رویایی که محقق شد؛ سفری از کردستان به هندوستان ایران

4.3
از 51 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفر دختر کرد به سرزمین گاندوهای ایران + تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
22 اسفند 1401 12:00
80
58.8K

راستش هیچ چیز به اندازه ی این که همه ی زندگی ام را بریزم توی چمدانی و تمام گوشه های دنج جهان را بگردم، خوشحالم نمی کند. 
دلم می خواهد بدانم؛ زبانِ برگ ها در همه جای دنیا یکی ست؟
ستاره ها همه جا یک جور می درخشند، آفتاب با همین صمیمیت می تابد؟ 
و خدا همه جا به همین اندازه مهربان است؟
دوست دارم نبض زمین را بگیرم و گوشه گوشه ی جهان را نفس بکشم،
دوست دارم همیشه در سفر باشم... 
که هیچ چیز به اندازه ی اکتشافات تازه و سفرهای طولانی، خوشحالم نمی کند... 
سفر، نوعی نقض قانون ثبات و تسلیم است،
نوعی شکست دادنِ مشکلات، دردها، عادت ها و وابستگی ها. 
به عقیده ی من؛ جهانگردها، خوشبخت ترین آدم های زمین اند،
غصه هایی که نباید را نمی خورند، دردهایی که نباید را نمی کشند و قبل از اینکه رنجی به سراغشان بیاید کوله بارشان را می بندند و می روند... 
جهانگردها معنای درستِ زندگی را فهمیده اند.
و شاید رنجِ آدمی از همین سکون و "یک جا ماندن" باشد ...

نرگس صرافیان

 

مقدمه

هیچوقت فکروخیال چیزی به ذهن آدم نمی آید مگر اینکه توان رسیدن به آن خواسته را داشته باشی.
خیال دیدن و رفتن به چابهار از سه سال پیش در ذهنم افتاد و هرباربا دیدن عکسهای زیبا از طبیعتش چشم هایم را میبستم و خودم را در کنار نخل عاشق کویر زیبای درکش، روی صخره ی بریس بی مثالش، غروب طلایی ساحل پزمش، کنار ساحل اقیانوسی وصف نشدنیش تصور میکردم که بادی خنک و ملایم به صورتم میخورد و غرق در رویایش میشدم.
سفر برای من بخش مهم زندگیم است و در حقیقت دست یافتن به آرامشی که نیمه ی گمشده ی همه ماست.
هیچ وقت فکر نمیکردم بعد از سه سال، در سالی که به دلیل ویروس ناخوانده سفر خیلی محدود و کم شده بود، به سفری بروم که خیلی منتظرش بودم.
شاید چون با این اتفاق قدر لحظه لحظه زندگی را بیشتر دانستیم و آگاهانه از دقایقمان استفاده کردیم.


داستان روزهای قبل سفر..

در روزهایی که هیچ خیال سفر نداشتم، دختر دایی (همراه همیشگی سفرهایم) بهم خبر داد که همراه برادرش خیلی ناگهانی تصمیم سفر به چابهار را گرفته اند و اینکه من هم همراهشان باشم.
با اینکه خیلی دلم میخواست اما در آن تایم همه چی دست به دست هم داد که نتوانم همراهیشان کنم. در سالهای اخیر این دومین سفری بود که کنار هم نبودیم.
بعد یک هفته رفتند و من ماندم با آرزوی دیدن چابهار.
سه روزی که آنجا بودند مدام از حالشان خبر میگرفتم و به لطف تماس تصویری نصفه نیمه همراهشان بودم.
میدانستم به زودی میروم اما چطوری و کی؟ خدا میدانست!
در همان روزها بود که تلفنم زنگ خورد!
تماس از  طرف یکی از دوستانم در تهران بود.
+سلام رویا خوبی؟چطور تو نرفتی چابهار؟
_خب قسمت نبود ایشالا میرم سر فرصت!
+ ما قراره بریم دوست داری همراهمون بیای؟
_دلم که میخواد!اما...
+اما چی؟
_اما موافقید زمینی این سفرو بریم؟
+همینطور میریم اقتصادی و با قطار...
تو اون لحظه انگار این سفر یک جایزه باشد برایم، با چاشنی سختی و طولانی بودنش قبول کردم.
تقریبا 20 روز قبل سفر بلیط قطار رجا از تهران به زاهدان را با مبلغ 202 هزار تومان، رزرو کردیم.
روزها با ذوق سفر گذشت و تدارکات و هماهنگی اقامتگاه و لیدر محلی و همه چی انجام شد.
و سفر من از 20م دی از سنندج به مقصد تهران شروع شد.


20ام دی ماه، شروع سفر به مقصد کرج

شاید کلمه رها کردن برای چنین روزهایی آمده، روزهایی که این یک سال به سختی و با درگیری ذهنی گذشت.
رها کن، از غصه هایت فرار کن، در ناکجا آباد درونت رهایش کن و به دنبال چیزی که شادت میکند روانه شو.
سفر، سفر.. این واژه ی تکراری تکرار نشدنی.
کوله سفرم را بستم و برای اولین بارتنها، در انتظار اتوبوس در ترمینال سنندج در یک شب سرد با یک پالتوی گرم و دستانی یخ زده با بلیط 100 هزاری در دستانم به مقصد کرج با فکر روزهای گرم چابهار ،سرما و باد سرد را زیاد حس نمیکردم.
با دو تا ماسک برای آسودگی خیال از شر ویروس، روی صندلی پشت راننده جا خوش کردم و از 8 ساعت راه 4 ساعتش را مستقیم به جاده ی شب خیره بودم که مبادا من خوش خواب خوابم ببرد و یادم برود که کرج پیاده شوم.
کل شب با دود سیگار راننده بی ملاحظه و سوار و پیاده کردن مسافران توراهی گذشت. بلاخره 5 صبح شد و رسیدم کرج، با کشیدن کوله بی زبان روی آن آسفالت سرد رسیدم به سرجاده و با اسنپ خودم را رساندم منزل دوستم.
بعد یک روز استراحت بقیه یک روز و نصف باقی مانده را وسیله و خوراکی تهیه کردیم و چپاندیم در کوله هایمان که در طول سفر برای خورد و خوراک هزینه زیادی نکرده باشیم.


درباره چابهار..

قبل از شروع داستان سفر بیایید با هم مختصر توضیحی درباره چابهار بخوانیم! که این شهر کجای ایران است؟ و اصلا چرا این روزها یکی از مقصدهای گردشگری ایران شده است؟ و راه های دسترسی به این مقصد زیبا و نسبتا دور چگونه است؟ و در آخر این بخش، ویدیویی کلی از دیدنی های چابهار را با هم ببینیم.
چابهار یکی از شهرهای سیستان و بلوچستان است که در کرانه ی دریای مکران و اقیانوس هند قرار دارد.
چابهار از مناطق آزاد بازرگانی ایران به شمار میرود و علاوه بر موقعیت جغرافیایی خاص که دسترسی نزدیکی به کشورهای همسایه شرق ایران را از طریق آبهای آزاد دارد. اسکله آن توانایی پهلوگیری کشتی های اقیانوس پیما را نیز دارد.
آب و هوای چابهار در تمام طول سال مطلوب است و از این رو به آن چهاربهار هم میگویند که مناسب ترین زمان برای سفر آبان تا اوایل فروردین است.
جاذبه های آن به سه دسته طبیعی، تاریخی و مراکز خرید میتوان تقسیم بندی کرد.
جاذبه طبیعی مانند: تلاقی کویر و دریا، خلیج گواتر، کوه های مینیاتوری، تالاب صورتی لیپار، و...
جاذبه های تاریخی مانند: ساختمان قدیمی تلگرافخانه، مسجد تیس، موزه محلی چابهار، قلعه تیس و...
و مراکز خرید در منطقه آزاد و بازار بلوک ها.

پیشنهاد مطالعه بیشتر :
جاهای دیدنی چابهار که نباید از دست داد


چابهار دارای فرودگاهی در شهر کنارک در فاصله 50 کیلومتری از چابهار است و دارای خط راه آهن در دست احداث.
برای اقامت در این شهر میتوان از هتل هایی مانند هتل لاله و هتل لیپار بهره برد که کیفیت مطلوبی دارند و یا اقامت گاه بومگردی در بلوچ و یا اجاره سوئیت های در داخل شهر. برای اقامت در اقامتگاه ها، قوانین آنها، هزینه ها و استانداردهای آن ها، پیشنهاد میکنیم که حتما مقاله زیر رو مطالعه کنین :‌

بدون شناخت اقامتگاه بوم گردی، جا رزرو نکنید!

سوغات و صنایع دستی چابهار: سوزن دوزی ،حصیربافی، ماهی و میگو و ادویه می باشد.

 

زیبایی های سیاره چابهار

راه های دسترسی به چابهار

سفر به چابهار چند راه دارد و بسته به علایق و بودجه ای که مدنظرتان است، یکی از این راه ها را برای سفر انتخاب میکنید.
-اولین و ساده ترین راه هواپیماست: که از فرودگاه مهرآباد تهران با تایم تقریبی 1ساعت و نیم،مستقیم میرسید به فرودگاه بندر کنارک و از کنارک با ماشین 50 کیلومتر تا شهر چابهار را باماشین طی میکنید.
-دومین راه که یک مقدار طولانی اما زیباست ماشین شخصی ست. که تایم بیشتر و حوصله زیادی لازم دارید اما مزیتش این است بسته به مسیری که انتخاب میکنید کلی از شهرهای ایران مثل یزد، شیراز، کرمان، بم و ...را هم میتوانید ببینید و لذت ببرید.
-سومین راه اتوبوس از تهران به مقصد چابهار است که به شخصه برای مسافت طولانی پیشنهادش نمیکنم.
چهارمین راه زمینی که قطار است که از مبدا تهران به کرمان یا بندرعباس یا زاهدان میروید و بقیه راه را با اتوبوس تا چابهار باید بروید.
بعد کلی مقایسه راه ها بلاخره تصمیم بر این شد که با قطار به مقصد زاهدان برویم که به نسبت دو راه دیگر مسافت اتوبوس تا چابهارش کمتر بود و هم اینکه یک روز کامل زاهدان را هم گشته باشیم.

نقشه مسیر راه آهن از تهران به چابهار

نقشه مسیر راه آهن از تهران به چابهار از اینترنت

فاصله تقریبی تهران تا زاهدان با قطار 1490 کیلومتر است که با توجه به توقف ها حدودا 21 تا 23 ساعت طول میکشد تا به زاهدان برسید. که اگه مثل بنده خوش خواب باشید بسیار گزینه ی مناسب و راحتی است. و بعد با ماشین هایی که بیرون راه آهن هستند میروید به سمت ترمینال و سپس از ترمینال زاهدان تا چابهار 632 کیلومتر که با اتوبوس حدود 9 ساعت تا مقصد چابهار  را باید طی کنید.

 

2.jpeg
نقشه مسیر زاهدان تا چابهار

23ام دی، شروع سفر 

ساعت 8 صبح شد و با چمدان و کوله های سنگین همراه سه نفر از همسفرها به سمت ایستگاه راه آهن تهران حرکت کردیم.
در مسیر اتوبان هر چه بیشتر به تهران نزدیک میشدیم هوا وحشتناک آلوده تر میشد.
با اندکی اشتباه در مسیریابی و چاشنی استرس بلاخره رسیدیم به راه آهن تهران.

راه آهن تهران
راه آهن تهران

بعد بازرسی بدنی وارد سالن انتظار شدیم و به دو نفر دیگه از همسفرها که بار اول بود میدیدمشان ملحق شدیم.

راه آهن تهران
راه آهن تهران


5.jpg

6.jpg
از سالن انتظار راه آهن تهران

ساعت 11:30 شده و شماره قطار ما به مقصد زاهدان اعلام شد.

7.jpg
اعلام شماره های قطار

 

8.jpg
پرینت بلیط قطار

با ذوق فراوان راهی خروجی شدیم و سرتاپای خودمان و چمدان و کوله را اسپری محلول سرکه ای کردن طوری که بوی چیپس سرکه ای گرفتیم. سوار واگن یک شدیم و تقسیم شدیم بین دو کوپه اول و آخر. وسایل ها را جا دادیم و 6 نفری باهم در یک کوپه جمع شدیم و جز وقت خواب کل مسیر کنارهم بودیم..

9.jpg
اولین دیدار با قطار

امکانات قطار..

اگه مثل من بار اول است که میخواهید با قطار سفر بروید شاید خواندن این قسمت برایتان مفید باشد.
اول اینکه در سفر با قطار که تقریبا ساعت طولانی در راه هستید، یکی از نکاتی که باید در نظر داشته باشید وعده های غذایی است.
که وقت رزرو بلیط قطار میتوانید با غذا بلیط رزرو کنید، که ما به دو دلیل اینکار را نکردیم: یکی اینکه در کل هدفمان کم کردن هزینه ها بود، دوم اینکه تایم سفر در ایام کرونا بود و غذای خانگی انتخاب بهتری بود.
اما در خصوص سرو غذاهای قطار برای افراد دیگر چیزی که من دیدم از بیرون و ایستگاهایی که قطار توقف داشت، بسته های غذایی گرم وارد بوفه قطار میشد و به دست مسافرها میرسید که به نظرم کیفیت و بسته بندی تمیزی داشت و میتوانید در این ایام هم خیال راحت استفاده کنید.
از دیگر امکانات قطار هم میتوانیم به فلاسک چایی و بیسکویت به محض ورود، آب معدنی، تهیه آب جوش در طول سفر و هر تخت یه ساک که شامل بالش، پتو، و بسته ملحفه برای بالش و برای روی تخت و روی پتو اشاره کنیم.

10.jpg
سرویس دهی قطار به محض ورود
11.jpg
نهارمان در قطار که همراه خودمان برده بودیم
12.jpg
راهروی واگن قطار
13.jpg
 لوکوموتیو قطار

ادامه سفر..

ساعت 12 ظهر بود و قطار حرکت کرد و رسما سفر ما شروع شد.
بیشتر مسیر که چه عرض کنم کل مسیر تا مقصد کویری است و جز ایستگاه شهرها که از دور چراغهای شهر مشخص است چیزی جز کویر نمیبینید. اما انصافا غروب قشنگی دارد و کل تایم غروب را چسبیدم به شیشه راهرو و با لذت یک نسکافه دم پنجره خودم را دعوت کردم به دیدن زیبایی غروب و آرامش قشنگش.

14.jpg
غروب قطار

شب شد و بچه های پرانرژی صبح جایشان را دادند به بچه های بیحال و خسته شب که هر کدام روی یک تخت کنار چمدان ها حس قشنگ سفر را بغل کردیم و با سکوت شب و صدای قطار و بوی خاک کویر که از درز شیشه ها راهی به کوپه قطار پیدا کرده بود آرام به خواب رفتیم.
طلوع شد و از شدت بوی خاک بیدار شدم چشمانم را باز کردم تخت بالا سرم را دیدم و چند دقیقه طول کشید تا بفهمم که کجا هستم. بلند شدم روی صورت و موهایم یک وجب خاک جا خوش کرده بود. در را باز کردم هوای کوپه عوض شود که طلوع قشنگ کویر نگاهم را دزدید و با خاک روی مژه هایم رفتم به دیدن طلوعی که نوید روزی قشنگ و رسیدن را میداد.


24ام دی، زاهدان

تقریبا ساعت یازده رسیدیم زاهدان و با دو ماشین کوله و چمدان ها را رساندیم ترمینال و چون جایی برای نگه داشتن امانات نداشتند وسیله ها را گذاشتیم تعاونی و امانت سپردیم دست کارمندهای آنجا و سپس رفتیم به سمت دیدن زاهدان.

15.jpg

17.jpg
محوطه ایستگاه راه آهن زاهدان

6 نفرمان در یک پراید خودمان را جا دادیم و راننده از همان لحظه تا شب مثل یک لیدر هر جایی که در شهرشان بود را با روی باز بهمان نشان داد.
جاهایی که داخل شهر زاهدان میتوانید بازدید کنید یکی چهارراه رسولی است که شامل بازار سنتی و ادویه و اجناس استوک است، و یکی هم مسجد جامع اهل سنت.
به صورت فشرده در ماشین نشستیم و با آهنگ های هندی و پاکستانی رفتیم به سمت بازار رسولی.
با ماشین راسته خیابان چهار راه رسولی را رفتیم تا انتها و پیاده شدیم. از ته بازار که مغازه های بزرگ لباسهای استوک بود شروع کردیم به بازارگردی در زاهدان.
اگه اهل طبیعتگردی و کوهنوردی باشید لباسهای استوک مارک با قیمت خوب میتوانید در این بازار پیدا کنید و دست خالی برنمیگردید.

بازار استوک زاهدان
بازار استوک زاهدان

بازار رسولی که به چهاراه رسولی مشهور است در واقع مرکز شهر زاهدان است. در نگاه اول یک راسته خیابان را میبینید با شلوغی و هیاهوی زیاد، اما وقتی شروع به گشت در این بازار میکنید در هر کوچه پس کوچه اش میتوانید کلی مغازه و پاساژ پیدا کنید و به عبارتی از شیرمرغ تا جان آدمیزاد را میشود پیدا کرد.

19.jpg 

بازار رسولی زاهدان
21.jpg

22.jpg
بازار رسولی زاهدان

مغازه های ادویه با رنگهای قشنگ و بوی تند و متفاوتشان تاکیدی به اهمیت ادویه در غذاهای این منطقه است.
تقریبا ساعت 2 ظهر شد و با شکم خالی دیگر نمیشد بازارگردی را ادامه داد. زنگ زدیم به راننده که رستوران و غذای خوب شهرشان را معرفی کند، که خودش آمد و رفتیم سمت کبابی معروفشان. اما ای دل غافل که کبابی معروف هیچ، هرجای دیگر هم رفتیم غذاهایشان تمام شده بود. اینجا بود که به علاقه مردم زاهدان به کباب و غذاهای خوشمزه پی بردیم. 
بعد کلی بالا پایین کردن خیابان ها بلاخره رفتیم رستوران ولیعصر که در خیابان آزادی بود و هنوز تعطیل نشده بود.
چون خیلی تعریف کباب زاهدان را شنیده بودیم بی بروبرگشت سفارشمان شد خوراک کوبیده و البته برای یکی از بچه های کباب نخور شد جوجه.
انصافا کیفیت و مزه غذا هم خوب بود و هم قیمتش مناسب بود. هر پرس کوبیده شامل دو سیخ کوبیده و گوجه و مخلفات 25 هزار تومان بود. یک پرس جوجه هم 26 هزار شد.
هزینه نهار جمعا 169 هزار شد.

23.jpg
24.jpg

رستوران ولیعصر زاهدان
رستوران ولیعصر

ادامه زاهدان گردی

بعد نهار و انرژی دوباره نوبت رسید به دیدن مسجد معروف زاهدان به اسم مسجد مکی زاهدان.
مسجدی که از بیشتر نقاط شهر مناره هایش خودنمایی میکند.
با یک آهنگ زیبای بلوچی و شادی کنان رسیدیم به مسجد مکی واقع در خیابان خیام زاهدان.
مسجد زیبایی که در نگاه اول یادآور مساجد استانبول است.
و یکی از بزرگترین مساجد اهل سنت است که دارای 4 مناره بلند به ارتفاع 92 متر است و 52 گنبد دارد.
به سمت کوچه پشتی رفتیم تا اجازه بازدید از داخل مسجد را بگیریم و از همانجا یکی از طلاب با روی باز در ورودی مسجد را برایمان باز کرد و همه قسمت های مسجد را کامل نشانمان داد.

مسجد مکی زاهدان
نمای بیرونی مسجد مکی

فضای داخل مسجد شبیه مسجدالنبی طراحی شده و چه با عظمت و باشکوه است.
در گوشه گوشه ی مسجد گروهی از مردان در حال عبادت و قرآن خواندن بودن و ما هم محو تماشای زیبایی و عظمت مسجد.

27.jpg

28.jpg

مسجد مکی زاهدان

نمای داخلی مسجد مکی زاهدان
 فضای داخلی مسجد مکی

بعد بازدید از مسجد و تشکر از طلاب مسجد برگشتیم به سمت بازار رسولی و چون هنوز مغازه ها بازنشده بودند همان نزدیکی در پارک نشستیم. تصور من همیشه از زاهدان یک شهر گرمسیر بود. که به خاطر همان ذهنیت لباس کم و تابستانی پوشیده بودیم. اما برخلاف تصوراتم در حدی سرد بود که آب وسط حوض پارک یخ بسته بود و ماهم پا به پای آفتاب بی رمق زمستان گوشه گوشه پارک را دور زدیم.

31.jpg
حوض وسط پارک

در آن سوز سرما دو بچه در پارک در حال بازی کردن بودند و یکی از بچه ها با دمپایی پاره که به زحمت میتوانست با آنها راه برود وسط آب یخ حوض رفته بود و آب بازی میکرد.
صدایش زدیم اما آنقدر گرم بازی بود وقت نمیکرد جواب دهد. رفتیم سمتش و گفتیم که با ما بیا تا مغازه دمپایی فروشی.
پسربچه راه افتاد و ماهم دنبالش کوچه به کوچه و خیابان به خیابان یک ساعت پیاده راه رفتیم تا بلاخره به مغازه رسیدیم و یکی از دخترا برای پسر بچه دمپایی کادو خرید و خوشحال پوشید و رفت برای ادامه بازی.
ما ماندیم و راهی که باید پیاده برمیگشتیم. از شدت سرما یکی از بچه ها کلاه گرم خرید و رفتیم داخل یک مغازه قهوه فروشی و کنار بخاری با یک قهوه گرم شدیم که انرژی بگیریم برای ادامه راه.

32.jpg

33.jpg
کافه زاهدان

برگشتیم پارک که هوا داشت تاریک میشد و باید بیخیال بازار رفتن می شدیم و رفتیم سمت ترمینال و چندساعتی را باید آنجا منتظر حرکت اتوبوس میماندیم.
بارو وسایل ها را تحویل گرفتیم و خسته و له در انتظار ساعت 10 رو صندلی های سرد ترمینال نشستیم.

34.jpg

ساعت 10 شب شد و سوار اتوبوس شدیم و حرکت به سمت چابهار زیبا.

 

در مسیر سمت چابهار

جاده ها همیشه حرفهایی برای گفتن دارند، جاده ای که همچون تمام شهرهای مرزنشین دیگر میتوانستی بی مهری را در آن حس کنی.
جاده ای که حتی یک چراغ در تمام طول مسیر نمیدیدی.
به نور چشم های اتوبوس اکتفا کردم و دل به زیبایی راه سپردم، جاده ای که تهش به وصال لمس رویای همیشگی ام می انجامید.
غیر از چندباری که خواب برای مدتی کوتاه نگاهم را از جاده دزدید بقیه راه را تا طلوع به جاده خیره بودم. خیره به جاده ای که حتی از میان ظلمات شب با آهنگ زیبای شرقی آنچنان زیبا و پر از احساس بود که باعث شد نهایت لذت را از شب ببرم.
طلوع شد طلوعی که نوید از رسیدن میداد.
زیباترین طلوع ها را در سفر و جاده ها دیدم که پر بود از حس زندگی دوباره و آغازی نو.
بعد از 9 ساعت و گذشتن از پاسگاه مرزی رسیدیم ترمینال چابهار. شهری که از دور نمایان بود و مناره های مسجدی که از وسط شهر از همان ورودی شهر خودنمایی میکرد.
همراه لیدر به محل اقامت در گلبهار شهرک گلشهر رفتیم.
وارد شهرکی با آپارتمانهای سازمانی و یک تیپ که ورودیش دیواری با آجرهای ریخته و محیطی نچندان تمیز بود شدیم. سوئیت ما در طبقه همکف یکی از این آپارتمان های محوطه بود که نزدیک ورودی اش کوهی از ماسه و تانکرهای بزرگ آب بود. به امید اینکه فضای داخلی خانه مثل بیرون نباشه کلید را روی در انداختیم و وارد خانه شدیم. 
در نگاه اول همه چی مرتب بود. یک هال کوچک با آشپزخانه و دو اتاق خواب و سرویس ادغام شده ی حمام و دستشویی. 

 

35.jpg

 36.jpg

37.jpg
فضای خانه

وقتی کم کم وسایل ها را گذاشتیم و ریز شدیم در جزییات، دیدیم که بشدت غیربهداشتی است و چون راهی برای جابه جایی نداشتیم با تمام خستگی راه مشغول خانه تکانی اساسی شدیم و اگر راه داشت فرش هارا هم شسته بودیم، اما به نیمه تمیز بودن رضایت دادیم.
آب آشامیدن هم که نداشتیم اما خوشبختانه سوپرمارکت نزدیکمان بود و اینکه ظرف و وسایل کامل همراه خودمان برده بودیم.
هزینه این سوئیتی که اجاره کرده بودیم شبی 250 هزار بود که به دلیل نامطلوب بودن شبی 200 هزار توافق کردیم و جمعا به ازای 4 شب و 5 روز 800 هزار پرداخت کردیم.


25م دی، روز اول در چابهار 

همان ابتدای سفر به دلیل طولانی بودن مسیرمان روز اول را گذاشته بودیم برای استراحت که به تمیز کردن خانه و غذا درست کردن و نظافت گذشت و تقریبا ساعت 5 شده بود که رفتیم سمت منطقه آزاد چابهار.
منطقه آزادی که خیلی با داخل شهر چابهار تفاوت داشت و هر طرف را نگاه میکردی پاساژ میدیدی. 
تقریبا برای من یادآور بانه و درگهان قشم بود.
منطقه زیبایی بود که شبهای زنده ای دارد و جنس های خوبی هم داشت که من به شخصه اولویتم در سفر خرید نیست اما به هرحال دخترها خریدهای خوبی کردند. 


38.jpg

 39.jpg

 40.jpg

41.jpg
منطقه آزاد چابهار

بعد دیدن پاساژها برگشتیم کنار ساحل که با لیدرمان برای سه روز گشت چابهار هماهنگ کنیم.
راستش از آن شب خاطره چندان قشنگی ندارم به دلیل بدقولی لیدر که همزمان با ما مسافرهای دیگه ای داشت و مجبور شدیم دو نفرمان با او باشیم و برای 4 نفر دیگرمان ماشین و لیدر هماهنگ کنیم(در کل بخواهم بگویم در آن سه روز گشت چابهار دو لیدر محلی با دو ماشین داشتیم که متاسفانه از هیچکدام شانس نیاوردیم، و حتما تاکید میکنم اگه قصد سفر به چابهار را دارید در انتخاب لیدر بشدت دقت کنید).
کل شبمان با بحث سر این موضوع گذشت اما به هرحال سفر پر از چالش های غیر منتظره است و باید مدیریت کنیم به بهترین حالت ممکن. و شاید همین اتفاقات از ما آدم صبورتر، آرامتر و منعطف تر بسازد. 
شب شد به خانه برگشتیم همه اتفاقات را پشت در گذاشتیم و من با شوق دیدن درک نشستم پای بافتن موهای لخت و بیحالتم، با دوتا از دخترا موهایم را ریز ریز بافتیم و با چل گیس نم دار سرم را روی بالش گذاشتم و به خواب عمیقی رفتم.

ساعت 6 صبح شد و باید تا 7 آماده میشدیم. شروع کردم باز کردن بافت موهایم و با دیدن موهای فرشده چشمانم برقی زد و با خوشحالی آماده شدیم برای دیدن زیبایی های چابهار.


26ام دی، روز دوم در چابهار 

(گشت های روز دوم یا به عبارتی روز اول چابهار گردیمان به ترتیب: باغ های کهیر، بندرتنگ، تلاقی کویر و دریا و درک)
6 نفرمان همراه با مادر و دختری که روز آخر سفرشان بود 8 نفری رفتیم سمت مسیر درک.
من و سه نفر دیگر از دخترا همراه لیدری که شب قبل هماهنگ کرده بودیم رفتیم و دو نفر از بچه ها همراه دو خانمی که همان شب قبل خبردار شدیم قرار است همراه ما باشند رفتند.
مسیرمان با آهنگهای شاد هندی شروع شد و بعد تقریبا 38 کیلومتر رسیدیم روستای زرآباد، از داخل روستا رد شدیم و به سمت باغ های کهیر رفتیم.
تصور من از باغ و باغ هایی که در منطقه کردستان همیشه دیده بودم و در آن بزرگ شده بودم زمینی سرسبز با درختان میوه و رود و رودخانه و چشمه بود.
اما اینجا همه چیز جور دیگر بود. کل مسیر تا روستا نشانی از سرسبزی نبود. به ورودی باغ رسیدیم و اجازه بردن ماشین ها را به داخل باغ نداشتیم هرچند من ترجیح میدادم مسیر را پیاده بروم و آنجا را با قدم هایم لمس کنم.
مسیر خاکی بود قدم زنان به طرف باغ جلو رفتیم. کم کم سروکله درختان پیدا شد.
دو طرفمان درخت بود و از دور نخل ها بیشتر با قد و قامتشان خودنمایی میکردن.

42.JPG

 43.JPG

44.JPG
باغهای کهیر زرآباد

رسیدیم کنار درخت بزرگی که تنه اش عجیب زیبا در هم تاب خورده بود. قامتی تنومند و در هم پیچیده که ثمره اش سایه پهناوری باشد که مردم روستا در دل گرما به خنکای آن بتوانند پناه ببرند.
زیر سایه درخت فرشی پهن بود و بالش برای تکیه دادن.
 

45.JPG
درخت عاشق

جلوتر رفتم از زیر شاخ و برگهای زرد و سبز خودم را به وسط درختهای موز رساندم.
و از دیدن بوته موزی سبز آنچنان ذوق زده شدم که انگار میوه ای ماورایی دیده باشم. بماند که چندین عکس با آن بوته ی مظلوم و زیر شاخ و برگهایش گرفتم.
بله فقط یک بوته،چون زمستان بود و موز نازپرورده با کمی خنکای هوای زمستانی که به مانند روزهای گرم بهار ما بود همه از دم از حال رفته بودن و فقط این بوته روی درخت استوار مانده بود که دل ما را خوش کند و الحق که حجتش را در حقمان تمام کرد.

 

46.JPG
بوته موز

بعد از ندید بازی با موز، نظری هم به درختان دیگر همچون گوا یا همان زیتون محلی که هیچ شباهتی با زیتون نداشت و درختان دیگر انداختیم. 

47.JPG

48.JPG
درختان باغ کهیر

آنجا با چند تور دیگر ادغام شده بودیم و با داد و فریاد لیدر جمع شدیم و دنبالش راه افتادیم به سمت مقصد بعدی.
مقصد بعد بندرتنگ بود (تقریبا در 80کیلومتری از چابهار).
پیاده شدیم به سمت قایق ها رفتیم. بوی شدید سردی ماهی نشان از برگشت ماهیگیرها و صید روزانه میداد. زیاد معطل نکردیم و فوری سوار قایق شدیم به سوی تلاقی کویر و دریا.
تا قبل سفر تنها تصورم از تلاقی کویر و دریا ساحل درک بود.
اما حالا سوار بر قایق روی دریا بودم و رو به رویم از دور تپه هایی از رمل های شنی.
از قایق پیاده شدم صندل هایم را داخل قایق گذاشتم و با پای برهنه خنکی آب را حس کردم و تا نصفه دامن گل گلی ام خیس آب شد.
با پاهای خیس بدو بدو سمت تپه شنی رفتم.
تصور کنید دریای آبی از یک طرف و طرف دیگر رمل های شنی تمیز. یک تضاد زیبا.

بندر تنگ - تلاقی کویر و دریا

50.JPG
تلاقی کویر و دریا بندر تنگ

قبلا کویر رفته بودم دریا هم نیز، اما هیچگاه این دو را کنار هم ندیده بودم. عجیب به هم می آمدند. آبی و طلایی. 
مشت هایم را پر کردم از شن و نشستم از بالای تپه دریا را نگاه کردم. چطور میتوانست اینقدر زیبا باشد.
دامنم را بلند کردم و با تمام توان دویدم سمت دریا از کویر به دریا و باز هم از دریا به کویر. بارها و بارها این کار را تکرار کردم. تکراری خوشایند. میخواستم با تمام وجود از کف پاهایم این زیبایی را حس و لمس کنم.

 

تلاقی کویر و دریا
 تلاقی کویر و دریا

با پا و لباسهای خیس و گلی اما پر از حس خوب به قایق برگشتیم. رسیدیم کنار اسکله صید ماهیگیرها را نگاه میکردم. کف زمین پر بود از مارماهی که ماهیگیر گفت برای چینی ها صید میکنیم. چینی های از خدا بیخبری که هر چیزی بجنبد را جزو زنجیره غذایی میدانند.

 

52.JPG
صید ماهیگیران

آنطرفتر یک لابستر یا به زبان محلی ها شاه میگوی بزرگ بود با شاخکهای بلند. تا قبل اینکه بچه ها پیاده شوند از مرد ماهیگیر خواستم لابستر را دستم بدهد و گوشی را دست راننده دادم که عکسی از آن لحظه ثبت کنم.
برای منی که از پروانه هم میترسیدم که روی دستم بنشیند گرفتن شاخکهای بلند لابستری که هنوز زنده بود و قیافه ی بندبندش جلوی صورتم خیلی هنر بود باید حتما ثبت میشد. 

53.JPG
شاه میگو

وقت نهار شد، رفتیم سمت اقامتگاه بومگردی احمد سزاواری که به گمانم تنها اقامتگاه آن منطقه باشد.
در حیاط، آبی به پاهای گلی ام زدم و به داخل خانه رفتیم.
خانه ای زیبا با اتاق های تو در تو که از چند طرف ورودی داشت. به داخل رفتیم و غذاهای خودمان که بسته های خورشت قیمه و فسنجان و برنج بود را به آشپزخانه دادیم که گرم کند. تا آماده شدن غذا باید لباسهای خیسم را عوض میکردم. به اتاق خانم خانه رفتم. خانمی زیبا و کم سن و سال با سه فرزند قد و نیم قد.
مادر و دخترانش با لباسهای زیبای بلوچی که هر چه از محبت و مهربانیشان بگویم کم گفتم.
غذا آماده شد. همراه با ترشی انبه و ترشی لیمو. به دلتان نیفتد خیلی چسبید.

 

TAoQ4qRBrLbN7acGAHlrV8HUXzXiwjkxawhGGxcw.jpg

81opcISjgW4e1rSzskpum0CKLlUQSoeQ8DMRhJSi.jpg
اقامتگاه احمد سزاواری

سوار ماشین شدیم مقصد بعدی درک بود. سر راه کوه گل افشان  را از دور دیدیم کوهی خاکستری رنگ تک و تنها که هیچ تپه و ارتفاع دیگری در اطرافش دیده نمیشد و تا چشم کار میکرد زمین تخت کویری بود. کوهی گنبدی مانند که از بالا تخت بود و شبیه دهانه آتشفشان که ما چون میخواستیم به غروب درک برسیم به همان دورنما اکتفا کردیم و ادامه راه را به سمت درک رفتیم. 

کوه گل افشان
کوه گل افشان

راه طولانی بود اما فراز و نشیب جاده آنچنان جذاب بود که طولانی بودن مسیر به چشم نمی آمد. 
با سرعت از سراشیبی با شیب تند به ته گود جاده میرفتیم و با همان سرعت بالا می آمدیم. و مانند بچه ها با هر پایین رفتن و بالا آمدنی هورا میکشیدیم..انگار که آنجا شهربازی باشد و ما سوار بر ترن های ریلی..
تقریبا به درک رسیده بودیم اما قبل غروب وقت داشتیم در آن نزدیکی مدت کوتاهی نخلستان ببینیم بعد دیدن نخلستان به سرعت راهی ساحل درک شدیم.

57.JPG
 نخلستان نزدیک درک

درک: روستایی در 150 کیلومتری غرب چابهار در بخش زرآباد. درک در زبان محلی به معنای زندگی در کنار آب است.
کنار جاده پیاده شدیم و باید پیاده رمل های شنی را طی میکردیم تا به تک درخت و ساحل درک میرسیدیم، جایی که دریا با کویر ملاقات میکند.
صندل هایم را درآوردم و دستم گرفتم و شروع کردیم در شن راه رفتن با پای برهنه. 
 

رمل های شنی درک
رمل های شنی درک

روبه رویمان آفتاب در حال غروب و زیر پاهایم لمس داغی و سردی شن و فرو رفتن تا مچ پا و به زحمت راه رفتن در آن رمل شنی. 
کم کم صدای امواج آرام را میشد شنید. نسیمی ملایم که در میان موهای فر خورده ام پیج و تاب میخورد و سکوتی لذت بخش.

 

59.JPG
درک

از دور تک درخت نخل را میشد دید. نزدیک شدیم رسیدیم کنار تک درختی در کویر که ریشه هایش از خاک بیرون زده بود اما سالها استوار به انتظار وصال دریا آنجا دوام آورده بود.

درک
تک درخت درک

بالای تپه ی شنی رو به دریا نشستم و شاهد بوسه ی غروب به دریا بودیم.
دیدن غروب طلایی درکنار نخل زیبا و کویر، و آرامش در آن نقطه از زمین قطعا یکی از دلایلی بود که از کردستان تا چابهار بخاطرش سفر کرده بودم و حالا من آنجا بودم و آن حجم از آرامش روبه رویم. 
چند دقیقه غروب زیبا را باید با تمام وجود و تک تک سلولهایم حس میکردم جوری که حتی دلم نمی آمد پلک بزنم. غروب به اوج زیبایی و رنگ نارنجی شدیدش رسید جوری که با انتهای دریا یک خط مماس شدند.

غروب آفتاب
غروب درک

بوسه اش را که از دریا گرفت آرام شد و رنگش به سردی رفت و خطی آبی از انتهای آسمان معلوم شد. 
هوا داشت تاریک میشد باید برمیگشتیم از جاده ای که شب ها به جاده وحشت معروف بود. جاده ای که در روز پر از هیجان بود اما شب در ظلمات بدون هیچ تیر چراغی تاریک تاریک در دل کویر بود که هر لحظه امکان برخورد با شترهایی که وسط جاده میخوابند بود و باید به چراغهای ماشین اکتفا میکردیم و با احتیاط حرکت کردیم به سمت چابهار. 
در تاریکی مطلق جاده با صدای آهنگی ملایم تمام راه سرم را به شیشه ماشین چسباندم و محو آسمان زیبا و پرستاره شدم.
یادم می آید یکبار به کویر سفر کردم برای دیدن شب های پر ستاره اما کل ستاره ای که دیدم اندازه یک مشت ستاره ی آن شب نبود.
رسیدیم چابهار با تمام خستگی برای دیدن دوستانی که در سفر یزد همسفرمان بودند و حالا همزمان با ما در سفر چابهار بودن انرژی دوباره گرفتیم و رفتیم به سمت منطقه آزاد.
هماهنگ شدیم و بعد دو سال دیداری تازه کردیم و بعد خوردن سمبوسه ای راهی خانه شدیم.
آن شب دو خانمی که همسفرمان بودن و بلیط هواپیما گیرشان نیامد و اقامتگاه را هم تحویل داده بودن به اصرار بچه ها و با اجازه صاحب خانه مهمان ما شدند.
ساعت حدود 3 شب بود که با موهای خیس بدون پتو و بالش سرم را روی ژاکت لوله شده ام گذاشتم و خوابیدم. 
7 صبح بیدار شدیم برای دیدن مابقی شگفتی های چابهار زیبا.