پاریس ، شهر اعتصابیون !
در مدت اقامتمان در پاریس چندین بار با صحنه ای عجیب مواجه ی شویم . تمام کارمندان مترو هر بار کاملا از محل کارشان خارج می شوند به نشانه اعتراض و اعتصاب و در ورودیِ مترو تجمع می کنند.البته خیال نکنید با شکایت و شعار و ... نه ! اتفاقا با لبخند و حال خوب و رضایت ! آنقدر این اتفاق در پاریس عادیست که برای اعتصابشان برنامه ریزی کرده اند و همه مردم از آن اطلاع دارند. و این موضوع در فرودگاه هایشان هم روتین است. ولی برای مایی که فقط 6 روز پاریس هستیم تا بیاید و عادی شود ما رفته ایم !
مثلا یک شب که به خانه بر می گردیم، دیر وقت است و باز اعتصاب در جریان است. به شدت هم بارندگیست و ما مانده ایم معطل که حالا چه کنیم . پیامی به میزبانمان سیلوانا می دهم و او در جواب می گوید همانجا باشید الان همسرم می آید دنبالتان .
این هم یکی دیگر از خوبی های داشتن میزبان خوب و مهربان در سفر !
صبحانه هایمان را هر روز در حیاط سرسبز وزیبای سیلوانا نوش جان می کنیم. خودمان آشپزی میکنیم و سفره ای مفصل پهن می کنیم و از هوای خوب صبح لذت می بریم.
یک صبح که مشغول خوردن صبحانه هستیم و سیلوانا و همسرش مشغول باغبانی درحیاطشان، من سرِصحبت را بازمی کنم. البته این روز ها زیاد پیش آمده که گفت و گو کنیم ولی حالا خودمانی تر شده ایم و از اوضاع زندگیشان می پرسم. سیلوانا می گوید : کارش در شرکت BM است و حقوقش که حقوق یک کارمند متوسط است حدود 1500 یوروست. اجاره یک خانه کوچک در پاریس حدود 700 تا 1000 تاست و او که در فاصله ای کمی از مرکز شهر زندگی میکند کمی کمتر می پردازد. حدود 140 یورو هم بابت آب و برق و... می دهند . مقداری هم برای مواد بازیافتی. با این اوضاع مهاجران و پناهنده ها می توان حدس زد که قطعا شرایط اقتصادیشان سخت تر خواهد شد. دخترشان را فرستاده اند اسپانیا و خوشحالند که در فرانسه نیست و خودشان هم هر وقت پولشان برسد سری به او می زنند.
البته سیلوانا معتقد است که مردم پاریس مشکلی با مهاجران ندارند.به ویژه مهاجران و پناهنده های آفریقایی که آنقدر زیاد هستند که ما واقعا در بعضی نقاط شهر خیال می کردیم نکند در آفریقا باشیم! ولی ظاهرا چون به عنوان نیروی کارِ مناسب محسوب می شوند مردم هم با آن ها مشکلی ندارند و حتی بعضا معتقدند می تواند به چرخه اقتصادی شان کمک کند !
بخش زیادی از مردم پاریس از رییس جمهور فرانسه یعنی آقای مکرون هم شاکی هستند.به علت افزایش مالیات و حل نکردن مشکلات اقتصادی و....چقدر شبیه ما هستند ؟!
صحبت ما و میزبان دوست داشتنی مان ساعتی طول می کشد و ما هم از ایران می گوییم و زیبایی هایش و خوبی هایش و مشکلاتش. و البته علاقه مندشان می کنیم به سفر به ایران ...
بدرقه پاریس ...
شب آخرمان در پاریس است.
این روز هایی که در پاریس هستیم صبح ها ساعت 5 خورشید طوری طلوع می کند که گویی 11 ظهر است و شب ها ساعت 11 غروب می کند! طوری با تعارف و زور و اجبار غروب می کند که انگار ساعت تازه 7 عصر است ! غروب کردن و رفتن خورشید این روز ها در پاریس شده مانند اینکه مهمانی دارید و هر کاری می کنید نمی رود که نمی رود. مدام سر صحبت را باز می کند و تا دمِ در می بریدش ولی بی خیال نمی شود ! در را باز می کنید و هِی می گویید خوش آمدید و خوشحالمان کردید و شب به خیر و ... تا پاشنه در مدام حرف می زند و حرف می زند !
حکایت خورشید خانمِ این روزهای ماست ! 11 شب هنوز آبی آسمان کامل نرفته ... شب آخر علی رغم خستگی مان تصمیم داریم برج ایفل را هر طور شده در تاریکی شب ببینیم. حتی به قیمت این که شاید مترو را از دست بدهیم . آخر، شب نمی شود که !
ساعت می شود 10 شب و کم کم چراغ های برج روشن می شود.ولی فقط ذره ای سوسو می کند و چیزی مشخص نیست. می شود 11 شب و کمی باز بیشتر می شود. حدود 11.30 شب نور پردازی برج را در پس زمینه ای از آبی آسمان نظاره می کنیم.
شب نمی شود که نمی شود !
می رویم به سمت محوطه موزه لوور. قدم هایمان تند است. خیلی تند! زمان کم است و محوطه پیش رو آنقدر وسیع که استرس را در جانمان می نشاند که نکند آخرین قطار و اتوبوس را از دست بدهیم و بمانیم پشیمان که مگر زیبایی و روشنی روز چه کم داشت که می ارزد به این همه دویدن و تند تند عکاسی کردن و شاید از سرِ وظیفه گاهی چشم انداختن به هر سو که نکند تصویری را ثبت نشده در نگاهمان بگذاریم و برویم!
نگاهی به ساعت می کنیم و طبق زمان بندی باید همین الان هر چه سریع تر خودمان را به ایستگاه برسانیم.مسیر پیش رو از دالانی می گذرد که می شود دزدانه آخرین دلبری های موزه لوور را از پشت شیشه هایی بزرگ و بلند نظاره کرد که تندیس هایش با نور پردازی شب هوش از سرِ آدم می برد.
پا تند می کنیم و قدم ها را دو تا یکی بر می داریم و اصلا حواسمان نیست که انگار صدایی دارد کم کم در جانمان رخنه می کند و روحمان را در بر می گیرد. نت هایی در فضا پراکنده شده که در زیر طاق سقف سُریده و در قلبمان جاری می شود و مانند نخی که در دستان عروسک گردانی به انتظار یک کشش است برای ادامه حرکت، بند بند وجودمان را می کشد. تنها سرهایمان به طور ارادی به سمت هم می چرخد و لحظه ای نگاه در چشمان همدیگر کافیست تا بدون رد و بدل شدن حتی کلامی بدانیم که باید مسیر رسیدن به انتهای دالان را باز گردیم. ولی این بار طوری آهسته که انگار نباید مسیرمان تمام شود.طوری که انگار هیچ وقت هیچ قطاری منتظر هیچ مسافری نبوده است . طوری که اصلا چه اهمیت دارد لذت شنیدن موسیقی شیندرز لیست را ، آن هم با کشش آرشه ویلنسل، با آن نور و رنگ و تندیس ها از خود بگیری که به موقع به خانه برسی ؟! اگر چنین است، در این لحظه نیت کردیم که هیچ وقت، به موقع به هیچ قطار و اتوبوس و خانه ای نرسیم. بازگشتیم ، ایستادیم و گوش جان سپردیم و این آخرین تصویر ما از شهر معجزه و عشق و هنر و عاشقانه های آرامش است...
و ببینید لحظه بدرقه پاریس را ...
ادامه مسیر...
پاریس رویایی را باید ترک کنیم.ولی می شویم از همان مهمان هایی که تا پاشنه در خروجی هم حاضر به ترک خانه نیستیم. هلمان می دهند و بازویمان را میکشند.ولی تا آخرین نفس می خواهیم با این هنرمند و آرتیست سپری کنیم. ولی بالاخره راضی می شویم. ساعت 12 ظهر سوار بر اتوبوسی به سمت بلژیک ...
کشور خرگوش ها ...
به سمت بلژیک در حرکتیم. با اتوبوس های کمپانی فلکسی باس.پیشنهاد می کنم هر وقت می خواهید بین شهر های اروپایی مسیری را طی کنید حتما از همین کمپانی استفاده کنید.اتوبوس هایی بسیار راحت و امن که در هر ساعتی از روز حرکت دارند.البته این اتوبوس مسیر آخرش آمستردام است و ما میانه راه پیاده می شویم.
با اینترنت رایگان اتوبوس سرمان حسابی گرم است. مناظر و طبیعت فوق العاده سر سبز و زیبای بیرون پنجره را هم اضافه کنید به این سرگرمی مان.طبیعتی عاری از هر گونه زباله و پلاستیک. یک دست. خانه های چوبیِ مزارع و روستاهای بین راهی که با یک نظم خاص ساخته شده اند و کنار هم قرار گرفته اند. انگار بازرسانی مدام نظارت دارند و حاضر نیستند در ازای پول بیشتر! اجازه ساخت طبقه یا تراسی بیشتر از استاندارد را بدهند.همه چیز طبق اصول و هماهنگ.
حدود 5 عصر می رسیم به شهر بروکسل. ایستگاه مرکزی مترو ما را پیاده می کنند.شهر ما جایی بین بروکسل و بروژ است. اصولا سفرهایی که چند شهر مختلف را در چند کشور مختلف شامل می شود در بدو ورود کلی معما و سوال های جدید برای هر کسی ایجاد می کند که باید مثل یک بازی به آن نگاه کرد و آن را یکی یکی حل کرد. مثلاً در ایستگاه مرکزی بروکسل فهمیدیم می توانیم بلیطی ده سفره تهیه کنیم. قیمت آن ۷۷ یورو است ونقطه چین های خالی دارد و هر جا و هر شهر دیگری می خواهید بروید می توانید خودتان آنها را پر کنید .تا ۱۰سفر. مثلاً یک رفت و برگشت به یک شهر میشود پرکردن 2 نقطه چین . در ابتدا به نظر گران میآمد ولی کمی که بیشتر بررسی میکنیم متوجه میشویم خیلی هم عجیب نیست و به صرفه است. مگر اینکه اصلاً نخواهید شهر دیگری را ببینید.
از همان ابتدا چیزی که توجه را جلب میکند تمیزی و پیشرفته بودن سیستم حمل و نقل عمومی در بلژیک است. سر وقت حرکت کردن و سر وقت رسیدن . مامور قطار هم حتماً می آید و بلیتها و نقطه چین هایی که پر کرده ایم را چک میکند و البته سوراخ...
شهر ما نامش دندرمونده است. در ایستگاه شهر پیاده می شویم. فاصله اش از بروکسل حدود ۴۵دقیقه است. شهری کوچک و نقلی و مردمی خوش گذران در کافه ها و پارک هایش... در بدو ورود به بلژیک و البته همین شهری که الان رسیده ایم مجموعه ای است از انرژی های مثبت . مثلا اینکه در اولین پارکی که در شهر میبینیم متوجه میشویم به جای گربه در خیابانها و پارکها خرگوش دارند و خرگوش ها دائماً در حال شیطنت و پیدا کردن غذا از این سمت پارک به سمت دیگری در حال جهیدن و خوش گذرانی هستند.
به میدان اصلی شهر میرسیم. اینکه میگویم میدان اصلی نه از آن میدان اصلی بزرگ ها. یک میدان کوچک که ظاهراً تنها میدان شهر است. راه خانه را از اینجا به بعد پیدا نمیکنیم. آدرس خانه در گوگل مپ اشتباه خورده است و کمی پیچیده شده .با میزبان تماس می گیرم ومی گویم در راه مانده ایم .او هم میگوید: همانجا بایستید من می آیم. می گوید نشانه این است که ماشینم بنز slk مشکی است ! فکر میکنیم که چه میزبان پولداری!
چند دقیقه می گذرد و پشت هم چراغ میدان قرمز و سبز میشود. هرچه پشت چراغ ماشین توقف میکند یا بنز است و یا بی ام و و یا هرچه ماشین مدل بالا که میشناسم! ظاهراً سطح رفاه زندگی در اینجا با پاریس خیلی متفاوت است! ده ها بنز اس ال کای مشکی میآید و میرود و ما نمی فهمیم کدام را باید دقت کنیم مبادا میزبان ما باشد و ما را نبیند! تا این که یکی از آنها زیر پایمان توقف میکند. از وسایل مان ما را شناخته. نامش کریستلا است. خانمی میانسال و خوش رو و مهربان.
بعد از سلام و چاق سلامتی وسایل را در صندوق قرار میدهیم و راهی منزل می شویم. همسرش سال پیش از دنیا رفته و خودش تنها در این جا زندگی می کند. خانه سه طبقه دارد . جلوی خانه توقف میکنیم و وقتی وارد خانه می شویم کیف میکنیم. خانه ای بزرگ و زیبا با دکوری خوش سلیقه. اتاق ما طبقه سوم است. دکور تمام خانه و حتی اتاق ما ترکیبی از رنگ طوسی مشکی و سفید است. هیچ کسی غیر از ما در این طبقه نیست. سرویس ها کاملا در اختیار ماست. اتاق ما دقیقا مثل اتاق یک هتل پنج ستاره است. سرویس ها پنجره های بزرگ شان رو به یک طبیعت ابدی دید دارد. سرویس هایی که بروی داخلش از آرامش و زیبایی طبیعتِ رو به رویت از آن نمیخواهی بیرون بیایی !
وسایلمان را جابجا می کنیم و خودمان را آماده میکنیم برای دیدن کشوری که این چنین به ما خوش آمد گفته و حدس می زنیم چه روزهای هیجان انگیزی پیش روی ماست.
شهری از قرون وسطی...
برای شروع بد نیست کمی با شهر خودمان آشنا شویم. شهری که هنگام ورود صدای موسیقی و عبور دوچرخه ها و بازی بچه ها در پارک و بازی خرگوش ها و ... کلی حال خوب به ما داد. کمی قدم میزنیم.
اکثر شهرهای اروپا میدانی مرکزی دارند. میدان که می گویم منظور یک حجم دایره ای شکل که ماشین به دورش می چرخد نیست. بلکه زمینی مسطح و بزرگ است که ساختمانهایی دور تا دورش را احاطه کرده اند. دور تا دور میدان را کافه ها در بر گرفته اند و پر از توریست است. و غالباً یک برج بلند قدیمی در آن قرار دارد با ناقوسی بزرگ در بالای آن. کاربری این میدان در زمانهای خیلی قدیم این بوده که وقتی اتفاقی در شهر می افتاده یا قرار است بیفتد و یا باید مردم شهر را در جریان امور مهم قرار دهند ناقوس این برجها را به صدا در می آوردند و همه مردم شهر در این میدان مسطحِ شهر گرد هم میآمدند و احتمالاً از بالای برج ها خبر را به گوش مردم می رساندند. البته به علت ارتفاع بلند برج محلی برای دیدهبانی نگهبان ها و زیر نظر قرار دادن شهر هم بوده است.
کمی با ما قدم بزنید...
شهری که ما در آن هستیم هم همینطور است و میدانی زیبا همراه با کافه های پرشور و پر جمعیت در اطرافش و ساختمان های قدیمی و قرون وسطاییِ رنگیِ دور تا دور آن جلب توجه می کند.
رودخانه ای زیبا هم از وسط این شهر میگذرد و ما را دعوت میکند تا لحظاتی کنار آن در سکوت زیبایی شهر را نظاره کنیم . شهر پراست از خیابانها و کوچه های سنگفرش شده. پر است از کافه و رستوران.
یکی از روزهای اقامت مان در این شهر تصمیم میگیریم با دوچرخه کمی بیشتر شهر را کشف کنیم. در خیلی از شهرهای اروپا دوچرخه نقش بسیار مهم و پررنگی در زندگی روزمره مردم دارد. به همین دلیل پیدا کردن یک مغازه ای که دوچرخه کرایه دهد چندان کار سختی نیست. نزدیک به ایستگاه قطار شهر جایی را پیدا می کنیم که پر از دوچرخه است . احتمالاً آنجا همان جایی است که ما دنبالش هستیم.
دو آقای میانسال مسئول اجاره دوچرخه اند. انگلیسی متوجه نمیشوند و با هزار بدبختی به آنها می فهمانیم که دوچرخه نیاز داریم برای حدود یک ساعت. گذرنامه هایمان را گرو میگیرد و دوچرخه ها را تست می کنیم تا راه بیفتیم.
از بین کوچه ها و درختان سرسبز و راههایی که برای دوچرخه ها تعبیه شده عبور میکنیم و حظ میکنیم از اینهمه طبیعت و زیبایی که همراه شده با رودخانه وسط شهر و پل های زیبایی که از روی آن می گذرد و خانه های رنگی و چوبی اطراف آن.
یادتان است گفتم این کشور پر است از خرگوش ؟! حالا اسب را هم به آن اضافه کنید. در حال پا زدن و عبور از کوچه ها و کشف شهر برای خودمان ، متوجه می شویم خیلی از خانه ها در کنار پارکینگ هایشان محلی هم دارند برای پارک کردن اسب هایشان! اسب هایی زیبا و بزرگ و دوست داشتنی.
فکرش را بکنید. یک روز صاحب خانه از در می آید بیرون و نگاهی به اطراف می اندازد واحساس میکند حوصله در آوردن ماشینش را از پارکینگ ندارد. سوئیچ ماشینش را پرت میکند داخل خانه و اسبش را زین می کند و می پرد بالا و می رود دنبال کارهایش. البته ما هم کسانی را میبینیم که با اسب در رفت و آمدند!
شهر زیباست. همه کارتون هایی که در زمان کودکی میدیدیم و برای ما شبیه جلوه های ویژه بود و فکر میکردیم این ها ساختگی است. ولی بعد از این همه سال میفهمم که نه تنها ساختگی نیست بلکه از کارتون هایشان هم کمی جذاب تر است. بماند که آنقدر محو این افکار هستیم که در میانه راه گم می شویم و چقدر گم شدن را دوست داریم. از برنامهای که ریخته بودیم خارج میشویم و میرویم کلی جاهای جدید را کشف میکنیم که اگر طبق برنامه بود امکان نداشت سر از این خیابانها در بیاوریم..
کمی با ما ...
رویای بروژ...
می رسد آن روزی که منتظرش هستیم. روزی که هنگام رفتن به یکی از دست نخورده ترین شهرهای قرون وسطایی در اروپاست. شهری که معروف است به ونیز شمال اروپا. شهری که فیلمش را دیده بودیم و حالا فقط چند کیلومتر با آن فاصله داریم. رویایی که در حال پیوستن به حقیقت است. شهر بروژ یا به قول قدیمی های شهر بندر بروخه!
از بلیط ده سفره مان استفاده می کنیم و نام بروژ را در آن می نویسیم و سوار قطار می شویم و راه میافتیم. مسیر یک ساعت است.
بلیط های 10 سفره
باز هم مسیر همچنان زیبا و سرسبز و یکدست و دیدنی . واقعاً برای همین است که توریستها کویر و جنوب ایران را بسیار بیشتر دوست دارند و بیشتر برنامه شان در سفر به ایران همیشه مرکز به پایین است. سرسبزی اروپا آنقدر زیاد است که فکر می کنید کِی وقت کرده آنقدر باران بیاید و سبز شود و... قطعاً خودشان خسته می شوند از دیدن این همه سبزی تکراری!
قطار مان در شهر بروژ توقف می کند. و من منتظرم تا ببینم آیا فیلمی که دیده ایم صرفاً فیلم بوده و یا در واقعیت هم همین است. وقتی از ایستگاه بیرون می آییم اطرافمان خیلی شهری است. شباهتی هنوز ندارد.
از گوگل مپ کمک میگیریم و حدس می زنم بافت قدیمی شهر کمی جلوتر و بعد از رودخانه باشد. رودخانهای که در اینجا هم از بین شهر عبور میکند . پیش میرویم و از روی رود عبور میکنیم.
حالا فرق کرده است . همه چیز ناگهان تغییر کرد. خیابانها سنگ فرش، ساختمانها آجری و رنگی و همه آنها کاملا هم اندازه، پر پنجره و پر از گلهای شمعدانی زیبا. دیگر اتومبیلی از اینجا عبور نمی کند. از کمی دورتر صدای پای اسب می آید. کلی کوچه پس کوچه های جذاب و باز هم با ساختمان هایی با نمای آجر و قدیمی و رنگ و وارنگ و مردمی که با دوچرخه اند و دوچرخه هایی که بدون صاحبشان درب خانه ها پارک هستند. همان دوچرخه های قدیمی خودمان.
شهر پراست از مغازه . چه مغازه ای ؟ شکلات و وافل ! حالا بیایید لیستمان را اضافه کنیم: بلژیک کشور خرگوش و اسب و شکلات و وافل !
کمی وافل تازه و لذیذ...خریده ایم 4 یورو
در اینجا آنقدر شکلات و وافل هست که حتی اگر درآن لحظه سیرِ سیر باشی و هوسی هم نداشته باشی دهانت به آب میافتد. همینطور که محو تماشای شکلات ها هستیم با انواع طرح ها و رنگ ها که تمامی ندارد ، کالسکه های اسب است که از کنارمان عبور می کند .
اصلاً اجازه بدهید این طور توصیف کنم:
ما پرت شده ایم به قرن ۱۲. شاید هم دورتر. خودمان نمی خواهیم. اینطور می شود. خیلی عجیب فضای شهر طور دیگریست. دارد میشود همان فیلمی که دیده بودیم. لازم نبود ظاهراً طراح صحنه این فیلم خیلی به خودش زحمت دهد. شهر همان شهر است و همان حال و هوای قرون وسطی.
رودخانه ای در این شهر می پیچد به دورش. چون کمی جلوتر باز هم از روی پلی زیبا درحال عبور هستیم. جایی که قایق هایی برای اجاره است و مردم و توریستها صف بسته اند تا به ازای پرداخت ۸ یورو کل مسیر رودخانه شهر را طی کنند. کمی فکر میکنیم و تصمیم می گیریم دیرتر و در عصر برگردیم و از این امکان استفاده کنیم. آنقدر این شهر جادویی است که جای قایقسواری تصمیم داریم مسیر را با پاهایمان طی کنی . بهترین و راحت ترین وسیله حمل و نقل! دوست داریم شهر را بهتر ببینیم و بهتر بشناسیم.
در حال قدم زدن برج معروف شهر که معروف است به برج ناقوس خودنمایی می کند از دور! اگر خودمان را به آن برسانیم می شود همان میدان مرکزی شهر در بروژ. و البته این همان برجی است که باید از آن بالا رفت و این شهر را غیر از پایین باید از بالا هم دید.
اصلاً باید از همه جهات دید. زیبایی این شهر پایانی ندارد...
کمی با ما قدم بزنید...
ناقوس ها برای چه کسی به صدا در آمده اند ؟!
مسیر را پیدا می کنیم و به میدان مرکزی بِرگ می رسیم. این میدان یکی از اصلی ترین لوکیشن های فیلم بود و همان شکلیست. البته فقط هر چند وقت یک بار تاکسی ای از این میان عبور میکند که البته به نظر من تنها ایرادش است و در فضای این شهر انتظار این را نداریم. ولی همچنان دور تا دور میدان پر است از کافه و دوچرخه سوار و اسب سوار و... ساختمان های اطراف و برج ناقوس بسیار دیدنی هستند.
نمایی از میدان با موسیقی بی نظیر فیلمِ In bruges
به ورودی برج میرویم. در صف انتظار می کشیم تا از پله های برج بالا برویم. حدود ۳۷۰ تا پله! البته هرچند پله ای که بالا می روی طبقه ای هم دارد که هم میتوان استراحت کرد و البته هم اتفاقات هیجان انگیزی در آن میافتد! ورودی هشت و نیم یورو. با توجه به مطالعاتی که از قبل در مورد آن داشتم قطعاً به این مبلغ می ارزد. ۳۷۰ تا پله .
می خواهم بشمارم ولی منصرف می شوم . شمردنش و انتظار کشیدنش سخت تر است و تمامی ندارد. !
نام این برج Belfry tower است. طول این برج حدود ۸۳ متر است که مهمترین ویژگی آن وجود ۴۷ ناقوس حیرتانگیز است که طوری به هم متصل اند که ساز کاریون را شکل داده اند. این برج در قرن ۱۴ میلادی ساخته و در قرن ۱۶ بازسازی شده است .معماری آن گوتیک است و از زیباترین برج های ناقوس در دنیا .
صف هم چنان طولانی و زمانبر است. علت طولانی بودن صف این است که در هر ساعت فقط ۷۰ نفر می توانند به بالای برج بروند وهمین امرکمی سرعت صف را کند کرده. بلیط را تهیه می کنیم و شروع می شود . ۳۷۰ پله را آغاز میکنیم. هر چند ردیف را که بالا می رویم نقشه ای روی دیوار زده و به شما اعلام می کند الان دقیقا کجا هستید و بیچاره بودنتان را به شما بازگو می کند!
عامل تضعیف روحیه !
بعد از طی بخشی از پله ها که نفسمان تقریباً دیگر بالا نمی آید وارد طبقه ای میشویم که شبیه موزه است و می شود که نفسی تازه و می شود که نفسی تازه کرد. مینشینیم و استراحتی میکنیم. دوباره ادامه میدهیم.
حدود ۱۵۰ پله دیگر را که می رویم به طبقه ای دیگر می رسیم که اصل ماجرای ناقوس ها اینجاست! اینجا به نوعی اتاق ساز است! حتماً تا حالا جعبه موزیکال هایی که در مغازه ها می فروشند را دیده اید . همان جعبه موسیقی بسیار کوچک که با چرخاندن اهرمی در کنار آن موسیقی معروف و آرامش بخشی از آن شنیده میشود. حالا در نظر بگیرید همان جعبه موزیکال ولی در ابعاد یک اتاق پذیرایی خانه! به همان بزرگی و وقتی توسط یک اهرم بزرگ چوبی در بالای سرش به حرکت در می آید چه حجمی شروع به چرخیدن میکند! وقتی ما به این طبقه رسیدیم جعبه غول پیکر شروع به چرخیدن کرد ولی عملاً اینجا هیچ موسیقی ای نمی شنویم! به علت این که این جعبه به همه ۴۷ ناقوس بالای برج توسط نخ و طناب های فراوانی متصل است . ۴۷ ناقوس بزرگی که مانند کلاویه های پیانو از زیر ترین تا بم ترین صدا را تشکیل میدهند. زیرترین که میشود ناقوسی کوچک و معمولی تا بزرگترین و مهمترین آن که حدود ۴۰ تن وزنش است. این ناقوس جزو بزرگترین ناقوس های جهان است ! وقتی ما در مقابل این جعبه غول پیکر ایستاده ایم و در حال چرخیدن است همه شهر چه ملودی ای دارند می شنوند! کنجکاو هستیم زودتر خودمان را به بالای برج برسانیم تا یکبار دیگر این بار ناقوس ها را ببینیم و موسیقی را بشنویم.هر سی دقیقه یک بار این جعبه عجیب به چرخش در می آید! و حیرت آور است!
متخصصان در حال مرمت و احیا
پله ها را ادامه میدهیم. پله ها مارپیچ به دور برج میچرخند و هرچه بالاتر میرویم باریک تر می شوند تا جاییکه در انتها فقط به اندازه یک پا شده است و در کنارش طنابی آویزان کرده اند که مبادا سقوط نکنیم! به نظر ترسناک است ولی کلی به هیجانش می ارزد! لحظات آخر احساس می کنی که دیگر تمام است و دیواره ها مانند شب اول قبر به تو نزدیک تر می شوند. فکر می کنی داری له می شوی! احساس میکنیم نفس های آخرمان است و دیگر کارمان تمام که ناگهان دریچههای نور و نسیم خنک به چشمان و سرمان می زند و می فهمیم پایان شب سیه سپید است!
لحظاتی که گمان می بری تمام است و نمی توانی !
به بالای برج رسیدیم. 83 متر ارتفاع را طی کردهایم. دور تا دور دیوار شکافهایی دارد که پنجره های فلزی ای در آن تعبیه شده است . پنجره هایی که با توری های نازک پوشانده اند که مبادا کسی هوس سقوط نکند .همان اتفاقی که در انتهای فیلم شخصیت اصلی داستان دچارش شد!
وسط این دایره بزرگ بالای برج هم مجموعه ناقوس را میتوان دید که با مهندسی بسیار پیچیده به هم و همگی به جعبه آن پایین وصل هستند.
بزرگترین ناقوس را می بینیم! شگفت انگیز است! هیبت و عظمتش. تا بار دیگر جعبه بخواهد بنوازد می رویم که شهر را از بالا ببینیم! چه می بینیم! همه شهر بروخه یا همان بروژ با ساختمانهای نهایتاً دو طبقه و سقف و دروپنجره های اغلب نارنجی و قرمز. مدهوش زیبایی می شویم و در سکوت دقایق زیادی به شهر خیره می شویم و مردمانی که به اندازه مورچه ای در آن پایین در رفت و آمدند و توریست هایی که پرسه میزنند و لبخند میزنند و به این فکر می کنم که چقدر سفر معنای درست زندگی را به ما آموخته. معنای درست در لحظه بودن و لذت بردن و ... در همین لحظات همیشه به این فکر می کنم که آمدن به سفر و به حقیقت رساندن رویاهایمان به تمام سختی های قبل از آن می ارزد...
بعد از لذت بردن و کمی سیراب کردن چشمانمان ، دیگر وقت آن است ناقوس ها برای ما به صدا در بیاید. جعبه طبقه پایین شروع میکند به چرخیدن و ناقوس های بالای سر مان یعنی همه ۴۷عددشان ، شروع میکنند به رقصیدن! موسیقی که داریم میشنویم فقط صدای چند ناقوس نیست! بلکه ارکستری بزرگ است که روبروی ما دارند تمام هنرشان را به رخمان می کشند و رهبرشان کسی نیست جز همان جعبه موزیکال عظیم الجثه ! همه چیز ، از کوچکترین ناقوس تا بزرگترین آن با نظمی حیرت آور درست ترین جاها و با ریتمی کاملاً هماهنگ شکوهِ یک موسیقی زیبا را به رخ تمام شهر می کشند.
در زمانهای بسیار قدیم برای عروسی ، عزا ، جنگ و اتفاق های مختلف ملودی های مختلفی از ناقوس ها به گوش می رسید ه است و بدین گونه اتفاقِ مورد نظر را به مردم اطلاع می دادند .
وقتی از دیدار شهر از بالا و نسیم خنک و این همه زیبایی موسیقی و رنگ در بالای برج کمی سیراب می شویم علیرغم میل مان از پله ها به پایین سرازیر می گردیم.این برج اتفاقی بود که هیچ وقت از خاطرمان نخواهد رفت.
این هم ناقوس چهل تنی !
خوشمزه سرخ کردنی !
دکه ای در گوشه میدانِ بِرگ است که جمعیتی زیاد در جلوی آن تجمع کردند . دختری صاحب دکه است و سیبزمینی سرخ کرده می فروشد با هزار نوع سس خوشمزه !
در اینکه سیب زمینی آن هم از نوع سرخ کرده اش میتواند جزء بهترین خوردنی ها در جهان باشد و کسی که اولین بار آن را کشف کرده نور به قبرش ببارد شکی نیست ، ولی این سیب زمینی و آن سس هایش باز طور دیگری هستند! می خریم و می خوریم و لذت می بریم و لیست مان را افزایش میدهیم :
. بلژیک کشور خرگوش و اسب وشکلات و سیب زمینی است. بلژیک مهدِ سیب زمینی سرخ کرده در جهان...
به پرسه زدن ادامه می دهیم . همچنان مبهوت زیبایی همه جای این شهر، سنگفرش هایش و دیواره هایش و در و پنجره ها و مردان و زنان پیر اهالی این کوچه پس کوچه های قرون وسطایی و... زنان و مردانی که آن قدر بعضیهایشان پیرند که گویی بازمانده همان دوران قرون وسطا هستند.
در مسیرِ رودخانه به پیاده روی هایمان ادامه میدهیم .از پلی زیبا و آجری یا قدیمی می گذریم به نام پل دریاچه عشق. افسانه ای دارد که اگر زوجی از روی آن عبور کنند عشقشان جاودانه می شود .
ما هم که نمی خواهیم از اثرات این افسانه بینصیب بمانیم عبور می کنیم.
پل عشق
رودخانه یا همان دریاچه پل عشق !
معروف ترین کلیسای شهر کلیسای خون مقدس است. داخلش نمی رویم. از این سمت رودخانه کلیسا را نظاره می کنیم که بنای آن بی نظیر است و زیبا و ساختمانش ویژه است و سایه ای که در آب رودخانه انداخته تبدیلش میکند به تابلوی نقاشی و غیر قابل باور...
آسمان رو به تاریکی است و همچنان در غروب زیبای این شهر ، همان شهر کافه و شکلات به گشت هایمان ادامه می دهیم.
تصمیم میگیریم سوار همان قایقی شویم که صبح ایستگاهش را دیده بودیم . برمیگردیم و در کمال تعجب می بینیم که همه چیز تعطیل است. همه توریستها از خیابانها راهیِ کافه ها شده اند و ما آن قایق را از دست داده ایم.
علیرغم میل باطنی مان حدود ساعت ۹ و نیم شب وقتی هوا رو به تاریکی است تصمیم میگیریم شهر را ترک کنیم و به خانه برگردیم ولی به جرات بگویم سیراب نشدیم که نشدیم .
در گوگل مپ چک می کنم قطار بعدی چه ساعتی است .خودمان را به ایستگاه میرسانیم و قطار آخر به سمت شهرمان را سوار می شویم .راس ساعت حرکت میکند.در میانه راه با همسرم مشغول دیدن عکس ها و بحث و بررسی همه چیزهایی هستیم که مانند خواب و رویا امروز دیدهایم که ناگهان قطار متوقف میشود و چیزی به زبان بلژیکی که اغلب کاملاً شبیه هلندیست در بلندگو گفته میشود و همه پیاده میشوند ! همه پیاده می شوند! ظاهرا ما هم باید پیاده شویم !
اینجا شهری دیگر است و بدون اینکه بدانیم چه شده قطار را ترک می کنیم و روبرو می شویم با ازدحام جمعیت و صداهایی که شبیه غر زدن است و اعتراض. هیچ سر در نمی آوریم و فرصتی هم دست نمی دهد تا با مسئولی که مردم سرش خراب شده اند بحث کنیم . اینجا ایستگاهی در ناکجا آباد است. ایستگاهی دراز و پر از سکوهای محل توقف قطار. قطار هایی که از شهرهای مختلف می آیند و می روند ولی حالا نه می آیند و نه می روند!
آرام آرام همه ایستگاه را ترک می کنند. ما می مانیم و ایستگاهی خالی از مسافرو ظاهراً تنها مسافرانِ دندرمونده فقط ماییم. کلی تلاش میکنیم و اعتراض به تنها دختر خانمی که جوان است و ظاهراً او هم شیفت شب است و ظاهراً اوهم تنها بازمانده همه کارکنان ایستگاه! هاج و واج مارا نگاه میکند و لابد در این فکر است که چرا ما. چرا اینجا ؟! حالا چرا دندرمونده ؟! پیش خود حتماً می گوید شما از کجا پیدایتان شده !
به تابلوها و گوگل مپ نگاه می کنم و متوجه می شوم حدود یک ساعتی از شهرمان دوریم و الان ساعت شده ۱۲ نیمه شب ... قطار بعدی ۴ صبح راه می افتد. پیش خودم فکر می کنم در بدترین شکل می مانیم همینجا تا ۴ صبح. همیشه در این دست اتفاقها من به بدترین شکل اتفاق فکر می کنم تا ذهنم کمی آرام شود و بتوانم تصمیم درست بگیرم. چه کنیم سفر است. از این اتفاق ها هم دارد.
با هم مشورت می کنیم که چه کنیم که ناگهان مردی قد بلند با موهای بور و لباسی رسمی و کراواتی آبی رنگ و کارتی بر گردن آویزان نزدیک می شود.می گوید: مستر بِداد(در همه سفرها آرزو به دل مانده ام هِ میانه اسمم را بگویند ولی نمی گویند) پاسخ می دهم بله ؟ می گوید با من بیایید . همراهش میرویم به سمت در خروجی . چهره اش که موجه است ولی من و همسرم نگرانیم که در همین لحظه تنها دختر باقی مانده درایستگاه سروکله اش پیدا می شود و میگوید : مستر بداد . با احترام و عذرخواهی بابت مشکل پیش آمده این تاکسی برای شماست و تا درب منزلتان تا شهر تان شما را همراهی می کند باشد که از ما راضی باشید!!
ما با تعجب خیره ایم. سوار می شویم .تاکسی یک ون بزرگ است که دربست در اختیار ماست.یک ساعتی در جاده به پیش میرود. نکته جالب این است که تاکسیمتر جلوی چشمان ما دائم به یورو مبلغ میاندازد و ما هنوز نمی دانیم چه خواهد شد و شک داریم که اصلاً میرسیم به شهرمان یا خیر. با گوگل مسیری که میرود را چک میکنم و ظاهراً همه چیز درست است. آدرس منزل را از ما می پرسد. در نزدیکی درب منزل توقف می کند. راننده در را برای ما باز می کند . تا کمر هم خم می شود و شب بخیر می گوید و می رود. باورمان نمی شود . نه پول میخواهد و نه انعامی . به سرعت هم میرود!
اصلاً شما فکر کنید برای تبلیغات خودشان این کار را کردهاند! اصلاً بگویید حتماً چیزی به نفعشان بوده که این حرکت را کرده اند. همه اینها قبول ! ولی آیا زیبا نیست این خدمات و مهربانی در هر شکل و به هر عنوانی! اتفاقی که تا عمر دارید به ذهن می سپارید و حتماً شما هم روزی باید در جایی از این دنیا این خدمت و مهربانی را برای کسی دیگر به جا بیاورید!
پسرکِ 60 سانتی !
روزی را در پایتخت بلژیک ، بروکسل سپری میکنیم. شهری بر خلاف شهرِ خودمان و بروژ شلوغ و پر جمعیت و پر از مهاجر. بروکسل با اینکه پایتخت است بازهم بزرگ نیست. حتی بلژیک هم بزرگ نیست . جمعیت کل کشور دوازده میلیون نفر است. در این کشور کوچک که پایه اش را مهاجران شکل داده اند به سه زبان هلندی و فرانسوی و آلمانی صحبت می کنند. بیشترین جمعیت هلندی ها و بعد فرانسوی ها و درآخر آلمانی ها هستند.
بروکسل شباهت های زیادی به پاریس دارد از نظر شکل خیابان بندی ها و شکل کلی شهر. والبته سیاه پوست های آفریقایی که مانند پاریس در اینجا هم به وفور حضور دارند. این شهر و البته این کشور در اروپا بسیار مهم است . از جهت اینکه بلژیک خانه اتحادیه اروپاست و البته جزو کشورهایی است در اروپا که خدمات بسیاری هم به مهاجرانش می دهد .
در هر حال فرصتمان در بروکسل زیاد نیست و بیشتر از دیدن کلیسا و جاهای خیلی معروف شهر تصمیم داریم از خیابان گردی و پیاده روی در سطح شهر بین مردم لذت ببریم.
بگذارید بگویم مهم ترین جای دیدنی بروکسل کجاست! خودتان را بگذارید جای کسی از اهالی این شهر. از اومی پرسید معروفترین جایی که باید ببینم کجاست؟ نگاهی به چپ و نگاهی به راست می کند و آرام درِ گوشتان می گوید: مانکِن پیس! (Manken pis) یعنی پسرکی که ادرار میکند !
خوب شد از اهالی اینجا نیستم که مجبور به چنین پاسخی بشوم! وقتی در خیابان های اصلی شهر پرسه می زنیم چشمانم دائم کار می کند تا این پسرک بی ادب مشهور را پیدا کنم. قبل از زیارتِ شخصِ خودشان با کلی شکلات و شیرینی و مگنِت و مجسمه های فروشی در اشکال و اندازه های مختلف ازاین پسرک مواجه شدیم! شهر پرشده ازاین پسرکِ بی نزاکت. تا این که می رسیم محضر ایشان . پسرک ۶۰ سانتی و برنزی که ایستاده و در فواره حوض گلاب به رویتان ادرار میکند! ایشان جزو مهم ترین نمادهای این شهر هستند.
این مجسمه در سال 1619 توسط آقای جرمی دکس نوی ساخته شد. البته ایشانی که روبه رویمان است بازسازی آن مجسمه اصلیست و اصلش ظاهراً در موزه ای تحت مراقبت شدید نگهداری می شود! نه تنها لخت است غیر از آن کار بی ادبی هم میکند . آن هم جلوی دیده گان انبوهی از توریستها که صدای شاتر دوربین هایشان فضا را پر کرده. میگویند در جنگی قدیمی کودکی ۲ ساله را از درختی آویزان می کنند که باعث تحریک دشمن برای جنگ شود. در حالی که وقتی سربازان در حال عبور از کنار درخت بودند کودک روی آنها بی ادبی می باراند ! که همین امر باعث عقبنشینی آنها میشود و ختم جنگ! با همین داستان ساده و بیمایه نه تنها توریستها برای دیدنش سروکله میشکنند بلکه مردم خود شهر هم برایش در زمانهای مشخص مراسم لباس پوشاندن و آرایش تندیس دارند. جالب است بدانید در کمد لباس این پسرک در موزه گراند پالاس صدها لباس رنگ و وارنگ محلی بلژیکی برای او نگهداری می شود! تازه غیر از همه این ماجراها از ایشان الگو برداری هم شده و نمونه هایی از آن در برزیل و چین و چند کشور دیگر هم ساخته شده و همه آنها شده اند جزو مکان های دیدنی شهر!
دقت کنید پسرکی ۶۰ سانتی، لخت و بی ادب باعث رونق توریست و گردشگری میشود در شلوغترین خیابان شهر و نتیجهاش میشود افزایش رونق اقتصادی در آن شهر و کشور! کاشکی کمی یاد بگیریم و ببینیم البته از نوع با ادبی اش...
در مسیر پیاده روی باز هم به میدان مرکزی شهر می رسیم به نام Grote Markt. اطراف پر است از بناهای تارخی که قدمتشان به قرن هفده بر می گردد.بسیار شلوغ و توریستی.گرچه به زیبایی بروژ نیست ولی دیدنش خالی از لطف هم نیست.
همانطور که اشاره شد ، بلژیک مهد شکلات است.... بگذارید راحت تر بگویم...بلژیک در شکلات شاخ است ...چرا ؟! خودتان ببینید !
این هایی که دیدید ، شکلات بود...ابزار نبود !
بلژیک کشور کمیک استریپ است. کلی شخصیت کارتونی و معروف هستند که ما می شناسیم و آنها بلژیکی اند! مثل لوک خوش شانس ، مثل تن تن ، اسمورف ها و.. در پایتخت که قدم می زنیم دیوارهای کوچه و خیابانها پر است از نقاشی همین شخصیت ها. بسیاری از فروشگاه ها کتاب ها و مجسمه های این شخصیت های معروف را می فروشند.
فکر نمیکنم بتوان در هیچ کجای جهان دید که هنر کمیک و انیمیشن تا این حد با ذهنیت و تخیل مردم گره خورده باشد.
معروف ترین موزه موسیقی
مسیر گشت زدن مان را از روی نقشه طوری تنظیم می کنم تا برسیم به موزه ای که از ایران برایش نقشه داشتم. موزه موسیقی بروکسل در خیابان مونت آرت. موزه ای شامل ۷ هزار ساز و عناصر تاریخی موسیقی ! از سراسر جهان سازها و ادواتی از قرن یازدهم میلادی تاکنون در این جا جمع آوری شده و برای ما که کارمان موسیقیست فوق العاده هیجان انگیز است.
ورودی موزه نفری 8 یورو است که به همراه بلیط هدفونی به شما داده می شود . کاربری هدفون بدین گونه است که مقابل هر سازی قرار میگیریم و کدش را وارد می کنیم قطعه موسیقی با صدای همان ساز را می شنویم. این به نظرم تجربه بی نظیری است و قطعاً میتواند جزو بهترین موزه های موسیقی در دنیا باشد.