همه چیز نَویدِ یک سفر دریایی هیجان انگیز ، فوق العاده و فراموش نشدنی را می داد ...
دوباره الودنیز ، دوباره بلو لاگون
طبق تصویری که کمی بالاتر مشاهده کردید ، اولین توقف کشتی در ساحل الودنیز و قسمت بلولاگون بود . بین مسافرها حرف و حدیث درباره الودنیز راه افتاده بود و از آنجایی که ما از الودنیز آمده بودیم با اشاره به این موضوع ، شروع کردم به شرح و تفصیل الودنیز و بلو لاگون و چَترهای پاراگلایدینگ و ... و همین صحبتها بابِ آشنایی را باز کرد و زودتر از آن چیزی که فکر میکردم همه با هم دوست شدیم ! این دوستی و صمیمیت در روزهای بعدی بیشتر و چشمگیرتر هم شد ...
خورشید غروب کرده بود و هوا داشت کم کم تاریک می شد که به بلو لاگون رسیدیم و لنگر انداختیم . با صدای زنگ کشتی همه سر میز جمع شدیم و آشپز به قولِ خودش برای افتتاحیه و شام اول ، ماهی و قارچ کبابی به همراه اسپاگتی تهیه کرده بود که جای شما خالی ، در آن آب و هوا غذا خوردن به صورت عجیبی می چسبید و گوشت می شُد بر تَنِمان ! از همه همسفران اجازه گرفتم که از اولین شام کشتی عکس دسته جمعی و یادگاری بگیرم و اگر تمایل داشتند به ایمیلشان ارسال کنم . این پیشنهاد با استقبال همگی روبرو شد و یک عکس دسته جمعی خیلی خوشگل گرفتم.
در تمام طول مدت سِرو شام ، یکی از خدمه ها که از بقیه جوانتر بود به صورتِ دست به سینه با فاصله چند متری از میزها می ایستاد تا در صورت خالی شدن ظرفهای غذا و یا سالاد و ... سریعا ظروفِ پُر را جایگزین کند . تا زمانی که آخرین نفر از سر میز بلند نمی شد بنده خدا همینطور دست به سینه و آماده به خدمت می ایستاد ! چقدر دلمان برایش میسوخت . در کُل ، در طول این سفر همیشه در دلمان کوشِش و تلاش خدمه کشتی را تحسین میکردیم . ۳ خدمه در مقابل دستورها و درخواستهای وقت و بی وقت ۱۲ مسافر و همچنین کارهای خودِ کشتی که تمامی نداشت و عجیب اینکه اینها خستگی ناپذیر بودند و لحظه ای از جُنب و جوش و تلاش دست بر نمی داشتند ...
بعد از غذای اصلی بلافاصله شیرینی و میوه به سر میز آورده شد . همین باعث می شد هر وعده غذایی از زمان نشستن سر میز تا بلند شدن حدود ۲ ساعت زمان بِبَرَد و به همین دلیل خیلی سریعتر از آن چیزی که فکر میکردیم هوا کاملا تاریک شده بود . با برداشتن بالشت و مَلحفه نازُکی از کابینمان ، به بالاترین طبقه کشتی رفتیم و روی تُشک ها دراز کشیدیم و با شِکَمِ پُر سَر بَر بالین گذاشتیم و خدایِمان را برای این موقعیت دل انگیزی که داشتیم ، شُکر کردیم .

فاصله کم از ساحل باعث شده بود صدای موسیقی ضعیفی از کافه های ساحلی بلچگز به گوشمان برسد و نورهای رنگی که چشمهای خسته مان را لالایی می داد ...
سلام خورشید
هر صبح ، یک روز جدید در انتظار ماست . انسانها می گویند که اگر خوش شانس باشی بهتر است . اما من ترجیح میدهم که هوشیار باشم ؛ چرا که وقتی شانس به سراغم بیاید از دستش نخواهم داد ...!

با نورِ آفتابی که روی صورتمان اُفتاده بود از خواب بیدار شدیم . هنوز ساعت ۰۶:۰۰ بود ! چقدر زود بیدار شده بودیم ! همه خواب بودند و ما هم چاره ای جز خوابیدن نداشتیم . اما اینجا و با نوری که مستقیم به چشمانمان می زد امکان خوابیدن نبود . جُل و پِلاسمان را جمع کردیم و به کابین رفتیم و پارت دوم خواب را اجرا کردیم ...
حالا باید به اول سفرنامه برگردیم ؛ به جایی که از سر و صدای راه رفتن بقیه روی عرشه از خواب پریدم و چون روز اول بود و هنوز به تکانهای کشتی عادت نکرده بودم فکر میکردم زلزله است !
زِ گهواره تا گور آشپزی کن !
بعد از اینکه حسابی آبتَنی کردم و سرحال شدم ( این تقریبا کار هر روزه صبحگاهی همه مسافرین کشتی بود ) با صدای زنگ به عرشه آمدم و به همراه خانم جان که تازه از خواب بیدار شده بود سرِ میزِ صبحانه رفتیم ؛ صبحانه خوب و قابل قبولی بود .

پای ثابت صبحانه هر روز ، پنیر و گوجه و خیار و چای و قهوه و شیر و آبمیوه بود و هر روز یک غذای گرم مثل نیمرو یا عدسی یا خوراک سوسیس در این مِنو متغیر بود . به اضافه اینها برای صبحانه فکر میکنم نان تُست را با تخم مرغ همزده سُرخ میکردند که اسم این غذا را نمی دانم اما واقعا هوس انگیز و خوشمزه بود و همیشه با استقبال زیادی از سوی همسفران روبرو می شد . خوبیِ وعده های غذایی این بود که چیزی به اسم کم بودن و یا تمام شدن وجود نداشت و تا زمانی که تقاضایی بود ، عَرضه هم وجود داشت ! و همانطور که قبلتر گفته بودم این مُیَسر نمی شد جُز با ایستادن های دست به سینه خدمه جوان کشتی در کنار میز و آشپز ماهر و تُپُلِ کشتی در کنار اجاق گاز ...
در واقع آقای آشپز با کمک دو خدمه دیگر از خروس خوانِ صبح تا بوقِ سگ (!) مشغول پُخت و پَز و بِشور و بِساب بودند و ما یک دقیقه هم ندیدیم او به کاری جُز آشپزی مشغول باشد .
 هنوز چند دقیقه از جمع شدن میز صبحانه نگذشته بود که در حال آماده کردن نهار بودند !
 هنوز چند دقیقه از جمع شدن میز صبحانه نگذشته بود که در حال آماده کردن نهار بودند !
آقای آشپز ، غذاهای خوشمزه و رنگ و وارنگی درست میکرد و انصافا سلیقه خوبی هم داشت . همچنین از آنجایی که تُپل ها عُموما مهربانترند ، با همان صورتِ خیس و عرق کرده ناشی از حرارت گاز هیچوقت خنده از روی لَبانَش محو نمیشد و این جای تحسین داشت ...
قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب
کاپیتان اعلام کرد که حدود ۲ ساعت برای شنا وقت دارید و بعد به سمت دره پروانه ها حرکت میکنیم . من و خانم جان فرصت را غنیمت شمردیم و با کمک خدمه کشتی قایق دو نفره یا همان کانو را به آب انداختیم و به سمت برکه آبی پارو زدیم ...

در آن سَمتِ برکه آبی یا همان بلو لاگون ، قایق را با طناب به صخره ای بستیم و از تپه کوچکی بالا رفتیم تا دید و زاویه بهتری نسبت به این منطقه داشته باشیم .

استفاده راحت و آسان از قایق باعث شد در روزهای بعد اینکار به برنامه مورد علاقه مان تبدیل شود . یعنی هر جا که کشتی لنگر می انداخت ما دست به کار می شدیم و با برداشتن قایق و پارو ، دلِ به دریا میزدیم و جزیره که چه عَرض کنم ، خُشکی های از آب بیرون زده متروکه را کشف می کردیم ! از لذت اینکار هرچه بگویم کَم گفته ام ...
کشتی دارای ۳ عدد کانو یا همان قایق بود که ۲ تایِ آن یک نفره و یکی دو نفره بود . یکی از خوبیهای همسفرانمان این بود که به علت میانگین سنی بین ۴۰ – ۵۰ سال ، زیاد به دنبال فعالیتهای پُر جنب و جوش و ماجراجویانه نبودند و همیشه این قایقها بِلا استفاده بود و در واقع به تَمُلک شخصی ما که جوانترین زوج کشتی بودیم و کمی کَله هایمان بویِ قُرمه سبزی میداد (!) در آمده بود .
در روزهای آخر سفر که رابطه مان با دیگر همسفران صمیمی تر شده بود ، دو زوج اسپانیایی و ایتالیایی که خیلی با هم مَچ شده بودند اعتراف کردند که هر وقت ما با قایق به دریا میزدیم آنها با تماشای ما یاد جوانی های خودشان می افتادند و از جنب و جوش و انرژی و حوصله ما لذت می بردند و چهار نفره شروع میکردند به تعریف خاطره هایشان برای همدیگر ... و از ما می خواستند که همیشه همینطور بمانیم و همینطور همدل و همراه با هم زندگی کنیم و از زندگی لذت ببریم و به هیچ چیز دیگری فکر نکنیم ...
دره پروانه ها و ماکارِنا
به کابین برگشتیم و بعد از یک دوشِ مختصر و تعویض لباس دوباره به عرشه برگشتیم .
 نَمای پنجره کوچکِ کابین
 نَمای پنجره کوچکِ کابین
کشتی شروع به حرکت به سمت دره پروانه ها کرده بود . در طولِ راه کم و بیش از دیدن پاراگلایدرها لذت میبُردیم ...

از آنجا که فاصله دره پروانه ها با ساحل بلچگز زیاد نبود خیلی زود به دره رسیدیم . به غیر از دو زوج اروپایی مُسِن ، بقیه توسط قایق موتوریِ متعلق به کشتی ، به ساحل رفتیم .
اینجا دره پروانه ها و یا همان Butterfly vally است . اولین چیزی که بارها در صفحات اینترنتی از این دره دیده بودم را پیدا کردم ؛ خانه ای متروکه و زیبایی که در ساحل وجود داشت و خیلی دوست داشتم به اینجا که رسیدم بِرَوَم داخلش و از میان آن پنجره های چوبی ساحل را تماشا کنم اما نمیدانم چرا متروکه نبود و اتفاقا اسباب و اثاثیه مرتبی داخلش چیده شده بود !

از این موضوع صَرفِنَظر کردم و به همین عکس بیرونی رضایت دادم ! کمی آنطرف تر جوانکی با لباس دزدهای دریایی ، پرنده خوش رنگی داشت که میتوانستی با پرداخت پول با او عکس بگیری اما از آنجایی که ما در این مسائل کمی خسیس تشریف داشتیم دلمان راه نمیداد و فقط بخاطر ترکیب رنگ جالب پرنده از او عکس گرفتیم و رفتیم تا به بقیه همسفرانمان مُلحَق شویم .

همسفرانمان کمی جلوتر جلوی یک ورودی ایستاده بودند و داشتند در مورد موضوعی با هم صحبت میکردند . تا از دور ما را دیدند پرسیدند : " ورودی شما را حساب کنیم ؟ " گفتم : " نه ممنون ، پول همراهمان داریم " ورودی دره نفری ۷ لیر بود و گویا چند نفری پول همراهشان نیاورده بودند و مردِ گروه که یکی از آقایانِ تُرک بود و از همه بزرگتر ، داشت نَقشِ مادر خَرج را بازی می کرد !
بعد از پرداخت ورودی ، مسیر را ادامه دادیم . در گوشه و کنار مسیرِ پیاده رویِ خاکی به سمت آبشار ، کلبه های جنگلی کوچک و چادرهای مسافرتی به چَشم میخورد که متوجه شدیم اکثرا جوانهای کم سن و سالِ تُرک در این دره کَمپینگ میکنند . چقدر خوب و جالب و هیجان انگیز !


همینطور که پیش می رفتیم به پوشش گیاهی افزوده می شد و به جایی رسیدیم که درخت ها و بوته ها ، مسیر دالان مانندی بوجود آورده و باعث شده بودند کمی از شَرِّ آفتابِ تُند و تیزِ ظُهر دَر اَمان بمانیم ...



بعد از حدود یک ساعت پیاده روی به انتهای راه و آبشار کوچکی رسیدیم . درست است که اسم اینجا دره پروانه ها بود اما از پروانه خبری نبود ! گویا در سالهای دور ، تجمع پروانه ها در این دره بسیار زیاد بوده و به مرور و با هجوم گردشگرها و مردم همیشه در صحنه (!) از تعدادشان کاسته شده بطوری که ما در طول مسیر رفت و برگشت فقط دو عدد پروانه دیدیم که همانها هم خیلی تنبل و بی حوصله بودند !

مسیررفته را به سمت ساحل برگشتیم . در طول راه ، هم صحبتی و همگروهی با همسفرانمان باعث شده بود مسیر کوتاهتر به نظر بیاید . به نزدیکیهای ساحل که رسیدیم صدای سرسام آور بوق بلند کشتی های دیگر به گوش میرسید ؛ انگار که اتفاقی افتاده باشد . چند لحظه بعد ، از هجوم گردشگران دیگر که بصورتِ دو از ما جلو میزدند و به سمت ساحل می دویدند فهمیدیم بوق کشتی نوعی اخطار برای رفتن و ترکِ ساحل است و این بنده های خدا از ترسِ جا ماندن در این دره تقریبا خالی از سَکَنه ، اینطوری می دوند !

به ساحل که رسیدیم غوغایی بود ! یکی دو کشتی که به سبک دزدان دریایی طراحی شده بود با صدای بوقهای بلند ، مسافرینشان را صدا میزدند ؛ از آنطرف صداهای مهیبِ توپ و تانکشان زمین را به لرزه انداخته بود ( که البته گلوله نداشت و فقط سر و صدای الکی تولید میکرد ) و از طرف دیگر صدای موزیکهای ریتم دار و تُندشان گوش آدم را خراش میداد و در همین حال شلوغ و پلوغی ها آماده تَرکِ دره و ساحل میشدند ! حالا شما تصور کنید عده زیادی که روی عَرشه این کشتی ها بودند و داشتند بصورت گروهی با آهنگِ ماکارِنا با وُلومِ ۱۰۰۰ (!) می رقصیدند و هر از گاهی هم صدای توپ و تانک و به دنبال آن جیغ و تشویق برای تشکر از این شلیک ها ، چه فضایی در ساحل بوجود آورده بود ! خانم جان که مثل هیپنوتیزم شده ها مات و مبهوتِ رقص دسته جمعی آنها شده بود و حتی بعضی در ساحل با حرکات موزون ، افراد داخلِ کشتی را همراهی میکردند ! با دور شدن کشتی دزدان دریاییِ پر سر و صدا و البته پُر انرژی و بامزه ، دوباره آرامش به ساحل برگشت و سکوت نِسبی حکمفرما شد .


ما هم که در این شلوغ و پلوغیها از گروهمان جدا شده بودیم دوباره خودمان را به آنها رساندیم و منتظر قایق موتوری شدیم تا به دنبالمان بیاید و دوباره به کشتی برگردیم .

آبِ این ساحل بسیار تمیز و شفاف بود بطوری که تا چند ۱۰۰ متر جلوتر ، کاملا سنگهای کف دریا نمایان بود . به کشتی رسیدیم و دلمان نیامد از این آب زلال استفاده نکنیم ! از آنجا که پیاده رَوی تا آبشار عَرَقمان را در آورده بود بدون یک لحظه تعلل و دِرَنگ ، لباسهای خیس را از تَنِمان در آوردیم و با مایو به داخل آب پریدیم ! هیچ چیز بهتر از این نمیتوانست بَدنمان را خنک کند و سَرِ حالِمان بیاوَرَد ...
هدیه کاپیتان
بعد از اینکه حسابی رِفرش شدیم ( هر وقت کلمه رفرش را به زبان می آورم یادِ پسرکِ آمریکایی در حمام می اُفتم ) به کشتی آمدیم و همزمان صدای زنگ نهار ، روحی تازه در کالبُدمان دمید !!

بعد از نهارِ خوشمزه و خوشبو و خوشرَنگ ، کشتی به سمت مقصد بعدی یعنی جزیره سَنت نیکلاس St.nicholas Island و به تُرکی گِمیلِر آیلند Gemiler Island یا گِمیلر آداسی حرکت کرد . تا رسیدن به این جزیره فرصت داشتیم چُرتی بزنیم و تجدید قوا کنیم ...

بعد از ظهر و زیر آفتاب شدید به جزیره سنت نیکلاس رسیدیم . بعد از لنگر انداختن و خاموش کردن موتور کشتی ، کاپیتان به میانِ ما آمد و توضیح داد که طبق برنامه اصلی ، ما اول باید به این جزیره می آمدیم و بعد به دره پروانه ها میرفتیم اما از آنجایی که این جزیره غروبِ زیبایی دارد من برنامه را جابجا کردم و امشب را همینجا میمانیم و شما می توانید قبل از تاریکی هوا برای بازدید ، داخل جزیره بروید و به کشتی برگردید و فردا صبح به سمت مقصد بعدی حرکت می کنیم .

همچنین کاپیتان توصیه کرد به علت تابش شدید آفتاب تا حدود ۲ ساعت دیگر یا در کشتی بمانید و یا شنا کنید تا کمی از گرمیِ هوا کاسته شود و بعد از عصرانه می توانید به جزیره بروید . ما هم بالِشتهای گنده را برداشتیم و گوشه ای از کشتی ، خوابِ جانانه ای کردیم ...


با صدای زنگ از خواب بیدار شدیم و برای عصرانه سر میز رفتیم . بلافاصله بعد از خوردن چای و بیسکویت ، کوله دوست داشتنی ام را برداشتم و به اتفاق خانم جان و دیگر همسفران ، سوار بر قایق به سمت جزیره سنت نیکلاس حرکت کردیم .

در این جزیره بقایای ساختمان ۴ کلیسا وجود داشت که به ترتیب و در طول مسیر تا نوک قله ادامه پیدا کرده بود ( تعداد کلیساهای این جزیره در کشتی مورد بحث قرار گرفته بود که کاپیتان از عدد ۳ حرف میزد و من گفتم در اصل ۴ تاست کاپیتان جان ! و کاپیتان قول گرفت که با سند و مدرک و گرفتن عکس ، ۴ تا بودن آنها را ثابت کنم )
به ساحل رسیدیم و باید نفری ۷ لیر برای ورودی پرداخت میکردیم . تا همگی دست به جیب شدیم خانمِ تنهای ۴۵ ساله آلمانی گفت میخواهد ورودیِ همه را حساب کند ! پرسیدیم چرا ؟ خودمان پول همراهمان است . جواب داد که نه بگذارید من حساب کنم اینطوری حس بهتری دارم ...
و اینطور شد که خانم آلمانی که نامَش اوته Ute بود همه را میهمانِ خودش کرد . از آنجایی که میزان انسانیت هر کَس ، از نحوه برخوردش با کسانی که برای او هیچکاری نکرده اند مشخص می شود ، ما به شدت تحت تاثیر انسانیت و قلبِ مهربان اوته قرار گرفتیم و در روزهای بعد بیشتر با او آشنا شدیم ...
بالا ، بالا ، بالاتر
مسیر را به سمت قله کوه شروع به حرکت کردیم . حدودا هر ۱۵ دقیقه به مخروبه و باقیمانده ساختمان کلیسایی برمیخوردیم که تابلوی راهنمای کنار آن توضیحاتی در مورد ساختمان ارائه می داد .

 کشتی های لنگر انداخته حوالی جزیره سنت نیکلاس
 کشتی های لنگر انداخته حوالی جزیره سنت نیکلاس
هر چقدر ما بالاتر می رفتیم از آنطرف خورشید پایین تر می آمد . هر چه ما مغرورتر و سرمست تر از بالاتر بودنمان می شدیم ، خورشید سنگین تر و زیباتر می شد و باوقار پایین می رفت . انگار روی کفه ترازویی بودیم ، ما بالاتر و خورشید پایینتر ...



اما به راستی ما کجایِ این جهان هستیم ؟ ما انسانهای مغرور و خودخواهی که فکر میکنیم اگر نباشیم دنیا لَنگِ ماست و دیگر همه چیز متوقف میشود ! ما انسانهایی که از شدت تکبّر گاهی اوقات خدا را هم بَنده نیستیم ! واقعا در مقابل این همه عظمت و بزرگی و زیبایی دنیا ، ما کجایِ آن قرار داریم ؟


فکر میکنم اگر هر کسی در حد و اندازه فهمِ خودش به این موضوع فکر میکرد ، باید دنیا جایِ خیلی بهتری می بود ...

سرانجام به بالاترین نقطه جزیره و فانوس دریایی اش رسیدیم . کاپیتان راست گفته بود ؛ الحق و الانصاف که این جزیره غروب زیبا و خیره کننده ای داشت که چشم هر بیننده ای را مجذوب و مَسحورِ خودش میکرد ...

و خداوند صابِرین را دوست دارد
بعد از حدود نیم ساعت توقف در بالای جزیره و کمی نفس تازه کردن ، مسیرِ رَفته را به سمت پایین برگشتیم . اینقدر عرق کرده بودم که لباسهایمان خیسِ خیس بود ! خوشبختانه از سانمد لژ دو بطری آب کوچک برداشته بودیم و همیشه قبل از تَرکِ کشتی آنها را پُر میکردیم و داخل کوله همراهمان میگذاشتیم و اِلّا با این شدت تَعرُّقی که من دارم ، مثل دریاچه ارومیه تا به حال خشک شده بودم و باید در شبکه های اجتماعی با هشتگ مجید_خُشک_دریاچه_ارومیه مرا پیدا می کردید !!!
به هرحال به پایین کوه رسیدیم و سوار قایق موتوری شدیم و به کشتی برگشتیم . دوست دارم حدس بزنید وقتی با لباسهای خیسِ عرق و خسته از کوهنوردی به کشتی رسیدیم چِکار کردیم ؟؟؟
بله درست حدس زدید ! پریدیم در آب بسیار آرام و وِلَرم دریا و حسابی خستگی را از تَن و پاهایمان در آوردیم ...
بعد از کمی شنا به کشتی برگشتیم و دوش گرفتیم و با ظاهری آراسته ، لباسهای پلوخوری مان (!) را پوشیدیم و روی عرشه رفتیم . ( در طول روز در کشتی تمامی مسافران گاهی با شلوارک ، گاهی بدون لباس و فقط با یک مایویِ مختصر و مُفید و یا با هر شکلی که تصور کنید در رفت و آمد بودند اما به وقت شام که میرسیدیم نوع پوشش لباسها حالت رسمی تر و مرتب تری به خودش می گرفت که خوب ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم )
همچنان که منتظر رسیدنِ زمان شام بودیم ، با لَم دادن روی بالشتهای اطراف کشتی ، غروب دل انگیز این جزیره را تماشا میکردیم . نمیدانم این حرف کدام عکاس معروف است اما در ذهنم همیشه مانده است که : عکاسها همیشه برای گرفتن عکس و ثبت تصاویر زیبا از غروب خورشید ، تا زمانی که خورشید در آسمان است تلاش میکنند و بعد که خورشید پُشتِ کوه و یا دریا میرود و از نظرها پنهان می شود دست از تلاش برمیدارند . اما من دقیقا زمانی که فقط نور خورشید و نه خودِ خورشید دیده می شود دست به کار می شوم و رنگهای عجیب و غریب و خارق العاده ای را با لنز دوربینم ثبت میکنم !
حالا من اینجا ، روی عرشه کشتی و در آبهای همجوار جزیره سنت نیکلاس ، دوربین به دست نشسته ام و صبر میکنم خورشید پشت کوه برود . در آن روز عصر ، هیچکس نمی توانست مالکِ غروبِ خورشید باشد ، آنطور که ما تماشایش کردیم ...

صدای زنگ کشتی ما را به خود آورد و بلند شدیم تا بر سر میز برویم . آشپز ماهر کشتی باز هم سنگ تمام گذاشته بود و با باربیکیویَش عَرشه کشتی را به غوغاکده ای تبدیل کرده بود !


بعد از خوردن شام و دِسر خوشمزه ، دیگر هوا کاملا تاریک شده بود . از جمع خداحافظی کردیم و مثل شبِ گذشته با ملحفه و بالشتمان به بالاترین طبقه کشتی رفتیم و دراز کشیدیم . برای خوابیدن زود بود اما بعد از یک روز پر جنب و جوش لازم بود کمی کنار هم آرام بگیریم و اتفاقات روز را باهم مرور کنیم . خوبیِ طبقه بالای کشتی این بود که دیگر بالای سَرَت هیچ چیز نبود ! نه میله ای و نه سایه بانی و نه چراغی ؛ فقط آسمانِ سیاهرنگِ شب بود که امشب بدون هیچ ستاره ای ، سیاهتر از قبل جلوه میکرد .

تنها نور موجود در فضا از چراغهای آبی رنگِ گولتِ دیگری متصاعد می شد که در چند کیلومتری ما لنگر انداخته بود …
کاش ، زودتر برسیم !
صبح باشد ، خدا باشد ، خورشید باشد ، تو باشی ... دیگر چه میخواهم از زندگی ؟! راستی ، دو فنجان چای لطفا ...

تقریبا نیمی از سفر دریایی را پُشتِ سر گذاشته بودیم و طبق اظهارات کاپیتان تا بعد از ظهر به شهر کاش Kas و استان آنتالیا می رسیدیم .

فاصله جزیره سنت نیکلاس تا شهر کاش را یکسره و با سرعت بالایی طی کردیم . فقط یک توقف کوتاه در حوالی شهر کالکان Kalkan داشتیم که آن هم برای نهار بود .


تمامی این مسیر را با فاصله زیادی از خشکی حرکت می کردیم و همین باعث شده بود رنگِ آبی دریای مدیترانه بر همه چیز غالِب شود و بیشتر به چَشم بیاید ...

حوالی ساعت ۱۴:۰۰ به شهر کاش رسیدیم . مثل دفعات قبل اولین کار بعد از رسیدن به مقصد ، لنگر انداختن و ثابت کردن کشتی بود و همچنین کشیدن سایه بانها توسط خدمه ، نشان از آن داشت که توقف طولانی مدتی در شهر کاش خواهیم داشت .


 همه جا لَست سکند !
  همه جا لَست سکند !
این مورد را از کاپیتان پرس و جو کردیم و مطلع شدیم تا فردا ظهر اینجا خواهیم بود ! همچنین با شور و مشورتی که با همراهی مسافران و کاپیتان انجام دادیم تصمیم بر این شد که تا ساعت ۱۶:۰۰ در کشتی بمانیم تا کمی از شدت گرما کاسته شود و بعد از صرف عصرانه در هوایی خنک تر با قایق موتوریِ کشتی ، به شهر برویم .
 خدمه دیگر کشتی
 خدمه دیگر کشتی
دورانِ حکومتِ اوته
بالاخره زمان رفتن فرا رسید .

هیچکس به اندازه اوته برای رفتن به شهر کاش لحظه شماری نمیکرد . دلیل این اشتیاق هم این بود که اوته در یکی از پانسیونهای این شهر اقامت داشت و مثل ما یکی از چمدانهایش را آنجا امانت گذاشته بود ! در واقع همان حسی که ما به الودنیز و سانمد لژ داشتیم ، اوته به شهر کاش و پانسیون مذکور داشت . همانطور که ما با آب و تاب از آنجا تعریف میکردیم ، او از کاش تعریف میکرد . طبق اظهارات اوته ، کافه های دوست داشتنیِ زیادی در کاش وجود داشتند که او اوقات زیادی را در آنجا گذرانده بود و دوستهای زیادی هم پیدا کرده بود . همچنین تعاریف جالب و هیجان انگیزی از رستوران ها و کافه های شبانه کاش داشت و می گفت اگر تمایل داشته باشید امشب با هم به یکی از آنها برویم ...

قایق حاضر شده بود و این بار برای اولین بار ، تمامی مسافرین حتی دو زوج مُسِن ایتالیایی و اسپانیایی عازم ترک کشتی و رفتن به شهر شده بودند . طی دو مرحله به خشکی رفتیم . خیابانهای سنگفرش شده و تمیز ، گلهای کاغذی یا همان بوگون ویل Bougainvillea که مشابه الودنیز در همه جای شهر به چشم میخورد ، کوه بلند مجاور دریا و همه و همه باعث شده بود صحت اطلاعات اوته را تایید کنیم و شهر کاش را دوست داشتنی بدانیم ...

کلامِ همنشین در من اثر کرد
با راهنماییِ اوته ، مسیر را به سمت مرکز شهر پیش گرفتیم .
 اسکله شهر کاش
 اسکله شهر کاش
 کشتی لنگر انداخته ما
 کشتی لنگر انداخته ما

 ابتدای بلوار اصلی شهر
 ابتدای بلوار اصلی شهر
حدود یک سالی بود هیچ خریدِ لباسی انجام نداده بودم و تَهِ دلم دوست داشتم یک خرید بزرگ را هماهنگ کنم با سفری به ترکیه که خوب با سفر به الودنیز ، انتخابم برای خرید ، شهر فتحیه بود و حتی چند مرکز خرید و آوت لِت را برای اینکار نشان کرده بودم اما دستِ سرنوشت طوری بود که از استان موغلا و شهر فتحیه بیاییم و برسیم به استان آنتالیا و شهر کاش و در بلوار اصلیِ شهر یک نمایندگی ال سی وایکیکی جلویمان ظاهر شود ! گفتم برویم یک دوری بزنیم اگر چیزی بابِ دل و سلیقه ام بود خرید کنم ، حالا خرید در فتحیه هم سر جای خودَش ! من و خانم جان به اتفاقِ اوته از بقیه جدا و وارد فروشگاه شدیم . از آنجا که لباسها بیش از حد تصور بابِ دل بود (!) این یک دوری زدن حدود ۲ ساعت طول کشید و ۸۰۰ لیر برایمان آب خورد !!

اوته هم بیکار نبود و مُدام برای ما لِباس سِت میکرد و با ذوق میگفت این را برای شما انتخاب کردم آنرا برای شما فلان ... و انصافا سلیقه خوبی هم داشت . برای دوستانی که می خواهند اطلاعی از قیمت ها داشته باشند خدمتتان عرض کنم که تی شرتها ۲۰ لیر و کفشها و شلوارها بین ۲۰ تا ۵۰ لیر بود .
و اینطور بود که هرچقدر من در سبکِ سفر ، رویِ خانم جان تاثیر گذاشته بودم ، او در سبکِ خرید ، روی من تاثیرگذاشته بود !! امان از این شانه به شانه خوردنِ آدمها !
به نامِ پدر ...
بعد از خرید با پلاستیکهای مملو از خریدمان مسیر را رفتیم تا رسیدیم به بلوارِ ساحلی شهر کاش که گویا محل مورد علاقه و پاتوقِ اوته بود . سرتاسر این بلوار پُر بود از کافه و رستوران و توریستهایی که چهره های اروپایی شان بیشتر از بقیه نِمود داشت . از فرهنگ کافه نشینی تُرکها هم چیزی نگویم که خودتان بهتر از من می دانید داستانِ میز و صندلیهایی که تمام خیابانهای شهرهای ترکیه را به وجود خودشان مزین کرده اند ...



همچنین تندیسِ یادبودِ مصطفی کمال پاشا معروف به آتاتورک که جای جایِ ترکیه به چشم میخورَد و دولت و مردم ترکیه با ساخت این مجسمه ها و نامگذاری خیابانها به نام او ، به حق که یاد و خاطره اش را گرامی می داشتند . شُعارِ معروفِ " صلح در میهن ، صلح در جهان " زیر مجسمه خودنمایی میکرد ...
هر چیز که خوار آید
بعد از حدود یک ساعت نشستن در کافه مورد علاقه اوته و نوشیدنِ آبمیوه و دیدن بقیه همسفران کشتی به صورت اتفاقی در همین کافه ، بلند شدیم و به سمت ساحل و کشتی راه افتادیم .

بقیه همسفرانمان هم ، پشت سَرِمان راه افتادند ...
 مسجدهای یک شکل که در اکثر شهرها به چشم میخورد
 مسجدهای یک شکل که در اکثر شهرها به چشم میخورد
 کافه رستورانی در مسیر برگشت
 کافه رستورانی در مسیر برگشت
وقتی به کنار ساحل رسیدیم خانمِ مُسِن اسپانیایی گفت : " من شماره همراهِ کاپیتان را دارم و زنگ میزنم تا با قایق بیان دنبالِمون ..." دستَش را به گوشی بُرد و یکباره و متعجب گفت : " اوپس ! باتریِ گوشیم خالی شده و روشن نمیشه ؛ متاسفم ! "
همگی داشتیم به هم نگاه میکردیم که چِکار کنیم و چطور حضورمان در کنار ساحل را به کاپیتان اطلاع دهیم . کشتی جلوی رویمان بود و رفت و آمدهای خدمه را روی عرشه می دیدیم اما صدا زدن ها و دست تکان دادنهایمان نتیجه ای در بر نداشت . بطور غیر اِرادی با دو انگشتم سوت زدم و دقیقا هر دو خدمه روی عرشه از حرکت ایستادند و گردنهایشان به سمت ما چرخید و متوجه حضور ما شدند . با خوشحالی به سمت همسفران نگاه کردم تا بگویم مشکل حل شد و ... که دیدم همگی دستشان روی گوشهایشان است و با صورتهای دَرهَم کشیده مرا تماشا می کنند ! یادم آمد سوتهایم بطور ناجوانمردانه ای تند و تیز است و هر وقت استفاده میکنم اطرافیانم اعتراض میکنند که " چه خبرته بابا گوشمون کَر شد !! "
بهرحال ، این هُنَرِ بِلا استفاده یک جایی بِدرد خورد و حِماسه ای آفریدم و باعث سربلندی ایران و ایرانی شدم (!) و الّا باید شب را کنار ساحل چادر میزدیم و میخوابیدیم !!
شُدم سَرگشته و حِیرانَت ای دوست
به کشتی رسیدیم و مثل همیشه برای رفع خستگی اولین کاری که کردیم ، پریدن داخل آب بود ...
کم کم خورشید داشت غروب میکرد که صدای دوست داشتنی زنگ باعث شد دست از آب بکشیم و برویم در کابین و خودمان را برای ضیافت شام آماده کنیم .

بعد از شام همه پَرت و پَلا شدند و فقط ما به همراه دو زوج مسن و اوته سر یک میز نشسته بودیم و حرف میزدیم . حالا که نیمِ بیشتری از سفر دریایی را گذرانده بودیم رابطه ها کمی صمیمی تر شده بود و از مُصاحِبَت با همدیگر بیشتر لذت می بُردیم ...
فاکتورهای خرید ال سی در جیبم بود و وضعیت موجود را فرصت مناسبی برای پرسیدن سوالم می دانستم . سوالم این بود که آیا کسی تجربه پس گرفتن مالیات خرید در فرودگاه را داشته است ؟ هیچکس سوالم را متوجه نشد ! دوباره واضح تَر پرسیدم اما متوجه شدم اصلا چیزی در مورِدِ فری تکس Free Tax نمی دانستند ! خیلی شیک ، فاکتورها را در جیبم گذاشتم و موضوعِ بحث را عوض کردم !

حینِ گَپ زدن ، اوته با یک رفت و برگشت سریع به کابینش ، با دستان پر به سر میز برگشت و رو به دو خانم مسن اسپانیایی و ایتالیایی کرد و گفت : " برایتان از آن دستمالهایی که دوست داشتید خریدم " دو عدد دستمال باریکِ سنتی ترکی ( که خودش یکی داشت و به عنوان کمربند زینتی از آن استفاده میکرد ) را نشان و توضیح داد که چند روز پیش این دو خانم از کمربندش خوششان آمده و او هم به عنوان هدیه سورپرایزی ، زمانی که داخل شهر کاش بودیم به همان مغازه ای که قبلا برای خودش خریده بوده است رفته و برای این دو نفر دوباره خرید کرده است . از این حرکت اوته شگفت زده و مجددا متوجه قلب مهربان و روحیه خوبی که داشت شدیم . اوته انسان خوبی بود و این را مستقیما به او گفتیم و از اینکه برای دوستان چند روزه اش هدیه خریده بود ، تشکر کردیم . با این تعریف و تمجیدی که از او کردیم درد و دلش باز شد و توضیح داد که حدود یک سال پیش شوهرش فوت میکند و او با این روحیه حساسی که دارد روزهای بدی را سپری میکرده و حتی کارش را هم از دست داده بوده که بعد از یک روز تصمیم میگیرد خودش را جمع و جور کند و به نظرش این میسر نمی شده جُز با مهربانی و خوبی کردن به دیگران ! اوته کامل کرد که از وقتی چپ و راست به همه خوبی میکنم روحیه ام هر روز بهتر از روز قبلش میشود و کم کم از آن تاریکی و سیاهی که بعد از فوت شوهرش گریبانگیرش شده بوده رهایی پیدا میکند . او همچنین می گفت زمانی که به کسی خوبی میکنم ، آن حس خوب و آن انرژی مثبت در فضا پخش میشود و دوباره به خودم برمیگردد و قلبا این حِس را دوست دارد و هر وقت کار خوبی میکند احساس سبکی خاصی به وی دست می دهد ...
اینقدر حرفهای اوته ساده و بی ریا و دلنشین بود که دو نفرمان ساعتها روی بالاترین طبقه کشتی در کنار هم دراز کشیده اما سَر و پا گوش بودیم و برای اوته نَقشِ سنگ صبور را بازی می کردیم !
چگونه غَرب زده باشیم ؟؟
کوه بلندی که روبرویمان قرار داشت تا ساعتها جلوی نور خورشید را گرفته بود و باعث شد برخلاف روزهای گذشته کمی بیشتر بتوانیم بخوابیم .

اما خورشید که انگار عَزمش را جَزم کرده بود بالاخره از پشتِ کوهِ بلند بیرون آمد و آنچنان تلافی جویانه به صورَتِمان تابید که اگر زودتر ملحفه و بالشتهایمان را جمع نمی کردیم و به طبقاتِ پایین تر نمی رفتیم چشمهایمان را از دست می دادیم !

همینطور که نیم طبقه ها را یکی یکی پایین می رفتیم در هر طبقه به یکی از همسفران برمیخوردیم که سریع با لبخند و صبح بخیرشان ، روز را به ما خوش می گفتند . راستی چرا ما در ایران اینقدر با هم و نگاهِ هم مشکل داریم و چرا اینقدر به هم زُل میزنیم ؟! گاهی اوقات بَد نیست کمی غرب زده باشیم ...
بیایید لذت ببریم اِی میلیونها مَردُم !
بعد از صبحانه ، کاپیتان که هنوز دوست نداشت شهرِ کاش را ترک کند اعلام کرد تا ساعت ۱۱:۰۰ همینجا خواهیم بود و بعد شهر کاش را به مقصد بعدی ترک میکنیم . ما هم فرصت را غنیمت شِمُردیم و برعکسِ همیشه که شال و کلاه میکردیم ، این بار شال و کلاهمان را درآوردیم و با قایقِ مورد علاقه مان به آب زدیم ...

حقِ ما بود که از طبیعت ، از آب و هوا ، از خورشید ، از رنگها ، از موسیقی و از هر چیزی که می توانستیم بدون آنکه به کسی آزاری برسانیم ، لذت ببریم . چرا که سفر کردن فقط تماشا کردن و عکس گرفتن نیست ، سفر کردن نوعی لذت بردن است ! لذتی که با تغییرات پایداری همراه است .


تغییراتی که سفر در ما ایجاد میکند در روحِمان می ماند و جالب تر اینکه بعد از هر سفر ، شیوه زندگی تغییرِ محسوسی می کند و این را به شخصه بارها و بارها تجربه کردم ...
چهار + یک = پنج
اگر آمارِ روزهای سفرِ دریایی ما را تا بِحال داشته باشید حتما متوجه شدید که امروز روز چهارم و روز آخرِ این تور است . با توجه به اینکه ما در شهر کاش بودیم و فاصله زیادی تا شهر دِمره وجود داشت بعید می دانستم کاپیتان بتواند ما را تا آخرِ امروز به آنجا برساند . این سوال را از او پرسیدم و اینطور جواب داد که با یک روز تاخیر به دِمره خواهیم رسید و به جای امروز ، فردا ظهر آنجا خواهیم بود و اگر به هر دلیلی دوست ندارید فردا هم در کشتی باشید امروز ظهر هنگام توقف در کِکُوا می توانید کشتی را ترک کنید " قطعا جواب ما منفی بود و دوست داشتیم تا آخرین روزِ ممکن در کشتی بمانیم و در همان دِمره از بقیه خداحافظی کنیم و از کشتی پیاده شویم . اما اگر وقت اضافی نداشتیم و خدایی نکرده پروازمان نزدیکتر بود امکان داشت به مشکل بخوریم و این یک روز تاخیر در برنامه ، داستان غم انگیزی می شد . به هرحال خدا را شکر کردیم که وقت اضافی داریم و یک روز بیشتر و مفت و مجانی می توانستیم میهمان کاپیتان و کشتی و در کنار همسفران دوست داشتنی باشیم ...
شهرِ زیر آب
خدمه لنگر را کشیدند و کشتی به راه افتاد . مقصد بعدی شهر کِکُوا Kekova بود .
 بالاخره چند لحظه کوتاه دست از کار کشید ؛ خسته نباشی دلاور ، خدا قوت پهلوان !
 بالاخره چند لحظه کوتاه دست از کار کشید ؛ خسته نباشی دلاور ، خدا قوت پهلوان !
در طولِ مسیر ، خانه های ویلایی و بزرگی مُجاور دریا قرار داشت که توجه همه همسفران را جلب کرده بود .


خانه های بسیار لوکس در نزدیکترین فاصله به دریا با ساحلِ صخره ای و پلکان جالبی که تا لَبِ آب آمده بود نشان می داد مالکِ این ویلاها قطعا از افراد متمول هستند .

خورشید به سینه آسمان چسبیده بود که به شهر کِکوا رسیدیم .

قبل از اینکه لنگر بیاندازیم و نزدیکِ خشکی مستقر شویم ، کاپیتان کشتی را به قسمت شمالیِ این شهر بُرد و توضیح داد که اینجا شهر غرق شده ای است که می توانید ساختمانها و پله ها و خرابه های باقیمانده آن را داخلِ آب مشاهده کنید .


به نظرم اگر اجازه غواصی و یا اسنورکلینگ داشتیم حتما تصاویر جالبی در دنیای زیر آب پیدا می کردیم اما تابلوهای اخطاری و هشدار دهنده شنا ممنوع ، کلا این افکار را از سرم بیرون کرد .

کاپیتان بعد از توقف 15 دقیقه ای به سمت ساحلِ کِکوا رفت و لنگر انداخت . او توضیح داد که 2 ساعت دیگر ، زمانِ سِرو نهار است و همین اندازه وقت برای بازدید از این شهر کوهپایه ای و قَلعه اش که در نوکِ آن قرار دارد فرصت دارید پس سعی کنید تاخیر نداشته باشید ! کوله پُشتی که همراه همیشگی مان در این سفر بود را برداشتیم و با قایق موتوری به سمت کِکوا رفتیم ...

خانه دوست کجاست ؟
به ساحل رسیدیم و بعد از پیاده شدن از قایق ، محوِ زیباییِ کِکوا شدیم . این قسمت از کِکوا که ما در آن قرار داشتیم در نهایتِ زیبایی و سادگی شبیه روستایی بود که پلکان سنگی از وسط آن تا بالای کوه و قلعه ادامه داشت .

در اطراف پلکان سنگی ، کافه ها و رستورانها و بستنی فروشیهایی وجود داشتند که مشتری هایشان را جوانان کم سن و سالی تشکیل می داد ! چِشمِمان به یکی دو پانسیون که خورد ، علت وجود توریستهای جوان در این ساحل را فهمیدیم !


ساحلِ خلوت و آبِ زلال و شفاف و پانسیونهایی با موقعیت مکانی عالی و رو به دریا که قطعا قیمتهای ارزانی هم داشتند ، در کنار دور افتاده بودن این منطقه و آزادی زیاد باعث شده بود مکان مناسبی برای گذراندن تعطیلات تابستانی جوانانِ دانشجو و دبیرستانی ترکیه باشد که می خواهند چند صَباحی دستِ یار را بگیرند و به دور از هیاهو و گیر و دارِ شهر ، کمی بخورند و بِکِشَند و بیاشامند اما اِصراف نکنند !!


به هرحال پله ها را هرچه بالاتر می رفتیم آبی فیروزه ای دریا بیشتر خودنمایی می کرد و دیوارهای بَعضا گِلی و سنگی و خانه های چوبی ، فضای دل انگیزی بوجود آورده بود ؛ و امّا اَمان از این گُلهای کاغذی صورتی رنگ که چه ترکیبِ دلنشینی ایجاد می کردند .



آبی فیروزه ای ، سبز ، قرمز ، زرد و صورتی ؛ رنگها با دلِ ما چه بازی هایی که نمیکردند ...
تا اینکه به بالای کوه رسیدیم و ورودی قلعه که نفری ۱۰ لیر هزینه اش بود .


در همین حین منظره ای دیدم که به کُل از قلعه و ورودی و گیت و هزینه و هرچه که بود فراموش کردم و بی اختیار به سَمتَش رفتم . یعنی اینجا بهشت نبود ؟!

یک حِصارِ کوچک مانعِ ورود ما به این قسمت شده بود . به سمت چند خانم مُسِن تُرک که آنطرف تر بساط کرده بودند و خِنزر پِنزر می فروختند رفتم و چون انگلیسی نمیدانستند با ایما و اشاره گفتم که میخواهیم برویم داخلِ آنجا ؛ بنده خدا بساطَش را ول کرد و رفت یکی را صدا زد و خلاصه فهمیدیم که اینجا حیاطِ خانه کسی است ! شَخصی خجالتی و بیش از اندازه ساده و بی ریا که اسمَش رضا و دست و پا شکسته کمی انگلیسی بلد بود و صاحب این خانه بود . رضا درب خانه اش را باز کرد و ما وارد شدیم . خدایا این حیاطِ خانه بود ؟! باورمان نمیشد ! " آخه مگه داریم اینقدر رویایی ... "

رضا که مشخص بود زندگیِ روتین و یکنواختی دارد و از هر چیزی که این یکنواختی را از بین بِبَرد استقبال میکند ، با ذوق و شوق به ما گفت بیایید آنطرف خانه را هم نشانتان بدهم ...
 از دوربین هم خجالت میکشید و مستقیم نگاه نمیکرد !
 از دوربین هم خجالت میکشید و مستقیم نگاه نمیکرد !
بعد که یک دلِ سیر تماشا کردیم ، به همراه او و خانم جان ، دورِ میزی که وسط حیاط خانه بود نشستیم تا آبی بنوشیم و نَفَسی تازه کنیم . برای اینکه از رضا تشکری کرده باشیم از پسته های همراهم به او تعارف کردم که با کمالِ میل پذیرفت و خیلی هم از طعمشان خوشَش آمد ! آنقدر کیف کرده بود که گفت صبر کنید تا بروم چای درست کنم و بیایم تا با چای بخوریم . یعنی من کُشته مُرده این عادت چای خوردن و گپ زدنِ این تُرکها هستم ...

خلاصه گپ و گفت ما با رضا اینطور بود که او کارمند دولت به حساب می آمد و وظیفه اش یکطورهایی سِرایداری قلعه کِکوا بود و الان سال یازدهمی بود که اینحا زندگی می کرد . همچنین تمام اطلاعات رضا درباره ایران این بود که شوهرِ خواننده معروف تُرکی یعنی خانم اِبرو گونداژ یک ایرانی است که حتی اسم همان ایرانی را هم نمیدانست !

بعد از اینکه کمی اطلاعات رضا را در مورد ایران آپدیت کردیم ( البته خیلی هم روی مغزش فشار نیاوردیم که خدایی نکرده هنگ کند!! )

از او خداحافظی و بابتِ میهمان نوازی اش تشکر کردیم و خانه اش را به سمت پایینِ کوه ، ترک کردیم . قبل از خروج ، اصرار کرد که بیایید از حیاط خانه من به قلعه بروید ؛ اینطوری گیت ورودی را دور می زنید و احتیاجی به پرداخت ورودی نیست ! مِناعَتِ طبع کردیم و گفتیم : " نه ممنون از پیشنهاد خوبِت اما برگردیم بهتره چون خیلی وقت نداریم و نمیخوایم دیر به کشتی برسیم "
 راهِ مخفی از خانه رضا به سمت قلعه !
 راهِ مخفی از خانه رضا به سمت قلعه !
در راهِ برگشت یک روسری تُرکی و کمی چای سبز از خانم مُسنی که بساطش را ول کرد و رفت برایمان رضا را آورد خریدیم تا تشکری کرده باشیم و با سرعتِ بیشتری پله ها را پایین آمدیم و به کنار آب رسیدیم . از سوتِ بلندم استفاده کردم و قایق را فرا خواندم !
رسمِ شوهر کُشی
پس از صرف نهار به سمت مقصد بعدی حرکت کردیم ؛ یعنی خلیجِ گُکایا Gokkaya !

کشتی نزدیک به یک غار و در میان کشتی های مختلف دیگر توقف کرد .


طبق عادت ، کانویِ دو نفره زرد رنگ و دوست داشتنی را به آب انداختیم و به سمتِ غار پارو زدیم .

شِدَّتِ باد کمی دریا را مواج کرده بود و همین باعث شد ترس به سراغ خانم جان بیاید و هنگامی که به دهانه غار رسیدیم این ترس از تاریکیِ غار دو چندان شد و عملا وارد غار نشدیم و به تماشایَش از بیرون بَسَنده کردیم و دوباره به سمت کشتی برگشتیم . صخره های خاکستری رنگِ از آب بیرون زده اطراف کشتی ، توجه مان را جلب کرد و تصمیم گرفتیم قبل از برگشتن به کِشتی برویم و این جزیره متروکه را هم کشف کنیم ! قایق را با طناب به یکی از همان صخره ها بستیم و پریدیم رویِ خُشکی ؛ سنگها که بر اثر فرسایش با آب رَنگشان تغییر پیدا کرده بود بسیار نوک تیز و بُرَّنده شده بودند و هر لحظه احساس میکردیم الان است که کفشهایمان را سوراخ کنند ! به همین دلیل بسیار محتاطانه و با دقت به سمت بالای صخره ها قدم برمیداشتیم . به بالای صخره سنگی که رسیدیم متوجه شدیم این جزیره آنچنان هم خالی از سَکَنه نبوده است ! تیرهای چوبی و تعدادی ورق گالوانیزه نشان می داد در گذشته نه چندان دور اینجا کلبه ای بوده که یا در اثر باد و طوفان تبدیل به ویرانه ای شده یا اینکه ماموران شهرداری با حُکمِ قَلعِ بنا (!) این بلا را سرش آورده اند !

زمانی که احساس کردیم خورشید کم کم دارد پایین می آید تصمیم گرفتیم به کشتی برگردیم . تخته سنگها را خوشحال و خندان و چُست و چابک دو تا یکی می کردیم و از حادثه چند دقیقه بعدمان خبر نداشتیم ...
به قایق رسیدیم و برعکسِ همیشه که اول من ، تعادل قایق را حفظ میکردم تا خانم جان سوار شود و بعد خودم سوار می شدم این بار اول خودم سوار شدم ؛ چِشمتان روزِ بد نبیند ! یک پایم را درون قایق گذاشتم و تا آمدم پای دیگر را هم بگذارم ، قایق از صخره ها به سمت دریا فاصله گرفت و من ماندم لِنگ در هوا ! حینِ اُفتادن در آب به طورِ غریزی با دستانم از صخره های تیز و بُرَّنده گرفتم ! حالا شما تصور کنید یک پایَم درون قایق گیر کرده و آزاد نمی شد ، یک پایم درون آب آویزان ، با دو دست به صخره های تیز چنگ زده ام و انگشتانِ خونین و مالین و آبِ شوری که زخمها را تا مغز استخوان می سوزاند ! بیشتر از این توضیح نمی دهم و چراغها را خاموش میکنم و دِلهایتان را می بَرَم به خلیجِ گُکایا و صخره های تیزِ مثل شمشیر و مَنِ لِنگ در هوا... تا راحَت به حالَم گریه کنید !
درست است که انگشتانم سوراخ سوراخ شد اما خدا را شکر ، باز هم بهتر از این بود که بَدَنَم به صخره ها بخورد . اگر دستانم سِپَرِ بلا نمی شد احتمالا الآن باید به عنوان آبکش از من استفاده می کردند !
به هرحال به هر شکلی بود خودم را بالا کشیدم . با تمامِ تلاشی که برای جلوگیری از تماسِ بدن با صخره ها کرده بودم اما باز هم پَهلویَم مُختصری خراش خورده بود و خون می آمد و به لُطفِ شوریِ آبِ دریا ، آنجا هم میسوخت ! خدا بیامرزد بنده خدایِ معروفی که تاریخ هیچوقت فراموشَش نخواهد کرد ، میگفت : " آب رو بریز اونجایی که میسوزه ! " برادر کدام آب ؟ کدام سوزش ؟ فعلا که آب ، بیشتر سوزشِ ما را تشدید کرد ...!
چند دقیقه ای طول کشید تا خودم را پیدا کردم و فهمیدم باز کردنِ طنابِ قایق توسط خانم جان قبل از سوار شدنِ من ، علت این حادثه بوده است ! علی ایحال بحثی نبود و الان باید به فکر راه چاره میبودیم . باید هرچه زودتر خودمان را به کشتی می رساندیم و با آبِ شیرین خودم را می شستم چون از شدت سوزش داشتم سردرد میشدم !
حالا یکی بیاید خانم جان را راهی کند ! به جای اینکه بلند شود و کمک کند تا سریعتر به کشتی برگردیم ، با چشمانِ نَم داری که مثل اَبرِ بهاری هر لحظه امکان باریدنشان است روی تخته سنگها نشسته و شوکه شده بود ! در واقع یکی باید به وضعیت من رسیدگی می کرد نه اینکه با انگشتان زخمی و خیسِ از آبِ شورِ دریا به خانم جان دلداری و روحیه بدهم که " هیچی نشده عزیزم و اصلا درد ندارم و اینا ... فقط جونِ مادَرِت پاشو پارو بزن بریم دستهام داره آتیش میگیره !!! " واقعا ما مَردها بدبختیم ...
بالاخره راهی شدیم و به کشتی رسیدیم . سریع خودم را به دوش رساندم و زخمها را شستم . بعد به کمک خانم جان که از خدمه کشتی چسبِ زخم گرفته بود ، یک دورِ کامل خودم را چسب مالی کردم ! زخمها خیلی جدی نبودند و خدا را شکر به خیر گذشته بود ...
کمی دراز کشیدیم تا حالِمان سرِ جایش بیاید . در همین حین یک قایق موتوری که نقش بستننی فروشی را داشت به کشتی نزدیک شد ! خیلی جالب بود که فریزر را داخل قایق گذاشته بود و توی دریا به دنبال مشتری می گشت .


البته وقتی هر بستنی را ۱۰ لیر حساب کرد فهمیدیم علاوه بر جالب بودن ، توجیهِ اقتصادی هم دارد !
 بستنی فروش رفت سراغ کشتی های دیگر
 بستنی فروش رفت سراغ کشتی های دیگر

سعی بر آن کن نَرَوَد رو به تَباهی
دیگر وقت شام رسیده بود و با صدای زنگ ، دور میز جمع شدیم . شامِ آخر کشتی خوشمزه تر از همیشه به دَهانِمان آمد و با لذت و تومانینه بیشتری مشغول خوردَنَش شدیم . گویی که با آرامتر خوردن غذا می توانستیم سرعت گذر زمان را کم کنیم و یا متوقفش کنیم ....

همینجا دوست داشتم همه چیز متوقف شود ! دیگر دوست نداشتم جلوتر برویم . کاش می شد همین الان یک توکِ پا به کابینمان میرفتم و تافتَم را برمیداشتم و می آمدم اِسپری می کردم روی همه چیز ! روی کشتی ، روی آدمهایش ، روی ساعت ، روی خودِمان ! نه ، رویِ خودمان نه ! خودمان نباید ثابت می ماندیم . ما باید در کنار هم رُشد میکردیم و مثل پیچَک ، هر روز چسبنده تر از دیروز دَر هم می تَنیدیم و بالاتر میرفتیم ... اما این حرف خودخواهیِ به تمام معناست و نمی شود هیچ مدلی آن را توجیه کرد ! یا باید همه چیز متوقف می شد یا هیچ چیز ! و خوب از آنجایی که کنترل زمان در حیطه اختیاراتِ منِ بنده حقیر نیست و این غَلطهای زیادی به من نیامده ، سعی کردم دوغَم را بِنوشَم (!) و زیرِ لَب زمزمه کنم " عُمرِ گِران میگذرد خواهی نخواهی ... "
آئینِ همسرداری
بعد از شام ، زودتر از همیشه ملحفه و بالشتمان را زدیم زیر بغل که به خیال خودمان زودتر برویم بالای کشتی و دراز بکشیم و از شبِ آخرمان روی دریا لذت ببریم . از کابین خارج شدیم و نیم طبقه ها را یک به یک بالا می آمدیم که یکباره فریاد بلند خانم جان کشتی را با مسافرانش از جا پَراند ! هنگام بالا آمدن از پله ها انگشت شصتِ پای خانم جان به پله خورد و ناخُنَش شکست آن هم چه شکستنی !! وِلو شده بود روی زمین و من هم هرچه دستم بود را پرت کردم و به سمتش رفتم . ناخُن کلا از بیخ کنده شده بود و طفلک از شدت درد ، صورَتَش کبود شده بود ! کاپیتان و خدمه و بقیه مسافرین سر رسیدند و سریع با بِتادین و باند و چسب به کمکمان آمدند . بعد از باندپیچی انگشتِ پا و آب قند دادن و آرام کردن خانم جان ، با احتیاط تا بالای کشتی رفتیم و روی تُشک ها دراز کشیدیم ؛ یک پلاستیک یخ هم گذاشتیم روی انگشت آسیب دیده ! همسفرانمان یکی یکی می آمدند عیادت و جویای حالِ خانم جان می شدند . کاش سوپر مارکتی این اطرف بود تا سرِ راه کمپوت هم می آوردند ! جای دسته گل سفید رنگ با کارت ( آرزوی سلامتی ) هم خالی بود ! خلاصه زمانِ ملاقات که تمام شد همه رفتند به جز یک نفر و او کسی نبود جز اوته رَئوف !
اوته دقیقا مثل یک مادر مهربان و دلسوز آمد و بالای سر خانم جان نشست و شروع کرد به لالایی خواندن و نوازش کردنَش ... نمی دانم چه شعری را زمزمه میکرد اما هرچه که بود دلنشین بود . نوایِ مادرانه اوته به همراه نوازشهایش ، خانم جان را که هیچ مرا هم داشت خواب میکرد ! بعد از خواباندن خانم جان ، اوته اشاره کرد که بیا آنطرف کارَت دارم . خیلی آرام بلند شدم و پاورچین به سمتِ او رفتم . حس کسانی را داشتم که مریض دارند و دکتر بصورت پنهانی گوشه ای صدایشان میزند و زبانم لال از مریضیِ لاعلاجِ مریضشان آگاهشان میکند ! اما یک ناخن که این حرفها را نداشت ! اوته با من چِکار داشت ؟
اوته شروع کرد به پچ پچ وار حرف زدن که میخواسته برای خانم جان هدیه ای بخرد اما فرصت نشده و حالا که فردا روزِ آخر است تصمیم گرفته پابندِ خودش را از پا باز کند و بعنوان هدیه و یادگاری به خانم جان بدهد و پیشنهاد داد که به همان پای آسیب دیده اش بِبَندد ! آن وقتِ شب ، در بالاترین طبقه کشتی ، در آن تاریکی که چِشم چِشم را نمی دید ، نمیدانستم به خودم بخندم یا به اوته و یا پیشنهادِ پچ پچ وارَش را ستایش کنم ! تشکر کردم و گفتم : " اولا ممنون که اینقدر مهربونی و دوما نگران نباش ! هرچه که از دوست رسد نیکوست و این هدیه و یادگاری با ارزش شما حتما خانم جان را فردا صبح خوشحال میکند " بعد از کلی تشکر از او ، شب بخیر گفتم و بعد از رفتنَش کنار خانم جان دراز کشیدم و در پَسِ ذهنم اتفاقات امروز را مرور کردم . درست است که دو حادثه کوچک برایمان رخ داده بود اما عکس العمل و برخورد اطرافیانمان و حِس هایی که به ما منتقل کردند اینقدر خوب بود که بنظرم بر بَدی هایش میچَربید ...
عافیت اولسون !
صبح زودتر از همه بیدار شده بودم و بهترین کاری که می توانستم انجام دهم این بود که وسایلمان را جمع و جور کنم و چمدان را ببندم که ظهر برای خروج از کشتی معطلی نداشته باشیم .

کارم که تمام شد به طبقه بالا برگشتم و به اتفاق خانم جان و پای مصدومَش سر میز صبحانه حاضر شدیم . همیشه وقتِ غذا خوردن آشپز کشتی سرِ میز می آمد و به چند زبان ، نوشِ جان میگفت و از کَم و کِیف غذا می پرسید . او اینطور پشت سر هم میگفت : " عافیت اولسون ( تُرکی ) گوتِر آپِتیت ( آلمانی ) بون آپِتیت ( اسپانیایی ) " اما به ما که میرسید میپرسید " چه بگویم ؟ " و ما جمله نوشِ جان را برایش اِسپل میکردیم . همانجا درست تکرار میکرد اما در وعده های غذاییِ بعد باز یادش می رفت و می پرسید و ... خلاصه این چند روز این چرخه تکرار شده بود . اما این بار بعد از گفتن به زبان ترکی و آلمانی و اسپانیایی با تمرکزی که گرفت رو به ما کرد و دست و پا شکسته گفت : " نوشی جاوون ! " و اینقدراین کارَش غیر منتظره بود که یکباره همه از غذا خوردن دست کشیدند و بخاطر اینکه بالاخره توانسته فارسی حرف بزند او را تشویق کردند !
