رقص در پراگ...
در یکی از روزها سوار تراموای ۱۴ می شویم. در ایستگاه ( Karlov namesti) از تراموا پیاده می شویم. مسیر را پیاده و به مدت ۵ دقیقه از کنار رودخانه ولتاوا ادامه می دهیم و در آن طرف خیابان ساختمانی عجیب با معماری خاص خود نمایی می کند.
معماری که به ظاهر ربطی به معماری کلی شهر ندارد. اما آنقدر عجیب است که مشتاقت میکند ببینی چه خبر است! نزدیک می شویم. نامش رقصان" رقصان" خانه رقصان است. البته به خانه مست هم مشهور است. دو معمار معروف این ساختمان فرانک گری و ولادومینیک طرح را بر اساس یک رقصنده مرد و یک رقصنده زن بنا کردهاند.
به نوعی شاهکاری معماری بر روی ساختمانی که در سال ۱۹۴۵ و در جریان جنگ جهانی ویران شده بود.
آن روی خوشمزه پراگ !..
یک اسم در این چند روزه در شهر پراگ خیلی توجه ما را به خود جلب می کند. اسمی که زیاد در شهر و کافه ها می بینیم و می خوانیم و حالا تصمیم گرفته ایم که سر در بیاوریم چیست ؟ این اسم( Trdelnik) و وقتی متوجه می شویم از هوش می رویم !
در مسیر پل چارلز به داخل شهر جدید پر است از کافه هایی که کارشان تخصصی همین است. خمیر هایی که مانند مرغ بریان دور لوله هایی بسته شده اند و می چرخند و شکلاتی به دیواره داخل آن لبریز می شود و شکری که دور تا دور آن را می پوشاند. در انتها بستنی و خامه و میوه هایی که به انتخاب ما سُر داده میشود داخلش!
حجمی بزرگ و به غایت خوشمزه. چون وقتی بستنی و خامه اش تمام می شود تازه می رسد به نان آخرش و شکلات لبریز درون آن ! بنابراین درخیابان اگر توریست هایی دیدید که لب و دهانشان شکلاتی است و احتمالا کمی هم روی لباسشان چکیده و دستهایشان نوچ است و دستهایشان را گاه با شلوارشان تمیزمیکنند ولی همچنان لبخند میزنند وخم به ابرو نیاورده اند، بدانید و آگاه باشید بستنی های خوردنی پراگ در همان نزدیکیست! اگر میخواهید از قیمتش هم بدانید بنا به انتخابتان از حدود ۱۲۸ کرون تا ۲۰۵ کرون است. تجربه ای تکرار نشدنی. البته در ایران هم نمونههایی دارد که اصلاً فکرش را هم نکنید حتی کمی چیزی شبیه آن چیزی است که در خود پراگ تجربه می کنید !
پراگ نامرد است ...!
شب آخرمان در پراگ است.
نرفته دلتنگ این شهریم. دلتنگ این همه زیبایی و دلبری. ناراحت از اینکه فقط چند روز در اینجا سپری کردیم که حداقل شاید ۱۰ روز میطلبید تا از شکل توریستی در بیاییم و کمی بیشتر و بهتر شهر را درک کنیم.
کمی با ما قدم بزنید...
مجسمه گردون و صیقلی در یک مرکز خرید شلوغ در پراگ . سر نویسنده معروف «فرانتس کافکا» را به تصویر می کشد. این مجسمه تازه ترین اثرهنری متحرک هنرمند جنجالی چک، «دیوید سرنی» است. این مجسمه آینه ای عظیم از 42 لایه متحرک مستقل فولاد ضدزنگ تشکیل شده و حدود 45 تن وزن دارد. این اثر به صورت بسیار زیرکانه بیانگر شخصیت زجر کشیده ی کافکا و عدم اعتماد به نفس مداوم وی (که مانند طاعون زندگی وی را درگیر کرده بود)، را به تصویر می کشد. طراحی با لایه های مدور از علایق سرنی در طراحی می باشد، وی در گذشته نیز مجسمه هایی مشابه این آن طراحی کرده است.پراگ شهر کافکاست و همه جا اثری از این نویسنده بزرگ می شود دید.
هوا رو به تاریکیست. شنبه شب است و توریست ها و همه پراگی ها یک جا با هم ریخته ان در خیابان ها. طوری که وقتی قدم می زنی بر خورد شانه به شانه با دیگران اجتناب ناپذیر است.
این روزها در اروپا فستیوالی برقرار است. فستیوال کارخانه های مشهور نوشیدنی. برای همین همه جا صدای موسیقی بلند است و دکه های فروش مواد غذایی برپا هستند.
ولی یک صدا از میان همه صداها خیلی زیاد است. صدای گروم گروم را زیر پا حس میکنیم ! پل چارلز با آن همه عظمتش دارد می لرزد. چه خبر است؟! هوا که تاریک می شود دو پل آن طرف تر نوری در آسمان خاموش و روشن می شود و زمین بیشتر در حال لرزیدن است.مسیری سریع و راحت از زیر پل پیدا می کنیم و می رویم تا ببینیم دقیقاً چه خبر است. هرچه نزدیکتر می شویم صدا مهیب تر و بلند تر می شود. بر روی یکی از پل ها صحنه ای به پا کردهاند بزرگ و باشکوه. پل را کلاً بسته اند و کردهاند مکانی برای اجرا و کنسرت. یک گروه معروف متال از آلمان آمده و به مناسبت فستیوالی که برپاست اجرا دارد. اجرایی خیابانی. جمعیت مملو است و همگی شانه به شانه کنار هم ایستاده اند و بالا و پایین می پرند و می خوانند و می رقصند و اصلاً کاری به کار همدیگر هم ندارند. کسی هم کار به کار آنها ندارد. خیابان است ، صحنه ای بزرگ است با بهترین امکانات نورپردازی و صدابرداری.
دکه های خوراکی و نوشیدنی برپاست و جمعیت آن قدر زیاد است که جای سوزن انداختن هم نیست. آیا ما هم لذت میبریم؟ خیر. ایستاده ایم به نظاره و حرف ها و فریادهایمان گلویمان را گرفته و به هم نگاهی می اندازیم که فکر می کنیم به خودمان. در فکر که هر دوی ما که کارمان موسیقی و اجراست و این که فقط برای یک اجرای معمولی در سالنی سرپوشیده ۳۰۰ نفری حدودِ شاید ۲۵ مرحله مجوز باید طی کنیم که در آخر آیا بدهند یا خیر. مجوز هایی شامل اماکن و حراست و آتش نشانی و... که بیشترشان شاید ربطی هم حتی به موسیقی ندارد آن وقت اینجا.... اینطور...بگذریم... موسیقی را میبینیم و گرفتگی گلویمان آرام آرام تبدیل میشود به لبخند از دیدن این مردم هیجان انگیز.
هم زمان در آسمان آتش بازی ای به پا است و همزمان دسته های قو از آسمان می آیند و زیر پایمان روی رودخانه ولتاوا فرود می کنند! اینها همه اش با هم ، هم زمان ، واقعیست ؟! دسته قو از کجا آمده! شب آخر! آتش بازی در جلوه ای از نورپردازی زیبای شهر در شب و در آسمان قلعه پراگ و این موسیقی و صحنه رنگ و وارنگ و جذاب همه اش در کنار هم از کجا می آید؟! چقدر این شهر عجیب است! چقدر این شهر نامرد است! چرا ما را در لحظات واپسینِ حضورمان اینطور بدرقه می کند؟! چرا اینهمه زیبایی را دارد یک جا ، رو می کند! مانند کسی که برگ آسَش را گذاشته لحظه آخر تا دهانِ همه حریفان و حتی هم تیمی هایش را ببندد ... و ما در پراگ به این شکل بدرقه شدیم!...
آخرین مسیر...
چند روز آخر سفرمان است . وقتی در تهران بودیم و سرگرم برنامهریزی این سفر ۱۸ روزه مان ، تصمیم گرفته بودیم روزهای واپسین را در مقصدی به استراحت و آرامش سپری کنیم. برای همین خانه ای اجاره کردیم در روستای اطراف مونیخ و در دامنه های کوه های آلپ تا طبیعتی شگفت انگیز و زیبا خستگی سفر پر هیجان و پر از ازدحام و توریست و بنا و تاریخ را یک جا بشورد و ببرد.
مسیر پراگ تا مونیخ را با قطار طی می کنیم. ما فقط یک بلیط به قیمت 15 یورو خریداری کرده بودیم و می دانستیم که به هرحال این قطار ما را به شهر مونیخ خواهد رساند. چطور و چگونه را دیگر جویا نشده بودیم !
مسیر ۴ ساعت زمان می برد. اما چه چهار ساعت عجیبی ! قطار بعد از طی کردن مسیری حدود یک ساعت و نیم ، می رسد به ایستگاهی و ناگهان توقف می کند. توقف کمی طولانی به نظر می رسد. بعد صدای تلق تولوقی شدید می آید و بر عکس جهتی که می رفتیم شروع به حرکت می کند. انگار که باز می گردیم. ولی دوباره در جهتی دیگر ادامه می دهد! بعدتر متوجه می شویم آن سر و صدا در آن ایستگاه مربوط میشد به جدا شدن چند واگن و مسیر ما از مسافرهای واگن های دیگر جدا شده است. خدا را شکر میکنیم که ما واگن را اشتباهی سوار نشدهایم!! وگرنه معلوم نبود الان در کجای اروپا به سر می بردیم !
بعد از ساعتی پیش رفتن قطار دوباره متوقف می شود. باز هم توقف طولانی به نظر میآید. حالا متوجه میشویم همه مسافر ها در حال پیاده شدن هستند. عجب روز عجیبی شده؟! با یک علامت سوال بزرگ بالای سرمان پیاده میشویم و دائم به هرکسی می رسیم و یا از آن عبور میکنیم میپرسیم مونیخ؟ و همه می گویند بله درسته. در ادامه اتوبوسی جلویمان سبز میشود! سوارمان می کنند و ما خودمان را دیگر فقط سپرده ایم به دست سرنوشت ! چند دقیقه بعد سر راهمان قطاری سبز می شود و ما را سوار آن یکی می کنند. خدا به ما رحم کند!
خلاصه قطار ساعاتی دیگر پیش می رود و ما عاقبت به شهر مونیخ می رسیم . نکته جالب در این بود که تمام این
اتفاقات در نهایت همان ۴ ساعت طول کشید! اینجا ایستگاه مرکزی مونیخ است که با نام اختصاری HBF ...
ما نیامده ایم که در شهر مونیخ بمانیم. سه روز آخر سفر از شهر دور هستیم. گرچه سری به اینجا خواهیم زد. می رویم سراغ دستگاه فروش بلیط. همیشه در بدو ورود به هر کشور جدید یکی از هیجانات آغاز سفر آشنایی با زبان کشور و البته دستگاه های بلیت فروشیست . خودش مثل یک بازی کامپیوتری است که باید از آن سریعا سر در بیاوری! پشت دستگاه قرار می گیرم.
کمی بررسیش می کنم. به جای بلیط مترو باید بلیط قطار های برون شهری را بخرم. برون شهری در مونیخ یعنی حتی یک کیلومتر بیرون شهر را شما بگیر تا هرجا! گزینه ها را یکی پس از دیگری طی می کنم. وقتی به نتیجه کار می رسم کمی سرخ می شوم! دوباره از اول آغاز می کنم. وقتی به پایان می رسم باز هم کمی سرخ تر می شوم ! باز دوباره... این بار معلوم است که رگهای گردن من نیز بیرون زده و داغ کرده ام. سر در نمی آورم. همسرم شگفتزده می پرسد چی شده؟! می گویم یا من اشتباه پیش میروم یا دستگاه را اشتباهی آمده ایم یا شاید اصلا شهر را اشتباه کرده ایم! دوباره باهم شروع می کنیم و باز همان جواب و همان جواب. ۳۷ یورو قیمت بلیط است ! برای مسیری حدود یک ساعته به روستای مورد نظر. مگر می شود؟ این روستا در حومه شهر است و اصلاً مسیرش زیاد نیست. اولین بارمان هم نیست که در اروپا قطار سوار می شویم. قیمت ۳۷ یورو برای مسیرهای طولانی تر است.
می رویم پشت یک باجه و میپرسیم. آلمانی ها هم مثل خیلی از کشورهای دنیا اصلاً به زبان انگلیسی اعتقادی ندارند و به آلمانی حرف زدن ادامه میدهند. شاید شما هم حتی ترجیح بدهید فارسی حرف بزنید و هیچ زحمتی به خودتان ندهید! در نهایت خانومی پاسخ ما را می دهد و می گوید بله. ۳۷ یورو. البته تا ۵ نفر می توانند از آن استفاده کنند. حالا ما پنج نفر مان را از کجا گیر بیاوریم ! در همان لحظه یاد روز آخر سفر می افتم و روزی که باید به فرودگاه برگردیم و راهی ایران شویم. می پرسم آن چند است؟ در جواب میگوید ۴۲ یورو! می گویم فرودگاه که دیگر فاصله ای ندارد! و در جواب می گوید از حریم شهر خارج است ! به خدا اگر فرودگاه فاصله ای با شهر داشته باشد. در همین ابتدا مونیخ صورت جالبی را از خود به ما نشان می دهد !
بلیط را خریداری می کنیم چاره ای هم نیست. ما که قصد رفت و آمد زیاد به مونیخ را نداریم. می رویم به همان روستای دنج و کوچک خودمان که این سه روز آخر را کنج عزلتی بگیریم و آرام باشیم. نگویم از سر سبزی و سبزی ای که بیرون پنجره قطار می بینیم. این همه طبیعت زیبا و خانه های چوبی یک دست و تمیزی بیش از اندازه وهمه آن سرسبزی ها که نظیر ندارد .نگویم چون تکراریست! تلویزیون قطار نشان میدهد که رسیدهایم . قطار خلوت است.
وقتی پیاده می شویم بیرون هم خیلی خلوت است. پر از جنگل است و کوه و صدای پرنده ها که در هوا پراکنده است. سکوت به معنای واقعی خودش را برای ما معنا می کند. آرامش لبریز است. به محض اینکه از قطار خارج شدیم آرامش خودش را در وجودمان تحمیل می کند. باورمان نمی شود. صدای پرنده ها و آب جاری زیر پایمان و سبزی پیش روی چشمانمان را فقط در کارتون ها و فیلم ها می بینیم و در ذهنمان میگوییم اینها واقعی نیست .فیلم است !
ولی واقعی است و همین جاست ! طبق آدرس راه میافتیم. می دانید چه چیزی در این همه زیبایی و سکوت آزاردهنده است؟ صدای پاهای خودمان ! صدای پاهای خودمان دارد ما را آزار میدهد احساس میکنیم که چقدر مزاحم آرامش روستاییان اینجا شده ایم. آنقدر که همه چیز آرام است! همه چیز فانتزیست! همه خانه ها یک طبقه نهایت دوطبقه و چوبی هستند. پر از گل ، پر از سرسبزی. اسب هایی هم در طبیعت رها و دور و بر خانه ها می چرند. پرنده ها ارکستری به پا کردند در روستا. بوی گل در فضا پیچیده. همه چیز در هارمونیست. یادم میرود داستان بلیط و گرانیش. چقدر این آرامش و زیبایی می ارزد! یعنی همزمان با ما که در هوای آلوده و ترافیک مشغول کار و روزمرگی هستیم کسانی در اینجا و در این طبیعت عجیب و شگفت دارند زندگی می کنند! ولی این کجا و آن کجا؟! جالب است که شاید برخلاف تصور ، جلوی همه خانههای روستا اتومبیلهایی رنگی و مدرن وزیبا پارک است و این یعنی اینکه اینجا نامش روستاست ولی از رفاه خوبی برخوردار هستند.
همین طور که در افکارمان غرق هستیم خانه مان پدیدار می شود. نقلی ، چوبی و کلبه ای است در میان جنگل و کوه. در را می زنیم و خانومی مهربان و کمی سنگین وزن و خوشرو در را باز می کند. از چهره و برخوردش ناگفته معلوم است مادری مهربان با دستپختی عالی است ! همین هم می شود. مادر دو فرزند است و همسرش در مونیخ کار میکند و شبها به خانه میرسد و قاعدتاً الان که ما اینجاییم او منزل نیست. وارد میشویم و همانطور که خانه از بیرون چوبیست داخلش هم همه چیز چوبی است. همه چیز! حتی یک فلز کوچک هم نمی بینیم که هارمونی چوب را خراب کرده باشد. ما را راهنمایی می کند تا از پله های چوبی بالا برویم. طبقه بالا سه اتاق و یک سرویس دارد همهاش چوبی! در اتاقمان را باز میکند دعوتمان میکند داخل. تختی راحت ، دو پنجره زیبا در دو طرف با منظرهای بینظیر و ابدی ، کابینتی چوبی و زیبا در یک کنار از اتاق همراه با سینک و ماکروفر که تنها دو چیزی هستند که چوبی نیستند! یک اتاق ، در یک موقعیت عالی با همه امکانات ، دستشویی و حمام چوبی هم که همین کنار است و این می شود بهشتی در سه روز آخر سفرمان ...
کلبه زیبای ما
کنجکاویم روستایمان را بیشتر برانداز کنیم. کمی با صاحب خانه مان گپ می زنیم و از خودمان می گوییم واو خیلی از خودش نمی گوید چون زیاد هم انگلیسی نمی داند! از او می پرسم چرا بلیط هایتان آنقدر بالاست و گران؟ می گوید بله خیلی خیلی گران است ! می گویم خب چه میکنید ؟ می گوید : بچه های ما هر روز صبح می روند مونیخ و می آیند. برای همین پنج تا پنج تا همسایه ها با هم هماهنگ میشوند که یک بلیط ۳۷ یورویی بخرند . تا به این شکل کمی برایمان به صرفه تر باشد.
از او در مورد جاذبههای این اطراف می پرسیم و خیلی چیزی نمی داند یا دست کم نمی تواند به ما بفهماند! راهنمایی های غلط می دهد. البته چرا باید بداند! مگر ما نیامده ایم استراحت. پس می توانیم خیلی راحت و با آرامش فقط قدم بزنیم و راه برویم و بنشینیم و لذت ببریم از این همه زیبایی.
کمی روستا را طی میکنیم و محو زیبایی اش می شویم. حتماً برایتان سوال است چرا نام روستا را من نمی گویم؟! راستش تا همین الان هم چنان در تلاشم نام دقیق را بفهمم. ولی هنوز در شک و تردیدم ! نام روستا در نقش به این شکل نوشته شده ( Fischbachu) و ما می خوانیمش فیشباخاو ! وقتی خودشان صدا میزنند چیزی شبیه یک آوا از دهانشان بیرون میآید و من هرچه لب خوانی می کنم و هر چه دقیق تر می شوم باز هم چیزی متوجه نمیشوم. خلاصه که نقشه را گرفتیم دستمان وآمدیم اینجا که بهشتی است برای خودش.
نمی دانم تعریف هر کسی از بهشت چیست ! چون هزاران نقطه روی کره زمین است که از نگاه هزاران نفر بهشت است. اینجا هم در نظر ما بهشت است. من فکر می کنم بهشت همین جا و همین دنیا و همین لحظه ای است که در آن زندگی می کنیم و خودمان آن را برای خودمان خلق میکنیم که هر چیزی از نگاه ما بهشت است پس تعریف بهشت همان است. اگر این جایی که ما الان قدم می زنیم شبیه چیزی مثل بهشت نیست پس نامش را چه بگذاریم ! شاید از بهشت هم فراتر است...
کمی با ما قدم بزنید...
از پنجره اتاقمان
مونیخ...شهر پرندگان عاشق...
عاقبت با کلی بالا و پایین کردن و ناتوانی در دل کندن از روستایمان حتی برای یک روز ، روزی را اختصاص می دهیم به رفتن به شهر مونیخ. بالاخره در حد توان و وقت مان مونیخ را باید ببینیم.
با همان بلیط عجیب و غریب می رویم به سمت شهر. من تصمیم دارم موزه بی ام و را ببینم. ولی امروز دوشنبه است و موزه بی ام و دوشنبه ها از شانس بد من تعطیل است!
این هم سند بد شانسی ما...
به شهر مونیخ می رسیم. از ایستگاه مرکزی پیاده به راه می افتیم تا در این وقت کم یک روزه زمانمان را صرف مرکز شهر کنیم. پیاده می رویم به New town hall، همان اصطلاحاً تالار یا میدان مرکزی که شهرهای دیگر اروپا هم داشتند. بافت تاریخی و قدیمی شهر. بناها جذاب است و معماری ویژه عصر گوتیک تاکنون. ولی به اندازه ی پاریس و بروژ و بروکسل و پراگ جذبمان نمیکند. ما از سه کشور پر از تاریخ و معماری با کلی ویژگی های خاص وارد این جا شده ایم و به نظر شهر مونیخ از این حیث نمی تواند خواسته هایمان را برآورده کند. کمی معمولی تر به نظر میرسد و البته همه چیز گران.
روزهای آخر طبق روال سفرهای همیشگی اگر چیزی ببینیم که ویژه باشد به سوغاتی بودن آن فکر می کنیم. ولی باز هم آنقدر قیمت ها در مونیخ عجیب است که تصمیم گیری را برای ما سخت میکند.
در عوض مونیخ شهر دسر است. شیرینی ها و دسرها عجیب چشمک می زنند. آنقدر که تصمیم می گیریم در یک کافه قنادی جذاب و شلوغ چای و یک دسر خوشمزه توت فرنگی میل کنیم. جایش هم کیسه ای نیست و این خودش امتیاز بزرگی است ! پنج و نیم یورو برایش می پردازیم و شما مقایسه کنید با آن تجربه مان در پاریس !
کمی آن طرف تر از میدان مرکزی شهر ، مکانی هست به اسم Victuals Market، بازاری بزرگ و شلوغ و پر از محصولات تازه کشاورزی و غذاهای خوشمزه و کافه های پر از ساندویچ سوسیس و نوشیدنی.
در کشورهایی مثل آلمان و اتریش و... سوسیس خیلی نقش مهمی دارد و به گونه های مختلفی درست می شود و طعم های هیجان انگیز که هر کسی را وسوسه می کند. برای همین وقتی وارد بازار می شویم تعداد زیادی توریست و مردم عادی که سوسیس به دست در حال قدم زدن و خرید کردن هستند را می بینیم. مغازه های میوه فروشی و سبزی فروشی و حتی ترشی فروشی که در اروپا خیلی کم است اینجا به وفور دیده می شود. مجالی برای تست کردن و خرید کردن آن هایی که خیلی خوشمزه و ویژه اند پیدا می کنیم و در قدم زدنمان از آنها نوش جان می کنیم.
در ادامه و انتهای بازار هم فروشگاه های صنایع دستی و پوشاک خودنمایی می کنند. برای ما که همیشه میدان های تره بار و محلی بقیه شهرها جزو جذاب ترین مکان هایی است که باید برویم و لذت ببریم قدم زدن در این بازار نعمتی بود.
کمی با ما قدم بزنید...
میدان مرکزی مونیخ...New town hall.که باز هم مانند بروکسل در برابر پراگ و بروژ حرف زیادی برای گفتن نداشت !
یکی از دیدنیهای شهر مونیخ و آن هم در جهت کسب آرامش روزهای آخر سفر نامش باغ انگلیسی است. پیاده از همان مرکز شهر راهی نداریم. در راه کمی شهر را برانداز می کنیم. تمیز است و مرتب . سیستم حمل و نقل منظم و مردمانی خوش پوش و خوش تیپ. ولی باز جذابیت شهر های قبلی که آنها را در مسیر طی کرده ایم ندارد. اصلاً چنین شهری مثل شهر مونیخ را نباید بعد از طی کردن شهرهایی چون پاریس و بروژ و پراگ دید.
ورودی شلوغ و پر از کافه باغ
مسیر را به سمت باغ انگلیسی ادامه می دهیم. باغی بزرگ و سرسبز . رودخانه ای در وسط آن جاری است . آن قدر آب دارد که نگران می شویم طغیان نکند.
آرامش در اینجا هم موج می زند ، فضایی جدا از ترافیک و هیاهوی شهر. در گوشه کنارش جوانان و نوجوانان مشغول آفتاب گرفتن و شنا هستند و خانواده ها پیک نیک کرده اند. ما هم گوشه ای از رودخانه در آرامش می نشینیم و مشغول غذا دادن به پرندگان داخل آب می شویم. پرندگانی که برای غذا گرفتن از ما سرشان را جلو می آورند و بدون هیچ ترس و واهمهای حتی خودشان غذا را از دست ما تحویل می گیرند و می روند و کم مانده بوسه ای هم تحویلمان دهند. آرامش در این مکان سرایت دارد و حتی به این پرنده ها هم سرایت کرده. اتفاق عجیبی که میافتد ، اردکی که در هیاهوی خوردنِ غذا ما را می بیند ، به جای اینکه فرصت را غنیمت بداند ناگهان با سرعتی زیاد از ما دور می شود!
انگار که گزارش ما را می خواهد به پلیس بدهد. در تعجب حرکت عجیب این اردک زیبا بودیم که ناگهان میبینیم با معشوقهاش برگشته! نمی دانم یا دوستش است یا معشوقه اش. آخر چقدر باید عشق داشته باشی که فرصت را از دست بدهی و بروی کسی دیگر را هم خبر کنی تا با تو همراه شود برای خوردن کمی غذا ! از کجا معلوم وقتی تو برگردی ما هنوز باشیم و تو پیش معشوقه ات بد قول نشوی؟!
پرنده عاشق...
آخرین نفس ها ...
روز آخر سفرمان است. سفر آخرین نفس هایش را به ما تحمیل می کند. امروز تصمیم گرفته ایم به دریاچه ای در این نزدیکی برویم که روی نقشه پیدایش کرده ایم. نامش است( Schliersee)با قطار از روستایمان فقط ۹ دقیقه فاصله دارد و پیاده حدود یک ساعت.
تمام جاده های اطراف روستا خط دوچرخه تعبیه شده است. تصمیم می گیریم با دوچرخه مسیر را طی کنیم و بیشتر لذت ببریم. هرچه می گردیم هیچ جایی را برای اجاره دوچرخه پیدا نمیکنیم و اگر هم پیدا کرده ایم با در بسته روبرو شده ایم. در حال گشتن به دنبال دوچرخه پیاده راه میافتیم و آنقدر داریم از طبیعت لذت می بریم و کیف می کنیم که یادمان می رود دیگر پیادهرویی روبروی ما نیست و رسیده ایم به جاده اصلی. درست است ماشین زیاد عبور نمی کند ولی خطرناک شده است. بر می گردیم تا ایستگاه اتوبوسی پیدا کنیم و تا دریاچه را با اتوبوس طی کنیم.
آن هم پیدا نمی شود و اگر هم ایستگاهی پیدا شده ساعت رسیدن اتوبوس بعدی بسیار طولانی است. دست از پا درازتر برمیگردیم به سمت ایستگاه قطار خودمان و همان را سوار می شویم و دو ایستگاه بعد قطار را ترک می کنیم. طبیعت همچنان شگفت انگیز است. طبیعت پیش رویمان نفس را در سینه حبس می کند.بازتاب نور خورشید بر روی دامنه های کوه آلپ و درخشش آن روی چمن زارهای طبیعی اطرافمان به گونهای است که گویی دارد با ما شوخی می کند ! چطور می تواند واقعی باشد.
ما در ایران طبیعت زیاد داریم که البته به نوبه خودش زیباست. ولی طبیعت بدون زباله نداریم ! طبیعت بدون پلاستیک نداریم ! طبیعتی با این همه نظم و ترتیب در ساخت و سازش و خانه های چوبی مثل هم نداریم. من شرط میبندم حتی یک عدد و فقط یک عدد هم پلاستیک در این طبیعت ندیدم. در این جا برای پلاستیک هر جا که هستی باید پول بدهی . حتی برای پلاستیک های بازیافتی دم در خانه تان مالیات در نظر میگیرند...
اطراف دریاچه را خوب سِیر می کنیم. پر از مزرعه و گاوداری و کلبه های چوبی زیبا و زمین های اسب سواری و رودخانه و پرنده هایی که همچنان می خوانند و لحظه ای سکوت ندارند. اینجا مملو از آرامش است .
آرام آرام دریاچه پدیدار می شود.در میان کوه ها و دشت های سر سبز.دور تا دور آن را راهی کشیده اند برای پیاده روی و دوچرخه سواری.زیبایی این جا دارد فریاد می زند.عده ای زیر آفتاب کنار دریاچه لمیده اند.عده ای مشغول دوچرخه سواری اند.عده ای با سگشان آمده اند تا هم خود و هم سگشان کیف کنند از این همه هوا و طبیعت.
کمی با ما قدم بزنید...
دریاچه پدیدار می شود...
عده ای هم سرخوش و شاد شیرجه می روند و تنی به آب می زنند.عده ای دیگر هم پدل ها را انداخته اند در آب و پارو می زنند با جریان آب و همه دریاچه را سِیر می کنند.این جا آخرین مقصدیست که در انتهای سفر 18 روزه مان می بینیم.اینجا آخر بهشت است.هر چه رنگ بوده و هر چه زیبایی در این جا به روی تابلوی نقاشی طبیعت نقش بسته.ما هم در گوشه ای زیر اندازی انداخته ایم و خود را رها می کنیم در نسیم جاری در هوا...صدای خش خش برگ ها که نسیم آن ها را نوازش می کند و گاهی همراه می شود با صدای پارو زدن آرام در آب.
هر کدام جدا داریم به همه روز هایی که گذشت خوب فکر می کنیم.اولین بار است این چنین آرامشی و فرصتی دست داده تا بتوانیم خوب فکر کنیم به همه خاطراتمان.به همه شهر ها و شلوغی ها و اتفاقاتی که پشت سر گذاشتیم.من به این فکر می کنم که زندگی اصلا همین است ! که هر چند وقت یک بار گوشه ای خلوت کنی و در آرامش به گذشته ای که طی کرده ای فکر کنی...فکر کنی که راه درست بوده یا خیر ؟! مگر زندگی چیزی غیر از همین مسیریست که در حال طی کردن آن هستیم ؟ چرا در آینده به دنبال آرامش می گردیم در حالی که نمی دانیم آینده اصلا تا چه زمانی پذیرای ما خواهد بود ؟! نمی دانیم چه خواهد شد و چه می شود ! سفر همان پدیده ایست که یادمان می دهد از هر لحظه زندگی ات لذت ببری ! حتی درختی که از کنارش هر روز عبور می کنی نباید نسبت به آن بی تفاوت باشی .ثانیه ثانیه زندگی باید لذت بخش باشد.هر جا که باشی.چه در خانه ات با یک فنجان چای و آرامش و چه در این جا در کنار دریاچه ای در روستای فیشباخاو !
جایی که پایانش همه چیز آرام است.همه چیز...آرام است.....هیس........آرام است.........آرام است.......هیس..................هیس......
پایان
به تاریخ آبان ماه یک هزار و سیصد و نود و هشت هجری شمسی.... بماند از ما به یادگار...
و نکاتی صمیمانه بین خودمان :
--سپاس از همراهی شما تا انتها.من همیشه دوست داشتم سفرنامه به شکل قصه گویی دنبال شود نه صرفا خاطرات روزانه و ساعتی .امیدوارم حق مطلب ادا شده باشد که مدت هاست به دنبال کسب تجربه های بیشتر در این زمینه ام.
--نکات خیلی جزیی هم چون مثلا طریقه خریداری بلیط و رزرو ...را در سفرنامه های پیشین به تفصیل به آن پرداخته ام و چون بازگویی آن ممکن است به روندِ قصه گویی و روایت گری لطمه بزند ، دیگر در اینجا به آن نپرداخته ام و در سفر نامه های مختلف و هم چنین سفرنامه های خودم در دسترس هستند . سفرنامه های رویای آفریقا ، یونان و پاراگالوهایش !
--بعضی توضیحات مانند توضیحات تاریخی درمورد یک بنا و یا شهر هم خلاصه شده است. چون واقعیت این است همه این اطلاعات در گوگل قابل جست جوست و به نظرم در متن سفرنامه کمی حوصله سر بر است.
--حتما برایتان سوال پیش آمده چرا در مورد غذا توضیحی نداده ام. کمی برایتان از غذا بگویم. ما در سفر همیشه کمی مواد اولیه تا جایی که کوله هایمان اجازه دهد به همراه داریم.ضمن اینکه با خرید از بازار های جذاب هر کشوری می شود با کمی آشپزی ساده در منزل غذایی خوشمزه و جذاب تهیه کرد.کاری که ما در سفرهایمان انجام می دهیم که غیر از هیجانش کلی صرفه جویی هم در پی دارد.
--در زمان این سفر ابتدا یورو 5000 تومان بود و کمی تهیه کردیم.در ادامه و تا دو روز قبل از سفر به حدود 7000 تومان رسید! ما دو نفر در مجموع 1000 یورو به همراه داشتیم.قیمت بلیط ها و ویزا و خانه ها هم در متن ذکر شده.با این تفاسیر خوب است بدانید مجموع هزینه سفرمان برای دو نفر شد : دوازده میلیون و دویست هزار تومان ! برای 18 روز.
--نگویید اگر راست میگی با یوروی 13000 تومانی حالا برو سفر که رفته ام و تازه یه هفته ایست برگشته ام و به زودی در موردش خواهم نوشت ! کافیست مطالعه کنید و راه را پیدا کنید و البته اولین عشقتان در زندگی سفر باشد.
--و در آخر باز هم سپاس از همراهیتان و امیدوارم لذت برده باشید...
امیدوارم حالتان همیشه به مانند حالِ خوب و آرامش در این عکس باشد...عکسی جامانده از پراگ...
بدرود...
نویسنده : بهداد رنجبر