سفر به کرالا، سرزمین خودِ خدا (سفرنامه کرالا)

4.5
از 56 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفر به کرالا، سرزمین خودِ خدا + تصاویر

گردنه جهان نما

بعد از حدود یک ساعت به اتاق برگشتیم و دوش گرفتیم و وسایلمان را جمع و جور کردیم و برای چک-آوت به طبقه همکف هتل رفتیم. در کمال تعجب، پذیرش هتل فقط روپیه هند را قبول می کرد و از گرفتن دلار خودداری کرد. البته حق با آنها بود چراکه در توضیحات ووچر این موضوع را گوشزد کرده بودند اما من متوجه نشده بودم. ولی ما اینقدر روپیه همراهمان نبود! ۲۰۹ دلار هزینه اتاق بود و حدود ۲۵ دلار نیز هزینه وعده های غذایی مان شده بود؛ تقریبا حول و حوش ۱۶ هزار روپیه پول نیاز داشتیم و در جیبمان بیشتر از 4 یا 5 هزار تا نبود! از پذیرش پُرس و جو کردیم و متوجه شدیم تنها یک صرافی در شهر مونار وجود دارد و باید به آنجا برویم تا بتوانیم دلارها را به روپیه تبدیل کنیم. کوله ها را برداشتیم و از هتل بیرون زدیم.

164.jpg

برای اولین اتوبوسِ عبوری دست بلند کردیم و سوار شدیم. از هتل تا مرکز شهر مونار ۲۰ دقیقه طول کشید اما تماشای طبیعت زیبا و مزارع پرتعداد چای که از جاذبه‌های گردشگری اصلی این منطقه هستند این قدر سرگرممان کرده بود که متوجه گذر زمان نشدیم.

165.jpg

166.jpg

167.jpg

در یکی از گردنه ها فکری به سرم زد و از جا بلند شدم. به راننده اتوبوس اشاره کردم که می‌خواهیم پیاده شویم. با تعجب کنار جاده نگه داشت. کرایه نفری ۵ روپیه شده بود که پرداخت کردیم و پیاده شدیم. عجله ای برای برگشت به هتل و تسویه حساب نداشتیم. پس اشکالی نداشت اگر دقایقی را در بین مزارع چای پیاده روی میکردیم.

168.jpg

یکی از جاذبه ها و کارهایی که بازدیدکنندگان مونار در این شهر انجام می دهند کرایه جیپ های روبازی است که برای گشت و گذار بین مزارع چای وجود دارند. مسیرهای خاکی و مخصوص عبور و مرور جیپ ها در بین مزارع ایجاد شده تا آسیبی به محصولات کشاورزی وارد نشود.

169.jpg

170.jpg

171.jpg

172.jpg

173.jpg

174.jpg

175.jpg

178.jpg

179.jpg

180.jpg

بعد از حدود 1 ساعتی که آن اطراف چرخیدیم دوباره برای اتوبوس عبوری دست بلند کردیم (هر ۵ دقیقه یک اتوبوس یا توک توک از این مسیر عبور می‌کرد) و به سمت مونار رفتیم. مرکز شهر مونار درست مثل شهرهای شمالی خودمان کوچک و نقلی و با دو خیابان کوتاه اصلی که بر روی ارتفاعات قرار داشتند و باعث وجود شیبهای تندی شده بودند، شلوغ و پلوغ و پر از توریست و جیپ های رنگی بدون سقف بود!

سوال کنان و پُرسان پُرسان بالاخره مکان صرافی را پیدا کردیم؛ طبقه سوم در یک ساختمان عجیب و غریب و کوچک! خدایا این هندی ها چرا همه چیزشان در جاهای تنگ و تاریک و بُن بست قرار دارد؟ صرافی حتی یک تابلو هم نداشت! اما وقتی وارد آن شدیم درست شبیه بانک با باجه های مرتب و کلی ارباب رجوع و کارمند بود. انگار فقط ما آدرس را بلد نبودیم و اینقدر سخت آنجا را پیدا کرده بودیم! هر ۱۰۰ دلار را حدود ۶۴۰۰ روپیه تبدیل کردیم. تا آمدیم از صرافی خارج شویم دوباره یاد چیزی افتادم. برگشتم و از خانم صندوقدار تقاضای یک اسکناس 10 روپیه نو و تا نخورده برای یادگاری کردم. 

با روی خوش و لبی خندان این کار را برایم انجام داد. تشکر و خداحافظی کردیم و از صرافی خارج شدیم. باران دوباره شروع به باریدن کرده بود. باید سریع به هتل برمی‌گشتیم، تسویه حساب میکردیم و به سمت شهر و مقصد بعدی یعنی آلیپی میرفتیم. برای امشب یک میهمانخانه ارزان قیمت رزرو کرده بودم و فردا هم قرار بود با کشتی، سفر تفریحی یک روزه ای داشته باشیم. باران مجال انتظار برای اتوبوس را نداد و با اولین توک توک به سمت هتل حرکت کردیم. مسیری را که با اتوبوس و مبلغ ۵ روپیه رفته بودیم با توک توک به مبلغ 200 روپیه برگشتیم! عرض کردم توک توک ها در کرالا جاذبه توریستی به حساب می آیند و نه وسیله حمل و نقل عمومی...! بدون فوت وقت با هتل تسویه حساب و برای همیشه این بهشت زیبا را ترک کردیم. خداحافظ پانارومیک گیت-وی دوست داشتنی...

 

از بالا به پایین

از هتل که خارج شدیم خانم جان دست روی دلش گذاشت و گفت: "آی آی... فکر کنم باز داره دل دردم شروع میشه!!" الله اکبر...

سوار اولین اتوبوس شدیم و تا ترمینال آدیمالی رفتیم. کرایه اتوبوس تا ترمینال نفری ۴۵ روپیه بود. با کمک مردم در ترمینال، اتوبوس به مقصد آلیپی را پیدا کردیم و سوار شدیم. کرایه اتوبوس از آدیمالی تا آلیپی برای هر نفر ۲۸۵ روپیه بود که همان جا پرداخت کردیم. سفر طولانی و خسته کننده ای در پیش داشتیم و دیگر از صندلی VIP نیز خبری نبود! اما با شوق سفر دریایی فردا سعی کردیم آستانه تحملمان را بالاتر ببریم. مسیری را که ۲ روز پیش با آن همه هیجان و ذوق و شوق خودمان بابت دیدن هتل و استرس و رانندگی مخاطره آمیز راننده سیبیلو طی کرده بودیم، حالا در کمال آرامش و خونسردی همراه با رانندگی لایت و آرام آقای راننده در حال طی کردن بودیم. این ترکیب ها و تضادها خیلی جالب بود!

بعد از چندین ساعت رانندگی بدون وقفه در طبیعت زیبا، تقریباً در انتهای مسیر و زمانی که به مناطق مسکونی رسیده بودیم، اتوبوس با توقف های پی در پی برای سوار یا پیاده کردن مسافران، بیش از حد خسته مان کرده بود! هوا تاریک شده بود و ما هم احساس می‌کردیم از شدت دوده و کثیفی هوا، یک لایه چربی و سیاهی روی پوستمان نشسته است. دو روزی که در پانارومیک گیت-وی بودیم هوا بسیار تمیز، تازه و بدون هیچ آلاینده‌ ای بود و انگار خیلی زود بد عادت شده بودیم و هند واقعی را فراموش کرده بودیم! 

در یکی از ایستگاه ها دو مامور شرکت اتوبوسرانی وارد اتوبوس شدند و شروع کردند به چک کردن بلیط ها! اگر خاطرتان باشد در سفرنامه بمبئی درباره چک نکردن بلیط های قطار صحبت کرده بودیم و تا این لحظه حتی یک مامور هم به چشممان نخورده بود و این اولین باری بود که می دیدیم در هند بلیط های یک وسیله نقلیه را چک میکنند؛ و دقیقاً این اولین بار همان باری بود که من بلیت را در دستم مچاله کرده بودم و در خواب و بیداری هایی که در طول مسیر برایم اتفاق افتاده بود از دستم افتاده و گم و گور شده بود! اتوبوس ها که پنجره هم نداشتند و با این شدت باد، عمرا که اگر بلیط ها زیر پایمان پیدا می شد! نوبت به ما رسید و با خنده به مامور مربوطه گفتم: "من بلیط رو انداختم و نمیدونم کجاست!" از آن جایی که سر و وضع توریستی و بچه مثبتی داشتیم گفت: "اشکالی نداره!"

حوالی ساعت 20:30 به مرکز شهر آلیپی رسیدیم. همه جا خلوت، تعطیل و سوت و کور بود! قبل تر هم خدمتتان عرض کرده بودم که در کرالا شبگردی معنایی ندارد و همه جا خیلی زود تعطیل می شود و چیزی به اسم زندگی شبانه وجود ندارد. از آنجایی که گرسنه و تشنه بودیم و دوباره باید حواسمان به پروتکلهای بهداشتی غذایی خانم جان میبود (!) قبل از اینکه به میهمانخانه برسیم به دنبال سوپرمارکت گشتیم. بالاخره یک سوپرمارکت درست و حسابی به سبک سِون اِلون و فامیلی مارت را دیدیم که همان هم در حال تعطیل کردن بود؛ به موقع رسیده بودیم!

یک بسته تخم مرغ، یک عدد موز و سیب، یک آبمیوه، یک کره آشپزی، یک پنیر خامه ای و یک نوشابه خریدیم که مجموع ۳۲۲ روپیه شد. از روبروی سوپرمارکت نیز از یک گاری میوه فروشی که او هم در حال تعطیل کردن بود چند عدد سیب زمینی خریدیم تا بساط عیش و نوش خانم جان جور شود. یک بسته نان را هم به سختی از یک دستفروش خریدیم. آن وقت شب چه مشقتی برای تهیه چند قلم کالا کشیدیم که نگو و نپرس!

183.jpg

مکانی را که برای اقامت در شهر آلیپی رزرو کرده بودم میهمانخانه ای به نام سی بریز بیچ بود. این میهمانخانه، آشپزخانه مشترک داشت و برای همین دست به خرید این اقلام زده بودیم که وعده‌های غذایی خانم ‌جان مجدداً دچار مشکل نشود. ۲ شب اقامت در سی بریز بیچ ۱۵ دلار معادل حدودی هزار روپیه بود که زمان چک-این یا چک-آوت می‌توانستیم تسویه حساب کنیم.

182.jpg

برنامه مان از این قرار بود که شب اول را در سی بریز بیچ باشیم و فردا صبح برای رزرو کشتی و سفر یک روزه برویم. اگر موفق به پیدا کردن کشتی با سفر یک روزه می شدیم دیگر لازم نبود 2 شب در سی بریز بیچ باشیم و همان یک شب کافی بود. اما از آنجایی که من همیشه سعی می کنم جوانب احتیاط را در نظر بگیرم و بدترین شرایط را محتمل بدانم، آنجا را برای 2 شب رزرو کرده و با خودم گفته بودم که به صورت حضوری و مذاکره‌ای، تکلیف اقامت را با مالک میهمانخانه مشخص خواهم کرد.

با یک توک توک و پرداخت ۸۰ روپیه از چهار راه اصلی شهر آلیپی به میهمانخانه مذکور رفتیم؛ فاصله خیلی زیاد نبود. وارد میهمانخانه شدیم. مشخص بود که خانه ای چند طبقه را با تغییر کاربری تبدیل به میهمانخانه کرده بودند. اما ظاهراً خوب و برای آن نوع اقامتی که ما نیاز داشتیم قطعاً مناسب بود. مالک و مسئول میهمانخانه با شلواری که مخصوص این ایالت بود (شلوارهایی که مردان در کرالا می‌پوشند بسیار بسیار شبیه به لُنگی های خودمان است و جالب‌ تر اینکه اسمشان نیز لُنگ است) به استقبالمان آمد و خوشآمد گویی کرد و گفت منتظرتان بودم.

پس از خوش و بِشی کوتاه درباره برنامه مان و سفر با کشتی توضیح دادیم. همه چیز را قبول کرد و گفت: "هرطور خودتان مایلید و دوست دارید؛ من مشکلی ندارم! یک شب دوشب یا هر چی..." بسیار یاد سفر اولودنیز و سانمد لژ و آقا مصطفی افتادم؛ آن روزمان هم همینطور بود! وقتی من با ذوق و شوق از برنامه ‌ای که برای فردای آن روز داشتم حرف میزدم، آنها بدون هیچ چشمداشتی نهایت همکاری را کردند و باعث شدند خاطره شان در ذهنمان همیشگی شود. تنها توصیه ای که این آقای مهربان کرد این بود "فردا یکشنبه و روز تعطیل است و احتمال اینکه هزینه کشتی های تفریحی بیشتر از حد معمول باشد وجود دارد. اگر می توانستید برنامه را یک روز زودتر بیندازید خیلی به نفعتان می شد!"

انصافا فکر این جایش را نکرده بودم. از راهنمایی او تشکر کردم و جواب دادم: "اشکال نداره... برنامه فعلا اینه دیگه... اگر بخوایم روی برنامه بمونیم باید سفر کشتی فردا باشه والا خیلی چیزهای دیگه به هم میریزه!"

اتاق را تحویل گرفتیم و وسایلمان را گذاشتیم و بلافاصله هر سه نفر به اتاق پذیرش که نقش آشپزخانه را هم داشت برگشتیم. قرار بود سیب زمینی و تخم مرغ درست کنیم و به عنوان شام سالم میل کنیم. یک قابلمه کوچک و چند عدد قاشق و چنگال و یک گاز با شعله های نامیزان...! اینها کُل امکانات آشپزخانه بود که البته برای کار ما کافی بود و تجربه جدیدی به حساب می آمد (قورمه سبزی و فسنجان که نمی‌خواستیم بار بذاریم!)

184.jpg

185.jpg

مالک میهمانخانه با لبخند همیشگی که بر لب داشت با کنجکاوی به هر دوی ما نگاه می کرد که چطور غذا درست میکنیم. طبق عادت دیرینه، بخشی از غذای نهایی را برایش کشیدم و گفتیم: "اگر دوست داری واسه خودت فلفل و زنجبیل بیشتر بزن!! ما فعلاً از مصرف ادویه معذوریم!"

186.jpg

با علاقه زیادی به ترکیب تخم مرغ و سیب زمینی های خلال شده نگاه می کرد انگار که دارد به یک موجود فضایی نگاه می کند!! پرسیدم: "چیه؟ چی شده؟ این تخم مرغ هست... اینم سیب زمینی... با هم ترکیب شده! چیز عجیبی نیست که..." گفت: "ندیدم تا حالا...! ضمن اینکه شما اولین ایرانیهایی هستید که دارم میبینم!" با خنده به خانم جان گفتم: "یعنی تا حالا یک نفر تو هند پیدا نشده که به سرش بزنه و این دو تا مواد رو با هم قاطی کنه؟ بابا قدیما انسانها خیلی باهوش تر و شجاع تر بودن! فکر کن اون کسی که برای اولین بار عسل رو کشف کرده چقدر خلاقیت و جسارت داشته...! ما آدمهای قرن ۲۱ واقعا خنگ و ترسو هستیم!"

خلاصه اینکه شام را برایش کشیدیم و شب بخیر گویان به سمت اتاقمان رفتیم. اتاق تقریباً مرتب و تمیز بود و از همه مهمتر اینکه حمام آب گرم داشت و این خبر خوبی برای ما که سفر اتوبوسی چند ساعته داشتیم و سرتا پا احساس چربی و دوده می ‌کردیم، بود! شام مختصرمان را خوردیم، دوش گرفتیم و از خستگی بیهوش شدیم.

187.jpg

188.jpg

189.jpg

190.jpg

 درباره این سطل نارنجی رنگ به طور مفصل در سفرنامه بمبئی صحبت کردیم!

 

شاهراه آبی ایالت کرالا

شهر آلیپی Alleppey یا آلاپوژا Alappuzha در جنوب هند به شهر آبراهه ها (آبراهه یا همان بَک واتر Backwater که در شهری مثل دبی به آن خور می گویند) معروف است. شهر در مجاورت آبراهه های زیادی قرار گرفته و همین باعث شده است که تمام راههای دریایی بین روستاها و شهرهای اطراف به آلیپی ختم بشود. معروف ترین جاذبه گردشگری این شهر خانه‌های قایقی یا همان هاوس بوت هستند. این خانه‌های قایقی که از این به بعد با نام هاوس بوت از آنها یاد می کنیم، در گذشته های دور برای جابه جایی برنج استفاده می‌شده است؛ چیزی شبیه وانت دریایی! گفتم تا بدانید فقط سایپا و ایرانخودرو نیستند که همه چیز را تبدیل به وانت می‌کنند! اما به مرور و با پیدایش لِنج ها و کشتی های جدید، هاوس بوتها تغییر کاربری می‌دهند و با کمی ابتکار و تغییر قیافه و اضافه کردن آپشنهای رفاهی... تبدیل می شوند به یک جاذبه گردشگری معروف که توریست‌ها برای استفاده از آنها از سرتاسر دنیا به این شهر بیایند. (اگر خاطرتان باشد در سفر به مالدیو نیز آینده اینچنینی برای فِری ها دور از تصور نبود.) هزینه کرایه هاوس بوتها بستگی به امکانات، تعداد کابین، شکل و شمایل و تعداد روزهای سفر، انواع مختلفی دارد. ما با توجه به برنامه ریزی که داشتیم می‌خواستیم از سفر یک روزه (از امروز تا فردا ظهر) استفاده کنیم تا تجربه یک شب خواب را نیز در این کشتی ها داشته باشیم.

صبح که از خواب بیدار شدم خانم جان را پیدا نکردم! احتمالاً برای اولین بار در طول زندگی از من زودتر بیدار شده بود. گَشتی دور و اطراف حیاط و بیرون میهمانخانه زدم اما پیدایش نکردم.

191.jpg

وقتی که به داخل برگشتم مالک خندان سی بریز بیچ گفت که "بیا خانومت اینجاست... داره چایی درست میکنه!" با تعجب پرسیدم: "چایی؟ ما اصلا چایی همراهمون نداشتیم!" بعد متوجه شدم زمانی که من در خواب ناز بودم خانم جان در حرکتی حماسی از خواب بیدار شده و به سرش زده که چای درست کند! سپس از دکه‌ ای در همان اطراف کمی چای خشک و شکر خریداری کرده و مشغول جوش آوردن آب شده بود! اصلاً باورم نمی شد. فکر می کنم کم کم تاثیرات سفر بر روی شخصیت خانم جان در حال آشکار شدن بود و می توانستم برای سفر آتی (اگر عمری بود انشاالله) روی این مدل کمک های او بیش از پیش حساب باز کنم...

192.jpg

193.jpg

194.jpg

به اتاق برگشتیم و چای و صبحانه ای که داشتیم را خوردیم و سپس برای پیدا کردن هاوس بوت مناسب، با توک توک به اسکله رفتیم.

196.jpg

196A.jpg

197.jpg

کانالی که شهر را به دو قسمت تقسیم میکرد و پارکینگ قایقهای کوچکتر بود.

 

198.jpg

راه آهن سراسری هند

 

199.jpg

کرایه توک توک تا اسکله که مبلغ ۱۵۰ روپیه شده بود را پرداخت کردیم و پیاده شدیم. به محض پیاده شدن در کنار اسکله، دلال ها و کارچاق کُن ها دوره مان کردند. با توجه به تجاربی که در سفرهای متعدد به دست آورده بودیم سریع از مهلکه گریختیم و خودمان را به قسمت هاوس بوتها رساندیم که در کنار اسکله لنگر انداخته و منتظر مسافر بودند.

200.jpg

201.jpg

مسافران نشسته روی سکوها در انتظار فری اتوبوسی

 

قدم میزدیم و یک به یک نگاه کلی به آنها می انداختیم تا بلکه یکی از آنها چشممان را بگیرد. سرتان را درد نیاورم. بعد از چند بازدید، یکی از هاوس بوتها که به نظرمان مرتب تر از بقیه بود را انتخاب کردیم و دنبال صاحبش گشتیم.  تمام نقاط هاوس بوت را بازدید کردیم، برنامه زمانبندی و تمام اطلاعات مورد نیاز را پرسیدیم و در انتها برروی قیمت که اول ۱۶ هزار روپیه بود و با چانه زنی تا ۷۰۰۰ روپیه آن را پایین آوردیم، توافق کردیم. البته این توافق شرطی داشت و شرط این بود: از آنجایی که هاوس بوت دوکابین با حمام و سرویس بهداشتی مجزا داشت و در اصل برای سفر دو خانواده در نظر گرفته شده بود، مسئول کشتی بتواند یک خانواده دیگر را هم برای آن کابین سوار کند که خوب قطعاً ما موافق این کار بودیم و از ایده همسفر داشتن استقبال می‌کردیم.

اما موضوع این بود که اگر تا زمان حرکت یعنی ساعت ۱۲ ظهر مسافری پیدا نشود یا باید بیخیال این هاوس بوت بشویم یا اینکه کل هزینه را خودمان پرداخت کنیم. هنوز ساعت ۱۱ بود و یک ساعت فرصت داشتیم تا به میهمانخانه برگردیم و چک-آوت کنیم و دوباره به اسکله برگردیم و امیدوار باشیم که مسافر برای آن کابین دیگر پیدا شده باشد والا باید دنبال یک هاوس بوت دیگر میگشتیم. هنگامی که داشتیم از هاوس بوت خارج می‌شدیم و خداحافظی می کردیم 3 دختر هندی برای بازدید در حال بالا آمدن از کشتی بودند؛ خدا برایمان رسانده بود! بعد از تبلیغاتی که صاحب هاوس بوت انجام داد یکی از دخترها که از بقیه بزرگتر و رئیس تر بود را کنار کشیدم و موضوع توافق خودمان را توضیح دادم و گفتم اگر شما هم این هاوس بوت را پسند کردید می توانیم فیفتی-فیفتی هزینه آن را بپردازیم و معامله چند سَر سود است. خلاصه اینکه انگار آنها از من اقتصادی تر بودند (!) و به شدت از این توافق استقبال کردند و سریع تیم را تشکیل دادیم و هزار روپیه دیگر نیز تخفیف گرفتیم! یعنی هر خانواده و هر کابین ۶۵۰۰ روپیه که همانجا مبلغ را پرداخت کردیم. ما انگشت شصتمان را تُف زدیم و یکی یکی اسکناس ها را شمردیم و آنها با گوگل-پِی و چند تاچِ ریز! خدا لعنت کند تحریم و عاملان داخلی و خارجی آن را...

 

این ۵ نفر

سریع از هاوس بوت پیاده شدیم و یک توک توک را برای مسیر رفت و برگشت بین میهمانخانه و اسکله کرایه کردیم. کرایه هر مسیر ۱۵۰ روپیه بود اما به خاطر اینکه مسیرمان رفت و برگشتی بود آقای راننده تخفیف داد و مجموعاً ۲۰۰ روپیه از ما گرفت. از مالک مهربان سی بریز بیچ خداحافظی و هنگام پرداخت هزینه اتاق که ۵۲۰ روپیه بود بابت همکاری که با ما داشت تشکر فراوان کردیم. گفت: "شما اولین ایرانی هایی هستید که به اینجا اومدید. لطفاً و حتما تو بوکینگ برام رفرنس بذارین! جای کامنت ایرانی زیر عکس میهمانخانه ما خالیه!" قول دادیم که حتما این کار را می‌کنیم و از سی بریز بیچ خارج شدیم و سوار توک توک به سمت اسکله راه افتادیم.

195.jpg

بعد از رسیدن به اسکله بدون فوت وقت سوار هاوس بوت شدیم و کوله ها را در اتاقمان گذاشتیم. حالا وقت آن رسیده که کمی از گوشه و کنار کشتی را به شما نشان دهم.

در کابین ما یک تخت دو نفره، تهویه مطبوع (کولر گازی) پنکه سقفی، یک صندلی چوبی و کمد مخصوص برای لباس و چمدان، سرویس بهداشتی و حمام وجود داشت که البته مثل اکثر منازل و میهمانخانه هایی که در هند رفته بودیم، دوش کار نمیکرد و باید از ترکیب آن دو سطل معروف هندی استفاده می‌کردیم. ضمن این که در کمال تعجب در حمام کشتی آب گرم وجود نداشت!

202.jpg

203.jpg

204.jpg

205.jpg

کشتی دو طبقه بود و در طبقه بالایی تعدادی صندلی و یک میز و در جلوی دماغه کشتی نیز تعدادی تُشَک و بالشت برای لَم دادن و آفتاب گرفتن وجود داشت. در قسمت همکف کشتی نیز میز و صندلی های زیادی برای صرف غذا، کتابخانه، تلویزیون با بلندگوهای حرفه ای و یک روشویی وجود داشت؛ در عقب کشتی نیز آشپزخانه و محل خواب پرسنل کشتی قرار داشت. دو نفر کاپیتان و دو نفر آشپز خدمه کشتی بودند که کاپیتانها به صورت شیفتی و نوبتی پشت سکان کشتی می‌نشستند.

206.jpg

207.jpg

208.jpg

209.jpg

در کل امکانات برای سفر یک روزه عالی نه، اما کافی بود! مطمئناً وضع بهداشت و لوکس بودن این هاوس بوت به گولت های شرکت وی.گو در سفر اولودنیز نمی‌رسید؛ اینجا هند بود و آنجا ترکیه...

و اما بهترین قسمت ماجرا همسفران خوب و پایه ای بود که داشتیم. 3 دختر جوان، پر انرژی و فان که مثل خودمان کمی هم خنگ بودند و همین حس و حال، نوید یک سفر دریایی خوب را می داد! ضمن اینکه یکی از دخترها که تقریباً رئیسشان به حساب می‌آمد سفید پوست بود و بالاخره ما نَمُردیم و خارج از دنیای بالیوود، یک زن هندی سفید پوست در هند دیدیم!!

 

قصه های آبراهه

با جمع کردن لنگر و نشستن کاپیتان پشت سکان بالاخره سفر یک روزه دریایی ما آغاز شد. سفر با هاوس بوت فکر و خیالی که حالا به واقعیت می پیوست...

210.jpg

در دقایق اولیه حرکت، هاوس بوت ها درهم میلولیدند! زمان حرکت همگی تقریباً یکسان بود و این باعث شده بود که ترافیک نیمه سنگینی به وجود بیاید. اما به مرور و با دور شدن از اسکله، اوضاع به مراتب کمی بهتر شد؛ اما هیچ وقت به شکلی نشد که مثلاً در جایی باشیم که فقط کشتی ما حضور داشته باشد یا منطقه خیلی خلوت و بکری باشد. چرا که همجوار آبراهه ها، روستاها و خانه های مسکونی زیادی وجود داشتند و این آبراهه ها حکم کوچه و خیابان را برای آنها داشت. البته در بعضی مواقع حکم حمام و دستشویی و روشویی را نیز پیدا می‌کرد! یادتان که نرفته اینجا هند است؟ لازم است مجدداً بگویم که به هند خوش آمدید یا خیر؟!

باری به هر جهت، این سفر باید انجام می شد! تمام زیبایی ها و زشتی ها باید دیده می شد و قصد ما جز این نبود.

211.jpg

212.jpg

213.jpg

ولکام-درینک هاوس بوت یا همان لیمونادهای معروف و بهداشتی هندی

 

دوربین را برداشتم و در دماغه کشتی لم دادم و سعی کردم از ثانیه به ثانیه این لحظات استفاده کنم. مگر چند بار فرصت حضور در این چنین مکانی را پیدا می‌کردم؟  تجربه ثابت کرده که نه عمرمان و نه وضعیت کشورمان و نه وضعیت جیبمان به ما اجازه داشتن تجربه های جدید و اینچنینی را نخواهد داد! چه برسد که بخواهد فرصت تکرار تجربه های قدیمی را مجدداً بدهد!!

214.jpg

متاسفانه آب کثیف و غیر قابل استفاده بود. واقعا سفر دریایی اولودنیز به هیچ وجه با این سفر قابل مقایسه نیست و نخواهد بود. در طول مسیر اینقدر هاوس بوت های متنوع و با سایزهای گوناگون و شکلهای عجیب و غریب دیدم که فکر می کنم این هم مثل تعداد راههای رسیدن به خدا باشد! از کاپیتان هاوس بوت درباره حداکثر سرعت حرکتمان پرسیدم که جواب داد سرعتمان در حالت نرمال 30-25 کیلومتر در ساعت است ولی اگر گاز را لگد کنم (اصطلاح مشهدی به معنای تختِ گاز) تا ۴۰ کیلومتر در ساعت نیز می‌توانیم سرعت داشته باشیم!!

از اینکه سرعت کشتی از ۶۰ کیلومتر در ساعت بیشتر تجاوز نخواهد کرد خوشحال شدم. چرا که پرنده من بیشتر از ۶۰ کیلومتر در ساعت سرعت نداشت و این یعنی این که می توانستم پرواز کنم و تصاویر هوایی بگیرم و از هاوس بوت عقب نمانم! پرنده را آتش کردم و در آسمان خاکستری آلیپی اوج گرفتم.

215.jpg

216.jpg

217.jpg

218.jpg

219.jpg

220.jpg

223.jpg

224.jpg

224A.jpg

بعد از حدود یک ساعت در کنار یک خشکی پهلو گرفتیم؛ وقت ناهار بود.

میز با غذای ساده اما رنگارنگ و هوس انگیزی پُر شد. ماهی پلو و چند مدل ترشی و سالاد نیز در کنار غذا بود که از هر کدام کمی تیست کردیم و همگی ته مزه تند و شیرینی داشتند و زیاد به مذاق ما خوش نیامدند. ترجیح دادیم برای سالاد از خیار و گوجه و پیاز برش خورده استفاده کنیم.

225.jpg

اما ماهی ها با این که گوشت کمی داشتند چقدر لذیذ و خوشمزه بودند و داشتیم فکر میکردیم که مثلاً آیا این ماهی ها در آب زیر پایمان زندگی میکردند یا از جای دیگری صید شدند! تصور عجیبی بود که در این آب های خاکستری و بد رنگ، این مدل ماهی خوشمزه ای به عمل بیاید. حتی همین تصور و نوع فکر ما نیز عجیب و غریب بود.

 

خواجه حرمسرا

بعد از ناهار کمی با همسفران گپ زدیم. 3 دختر و 3 دوست که البته فقط یکی از آنها در ایالت کرالا زندگی می کرد و ۲ نفر دیگر از ایالتهای شمالی به اینجا آمده بودند. ضمن اینکه هر 3 نفر در سفر با هم دوست شده بودند و قبل از آن آشنایی و رابطه ای با هم نداشتند. ماجرای جالبی بود...

دوربین را برداشتم و از جایم بلند شدم تا دوباره گوشه دِنجی برای خودم پیدا کنم و به تماشای اطراف مشغول باشم. یکی از دخترها پرسید: "شغلت عکاسیه؟" گفتم: "نه... تفریحی و دِلی واسه خودم عکس میگیرم." پرسید: "میشه از ماهم عکس بگیری؟" به نظر شما اگر در یک کشتی ۴ نفر دختر و یک پسر دوربین به دست باشد چه اتفاقی رخ میدهد؟ سوال از این ساده تر در دنیا وجود ندارد! وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که یک ساعتی است مشغول گرفتن عکس های آتلیه ای از دختران شده ام. یک نفره... چند نفره... دسته جمعی... باز دوباره از اول...!

همانطور که مشغول عکاسی بودم متوجه سر و صدایی از اطراف شدم. چشمم را از دوربین برداشتم و متوجه هاوس بوت کناری شدم. هاوس بوتی که برعکس ما کاملاً مجردی و پسرانه بود!

226.jpg

قسمت خنده دار ماجرا این بود که با هر ژِست دخترها برای عکاسی، پسران هماهنگ با هم، هو می‌کردند و ادا در می آوردند و شروع می کردند به مسخره بازی... خنده مان گرفته بود به طوری که کلاً بیخیال عکاسی شدیم و همگی نشستیم به تماشای ادابازی آنها... واقعا خیلی خنده دار و پر انرژی بودند. یک ساعتی نیز با آنها سرگرم بودیم. از تلاش هایشان برای آمدن به کشتی ما بگیر تا شوخی هایی که می کردند. از حالات و رفتار دختران هندی معلوم بود که شوخی ها زننده و بی ادبانه نیست! چون همگی داشتند از وضعیت موجود لذت می بردند و می خندیدند. در نهایت یک جایی از آبراهه، مسیرهایمان یکسان نبود و از هم جدا شدیم و این تفریح نیز به پایان رسید. نکته مثبت وجود هاوس بوت مجردی این بود که باعث شد آتلیه ما هم تعطیل شود و از شر دخترها خلاص شوم و دوباره بتوانم در گوشه‌ای از کشتی به تماشای مناظر اطراف بنشینم.

 

شب که شد

کم کم داشتیم به لحظات ملکوتی و مورد علاقه من یعنی غروب آفتاب نزدیک می شدیم.

227.jpg

228.jpg

228A.jpg

 گپ و گفت با کاپیتان

 

228B.jpg

عصرانه: چای و موز سرخ شده زنجبیلی!!

 

229.jpg

230.jpg

231.jpg

این غروب آفتاب که می گویم، اگر همجوار با دریا و ساحل باشد قطعاً زیبایی چند برابری خواهد داشت و من همیشه در این لحظات خاص دوربین به دست و آماده نشسته ام. شاید با چشم معمولی متوجه ظرافت‌ها و تاثیر لحظه ای نور خورشید نباشید. اما زمانی که هر چند ثانیه و به صورت مداوم عکاسی کنید متوجه خواهید شد که فریم به فریم رنگ و نور خورشیدِ در حال غروب تغییر میکند و این موضوع همیشه برای من جذاب، خاص و هیجان انگیز است. لایه های نور و رنگها در هر عکس با تنظیمات یکسان، متفاوت است و این معجزه نور است! دقت کنید که ما داریم درباره ثانیه ها صحبت می کنیم و تفاوت در این ثانیه ها اعجاب نور خورشید در عکاسی به حساب می آید.

بالاخره هاوس بوت پهلو گرفت. قرار بود شب را در این منطقه بمانیم.

232.jpg

گرسنه مان شده بود! چند عدد تخم مرغی که داشتیم را با الباقی کره ها در یخچال کشتی گذاشته بودیم تا اگر غذای کشتی بابِ دل خانم جان نبود و احتمال دادیم که مشکل ساز شود به سراغ آنها برویم. حالا وقت آن رسیده بود. با اجازه خدمه کشتی در آشپزخانه 2 عدد نیمرو درست کردیم و عصرانه مختصری خوردیم.

234.jpg

دخترهای دیگر به محض توقف کشتی پیاده شده بودند تا گشتی در اطراف روستا بزنند. ما گفته بودیم که بعد از غروب کامل به آنها ملحق خواهیم شد. به این علت که منتظر این چنین لحظه و تصویری بودم. خدای من...!

237.jpg

233.jpg

236.jpg

238.jpg

غروبهای جمعه و سیزده بدر تو ایران همیشه این رنگیه!!

 

پیاده شدیم و کمی در روستا چرخیدیم. هرچه گشتیم همسفرانمان را پیدا نکردیم و خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را می‌کردیم به کشتی برگشتیم. البته ترس خانم‌ جان از گزیدگی توسط موجودات عجیب و غریب لابلای بوته ها، مزید بر علت شد.

235.jpg

239.jpg

وقت شام بود که سر و کله دختران با 2 بطری نوشیدنی پیدا شد. گفتند: "امشب می خوایم با همراهی شما جشن بگیریم و یک طورهایی به خاطر عکاسی خوبی که از ما داشتی به این شکل ازتون تشکر کنیم." گفتم: "ممنون... خودم هم به عکاسی علاقه داشتم و لذت بردم. اما راستِش ما خیلی اهل نوشیدنی های بزرگسالان نیستیم و اگه مشکلی نداره ما رو عفو کنین!" خلاصه بعد از کمی تعارف و بگیر و ببند بیخیال ما شدند و نشستیم شام نه چندان باب میل کشتی را خوردیم. خدا را شکر همان نیمروها را خورده بودیم والا از گرسنگی میمردیم! غذا اصلاً برای ما خوب نبود و حتی من که با بیشتر غذاهای هندی ارتباط برقرار می کردم نتوانستم شام بخورم.

240.jpg

خانم جان که هیچ... شب بخیر گفتیم و به سمت کابینمان رفتیم. حمام کشتی آب گرم نداشت و به زور دوش مختصری با آب سرد گرفتیم و خوشحال و شادمان آماده خوابیدن شدیم که به یکباره و ورق برگشت. با تاریکی هوا پشه ها به کشتی هجوم آورده بودند و این بدترین خبر ممکن برای من بود. زوج 2 نفره من و خانم جان كه برای يكديگر پایه‌ترین، بدون مشکل‌ترین، کم دغدغه‌ترین، کم گیر‌ترین و ریلکس‌ترین هستیم و همین موارد همیشه باعث می‌شود سفرهای خوب و بدون مشکلی با هم داشته باشیم. 

تنها 2 مورد است که همیشه پاشنه آشیل سفرهایمان به حساب می آید. برای خانم جان مشکل گوارش و معده حساس و برای من معضل پشه‌ها! و جالب تر اینکه هر مشکل فقط برای یک نفرمان صدق می‌کند و برای نفر دیگر اصلاً مشکل به حساب نمی آید. مشکل گوارش را کمی قبلتر در جریانش بودید و دیدید که کار خانم جان به بیمارستان کشید در حالی که هیچ بلایی سر من نیامد! اما حالا با وجود پشه ها می‌دانستم که فردا صبح شبیه صافی آبکش آشپزخانه خواهم شد! در عین حالی که مطمئن بودیم هیچ اتفاقی از این بابت برای خانم جان رُخ نخواهد داد؛ نوبت داغان شدن من بود! شاید باورتان نشود اما هر کاری که بلد بودیم کردیم.

کولر گازی روشن و چراغ ها را خاموش کردیم تا شاید پشه ها به دنبال منبع نوری دیگر از اتاق خارج شوند. نشد! پنکه سقفی را هم روشن کردیم. نشد! چراغ قوه گوشی را که روشن می کردم پشه‌ها مثل غباری در هوا شناور بودند. مرگ من حتمی بود! پشه ها تا صبح من را قیمه قیمه می کردند. کرم ضد حشره را به تمام بدنم مالیده بودم. خاطرم بود یک زمانی اپلیکیشنی وجود داشت که ادعا می‌کرد با صدای نویز باعث دور کردن حشره ها می شود. آن را دانلود و استفاده کردیم. نشد! از خدمه کشتی اسپری حشره کش گرفتیم و تمام کابین را اسپری کردیم. نشد! پشه نبودند که هیولا بودند. هیچ بلایی سرشان نمی آمد. خسته شدیم و دست از تلاش بر داشتیم. روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم تمام بدنم را با لباسهایی که داشتیم بپوشانم تا کمتر دچار گزیدگی بشوم. رو به خانم جان کردم و گفتم: "میدونم که هیچ کدوم از این کارها فایده نداره عزیزم ولی به هر حال مرسی! بهتره سعی کنم از گزیده شدن لذت ببرم و به پشه ها لبخند بزنم تا حداقل به پیروزی شون شک کنن!"

بهتر است بیشتر از این، از آن لحظات سخت تعریف نکنم و چراغها را خاموش کنم تا دلهایتان را روانه آلیپی و آبراهه های پر از پشه آنجا کنید! چشمتان روز بد نبیند. صد رحمت به سیبل تیراندازی پادگان های آموزشی! به حدی زیر آتش سنگین پشه ها قرار گرفته بودم که نیمه شب از خواب پریدم. نمی دانستم چه کار کنم. از شدت گزیده شدن و خارش پوست خوابم نمیبرد. تنها فکری که به سرم زد دوش آب سرد بود. من که چند ساعت پیش دوش گرفته بودم مجدداً همین کار را تکرار کردم. شامپو بدن خنک کننده و آب سرد، کمی به کم شدن التهاب پوستم کمک کرد. تا صبح 2 بار این ماجرا تکرار شد. شب سختی بود که همینجا دعا می کنم خدا برای شما و خانواده تان پیش نیاورد... آمین!

 

صبح که شد

بعد از گذراندن آن شب سخت و تاریخی، بالاخره صبح شد. بیایید دیگر درباره این مسائل صحبت نکنیم. فقط همین را بگویم که سانت به سانت پاها و کمر و دستانم پر از گزیدگی شده بود! همسفران و خدمه کشتی، گزیدگی ها را که دیدند باورشان نمی شد! هیچکس در کشتی به جز من گزیده نشده بود. از خداوند متعال برای این آپشنی که روی من گذاشته صمیمانه سپاسگزاری می کنم!!

241.jpg

به اتفاق همدیگر، صبحانه مختصری خوردیم و هاوس بوت مسیر برگشت را شروع کرد تا دوباره به اسکله شهر آلیپی برسیم و این سفر دریایی نیز به پایان برسد.

در طول مسیر برگشت روستاییان زیادی که در همجواری آبراهه ها زندگی می کردند را مشاهده کردیم. انگار صبح ها بیشتر از شب ها بیرون می آمدند. عده ای در حال مسواک زدن و استحمام صبحگاهی بودند. آن هم در این آب خاکستری! واقعاً عجیب بود.

242.jpg

243.jpg

مسواک زدن در روشویی منزل!

 

244.jpg

حمام کردن در حیاط منزل!

 

جزیره کُلُنِل

مقصد بعدی مان شبه جزیره ای به نام مونروئه Munroe Island بود که به نام جزیره مونروئه در گوگل قابل مشاهده است. این شبه جزیره بین خود هندی ها با نام دیگری معروف است اما اسم رسمی و بین المللی آن همان مونروئه میباشد که به خاطر کشف این جزیره توسط یک سرهنگ با نام مونروئه به این شکل نامگذاری شده است. ما برنامه یک شب اقامت در یکی از خاص ترین (نه به معنای گرانترین) اقامتگاههای این جزیره را داشتیم. در این جزیره از ریزورت ۴ ستاره و لوکس تا میهمانخانه های خیلی معمولی وجود دارد. به خاطر جذابیتی که در مزرعه ای با نام وینیس فارم Vinis farm وجود داشت ما یک چادر را برای اقامت رزرو کرده بودیم. ناگفته نماند که هزینه اجاره چادر در وینیس فارم با هزینه یک اتاق دبل در میهمانخانه دیگری برابری می‌کرد!

هاوس بوت بالاخره به اسکله رسید و پس از خداحافظی با خدمه کشتی به همراه 3 دختر هندی سوار بر توک توک شدیم و به سمت ترمینال اتوبوس شهر آلیپی رفتیم. هزینه توک توک ۷۰ روپیه شده بود که به اصرار دخترها آنها پرداخت کردند. میگفتند "با ما نوشیدنی که نخوردید حداقل بگذارید کرایه را ما حساب کنیم تا تشکری کوچک برای عکاسی تان کرده باشیم."

245.jpg

فروشنده های برگه لاتاری که همه جا آنها را میدیدم.

 

تشکر کردیم و با آرزوی ادامه سفری خوش برای هر دو طرف، از آنها خداحافظی کردیم. آنها به سمت شمال می رفتند و ما همچنان در مسیر جنوب هند بودیم. برای رسیدن به جزیره مونروئه اول باید به شهر نسبتاً بزرگ کولام Kollam میرفتیم و سپس از آنجا با تاکسی یا توک توک به جزیره مونروئه میرسیدیم. آب و کمی میوه و بیسکویت خریدیم و سوار اتوبوس به مقصد شهر کولام شدیم. مبلغ بلیط برای هر نفر ۱۵۴ روپیه بود.

246.jpg

برگه های لاتاری همه جا بودند!

 

247.jpg

248.jpg

در هند خبری از تلگرام نیست و اکثرا از پیام رسان واتساپ استفاده میکنند.

 

249.jpg

 ایستگاه اتوبوس بین شهری

 

250.jpg

یک ایستگاه دیگر

 

بدون اتفاق خاصی به کولام رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدیم و به سمت ایستگاه توک توک ها حرکت کردیم. به محض نزدیک شدن، 4-5 نفر دوره مان کردند و دلال بازی شروع شد! مقصد را جزیره مونروئه اعلام کردیم. رقابت بر سر تور کردن ما در جریان بود و ما فقط ایستاده بودیم و دعوا و بحث آنها را نظاره می کردیم. در همین جر و بحث ها متوجه نکته جالب و ریزی شدیم؛ اینکه در مسیر جزیره قسمتی را باید با لندی کرافت از آب عبور می کردیم و این خودَش هزینه جداگانه ای داشت که بر عهده مسافر بود! در نهایت با راننده توک توکی که پایین ترین قیمت را (۴۰۰ روپیه) پیشنهاد داد و البته از طرف همکاران و دوستان نیز مورد عنایت الفاظ رکیکی قرار گرفت(!) به توافق رسیدیم. آقای راننده ضمن اینکه کمترین مبلغ را پیشنهاد داده بود گفته بود پرداخت هزینه لندی کرافت را نیز به عهده می گیرد و همین موضوع باعث شده بود که همکارانش به او ایراد بگیرند و اعتراض کنند که "همین شماهایید که بازار رو خراب میکنید!"

البته که ۵۰ روپیه هزینه لندی کرافت خیلی هم مبلغ زیادی نبود اما آفِری بود که پیشنهاد شده و پرداخت همین مبلغ ناچیز برگ برنده راننده بود! چند دقیقه بعد سوار بر توک توک به سمت جزیره مونروئه در حال حرکت بودیم. کمتر از نیم ساعت بعد به محل لندی کرافت رسیدیم.

253.jpg

254.jpg

این لندی کرافت که می گویم نه اینکه واقعاً چیز خیلی بزرگی باشد! دو قایق موتوری را با اتصالات چوب و آهن به هم وصل کرده بودند که ظرفیت حدود ۶ یا ۷ دستگاه ماشین و توک توک را داشت و البته بسیار ساده و کارآمد و مفید بود. سوار لندی کرافت شدیم و به آن طرف رودخانه رفتیم.

255.jpg

اپراتور لندی کرافت در همان چند دقیقه عبور از رودخانه سر صحبت را با ما باز کرد و وقتی فهمید ایرانی هستیم از خاطرات دوران کاری اش در امارات متحده عربی برای من تعریف کرد. اکثر هندی ها که با آنها هم صحبت می شدیم تجربه چندین سال کار در امارات و شهرهای دبی و ابوظبی را داشتند. کسانی که به امارات سفر کرده‌اند این موضوع را از نزدیک با چشم خود دیده اند؛ و جالب این بود که وقتی می پرسیدیم شما که می‌گویید کار در امارات درآمد خوبی دارد پس چرا برگشتید؟ همگی جواب میدادند: خانواده و زندگی! به خاطر آنها برگشتیم چرا که دوری شان از تحمل ما خارج بود!

256.jpg

به آن طرف آب که رسیدیم دوباره سوار توک توک شدیم و مسیر را تا انتهای راه ادامه دادیم. این انتهای راه که می‌گویم واقعاً انتهای راه بود. در نقشه دیگر راهی وجود نداشت و جاده تمام می شد! روبرویمان درب یک هتل بود و دیگر تمام! اسم جایی که ما برای اقامت رزرو کرده بودیم وینیس فارم بود اما این دربی که جلوی روی ما قرار گرفته بود نام دیگری داشت. راننده توک توک که معلوم بود می خواهد سریع برگردد و حوصله مشکلات مکان یابی ما را نداشت شروع به غرغر کرد. کرایه اش را پرداخت کردیم و پیاده شدیم تا زودتر آنجا را ترک کند و ما هم بتوانیم در آرامش بیشتر تمرکز کنیم و ببینیم چه خاکی باید توی سرمان بریزیم! 

کمی این طرف و آن طرف را نگاه کردم؛ هیچ چیز نبود. جزیره مونروئه پر از درختان و بوته های زیادی بود که اطرافش را آب فرا گرفته و وسط آن، جاده نیمه آسفالته و باریکی به اندازه عرض یک توک توک وجود داشت که حالا ما انتهای آن جاده ایستاده بودیم. درب هتل را زدیم. دربان هتل در را باز کرد و وارد شدیم. داخل محوطه هتل خیلی لوکس تر از بیرون بود و من مطمئن بودم که وینیس فارم اینجا نیست. وارد لابی شدیم و از پذیرش آدرس وینیس فارم را پرسیدم. اظهار بی اطلاعی کرد. از روی عکس ووچر شماره وینیس فارم را پیدا کردم و تماس گرفتم. موبایلم آنتن نداشت. از مسئول پذیرش خواهش کردم که با آن شماره تماس بگیرد و بگوید که ما اینجا هستیم و آنها را پیدا نکردیم. 

خلاصه بعد از چندین بار تلفن بازی، مسئول پذیرش عذرخواهی کرد و گفت: "وینیس فارم درست پشت سرمان و آن طرف آب است! ما خشکی پشت سرمان را به اسم دیگری می شناسیم و ببخشید که نتوانستم همان اول راهنمایی تان کنم! اما آنها گفتند که یک قایق را به دنبالتان می فرستند. همینجا منتظر بمانید." و بعد دو بطری آب خنک به ما تعارف کرد. از مسئول پذیرش هتل تشکر کردیم. با اینکه مسافر آنها نبودیم اما از هیچ کمکی دریغ نکرده بود. برای تشکر یکی دیگر از یادگاری ها را به او هدیه دادیم. پسر جوانی وارد لابی شد و اشاره کرد که دنبالش برویم. متاسفانه انگلیسی بلد نبود اما بسیار مودب و با تجربه راهنمایی مان می کرد. مشخص بود که صدها هزار بار به دنبال مسافرانشان آمده است و حسابی این کار را بلد است. از هتل خارج شدیم و به سمت آب رفتیم. 

یک قایق موتوری پارک شده که متعلق به پسر جوان بود وظیفه پیکاپ ما را داشت. از پسر جوان که نمی‌توانستیم اطلاعاتی کسب کنیم اما بعد از دیدن وینیس فارم متوجه شدیم که این کمپ اقامتی در کوچکترین خشکی ممکن ساخته شده و هیچ گونه راه ارتباطی از طریق خشکی با سایر جزیره های اطرافش ندارد و تنها راه دسترسی به آن، استفاده از همین قایق موتوری است. عجب جای خفنی بود...

257.jpg

251.jpg

ووچر رزرو چادر در وینیس فارم

 

252.jpg

عکس هوایی از بالای وینیس فارم