صِیدِ دُرِّ یَتیمِ خَلیجِ فارس

4.6
از 57 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
به جزیره ممنوعه ایران خوش آمدید! +‌تصاویر

DAKHELI-HERFEIE-SEVOM.png

 

صِیدِ دُرِّ یَتیمِ خَلیجِ فارس

یا سفر بدون برنامه به جزیره ی ممنوعه  

 

سفری که مارو تا جزیره ی دعوتنامه لازم ِ خارگ بُرد، از اون سفرهای پیشبینی نشده بود. حتی وقتی تهران رو، بدون هیچ مقصد مشخصی ترک میکردیم به ذهنمون هم نمیرسید سر از خارگ دربیاریم! ما هیچ برنامه ای برای این سفر نداشتیم و حتی تاریخ برگشتمون هم معلوم نبود. چرا؟ فکر کنم شناخت بهتر از من و حال آن روزها هم جوابی به این سوال باشه و هم همراهی با من در طول این سفر رو برای شما لذت بخش تر کنه. من، آصفه و تو زمان این سفر بیست و هشت سالمه، یک فارغ التحصیل تئاتر و بدون کار دایمی، و همین باعث میشد به کمتر سفری نه بگم! این سفر رو دی و بهمن ماه سال نود و هفت و با همراهی همسرم مجید رفتیم، یک معمار ِ آن وقت ها سی و دو ساله ی بدتر از من بیکار. چرا که بیشتر از شش ماه بود منتظر ویزای تحصیلی شنگن بود. برای دانشگاهی تو بروکسل اپلای کرده و خونه و زندگی رو فروخته و از کار استعفا داده و چمدان هارو جمع کرده و از همه بدتر، نزدیک به شروع ترم دوم دانشگاهش، هیچ خبری از ویزا نبود.

 01 Route map.jpg

عکس 1 - مسیر سفر

با رفتن به این سفر، مجید که فقط یک روز از تولد سی و دو سالگیش گذشته بود و احتمالا همینم تو حال پریشونش بی تاثیر نبود، میخواست از بیکاری و انتظار و جواب دادن به هر دوست و آشنایی که برای پرسیدن حال ِ ویزا سراغ ما رو میگرفت و روزی چندین بار چک کردن ایمیل فرار، و تا جنوبی ترین بخش های ایران رانندگی کنه تا کمتر فرصت حرص خوردن براش باقی بمونه. اون روزها ولی من برخلاف روتین بیکاریم درگیر درس خوندن برای امتحان تافل بودم و آزمون جامع راهنمای گردشگری و همین به نرفتن ترغیبم میکرد. اما ازدواج هم بدون همراهی در روزهای سخت معنایی نداره! و چی بهتر از همراهی در همسفری!؟

همزمان با جمع کردن وسایل، توی دلم دعا میکردم که ویزا برسه و سفر کنسل بشه و بریم دنبال کارهای لحظه آخری. ولی خب دعاهام به گوش خدا نرسید و کوله هارو، نه خیلی با دقت جمع کردیم و صندوق عقب ماشین رو پُر، و تقریبا بی خبر از همه چی و همه جا و حتی بدون چک کردن آب و هوا و مسیر و جاده، سفری رو شروع کردیم که نگفته میدونستیم بازگشت ازش تنها مصادف خواهد بود با مشخص شدن آخر وعاقبت ویزا!

ما توی این سفر برنامه ریزی نشده، حدودا نه شهر رو دیدیم، که من روز به روزش رو مینویسم، چرا که با نوشتن هر خط حال و هوای آن روزها برای من هم تداعی شده و لذتش کمتر از سفر نیست. اما اگر برای خواندن از جزیره ی ممنوعه ی خارگ اینجایید، روز نهم سفر، به تاریخ ِ سوم بهمن ماه را بخوانید.

 

روز اول: بیست و پنجم دی

کاشان: سرای عامری ها / موزه عروسک و اسباب بازی

خرم بید: صفا شهر، روستای قصر یعقوب و اقامت گاه بومگردی قصر یعقوب

رو به جنوب میرفتیم و اولین مقصدی که توش توقف داشتیم کاشان بود، که هر دو قبلا چندین بار بهش سفر کرده بودیم. وقتی رسیدیم نزدیک ظهر بود و ما برای ناهار یه راست رفتیم سرای عامری ها، که خلوت بود و سرد و مشتری دیگه ای جز ما، و خیلی غذاهای توی منو رو نداشت! تنها غذای محلی موجود، شفته بادمجان بود که با یک سالاد سفارش دادیم. بعد از غذا، برای صرفه جویی در وقت بلافاصله رفتیم برای دیدن یکی از معدود جاهایی در این شهر که در سفرهای قبلی از قلم افتاده بود: موزه عروسک و اسباب بازی کاشان، که البته زمان زیادی هم از افتتاحش نمیگذشت.

موزه عروسک و اسباب بازی، که اقامت گاه بوم گردی هم هست، سال نود و شش و بعد از اینکه یکی از خانه های تاریخی ِ نه خیلی بزرگ و نه خیلی معروف کاشان رو برای اینکار اختصاص دادن راه اندازی شده. خانه ی سهرابی، با قدمت صد و پنجاه ساله و یادگار دوره قاجار.

 02 kashan.JPG

عکس 2 - حیاط  موزه عروسک کاشان

بلیط بازدید موزه پنج هزار تومنه و محتواش عروسک های نمایشی، آئینی، سنتی و حتی اسباب بازی های نوستالژیک و قدیمی، که سعی شده جز ایران از نقاط دیگه ی دنیا هم گردآوری بشن.

 03 Kashan.JPG

عکس 3 – نمونه اسباب بازی های باستانی

  04 Kashan.JPG

عکس 4 – نمونه عروسکهای بومی ایران (سمت چپی اهل جنوب و احتمالا بوشهر است و سمت راستی را من هم نمیشناختم)

 05 Kashan.JPG

عکس 5 – خری بیشتر مخصوص اجراهای نوروزی که یک نفر داخلش قرار میگرفته و حرکتش میداده.

 اما به نظرم راه زیادی مانده بود تا تکمیل این مجموعه. خانم راهنمایی از لحظه ورود ما به موزه پشت سرمان راه افتاده بود و با وجود اینکه تنها بازدید کننده ها ما بودیم لطف کرده و توضیحاتی میداد که به عنوان یک فارغ التحصیل تئاتر در گرایش نمایش عروسکی برای من سطحی و کسل کننده بود. اتفاق خوبی که با خبر شدم در این موزه میافتد، اجرای نمایش های عروسکی سنتی ایرانی مثل پهلوان کچل و خیمه شب بازیه، که تو شب های شلوغ تر اقامت گاه یا با هماهنگی قبلی روی پرده یا صحنه ی نمایش میرن و اسباب آشنایی مردم با این هنر رو به فراموشی رو مهیا میکنن.

 06 Kashan.JPG

عکس 6 – عروسکهای نخی مخصوص اجرای خیمه شب بازی که مبارک، معروفترین عروسک نمایشی ایران را در لباس قرمزش میبینید.

بعد از خداحافظی با عروسک ها، با حال بی قراری که داشتیم ترجیح دادیم دیدنی های تکراری رو فاکتور بگیریم و باز راه بیوفتیم برای کشف جاهای جدید. از کمربندی اصفهان و نجف آباد وارد استان فارس شدیم و به صفاشهر، تو بخش مرکزی شهرستان خرم بید رسیدیم.

صفا شهر به خاطر بلندی اش،  معروف به بام استان فارس و پنجمین شهر مرتفع ایرانه. ولی برای من که به خاطر بی برنامگی این سفر و عجله لباس گرم برنداشته بودم فقط سرمایش ملموس بود. هوا هم تاریک شده بود و برای همین یه راست رفتیم به اقامت گاه بوم گردی قصر یعقوب، تو روستای قصر یعقوب که سر ناهار آنروز تو سرای عامری ها رزروش کرده بودیم و آن وقت ها با صبحانه برای هر کس حدود چهل و پنج هزار تومن قیمت داشت. سرما اجازه نمیداد که محوطه، که به نظر میرسید جالب باشه رو کشف کنم و سریع پریدم توی اتاق کاهگلی قشنگی که با بخاری هیزمی گرم میشد، تا فردا...

 07 Safashahr.JPG

عکس 7 – اتاق کاهگلی بومگردی قصر یعقوب

 

روز دوم، بیست و ششم دی

 صفا شهر: چهار طاقی ساسانی / گورستان قدیمی / قصر سرخ بهرام گور / کاروانسرای شاه عباس

پاسارگاد: پاسارگاد

شیراز: خانه ی مریم شیرازی

آفتاب محوطه ای رو که دیشب، با عجله تنها ازش رد شده بودم رو گرم و روشن کرده بود و فهمیدم چه جای قشنگی رو برای ماندن انتخاب کرده بودیم.

 08 Safashahr.JPG

عکس 8 – حیاط بومگردی قصر یعقوب

 09 Safashahr.JPG

عکس 9 – اتاقهای کاه گلی بومگردی قصر یعقوب

بعد از عکس گرفتن راه افتادیم برای دیدن قبرستان قدیمی قصر یعقوب که قدمتش به دوره ساسانیان برمیگشت و توی ماشین، وقتی از جای اقامت آن شب مطمئن شده بودم، درباره اش سرچ کرده و خوانده بودم.

قبرستان ها، مخصوصا اگر قدیمی باشن یکی از جاذبه های سفر برای من هستن. به نظرم کمتر از معماری و شهرسازی و هنر، فرهنگ مردم آن شهر و دوره رو نشون نمیدن و حتی خیلی بی ادعا، هنر های خطاطی و شعر و سنگ تراشی رو منعکس میکنن. اما توضیح همه ی این ها به مردم محلی، که وقتی آدرس رو پیدا نمیکردیم ازشون سوال کرده بودیم آسون نبود. مثل بیشتر کسایی که توی موقعیت مشابه دیده بودیم فکر میکردن که در جستجوی گنجیم. پس تصمیم گرفتیم بدون کمک گرفتن از کسی و فقط با گشتن پیداش کنیم.

 10 Safashahr.JPG

عکس شماره 10 – در مسیر پیدا کردن قبرستان به اینجا رسیدیم که ما رو یاد شکارگاه های پادشاه های ایران انداخت.

 که نتیجه ش شد کشف اتفاقی این چهار طاقی ساسانی، رها شده در طبیعت که چاله چوله های اطرافش نشانه ای از حضور جویندگان ِ واقعی ِ طلا بود. ولی روزی که ما رسیدیم بازدید کننده ی دیگری جز چوپان و گله اش نداشت!   

 11 Safashahr.JPG

عکس 11

 12 Safashahr.JPG

عکس 12

دوباره راه افتادیم و اینبار به قبرستانی قدیمی رسیدیم، که هنوز مطمئن نیستم همان قبرستان ساسانی بوده باشد، اما فضا و قبرها و مخصوصا مسجد رو به تخریبش جالب و دیدنی بود.

 13 Safashahr.JPG

عکس 13

 14 Safashahr.JPG

عکس 14

wmWKulEWn84T2Rao7GX0HOYn1D17zVHOOQBg7XVx.jpg

عکس 15

دیدنی دیگر این منطقه مخروبه ای بود منصوب به قصر سرخ بهرام گور که واقعا چیز زیادی ازش به جا نمانده بود اما این بیت ها از منظومه ی هفت پیکر نظامی رو یادم آورد:

سرخ در سرخ زیوری بر ساخت / صبحگه سوی سرخ گنبد تاخت

بر چنین قلعه مرد باید بار / نیست نامرد را در این دز کار

 شاید اگر درباره اینجا توی این کتاب قشنگ نخوانده بودم، حتی ارزش دیدن هم نداشت. اما بهرحال گوشه ای بود از تاریخ آمیخته به افسانه و اثباتش سخت!

 16 Safashahr.JPG

عکس 16 - قصر سرخ بهرام گور

کاروانسرای شاه عباس آخرین جای این شهر قدیمی بود که دیدیم و چقدر خالی بود و متروک و رو به ویرانی. فضایی که میتوانست و باید تغییر کاربری داده میشد بدون استفاده و حتی حضور یک نگهبان رها شده بود.

 17 Safashahr.JPG

عکس 17

 18 Safashahr.JPG

عکس 18

نفهمیدم صفاشهر اونقدر دلگیر بود یا حال دل ما خراب، اما دیگر نمیشد بمانیم و باز راه افتادیم و اینبار به سمت پاسارگاد، و تصمیم گرفتیم شب شیراز بخوابیم. پس به یکی از دوست های قدیمی مجید که ساکن شیراز شده بود و چندین بار گفته بود پیشش بریم زنگ زدیم. این دوست ما گفت شیراز نیست و برای یه پروژه ی کاری خودش هم سفر کرده! و چرا حداقل یه روز زودتر نگفتیم که یه کاریش بکنه؟ گفتیم بعد این همه دعوت و تعارف همین الان تصمیم گرفتیم بیایم شیراز! با دوست خداحافظی کردیم و با مریم خانوم، دختر عموی مامان مجید، اصالتا تهرانی و معروف به مریم شیرازی ِ ساکن شیراز تماس گرفتیم که امکانش هست شب مزاحم بشیم؟ و این خانوم مهربان مثل اکثر ایرانی ها، با روی باز مهمان های ناخوانده رو پذیرفت و گفت اصلا مگه میشه شما از شیراز رد بشید و پیش ما نمانید؟

خیالمان که از اقامت آن شب راحت شد، راه افتادیم به سمت پاسارگاد و قبل از هرچیزی، مقبره ی کورش بزرگ با آن معماری هنوز منحصر به فرد پله کانی، برگرفته از زیگورات ها، که به قول مجید فره ایزدی داشته و با وجود سهل الوصول بودن، تو فراز و نشیب تاریخ ایران تخریب نشده و پابرجاست.

19 Pasargad.JPG 

عکس 19

 بلیط ورودی مجموعه سه هزار تومن قیمت داشت، که سه توریست اروپایی، که تنها بازدید کنندگان آنجا جز ما بودند، بیست هزار تومن برایش پرداخته بودند. تا ساعت شش که وقت تعطیلی مجموعه بود زمان زیادی نداشتیم، پس با سرعت آرامگاه را دیدیم و از آنجا تا بخش های دورتر مجموعه رو با ماشین های برقی رفتیم که شامل باغ، معروف به اولین نمونه ی باغ ایرانی و کاخ های دروازده و اختصاصی و بارعام میشه.

 20 Pasargad.JPG

عکس 20

 مجید قبلا پاسارگاد آمده بود، اما این اولین حضور من اینجا بود که بارها راجبش توی کتاب های تاریخ هنر و راهنمای گردشگری خوانده بودم، و حس دیدنش چقدر متفاوت بود... باد شدید میوزید و خیال من رو میبرد تا روزگاری که باغی واقعا وجود داشته اینجا...

IzEQNGz8R5emIcxNLEHJ3e7stDBXKeEkHDwzqR2P.jpg

عکس 21 – اولین نمونه باغ ایرانی(پردیس) که واژه پارادایس به معنای بهشت از آن مشتق شده.

 از بین همه جزییات به جا مانده، پایین تنه ای که شکل دم ماهی هاست رو بیشتر دوست داشتم و آرزو کردم کاش سالم بود تا میدیدم تصویر پری های دریایی رو در ذهن هخامنشیان.

 22 Pasargad.JPG

عکس 22

و انسان بالدار، که سالم ترین حجاری به جا مانده ست. و فراتر از همه این ها حس راه رفتن بود بر تاریخ، توی غروب خلوت یک دی ماه ِ نه مثل همیشه...

 23 Pasargad.JPG

عکس 23

یک گلدان ناقابل برای میزبانمان خریدیم و رفتیم تا شیراز، تا آپارتمانی که مریم شیرازی و خانواده ش در یک واحد و پدرش (عموی مامان مجید) تو واحد رو به رویی، و ماهور، دختر ناز و تازه عروسش در طبقه ی پایین زندگی میکردند. از تجربه ی مهمان نوازی شون چیزی نمیگم که برای هر ایرانی خاطره ست.

 

روز سوم، بیست و هفتم دی

شیراز: مجموعه وکیل / مدرسه خان / خانه فروغ الملک / ارگ کریمخان

صبحی بود خاکستری و بارانی اما با آش سبزی که میزبانمان برای صبحانه خریده بود (آش سبزی یک غذای شیرازی و مخصوص صبح هاست) گرم شد. میدونستم که تا عصر پر از انرژی ام برای دیدن شهری که بی اغراق محبوب ترین است بین ایرانی ها. و متاسفانه باید اعتراف کنم که با وجود چندین سفر خارجی این بخش از کشورم رو تا اون موقع ندیده بودم، و دیدنش در روزهای سخت انتظار برای ویزا بی معنا هم نبود. بگذریم، و بریم برای دیدن مجموعه ی وکیل، که از اسمش ناگفته پیداست که برمیگرده به دوران کوتاه حاکمیت زندیه در ایران.

 24 Shiraz.JPG

عکس 24 یکی از تیمچه های کم تردد بازار وکیل

اول از همه وارد بازار شدیم که رنگ و وارنگ بود و زنده و سرحال و به نظرم آمد که با حفظ همه سنت ها، هر چیزی رو میشه توش پیدا و تهیه کرد. ولی ما که نمیدونستیم چمدان ها رو قراره باز کنیم یا قفل برنیم، چیزی نخریدیم جز خوراکی و من که بیزارم از طعم شیرینی های ایرانی برای اولین بار توی عمرم فالوده شیرازی خوردم تا به خودم ثابت کنم شیرینی زیاد فالوده با ذایقه م جور نیست و کاری از شیراز هم بر نمیاد!

BHPjfTvEFHIpr16YLO2HpguDTltWB3JoqY5wmVIJ.jpg

عکس 25

مسجد وکیل که دری داره در یک گوشه بازار و دو هزار تومان ورودی، دومین دیدنی این مجموعه بود که رفتیم. خواستم از دم در چادری بردارم که عکس هام با معماری مسجد هماهنگ بشن که آقای بلیط فروش، ظاهرا بعد از دیدن من و دوربین عکاسیمون گفت گرفتن عکس آتلیه ای با چادر ممنوعه. فکر کردم منظورش هر نوع عکاسی باشه اما بعد از دوباره پرسیدن ایشون اطمینان دادن که فقط عکس آتلیه ای ممنوع هست و نه عکس یادگاری. من که نفهمیدم منظورش از عکس آتلیه ای چی بود اما مجید فکر میکنه همون عکس هایی رو میگفت که ما گرفتیم!

wD5AKMQUaCk4jvIjezK7UeFA28NRZm4H57c9iz1l.jpg

عکس 26

 از مسجد بگم، که شگفتی کم نداشت، ستون های مارپیچش، منبر تراشیده شده از سنگ مرمر یک پارچه و از همه برای من عجیب تر، اشکال روی سنگ های زمین. که نتیجه پرس و جو از بلیط فروشی که گرفتن عکس آتلیه ای را ممنوع اعلام کرده بود و بازدید کننده های دیگه و شیرازی های اصیل و جستجو در اینترنت، این شد که احتمالا آن نشانه ها امضای شخصی سنگ تراش ها بوده اند تا بعدا از روی تعدادشان دستمزد بگیرند.

 27 Shiraz.jpg

عکس 27

آخرین چیزی که از این مجموعه دیدیم حمام وکیل بود، با دو هزار و پانصد تومن ورودی برای هر نفر که شاید در ظاهر شبیه حمام های تاریخی دیگر ایران، اما از لحاظ ساختار های معماری منحصر به فرده. و نقش های آهک بری زیر گنبد هم میتونن دلیل دیدن این حمام باشن برای بازدید کننده هایی مثل من که سررشته ای از معماری ندارن و تنها دنبال گوشه های قشنگن.

 28 Shiraz.JPG

عکس 28

مدرسه ی خان جایی بود که بعد از دیدن مجموعه وکیل رفتیم، و با اینکه اولین باری بود میدیدمش، میدونستم بارون از همیشه قشنگ ترش کرده. با آن درخت های پرتقال و نخل خیسش شبیه نقاشی های آبرنگ شده بود. مدرسه خان رو شاید بتوان دانشگاه زمان خودش، دوره صفوی دونست و از شگفتی هایش اینکه معماری اش براساس اعداد مقدس صورت گرفته (مثلا نود و دو حجره اش از تعداد حروف جمل، دوازده راهرو اش دوازده امام، پنج مدرسش پنج تن و ...) بدون اینکه باعث تغییر ساختار ایرانی بنا بشه. قیمت بلیط اینجا سه هزار تومن بود.

nKfe7eaQcN8SN3KDhvlZxEMEY50tazM54ZBOha39.jpg

عکس 29

بارانی که میبارید سرما رو بیشتر میکرد و من که به امید آمدن ویزا و کنسل شدن سفر لباس زیادی برنداشته بودم داشتم میلرزیدم. گفتیم بریم توی یه کافه بشینیم، یه نوشیدنی گرم بخوریم و خشک که شدیم باز بزنیم بیرون. نزدیک ترین کافه رو اینترنتی سرچ کردیم و دنبال راهی که گوگل مپ پیشنهاد داده بود رو گرفتیم، از کنار امام زاده بی بی دختران رد شدیم و کافه رو که شاید بسته بود و شاید هم اصلا دیگر وجود نداشت پیدا نکرده، و در عوض و اتفاقی خانه ی فروغ الملک رو دیدیم.

NefZDYrV0fRp93ddGEPVgBKC9zjTFUQrtSfNGMgy.jpg

عکس 30

خانه ی فروغ الملک که به موزه مشکین فام هم معروف است و توی کوچه ی تنگ و باریکش، از چشم خیلی از شیرازی ها هم دور مانده، متعلق بوده به داماد قوام و تاریخ ساختش برمیگردد به اواخر قاجار، با همه ی پنجره ی های مشبک و نقاشی های روی سقف و آینه کاری و اندرونی مربوط به آن دوره. و گویا این خانه ی تاریخی بعدتر وقف دبستانی شده بود که خوش به حال شاگردانش! ولی حالا با مالکیت شخصی خانواده مشکین فام، موزه ایست از خوشنویسی و نقاشی. و کم تر شناخته بودنش تبدیلش کرده به یکی از بهترین لوکیشن ها برای عکاسی ِ به قول بلیط فروش ِ مسجد، آتلیه ای! این خونه ی قشنگ هم سه هزار تومن ورودی داشت.

 31 Shiraz.JPG

عکس 31

درسته که کافه ای پیدا نکرده بودیم تا توش گرم بشیم، اما خستگی مون یکم در شده بود. پس رفتیم دیدن ارگ کریمخان، که جز باروی کجش (که از راهنمایی در ارگ شنیدیم به خاطر رطوبت حمام اتفاق افتاده)، با حضور گربه ها در خاطرم مانده، که شاید همیشگی نباشد و از باران ِ آنروز بوده که در ارگ پناه گرفته بودند.

 32 Shiraz.JPG

عکس 32

 ارگ کریمخان، کاربرد های دیگه ای هم داشته. در زمان قاجار محل زندگی فرمانداران محلی و در زمان پهلوی زندان بوده. نکته ی جالب ارگ برای من، وجود سنگ هایی شبیه به مسجد وکیل، با همان نشانه ی های ساده در کف بود. که اگر نظریه ی امضای سنگ تراشان درست باشد، پس همان آدم هایی که در کار کف مسجد بوده اند زحمت سنگ های ارگ را هم کشیده اند.

 33 Shiraz.JPG

عکس 33

خیس و خسته، میدانستیم که جای دیگری نیست برای دیدن که آن وقت عصر باز باشد. پس راه افتادیم سمت خانه ی مریم شیرازی و خانواده ی دوست داشتنیش.

 

روز چهارم، بیست و هشتم دی

شیراز: مسجد نصیرالملک / باغ نارنجستان قوام / قبرستان دارالسلام / باغ ارم / حافظیه / سعدیه

هواشناسی گفته بود قرار نیست امروز بارون بیاد، پس صبح خیلی زود بیدار شدیم که مسجد نصیرالملک رو، وقتی خورشید هنوز وسط آسمان نرسیده، و نورها مایل میتابند و رنگ را تا وسط مسجد میپاشند ببینیم. مریم شیرازی اون روز برای کاری صبح زود از خانه بیرون رفته بود اما صبحانه آماده بود. سریع خوردیم و وقت رو تلف نکردیم برای دیدن مسجد نصیر الملک.

 34 Shiraz.JPG

عکس 34

که به خاطر رنگبندی کاشی هاش و استفاده از نقش گل های سرخ و زنبق، معروفه به مسجد صورتی. اولین کاری که دیدن اون همه رنگ و نور مسجد با من کرد، این بود که دنبال چادر بگردم برای گرفتن عکس آتلیه ای. گوشه ای چند چادر دیدم و از آقای بلیط فروش مسجد (راستی بلیط اینجا هم سه هزار تومنه!) اجازه گرفتم که یکی بردارم. آقای بلیط فروش مسجد اخم کرد و گفت چادر ها برای نماز خوندنن، نه عکس گرفتن. معلوم بود که با حرف زدن راضی نمیشن، من هم لج کردم و به مجید گفتم اصلا عکس نمیگیرم. طفلک مجید مجبور شد کل مسجد رو بگرده دنبال چادر گلی و یکی پیدا کنه و بچپونه زیر لباسش و با شکم گنده شده از چادر برگرده تا دیدن مسجد رو شروع کنیم. ولی باور کنید به عکس های قشنگی که گرفتیم میارزید!

 35 Shiraz.JPG

عکس 35

 از فروشگاه کوچولوی توی مسجد که دختر هنرمندی اداره ش میکرد، یکی از مگنت های دست ساخته ی خودش رو که یک کاشی واقعی بود برای یادگاری خریدیم و رفتیم.

 36 Shiraz.JPG

عکس 36

جای بعدی که باید میدیدیم نارنجستان قوام بود و سه هزار تومن ورودی داشت، که توسط قوام الملک، یکی از حاکم های شیراز ساخته شده.

 37 Shiraz.JPG

عکس 37

 توی این خانه ی زیبا نمونه ای از باغ ایرانی و آجرکاری و کاشی کاری و مقرنس و گچبری نقاشی و منبت کاری رو میشه دید، اما به نظرم خاص ترینش، آینه کاری ها بودند و نقاشی سقف، که روی چوب کشیده شده بودند.

 38 Shiraz.JPG

عکس 38 - نقاشی های سقف

 تو کافه ی این مجوعه، که پر از توریست های عرب بود یه قهوه خوردیم و رفتیم.

 39 Shiraz.JPG

عکس 39 – گردشگران عراقی

رفتیم برای دیدن جایی که دیشب سر میز شام، مریم شیرازی فکرش رو به کله مون انداخته بود. قبرستان دارالسلام شیراز، که وقتی عکس های سفر و قبرستان نزدیک قصر یعقوب رو نشونش میدادیم و از علاقه مون به دیدن قبرها میگفتیم، پیشنهاد داد که ببینیم. آقا سیروس، شوهر مریم شیرازی که هنرمند خوشنویس بود و روی سنگ های قیمتی هم حکاکی میکرد یکبار دست خانواده رو گرفته بود و همگی رفته بودن دارالسلام و حالا هم به ما توصیه میکردن که بریم. البته میگفتن ساعت بازدید از این قبرستان قدیمی محدوده و عکاسی ممنوع! پس برای بالا رفتن از دیوار و درخت آماده شده و کفش و لباس مناسب برای فرار هم پوشیده بودیم. وارد شدن به قبرستان اما از این حرف ها آسان تر، و فضایش از چیزی که فکر میکردیم شلوغ تر بود. در اصلی رو بسته بودند، اما در پشتی که رو به روی پارگینگ شهرداری و ماشین های حمل زباله است باز بود و ازش رفتیم تو. و هنوز بودند تک و توک آدم هایی که به زیارت قبری آمده باشند. به نظر نمیرسید کار ممنوعه ای باشد، اما با این حال دوربین رو زیر شال بلندی که عمدا برای سر کردن انتخابش کرده بودم پنهان کردم و این عکس هارو گرفتم.

 40 Shiraz.JPG

عکس 40

 41 Shiraz.JPG

عکس 41. شنیدم قبرهای بی نام، برای نوزادانی بودند که بعد از تولد از دنیا رفتن و فرصت داشتن اسم رو هم پیدا نکردند.

 42 Shiraz.JPG

عکس 42

 43 Shiraz.JPG

عکس 43. نمونه ی این سنگ قبر توی دارالسلام زیاد بود.

 44 Shiraz.JPG

عکس 44. درخت سرو در فرهنگ ایرانی نمادیست از زندگی و جاودانگی.

 

 شاید بیشتر از یک ساعت توی دارالسلام بودیم و از نوشته ها و شکل های روی قبر ها عکاسی میکردیم و خبری هم نبود. ولی تا دوربین رو بالا بردم تا اولین عکس رو از مجید بگیرم، صدای دادی بلند شد و جهتش رو که گرفتیم ختم شد به نگهبانی که از طرف در اصلیِ بسته به سمت ما میامد. عکس رو نگرفته، بدون اینکه به روی خودمون بیاریم برگشتیم و تا جای ممکن تند، اما بدون دویدن، که نگهبان رو هم بیشتر تحریک نکرده باشیم، و بی تفاوت به فریادها و اخطارهایش به سمت بیرون رفتیم. تا توی ماشین ننشستیم و گازش رو نگرفتیم و از آنجا دور نشدیم هم خیالمان راحت نشد.

رفتیم دیدن باغ ارم، یکی از قدیمی ترین باغ های شیراز که تاریخ ساختش هم کاملا مشخص نیست. از نکات تاریخی قابل تاملش اینه که این باغ مقر سران ایل قشقایی بوده از دوران قاجار تا پهلوی، که بعد از طرفداری اون ها از مصدق مصادره میشه. از اون جایی که گیاهای کاشته شده تو این باغ بومی ایران نیستن و از نقاط زیادی تو دنیا جمع آوری شدن معروفه به باغ گیاهشناسی، ولی به همین علت هم ساختار اصیل ایرانی نداره. بلیط این باغ پنج هزار تومنه، و جای قشنگ کم نداره اما انقدر شلوغ بود که نشد عکسی بدون حضور آدم ها از اینجا بگیریم. و برای حفظ حریم شخصی شون مجبور شدم فقط همین عکس نصفه نیمه رو اینجا بگذارم.

 45 Shiraz.JPG

عکس 45

ما که با همه قشنگی باغ ارم هنوز توی حال و هوای دارالسلام بودیم، گفتیم چه کاری بهتر از اینکه بریم حافظیه؟ رفتیم و رسیدیم و دیدیم مثل همیشه و شاید بیش از هر جایی در شیراز، شلوغ است از غزل ها و آدمها.

                        بر سر تربت ما، چون گذری همت خواه / که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

OpB0t69bGXR3i3iUBF9N8HowH5ZfGbWX9qUooGCP.jpg

عکس 46 - این عکس رو بپذیرید از من به جای عکس آرمگاه حضرت حافظ توی اون ازدحام.

بعد از پرداخت سه هزار تومن ورودی و خوندن یک غزل اتفاقی و گرفتن یک عکس یادگاری، با حافظ هم خداحافظی کردیم. یک مگنت به شکل آرامگاهش خریدیم و یک فالی، که نیت مان نگفته مشخص بود. توی ماشین، من فال رو میخوندم و مجید رانندگی میکرد به سمت سعدیه.

مقبره ی سعدی رو که هر شیراز نرفته ای هم روی اسکناس های ده هزار تومانی و سکه های پانصد تومانی دیده، محمد فروغی از اولین معماران نسل نو ایران طراحی کرده، و گویا خانقاه سعدی پیش از فوتش همینجا بوده...

ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی / تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی

بلیط اینجا رو هم سه هزار تومن خریدیم و عکس گرفتیم و شعر خواندیم!

 47 Shiraz.JPG

عکس 47. سعی کردم خلاق باشم در انتخاب عکس.

هوا تاریک شده بود، اما صفی که جلوی بستنی فروشی سعدی، درست رو به روی سعدیه درست شده و تا وسط پیاده رو کش میامد، حتی من ِ شیرینی ندوست را هم ترغیب میکرد به امتحان کردن! قیمت های دقیق رو یادم نیست احتمالا هم تا به حال عوض هم شده باشند، اما مناسب و حتی ارزان بود. رفتیم آخر صف که تند هم پیش میرفت و یک بستنی شکلاتی گرفتم، که حجمش عجیب زیاد بود! تمامش نکرده رفتیم سمت خانه ی مریم شیرازی، که خداحافظی کنیم و فردا باز راه بیوفتیم. دیدنی ترین های شیراز رو دیده بودیم و میدانستیم سفر هر چقدر هم طول بکشد، راه بازگشت همین است و چیزهای دیگه رو میشه بعدتر دید. باید میرفتیم جایی که اونقدر سرگرممان کند که وقت حرص خوردن و بحث کردن و موبایل چک کردن نداشته باشیم.

 

روز پنجم، بیست و نهم

کازرون: غار شاپور / نقش برجسته های ساسانی / شهر تاریخی بیشاپور / نقش برجسته های ساسانی

بوشهر: رستوران رافائل

صبح زود که بیدار شدیم، با مهمان نوازی میزبان مهربانمان صبحانه آماده بود. مریم شیرازی که ماجرای انتظار و بلاتکلیفی مارو میدونست، برای ماندن اصرار نکرد اما گفت اگر در مسیر برگشت از شیراز رد شدیم باز پیششون بریم. وقتی قول دادیم که حتما باز مزاحم بشیم پرسید کجاها میریم. مجید گفت کازرون و بوشهر، و مریم شیرازی هم لطف کرد و پیشنهاداتی داد که ببینیم در این شهرها.

بعد از صبحانه با کیف های پر از خوراکی و فلاسک چایی راه افتادیم و سه ساعت بعد رسیدیم به تنگ چوگان، در نزدیکی کازرون، که شنیدم زمانی محلی برای بازی چوگان ِ شاهان ساسانی بوده. با کمک گوگل مپ رفتیم طرف غار شاپور، برای دیدن مجسمه ی شاپور که اینجا قرار داره. با دیدن مسیری که تا بالای کوه و سمت غار میرفت فهمیدم چرا مریم شیرازی اون همه خوراکی به ما داده بود. یه مقداری از خوراکی ها و آب برداشتیم و راه افتادیم به سمت بالا.

فیلم 1 – مسیر غار شاپور 

فیلم 2 – مسیر غار شاپور

مسیر طولانی و سخت بود اما مطمینم هر کسی با کفش مناسب و البته تو هوای مناسب از پسش برمیاد. ما این راه رو، که با سرچ کردن خونده بودم حدود دو ساعت طول میکشه، بدون توقف و یک ساعته رفتیم.

فیلم 3 –دهانه غار شاپور 

 اما انقدر خسته شده بودیم که وقتی رسیدیم پیش از هرکاری دو تا چایی ریختیم و با تعداد نامعلومی خرما خوردیم! هیچکسی جز ما توی غار نبود و حالا وقتش بود که شگفت زده بشیم از این مجسمه ی هفت متری، که بزرگترین مجسمه ی به جا مونده از دوران باستان ایرانه و از یه ستون ِ چکیده ی طبیعی که تو این غار وجود داشته تراشیده شده.

fIphlgMmrb9uv7ouFeFmhDwsUrjEMxqFdBvldziU.jpg

عکس 48 – مجید رو در این عکس به عنوان یک خط کش که مقیاس رو نشون میده در نظر بگیرین.

 این مجسمه رو یکبار زلزله کنده و پرتابش کرده بود که ارتش زمان شاهنشاهی تو سال هزار و سیصد و سی و شش، با یک مرمت غیر اصولی به وسیله سیمان سر جای اولش نصبش کرده. بهرحال این اشتباه هم جزو تاریخیه که بر این مجسمه گذشته و با وجود بی نگهبانی، خداروشکر هنوز پا بر جاست.

 49 Kazeroun.JPG

عکس 49 سنگنبشته مرمت مجسمه توسط محمدرضا شاه.

غاری که مجسمه در ورودی اش ایستاده، عمیق است و طبق گفته ها خطرناک. و تابلوهای راهنما توصیه میکردن که اگر غار نورد نیستیم، بدون تجهیزات واردش نشیم. مجید هم که همیشه تابع اینجور قوانین و اخطار هاست. اما تا جایی که نور بیرون روشنش میکرد جلو رفتیم. صدای آب شنیده میشد و فضا مرطوب بود.

zOWvwi37bD4OZlUk6rme7bXOBfitsZbOLKWKQSak.jpg

عکس 50

 مریم شیرازی برای ما تعریف کرده بود که تو سال های دور کودکی اش، یکبار که با خانواده اینجا آمده بودند توی همین غار قایق سواری هم کرده بود. که مجید فکر میکرد ساخته ی ذهن خیالپرداز مریم کوچولو بوده و گذر زمان هم بر شاخ و برگش افزوده. عکس ها رو گرفتیم و سرازیر شدیم پایین که بیشتر از نیم ساعت طول نکشید.

سوار ماشین شدیم و کمتر از ده دقیقه بعد رسیدیم به این نقش برجسته ها. که همه برمیگردن به دوران ساسانی. این یکی، صحنه ای از پیروزی شاپور اول رو نشون میده بر امپراطور روم. سوار بر اسب، شاپور است و آنکه دستش را به نشانه ی اسارت گرفته، والرین. جنازه ای که زیر پاهای اسب افتاده گردیانوس است و آنکه به نشانه ی التماس جلوی اسب زانو زده، فیلیپ. این نقش برجسته بیشترین تعداد پیکره را در نقش برجسته های ایرانی دارد، که نشان دهنده ی سپاه روم هستند با هدایا و پیشکش هایی برای شاه ایران.

 51 Kazeroun.JPG

عکس 51

این نقش برجسته که چیز زیادی هم از آن به جا نمانده، احتمالا اولین سنگ حجاری شده است که پیروزی شاپور اول بر والرین را نشان میدهد، و آنکه زانو زده و از گزند طبیعت در امان مانده، والرین است.

 52  Kazeroun.JPG

عکس 52

نقش برجسته های دیگر آنطرف رودخانه بودند و سر راه، شهر قدیمی بیشاپور. برای همین در وقت صرفه جویی کرده و بیشاپور را اول دیدیم. قیمت بلیطش سه هزار تومن برای هر نفر بود و تا ساعت شش عصر بازدید داشت. دو ساعت بیشتر وقت نداشتیم برای گشتن و دیدن و حس کردن و عکس گرفتن از این شهر باستانی ساسانیان. بیشاپور، از قدیمی ترین شهرهای به جا مانده ست که مهندسی داشته با ساختاری یونانی. و شبیه خیلی از شهرهای باستانی بخش عامه نشینش جدا بوده از ارگ سلطنتی. توی شهر که راه افتادیم بارون شروع شد و هوا سردتر، ولی نه طوری که بیخیال بازدید بشیم. تالار عظیم گنبد دار چلیپایی شکل این مجموعه یکی از اولین و بزرگترین گنبدهای ساخته شده در دوران ساسانی رو داشته که متاسفانه ازش چیزی باقی نمانده.

 53 Kazeroun.JPG

عکس 53

 دیوارهای این شهر، برخلاف سقف و گنبد ها هنوز برقرارند. و از همه سالم تر و زیباتر معبد آناهیتاست، که آب رودخانه شاپور بعد از انتقال بهش، به صورت قنات بیرون میرفته.

 54 Kazeroun.JPG

عکس 54 – معبد آناهیتا که این بار من نقش خط کش رو بازی میکنم.

QZYk6KzCvA52XWiQ7vSBVbk0on4ODFaR84o8POv6.jpg

عکس 55 – راهروی پیرامونی معبد آناهیتا

 

 اینجا قسمتی هم بود موسوم به زندان والرین، که این امپراطور روم ظاهرا بعد از شکست به صورت اسیر توش نگهداری میشده و چیز زیادی ازش باقی نمونده. از بین همه چیز این شهر باستانی، اون گاو سنگی نیمه کاره رو بیشتر دوست داشتم، و قصه اش که چرا تمام نشده و، ما نمیدانستیم.

 56 Kazeroun.JPG

عکس 56

موزه ای که اشیا پیدا شده از بیشاپور توش نگهداری میشد، آخرین چیزی بود که باید میدیدیم.

 57 Kazeroun.JPG

عکس 57

 

 زیر بارونی که ملایم بود و خیس نمیکرد سوار ماشین شدیم و رفتیم برای دیدن باقی نقش برجسته ها که البته میتونستیم هم سوار نشیم چون دقیقا اونور جاده بود.

 

این یکی، دوباره پیروزی شاپور را نشان میدهد بر والرین. شاپور وسط تصویر تراشیده شده است و آنکه دستش را گرفته، والرین اسیر است. این بزرگترین نقش برجسته ی تنگه چوگان است و پر از جزئیات، و تنها نقش برجسته ای که حالت مقعر دارد، و احتمالا، به خاطر جلبک های رویش، یکی از در معرض خطر ترین ها.

 58 Kazeroun.JPG

عکس 58

این یکی، پیروزی بهرام دوم را نشان میدهد بر اعراب بیابانگرد. پیکره ی سمت چپی بهرام دوم است و دیگران اعراب در حال پیشکش هدایا. خط عمودی که روی نقش برجسته افتاده، رد گذر آب رودخانه ایست که حالا سطحش خیلی پایین تر از این حرف هاست.

 59 Kazeroun.JPG

عکس 59

این نقش برجسته تاجگذاری بهرام اول را نشان میدهد. بهرام سوار بر اسب، فر ایزدی را از اهورامزدا میگیرد. و تنها این نقش برجسته در تنگ چوگان است که کتیبه ای به خط پهلوی ساسانی دارد.

 60 Kazeroun.JPG

عکس 60

این نقش برجسته پیروزی شاپور دوم را نشان میدهد بر شورشیان. سمت چپ ایرانیان به نشانه ی احترام دست خود را بلند کرده اند و سمت راست شورشیان دست بسته هستند. در مرکز نقش، شاپور با پرسپکتیو مقامی بزرگتر از دیگران ترسیم شده، در حالی که الهه ی پیروزی بالای سرش در پرواز است. 

 61 Kazeroun.JPG

عکس 61

E3NLCrvbeyxX8zddVZ89AsbzSkuHKGpZlqZORGhM.jpg

عکس 62. غاری که شواهد و آثار پیدا شده توش نشون میدن از اولین سکونت گاههای بشری بوده.

هوا داشت تاریک میشد که راه افتادیم سمت بوشهر. و تازه یادمون اومد هنوز ناهار نخوردیم. جلو یکی از رستوران های بین راه زدیم کنار. پدیده ی جالبی که به خاطرش این چند خط رو نوشتم ماستینه بود. یک نوشیدنی/خوردنی عجیب این منطقه که ترکیبی بود از دوغ و ماست و به رنگ زرد، که به یکبار امتحان کردنش میارزید! و غذای رستوران هم احتمالا به خاطر وجود دامداری های زیاد و عشایر تو این منطقه خوب بود. توی رستوران بودیم که برنامه ی بوشهر رفتن قطعی شد.

موبایلم رو برداشتم و یه مسیج دادم به آقا رامین، که آقا ما داریم میایم! من و آقا رامین همدیگه رو از نزدیک نمیشناختیم. اما دو سالی میشد که توی اینستاگرام دوست بودیم. آقا رامین اون وقت ها که صفحه ی من خیلی جمع و جور تر و خصوصی تر از امروز بود فالوم کرده بود. و یادم نیست کجای قصه سر حرف باز شده بود و اینقدر دوست شده بودیم که هر دو میدونستیم تو اولین سفر به بوشهر میرم دیدنش، و تو تهران هم همیشه منتظرشم. اینطور قرار گذاشتن با غریبه ها که ممکنه به نظر خیلی ها منطقی و امن نباشه، از نظر من بخش هیجان انگیز ِ ماجراست. ولی خب اینجوری هم نیست که هر سفری برم با فالوور های صفحه اینستاگرامم قرار بذارم! ولی اون بار هم مثل همیشه به حسم اعتماد کردم.

آقا رامین که ساکن خود بوشهر هم نیست و آبپخش زندگی میکنه، از اینکه انقدر دیر خبر دادم و برنامه ریزی نکرده یکم گیج شد. ولی مرام جنوبیش نذاشت که نه بگه و با هم توی یکی از چند رستوران بوشهر که اسمش رافائله، قرار گذاشتیم.

ماجرای رافائل هم اینه که یک کشتی ایتالیایی توریستی بوده، خریداری شده در دوران پهلوی و به خودی خود یک جاذبه لوکس با همه ی امکانات رفاهی، که تو زمان جنگ ایران و عراق مورد اصابت موشک قرار گرفت و غرق شد. و این پایان قصه ی تلخش نبود، چون زیر دریا هم مورد هجوم غواصان محلی قرار گرفت و هر چیز قیمتی و سالمی که داشت سرقت شد. هرچند که احتمالا درصد کمی از مردم توان پرداخت ورودی این کشتی رو داشتند، اما رافائل طوری در حافظه تاریخی بوشهری ها و اطرافش رفته، که تقریبا هرکسی که سنش به دوران اوج رافائل قد میدهد، راست یا دروغ خاطره ای با آن دارد. حالا هم اسم رافائل روی خیلی جاهای بوشهر، با ربط یا بی ارتباط گذاشته شده. خلاصه ما هم رسیدیم به یکی از این رافائل ها.

 63 Boushehr.jfif

عکس 63 – مقطع کشتی رافائل از سایت www.michelangelo-raffaello.com

آقا رامین شبیه عکس هاش بود و به اندازه ی کپشن هاش بامزه، ولی مهربون تر. من و مجید هم با همه ی خستگی سعی کردیم محبتش رو، و این که برای ما زمان گذاشته و این راه رو آمده جبران کنیم و خوش اخلاق باشیم. آقا رامین که از استوری های اینستاگرامم فهمیده بود کجاها بودیم، گفت که غار شاپور رو توی یک اردوی مدرسه دیده و تعریف کرد که فقط تنبل های کلاس بودن که تونستن تا بالای کوه رو برن و شاگرد اول ها، اولین نفر هم کنار کشیدن! خندیدیم و همین طوری خاطره گفتیم، تا نمیدونم چطور حرف سفر دو ماه پیش ما شد به سیستان و بلوچستان، که توی چابهار غواصی کرده بودیم. آقا رامین گفت که خارگ از بهترین جاهاست برای و غواصی، مخصوصا تا خارگو. و حیف که سفر بهش ممنوعه.

با مجید هر دو تعجب کردیم. یعنی چی که سفر بهش ممنوعه!؟ آقا رامین هم از این که ما نمیدونستیم تعجب کرد و گفت که خارگ منطقه ی نظامی و پایانه نفتی ایرانه و از جاهای استراتژیک و مهم، و به دلایل امنیتی از قبل از انقلاب اجازه ی سفر به هر کسی نمیدن مگه از طرف یک بومی یا ساکن خارگ دعوتنامه داشته باشه یا از فرمانداری مجوز گرفته باشه. فکر کردم این خارگ عجب جایی باید باشه! طبیعتی که آقا رامین ازش گفت، آثار تاریخیش و فضای خاصش و از همه مهم تر توریستی نبودنش! که برای من سفر به این مناطق همیشه حس عمیق تری داشته. حتی اگر اونجا امکانات کافی مهیا نبوده، نگاه مردم به مسافر ها خیره تر بوده، سفر پر هزینه تر میشده یا هر سختی دیگه ای، اما جاهای غیر توریستی واقعی ترن. حس و حال و طبیعت و فرهنگ مردم به خاطر تبادلات فرهنگی تغییر نکرده.

این بود که با حسرت گفتم عجب! جزیره ی کوچولو توی کشور خودمون هم، مثل این بلژیک لامذهب دعوتنامه میخواد.

آقا گفت اگه دوست دارین خارگ رو ببینین سعی میکنم جورش کنم. ولی قول نمیدم.

با اینکه خودم رو نمیدیدم ولی مطمئنم چشمهام برق زد. گفتم میشه مگه؟ چجوری؟

آقا رامین دوباره گفت قول نمیدم، ولی یه دوستی دارم اونجا که ببینم میتونم ازش دعوتنامه بگیرم...

این یعنی شاید! ولی من اصرار میکردم و میخواستم ببینم که چطوری میتونم اعتماد دوست آقا رامین رو جلب کنم؟ اصلا راه دیگه ای هست برای رفتن به خارگ؟ کسی دیگه ای برای گرفتن دعوتنامه؟ جایی برای گرفتن مجوز؟ آقا رامین تعجب کرده بود از این همه اشتیاق من، مجید هم سعی میکرد چیزهایی بگه که اگه نشد کمتر ناراحت بشم. که اصلا مگه ما برای خارگ تا اینجا اومدیم؟ توی برنامه مون هم نبود و اگه ممنوعه نبود، تو هیچوقت شاید نمیرفتی! گوش نمیدادم و فکر میکردم به حرف آقا رامین که گفته بود مجوز سفر رو میشه از فرمانداری گرفت، اما شرایطش رو نمیدونست.

اون شب از موضوع دیگه ای حرف نزدیم. توصیفات و توضیحات آقا رامین بود از خارگ و من که بیشتر با هر جمله ش، میپرسیدم و مجید که سعی میکرد بی تفاوت باشه و آقا رامین که قول میداد تلاشش رو میکنه. با وجود تعارف آقا رامین که مارو خونه ش دعوت کرد، رفتیم به یکی از چند مسافرخانه ای که توی خیابان شهید نواب صفوی قرار داشت. نه اسمی یادمه ازش، نه هزینه ای که دادیم. از خستگی، چیزی جز مسواک و شارژرهامون رو از ماشین بیرون نیاوردیم، و هیچ چیز دیگری از آنشب یادم نموند!

 

روز ششم، سی دی

بوشهر: فرمانداری / بافت تاریخی / دانشکده معماری و شهرسازی بوشهر / ساحل / گورستان انگلیسی ها / خانه ی ملک / قهوه خانه

بندر دیر: اقامتگاه بومگردی نره کوه

صبح که بیدار شدیم قبل از هرچیزی، به فکر صبحانه افتادیم و از اونجایی که مسافرخونه ها معمولا صبحانه نمیدن، راه افتادیم توی خیابون و با پدیده ی دوست داشتنی ای، که توی ایران جایی به این گستردگی ندیدمش جز همین بوشهر رو به رو شدیم. صبحانه فروشی! نه یکی و دو تا، که یه عالمه. صبحانه فروشی ها، که چایی و عدسی و املت و نیمرو و بعضا چیزهای دیگه داشتند، شده اند بخشی از زندگی عادی مردم، نه صرفا یک جای توریستی. اینجوری که توی صبحانه فروشی نزدیک مسافرخانه که ما رفتیم، پر بود از مردم محلی و غالبا مردها، که از گفتگو هایشان میشد فهمید همدیگه و صاحب کافه رو میشناختن. آقای صاحب کافه مهربون بود مثل بیشتر جنوبی هایی که دیدم. و این ما دو تا عشق صبحانه رو تشویق کرد به بیشتر سفارش دادن! نفری دو تا چایی و یه املت و نیمرو و عدسی خوردیم و بعدش از روی گوگل مپ، رفتیم به سمت فرمانداری بوشهر که شانس مون رو برای سفر به خارگ امتحان کنیم.

با لباس های رنگی پنگی و کفش های اسپورت و عینک آفتابی و دوربین بزرگمون که عمدا، برای اینکه روی توریست بودنمون تاکید کرده باشیم با خودمون برده بودیم، وارد در ورودی و نگهبانی فرمانداری شدیم. آقای نگهبان پرسید برای چه کاری میخوایم بریم تو؟ گفتیم برای گرفتن مجوز ِ رفتن به خارگ. نگاه کرد به دوربین مون و پرسید خبرنگاریم؟ جواب دادیم دوتا مسافر عادی هستیم و عکس هم برای دل خودمون میگیریم. مهربون بود و لبخند زد. گفت ایشالا مجوز رو میدن بهتون، باید برید پیش آقای ف (مسلما حرف اول اسمشون هست، برای اینکه بی خبر دارم مینویسمشون و شاید راضی نباشن) طبقه فلان. و بدون گرفتن یا گشتن کیف هامون، راهنمایی کردمون تو. فرمانداری از اون ساختمان های خلوت بود. شبیه اونهایی که هر روزش، عده ای کارمند هستند که مرخصی باشند. توی دلم دعا میکردم آقای ف امروز سر کارش آمد باشد که رسیدیم به طبقه و اتاقش و در زدیم. صدایی از داخل جواب داد که بفرمایید . خوشبختانه خود آقای ف بود. بدون مقدمه و بعد از سلام گفتیم برای گرفتن مجوز بازدید از جزیره ی خارگ مزاحم وقتش شدیم. آقای ف هیجان زده شد و گفت خارگ؟ چقدر خوب! خبرنگارید؟ گفتیم نه مسافریم. اما شنیدیم خارگ برای یک مسافر هم میتونه خیلی جذاب و دیدنی باشه. آقای ف تایید کرد که بله بله. پس مسافرید. و دوست دارید برید خارگ. چقدر عالی! جوری با لبخند و انرژی اینها رو گفت که توی دلم گفتم همین الان مجوز رو آماده، از کشوی میزش بیرون میکشه و سریع مهر و امضا میکنه و میده دستمون. ما هم میخندیدیم که بعله. مسافریم. و خیلی جاها رفتیم. و خیلی جاها هم دوست داریم بریم. اما خارگ اصلا یه جور عجیبی. آقای ف هم حتی تایید کرد که خارگ خیلی زیباست... چقدر خوب که دوست دارید ببینیدش. چقدر عجیب و چقدر جالب... اما نمیشه. نمیتونم بهتون مجوز بدم. شاید توی زندگیم تا به حال هیچ کسی درخواستم رو انقدر محترمانه و مهربون رد نکرده بود. برای همین، با اینکه رویای دیدن جزیره ی ممنوعه داشت میرفت که برای همیشه غرق بشه، با لبخند از آقای ف تشکر و خداحافظی کردیم. بدون حرف پله هارو رفتیم پایین. نگهبان دم در که دیدمون پرسید چی شد؟ گفتیم مجوز ندادن! گفت آره... هرکسی رو راه نمیدن. خودش نمیدونست، ولی حرفش دلداری خوبی بود که بیخیال این سفر خاص بشم.

سوار ماشین شدیم و رفتیم برای کشف بوشهر، که تا پیش از این، فقط از کتاب اهل غرق میشناختمش و روایت منیرو روانی پور از آبی (پری) دریایی هایش!

اولین جایی که دیدیم بافت قدیمی شهر بود. از اون جاهایی که میشد چند روز توش بمونم و خسته نشم. با اون درهای چوبی و گل های کاغذی بنفش و صورتی و معماری منحصر به خودش و تو در تو بودنش، و آن دیوار های سفید ِ سفیدش، که بعضا سبز شده بودند از هجوم پیچک ها. از اون محله هایی که شبیهش هیچ کجا نبود.

 64 Boushehr.JPG

عکس 64

 65 Boushehr.JPG

عکس 65

 66 Boushehr.JPG

عکس 66

 67 Boushehr.JPG

عکس 67  - خط کش هستم!

 68 Boushehr.JPG

عکس 68 –  مسجد کوفه بوشهر ، قدیمی ترین مسجد محله بهبهانی

توی قشنگی های بوشهر، به قول خود جنوبی های با عشق، تاب میخوردیم که رامین زنگ زد و از فرمانداری پرسید و تازه کرد داغ دلی رو که به زور این بافت تاریخی فراموش کرده بودمش! گفتم مجوز نمیدن و نمیشه. گفت غصه نخور یه طوری میشه! مجید گوشی رو گرفت و از رامین پرسید عصری چیکاره س؟ و اگه وقت داره بیاد یه کافه، رستوران یا قهوه خونه ی تلوزیون دار با هم فوتبال ببینیم. از باهم هم منظورش حتما خودشون دوتا بوده. چون میدونست آخرین باری که من با اشتیاق فوتبال دیدم، تو هفت هشت سالگی و بازی بین تیم های شاهین و امید کارتون فوتبالیست ها بوده. و حالا هم که متنفرم از هرچی هیجانه بی فایده س! ولی خب ازدواج مگه بدون همراهی در علایق غیر مشترک معنایی هم داره؟ پس به کج کردن لب و لوچه اکتفا کردم...

و بعد همونجا بود که دانشکده ی معماری و شهرسازی بوشهر رو دیدیم، هماهنگ با بافت تاریخی و همونقدر زیبا. و واردش شدیم چون نگهبانی نداشت. به نظرم وجود یه دانشکده اینجا و در جوار این همه تاریخ و زیبایی، مخصوصا برای رشته های هنری ایده ی خیلی خوبیه. و تو بازسازی فضا خیلی موفق بودن. فضایی که جز معماریش، پر بود از حال خوب دانشجویی و یادم مینداخت اون روزهایی که گذشت رو! چند تایی عکس که گرفتیم، یک نفر نزدیک آمد و پرسید چکاره ایم. گفتیم مسافر و کنجکاو. ظاهرا مشکلی نبود ولی فکر کردیم دیگه وقت رفتنه. جلوی در نگهبان رو دیدیم و توضیح دادیم که مجید هم خیلی خیلی خیلی سال پیش دانشجوی معماری بوده و شاید شاید شاید هم دوباره بشه. نگهبان مهربان بود و اصلا نگفت شما که خودتون دانشگاه رفته اید چرا اینطوری بی اجازه وارد شدین، و به جاش آدرس داد که کجاهای بافت تاریخی قشنگ ترن که ببینیم و باهامون خداحافظی کرد.

 69 Boushehr.JPG 

عکس 69. دانشکده معماری و شهرسازی بوشهر

بافت تاریخی رو که دیدیم، گفتم به مجید که بیا بریم کنار دریا دنبال آبی دریایی هایی بگردیم که به لطف توصیفات باور پذیر خانم روانی پور، عجیب بود که آنروز پیداشان نشد. راه میرفتیم و عکس میگرفتیم و اون وسطا مجید یواشکی ایمیلش رو چک میکرد و من هم یواشکی گوشی اون رو، و بعد که میدیدم خبری نیست، غرغر میکردم که بنداز کنار گوشی رو، ولش کن ویزا رو! و دوباره نگاه میکردم به دریا. از شانس ما هوای بوشهر هم حتی سرد بود، که رامین میگفت تازه دو روزه اینطور شده و زود هم قراره گرم شه! ولی من تا وقتی اونجا بودم مثل روزهای قبل میلرزیدم. دوباره عصر شده بود که یادمون افتاد ناهار نخوردیم. مجبور شدیم به هر رستورانی که با سرچ کردن تو اینترنت پیدا میکنیم، زنگ هم بزنیم تا از باز بودنشون مطمئن بشیم.

بعد از دو سه تماس ناموفق، بلاخره یکی پیدا کردیم که اون ساعت باز بود: رستوران سیاف. از اونجایی که اصلا شکمو نیستم، نه عادت دارم از بشقاب غذام عکس بگیرم نه حتی یادم میمونه که کجا چی خوردم؟ قیمت غذاها رو هم متاسفانه فراموش کردم. که البته با گذشتن چیزی نزدیک یکسال احتمالا حالا دیگه عوض هم شدن، و نوشتنشون حتی با در نظر گرفتن رویکرد های سفرنامه نویسی، نمیتونسته راهشگای کسی باشه. تنها چیزی که یادم هست، ویو قشنگ دریا بود و غذایی دریایی و قیمت های به نسبت بوشهر بالا، اما کیفیت و سرویس خوب.

 70 Boushehr.JPG

عکس 70 رستوران سیاف

 سر ناهار فکر کردیم که فردا رو چکار کنیم و چه برنامه ای داشته باشیم؟ قرار شد شب تو بندر دیر و اقامتگاه بومگردی "نره کوه" که از اینترنت پیدا کرده بودیم بخوابیم و صبح سیراف و قبرهای تاریخی اش را ببینیم و برای فرداش هم، فردا فکری بکنیم! هزینه ی اقامت توی نره کوه برا هر نفر با صبحانه سی هزار تومن میشد. با صاحب اقامتگاه تماس گرفتیم و وقتی گفت جای خالی داره و لوکیشن رو توی واتساپ فرستاد، خیالمون از برنامه ی اون شب و فردا هم راحت شد.

 71 Boushehr.JPG

عکس 71 – آبی دریایی که پیدا نکردیم ولی این اسبهای دریایی! رو دیدیم. (مجسمه هستن)

بعد از ناهار رفتیم برای دیدن قبرستان انگلیسی ها، که حالا حتما شما هم میدونید چه ذوقی داشتم براش. اینجا، که نام کاملش قبرستان متجاوزان انگلیسی ست، اجساد سربازان و افسران متجاوزی رو توی خودش جا داده که در دو برحه زمانی، یکی به سال 1856 میلادی و به دست رئییسعلی دلواری و سرهنگ باقرخان تنگستانی و دیگر سالهای بعد از جنگ جهانی اول، یعنی حدود 1914 میلادی دفن شدن. و این قبرستان یعنی بخشی از تاریخ، فارغ از هر جهت گیری. به میدان رفاه رسیدیم و قبرستان رو، که تابلوی زنگ زده ای داشت و حتی به زور خوانده میشد رو پیدا کردیم.

 72 Boushehr.JPG

عکس 72

 از اونجایی که درش قفل بود از بین نرده ها تو رفتیم و اما قبرستان هیچ شباهتی به عکس هایی که ازش توی اینترنت دیده بودیم نداشت.

 73 Bousher.jpg

عکس 73 – عکس قدیمی قبرستان ، منبع پایگاه خبری تحلیلی پیغام بوشهر

همه ی قبرها تخریب شده بودن و فقط یک سنگ مانده بود بر گوری. شک کردیم که اصلا شاید اشتباه آمده باشیم. ولی نتیجه ی سرچ دوباره و دقیق تر توی اینترنت این بود که فضای بلااستفاده! ی اینجا، به زودی به منطقه ی مسکونی تغییر کاربری داده میشه. دلم از این تخریب بی خودی و محو یک اثر تاریخی گرفت.

 74 Boushehr.JPG

عکس 74

kH6RfLlEHceYZdD3VlE6CHPJcJPj466jLYzRQo70.jpg

عکس 75

راه افتادیم به سمت عمارت ملک، تو محله بهمنی، خیابان ماهینی و کوچه ای به همین نام، یعنی ملک. این عمارت تو روزگار ساختش، یعنی دوران قاجار بلند ترین ساختمان شهر بود، برای همین هم معروف شده به آسمان خراش بوشهر ِ دوره ی قاجار. و متعلق بوده به محمد مهدی ملک التجاره، تاجر ثروتمندی که در سفری به فرانسه، کاخی قرون وسطایی رو آنقدر میپسنده که تصمیم میگیره نمونه اش را در بوشهر بسازه. و این عمارت با معماران فرانسوی و مصالح بومی ساخته شد. اما بعدا توسط سربازان انگلیسی، شاید همان متجاوز هایی که کمتر از یک ساعت پیش قبرهای ویران شان رو دیده بودیم، اشغال شد. اینجا، حتی بعد از ترک ایران توسط انگلیسی ها هم به صاحب اصلیش برنگشت. چرا که رضاشاه تبدیلش کرد به خوابگاه سربازها. و حالا هم، با اینکه بهترین اقامتگاه و چه بسا هتل از توش در میاد، تبدیل شده به سرپناهی برای بی خانمان ها. که حضورشان با شعله های آتشی که توی عمارت روشن کرده بودند مشخص بود. ما هم جرات نکردیم نزدیک تر بریم از چیزی که توی عکس میبینید.

 76 Boushehr.JPG

عکس 76

تا فوتبال هنوز یک ساعت مونده بود، ولی مجید گفت از الان باید بریم "جا" بگیریم. یا خدا! مگه استادیومه؟ شما نمیشناسیدش، بحث باهاش بی فایده ست. برای همین تلاشی نکردم. سوار ماشین راه افتادیم و دیدم حق با مجید بود. اگه کافه ای پیدا میشد با تلویزیون، میز خالی نداشت. تنها گزینه ی موجود رفتن به این قهوه خونه های کاملا مردانه بود که من خوشبختانه اجازه ی ورود نداشتم. گفتم مجید رو میرسونم و با ماشین میرم کنار دریا میتابم! اما در کمال تعجب صاحب قهوه خانه با مهربانی اشاره کرد که برم تو! درسته که فوتبال بی مزه ترین پدیده ی جهان بود برای من، اما راهیابی به یک فضایی مثل قهوه خونه ی مردونه، اونم وقتی پر از عشق ِ فوتبال باشه هم فرصتی نبود که هرروز نصیب بشه. پس بیخیال تنهایی قدم زدن شدم و رفتیم تو، و روی یکی از معدود تخت های باقیمانده نشستیم. قهوه خونه هر لحظه شلوغ تر میشد و دیگه اصلا هیچ جایی خالی نبود. و فکر کنم فقط برای حضور من بود که غریبه ها روی یک تخت کنار ما نمیشستن! مجید قلیون خوانسار سفارش داد که آقا رامین هم رسید.

 اونجا بود که از حرف های بینشان فهمیدم فوتبال جام ملت های آسیاست (هنوزم نمیدونم یعنی چی؟) و بازی هم بین ایران و عمان. شروع که شد، توجه اون همه آدم هم به جای من جلب شد به صفحه ی تلویزیون. اون نود دقیقه یا سرم توی گوشی بود یا واکنش های بامزه ی آدمها رو نگاه میکردم.

فیلم شماره 5 

و بلاخره، بدون اینکه بفهمم ایران با چند تا گل برنده شد، رسید به اخرش. بعد از فوتبال با آقا رامین خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت بندر دَیِّر.

از اون شب های طولانی بود و جاده کش میومد، قسمتی از مسیر رو اشتباه رفتیم و گم هم شدیم، اما بلاخره با زنگ زدن و دور زدن و چک کردن دوباره ی مسیر رسیدیم به نرّه کوه، کمی پیش از بندر دیر، که هنوز نیمه کاره اما تمیز و راحت بود. از فضای خانه میشد فهمید که صاحبش، آقای جوان و مهربانی که متاسفانه اسمش رو فراموش کردم، با خانواده اونجا زندگی میکنن و بچه یا بچه های کوچیکی هم دارن. اما تا فردا صبح که ما اونجا بودیم، جز خودش نه کسی رو دیدیم نه کوچکترین صدایی شنیدیم!