تصور کردم که این لحظه تکرار نمیشه…
و یه لحظه و فقط یه لحظه تونستم درک کنم خاصبودنش رو. مثل لمسکردن نور بود.
پوتینهام که آویزون بودن به درخت، شب تا صبح بیدار موندن و مراقب ما بودن…

ادامه مسیر روز دوم: قورباغهها، پشهها، مارمولکها
صبح با صدای فاخته و باقی پرنده ها از خواب بیدار شدم ،آتیش رو احیا کردم و صبحونه رو خوردیم و با کمپ باصفامون خدافظی کردیم.
مسیر رودخانهی خشکشده رو بالا رفتیم، رسیدیم به حوضی پر از قورباغه!
بدون سختی ازش رد شدیم و ادامه دادیم اما با هر قدم، نگرانی بابت آب بیشتر میشد.
توی حس هام، لمس کردن رو خیلی بیشتر دوسش دارم.
به همه چی به زیشه ها،ترک ها قارچ ها خزه ها برگ ها حشره ها و خزندگان و اگر بشه پرنده ها و امیدوارم روزی بشه پلنگ و خرس...
لمس میکنم که چی بشه ، نمیدونم!
بنظر حالم خوب میشه از کار کردن حس لامسه ام.
یه مار گرفتم که گفت: «داداش بیخیال، من مار نیستم، یه جور سوسمارم!»
ویپی هم یه اطلاعات خفن از شکمش که نقش دهنش رو ایفا میکرد، گفت.

مار نه سوسمار
یه مارمولک دیگه هم گرفتم و باهاش سلام علیک کردم اما با لمس اش ، دمش رو جا گذاشت! فکر کنم اذیتش کردم...
پشهها هم ما رو گرفتن!قشنگ فتحمون کردن. مثل معتادا فقط بخارون و زخم کن.
با همه ی این چالشا و گم شدن ها و کشف مسیر رسیدیم به یه دیوار سنگی که برکهای تشکیل داده بود. برای عبور باید شنا میکردیم؛ نشدنی بود.
خسته کوفته...

رودخانه خشک شده
چند بار سعی کردیم دورش بزنیم، اما بینتیجه بود.
ظهر شده بود، آب کمی داشتیم. نشستیم و جلسهی مهمی برگزار کردیم…
واقعاً داشتیم به مرز بیآبی میرسیدیم. اون لحظه فهمیدم که برگشتن، یعنی یه جور قهرمان بودن… چون قهرمان همیشه جلو نمیره، بعضی وقتا درستترین کار همین عقب کشیدنه. البته خب هنوزم ته دلم میگفتم: «ای بابا، من که نیومده بودم بگم لوپ ناقص زدم!» ولی همون موقع پروانههای آبی با پروازشون زدن تو ذوقم و گفتن: «زیاد فیلم هندی بازی نکن، زنده بمونی خودش کلیه!»

امید
با اینکه به مقصد نرسیدم، ولی حس شکست نداشتم
بازگشت: هلاک، بیآب، نجاتیافته!
توی مسیر برگشت رسماً له شدیم… GPS هم که همچنان داشت ناز میکرد و هر بار یه مسیر جدید بهمون نشون میداد، انگار خودش دنبال کشف جنگل بود! ما هم هی آزمون و خطا، هی دور خودمون میچرخیدیم. آخرش داشتیم به این نتیجه میرسیدیم که شاید اصلاً این مسیر طراحی نشده برای انسان، بلکه برای پشهها و خزندههاست!
آبمون ته کشیده بود، نیش پشهها هم دیگه از حد گذشته بود؛ بدنمون شده بود مثل نقشهی جغرافیایی پر از نقطههای قرمز! بعد از حدود ۹ کیلومتر جنگ و جدال با طبیعت، بالاخره جادهی خاکی منتهی به آویدر رو دیدیم… اون لحظه حس کردیم آمریکا رو کشف کردیم! صحنهای بود شبیه فیلمای هالیوودی: چهار تا موجود خاکی، با صورت سوخته از آفتاب و بدن بادکرده، ولی خوشحال که زندهان.
وای از اون حس نجاتیافته بودن! همون لحظه که روی جاده نشستیم و به درختای اطراف زل زدیم، انگار یکی داشت تو مغزمون فریاد میزد: «تبریک! مرحله اول بازی رو رد کردی!»آره، دو روز بدون آنتن، بیآب، خسته و کوفته… ولی راستشو بخوای، من این بیخبری رو دوست داشتم. وقتی هیچ نوتیفیکیشنی نیاد و فقط صدای پرندهها و جیرجیرکها باشه، آدم میفهمه که چه نعمت بزرگیه قطعبودن از دنیا.
جنگ؟ چی؟ کی؟ چرا؟
ویپی یه تماس گرفت که یه ویلا هماهنگ کنه.
صاحب ویلا گفت:
«چقدر خوشحالید شما دیشب جنگ شده، پی عشق و حال بودید!»
جنگ؟!
ما فکر کردیم شوخی میکنه. تنها جنگی که ما داشتیم، با پشهها بود!
اما با اومدن اینترنت… همهچی واقعی شد.
نگران خانواده شدم. خوشبختانه حالشون خوب بود.
خوشحال شدم که GPS کشور مشکل داشته، نه ساعت من
بعد دوباره نگران: حالا چطور برگردیم تهران؟!
و بعد… یه حس سرخوشی عمیق.
چرا؟!
یاد حرفای دیشب ویپی افتادم:
«این لحظه شاید تکرار نشه.»
و حالا درک کردم. همون موقع بود که رسیدم. نه جلو بودم، نه عقب… توی همون لحظه.
جنگ، چیزی بود که هیچوقت نمیتونستم دیشب تصورش کنم.
ولی جنگ شد.

بینهایت اتفاق هست که الان خبری ازش ندارم…
و این یعنی باید حالِ الانم رو، همین لحظه رو، قدر بدونم.
اوووم… سپاسگزارم از درک اون لحظه.
ممنونم آقای ویپی.
و پروانههای آبی.
رسیدن یا نرسیدن؟وقتی به سفر فکر میکنم، مهمترین چیزی که تو ذهنم میمونه مقصد یا کیلومترهایی که طی کردیم نیست. بیشتر اون لحظهها و احساسهاست: تمشکهای جنگلی، صدای ساز کنار آتیش، یا حتی نیش پشهها! شاید هیچوقت به مقصدی که توی نقشه کشیدیم نرسیم، اما سفر بهونهایه برای یه جور "رسیدن درونی". برای من، این سفر یعنی فهمیدن اینکه باید قدر لحظه رو بدونم؛ چه توی دل جنگل باشم، چه وسط جنگ واقعی. همین لحظه است که تکرار نمیشه.