روز سوم، 27ام دی
(گشت های روز سوم ما در چابهار: ساحل صخره ای کمب، تالاب صورتی لیپار، درخت انجیرمعابد، کوه های مینیاتوری، خلیج گواتر، جنگل های حرا، ساحل صخره ای بریس و ساحل شب تاب یا همان فیتوپلانگتون های شگفت انگیز)
بعد خوردن صبحانه تقریبا ساعت 8 حرکت کردیم مسیر شرق چابهار.
بعد تقریبا 5 کیلومتر در مسیر جاده چابهار به گواتر راننده ماشین را زد کنار و پیاده شدیم، از دور فقط جاده بود و سمت راست جاده خاکی.
نفهمیدم چه خبر است تا کمی جلوتر رفتم به نزدیک لبه که رسیدم خودم را در ارتفاع تقریبا 30 متری ساحل صخره ای کمب یافتم.
اختلاف ارتفاعی که پایینش دریا بود و ساحل خاکی و بالایش جاده بود و جاده.
دیواره ای ممتد 30 متری که به یکباره راست تا پایین رفته بود تا آن صحنه باعظمت و زیبا را خلق کند با چاشنی موسیقی آرام صدای امواج.
خاک لبه ها سست بود و نزدیک شدن به لبه ها خطرناک.
با احتیاط از فاصله نزدیک نظاره گر آبی بی کران دریا در آن ارتفاع بودیم.
بعد تقریبا بیست دقیقه از این مکان زیبا باید دل میکندیم و رفتیم سمت مقصد بعدی.
مقصد بعد در همان امتداد جاده چابهار به گواتر در 15 کیلومتری از شهر، تالاب صورتی لیپار بود.
از بالای شیب تند جاده از دور میشد رنگ صورتی تالاب را دید.
از شیب جاده پایین آمدیم و پیاده شدیم.
در مسیر رفتن به تالاب از دو طرف کپرهایی برپا شده بود از دو طرف که زنان و دختران بچه سال بلوچ در حال درست کردن کارهای سنتی مانند دستبند و سربند و پابند و...بودند و دخترانی دیگر در حال طراحی نقش حنا روی دست مسافران.
جلوتر رفتیم و هر کداممان در یک کپر دستمان را سپردیم به دختران هنرمند بلوچ که برایمان طرح حنا طراحی کنند.
دختران کم سن و سالی که از دقت و فرز بودن و هنرشان انگشت به دهان میماندی.
با دستهای طرح حنا و خرید از هنرهای زیبای زنان بلوچ رفتیم سمت تالاب صورتی.
تالابی که بخاطر وجود باکتری ها و پلانگتون ها به رنگ صورتی ملایم بود. رنگش جوری خوشمزه است که آدم دلش میخواهد یک نی داخلش بگذارد و همه آن صورتی شیرتوت فرنگی مانند را سر بکشد. اما زهی خیال باطل که تالاب پراز نمک است طوری که لبه های تالاب نمکی و گلی بود که با نزدیک شدن به قسمت های خیس در گل سیاه گریس مانند فرو میرفتی.
سوار ماشین شدیم و با طی کردن فاصله کمی در همان مسیر به انجیر معابد رسیدیم.
در انجیر معابد هم بودن زن ها و دخترهایی با بساط هنرهای زیبایشان در زیر سایه ی درختان انجیر معابد.
درختی که نزد بودایی ها مقدس است و معتقد هستن بودا در زیر سایه این درختان به مراقبه پرداخته و به روشن بینی رسیده.
این درخت چرخه غیرمعمولی دارد به صورتی که شاخه های آن به سمت پایین رشد میکند و در خاک فرو میرود و دوباره رشد میکند و این چرخه ادامه دارد.
اما این درختان زیبا هم از دست افراد یادگار نویس در امان نمانده بود و روی تنه درختان با ماژیک یا کنده کاری یا خودگار رد بی فرهنگی از خود به جا گذاشته بودند.
بعد نیم ساعتی راهی جاده شدیم.
تقریبا در فاصله 40 کیلومتری از چابهار بودیم که کوه هایی با شکل و بافت خاص در سمت چپ جاده نمایان شد.
بله کوه های مینیاتوری یا همان کوه های معروف به مریخی که قدمتشان به 5 میلیون سال پیش باز می گشت.
کوه های مریخی که به زبان محلی به آنها آریا یا کالانی میگفتند تقریبا از منطقه کچو تا خلیج گواتر ادامه داشت و جنسشان از ماسه سنگ و مارن می باشد که بخشی از کوه ها از رسوبات بقایای بدن جانداران تشکیل شده.
تقریبا در ابتدای مسیر ماشین جلویی ما در کنار جاده ایستاد و به مسیری رفتند که گویا امکانات رفاهی از جمله غرفه موادغذایی، کپرهای صنایع دستی و سکویی با پیش زمینه کوه ها برای عکاسی و شترسواری بود.
از قبل سفر عکسهای این مکان را دیده بودم و هر چه به راننده گفتیم که می خواهیم اینجا را ببینیم اصلا به حرفمان گوش نداد و راهش را ادامه داد که جای خلوت تر و بکرتر میخواهم ببرمتان. از بچه ها دور شده بودیم و تقریبا در آخرهای مسیر ماشین را کنار زد و پیاده شدیم.
تصور کنید در جاده ی باریکی بودیم که یک طرفمان دریای آرام و زیبا بود و طرف دیگرمان کوه های منظم مینیاتوری که انگار تک تک تراش خورده و شیارهای رویش حکاکی شده باشد.
به طرف کوه ها رفتیم. برایم حس عجیبی داشت قدم در مکانی گذاشته بودم که روزگارانی زیر دریای عمان بوده و اکنون زیر قدم های ما به عبارتی داشتیم روی خشکی غواصی میکردیم.
منطقه ای کاملا خشک و بی آب و علف تا چشم کار میکرد خاک و کوه های نوک تیز شیاردار خاستکری رنگ بود.
لوکیشن بسیار شبیه بود به فیلم هایی که از سطح مریخ دیده بودیم.
همه چیزش شبیه کره ای دیگر بود فقط یک بشقاب پرنده کم داشت که بتوان از ارتفاعات پایین رفت و چرخی در دل کوه ها بزنیم.
بعد رفتن روی تپه ها و عکس گرفتن کم کم بچه ها ملحق شدن و از این مکان رمزآلود دل کندیم و رفتیم به سمت خلیج گواتر.
در 150 کیلومتری چابهار و انتهایی ترین نقطه ایران و مرز پاکستان رسیدیم به خلیج گواتر. خلیج کوچکی در طول ساحل مکران در دریای عمان.
سوار قایقی شدیم و رفتیم برای دیدن دلفین ها.
همراه قایق های دیگر در مسیرهایی سرعت قایق ها کم میشد و شروع میکردن به کوبیدن روی قایق و ایجاد سروصدا که دلفین های بیچاره بالا بیایند و ما ببینیمشان.
چندباری با صدای لیدر و بچه ها که اینهاش اینجا را نگاه کنید و تا سرم را میچرخاندم دلفین پایین رفته بود. بعد سرگیجه گرفتن از این ور و آن ور، موفق شدم از فاصله خیلی دور پشت سیاه رنگ دلفینی را ببینم که جوری با بیحوصلگی آمد سطح آب که بیا دیدید، دیگر دست از سرمان بردارید.
ما هم به همان دیدار با پشت دلفین اکتفا کردیم و راهی جنگل های حرا شدیم.
با زیاد شدن سرعت قایق ها پرنده های اطراف بلند شدند و پشت سرمان شروع به بال زدن کردند و صحنه زیبا و رمانتیکی را خلق کردند. ما هم شروع کردیم جیغ و هورا کشیدن و بسی خوش گذشت.
سرعت قایق کم شد و رسیدیم میان درختان جنگل حرا.
جنگلی از درختان حرا در مرز ایران و پاکستان.
درخت حرا مانند کارخانه تبدیل آب شور به شیرین توسط فیلترهایی که در ساقه درخت است عمل میکند و آب شیرین را در اختیار درخت قرار میدهد.
این درختان جایگاه پرندگانی همچون فلامینگو و مرغ ماهی خوار و ....است.
بعد از کمی توقف در نزدیکی درختان دوباره قایقمان روشن شد و به سمت ساحل برگشتیم.
با اینکه دلفین را درست حسابی ندیدیم و قبلا هم تجربه قشنگتری از غروب در حرای قشم را داشتم اما انصافا قایق سواری خوب و پرهیجانی بود.
(هزینه قایق برای ظرفیت تا ده نفر حدود 250 تا 300 هزار بود)
وقت انرژی گرفتن دوباره و نهار شده بود. سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت تنها اقامتگاه محلی منطقه.
دست و صورتم را شستم و آبی به پاهای گلی و صندل هایم زدم و وارد خانه قشنگی شدم که خنکی دلچسبی داشت.
اتاق اتاق و تو در تو. به اتاقکها سرکی کشیدم و در نهایت بچه ها را پیدا کردم.
ماهی شوریده سفارش دادیم. تا آماده شدن غذا وقت داشتم که لباسهایم را عوض کنم.
با خودم لباسهای هندی و محلی برده بودم و همانجا پوشیدم و با گوشواره های رنگی که دست سازخودم بود ست کردم.
ترکیب نارنجی و صورتی قشنگی شد. با شال حریر زیبا و دو رنگش.
یکی از قشنگترین حس ها برای من در سفر پوشیدن لباس های محلی آن منطقه و قاطی شدن با فرهنگ و مردمشان است.
نهار آماده شد ماهی شوریده با برنج و مخلفات و ترشی لیمو و انبه.
بعد آن همه خستگی به دلتان نیفتد خیلی خوشمزه بود(هزینه هر پرس غذا 80 هزار شد و جمعا برای 5 نفرمان 400 هزار پرداخت کردیم).
راه افتادیم از همان جاده برگشتیم به سمت بریس زیبا که در فاصله 60 کیلومتری از چابهار در مسیر جاده چابهار به گواتر قرار گرفته.
وسط راه کنار سوپرمارکتی راننده توقف کرد و پیاده شد که آب جوش و وسایل شیرچایی تهیه کند که هنگام غروب در بریس شیرچایی معروفشان را برایمان سرو کند.
به اسکله بریس رسیده بودیم لوکیشن معروف چابهار با عکسهای زیبایی که همیشه دیده بودم پیاده شدیم. از دور چیزی جز اتوبوس و شلوغی معلوم نبود.
مکانی که در طول آن چند روز از همه جا شلوغ تر بود.
بعضی ها چند شب آنجا کمپ کرده بودند. بعضی ها با دوچرخه آمده بودند و خیلی ها با تور و اتوبوس.
با شوق وافر به سمت صخره رفتم.
حالا دیگر به جای عکس اسکله زیبایی روبه رویم بود و من آنجا لبه صخره بودم و پایین صخره قایق هایی در بندر آرام گرفته بودند.
شالم را به دست باد سپردم و فارغ از شلوغی اطرافم خودم را مهمان آرامش ناب آن لحظه کردم.
چند عکسی با لباسهای قشنگم گرفتم. اما به خودم آمدم دیدم چندیدن نفر میگویند پس داماد کو؟
من؟داماد؟نگاهی به لباسهای رنگی و سنگ کار شده که با نور آفتاب بیشتر خودنمایی میکردن و حنای روی دستم انداختم و منظورشان را متوجه شدم.
کمی معذب شدم که تنها دختری بودم در آن شلوغی با آن لباسهای رنگی.
دویدم سمت ماشین و تی شرت و شلواری پوشیدم و باز به کنار صخره برگشتم.
چند عکس یادگاری لبه صخره گرفتم و رفتم به سمت دیگر که خورشید آنجا غروب میکرد.
اینجا مسیر آخر بود و با خیال راحت میتوانستیم از منظره لذت ببریم.
لیوانم را پر شیرچایی کردم و کنار صخره نظاره گر غروب زیبا و بوسه ی آفتاب به دریا شدم.
غروب به اوج زیبایی خود رسید و کم کم آرام گرفت.
هوا داشت تاریک میشد که صدای طبل بندری و خواندن از پشت سرمان آمد. پسرکی جوان و سیاه رو که دو طبل در دست داشت و طبل میزد و میخواند. همگی دورش جمع شدیم و شروع کردیم به دست زدن و شادی
زیبایی بریس با نواختن طبل و شادی مسافران تکمیل شد.
در مسیر برگشت قرار بود به کنار ساحلی تاریک برویم بلکه فیتوپلانگتون ها افتخار بدهند که ساحل شب تاب چابهار را هم دیده باشیم.
خدا خدا میکردم امشب خودشان را به ساحل برسانند و ببینمشان.
شب شده بود در دل تاریکی شب پیاده شدیم باید پیاده تا کنار ساحل میرفتیم.
با پای برهنه به سمت ساحل رفتم.
هیچ وقت آن شب را فراموش نمیکنم.
در میان آن تاریکی از دور دیدم که موج های آبی به استقبالمان می آیند. نزدیکتر شدم روبه رویم آسمان پر از ستاره بود، صدای دریا، خنکی بادی که به صورتم میخورد و موج های آبی که مثل رویا می آمدن و محو میشدند.
این موجودات ریز شگفت انگیز فیتوپلانگتون هایی بودند که گونه ای از آغازیان میکروسکوپی و کوچک دریا و اقیانوس که 50 تا 85 درصد اکسیژن دنیا را تولید میکنند و یکی از منابع تغذیه ای برای آبزیان هستند.
نزدیکتر شدم با دستانم چند بار به آب ضربه زدم و رد آبی زیر سیلی دستهایم به آب را نگاه کردم. بعد که کف دستهایم را نگاه میکردم انگار کل کهکشان و ستاره ها کف دستم باشد.
نمیدانستم بیدارم یا یک رویای قشنگ است ،اما هر چه بود من آن لحظه خوشحالترین بودم.یادم نیست چند بار آن خط ساحل را در دل تاریکی شب مثل دیوانه ها تنهایی دویدم و هر بار با دیدن جای پای آبی رنگم بیشتر ذوق کردم و بیشتر دویدم. آن شب به معنای واقعی رها بودم رهای رها.
لمس کردم آن لحظات را طوری که هر بار چشمهایم را ببندم باز میتوانم خودم را آنجا پیدا کنم.
دل کندن از آن همه زیبایی خیلی سخت بود اما وقت رفتن شده بود و باید برمی گشتیم.
وقتی به خانه رسیدیم صاحب خانه آمده بود برای سرویس آبگرمکن و نشستیم پای حرف با ذوق اتفاقات را تعریف کردن.
مرد خوب و خوش صحبتی که نمونه یکی از انسان های خوب بلوچ بود. راجب غذاهای محلی چابهار و تجربه مان از تست غذای محلی پرسید که گفتیم جز ماهی شوریده و شیرچایی که لیدر در فلاسک برایمان درست کرد و در حدی بی مزه بود که تمام تصوراتمان از شیرچایی متلاشی شد چیز دیگری تست نکردیم.
از شانس ما صاحب خانه آشپز خوب و خوش ذوقی بود.
و قول سرو چند نوع غذا و شیرچایی رو برای روز بعد داد و رفت.
شب از خستگی به عبارتی همه بیهوش شدیم. روز بعد از ظهر به بعد برنامه گشت با لیدر داشتیم و تا ساعت 12 در اختیار خودمان بودیم.
روز چهارم، 28ام دی
(گشت های روز چهارم: اسکله سنگی لیپار، شهر کنارک، اسکله صیادی بزرگ، بازار تاناکورا، ساحل پزم)
از آنجایی که در سفر هیچ وقتی را از دست نمیدهم و روز آخر گشت با لیدر از ساعت 12 ظهر شروع میشد پس صبحش را برنامه ریزی کردم برای رفتن به ساحل و پارک سنگی لیپار.
یکی از بچه ها از شب قبل وسایل نهار را آماده کرد و ماکارونی خوشمزه ای درست کرد که کنار ساحل پزم دورهم بخوریم.
وسایل و نهار که آماده شد در یخچال گذاشتیم که وقت رفتن به کنارک سر راه با لیدر برگردیم خانه غذا را برداریم و برویم.
خودمان هم آماده شدیم و با 1811 تماس گرفتیم برای ماشین.
در چابهار در هر نقطه از شهر باشید میتوانید با شماره 1811 یا 1832 تماس بگیرید و با اطمینان به مقصد مورد نظر بروید. هزینه بیشتر مسیرها هم 10 هزار بود چه یک نفر باشی چه 4 نفر.
چند دقیقه طول نکشید که ماشین آمد و رفتیم به سمت اسکله لیپار. این ساحل در جنوب منطقه آزاد چابهار بعد هتل لیپار و در کنار دریای مکران قرار دارد.
یک پلاژ تمیز و زیبا با امکاناتی همچون سکوهای مخصوص نشستن،آلاچیق، باربیکیو، فروشگاه، رستوران، کافی شاپ، پارکینگ و سرویس بهداشتی.
گویا کلبه غواصی هم داشت که در تایم سفر ما تعطیل بود و نشد استفاده کنیم.
از پله ها کنار درختان و گل های صورتی زیبا پایین رفتیم به سمت ساحل. ساحلی آرام و تمیز با آبی چشم نواز دریا و اسکله ای زیبا با طول 100 متر که در انتها آلاچیقی با صندلی هایی برای نشستن تعبیه شده که زیر سایه بتوانی ساعاتی بنشینی و آرامش دریا را نظاره گر باشی.
ساحل تقریبا خلوت بود و آرام. ساعاتی را در آرامش کنار آب گذارندیم و پایی به آب زدیم.
ساعت نزدیک 12 ظهر شده بود که با راننده هماهنگ کردیم بیاید دنبالمان.
وسط روز شده بود و هوا گرم. سوار ماشین شدیم وسایل و غذا را از خانه برداشتیم و حرکت کردیم به سمت شهر کنارک.
شهر بندری کنارک در شهرستان کنارک و در 50 کیلومتری چابهار در ساحل دریای عمان در حاشیه چابهار قرار گرفته.
همان شهری که فرودگاه چابهار در آن قرار دارد.
کنارک بندری مناسب برای صید و صیادی است و موقعیت تجاری خوبی با پاکستان و حوزه خلیج فارس دارد.
به ساحلی رسیدیم که از دور المانه شهر کنارک مشخص بود. پیاده شدیم و نزدیک ساحل رفتیم تا ماشین دیگر برسد و سه همسفر دیگرمان ملحق شوند.
وقتی بچه ها رسیدند هر دو ماشین راهی شدیم سمت اسکله صیادی بزرگ و طویلی که بسیار بزرگتر و عریضتر از اسکله هایی بود که در چابهار دیده بودیم.
یک طرف این جاده اسکله ای زیبا قایق و لنج های رنگی زیبایی بود که بعد خستگی ماه ها سفر حالا برگشته بودند و کنار اسکله کنارک و دریا آرام گرفته بودند. و طرف دیگرمان تا چشم کار میکرد دریا بود و دریا.
پیاده شدیم از سنگ ها بالا رفتیم پایین را که نگاه میکردی روی هر سنگ پر بود از خرچنگ های سیاه بزرگ و کوچک به رنگ سنگها که تا حضورت را حس میکردند سریع زیر سنگها خودشان را پنهان میکردند.
به قیافه اشان نمی آمد خجالتی باشند انگار حس امنیت کنار آدمها را ندارند.
بعد حدود 20 دقیقه اسکله را ترک کردیم و رفتیم داخل شهر به سمت بازار استوک.
علاقه ای به دیدن بازار استوک نداشتیم و به راننده هم گفتیم اما اصرار داشت که حتما ببینید بازار خوبی است با قیمت های شگفت انگیز.
یکی از راننده ها با دو تا از بچه ها و قابلمه غذا رفتند خانه دختر خاله راننده که غذا را گرم کنند و ما 4 نفر ماندیم و بازار استوک. به ناچار و با بی حوصلگی وارد بازاری شدیم که کلا دو سه دهنه بیشتر نبود با مغازه های فرش شده ای که اگر میخواستی وارد شوی باید کفشهایت را در می آوردی.
شاید برای همه بازاری باشد جذاب از نظر قیمت و جنس.
اما برای من که خودم از شهری رفته بودم که بازار استوک مجلل و وسیع تری داشت جذابیت آنچنانی نداشت جز اینکه با چند دور زدن وقتم را گذرانده باشم.
طولی نکشید که بیرون آمدیم و کنار ماشین ایستادیم اما خبری از راننده نبود.
بعد کلی تماس گرفتن و ماندن در کنار جوی آبی که تمیز هم نبود در انتظار راننده ماندیم.
بعد نیم ساعتی سر و کله اش پیدا شد و رفتیم به سمت ساحل پزم تیاب.
پزم در نزدیکی بندر کنارک قرار گرفته و به نظرم یکی از جاذبه های زیبا و متفاوت چابهار است.
برای دیدن این زیبایی باید مسیری را پیاده روی کنید. در ابتدا کنار بندر توقف کردیم و با دیدن قایق های رنگی زیبا دلم باز شد.
پیاده از یک سربالایی خاکی بالا رفتیم رسیدیم به دماغه پزم که صخره ای با ارتفاع تقریبا ده متر با ویوی زیبای قایق های بندر بود رسیدیم. آنجا توقفی نداشتیم و جلوتر رفتیم. کم کم داشت زیبایی ها نمایان تر میشد. صخره ای بزرگ به شکل دلفینی که دریا را نظاره میکرد و آنطرفتر باریکه راهی که تو را به سمت ساحلی فرا میخواند که اصلا فکرش را نمیکنی آن همه زیبایی ته این راه باریک باشد.
از آن راه باریک راه افتادیم یک طرفمان صخره های زیبا و عظیمی بود که برای دیدن عظمتشان باید سرت را بلند میکردی و چشم به مسیر آسمان میدوختی و طرف دیگرمان دریا بود.
هرچه جلوتر میرفتیم زیباتر و دلفریب تر میشد تا جایی که صخره ای نماند و به مسیری ساحلی و شنی طلایی رسیدیم.
از شن های آن مسیر که گذشتیم رسیدیم به صخره مانندی که زیرش حفره بود. جایی که همانند چشم است و دریا از وسطش همانند مردمک چشمانی آبی و زیبا.
بله اینجا جایی بود که با نام چشم اقیانوس یا چشم دریا میشناسیم.
بارها و بارها دریا را دیده ایم اما اینبار از چشم دریا، دریا را نظاره گر باشی جوره دیگر زیباست.
پایین تر رفتم. خرچنگ ها پا به فرار گذاشتن و خانواده ای دوربینشان را دادند که ازشان عکسی به یادگار ثبت کنم.
شوق دیدن ادامه مسیر وادارم کرد که زیاد کنار چشم آبی زیبا توقف نداشته باشم.
جلوتر رفتم ساحلی زیباتر نمایان شد که تهش ختم میشد به حفره ای غار مانند زیبا.
جمعیتی از مردم زیر سایه حفره و دوروبر با بساط جوجه و منقل و زغال نشسته بودند.
از آنجایی که همیشه جاهای آرامتر را میپسندم پس جلوتر رفتم به دنبال پیدا کردن جایی به دور از شلوغی.
تقریبا ته راه بود و کسی نبود بچه ها و راننده دیگر هم آمده بودند. پشت تخته سنگی بزرگ از گرما به سایه سنگ پناه بردیم و همانجا روی شن ها نشستیم و ماکارونی خوشمزه ای به شکم گشنه مان دادیم.
آن روز وقت بیشتری داشتیم برای نشستن و ماندن کنار دریا.
و در ساحل شرقی ترین قسمت از ایران قسمتی از آداب و رسوم و مراسم زیبای شهر و دیارم را تقدیم نگاه دریا و غروب زیبایی کردم که آن چند روز برای مهمانانش سنگ تمام گذاشته بود. و بچه های همسفر که با وجود ندانستن رقص کوردی همراه شدند و همکاری کردند و لحظاتی خوش را سپری کردیم.
چون روز آخر گشت ها و دیدن دریا بود تا میتوانستم چشم هایم را پر از زیبایی غروب و دریا کردم.
تنهایی پای برهنه چند بار آن خط ساحلی زیبا را قدم زدم.
در کنار قدم زدن هایم مواظب عروس هایی دریایی ژله ای بودم که با موج ها کنار ساحل آمده بودند.
شن ساحلی که پایت در آن فرو نمی رفت و فقط جای قدمهایت پشت سرت میماند و با اولین موج به حالتی برمیگشت که انگار سالهاست کسی آنجا پای نگذاشته.
غروب به اوج زیبایی خودش رسید و سپس هوا رو به تاریکی میرفت. تا تاریک شدن هوا زمان داشتیم که خودمان را به جاده و ماشین ها برسانیم.
دلم نیامد کفش هایم را پایم کنم. با پای برهنه راه افتادم که زمین را بیشتر و بیشتر لمس کنم در میانه راه بطری ها و پلاستیک های رها شده ای بود که با چند نفر از بچه های نیروی دریایی که روز تعطیلی کنار ساحل آمده بودند گرم صحبت شدیم و کیسه های در دستمان را پر کردیم از زباله های رها شده.
کاش یاد بگیریم آرامشی که از طبیعت میگیریم را با بی مهری پاسخ ندهیم.
به صخره ها و باریکه راه رسیده بودیم. تنها بودم، با تمام وجود جزییات سنگ و صخره و دریا و غروب را نگاه کردم و با پاهایم زمین را لمس کردم و برای دقایقی چشمانم را بستم که آن تصاویر و حس را بفرستم به حافظه عمقی و بلند مدتم و هر گاه کم آوردم بتوانم حس آن روز را به خاطر بیاورم و دوباره پر شوم از شوق و اشتیاق زندگی.
شب شد و برگشتیم سمت چابهار.
با آقایی که صاحب خانه بود هماهنگ شدیم و همه مواد اولیه غذاهایی که قرار بود برایمان درست کند را آماده کرده بود که با آموزش جلوی چشم خودمان درست کند.
رسیدیم و با شوق دیدن و تست غذاهای محلی خستگی یادمان رفت.
اول شیرچایی که ترکیبی از چایی مخصوص با پودر شیر و هل و زنجبیل و شکر بود را برایمان دم کرد با توضیح تمام مراحل که انصافا یکی از خوشمزه ترین نوشیدنی های گرمی بود که امتحان کرده بودم.
بعد شروع کرد به درست کردن خوراک کرایی وایت یا همان سفید که با مرغ و ادویه مخصوص کرایی و ماست بود.
و همان کرایی مرغ اما از نوع قرمزش که با گوجه رنده شده و ادویه های مخصوص درست میشد.
غذای دیگر هم جوجه بود که از قبل با مواد و ادویه های تند استراحت داده شده بود.
غذاها آماده شد و جوجه ها به سیخ کشیده شدن و به صف شدن روی منقل تا حسابی کبابی شوند.
ترکیبی از غذاهای با طبخ محلی همراه با کته ای که خودمان درست کرده بودیم سرسفره چیده شد و شروع کردیم به تست کردن.
ترکیب خوشمزه ای شده بود حتی برای منی که زیاد با تندی میانه خوبی نداشتم خوشمزه و متفاوت بود.
تجربه خوبی شد که همزمان هم غذاهای جدید را امتحان کردیم هم مراحل درست کردنشان را.
آن شب شب آخر سفرمان در چابهار بود. روز بعدش دیگر گشت با لیدر نداشتیم و در اختیار خودمان بودیم.
از آنجایی که هیچ تایمی از سفر را نباید از دست داد برای روز بعد دیدن بازار محلی و مسجد جامع اهل سنت را برنامه ریزی کرده بودم.
روز پنجم در چابهار 29م دی
صبح شد و طلوعی دوباره برای آخرین دیدار با شهر زیبای چابهار.
اینبار نه در دل طبیعت بلکه در دل شهر و دیدار با مردمان بلوچ و آداب و فرهنگ چابهار.
با 1832 تماس گرفتیم و ماشینی فرستادند محوطه آپارتمان. یکی از بچه ها خانه ماند و 5 نفر دیگر رفتیم به سمت بلوک بازار در ضلع شمالی بلوار امام. حد فاصل خیابان بلوچستان و میدان کوزه.
بلوک در زبان محلی به معنی پیرزن است و از قدیم تاکنون این بازار به دست بلوک ها و زنان میچرخیده و هنوز هم هستند پیرزن هایی که در گوشه گوشه بازار بساط وسیله های برای فروش پهن کرده و پشت بساط مشغول قلیان کشیدن هستند که در میان مردمان بلوچ سنتی دیرینه است.
در این بازار همه چیز جور دیگری متفاوت بود از اجناس و خوراکی ها تا نوع مغازه ها و ویترین ها همه و همه برایم تازگی داشت حتی با اینکه قبل از آن بازار زاهدان را دیده بودم.
با دو تا ماسک برای در امان ماندن از کرونا رفتیم در دل بازار چابهار. بازار شلوغی که مردان و زنان بلوچ با لباسهای محلی در حال خرید بودند.
بلوک بازار مانند بازارهای دیگر راسته راسته که هر قسمت مربوط به کاری باشد نبود. آنجا همه چی درهم بود.
جوری که یک طرف بساط میوه فروش پهن بود کنارش قلیان و تنباکو فروشی که همانجا قلیان ها را تزیین میکردند و آنطرف تر مغازه ادویه فروشی که روبه رویش مغازه کاموا فروشی و ابزار سوزن دوزی بود و در آن میان مردانی با چند بز از وسط بازار رد میشدند.
بیشترین چیزی که در بازار به چشم میخورد یکی ادویه بود یکی وسایل سوزن دوزی و دیگری قلیان و تنباکو.
قلیان در فرهنگ بلوچ نقش پررنگی داشت جوری که نوع قلیان زن با قلیان مرد متفاوت بود و حتی نوع نشستن برای قلیان کشیدن مردان که با دستمال کمر و پاهای خود را میبندند که به گمانم نوعی تعادل در حین قلیان کشیدن است.
بعد چرخی در بازار مغازه ای پیدا کردیم برای خرید ادویه که انواع ادویه های رنگارنگ و تند برای انواع غذاها را داشت.
بعد خرید ادویه، بازار را ترک کردیم و آنطرف خیابان سوار ماشین شدیم به مقصد مسجد جامع اهل سنت چابهار. با فاصله اندکی از بازار رسیدیم کوچه جامی در خیابان امام خمینی جایی که مسجد جامع در آنجا بود.
وارد صحن مسجد شدیم بچه ها گوشه ای نشستن و حوصله ای برای بازدید نداشتن.
من و یکی از دخترها داشتیم وجب به وجب صحن مسجد را نگاه میکردیم که اصلا شبیه مسجدهای ما نبود و همین تفاوت بیشتر کنجکاوم میکرد جای جایش را ببینم.
همینطور که سرمان را بلند کرده بودیم و مناره های بلند و گنبدهای زیبایش را نگاه میکردیم خادم مسجد آمد و راهنماییمان کرد داخل مسجد را ببینیم.
وارد شدیم. مسجد بزرگ و زیبایی که محراب کاشی کاری شده زیبایی داشت با لوسترهای بزرگ و گنبدهایی که از داخل با ظرافت کار شده بودند.
بعد بازدید از داخل مسجد خادم مسجد گفت دنبالم بیایید قفل دری در داخل حیاط را باز کرد و از پله ها بالا رفت دنبالش راه افتادیم و نهایتا به پشت بام مسجد رسیدیم. حقیقتا انتظار آن همه قشنگی را از پشت بام یک مسجد نداشتم.
گنبدهای بزرگ و کوچک، جان پناه زیبا، مناره های رنگی و بلند، همه و همه نشان از معماری زیبا و ظریف این بنا بود.
با توضیحات خادم که سی سال بود در آنجا زندگی می کرد 4 گوشه پشت بام را دیدیم. در گوشه ای که جانپناهی نداشت میتوانستی از آن بلندی بافت شهر قدیمی چابهار را نظاره گر باشی.
حقیقتا دل کندن از آن پشت بام زیبا سخت بود اما بلاخره بعد تایمی نسبتا طولانی رضایت دادم که به حیاط برگردیم.
همراه خادم مهربان به حیاط باغ مانند کوچکش رفتیم تا درختان و موز و انبه و باغچه زیبایش را ببینیم.
شاید یکی از قشنگترین و کامل ترین بازدیدهایی بود که در آن چند روز داشتم آن هم فقط بخاطر خادم مهربانی که از ذوق من غافل نشد و با مهربانی تمام ساعاتی را مهمانش بودیم.
در چشم بچه ها که گوشه حیاط نشسته بودند چه دل خوشی داری خاصی نمایان بود اما نمیشد از ان بنای زیبا سرسری گذشت.
از خادم تشکر کردیم و با کلی حال خوب و عکسهای زیبا از مسجد خارج شدیم و سوار ماشین شدیم به سمت خانه.
دو نفر از دخترها برای برگشت بلیط هواپیما گرفته بودند و تقریبا ساعت 2 پرواز داشتند به سمت تهران.
چابهار تا کنارک و فرودگاه 50 کیلومتری راه بود و با ماشین های 1832 راهی کنارک شدن.
4 نفر از دخترها ماندیم و یکی از بچه ها همراه لیدر به ترمینال رفت و بلیط به مقصد زاهدان برای 10 شب برای 4 نفرمان تهیه کرد.
عصر آن روز به چمدان جمع کردن و مرتب کردن خانه و استراحت گذشت.
خداحافظی با چابهار..
شب شد کلید خانه را تحویل دادیم و رفتیم به سمت ترمینال چابهار.
کل مسیر تا ترمینال با آهنگ زیبای هندی و سکوت ما سپری شد و دلتنگی پایان سفر.
سوار اتوبوس شدیم و کل مسیر تا زاهدان را تقریبا خوابیدم.
هیجان رسیدن کجا و حس رفتن کجا.
صبح شد و رسیدیم زاهدان به محض ورود با آقایی که در زاهدان یک روز مانند لیدر و دوستی مهربان کنارمان بود تماس گرفتیم و در تایم کوتاهی خودش را به ترمینال رساند و رفتیم به سمت ایستگاه قطار.
چند جایی را پیشنهاد کرد که قبل رفتن ببینیم اما خسته تر آن بودیم که با کلی کوله و چمدان بتوانیم در شهر بچرخیم.
در نتیجه از او هم خداحافظی کردیم و در محوطه ایستگاه راه آهن روی چمن ها زیر سایه درختی نشستیم و صبحانه ای نوش جان کردیم.
انگار پیک نیک رفته باشم بدون توجه به دوروبرم همانجا روی پتو دراز کشیدم و زیر نور گرم آفتاب خوابیدم تا وقت حرکت قطار رسید.
بعد سالن انتظار و کمی معطلی بلاخره سوار کوپه شدیم و قطار حرکت کرد.
تازه جا خوش کرده بودیم که با تکیه دادن یکی از بچه ها در کوپه در از قسمت زیر از جا کنده شد.
دو نفر از خدمات قطار امدند اما درست نشد، تا جایی که کار به خبر کردن رییس قطار کشید و دو نفر دیگر آمدند برای تعمیرات.
در آن فاصله درست شدن گپی هم با رییس قطار داشتیم که فهمیدم همشهریم بود و با کلی ذوق که بعد مدتها کوردی حرف نزدن انگار راه و صدای گلویم باز شده باشد از سفر و احوالات شهرمان صحبت کردیم.
بعد تلاش فراوان بلاخره در کوپه درست شد و با رییس مهربان خداحافظی کردیم که شیفتش تمام شده بود و میرفت برای استراحت.
شب شد و راحت تر از مسیر رفت بدون گردوخاک خوابیدیم تا صبح رسیدیم ایستگاه راه آهن تهران و از بچه ها خداحافظی کردیم و برگشتیم به سمت کرج.
آن شب را کرج ماندم برای تجدید قوا و استراحت. و روز بعد ساعت 9 شب تنها به سمت سنندج زیبایم با کلی خاطره از دیار بلوچ و به دیار کردستان بازگشتم.
با اینکه همیشه در سفر بودن برایم لذت بخش است اما واقعا آن لحظه برگشت در نزدیک سنندج وقتی به گردنه صلوات آباد میرسم و چراغهای روشن شهر را در میان کوه ها میبینم تمام قندهای دنیا در دلم آب میشود.
چه میکند با آدم این زادگاه و دیار پرمهر.
این روزها با نوشتن خاطرات سفرم به چابهاری که برایم همانند سیاره ای زیبا و ناشناخته و باارزش بود سپری شد. هر وقت مشغول نوشتن میشوم دوباره به آن روزها برمیگردم و تمام حس ها برایم تداعی میشود.
اولین سفرنامه من همراه بود با حس خوب یادآوری سفر.
فهمیدم که با نوشتن باردیگر به آن جا و مکان و حس و حال میشود سفر کرد.
و به قول ابن بطوطه: شاید در ابتدای سفر حرفی برای گفتن نداشته باشید اما پایان سفر از شما نویسنده میسازد.
و این روزها بیشتر از هر وقت آرزوی دیدن چابهاری آبادتر و آبادتر و آبادتر را دارم. چابهاری که پر باشد از امکانات برای کودکان پرمهرشان و رفاه حال برای مردمان مهربان و اصیلش.
instagram: ROYA.NOORI6771
نویسنده: رویا نوری